نوشتهی زیبا و تأثیرگزار یکی از دوستان عزیزمان، به عنوان متن انتخابیِ این قسمت از سریال زندگی در بهشت، تقدیم همه دوستانی میشود که برای ساختن شخصیتی تصدیق کننده و تأیید کنندهی زیباییها و نعمتها، مصمم شدهاند تا نمود واضحی بشوند از «صدّق بالحسنی» و شاهد زندهای باشند از مفهوم فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْیسْرى یعنی آنهایی که به خاطر چنین شخصیتی آسان شدهاند برای احاطه شدن با نیکیها و نعمتها.
نه فقط نوشتن دربارهی زیباییها و نعمتها، بلکه خواندن و تأمل در آنها نیز ما را به درک بهتری از خداوند و چگونگی هماهنگ شدن با او و قوانینش و در یک کلام، هدایت شدن و قرار گرفتن در مدار فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْیسْرى میرساند.
سلام به استاد سخاوتمند و دوست خدا و مریم مهربان و عزیزم
خدایا این جا چه خبره اینجا چقدر نشانه های خداوند زیاده چقدر حضور خداوند پررنگ دیده میشه. خدایا شکرت شکرت شکرت
من خودم به شخصه باید سپاسگزار بودن رو ازین بچه های دوس داشتنی یاد بگیرم، سپاسگزار بودن از آدما، ازدستای خوب خدا و در کنارش راحت درخواست کردن و نعمت بیشتری رو خواستن خداایا شکرت. چقدر این ۴ تابرادر باهم به طرز واقعی دوست هستن ۴ تا انسان متفاوت و دوست! برای خود من پذیرفتن تفاوت های دیگران با خودم واقعا کار راحتی نیس اینقدر راحت بودن اینجوری سپاسگزار بودن و راحت درخواست کردن واقعا راحت نیس برام! هروقت خودم و اونجا تصور میکردم حس معذب بودن داشتم
چقدر قشنگه که اینجا هیچکسی مدیر نیس هیچکسی واسه کسی تعیین تکلیف نمیکنه و هرکسی به شیوه ی خودش داره لذت میبره من اگه اونجا بودم فکر میکردم حتما باید کاری انجام بدم که شرمنده ی میزبان نباشم یا مثلا خیلی پررو نشم دیگه.. چقدر مهمان ها از این افکار پوچ دور هستن چقدر این دوست استاد باخودش در صلحه چقدر راحته
وقتی اونجا رو صندلی نشسته بود و به پسراش دونه دونه میگفت : !go! go من احساس میکردم خداوند با خیال راحت نشسته رو صندلی و نقش یک مشاهده گر رو داره و درحالیکه میدونه و خیالش راحته که اتفاقی نمیفته با لحنی پر از رهایی به بنده هاش داره میگه !go! go و همین خدا همزمان از اونور داخل آب منتظره و وقتی آدماش وارد ترسشون میشن و میپرن تو اب دستشونو میگیره و میگه همه چی روبراهه، همه چی خوبه، دیدی چقدر ترسات پوچ بودن؟
خدا همه جا هست خدا همه چی هست، خداوند آدم نیست که فقط در یک زمان و در یک مکان باشه. خداوند یک نیرویی هست که در لحظه در تمام هستی در حال جریانه و وسیعه وسیع. خداوند هادیه خداوند حامیه خداوند همه چیزه خداوند همه جاست.
ترس ترس ترس بدترین چیزی که میشه گفت به چشمم دیدم. بابام نمود کامل و جامع یک ادمی هست که بخاطر غلبه نکردن به ترس هاش بخاطر موندن تو حاشیه امن خودش لذت زندگی واقعی رو ازخودش گرفته و فقط داره تحمل میکنه و هر سال بدتر از سالهای قبل میشه. تاوقتی این اگاهی هارو نداشتم منم بشدت از ترس همگانی که تو خانواده ما هست تاثیر گرفتم و همیشه همیشه ترسم باعث زجرم شد اما اونموقع ها فکر میکردم زندگی همینه زندگی همه باید همین شکلی باشه .. ترس واقعا بزرگترین گناهه چون با موندن تو این بادکنک توخالی اتفاقی که میفته اینه که بهترین تجربه هارو از خودمون میگیریم بهترین فرصت ها رو از خودمون میگیریم و وای از اون زمانی که ترس ها بشه جز باورمون و کلی مقاومت داشته باشیم که بخوایم واردشون بشیم.
یادمه زمانی که تولیدی مو مستقل کردم بخاطر نداشتن اگاهی انقدر ترس داشتم که شبا کابوس میدیدم و با جیغ از خواب بلند میشدم .. خانوادم هر روز میگفتن نمیشه ولش کن نمیتونی اشتباه کردی که اینکارو کردی هیچکسی نبود که حتی یکبار بهم بگه میتونی برو حمله کن به ترست فقط انجامش بده .. اون روزا به سختی ادامه میدادم به سختی و تنهایی خیلی از کارارو پیش میبردم حتی نیروهای کارم کلی از سدها تو ذهنشون شکست و حیرت زده بودن ازینکه یه دختر ۲۲ ساله به تنهایی چجوری داره اینهمه فشارو تحمل میکنه اینهمه انگیزه رو از کجا اورده چحوری میتونه بااین همه مردهای بازاری سروکله بزنه .. اشکام نمیزارن تمرکز داشته باشم ..چقدر بخودم ستم کردم چقدر با خودم جنگیدم هربار که یادم میاد به چه شکلی خدا منو اینجا هدایت کرد پر میشم از احساس سپاسگزاری .. من زجرِ تو ترس موندن رو خیلی زیاد کشیدم. زجرِ تو حاشیه امن خودم موندن رو خیلی کشیدم .. من بخاطر نداشتن این اگاهی ها میمردم و زنده میشدم وقتی یه کار جدید انجام میدادم وقتی وارد یه ناشناخته میشدم وقتی میخواستم قدم جدیدی بردارم .. اما حالا احساس میکنم خوشبخت ترینم بخاطر اینکه انقدر خوب دارم تو این مسیر پیش میرم که برای خودم عجیبه.. من دیگه هیچوقت این ظلم و در حق خودم نمیکنم که توی ترسم بمونم .. من دیگه نمیتونم تحمل کردن و بپذیرم، تو ترس موندن رو بپذیرم .. نه تنها با زجر بلکه با احساس لذت با حس اینکه دوباره یه چالش لذتبخشو میخوام تجربه کنم وارد ترس هام میشم من دیگه نمیزارم ترس ها منو رهبری کنن هر ترسی هر چقدرم بزرگ اجازه نمیدم منو به عقب برگردونه نمیتونم دیگه بی ایمان بودن و بپذیرم ..ترسو بودن من یکی از پاشنه های اشیل منه اما هربار که به این فکر میکنم که خدا تاس نمیندازه واسه کسی، خدا کسی رو گلچین نمیکنه خدا دلش نمیسوزه خدا دلش هرگز نمیسوزه ازینکه تو سختی بکشی، خدا در عین مهربانی و بخشندگیش کاملا بی رحمانه در ظاهر، اما کاملا عادلانه در واقع فقط قانون وضع کرده و خودش فقط تماشاگره وقتی این شکلی فکر میکنم قدرت میگیرم و هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه منو تو اون ترس نگه داره ..اگه منم که انتخاب میکنم پس نمیخوام بی ایمان باشم نمیخوام بدبخت باشم میخوام بجای گریه کردن و غصه خوردن با آرامش و خونسردی از قانون استفاده کنم و در ارامش کامل هم حالشو ببرم ..چون من لایق خوشبختی هستم.
خدا میگه ترس نتیجش بدترین بدبختی هاست. وارد شدن به ترس وارد شدن به بهترین نعمتهاس این قانونه و تو مختاری هرکدومو که خودت میخوای و انتخاب کنی من فقط هدایتت میکنم و فقط میشینم نگات میکنم .. صدایی که تو دلت میاد و بهت میگه go just go.. و دیگه کاری به انتخابت نداره اون صدا منم ..وقتی ب این فکر میکنم که خدا حتی اصرار هم نمیکنه، خودت هستی و انتخابت و نتیجه ی از قبل مشخص شده ات.. فکر دلسوز بودن خدا رو از کله ت بیار بیرون بیار بیرون، گریه کردن کاری نمیکنه، حرص خوردن کاری نمیکنه، خدا خدا کردن کاری نمیکنه، صبح تا شب نماز خوندن کاری نمیکنه، هیچ غول چراغ جادویی نیس که توبشینی سرجات و بگی خدایا یکاری کن بدون اینکه من قدمی بردارم به خواستم برسم .. من باید اعتماد کنم و حرکت کنم نشانه ها تو مسیرحرکتم میاد نه تو جایی که نشستم، دستان خداوند وایده ها تو مسیر حرکتم میاد نه جایی که نشستم و دارم با ترس فقط ب دوردستتها نگاه میکنم اینارو بخودم هربار یاداوری میکننم که یادم نره نباید بشینم و فکر کنم بلکه باید حرکت کنم ب قول استاد ایمانی که عمل نیاورد حرف مفت است این با ارزشترین حرفیه که تاحالا شنیدم ..
حالا من خیلی خیلی خوشحالم، من بخوبی دارم وارد ترس هام میشم من بخوبی حتی دارم لذت میبرم .. یجورایی من ترس ها رو دوس دارم چون باعث حرکت من میشن چون هربار لذت تجربه ی یه چالش جدید رو بهم میدن و همیشه متوجه این ترسم هستم و بمحض اینکه چراغ ترسم قرمز میشه و میگه متوقف شو سریع واردش میشم و چراغ سبز میشه و بهش میگم تو نمیتونی منو متوقف کنی، تو نمیتونی منو برگردونی، من حمایت و هدایت خداوند رو دارم من دوستی به صمیمیت خداوند دارم، دوستی به مهربانی خداوند دارم، دوستی به ارامش خداوند دارم، من دیگه آگاهم …
ترس تو ذهن من شبیه یه بادکنک بزرگه و خود من نقش سوزن رو دارم! اول که میبینمش برام مث یه سد بزرگه فکر میکنم این بادکنک خیلی بزرگتر از خودمه، اما من که میدونم این فریب شیطونه دیگه حرص و جوش اینکه این بادکنک از کجا اومد و چرا اومد و نمیخورم، تنها کاری که میکنم میرم جلو نگاش میکنم باهاش برخورد میکنم و همین که واردش میشم دیگه نمیبینمش و یادم میاد که چقدر پوچ و واهیه…. خیلی لذتبخشه وقتی ترکیدنش رو میبینم، اون آرامشی که بعدش تجربه میکنم خیلی دوس داشتنیه خیلی زیاد..
استاد چقدر عالیه که انقدر تو مهمان داریتون راحت گیر هستین، چقدر باور نکردنیه این حد از راحت بودن، این حد از خود بودن، این حد از احترام به سبک زندگی خود.. داشتم تو ذهنم مقایسه میکردم سبک مهمونیه اینجا و اونجا رو و تفاوت انقدر زیاد بود که اصلا قابل گفتن نیس ! اخه پیاز واسه مهمون! ( اگه این اتفاق اینجا بیفته خدا میدونه چقدر حرف میخواد از توش دربیاد چقدر قضاوت ها ممکنه پیش بیاد چقدر کدورت ها پیش میاد و دیگر هیچ..)
الله اکبر ازین راحتی! الله اکبر ازین سبک لذت بردن! ازین پرداختن به اصل (لذت بردن از لحظه ها) اصلی که از سریال سفر به امریکا تا سریال زندگی در بهشت تو تک تک فایلا با زبان تصاویر داره گفته میشه داره بهش توجه میشه اصلی که انگار اساس زندگی در امریکاس.
شما حتی یک دقیقه رو هم هدر نمیدید واسه لذت بردن و تجربه ی شادی کردن! در واقع تمام این لحظات در حال سپاسگزاری هستید تمام این لحظات در حال پرداختن به صلاه و عبادت خداوند هستید، خدایا شکرت که داریم میبینم و بیشتر درک میکنیم که این ها همه همون ادمای معمولین فقط تفاوت ها مون به شکل ظاهریمونه وگرنه قانون برای یوسف هم که کم سن ترین عضو این جمعه همون قانونه واسه استاد هم همون قانونه!
میشه از آب ترسید! میشه توش شنا کرد و لذت برد! میشه از تاریکی ترسید میشه برای لذت بردن ازش استفاده کرد و توش رقصید و اواز خوند! میشه از اتیش ترسید میشه از نورش استفاده کردو کلی عکس فان گرفت و میشه از حرارتش استفاده کرد و پیاز چال درست کرد و لذت برد! میشه از از زندگی ترسید و تجربش نکرد میشه زندگی رو تجربه کردو لذت برد!
قانون قانونه! این تو هستی که انتخاب میکنی کدوم روی زندگی رو تجربه کنی ،بدبختی یا خوشبختی..
خدایا شکرت چقدر خوبه که قوانین ثابته چقدر خوشحالم ازینکه تا این حد عدالت برقراره و هرکسی دقیقا جایی هست که باید باشه و چقدر خوشحالترم ازینکه ما با اجرای این قوانین ثابت میتونیم از همون جایی که هستیم جامون رو تغییر بدیم و بریم جایی که میخوایم باشیم و هربار جای بهتر هربار مدار های بالاتر..خدایا شکرت
راستی استاد و مریم عزیزم من عاشق اون پیازچالی هستم که رو اتیش درستش کردید دوبار دهنم اب افتاد ،وسط کامنت نوشتن این ایده اومد که امشب درستش کنم و واسه افطار بزنم بربدن و حالشو ببرم ! پس پیش بسوی پیازچال خوشمزه و خلق یه تجربه ی لذتبخشو جدید……… با تمام وجودم عاشقتونم عشقای من و بی نهایت سپاسگزارم ..
برای دیدن سایر قسمتهای «سریال زندگی در بهشت»، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD450MB31 دقیقه
- فایل تصویری سریال زندگی در بهشت | قسمت 26133MB31 دقیقه
دیشب که این فایل رو دیدم اولش از شدت ذوق و شادی دیوانه شده بودم ولی بعد دریافت آن درس ها و آگاهی ها، ساعاتی به گوشه ای خیره شدم تفکر عمیقی کردم و در بحر مکاشفت خیش فرو رفتم و از سنگینی این همه زیبایی و آگاهی خوابم برد.
استاد عزیزم، از همون ابتدا خودت رفتی توی آب، توی زیبایی، توی شادی،توی تجربه لذتبخش،توی آزادی، بعدش بچه ها رو یکی یکی تشویق کردی به حرکت و لذت بردن… چقدر تو فهمیده ای مرد شریف… چقدر تو مهربون و بزرگی… فعلا که تمام افراد دنیا رو بیخیال شدم و تمام تمرکزمو گذاشتم روی الگو برداری از شما و همسرتون… ریز به ریز دارم باورها و طرز فکر و نگاهتو میخونم و تا بیشتر درکت کنم… تا بیشتر بفهممت و بشناسمت… تا بیشتر شبیه تو فکر کنم و باور کنم… چرا؟؟!…چون خیلی شبیه خدایی… خیلی انسانی… دقیقا همون چیزی هستید که با فطرت الهی من سازگاره…
واای خدا این پسره خودِ خوده حضرت یوسفه.. چه چشای ناز و خوشگلی داره چه موهای نرم و لَختی،نقاشی خداست دیگه… بخدا سیر نمیشم از دیدن شادی و بازیگوشی شون…دلم میخاد از دریچه صفحه مانیتور بپرم اونجا پیش شما و باهاتون بازی کنم… اینه که میگم خداگونه رفتار میکنی؛ مثل خدا که هوای بنده هاشو داره و بهشون ایمان و حرکت میده و میگه نترس من باهاتم هیچ ترسی ندارم و لذت ببر، شما هم با اطمینان دادن بهشون دل جرأت دادید و به بزرگ شدن و لذت بردنشون کمک کردید. مثل خدا، با قدردانی و سپاسگزاری از نعمت ها، نعمت و لذت بیشتری بهشون دادی
………..
یک نکته ظریف اما بسیار جالبی از شما دیدم، استاد زندگی….
اونجا که داشتی از نرده ها بالا میومدی و پیچ نرده شل شده بود… چقدر کیف کردم از طرز نگاهت… هر کس دیگه ای بود میگفت بابا ول کن، کی حال داره وسط این بازی و دورهمی بره دم دستگاه ورداره و درستش کنه، بذار بعد مهمونی… ولی تو مگه پیرو نجواهای ذهنتی!!! تو پیرو ندای قلبتی و دیدم که چطور بی درنگ رفتی سراغ ابزارت و سریع پیچ ها رو سفت کردی، یوسف هم بالا سرت نگاه میکرد و یاد میگرفت… اینه نتیجه تمرین حل مسئله… اونقدر حل مسئله کردی تو زندگیت که در هر زمان و شرایطی قادری هر مسأله ای رو در کوتاه ترین زمان ساده ترین حالت ممکن حل کنی…
ای خدا بگم چیکارت کنه لوک… به یعقوب(jacob) میگفت underwear…underwear.. پوکیدم از خنده… میخاستن شلوارکشون رو در بیارن که باباشون گفت نه رعایت کن پسر… من عاشق اون پا زدن های خستگی ناپذیر یعقوب دوست داشتنی شدم چه باحاله این پسر… من عاشق این بابای آزاد اندیش و خونسردشون شدم این آدم چقدر آروم و با شعوره که نه تنها نگران نیست بلکه بهشون روحیه و اعتماد به نفس میده واسه شنا کردن… لوک گفت come on mary.. مریمی هم گفت no im ok… الهی بمیرم که مثل خودم شنا بلد نیستی مریمی…
چقدر این بچه ها با همدیگه در صلحند و همو دوست دارن… عاشقانه به هم کمک میکنن و در کنار هم لذت میبرن بدون هیچ دعوا یا بحثی.. این بچه ها به من درس زندگی دادن ،درس در لحظه بودن، درس عزت نفس، درس مقابله با ترس ها و لذت بردن از زندگی، درس مسولیت پذیری ، درس ادب و اخلاق، درس سپاس گزار بودن، درس در لحظه بودن…. آره دقیقا باید بچگی کرد و مثل بچه ها نامحدود فکر کرد مثل بچه ها رها و بدون ترس… من عاشقتم استاد که اینقدر کودکی کردی و هم برای خودت هم برای اونا و هم برای ما لحظات فان و لذتبخشی رو ایجاد کردی… و من عاشقتم مریم جان که با عشق دوربین به دست میگیری و با خلاقیت هرچه تمام تر این لحظات زیبا را به تصویر میکشی… راستی استاد یه ایده دارم؛ اگر موافقید یه فوتبال دستی سفارش بده و مثل پینگ پنگ هروقت دلتون خواست بازی کنید….
چیزی که برام عجیب بود این بود اصلا از بازی و شادی خسته نمیشدید و از صبح تا شب همش سراسر پر انرژی بودید و همچنان به بازی و لذت ادامه میدادید.. اینه قانون؛ شادی و لذت، شادی و لذت بیشتر و بیشتری میاره… شماها بهم یاد دادید مهارت شاد زیستن رو مهارت در لحظه بودن و لذت بردن رو…
چقدر شماها ساده زیست و بی تعارف هستین که پیاز چال درست کردید و اونا چقدر مودب و سپاس گزارند و عین ما ذوق و شوق کردن واسه خوردنش… خدا میدونه اگه ما واسه مهمون پیازچال درست کنیم، قهر میکنن و دیگه نمیان… قسمت به قسمت داره جذاب تر میشه این سریال، شبا از شوق و شادی خوابم نمبیره بخدا…
این قسمت مهم ترین درسش واسم رفتن توی دل ترس هاست… ترس و دودلی از خط قرمزهای منه. بیزارم از ترس و حالم ازش بهم میخوره، اونقدر ازین احساس ترس بدم میاد که وقتی میاد سراغم، دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار…
ترس از آب عمیق و شنا از دیرباز با من همراه بوده، یادمه وقتی بچه بودم افتادم توی آب رودخونه و یک دقیقه زیر آب بودم، عمه ام منو دید و از مرگ حتمی نجاتم داد… بارها سعی کردم شنا یاد بگیرم ولی انگار ذرات آب متوجه این ترس من میشدم و با من همکاری نمیکردن. دیگه باور کرده بودم که هیچگاه من با آب سازگار نمیشم و شنا یاد نمیگیرم، چه لحظات شاد و لذت بخشی رو به خاطر این ترس از غرق شدن از دست دادم، همیشه حسرت میخوردم… ولی این فایل بهم جرات داد که بر این ترس ریشه ایم غلبه کنم و بالاخره این طلسم رو بشکنم…
……………..
ترس از ارتفاع؛ من فوبیای ارتفاع داشتم و آنقدر از ارتفاع میترسیدم که حتی تصورش هم من رو به جنون میرسوند. یک روز تصمیم گرفتم که به همراه یکی از دوستان برای اولین بار به قله بلند ترین کوه منطقه مون برم… هنوز مسافتی طی نکرده بودیم که آن دوست همراهم شروع کرد به بهانه آوردن که پام درد میکنه دیر وقته بیا برگردیم… آنچنان توی ذوقم خورد، که از خدا خواستم این دوست ترسو رو از مدارم برای همیشه خارج کنه… در ادامه همون روز اتفاقاتی افتاد که بصورت کاملاً راحت و طبیعی، جهان این دوست رو که مدت ها بهم چسبیده بود رو از مدارم برای همیشه خارج کرد و چقدر سپاس گزار این هدایت پروردگارم هستم. در همین ایام عید بود که علارغم فشارشدید نجواهای ذهنم، دل به دریا زدم و رفتم توی دل این ترس بزرگم… همه بهم میگفتند این کوه خطرناکه گم میشی تا شب نمیرسی… منم توی دل خودم میدونستم که اینا خودشون یک عمر با ترس زندگی کردن و عادت کردن به جای تشویق دیگران رو بترسونن… آقا من تنهایی به دل کوه زدم، به میانه کوه که رسیدم، موقعی که این حجم از صعود و ارتفاع رو دیدم، نجواها و ترسم هزار برابر شد تا جایی که نزدیک بود پشیمان شوم…شیطون همش میگفت نرو دیگه اینجا پلنگ و مار داره تا شب نمیرسی گم میشی تنهایی، خیلی دیره و شیب وحشتناکی داره… ولی من محکم گفتم به هر قیمتی شده باید تا آخرش برم و این ترسمو برای همیشه بخوابونم… خلاصه با نیروی عجیبی که خدا بهم داد تا نوک قله رسیدم، یه لحظه دیدم وااای جلوم خالیه…نگو که در پرتگاه قرار. گرفتم و خدا حواسمو جمع کرد… باورم نمیشد که چند نفر هم کمی اونورتر در یک متری بزرگترین پرتگاه نشسته بودن و داشتن مدیتیشن میکردن… دیگه مطمئن شده بودم که این یک نشانه از طرف خدا برای منه… دیدن اونا بهم انگیزه داد و میخواستم از اونا الگو برداری کنم… منم هندزفری رو گذاشتم توی گوشم و آروم آروم رفتم جلو و نشستم… از شدت ترس از ارتفاع داشتم سکته میکردم… به هر حال بار اولم بود که به بزرگترین ترس زندگیم به این طرز دیوانه وار حمله کردم…به طلوع چشم نواز خورشید خیره شدم و خدا را بلند فریاد زدم… نمیدانید چقدر لذت بخش و نیروبخش بود… چقدر احساس آزادی و اعتماد به نفس میکردم… عکس پروفایلم هم در یک قدمی بلند ترین پرتگاه هستش…نیمی از صورتم را غروب زیبای خورشید درخشان کرده است … در آن روز با یک تیر چند هدف زدم؛ هم بر هولناک ترین ترسم غلبه کردم، هم کلی کیف و لذت بردم، هم ورزش کردم، هم اعتماد به نفس و ایمانم خیلی قویتر شد، هم رکورد بیشترین دوندگی بدون وقفه قبلیمو( ۱۷ کیلومتر) زدم با بیش از ۲۲ کیلومتر…
آن روز از اعماق وجودم پی بردم که ترس توهمی بیش نیست که ناشی از ناشناخته ها و عدم تجربه است…
عاشقتم استاد عزیزم که بهم یاد دادی چگونه به ندای قلبم گوش کنم و بهش عمل کنم… با الگو قرار دادن تو نمیتونم دیگه از چیزی بترسم… از موقعی که خدای واقعیمو پیدا کردم، دیگه سراسر وجودم شده ایمان و عمل… غلبه بر ترس ها و رفتن توی دل ترس ها هم ایمان و تکامل میخواد… عاشق همتونم عزیزای دلم❤❤😘😘💖💖
سلام و درود خدا بر زهرای عزیزم.دیشب که این قسمت رو دیدم از شدت و حِدت زیبایی ،شادی و آگاهی مغزم ارور زد و نتونستم کامنت بذارم،داشت خوابم میبرد که کاملاً اتفاقی (هدایتی) کامنت شما دوست عزیز رو خوندم.
اونجا که درمورد روابط پدر و مادرت و عشق بینتون گفتی، طبق عادت همیشگیم حالم گرفته شد و سریع ازش اعراض کردم.. کمی صبور باش الان واضح برات توضیح میدم. حقیقتش من هیچ گاه مهر و عشق پدر و مادر رو تجربه نکردم و ترجیحم این بود که یتیم و بدون پدرو مادر باشم…(وای پناه بر خدا… نمیدونم الان که دارم این متنو تایپ میکنم چه احساس عجیب و آشنایی دارم..موهای بدنم سیخ شد و کمرم میلرزه… باورم نمیشه.. نمیدنم چطور توضیح بدم… انگار مدتها پیش خواب دیدم که برای یه نفر این متن رو مینویسم و با در میون گذاشتن این آگاهی ازش تشکر میکنم… و الان بعد مدتها این رویداد در خواب، عیناً داره اتفاق میوفته).
واقعیتش در تمام گذشته ام رنج غیرفابل توصیفی از دست والدینم کشیدم… آنقدر خودشان و من را آزار دادند که مطمئنا هر کسی دیگه ای بود جای من بود یا خود را میکشت یا آنها را… متاسفانه شیطان در جلدشان رخنه کرده و اونها رو از خود واقیشون دور کرده. سالهاست که در طلاق عاطفی به سر میبرند ولی هنوز زیر یک سقفن و دارن همدیگرو تحمل میکنن. قانون جذب است دیگر، دو تا آدم مشرک و همسان به تور هم خوردن. آنقدر حال خودشان داغون بود که علاوه بر دعوا و تنش با یکدیگر، من و خواهر و برادرهایم را میخواستند ناخواسته نابود کنند و به گمراهی خودشون بکشند…. آنقدر این روابط خانوادگی متشنج بود که ذره ای شک نداشتم که ازین بدتر در دنیا وجود ندارد، نظیرش را در فیلم ها و داستان ها ندیدم… نمیخوام این مسایل رو باز کنم… هنوز هم نمی دانم چطور خداوند مرا از گزند شرک و کفر اونا حفظ کرد و همیشه درونم بهم وعده یک زندگی بهشتی رو میداد و هدایتم کرد به راه هدایت یافتگان.. از شکر و سپاس خدایم عاجز و ناتوانم..
همیشه هرکی از عشق به پدر و مادرش میگفت، توی دلم حسرت میخوردم و حسودیم میشد… بارها توی تخیلاتم پدر و مادر رویایی برای خودم تجسم میکردم و از خدا میخواستم عوضش توی بهشت بهترین پدرو مادر ممکن رو نثارم کنه.
ولی ولی… دیشب بعد از اعراض از تعریف زیبای تو از روابط پدر و مادرت، ناگهان بهم الهام شد میلاد داری چیکار میکنی؟ نکنه داری از قانون تخطی میکنی؟ با اینکه خودت از تجربه این نعمت والدین خوب محروم بودی، ولی چرا از روابط زیبای والدین دیگران اعراض میکنی؟ چرا به این توصیفات زیبای زهرا توجه نکنی و توی دلت تحسین نمیکنی؟ چرا اینقدر نقش آدمای قربانی رو بازی میکنی؟تو باید احساس خوبی به گفته های زهرا از روابط خانوادگیش داشته باشی نه احساس بد… احساس بد اتفاق بد… احساس خوب اتفاق خوب… نگاهتو عوض کن تا احساست عوض شه…..
باورت نمیشه زهرا جان… از سنگینی این نداها و الهامات دمای بدنم به شدت بالا رفت و احساس عجیبی داشتم… چرا من تا به حال اینگونه ازین زاویه نگاه نکرده بودم؟!! بعد از ساعتی تفکر آنچنان احساس سبکی و فراغ بال کردم که درجا خوابم برد و یادم رفت برایت کامنت بذارم…
اتفاقاً این شرایط بد خانوادگی و این تضادها از من شخصیتی قوی محکم و عالی ساخت، عوضش خدا کلی بهم نعمت و استعداد شگرف داد که قلبم را مطمئن و آرام کرد… ادب از که آموختی از بی ادبان… وقتی روابط و باورهای فاجعه بار پدر و مادرم را دیدم، این خواسته درون من شکل گرفت که نمیخواهم مثل آنان زندگی کنم و نمیدانی این تضادها چه انگیزه غیر قابل وصفی در من ایجاد کرده بود…
در این دو ماهی که رو خودم نان استاپ کار کردم، همه چیز تغییر کرد، الان باورت نمیشه که چه رابطه رویایی با خواهرم دارم، همین دیروز بود که کاملاً هدایتی برای اولین بار شروع کرد درمورد خدا باهام حرف زدن… منم از اعماق وجودم آن خدای سراسر عشق و مهربانی را برایش توصیف میکردم و هردویمان زار زار از شوق خدا اشک میریختیم. این را دیگر باور نمیکنم که چطور روابطم با برادرم اینقدر عالی شده… سال های سال من و برادرم در آستانه قتل همدیگه پیش رفتیم و خدا رحم میکرد… واجعه به تمام معنا بود… ولی هم اینک چقدر همدیگر را دوست داریم و به هم عشق میورزیم… چقدر عزیز و محبوب شده ام… ولی ولی کاری به پدر و مادر مشرک و ازخدا بیخبرم ندارم… هرچند که مدت هاست که با آنان بهتر شدم و با کنترل ذهن و توجه به نکات مثبت شان دیگر از آنان کینه ای ندارم و باهاشون در صلحم… بارها و بارها آنها را تشویق به تغییر و عشق کردم ولی متأسفانه مدارشون پَرته و فایده ای نداره… مهم خودم و امر خدای خودمه… من از مشرکان و کافران تبعیت نمیکنم حالا هر کس که میخواهد باشد… پدر… مادر… همسر… فرزند… دوست…
خودم رو درگیر مدار و فرکانس افراد ناخواسته نمیکنم اصلا… آنچنان نتایج شگفت انگیزی گرفتم که هنوز خودم هم باورم نمیشه….
خدا رو بی نهایت شکر بابت روابط عالی پدر و مادرت، بابت عشقی که بینتون در جریانه و خدا رو بی نهایت شکر کن بابت این نعمت و قدرشون رو بدون، و بدان که خیلی ها ازین نعمت محروم اند و آرزوی پدر و مادری مهربان و الهی دارند… البته این رو هم بگم که الان با داشتن عشق خداوند، هیچ کمبود محبتی را احساس نمیکنم و دیگر حسرتی نمیخورم… یکی از قویترین باورهای من که از بچگی همراهمه، اینه که روابط بینظیری و رویایی ای رو تجربه خواهم کرد، و هیچ شکی ندارم که رابطه عاشقانه ای مثل استاد و مریمی در انتظارمه، و چه بسا بهتر و زیباتر و ذره ای شک ندارم در این موضوع…
نوشتار های سراسر خداگونه ات را با عشق دنبال میکنم، سر فرصت بقیه کامنت های بینظیرت رو میخونم عزیزم…
خیلی دوست دارم دختر خوش قلب و مهربون….
این حد از پیشرفت و ثابت قدم بودن در این ره سراسر توحیدی است را، از ته دلم تحسین میکنم
یگانه معبودم را سپاس بیکران گویم بابت هدایتش از زبان تو
در آغوش خداوندگار عشق و مهربانی زهرای عزیزم
سلام و درود بیکران خدا بر به آفرین عزیزم. نمیدانی از موقعی که نوشتار تو و زهرای عزیز رو خوندم چقدر در خودم فرو رفتم و در خلوتی در دشت گریه کردم…
هر فایل، کامنت، و اتفاقی برای من پیش میاد بدون شک هدایت و پیام خداست برای من؛ این یک باور بسیار قویست که مدتیه در من شکل گرفته.
دقیقا یادآوری زندگی گذشته استاد برای من یک پیغام بسیار بزرگ برای من بود… شاید خودت فکر کنی که صرفا یک کامنت ساده گذاشتی ولی خداوند به وسیله تو در آن سوی زمین بهم نوید و مژده بزرگی داد… میبینی سیستم هدایت خداوند چقدر دقیقه؟!…
من هم بارها این موضوع تضاد های خانوادگی و رنج های استاد در فایل هاشون دیدم و شنیدم، ولی اصلاً برای من عجیب و تازه نبود… چرا که من خودم زندگی به مراتب سخت تر و وحشتناک تری نسبت به استاد داشتم… مثلا هر شب کابوس های جنون آمیز میدیدم… کابوس های که بارها در سرحد مرگ منو پیش میبرد..یکی از دلایلش کودک آزاری های شیطان صفتانه پدر و مادرم بود.پدرم از همان ۶ سالگی تا دوران نوجوانی بارها به شکل سنگ دلانه ای منو کتک میزد و شکنجه میداد… منو خورد و مسخره میکرد… همه فامیل و آشنایان به پدر و مادرم میگفتند کاش میلاد پسر ما بود ایقدر که این پسر مهربون، مودب و خارق العادست… بهترین درس و استعداد رو در شهر و منطقه داشتم و با اختلاف بهترین بودم، ولی با گذشت زمان و سرکوب ها و تضادها روح و روانم خسته و مجروح شد… پدرم همیشه مادرم را میزد و تهدید میکرد، منم به جای تمرکز بر درس و علایقم، ترس و عذاب نمیذاشت تا صبح بخوابم…
از ۱۲ سالگی خودم بصورت خودجوش شروع به خواندن قرآن کردم تا کلام و قانون خدا رو بفهمم،ولی پدر و مادرم بارها منو منع و مسخره میکردند که تو بچه ای و چیکار به این حرفا داری… یادمه بارها کتابهای و مجلات علمی و نجوم میاوردم خونه تا با عشق مباحث علمی و پژوهشی مورد علاقمو بخونم، ولی هر بار پدرم دعوام میکرد که به جای این چرت پرتا فقط درس بخون و نمره بیست واسم بیار. چند سال بیماری های خطرناک روحی گرفتم و حتی به افسردگی شدید مبتلا شدم.. دوست خوبم قضیه هولناک تر از آنست که در مخیله دیگران بگنجد… ولی خدایی همیشه درونم زنده بود که صدایم میزد و مرا به آغوش خودش فرا میخواند… تو فقط به من پناه بیار و از من بخواه آیا من برای تو کافی نیستم…
این رنج و عذاب ها خواسته های بسیار بسیار عظیمی رو درون من ایجاد کرده بود… بیشتر هر کس دیگه ای… زندگی سراسر رفاه عشق و خوشبختی رو حق طبیعی خودم میدونم و خدا داره منو قدم به قدم به سمتش هدایت میکنه… میدونی، صدای خدا رو به وضوح درونم میشنوم که به تمام رویاهام میرسم اگر ادامه بدم و در چارچوب قانون خدا حرکت کنم…
یکی از بارزترین نشونه ها برام اینه که، منم یک هدف بسیار والا مثل هدف استاد دارم… استاد توی فایل توحید عملی ۱ بود که گفتن از مرگ حتمی نجات پیدا کردن و اون روز بود که فهمیدن خدا نجاتش داده و رسالت بزرگی رو بهش الهام کرد.. من هم چندین بار از مرگ حتمی جسمی و روانی نجات پیدا کردم و در طی این چند سال اخیر متوجه رسالت بزرگی شدم که خدا به دلم انداخته… گاهی به خودم شک میکردم که من دیوانه ام بیخیال این این رسالت، ولی ندای محکم الهی بهم امر میکرد که این رسالتت هست و این رویایی که به دلت انداختم رو تا آخر دنبال کن… فقط همین رو بگم آنقدر سنگین و عظیمه که تا به حال هیچ کس در ایران و دنیا رو ندیدم که انجامش داده باشه و من میخام که اول نفر باشم که این کارو انجام میده. مثل استاد که در حوزه خودش اولین و بهترینه. به همین خاطر هیچگاه در موردش در سایت و یا جای دیگه حرف نزدم و نخواهم زد. تا زمانی که در چند قدمیش قرار نگیرم.. آره باور کن که خدا بوسیله من و تو و ماها میخواد جهان رو گسترش بده و غیر ممکن رو ممکن کنه… تو هم رسالتی داری در این جهان…
میلیون ها سال نوری با هدف و ادای رسالتم فاصله دارم، رسالتی از جنس رسالت استاد… با الگو گرفتن از استاد و داشتن باورهایی مثل ایشون همه چیز ممکن و شدنیه… قدم به قدم…. تکامل …. تکامل … تکامل….. ایمان … عمل…. ایمان…. عمل… استمرار و ادامه دادن… کنترل ذهن… تمرکز و توجه…. سپاس گزاری و احساس خوب… توکل و هدایت……خدا خدا خدا خدا خدا…..
این راه هیچ پایانی ندارد….
یگانه معبودم را بی نهایت سپاسگزارم که از زبان تو با من سخن گفت و انگیزه ام را هزار برابر کرد… ایمان و باورم قوی تر شد… تحسینت میکنم که به ندای قلبت گوش و برایم نوشتی، تحسینی از جنس بی نهایت الهی
میدونم این روزها مثل خودم، خواب و خوراک نداری و ۲۴ ساعته داری در این مسیر بهشتی حرکت میکنی… خدای درونم داره بهم میگه که تو بفرین عزیزم داری عالی تر از عالی پیش میری و خودت هم خبر نداری… بدون شک با این سرعت فرکانسی که تو داری پیش میری، به زودی به بزرگتر از آنچه که خودت هم انتظار نداشتی میرسی… خدا هم داره با زبان من به تو نوید اتفاقات ریز و درشت شگفت انگیزی رو میده که خودت هم باورت نمیشه … نوید ثروت، محبوبیت، آگاهی های عظیم کیهانی، سلامتی و تندرستی، دوستان بهشتی، عشق و روابطی سراسر عاشقانه، موفقیت و خوشبختی، آرامش و شخصیتی سراسر تسلیم و توحیدی…. منتظر اتفاقات خوب باش که دارن از راه میرسن…
دوستت دارم دختر خوش قلب و دوست داشتنی…
با قدرت ادامه بده که رویاهات منتظرتن عزیزم
سلام و درود خداوند مهربانی ها بر زهرا عزیزم.
نمیدانی موقعی که پیامت را دریافت کردم، چقدر اشک شوق بر گونه هایم جاری شد… چقدر انگیزه و ایمانم بیشتر شد… چقدر قلبم آرام و مطمئن شد… خدایم را بی نهایت سپاسگزارم که از زبان تو با من سخن گفت و مژده رسیدن به خواسته های قلبی ام را داد… خدایا شکرت که به زهرای خوش قلب الهام کردی… از اعماق وجودم تحسینت میکنم که به نداهای خدا گوش کردی و آنچه را که میگفت برایم مینوشتی… نوشتار تو، در حقیقت نامه خدا بود به من… چقدر خوشحال شدم از خواندن تک تک کلمات امیدبخش و خداگونه ات…
زهرای عزیززززززم تو فوق العاده دختر و با این روندی که داری حرکت میکنی و پیش میری، یقیناً اتفاقات و زندگی سراسر خوشبختی بزرگتری در انتظارته… شاید خودت متوجه نشی که چقدر عالی داری پیش میری…چقدر عزیز و ارزشمندی… چقدر نیرومند و بزرگی… مرسی از اینکه اینقدر خوشحالم کردی.. راستی خوب که یادم اومد… این دو قسمت اخیر منو متوجه یک تضاد از خدا خواسته کرد، کامنت های بچه دیگه منو به شدت وادار و تشویق کرد که یادگیری زبان انگلیسی رو جدی بگیرم و برم سراغش… راستش من سال ها فیلم و مستند زبان اصلی میدیدم، لحجه آمریکن خوبی دارم، حتی لحجه ایتالیایی و چند زبان دیگم خوبه، کلا تو یادگیری زبان خیلی خوبم ولی همش یادگیری کامل زبان انگلیسی رو به تعویق مینداختم. میخواستم لطف کنی برام توضیح بدی که به چه شیوه و فرآیندی زبان انگلیسی رو مسلط شدی؟ میدونم که بی نهایت راه هست ولی میخام از دیگران الگوبرداری کنم و باورمو قویتر کنم. میخوام در ساده ترین و کوتاه ترین زمان ممکن زبان انگلیسی رو مسلط شم چون در آینده نزدیک برای رشد کاریم حتما لازمش دارم و از واجباته.ممنون میشم از خودت بگی که به چه روش ها و در چه مدت زمانی یادگرفتی.
سپاس بیکران عزیزم
دوستت دارم دختر دوست داشتنی و مهربون
امیدوارم در آغوش خداوندگار عشق و مهربانی، همیشه شاد و سالم و ثروتمند باشی عزیزم