از میان نظراتی که شما دوستان عزیزمان در ساعات اولیه انتشار فایل، در بخش نظرات این قسمت مینویسید، نوشتهای که هماهنگ ترین و تأثیرگزارترین نکات مرتبط با این قسمت را ذکر نموده باشد، به عنوان متن این قسمت انتخاب و در بخش توضیحات فایل قرار داده میشود.
منتظر نظرات زیبا و تأثیرگزارتان هستیم.
برای دیدن سایر قسمتهای «سریال زندگی در بهشت»، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD385MB25 دقیقه
سلام… سلام…
– یک ماه قبل دست نوشته هایی از خودم پیدا کردم که برای ده سال قبل بود، و چقدر مطابق بود با نتایج و شرایط این دورانم، چه قسمت های خوبش چه بدش… و این باور که افکارم و عقایدم داره آینده ام رو رقم میزنه برام قابل قبول تر شد…
– 15 روز قبل به دیدار دوستهای قدیمی ام رفتم، دوستان 10 سال قبل، و سرنوشت و جایگاهی که هرکدوم داشتن رو با عقایدی که 10 سال پیش داشتن تطبیق دادم و بازم این باور برام قابل قبول تر شد…
– و اما 2 روز پیش، فیلم هایی از 12 سال قبل در کنار دوستان و هم اتاقی های دانشگاه پیدا کردم و دیدم…و این فیلم ها مثل غم، شایدم مثل پتکی که برسرم خورد تا بیدار بشم… دو روز پیش، روزی بود که این باور (که افکار و عقاید و باورهای من آیند ام رو خلق می کنه رو) برام باورپذیرتر نکرد، بلکه ایمان داد بهم… انگار تازه بیدار شدم، وقتی الان اینهمه مطمئن شدم که باورهای منه که داره همه چیو رقم میزنه، انگار قبلا اصلا باور نداشتم، فقط پذیرفته بودم یا شایدم شنونده ی خوبی بودم…
الان درک کردم.. الان فهمیدمش… وقتی مدلی که اون موقع داشتم، مخصوصا بین دوستان همکلاسی، و مقایسه ی شخصیت اونها و سرنوشتی که الان دارن، چقدر فهمیدم که همه چی باوره… وقتی 12 سال قبل من از توی تصویر فیلم برداری طفره میرفتم، درحالیکه چندتا از دوستای دیگه ام نه تنها طفره نمی رفتن، بلکه می گفتن و میخندیدن و شاد بودن… شاید توی این تصویر بودن یا نبودن خیلی مهم نیست به خودی خود، اما بیاید پشت این حرکت رو بررسی کنیم… چرا من طفره می رفتم؟ چرا با لباس پوشیده یک جای موجه و جمع مناسب و سالم، چرا من از توی فیلم بودن ترس و مقاومت داشتم؟ به خودم رو دوست داشتن ربط داره؟ از مدل خودم خوشم نمی اومد؟ درگیر چه مسائلی بودم؟ یا چه ترسی از آینده داشتم، چه پیش بینی بدی می کردم که از فیلم برداری فرار می کردم؟
—– این تفکر و شرکی که مقاومت داشتم برای توی تصویر بودن، اینجایی خودشو نشون میده که طبق قانون فرکانس، همسرت هم عین خودت باشه و ایشون هم به دلایل موجه برای خودشون از این کار (تصویربرداری) دوری می کنن. اینجایی خودشو نشون میده که یکی از تضادهای کوچک و پرتکرارت میشه که عکس مشترک خیلی کمی باهم دیگه دارید…و این تبدیل میشه به یک حسرت…
—– این تفکر اینجایی خودشو نشون میده که منی که 16 ساله در حوزه ی کامپیوتر هستم و اینهمه با علاقه کلی توانایی کسب کردم، ولی نتونستم اونطور که باید از این توانایی استفاده کنم، هم ثروت خلق کنم هم تجربه کسب کنم، تجربه ی بودن در گروه های تحقیقاتی و برنامه نویسی، تجربه ی دولوپر گروهی، سراسر دنیا داره از برنامه نویسی و کارهای مربوط به کامپیوتر میلیاردی پول میسازه، اما این ترس دائمی و ریشه ای در من، مثل تارهای عنکوب سالهاست منو در خودش اسیر کرده…
—– این ترس اینجایی خودشو نشون میده که با اینکه سایت راه اندازی کردم، اما نتونستم هر آنچه بهم الهام میشه یا هر تجربه ای کسب می کنم به دیگران در سایتم عرضه کنم، چرا؟ چون نیاز داشت به فیلم برداری از خودم!
—– این ترس، نگرانی، این شرک، این شخصیت، باعث شده مسیر موفقیت، مسیر ثروت، مسیر تجربه های جدید، همه رو برای منِ فوق العاده توانمند، به شدت سخت و دشوار کنه و من واقعا دارم با تقلا حرکت می کنم…
از طرف دیگه توی فیلم وقتی اون دوستام رو میدیدم که هیچ ترس و نگرانی و ندارن، بااعتماد به نفس و شادی شیطونی میکنن و می خندیدن… درگیر نبودن… و الان اون دوستام شرایط خیلی خیلی بهتری دارن، از ازدواج سالم و سطح بالا و عاشقانه شون، از سفرهای داخلی و خارجیشون، از تجربیاتی که برای من تبدیل شده به آرزو…
این گذر زمان، این فیلم های قدیمی، تازه، واقعا تازه بعد از 3 سال کار کردن روی خودم، تازه متوجه شدم همه چی باوره یعنی چی!!! تازه فهمیدمش..
میخوام بگم الان تازه متوجه شدم مفهوم این آیه رو: خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمی دهد مگر به دست خودشان…
الان تازه متوجه شدم استاد شما میگید افراد باید شخصیتشون عوض بشه تا نتایج بزرگ بگیرن…
و وقتی تضادی کوچک و پرتکرار می چشم، و قلبم به درد میاد، با تمام وجودم میخوام که تغییر کنم، چون مطمئن شدم همه چی به خودم ربط داره، یکجوری طالب تغییر هستم که 3 سال گذشته این احساس رو نداشتم با اینکه همیشه دنبال بهبود و تغییر بودم…
استاد همین الان هدایت شدم به فایل جبر یا اختیار، که میگید قدم اول و مهم اینه که باور کنیم که همه چیو خودمون خلق می کنیم، میخوام بگم الان من بعد از 3 سال در نقطه ای هستم که رسیدم به حرفتون که همه چی رو شخصیت درونی ما خلق می کنه…
قلبم بهم میگه: خب استاد جمله اش دوبخشیه: 1-باور کنید همه چی رو خودتون خلق می کنید 2- شروع کنید به تغییر خودتون…
حالا که بعد از سه سال رسیدی به جمله ی یک، پس ایمان آوردی به درستی سخنان ایشون، به قانونمند بودن جهان…پس با توکل ، با ایمان، با قدرت و جدیت و تعهد، بخش دو رو شروع کن…
همین امروز وقتی بازهم با لباس پوشیده، خواهرزاده ام با گوشی جدید باباش داشت از دوتایی مون عکس می گرفت، من ناخودآگاه گفتم، نگیر دیگه خاله جون! یک لحظه دیدم، وقتی این نگرانی تمام این سالها با من بوده، حتی بعد از 3 سال عباس منشی بودنم، بازهم من ناخودآگاه نگرانش هستم، و این حالت تغییر نکرده، پس چطور من انتظار دارم بعد از سه سال نتایج خیلی بزرگتری بگیرم؟! مگر من در این سه سال تونستم به همین ویژگی غلبه کنم و تغییرش بدم؟!
احساس می کنم در یک جنگل انبوه هستم، که اصلا نمیشناسم راه کدوم طرفه، فقط از خدا میخوام هدایتم کنه که اون وجه شرک آلود وجودم رو پاک کنم یا بهتره بگم کمتر و کمترش کنم، هدایتم کنه قلبا بتونم رها بشم از این ترس های ریشه ای در وجودم که نه تنها خیری از اونها ندیدم بلکه کلی غم و اندوه برام داشت…
استاد سپاسگزارم ازتون…سپاسگزارم فقط
سلام به نفیسه ی عزیزم
خوشحالم کامنتم برات هدایت به همراه داشته عزیزم، انشالله خداوند هدایتگر همه مون باشه…
من هم کامنت های شمارو می خونم خیلی احساس یکی بودن با شما داشتم، توی خیلی از موارد شرایطمون شبیه به هم هستش…
خوشحالم که تصمیم گرفتی روی این مورد عکس گرفتن از خودت که شاید ظاهرش خیلی مهم نباشه اما از یک نیتی نشات گرفته که این نیت (که همون باور و اعتقادات ماست) لحظاتمون رو خلق می کنه…
ترس درونی من عمیقا با آبرو گره خورده، تمام سالهای عمرم بین افرادی بودم که حتی اگه عکس با پوشش هم توی گوشی دیگران الخصوص مردان پیدا میشد جزء آبرو رفته حساب می شد. افرادی که همیشه ی خدا نه تنها لباس پوشیده ای داشتند، بلکه با چادر کاملا خودشون رو میپوشوندن، افرادی که نمی خندیدن چون دهنشون تا بناگوش باز میشد و دندونهاشون دیده میشه، و کلی اینجور رفتارها….و من فقط اونهارو دیده بودم، و ناخودآگاه فکر می کردم اینطوری دختر باآبرویی هستم. و ناخودآگاه الگو برداری کرده بودم، و الان متوجه شدم این رفتار با ترس و شرک همراهه و چقدر همین شرک که با برچسب موجه و قابل قبول آبروداری منتشر شده، چقدر مانع دریافت نعمات الهی و تجربیات برای من شده…
یکی از اونها که دیشب برام یادآوری شد، فرصتی بود که حدود 3-4 سال پیش برام فراهم شده بود، یه گروه برنامه نویسی حرفه ای که ده سال قبل پروژه های 100 -200 میلیونی و پروژه های بزرگ می گرفتن، یکیشون آقای محترمی از همکلاسی دانشگاهم بود. و شناختی در این زمینه از من داشت که توی کارم توانام و از اون مهمتر توانایی حل مسئله و ارائه ی کار باکیفیت و متعهد بودن رو دارم…از من دعوت کردن اندروید و جاواکارشون باشم. (اونا از من دعوت کردن، نه اینکه من دنبال استخدام باشم، و همین باعث افتخارمه) و این تجربه رو من از دست دادم. من از دست دادم نه اینکه خدا نخواد من ثروتمند یا موفق باشم من این تجربه ی بودن در گروه های حرفه ای رو از دست دادم نه اینکه خدا برام نخواسته باشه. خداوند سرنوشت هیچ قومی را عوض نمی کند مگر به دست خودشان… چقدر این آیه، نگاهم رو به درون خودم محکمتر میکنه…
و یکبار هم 2 سال قبل بازهم چنین موقعیتی پیش اومد، و بازهم من نرفتم…
و من باید بر این نوع نگاه، بر این نوع شرک که خیلی زیاد در تمام جنبه های زندگیم (نه فقط کارم) تاثیر گذاشته غلبه کنم و بتونم ازش بگذرم…. تا طعم خوشبختی رو بچشم…
خیلی خوشحالم که قرار به زودی چهره ی زیبات رو در پروفایلت ببینم دوست نازنینم…
منم خیلی خیلی به شما افتخار می کنم بخاطر اینقدر متعهدانه روی خودت و از اون مهمتر روی عزت نفست کار می کنی… گفتم خیلی جاها احساس کردم شرایطتمون مثل همه، اونجاهایی که گفتید: من اینطوری ام هرکی میخواد باهام بمونه هرکی نمیخواد از زندگیم بره بیرون، چقدر چقدر چقدر زیاد من شمارو تحسین کردم، و واقعا میدونم گفتن همین یک جمله خیلی شجاعت و ایمان میخواد…بهت افتخار می کنم… و برات آرزوی خوشبختی و سعادت می کنم دوست خوبم…
سلام ati عزیزم
خوشحالم کامنتم مورد توجه بوده و خداروشکر دوستانی چون شما دارم…
دقیقا همینطوره که میگید، منم مثل فیلم اون حالات و شخصیتی که اونا داشتن و خودم داشتم جلوی چشمام مرور شد، و بیشتر به عدالت خداوند پی بردم… و بیشتر درون شاد و ناشاد برام واضح شد، اون دوستانم بخاطر اینکه درگیر مسائل جزئی نبودن، همیشه شاد بودن… امروز متوجه شدم شادی باید اینطوری درونی باشه، نه صرفا ظاهری با رقص و آواز…
و امروز احساس می کردم حالا آماده ام تا خداوند به جاهای بهتری هدایتم کنه، جاهایی که سالها آرزوم بود…
و وقتی تاثیرات فراوان و عمیق و گسترده ی این ترس رو با جزئیات توی دفترم نوشتم، واقعا مطمئن شدم بیشتر از هر نتیجه ای، غلبه بر این نوع ترس، برام مهم تره…
ممنونم برای آرزوی قشنگت عزیزم
منم از صمیم قلب براتون آرزوی خوشی و سعادت می کنم دوست خوبم.
سلام
متشکرم از شما بخاطر اشتراک گذاری این تجربه ی ارزشمند برای قدم دوم، برای عملگرایی…
حالا که این ترس رو پیدا کردم و مطمئن شدم عامل تمام بدبختی ها و حسرت های زندگیم برمیگرده به همین شرک، باید شروع کنم به عمل کردن…
امیدوارم در پناه خداوند شاد و سلامت و ثروتمند باشید.