سریال زندگی در بهشت | قسمت 257

دیدگاه زیبا و تأثیرگزار یاسمین عزیز به عنوان متن انتخابی این قسمت:

سلام استاد عزیزم ، مریم جونم و تمامی دوستان عزیز ⚘

اول تر از همه چه طبیعت زیبایی خدای من چقدر باصفاست این پرادایس ، چقدر مکان دلخواه و مورد علاقه منه ، ارامشی که داره ، فراوانی که توش واقعا بارزه، از هر لحاظ !

میگیم اب ، بفرما دریاچه به این بزرگی و با صفایی

درخت ؟ بابا اینقدر زیادن که شما تا بی نهایت میتونید برای فایر پیت و استفاده های شخصی دیگه ازشون بهره ببرید

اسمون رو ببینید خدایی ، ای جان من باب عکس گرفتنه چرا گفتم عکس گرفتن؟ یادمه اون اویل که داشتم روی تمرکز برنکات مثبت کارمیکردم استاد گفتن همیشه خدا هر جایی که باشید یک چیزی هست که بخاطرش سپاسگزار باشید ، و من این فایل رو در حیاط گوش میدادم ، سرم رو بردم به طرف اسمون و گفتم یاسمین تو تابه حال به اسمون دقت کرده بودی؟ ببین چقدر زیباست گفتم ببین خدای من خدای من! مگه میشه من این رو نادیده گرفته باشم ! اصلا فایل رو قطع کردم و فقط به اسمون نگاه میکردم و الان دیگه عادت من شده میگم اسمون همه جا هست پس همه جا یک نکته مثبت یک ویژگی مثبت برای کانون دهی اگاهانه توجه هست و نکته مهم تر اینه که ، از همون موقع از همون موقع ، قسم میخورم باری نبوده که من به اسمون نگاه نکنم و این زیبایی من رو به وجد نیاره و مهم تر اینکه اصلا ابرا اصلا آسمون شکل دیگه ایی میشه برای من ، همیشه خدا یک شکل خاصی هست توی ابرا که من میگم اصلا نمیخوام جای دیگه رو ببینم و این واقعا جزو ویژگی شخصیتی من شده چون خیلی به قول معروف بچه طبیعت هم هستم ، (و بیشتر وقتم رو دور باغچه و باغبونی میگذرونم) برام یک درس شده که همه جا یک نکته مثبت هست حتی توی کویر تو بازهم اسمون رو داری ! دقیقا مثل همون نکته ایی که استاد گفتن برای کنترل ذهن و احساس خوب ! شما هیچ وقت نمی آیی امتحان کنی بگی خب بزار ببینم اگر من دستم رو بکنم تو اتیش میسوزه یا نه ؟ معلومه که میسوزه . اگر من ذهنم رو کنترل نکنم معلومه اتفاقات ناپسندی برام میافته ! این یک درس بود که تصمیم گرفتم با شما به اشتراک بزارم ⚘

و حالا میخوام از خودم بگم که به محض اینکه استاد رو دیدم ذهنم وا مونده بود ، گفتم استاد استاد چقدرررر تغییر کردی!! خدای من و این تغییر اصلا مگه میشه توی این مدت کوتاه و به این خوبی عضله رو ببینید خدایی و اینقدر یک دست ! من هنوز نتونستم چربی های توی دستم رو اب کنم ، پس معلومه استاد جونم خیلی خیلی این دوره موثره مریم جون هم که دیگه نمونه بارزه شما هی اشتیاق من رو بیشتر میکنید برای این دوره جدید در صورتی که شما اصلا تبلیغی نمیکنید این خودش یک نکته هست وقتی میگفتید در کسب و کار وقتی تمرکز روی محصول باشه روی بهتر بودن و کار امد بودن محصول به جای این حواشی منظورتون این بود . و دوباره من رو یاد اینکه هر کدوم از ما چجوری با سایت tasvirkhani.com اشنا شدیم . چقدر چقدر درس داره ! خدای من چه انسان خارق العاده ایی هستید شما ، واقعا عاشقتونم ❤⚘

نوبتی باشه نوبت پروژه استارلینکه ، یادمه اون اوایل که تیزر این اینترنت استارلینک  اومده بود یکی از پروژه های من ترجمه این تیرز بود ، و همون طور که گفته بودم اولین شغل من بود مترجمی و باوتون میشه وقتی با قوانین کار کنی حتی محتوایی که تهیه میکنی هم متفاوته یعنی پروژه هایی که من دریافت میکردم به عنوان یک مترجم از زمین تا اسمون با بقیه مترجم ها فرق میکرد ، مثل همین اینترنت استارلینک . به طور کامل درک میکنم که واقعا واقعا game changer هست به معنای واقعی کلمه،  چقدر چقدر دنیا پیشرفت میکنه با این پروژه ، که همش با یک سوال شروع شده ، چطور مشکل مردم رو حل کنیم؟ مشکل مردم رو برطرف کنیم. به نظر من زندگی یعنی حل مسئله( نه به خاطر اینکه ریاضی میخونما) به این علت که از زندگی این رو یاد گرفتم از فایل های استاد ، ما هر روز با یک مسئله مواجه میشیم که حالا یا به ظاهر بد هست یا اتفاق خوبیه ، اما در نهایت این ما هستیم که تصمیم میگیریم چه دیدی نسبت به این مسئله داشته باشیم؟ بگیم خیر فی ما وقعه یا شروع کنیم به زندگی کردن به شکلی که قبلا همه ما داشتیم و خودمون به چشم خودمون دیدیم بعد از دانستن قانون و عملی کردنش چقدر چرخ زندگی ما روون تر چرخید اینجور نبود دیگه مشکلی پیش نیاد این بار ما بودیم که تغییر کرده بودیم، گاهی اوقات شرایط همون بود ادما همون بودن ولی ما عوض شده بودیم، ما میدونستم که چه واکنشی نشون بدیم ، ما میدونستیم که کجا پاشنه آشیل ما بوده، ما میدونستیم که این اتفاق به ظاهر بد یا تضاد خدا میدونه چقدر نکته و چقدر اتفاقات خوبی با خودش به همراه داره !⚘

جناب ایلان ماسک هم که همگی آشنایی داریم باهاشون ، چقدر زندگی و رفتار ها و شخصیت این ادم میتونه الگوی خوبی باشه ! همیشه هر وقت اسمی از ایلان ماسک میاد من یاد کارآمد بودن و زیبایی و نوآوری و کم هزینه بودن محصولات میافتم. چه انسان خارق العاده ایی هست ایشون !

همیشه در حال بهبود محصولاتشه همیشه و این رمز موفقیتشه . همون کاری که ما در کوچیک ترین کار های روزمره انجام میدیم. گفتم قبلا همین اورگنایز کردن ، با یک سوال شروع میشه و ادامه دار خواهد بود و هر روز هر روز در حال بهبود خواهیم بود به طوری که اینقدر فضای خالی به وجود میاد که کسی باور نمیکنه . من همین امروز دوباره تصمیم به عملی کردن ایده بهتری که خداوند به من الهام کرده بودم گرفتم و نتیجه اش رو هم دیدم و اینقدر این کار رو تکرار میکنم تا مثل ایلان ماسک یک یا استاد یا مریم یا همه صاحبان کسب و کار و کسانی که قانون رو میدونن ، تبدیل به شخصیت من بشه ! این یعنی موفقیت ، بهبود روزانه از هر لحاظ ⚘

نسل یک هر چقدر هم که هیولا بود ایلان ماسک بازهم سوال پرسیده و اون اصل اساسی ask & it’s given رو یاد اور ما میکنه، و به جواب هم رسیده و هی بهتر شده هی بهتر شده به طور مدوام ، پروژه هایی که بهبود پیدا میکنند تغییرات زیادی که اعمال شده برای بهبود سوال روی سوال و به همین شکل جواب هم دریافت میشه ❤⚘

ببینید چقدر راحت نصب شد خدای من ! سادگی و زیبایی در یک قاب تحسین برانگیزه ، واقعا من این ادم رو تحسین میکنم به خاطر ایمانی که داره خدایا شکرت

سرعت رو خدایی ، خدایا شکرت بهبود بهبود سوال و سوال

واقعا استاد همه جای دنیا سرای ما میشه اونم نامحدود با این سرعت چقدر جای پیشرفت زیاد میشه

و دوستان عزیزم که هر بار من شما دو عزیز رو در قاب سریال زندگی در بهشت میبینم قطعا من و بقیه دوستان ایمان ما صد برابر میشه مخصوصا اینکه دوستان از بچه های سایت هستند،  سمیه و رامتین عزیزم من واقعا شما رو تحسین میکنم از نتایجتون مشخصه که چقدر روی خودتون کار کردید ، دوبار مهاجرت کردن و رفتن به پردایس ، دیدار با استاد و مریم جونم ، واقعا انسان های خارق العاده ایی هستید و من تحسین تون میکنم❤⚘

ماشین رو ببینید چقدر کار امده این هم جواب یک سوال بوده،  پس سوال بپرسم

استاد جونم که روی این هم کار میکنه که به سرما عادت کنه اصلا شما قابل مقایسه نیستید با بقیه وقتی دقت میکنم این شمایید دست بزرگ خداوند که من همون اول خداوند به من گفت این همون ادمه این ادمی که از همه بهتر میدونه و از دلایلی که خیلی زود پیشرفت کردم همین بود که فقط به شما گوش دادم و واقعا استاد تمام حرف هاتون رو باور میکردم و متعهدانه تا جایی که تونستم سعی کردم بهشون عمل کنم ، جنس اموزش شما فرق داره. نکته ایی که گفتید بقیه جامعه وقتش رو تلف میکنه ، کدوم یک از ادم هایی که شرایط خوبی ندارند به فکر اینند که حتی روی مسئله ایی به این کوچیکی کار کنند، همینه که پاداش از آن خیلی ها نمیشه چون لیاقتشون رو اثبات نمیکنند . ⚘

پاداش از آن کسی میشه مثل شما استاد که راهتون رو جدا کردید از بدنه جامعه و شروع به پیدا کردن اصل کردید از ان منی که وقت میزاریم و به نکات مثبت توجه میکنم و از تمام این ها الگو میگیرم در شخصیت ام در زندگیم عملی کنم،  از آن شما دوست عزیزی که به این سایت هدایت شدی و میخونی کامنت هارو . فرقه بین ادما فرقه بینشون ، فرقی در ماهیت ما نیست نه ، فرق در رفتار ماست ، هیچ کس نیست که ویژگی خیلی خاصی داشته باشه افراد موفق رفتار خاص خودشون رو دارند .

رفتاری مثل اینکه به یک تنه کاج هم کلی توجه مثبت کنیم واقعا سمی عزیزم من هم بودم اندازه شما حیرت زده میشدم حتی بیشتر چون از اعماق وجودم عاشقانه به طبیعت عشق می ورزم ⚘

و در اخر شما دو بانوی محترم رو تحسین میکنم که به خودتون و بقیه ثابت کردید که دنیا ، انعکاس فرکانس هاست. محدودیت هایی که دیگران میگند هیچ وقت تا زمانی که ما باورشون نکنیم عملی نمیشن ،تمام محدودیت ها از ذهن ماست ⚘

منتظر نظرات زیبا و تأثیرگزارتان هستیم.

برای دیدن سایر قسمت‌های «سریال زندگی در بهشت»‌، کلیک کنید

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    357MB
    23 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

138 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «زارا» در این صفحه: 1
  1. -
    زارا گفته:
    مدت عضویت: 1059 روز

    یک داستان زیبا برایتان آورده‌ام:

    ️ “سه پرسش”

    از: لئون تولستوی

    یک روز این فکر به سر تزار افتاد که اگر همیشه بداند چه وقت باید کارها را شروع کند و به چه چیزی توجّه کند و به چه چیزی بی توجّه باشد و مهم‌تر از همه، اگر بداند که کدام کارش بیشتر از همه اهمّیّت دارد، در هیچ کاری ناموفّق نخواهد بود. پس در سرتاسر قلمرو خود چاووش در داد که هرکس به او بیاموزد که چگونه زمان مناسب برای هر کار را تشخیص دهد، چگونه ارزشمندترین افراد را بشناسد و چگونه از اشتباه در تشخیص مهم‌ترین کارها جلوگیری کند، جایزه‌ای بزرگ به او خواهد داد.

    مردان اندیشه‌ور به دربار تزار رفتند، به پرسش‌هایش پاسخ‌های گوناگون دادند. برخی به نخستین پرسش تزار چنین پاسخ گفتند که برای تشخیص بهترین زمان انجام هر کار، باید برای کارها برنامه‌های روزانه، ماهانه و سالانه تنظیم و آن‌ها را موبه‌مو اجرا کرد. آنان گفتند که این تنها راه تضمین انجام هر کار در وقت مناسب آن است. برخی دیگر گفتند که از پیش تعیین کردن زمان انجام کارها ناممکن است و مهم این است که انسان با وقت‌گذرانی بیهوده، خود را آشفته نسازد، به همۀ رویدادها توجه داشته باشد و کارهای لازم را انجام دهد. گروه سوم معتقد بودند که چون تزارها هیچ‌گاه به جریان رویدادها توجّه نداشته ‌اند، شاید هیچ شهروندی به درستی نداند که هر کار را در چه زمانی باید انجام داد. چهارمین گروه گفتند که رایزنان در مورد برخی کارها هیچ‌گاه نمی‌توانند نظر بدهند، زیرا شخص بی‌درنگ باید تصمیم بگیرد که آن‌ها را انجام بدهد یا ندهد و برای تصمیم گرفتن باید بداند که چه پیشامدی رخ خواهد داد و این کار تنها از جادوگران برمی‌آید. پس برای دانستن مناسب‌ترین زمان انجام هر کار فقط باید با جادوگران رای زد.

    پاسخ فرزانگان به پرسش دوم تزار نیز به همین اندازه گونه‌گون بود. گروه یکم گفتند که او بیش از همه به دستیاران حکومتی‌اش نیازمند است. گروه دوم بر این عقیده بودند که وی بیش از همه به کشیشان نیاز دارد. گروه سوم گفتند که او به پزشکان خود بیش از همه محتاج است و گروه چهارم معتقد بودند که نیاز تزار بیش از همه به جنگاوران خویش است.

    در پاسخ به پرسش سوم تزار در مورد مهم‌ترین کارها، گروهی دانش‌اندوزی را مهم‌ترین کار جهان می‌دانستند؛ گروهی دیگر چیره‌دستی در نظام را و گروه سوم پرستش خداوند را.

    چون پاسخ ها ناهمگون بودند، تزار با هیچ‌کدام موافقت نکرد و به هیچ‌کس جایزه‌ای نداد. آنگاه تصمیم گرفت که برای یافتن پاسخ درست پرسش‌هایش با راهبی رای زند که در فرزانگی نام‌آور بود.

    راهب در جنگل زندگی می کرد؛ هیچ‌جا نمی‌رفت و تنها فروتنان را نزد خود می‌پذیرفت. پس تزار جامه‌ای ژنده پوشید و پیش از رسیدن به کلبۀ راهب از اسب فرود آمد و تنها، با پای پیاده، به راه افتاد و محافظانش را میان راه گذاشت.

    وقتی به کلبه رسید، راهب در جلوی کلبه‌اش باغچه می‌بست. همین که تزار را دید سلامش گفت و باز بی‌درنگ به کندن کَرت پرداخت. راهب ضعیف و باریک‌میان بود و وقتی بیلش را به زمین فرومی‌برد و اندکی خاک برمی‌داشت به‌دشواری نفس می‌کشید.

    تزار نزد او آمد و گفت: «ای راهب فرزانه، نزد تو آمده‌ام که به سه پرسشم پاسخ دهی: یکی اینکه کدام فرصت را برای شروع کارها از دست ندهم که اگر دهم پشیمان شوم؟ دوم اینکه کدام کسان را برتر شمارم و به آن‌ها توجّه کنم؟ آخر این که کدام کار از همه مهم‌تر است و بیش از همه باید به انجامش همّت کنم؟»

    راهب به سخنان تزار گوش فراداد امّا پاسخی به او نداد و دوباره کندن کرت را از سر گرفت.

    تزار گفت:«خسته شده‌ای. بیل را به من بده تا کمکت کنم.»

    راهب گفت: «متشکّرم.» و آنگاه بیل را به او داد و روی زمین نشست.

    تزار پس از کندن دو کرت دست از کار کشید و پرسش‌هایش را تکرار کرد. راهب باز پاسخ نداد، امّا از جا برخاست؛ به طرف بیل رفت و گفت: «حالا تو استراحت کن و بگذار…» امّا تزار بیل را به او نداد و به کندن ادامه داد. ساعتی از پس ساعت دیگر گذشت. آنگاه که خورشید در آن سوی درختان غروب می کرد، تزار بیل را در خاک فروبرد و گفت: «ای فرزانه مرد، پیشت آمدم تا به سئوال‌هایم پاسخ دهی. اگر نمی‌توانی بگو تا به خانه برگردم.»

    راهب گفت: «نگاه کن، کسی دارد آنجا می‌دود. بیا برویم ببینیم کیست.». تزار به اطرافش نگاه کرد و دید که مردی دواندوان از جنگل می‌آید. مرد با دستانش شکمش را چسبیده بود؛ خون از میان انگشتانش جاری بود. او به سوی تزار دوید و بر زمین افتاد؛ چشمانش را بست؛ ناله‌ای آهسته سر داد و از هوش رفت.

    تزار به راهب کمک کرد تا جامۀ زخمی مرد را درآورد. او زخمی بزرگ در شکمش داشت. تزار زخم را خوب شست؛ با دستمالش و یکی از لباس‌پاره‌های راهب آن را بست. امّا خون همچنان از آن جاری بود. تزار بارها باند گرم و آغشته به خون را از روی زخم باز کرد و آن را شست و باز بست.

    وقتی جریان خون متوقّف شد، مرد زخمی به‌هوش آمد و آب خواست. تزار آب خنک آورد و به مرد کمک کرد تا از آن بنوشد. در همان موقع آفتاب غروب کرد و هوا خنک شد. تزار به کمک راهب مرد زخمی را به کلبه برد و در بستر خواباند. مرد زخمی همان‌طور که دراز کشیده بود چشمانش را بست و آرام گرفت. تزار آن‌قدر از کار کردن و راه رفتن خسته شده بود که در آستانۀ در مثل مار چنبر زد و چنان آسوده به خواب فرورفت که همۀ آن شب کوتاه تابستانی را در خواب بود. صبح روز بعد که از خواب بیدار شد مدّتی طول کشید تا یادش بیاید که کجاست و مرد غریبه که در بستر خفته کیست؛ پس با چشمانی جویا او را ورانداز کرد.

    مرد همین که دید تزار از خواب برخاسته و نگاهش می‌کند، با صدایی ضعیف گفت: «مرا ببخش.»

    تزار گفت: «تو را نمی‌شناسم و دلیلی برای بخشودنت نمی‌یابم.»

    مرد گفت:«تو مرا نمی‌شناسی امّا من تو را می‌شناسم. من دشمن تو هستم و قسم خورده بودم که به دلیل کشتن برادر و ضبط دارایی‌ام از تو انتقام بگیرم. می‌دانستم که تو تنها نزد راهب آمده‌ای؛ این بود که تصمیم گرفتم هنگام بازگشت بکشمت. امّا یک روز تمام گذشت و پیدایت نشد. وقتی از کمینگاهم بیرون آمدم که بیابمت، به محافظانت برخوردم که مرا شناختند و زخمی‌ام کردند. از چنگشان گریختم؛ امّا اگر تو زخمم را نمی‌بستی، آن‌قدر از من خون می‌رفت که می‌مردم. من می‌خواستم تو را بکشم ولی تو جانم را نجات دادی. اگر من زنده ماندم و تو مایل بودی، وفادارترین غلامت خواهم شد و به فرزندانم نیز چنین خواهم گفت. مرا ببخش.»

    تزار بسیار شادمان شد که به این آسانی با دشمنش آشتی کرده است؛ و نه تنها او را بخشود بلکه به پزشک خویش و نوکرانش گفت که همراه او برگردند و قول داد که اموالش را پس بدهد. پس از اینکه مرد زخمی کلبه را ترک کرد، تزار برای یافتن راهب از کلبه بیرون رفت. می‌خواست پیش از بازگشت یک بار دیگر از او بخواهد که به سئوال‌هایش پاسخ دهد. راهب در جلوی باغچه‌ای که روز پیش بسته بود زانو زده بود و در کرت‌ها سبزی می‌کاشت.

    تزار به سراغ او رفت و گفت: «ای فرزانه مرد، برای آخرین بار از تو خواهش می‌کنم که به سئوال‌هایم پاسخ دهی.»

    راهب همان‌طور که چمباتمه نشسته بود، به سرتاپای تزار نگاه کرد و گفت: «همین حالا هم به جواب سئوال‌هایت رسیده‌ای.»

    تزار گفت:«چه طور؟»

    راهب گفت:«اگر دیروز بر ضعف من رحم نکرده بودی و به جای کندن این کرتها، تنهایم گذاشته بودی، آن شخص به تو حمله میکرد و از ترک کردن من پشیمان می‌شدی. پس، آن هنگام بهترین زمان برای کندن کرت‌ها بود و من مهم‌ترین کسی بودم که تو می‌بایست به او توجّه می‌کردی و مهم‌ترین کارت کمک به من بود. پس زمانی که آن مرد دوان‌دوان آمد. بهترین زمان برای مراقبت از او فرارسید؛ زیرا اگر زخمش را نبسته بود، بدون آشتی با تو می‌مرد. پس او مهم‌ترین کسی بود که باید به او توجّه می‌کردی و آنچه کردی مهم‌ترین کار بود. اکنون بدان که فقط یک زمانِ بسیار مهم وجود دارد و آن «حال» است و مهم‌ترین کس آن کس است که اکنون می بینی؛ زیرا هیچ‌گاه نمی‌دانی که آیا کس دیگری خواهد بود که با او روبه‌رو شوی یا نه؛ و مهم‌ترین کار، نیکی کردن به اوست؛ زیرا انسان تنها برای نیکی کردن آفریده شده است.»

    [مترجم (؟)؛ برگرفته از کتاب ادبیات فارسی سال سوم دبیرستان سال‌های پیش از 1390]

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 12 رای: