نوشتهی زیبا و تأثیرگزار دوست عزیزمان «میلاد»، به عنوان متن انتخابیِ این قسمت از سریال زندگی در بهشت، تقدیم همه دوستانی میشود که برای ساختن شخصیتی تصدیق کننده و تأیید کنندهی زیباییها و نعمتها، مصمم شدهاند تا نمود واضحی بشوند از «صدّق بالحسنی» و شاهد زندهای باشند از مفهوم فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْیسْرى یعنی آنهایی که به خاطر چنین شخصیتی آسان شدهاند برای احاطه شدن با نیکیها و نعمتها.
نه فقط نوشتن دربارهی زیباییها و نعمتها، بلکه خواندن و تأمل در آنها نیز ما را به درک بهتری از خداوند و چگونگی هماهنگ شدن با او و قوانینش و در یک کلام، هدایت شدن و قرار گرفتن در مدار فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْیسْرى میرساند.
میدونی استاد… داشتم به این فکر میکردم که اگه منم بودم، میتونستم از هر روز ماهیگیری و آتیش برپا کردن لذت ببرم؟ با هر بار انجام دادنش احساس تازگی و طراوت بهم دست میده؟! شما چندین بار آتیش برپا کردین و هر بار انگار بار اولتون بود که با همچین تجربهای روبهرو میشدید و هر بار تازگی داشت براتون و لذت میبردید… مهموناتون بارها ماهی گرفتن ولی اصلاً خسته نمیشدن و براشون تکراری نمیشد…
این فقط یه دلیل میتونه داشته باشه… اونم نگاه نو و تازه به جهانه؛ نگاهی که از احساس سپاسگزاری قلبی میاد، نگاهی که از در لحظه بودن میاد، نگاهی که از لذت وصفناشدنی درونی میاد، نگاهی که از شادی و زیبایی میاد، نگاهی که از عشق میاد… «عشق»…
عشق معجزه میکنه… عشق همهچی رو آسون و لذتبخش میکنه… این نیروی عجیب عشقه که آدمو عاشق همهچی میکنه و آدم از زندگی سیر نمیشه… این نیروی عشق الهیه که آدمو عاشق زمین و زمان میکنه…
استاد نمیدونی این سریال با من و دوستان همفرکانسی چه کرده؟ زندگی هممونو زیر و رو کرده، هر کس توی مدار دیدن این سریال بوده، قطعاً تا الآن یه آدم دیگه شده… اصلاً دیگه آدم سابق نیست… اینقدر که مدارمون تغییر کرده… اینقدر که نگاهمون به جهان و زندگی تغییر کرده… نمیدونم چرا روزبهروز دارم بیشتر تشنه زیباییها میشم… اصلاً آدم سیر نمیشه از دیدن این سریال سراسر زیبایی… دلم نمیخواد اصلاً تموم شه…
یادش بخیر، سالها پیش وقتی جومونگ میدیدیم، دلمون نمیخواست هیچوقت تموم شه… با فراق و وصال سوسانو و جومونگ چه زجهها و اشکهایی که نریختم… چه میدونم، همه میگن بهترین سریالهای تاریخ،IMDB و فلان… گیم آو ترونز، برکینگ بد و چرنوبیل… اینا دیگه چِیَن بابا… یه سریالی به نام زندگی در بهشت هست که زندگی آدمو به معنای حقیقی بهشتی میکنه…
استاد، از خنده دارم بال درمیارم؛ اونجایی که گفتی از نزدیکترین افرادم بوده که مثل Jacob تشویقش کردم ولی عمل نمیکرد… میدونم کی رو میگی… بیخیالش استاد… خودت که بهتر میدونی ما مسئول تغییر و هدایت دیگران نیستیم… تا زمانی که خود اون فرد آماده نباشه و نخواد تغییر و عمل کنه… امیدوارم اون فرد این فایل رو ببینه و از Jacob الگو بگیره و توصیههای شما رو جدی بگیره…
الهی… الهی… ببین مریمی چه باحال مثل غزال میدوه…
Come on Mary. Run, Forrest… Run… Run. (اشاره به فیلم فارست گامپ و فایت کلاب) من عاشق دویدنم… من عاشق «خدای من» گفتنتم… تو فقط بگو… تو فقط بگو «خدای من»… دارم ذوق و شوق میکنم… اینقدر که ناز و بامزه میگی…
این پسره یوسف منو کشت… تو چشماش که نگاه میکنم از شدت زیبایی غش میکنم… استاد، میدونم که هم ما و هم شما دوست داریم که این مهمونا باشن و حالا حالاها نرن… ولی وجدانی قسم، این خانواده از خداشونه که همیشه توی این بهشت پیش ما بمونن و زندگی کنن… حق هم دارن بهخدا… آخه آدم وقتی با آدمای بسیار محبوب و عزیزی مثل شماها همکلام و همنشین میشه، دیگه نمیتونه از شما دل بکنه… اینقدر دوستداشتنی هستید…
اینها همش به خاطر اتصال و نزدیکی شما به خداست… ببین چه آدمایی جذب همدیگه شدن… ببین…
من عاشق این آقای رایان شدم… بهش بگو میلاد عاشقت شده… ایشون چقدر پرانرژی، شوخ و فان و دوستداشتنیان… وای خدا، آدم کیف میکنه… دوستان، حتماً به ۹:۱۵ دقت کنید به آقای رایان… ببینید چقدر بامزه چشماشو گرد میکنه روبه دوربین!!! از شادی و خنده، هورمونهای شادی از چشم و گوش و دماغم داره سرازیر میشه…
و باز هم یک نکته ظریف دیگه استاد؛ موقع بریدن گفتی از کجا ببرم؟! و از عزیز دلت نظر خواستی… بهت میگفت که از کجاها ببری و تو هم گوش میکردی… این شاید به چشم نیاد ولی نظر خواستن از دوست و همسر حتی در چیزای خیلی کوچیک، نشان از عزتنفس و احترام و ارزشمندیه و من خیلی حال کردم با این حرکتت… اینا همش درس و توجه به نکات مثبته که کانون توجه منو بهش جهت میده…
چقدر دلنشین بود که با کمک دوستان و با همکاری گروهی اون علف و درختای هرز رو سوزوندید و نابود کردید… یاد نابودی و پاکسازی باورهای هرز خودم میافتم که با همکاری خانواده عزیزم (خانواده بسیار گرم و صمیمی عباسمنش) قطعشون کردیم و سوزوندیم و فاتحشون رو خوندیم…
با همکاری دستان خدا؛ فایلهای استاد، نوشتارهای اعجابانگیز مریم خانم، کامنتهای محشر دوستان، عقل کل… و بینهایت طریق دیگه… به خودم افتخار میکنم بابت داشتن این خانواده بزرگ و حیرتانگیز…
استاد گفتید اهرم رنج و لذت؛ من هنوز باورم نمیشه که دو نفر تنهایی چطور این همه کار سنگین و عظیم رو انجام دادن… میدونم که الان روی تخت زیر سایه خنک درختای بلندمون دراز کشیدی و داری کامنتهای ما رو میخونی. پاشو ببینم! پاشو یه نگاه عمیقتر به دوروبرت بنداز… میبینی چه کار خفنی کردی؟ باورت میشه این همه تغییر اونم توی بازه کوتاه…؟ من که در حیرتم… بهت افتخار میکنم و از ته دلم تحسینت میکنم عشقم، الگوم… عاشقتم بهخدا…
استاد، من تازگی پی بردم که اهرم رنج و لذت معجزه میکنه… معجزه… با استفاده از این اهرم قدرتمند به یکی از مهمترین خواستهها و اهدافم رسیدم که تا زمانی که به اون ثبات نتیجه نرسم ازش صحبت نمیکنم… خواستهای که مدتها خواهانش بودم ولی هر بار ناکام میشدم و به هدفم نمیرسیدم…
اما از دوتای دیگه نام میبرم که باورم قویتر شه…
من همیشه ورزشکار بودم، هر ورزشی، خصوصاً فوتبال که بخشی از وجودمه؛ اما همیشه دلم میخواست مثل ورزشکارهای حرفهای تعداد زیادی شنا و درازنشست برم. دو ماه پیش که شروع کردم با تعهد به طور حرفهای برای همیشه ورزش کنم، اولش به زور و بدبختی ۲۰ تا شنا و ۴۰ تا درازنشست میرفتم که دیگه بدندرد میگرفتم و کم میآوردم. گذشت و گذشت… باورم نمیشه امروز بعد دو ماه ادامه دادن و کاشتن اهرم رنج و لذت، ۹۰ تا شنا و ۱۵۰ تا درازنشست ناناستاپ میرم… اصلاً خودم هم حواسم نبود از این همه پیشروی و هیچوقت فکر نمیکردم که زمانی برسه به این تعداد حرکت برسم… حالا اگه همینطور ادامه بدم که واویلا میشه… همیشه تناسب اندام خوبی داشتم ولی توی همین دو ماه ورزش روزی سیدقیقهای، به بدن تراشیده ایدهآلم رسیدم…
قبلاً فکر میکردم که برای رسیدن به اندام تراشیده ایدهآلم باید چند ماه و یا چند سال پیوسته برم باشگاه، ولی من هیچگاه توی هیچ باشگاهی نرفتم و در همین مدت زمان کوتاه به خواستم رسیدم… و این اهرم آنچنان قدرتمنده که واسه هر هدفی جواب میده، حتی کار فیزیکی و یا کنترل خواب…
استاد، من سالها خواب نامنظم و سنگینی داشتم. آنچنان خوابم سنگین بود که هیچ گوشی و هیچکس و چیزی بیدارم نمیکرد. به زور میخوابیدم و به زور بیدار میشدم، آنقدر سنگین که همیشه محتاج دیگران بودم واسه بیدار شدن. حتی رکورد ۳۰ ساعت خواب بدون وقفه هم داشتم. خلاصه توی همین مدت اخیر دیگه متعهد شدم که با همین اهرم مشکل تنظیم و کنترل خوابمو واسه همیشه حل کنم؛ اینم باورم نمیشه که با چه باورهای عجیبی تونستم نهتنها تنظیمش کنم، بلکه بدنم به کمتر از ۴ ساعت خواب داره عادت میکنه… حتی رأس هر ساعتی که اراده کنم از خواب بیدار میشم دیگه… من که خودم هنوز باورم نمیشه که بالاخره شد…
و خیلی مسائلی از این قبیل…
با کمک این اهرم و ساختن باورهایی قدرتمند کننده در راستای هدف، رسیدن به هدف و خواسته خیلی سادهتر و راحتتره…
سپاس بیکران از استاد گلم که مثل یه سری از افراد فقط حرف و تکنیک نمیگه که یه چیزی مثلاً گفته باشه… استاد عزیزم خودش به این اهرم مسلطه و با عملی کردنش در زندگیش به ما هم این باور رو منتقل میکنه…
عاشق همتونم خانواده عزیزم ❤❤
برای دیدن سایر قسمتهای «سریال زندگی در بهشت»، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری سریال زندگی در بهشت | قسمت 29357MB24 دقیقه
- فایل تصویری سریال زندگی در بهشت | قسمت 29106MB24 دقیقه
سلام استاد خوبین وقتتون بخیر
من زینبم و حس میکنم کم سن ترین عضو این خانواده بزرگم
و امشب یه حسی بهم گفت ک بیام و کامنت بزارم واستون
اول از خودم و نحوه اشناییم باشما بگم من یه دختریم ک یه عالمه هدف داره و خیلیم مشتاقه ک بهشون برسه و یه زندگی شاد و ثروتمندو… داشته باشه
یه سری برای ساختن خونه ویلایی مون به شهر اردبیل رفته بودیم و من اونجا خیلی حس غریبی میکردم و هیچ همبازی و همنشینی نداشتم و همش دعا میکردم ک به تهران برگردیم ولی توی این سفر خیلی بیشتر با به خدام وابسته شدم و اون شده بود تنها هم صحبت و همدردم و همه چیزو بهش میگفتم و باهاش حرف میزدم توی اون تنهاییام
از این رو همش میگفتم خدایا همه رو شاد و خوشحال کن
یادمه یبار زنعموم و عموم و بچه هاشونو دیدم که توی همون وضع داشتن میخندیدن گفتم خدایا چرا؟!
همون لحظه صدای خودمو شنیدم ک داشتم از خدا درخواست میکردم ک همه رو شاد کن…اون لحظه منم شاد شدم استاد از اینکه اونموقع شاد بودم خوشحال نبودما از اینکه این خدااا با اون همه عظمتش و بزرگیش منو اجابت کرده بود غرق لذت و شادی شده بودم باورم نمیشد یادمه اون روز چقدر خداروشکر کردم و گریه
از اون روز به بعد متوجه شدم ک خدا حواسش هنوز بهم هست و اجابتم میکنه
گذشت گذشت تا اینکه توی همون روزا ک همش آرزو هام جلوی چشمم بود و همش یه نجوایی توی گوشم میگفت زینب تو توی اینجا مبخوای به همه ی اینا برسی ول کن بابا مگ میتونی بخاطر همین دلم گرفت و با خدام شروع به حرف زدن کردم گفتم خدایا من اینهمه آرزو دارم آیا به همش میرسم؟!؟!
استاددد باورتون نمیشه خودش بهم گفت میرسییییی خیلی نزدیک و محکم طوری با همه وجودم حسش کردم الانم ک دارم بهش فکر میکنم موهای تنم سیخ میشه و چشمام پر
خلاصه کارمون اونجا تموم شد و برگشتیم تهران من ویس های انگیزشی زیادی گوش میکردم تا اینکه توی یه کانالی ویس شما رو پلی کردم خیلی با صراحت و قاطع و با ایمان حرف میزدید مشخص بود ک خودتون با تمام وجود حسش کردید توی همون کانال باز دنبال ویساتون گشتم و همش گوششون میدادم خیلی جالب بود نظراتتون باهام یکی بود و حسامون و من وقتی ویساتون رو گوش میکردم حس خوبی بهم دست میداد یه چیز توی وجودم میگفت ک زندگی واقعا همینه همین قوانین رو داره اما مغزم مقاومت میکرد گفت اوکی امتحان میکنم ضرر نداره ک من کلا با ویساتون مثبت اندیش و خیلی شاد شده بودم و توی این سال هزار و چهارصد گفتم شروع به امتحان کردن میکنم
استاد قبل از اینکه این سال شروع بشه و حتی بعدش به حسی بهم میگفت این سال با بقیه ی سالا فرق داره و من اینو به خانوادم میگفتم اونام میگفتن انشالله
اما من ایمان داشتم ک واقعا فرق داره چون قلبم بهم میگفت
این سال شروع شد و من توی نمونه دولتی ثبت نام کردم و خانوادم خیلی بزرگش میکردن این قضیه رو تا جایی ک توی تابستون خودشون مسافرت رفتن و منو نبردن اما من به خدام گفتم ک خدایا اینا دارن این موضوع رو واسم خیلی بزرگش میکنن اما اونی ک توی ذهن من بزرگه تویی و از اونجایی ک هم خودم و هم خانوادم دوست داریم ک من توی این آزمون قبول بشم ازت درخواست میکنم ک قبول بشم اصلا باهات یه معامله میکنم من تموم سعی و تلاشمو میکنم و میخونم و تو قبولم کن توی این آزمون و اگر قبول بشم ک خدایا مرسی خیلی خوشحال میشم و اگرم قبول نشدم ناراحت میشم اما حداقل یه ساعت و دیگه واسم مهم نیست شاید صلاحم بوده ولی خدایا مرسی که همواره اجابتم میکنی😍😂
بعد صبح اون روزی ک امتحان داشتم بلند شدم و سناریو اون روزم رو نوشتم ک چه لباسی میپوشم چطوری برم با چه حالی
نوشتم ک خیلی ریلکس میرم سر جلسه بدون هیچ استرسی و امتحانم رو به بهترین شیوه میدم و از جلسه ک زدم بیرون هوارو پرقدرت به درون شش هام میبرم و از ته دلم میگم خدایا شکرت و چندتا چیز دیگه هم نوشتم و حاضر شدم و پرانرژی رفتم سر جلسه
همون طور ک نوشتم شد استاد و آخرشم یه دم عمیق کشیدم و گفتم خدایا شکرت راضی ام به رضات من تموم تلاشم رو کردم بقیش باتوئه
گذشت تا اینکه جوابا اومد و من فقط محو اون یه تیکه سبز رنگ بودم ک نوشته بود قبول و چشمام پر و صدای خودم توی گوشام ک داشتم از خدام درخواست میکردم ک قبول بشم و اون صحنه ها از جلوی صورتم عبور میکرد و من بیشتر از اینکه قبول شدم شاد باشم بلکه از این ک بازم خدام منو اجابت کرده بود غرق شادی بودم و اون روز کلا هممون شاد بودیم و من خدامو شکر میکردم البته بگما تا قبل از اینکه قبول بشم افکاری میومد سراغم ک اگه قبول نشی چی؟! ولی من سریع خودمو میزدم به اون راه و خودمو مشغول کارای دیگه میکردم تا اون افکار سمتم نیاد و خداروشکر موفق بودم بعد چون خانوادم رفته بودن سفر و منو نبرده بودن بخاطر اون موضوع یه موقعیتی پیش اومد ک بهمون گفتن که بریم شهرستان عروسی یکی از فامیلای دور و من چون نرفته بودم تابستون خیلی دلم میخواست ک برم اتفاقا اون روز ک اینو بهمون گفتن بابام دندونش درد میکرد گفت نه نمیریم
اما من گفتم باشه خداجون شاید الان شب بوده صلاح نیست اما من دلم میخواد ک بریم و ازت میخوام ک اوکیش کنی بابام رو راضی تا بریم
صبح میدونی چطوری پاشدم استاد؟!…😂
با صدای مامانم ک داشت با داییم هماهنگ میکرد ک حاضر شیم و راه بیوفتیم بریم خیلی خوشحال بودم باز خیلییییی حتی موقعی ک توی ماشین بودیم داداشم میگفت انگاری معجزه شده بابا شب گفت ن صبح پاشد گفت باشه😂😂 من به داداشم اون روز خیلی خندیدم طفلک نمیدونست ک چی شده شایدم واقعا معجزه بود و من چون دیگه میدونستم خدام اجابتم میکنه واسم اونقدر بزرگ نبود ولی خیلی شاد کننده بود خلاصه بعد از عروسی به اون خونه ویلاییمونم رفتم و خیلی خوش گذشت
بازم گذشت تا اینکه من یه جا نوشتم روی کاغذ ک تا آخر آبان ماه پنج میلیون تومن به من میرسه از کجاشو نمیدونم ولی نوشتم و گفتم خدایا من ازت میخوام و این تویی ک میدونی چطوری اینو بهم بدی
حتی بازم اون نجوا بهم میگفت ک زینب تو ک توی خونه ای و هیچ جایی کار نمیکنی ک درآمد داشته باشی پس چطوری میخوای برسی بهش؟!
یه صدایی از توی قلبم اونقدر پرقدرت گفت ک میرسه که انگاری به اون نجوا سیلی زده باشی رفت و دیگه نیومد و منم گفتم چون این ندا از سمت قلبمه بهش اعتماد میکنم و زیاد بهش توجه نمیکنم ک دوباره اون نجواها تکرار شه خدام گفته بهم میرسونه پس میرسونه
استاد توی آخر آبان ک داشتم حساب میکردم ده میلیون تومن بهم رسونده بوده🥰🥳😂
قشنگ دوبرابر اونچه ک خواستم یا اون ده میلیون دوتومنش رو گردنبند ظریف و دخترونه ای ک دوست داشتم رو خریدم و با یه تومنش کاپشنی ک دوست داشتم و با هفت تومنش گوشی😍
باز خیلی خوشحال بودم و پر از ذوق و شوق ک خدام منو اجابت کرده و بهم این همه رو روسونده شاید الان واسه شما این چیزی نباشه ولی واسه منی ک نه کار میکنم و ن درآمدی دارم خیلی بود
و من دوستای زیادی نداشتم توی مدرسه پارسال پیارسال…
و امسال به خدام گفتم ک من خیلی دوست دارم دوست هایی داشته باشم ک خیلی باهاشون بهم خوش بگذره و بخندم
الان همونارو دارم دوستای شیطون و شاد و شوخ طبع ک هممونم اهداف بزرگی داریم و من باهاشون انقد میخندیم ک دلم درد میگیره خداروشکر ک بازم اجابتم کرده و همواره میکنه❤️
و دوستام خیلی منو دوست دارن تا میرسم مدرسه بغلم میکنن و خیلی باهم خوبیم حتی یکی از دوستام بهم میگه ک زینب تو چیکار کردی اینهمه دوستت دارن میگم هیچی و توی دلم ادامه میدم ک خدام این همه دلو واسم نرم کرده و بسیار خوشحالم و خداروشکر میکنم🥰
و الان چندتا معامله دیگه هم با خدام کردم و ازش خیلی چیزای دیگه هم خواستم به امیدخدا بازم میام میگم بهتون
و مرسی ک واسم وقت گذاشتید و این کامنتو میخونید☺️
و من خیلی دوست دارم دوره دوازده قدم رو تهیه کنم یه چندتا بهم ایده بدید تا باورام روبهتر کنم و پولای زیادی بدست بیارم تا بتونم تهیش کنم🙏🏻
خداروشاکرم و واستون یه عالمه ثروت نعمت خوشبختی و سعادت و خنده و… آرزو میکنم
خدانگهدار🖐
سلام استاد خوبین وقتتون بخیر
من زینبم و حس میکنم کم سن ترین عضو این خانواده بزرگم
و امشب یه حسی بهم گفت ک بیام و کامنت بزارم واستون
اول از خودم و نحوه اشناییم باشما بگم من یه دختریم ک یه عالمه هدف داره و خیلیم مشتاقه ک بهشون برسه و یه زندگی شاد و ثروتمندو… داشته باشه
یه سری برای ساختن خونه ویلایی مون به شهر اردبیل رفته بودیم و من اونجا خیلی حس غریبی میکردم و هیچ همبازی و همنشینی نداشتم و همش دعا میکردم ک به تهران برگردیم ولی توی این سفر خیلی بیشتر با به خدام وابسته شدم و اون شده بود تنها هم صحبت و همدردم و همه چیزو بهش میگفتم و باهاش حرف میزدم توی اون تنهاییام
از این رو همش میگفتم خدایا همه رو شاد و خوشحال کن
یادمه یبار زنعموم و عموم و بچه هاشونو دیدم که توی همون وضع داشتن میخندیدن گفتم خدایا چرا؟!
همون لحظه صدای خودمو شنیدم ک داشتم از خدا درخواست میکردم ک همه رو شاد کن…اون لحظه منم شاد شدم استاد از اینکه اونموقع شاد بودم خوشحال نبودما از اینکه این خدااا با اون همه عظمتش و بزرگیش منو اجابت کرده بود غرق لذت و شادی شده بودم باورم نمیشد یادمه اون روز چقدر خداروشکر کردم و گریه
از اون روز به بعد متوجه شدم ک خدا حواسش هنوز بهم هست و اجابتم میکنه
گذشت گذشت تا اینکه توی همون روزا ک همش آرزو هام جلوی چشمم بود و همش یه نجوایی توی گوشم میگفت زینب تو توی اینجا مبخوای به همه ی اینا برسی ول کن بابا مگ میتونی بخاطر همین دلم گرفت و با خدام شروع به حرف زدن کردم گفتم خدایا من اینهمه آرزو دارم آیا به همش میرسم؟!؟!
استاددد باورتون نمیشه خودش بهم گفت میرسییییی خیلی نزدیک و محکم طوری با همه وجودم حسش کردم الانم ک دارم بهش فکر میکنم موهای تنم سیخ میشه و چشمام پر
خلاصه کارمون اونجا تموم شد و برگشتیم تهران من ویس های انگیزشی زیادی گوش میکردم تا اینکه توی یه کانالی ویس شما رو پلی کردم خیلی با صراحت و قاطع و با ایمان حرف میزدید مشخص بود ک خودتون با تمام وجود حسش کردید توی همون کانال باز دنبال ویساتون گشتم و همش گوششون میدادم خیلی جالب بود نظراتتون باهام یکی بود و حسامون و من وقتی ویساتون رو گوش میکردم حس خوبی بهم دست میداد یه چیز توی وجودم میگفت ک زندگی واقعا همینه همین قوانین رو داره اما مغزم مقاومت میکرد گفت اوکی امتحان میکنم ضرر نداره ک من کلا با ویساتون مثبت اندیش و خیلی شاد شده بودم و توی این سال هزار و چهارصد گفتم شروع به امتحان کردن میکنم
استاد قبل از اینکه این سال شروع بشه و حتی بعدش به حسی بهم میگفت این سال با بقیه ی سالا فرق داره و من اینو به خانوادم میگفتم اونام میگفتن انشالله
اما من ایمان داشتم ک واقعا فرق داره چون قلبم بهم میگفت
این سال شروع شد و من توی نمونه دولتی ثبت نام کردم و خانوادم خیلی بزرگش میکردن این قضیه رو تا جایی ک توی تابستون خودشون مسافرت رفتن و منو نبردن اما من به خدام گفتم ک خدایا اینا دارن این موضوع رو واسم خیلی بزرگش میکنن اما اونی ک توی ذهن من بزرگه تویی و از اونجایی ک هم خودم و هم خانوادم دوست داریم ک من توی این آزمون قبول بشم ازت درخواست میکنم ک قبول بشم اصلا باهات یه معامله میکنم من تموم سعی و تلاشمو میکنم و میخونم و تو قبولم کن توی این آزمون و اگر قبول بشم ک خدایا مرسی خیلی خوشحال میشم و اگرم قبول نشدم ناراحت میشم اما حداقل یه ساعت و دیگه واسم مهم نیست شاید صلاحم بوده ولی خدایا مرسی که همواره اجابتم میکنی😍😂
بعد صبح اون روزی ک امتحان داشتم بلند شدم و سناریو اون روزم رو نوشتم ک چه لباسی میپوشم چطوری برم با چه حالی
نوشتم ک خیلی ریلکس میرم سر جلسه بدون هیچ استرسی و امتحانم رو به بهترین شیوه میدم و از جلسه ک زدم بیرون هوارو پرقدرت به درون شش هام میبرم و از ته دلم میگم خدایا شکرت و چندتا چیز دیگه هم نوشتم و حاضر شدم و پرانرژی رفتم سر جلسه
همون طور ک نوشتم شد استاد و آخرشم یه دم عمیق کشیدم و گفتم خدایا شکرت راضی ام به رضات من تموم تلاشم رو کردم بقیش باتوئه
گذشت تا اینکه جوابا اومد و من فقط محو اون یه تیکه سبز رنگ بودم ک نوشته بود قبول و چشمام پر و صدای خودم توی گوشام ک داشتم از خدام درخواست میکردم ک قبول بشم و اون صحنه ها از جلوی صورتم عبور میکرد و من بیشتر از اینکه قبول شدم شاد باشم بلکه از این ک بازم خدام منو اجابت کرده بود غرق شادی بودم و اون روز کلا هممون شاد بودیم و من خدامو شکر میکردم البته بگما تا قبل از اینکه قبول بشم افکاری میومد سراغم ک اگه قبول نشی چی؟! ولی من سریع خودمو میزدم به اون راه و خودمو مشغول کارای دیگه میکردم تا اون افکار سمتم نیاد و خداروشکر موفق بودم بعد چون خانوادم رفته بودن سفر و منو نبرده بودن بخاطر اون موضوع یه موقعیتی پیش اومد ک بهمون گفتن که بریم شهرستان عروسی یکی از فامیلای دور و من چون نرفته بودم تابستون خیلی دلم میخواست ک برم اتفاقا اون روز ک اینو بهمون گفتن بابام دندونش درد میکرد گفت نه نمیریم
اما من گفتم باشه خداجون شاید الان شب بوده صلاح نیست اما من دلم میخواد ک بریم و ازت میخوام ک اوکیش کنی بابام رو راضی تا بریم
صبح میدونی چطوری پاشدم استاد؟!…😂
با صدای مامانم ک داشت با داییم هماهنگ میکرد ک حاضر شیم و راه بیوفتیم بریم خیلی خوشحال بودم باز خیلییییی حتی موقعی ک توی ماشین بودیم داداشم میگفت انگاری معجزه شده بابا شب گفت ن صبح پاشد گفت باشه😂😂 من به داداشم اون روز خیلی خندیدم طفلک نمیدونست ک چی شده شایدم واقعا معجزه بود و من چون دیگه میدونستم خدام اجابتم میکنه واسم اونقدر بزرگ نبود ولی خیلی شاد کننده بود خلاصه بعد از عروسی به اون خونه ویلاییمونم رفتم و خیلی خوش گذشت
بازم گذشت تا اینکه من یه جا نوشتم روی کاغذ ک تا آخر آبان ماه پنج میلیون تومن به من میرسه از کجاشو نمیدونم ولی نوشتم و گفتم خدایا من ازت میخوام و این تویی ک میدونی چطوری اینو بهم بدی
حتی بازم اون نجوا بهم میگفت ک زینب تو ک توی خونه ای و هیچ جایی کار نمیکنی ک درآمد داشته باشی پس چطوری میخوای برسی بهش؟!
یه صدایی از توی قلبم اونقدر پرقدرت گفت ک میرسه که انگاری به اون نجوا سیلی زده باشی رفت و دیگه نیومد و منم گفتم چون این ندا از سمت قلبمه بهش اعتماد میکنم و زیاد بهش توجه نمیکنم ک دوباره اون نجواها تکرار شه خدام گفته بهم میرسونه پس میرسونه
استاد توی آخر آبان ک داشتم حساب میکردم ده میلیون تومن بهم رسونده بوده🥰🥳😂
قشنگ دوبرابر اونچه ک خواستم یا اون ده میلیون دوتومنش رو گردنبند ظریف و دخترونه ای ک دوست داشتم رو خریدم و با یه تومنش کاپشنی ک دوست داشتم و با هفت تومنش گوشی😍
باز خیلی خوشحال بودم و پر از ذوق و شوق ک خدام منو اجابت کرده و بهم این همه رو روسونده شاید الان واسه شما این چیزی نباشه ولی واسه منی ک نه کار میکنم و ن درآمدی دارم خیلی بود
و من دوستای زیادی نداشتم توی مدرسه پارسال پیارسال…
و امسال به خدام گفتم ک من خیلی دوست دارم دوست هایی داشته باشم ک خیلی باهاشون بهم خوش بگذره و بخندم
الان همونارو دارم دوستای شیطون و شاد و شوخ طبع ک هممونم اهداف بزرگی داریم و من باهاشون انقد میخندیم ک دلم درد میگیره خداروشکر ک بازم اجابتم کرده و همواره میکنه❤️
و دوستام خیلی منو دوست دارن تا میرسم مدرسه بغلم میکنن و خیلی باهم خوبیم حتی یکی از دوستام بهم میگه ک زینب تو چیکار کردی اینهمه دوستت دارن میگم هیچی و توی دلم ادامه میدم ک خدام این همه دلو واسم نرم کرده و بسیار خوشحالم و خداروشکر میکنم🥰
و الان چندتا معامله دیگه هم با خدام کردم و ازش خیلی چیزای دیگه هم خواستم به امیدخدا بازم میام میگم بهتون
و مرسی ک واسم وقت گذاشتید و این کامنتو میخونید☺️
و من خیلی دوست دارم دوره دوازده قدم رو تهیه کنم یه چندتا بهم ایده بدید تا باورام روبهتر کنم و پولای زیادی بدست بیارم تا بتونم تهیش کنم🙏🏻
خداروشاکرم و واستون یه عالمه ثروت نعمت خوشبختی و سعادت و خنده و… آرزو میکنم
فعلا🖐🏻