از میان نظراتی که شما دوستان عزیز در بخش نظرات این قسمت می نویسید، نوشته ای که بیشترین ارتباط با محتوای این فایل را داشته باشد، به عنوان متن انتخابی این قسمت انتخاب می شود.
منتظر خواندن نظرات زیبا و تأثیرگذارتان هستیم
برای دیدن سایر قسمتهای «سریال زندگی در بهشت»، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری سریال زندگی در بهشت | قسمت 263648MB31 دقیقه
به نام خدای زیبایها سلام به دوتااستادگرامی عباس منش ومریم بانوی عزیز خدا را شاکرم که دانشجوی استاد هستم این فایل زندگی دربهشت واقعا برایمان پر از خیر وبرکت وفراوانی وواصلا کمبود وقت نداریم وقتی باقانون خداوند اشنا شدیم وخداوند خودش ما را هدایت میکند وما را اسان میکند به سوی اسانیها خدایا کرور کرور شکر وسپاس میگویم که این همه نعمت وثروت را برایمان خلق کرده ای من دو روز پیش به تضادی خوردم که مومنتوم منفی در ذهنم فوران کرده بود اما خداوند با نشانه ها والهاماتش وبا وجود بچه ای که در شکمم دارم و پاک ومعصوم است متوجه شدم که خودم را بسپارم به خدای وهابم من وقتی که خداوند بعد از هفده سال حامله شدم وناگفته نماند یک دختر زیبا وخوش اخلاق هم دارم والان حامله هستم واولی را با افکر اطرافیان وجامعه بزرگ کردم اما این یکی را با دیدن فایل زندگی در بهشت ورفتم به سایت وبا استاد بودن وتوحید داشتن به خداوند وایمان قوی تری وبا امید خودش که کریدتش میدم به خداوند وبه سلامتی به دنیا می اورم بزرگش میکنم خدایا شکرت که همیشه ودر همه جا حواست به من است من سه روز پیش با همسرم ودخترم رفتیم پارک وقتی میرم طبیعت وپیاده روی میکنم واقعا حالم عالی میشودوکلی لذت دارد برام وکلی بهم خوش میگذرد اما همسرم مخالف این رفتن ومقاومت بیش از حد را دارد ومیگوید که زن باردار نباید بره بیرونوپیاده روی کند البته با افکاری که توی سرش است خیلی مخالفت میکند اما من از وقتی با قانون سلامتی اشنا شدم وبه خودم تعهد میدهم که تا اهر عمرم این قانون را ادامه دهم وپایبند این قانون باشم الان یک سال تقریبا پنج ماهی که با این قانون دارم زندگی میکنم ومیدانم که هر چه غذای سالم بهورم روز به روز باانرژی تر میشوم اوایل بارداریم همه اطرافیانم بهم میگفتند که نان وبرنح بخور اگه شده اندازه کف دستت هم که شده بخور نان تا بچه ات رشد کند اما من احترام به حرفشون گذاشتم اما واقعا گوش ندادم چون وقتی از مولد قندی استفاده میکردم بدنم کلی اذیت میشد وباید میرفتم دکتر وبا کلی دارو بر میگشتم خانه وکلی هزینه میکردم اگه بخواهی خودت به بقیه ثابت کنی کلی وقتت وعمرت هدر میره ولی بیفایده است بی خیال حرفها شدم واون کاری راکردم که باقلبم تصمیم میگرفتم نه با ذهن چموشم که نتوانم کنترلش کنم واما اون روز که از پارک با دخترم برگشتیم همسرم امد بیارمون خانه وکلی حرف وناسزا به دوتامون زد وگفت تا بلای سرتان نیاد متوجه نمیشید اما من اول کلی با توجه نکردن وحواس خودم را گذاشتم به زیبای های اطرافم اما کلی عصبانی بود وبرگ شتیم خانه اما من دیگه تحملم سر امده بود ودیگه هی مومنتوم منفی داشت اذیتم میکردوبا فرداش یک سردرد شدیدی گرفتم وصبحش بیدار شدم دیدم واقعا سرم سنگین واصلا حالم نداشتم وبلند شدم رفتم خانه بهداشت محلمون وفشار ووزنم راگرفت وگفت که خوبی اما معلوم است استرس داری شدید وگفتم سرم درد میکند بیشتر وبهورزش نامه بهم داد وگفت سریع برو بیمارستان تا دکتری ببیندت اما من نرفتم وگفتم اگه برم باید کلی معتل باشم وکلی اذیت بشم به خاطر این سردردم وبعد از یک روز که گذشت با خودم گفتم که اگه بخواهم ادامه دهم دارم خودم وفرشته ای که در شکمم اذیت میشه واقعا حیف بیخیال هر چی که شده وبا این حرف که با کمک خداوند دانایم به خودم زدم کلی ارام گرفتم ودخترم هم بازبان خداوند بهم حرف میزد و میگفت مامان بی خیال به خودت فکر کن به اون بچه گوگولی که داخل شکمت فکر کن که به این زودی بهمون اضافه میشود فکر کن ومن هر لحظه ارام وارامتر شدم وگفتم که من باید بیشتر روی ذهنم کار کنم وتوجهم را نزارم روی حرفهای که واقعا اذیتت میکنند بیخیال تو وقتی خدا را داری دیگه نباید نگران باشی بیخیال وخدا را شاکر وسپاس میگویم که حالم بهتر شد اما ناگفته نماند همان روز خواهر همسرم ام چند لحظه خانهمان برا احوال پرسی ودید که بیحالم وگفت چته گفتم کمی سرم درد میکند گفت الان که بارداری برو دکتر که خطری نباشه برات ودوباره شب بهم پدوتا پیام داد ومن اولی را دیدم وجوایش دادم وبهم گفت کسی بهت حرفی زده ومن گفتم نه وپیام دومش دیگه صبح دیدم که گفته بود اگه شوهرت یا مادر یا خواهرش بوده بهم بگو اما خودم گفتم که من باید بیشتر روی ذهنم کار کنم وعوامل بیرونی را مقصر ندانم من دانشجوی استاد هستم اگه بخواهم با افکار گذشته ام زندگی کنم دیگه با بقیه فرقی نمیکنمویکی لز خواهرهای خودم هم زنگ زد بهم همان روز ومتوجه شد که مثل قبل سرحال نیستمازم پرسید که جای ازت اذیت ومن گفتم نه گفت پس چرا بیحالی گفتم هیچیم نیست وگفت چیزیت اما نمیگی مگه کشتیهات غرق شده ومن واقعا تونستم اون لحظه ذهنم را کنترل کردم بهش گفتم اگه بگم میخاهی حلش کنی گفت نه وخداحافظی کر دیم وفردا برا این که میخواستم چند دست قاشق برام بخره بهم زنگ زد ومن جوابش دادم وگفت الان بهتری گفتم بهترم اما به شدت باز دردم میکرد اما به خودم میگفتم داره بهتر میشه سرت خدا را شکر بعد فردای روز بعد رفتم سراغ تلفن که باهاش حرف بزنم اما خداوند هدایتم کرد به یکی از خواهرهای دیگت زنگ بزن ودر فکر نکنم پنج ثانیه بود که بهم وحی شد وباخواهرم الهام عزیز که استاد را بهم معرفی کرد وبیشترازقبل خدا رادر زندگیم میبینم وکلی باحرف زدن باهاش حالم بهتر شد واینها همش لطف وکرم ورحمت وثروت پروردگارم است که درزندگی ام بهم هدیه داده خدا شکرت که مومنتوم مثبت را در زندگی ام ادامه میدهم وحال خوب به قول استاد برابر با اتفاقات خوب خدایا هر چه قدر شکر وسپاس وسجده گزاری نعمتهایت را بگویم باز هم کم گفتم خدایا شککککککررررررر این فایل را وقتی دیدم که دقیقا برای من بود واقعا وقتی اون خانم دیدم که چه قدر با خودش در صلح واسان میکند اسانیها را برای خودش واون بچه ای زیبا با چشمان ابی رنگش که این قدر دوست داشتنی ودرحال زندگی کردن ودر طبیعت دارد بزرگ میشود کلی لذت بردم وگفتم من هم میتونم با افکارمثبت ودید باز از زندگی ام این زندگی را برای خودم باامید به خداوند رقم بزنم زینب عزیز کرده خداوند وهابم