دیدگاه زیبا و تأثیرگزار دوست عزیزمان «یزدان» به عنوان متن انتخابیِ این قسمت از سریال زندگی در بهشت، تقدیم همه دوستانی میشود که برای ساختن شخصیتی تصدیق کننده و تأیید کنندهی زیباییها و نعمتها، مصمم شدهاند تا نمود واضحی بشوند از «صدّق بالحسنی» و شاهد زندهای باشند از مفهوم فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْیسْرى یعنی آنهایی که به خاطر چنین شخصیتی آسان شدهاند برای احاطه شدن با نیکیها و نعمتها.
نه فقط نوشتن دربارهی زیباییها و نعمتها، بلکه خواندن و تأمل در آنها نیز ما را به درک بهتری از خداوند و چگونگی هماهنگ شدن با او و قوانینش و در یک کلام، هدایت شدن و قرار گرفتن در مدار فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْیسْرى میرساند.
اول از همه میخوام بگم خیلی خوشحال و خوشبختم که باز هم فرصتی شد و در بهترین زمان دارم صدای دلنواز خانم شایسته رو در سی و شش امین قسمت از سریال زندگی در بهشت، فصل دوم، به کارگردانی خداوند و فیلم برداری خانم شایسته و بازیگری استاد عباس منش می بینم.
حالا که اینطوری شد، حالا که میخواین لحظه به لحظه رو به ما نشون بدین، منم میخوام لحظه به لحظه از ۲۱×۶۰ ثانیه این قسمت رو وصف کنم! کنار همین چایی دارچین خوشرنگ و بویی که ریختم و کنار این کیک عصرانه مامان پزم! آخه من عاشق اینم که بعد از ظهرا از خواب بیدار بشم و مستقیم، به صورت دیرکت بیام سراغ چایی تازه دم و شیرینی! خصوصا اگه شیرینی خونگی باشه! خب، اینم از چایی ما
بریم سراغ سریال … من عاشق اون عزت نفسی شدم میان صدای شما موج میزد! دقیقا مثل امواج ریز ولی فعال آب دریاچه! عزت نفسی که باعث شد شما، حتی ایراد تلفظی که داشتین رو ادیت نکنین بلکه همون لحظه اصلاحش کنین! البته باید اعتراف کنم منم به خوبی نمیتونم اون کلمه رو روی زبونم بچرخونم! به هر حال میخوام اولین نکته ای که تحسین میکنم همین باشه.
عه… مامان بچه ها هم اومده؟ تو فصل قبلی یادمه که اون آقا و بچه هاش بدون خانمش مهمان شما بودن اما الان که میبینم مادرشون هم اومده خیلی خوشحال شدم. از قول من بگین خوش اومدن
در مورد اسامی خدا گونه ی مادر بچه ها و خواهرشون خیلی متعجب شدم. قطعا مادر پدرشون هم معتقد به خداوند و ایمان به خداوند بودن که تصمیم گربتن اسم دردانه هاشون رو “امید” و “ایمان بذارن”
به هر جا بنگرم تو رو میبینم خدای من! مهم نیست کجا! مهم نیست چه افرادی و چه کشوری! مهم اون نیروی آشنای ولی غیب ایمانه که بین شون موج میزنه. خدایا شکرت!
شکرت که این روزا… افرادی وارد مدار من میشن و با من برخورد میکنن که یا ایمانشون برام مثال زدنیه، و یا شرکی که در رفتارشون میبینم برام درس عبرت میشه. خدایا شکرت که یا با الگوها باهام صحبت میکنی و یا با تضادها! شکرت
راستی خانم گزارشگر … میدونم که میدونین! اما میخوام تکرار کنم! شما خیلی قشنگ انگلیسی صحبت میکنین ها! هم لهجه و هم عبارت هایی که به کار می برین معرکه ست! حس میکنم کاملا آمادگی اینو دارید حتی با زبان انگلیسی در مورد قانون صحبت کنید! این بار نه فقط برای فارسی زبانان جهان، بلکه برای جهانیان! واو… چه شود
بگذریم و بریم سراغ قایق سواری استاد به همراه اون آقای جوان که کنارشون پدال میزنن! حس میکنم ذهن اون آقا مثل یه زمین شخم خورده آمادگی شنیدن صحبتای استاد عباس منش رو داره! به همین خاطره دوتایی غرق در صحبت شدن و در اوج آرامش پدال میزنن. خوب میدونم بحثشون چقدر گرم شده که نمیخوان برگردن سمت کلبه! خدایا شکرت که در بهترین زمان افراد مناسب رو کنار هم قرار میدی! مطمئنم اون آقای جوان یه سری علامت سوالها در ذهن داشته یا یه درخواستی داشته که الان هدایت شده تا کنار استاد باشه و صحبتای ایشون رو بشنوه! وگرنه چرا پدر خانواده کنار استاد نیست؟ چرا کس دیگه نیست؟!
خب رسیدیم به تیم سه نفره باز کشف دریاچه! استاد اینجا چه چهره تون پر طروات تر از همیشه ست! اون کلاه چریکی و عینک حرفه ای تون بماند. راستی صورت شِیو شده خیلی بهتون میاد! من عاشق اینم که تو این جمع همه یه تیکه از لباسشون چریکیه! حتی جیکوب تیشرت سیاه اما چریکیه تنشه! حتی مادر خانواده! و صد البته استاد همیشه چریکی ما!
وای من عاشق سر و ته کردن قایق با رانندگی استاد شدم چقدر با دقت و تمیز قایق رو آورد کنار اسکله تا خانم گزارشگر سوار بشه!
استاد به ظاهر جدیه و لبخند روی لب نداره اما من خوب میدونم اوج ارامش و اتصال رو داره اگرچه ظاهرش جدی باشه! اینجا خیلی برای من درس داشت. اینکه قرار نیست من همیشه در حال خنده و قه قه زدن و شوخ طبعی باشم. یه وقتایی ممکنه ظاهر جدی داشته باشم. این ایرادی نداره اما این ظاهر جدی دلیل نمیشه که من متصل نباشم و آروم نباشم! خدایا شکرت و ازت ممنونم که عملا نشونم دادی اگه یه وقتایی ظاهرا چهره ام خندان نیست ایرادی نداره و سعی نکنم با تفکر کمال گرام، خودمو سرزنش کنم. حتی خوده استاد هم یه وقتایی ممکنه خندان نباشه اما مهم اینه هر لحظه ارامش ناشی از اتصال به خداوند و در لحظه بودن رو داشته باشیم! من خیلی دوست داشتم قایق رو از نزدیک ببینم. اخ چه لذتی داره با شلوارک در اوج راحتی پدال بزنی و صدای پدال زدن، روحتو نوازش کنه!
راستی خانم شایسته … طرح و نقش و تار و پود شلوار لی شما کاملا واضح بود تو فیلم! عاشق اون رنگ روشن و اون پارچه ی با کیفیتش شدم. وای من عاشق اون لحظه شدم که استاد به جیکوب میگفتن جامپ جامپ جامپ! دقیقا عاشق لحظه ای که وقتی یعقوب سایه بان قایق رو گرفته بود و چیزی نمونده که بشکنه ولی استاد در اوج خوش اخلاقی گفتن عیب نداره و نگران نباش و جیکوب رو نوازش کردن. باید اعتراف کنم اگه من بودم شاید اینطوری برخورد نمیکردم و سرزنشش میکردم که چرا نپرید! راستی همین الان اهمیت اون سایه بان رو درک کردم. اگه نبود زیر اون افتاب سوزان خیلی اذیت میشدین.
عاشق این شدم که با قایق، به مسیری متفاوت حرکت کردین. اون امواج ملایم اما متوالی آب، صدای جیر جیر قایق، صدای پدال اب و حرکت نرم و اهسته قایق چه لذت بخشه!
عاشق اون لهجه ی شیرین امریکایی جیکوب شدم وقتی مشغول توضیح دادن اون افسانه بود. از بچگی عاشق امریکا و زبان امریکایی بودم و واقعا از شنیدن حرفاشون لذت میبرم. خدایا شکرت که خواسته ی قدیمی منو یادم اوردی خوب میدونم به موقش منو به خواستم میرسونی حتی اگه یادم رفته باشه چنین خواسته ای دارم ولی تو یادته و یادت نرفته! برعکس پدر و مادری که خیلی خوشحال میشن که بچه شون فراموش کنه که چیا دلش میخواد اما تو، حتی اگه من یادم بره یادت نمیره و یادم میاری! ممنونم ازت
حس میکنم جیکوب این توانایی رو داره که گوینده داستان و وقایع بشه. خیلی شیرین و با احساسات صحبت میکنه. اون لحظه که دوربین چهره ی استاد رو از نیم رخ نشون داد، من چهره ی مایک رو در چهره ی استاد دیدم! راستی استاد، جا داره که شما رو تحسین کنم بابت علاقه فراوان اما در عین رهای شما نسبت به مایک. این رهایی و عدم وابستگی شما رو نسبت به مایک تحسین میکنم. حسم یه چیزایی میگه و من توانایی شما رو در این عدم وابستگی تحسین میکنم.
وای من عاشق اون صدای مرغ دریایی شدم که دراوردین. اولش فکر کردم جیکوبه و گفتم چه قشنگ این صدا رو دراورد وقتی دیدم خوده استاده خندم گرفت و دستمریزاد گفتم. با صدای خروس که روده بُر شدم من! خصوصا اون غرر اخرش
احساسم رو نسبت به اون تخت پادشاهی روی آب نمیتونم توصیف کنم. فقط میتونم بگم تمام فیلم یه طرف، اون لحظات آخر فیلم که روی تند بود و میکس شده بود یه طرف ! من عاشق اون تخت پادشاهی بزرگ و هیولا شدم. احساسم رو بینظیر کرد!
اینجا همه خوبن و میگن و میخندن. اینجا غم راه نداره. اینجا همه در حال لذت بردن از نعمات هستن، نعماتی که خداوند به ما داده تا لذتشونو ببریم و با لذت بردنشون، اوج سپاسگزاری رو به خداوند اعلام کنیم. سپاسگزاری یعنی لذت بردن! چون سپاسگزاری فرکانسه ! فرکانس لذت!
خانم گزارشگر، ممنونم که لحظه به لحظه این قسمت بینظیر رو برامون ضبط کردین تا تمام زیبابین های سایت از دیدن این زیبایی ها، لذت ببرن و با لذت بردنشون، ظرفیتشون برای دریافت زیبایی ها رو بیشتر و بیشتر کنن.
من بیصبرانه منتظر قسمت بعدی هستم، چراکه میخوام اون تخت پادشاهی رو با تمام وجودم لمس کنم.
این کامنت در قسمت بعدی سریال، ادامه دارد …
برای دیدن سایر قسمتهای «سریال زندگی در بهشت»، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD314MB21 دقیقه
- فایل تصویری سریال زندگی در بهشت | قسمت 3689MB21 دقیقه
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم
سلام خدمت همگی…
دیروز صبح بنا به دلیل نامشخصی ،افت انرژی داشتم و وقتی همیشه تمرکزت رو روی خودت و حال خوبت میذاری!بالطبع احساست هم عالیه و کلی انرژی داری و همون انرژی رو به اطرافتم پراکنده میکنی و اون احساس خوب رو منتقل میکنی به همه!
اوله صبح دیدم کمی حالم گرفته ست اونم بی دلیل!
استاد میگه گاهی این طوری میشه و کاملا طبیعیه و حوصله نداشتم کلا و وقتایی که بخوام کنترل ذهن کنم و حالم رو خوب کنم میام آگاهانه تمرکزم رو میزارم روی قسمت هایی از سریال زندگی در بهشت و خودم رو ناظر بر افکارم میکنم و احساسم رو هر چند مدت کم،میزارم رو فرکانس خوب!
همسرم ظهر اومد و گفت امروز روبه راه نیستی و مثل همیشه سرحال نیستی!؟
مشکلی هست و گفتم نه چیزی نیست و خودم هم دلیلش رو نمیدونم!
یعنی میشه یه وقتایی بی دلیل حالت مساعد نباشه و هیچ نجوایی هم نبود که بگم ذهنم و افکارم حالم رو تغییر داده بود !
شب شد و همسرم اومد و گفت پاشو بریم بیرون دوتایی!
سواره موتور شدیم و کل شهر رو چرخ زدیم!
و بعد از میان درختان انبوه که جوی کوچکی از آن عبور میکرد و روشنایی ماه،زیبایی شب رو صد چندان کرده بود همراه با نسیم خنکی که به سر و صورتم برخورد میکرد رفتیم باغمون و یه دو ساعتی نشستیم!
توی باغ گل های شب بو عطرشون همه جا پیچیده بود و سروهای هم ردیف و قد کشیده،رقص و پایکوبی می کردند بخاطره دیدن ما و ستایش خدا رو میکردند،گل های باد صبا در رنگ های مختلف باز شده بودند و طبیعتشون هست که شب توی تاریکی ،گل بدن و فضای دل انگیز باغ و طبیعت ،انسان رو مسحور میکرد!
اون قدر محو زیبایی باغ،در اون خلوت شب شدم که انگار اولین بارم هست اومده بودم در حالیکه دوساعت پیش هم اونجا بودم!و یه آهنگ پلی کردم وشروع کردم به همخوانی با آقای افتخاری،و پروانه ی زیبایی در اون وقت شب،دوره سرم چرخید و رقصید و عاشقانه حمد خدا رو کرد وحالم بسیار عالی شد!
وقتی هم به اون احساس نزدیکی به خدا میرسم،اشک هام سرازیر میشن از قدرت خدا،و اجازه میدم تا روح و جسمم توی اون لحظه هماهنگ باشند باهم!بلند شدم و زیره نور مهتاب و ستاره ها،اجازه دادم این اشک هام که اختیارشون تو دست خودم نبود بریزند و همسرم نبینه چون فکر میکنه چیزی شده!
بعده عشق بازی با معبودم!رفتم پاهامو گذاشتم داخل جوی آب و خنکی آب سرد تا سراسره بدنم نفوذ کرد و دست و صورتم رو توی اون شستم و توی تاریکی محض،چون دیگه اصلا نمی ترسم حتی تا ته باغ بدون گوشی و چراغ میرم و اون قدر لذت میبرم از این شجاعتم که حد نداره!ازش سپاسگذاری کردم که دل سپردم به جریان هدایت و اومدم باغ و احساسم از نزدیکی به خودش فوق العاده شد!
توی حال خوش بودم ولی در دلم غوغایی بود از عظمت بی نهایتش،از وصل بودنم،از اینکه یه دست مهربون از دستای خودش رو کنارم دارم و انگار خودش بود که اومد پیشم نشست و گفت من این حالتو دوست ندارم بنده ی من!اعظم جانم!
نشستیم و دوتایی و وقتی اون حس زیبای رضایت و لبخند رو از دیدن این همه زیبایی،همسرم روی صورتم دید گفت :میتونم ازت یه خواهشی کنم!؟
گفتم بله
گفت:خواهش میکنم همیشه و همیشه اینطوری بمون!
شاد و سرحال
با حال خوب و احساس عالی…
گفتند توی این مدت اون قدر به حال خوبه تو عادت کردیم و همیشه سرحال دیدیمت که یه روزی حوصله نداشته باشی همه ی ما نگران میشم و همون جا قول دادم و امیدوارم خدا کمکم کنه تا همیشه توی احساس خوب باشم و اصلانم چیزه خاصی نبودها ولی همه فهمیده بودند!
همه ی این احساسات خوب و افکار عالی،بواسطه ی خدا،این سایت و آگاهی های استاد عزیز هست که با نظارت بر افکارمون،زیبا زندگی میکنیم و جهان رو جای زیباتری برای زندگی می کنیم!
خدایا شکرت و هزاران هزار بار شکرت که این قدرت رو به ما دادی که خالق زندگیمون باشیم،خالق لحظاتمون،خالق حال خوبمون…
سلام زکیه جانم!
قبل از اینکه نقطه ی آبی که از شما دریافت کردم رو باز کنم،کامنت زیبایتان راخواندم و لذت بردم از تغییرات کوچیک،از تایید کردنشون،از نوشتن و به یاد آوردنشون،از تثبیت شون توی ذهنتون و اینکه با تکرار و تکرار همین مسیر،نتایج بزرگ و دلخواه(البته از نظره ذهن ما بزرگ وگرنه برای خدا هیچ فرقی نداره جنس و اندازه ی خواسته هامون)حاصل میشه!
ممنون از ردپای روزانه تون و اینکه روی خودتون و باوراتون کار می کنید تا جهان رو جای زیباتری برای زندگی کنید!
یه جایی از کامنتتون گفتین قرار بود کارهایی رو انجام بدین که قبل از شما دوستتون و دست مهربون خدا انجام داده بودند!
عین همین تجربه رو دیروز منم داشتم!
منطقه ایی که ما زندگی می کنیم تابستونای بسیار گرم و خشکی داره و عملا روزها اگه کاره خاصی نداشته باشیم بیرون نمیریم تا بعد از ظهر که برخلاف ظهرها،یه نسیم خنک همراه با یه هوای دلپذیری رو تجربه می کنیم که این هم از معجزات زیبای خدا و از کثیر نعمت هایی است که در اختیارمون هست و ما نمی بینیم!
شب قبل ،باغ مهمون داشتیم و چون تا ساعت یک و نیم تا دو میشه اکثرا میمونیم و ماه کامل زیبایی خاصی به طبیعت زیبای باغ داده بود بعده شام و صرف تنقلات دیگه وقت نشد باغ رو تمیز کنم و جلوی مهمونا هم نمیشد کارها رو هم انجام داد و صلاح دونستیم پیششون باشیم و توی دلم گفتم فردا بعد از ظهر میام کلا همه جا رو تمیز میکنم و بر گشتیم خونه!
دیروز عصر با دختر کوچولوم رفتیم و شام شب رو هم برداشتیم طبق قانون سلامتی،و گفتم هم کارها رو انجام میدم و هم روزم رو با سپری کردن تو طبیعت زیبا می گذرونم و هم شام میمونیم و توی راه گفتم خدایا آسون کن بر من کارها رو …
رفتیم و آهنگ های زیبایی رو گذاشتم و همراه با لذت،شروع کردم از بیرون خونه تمیز کردن و داخل رو چون ظرف زیاد بود و زمانبر ،گذاشتم برای آخر و بوی خاک آب خورده و تمیزی و طراوات باغ ،یه حس فوق العاده ایی بهم داد و هر وقت ماه کامل باشه هر جایی باشم دوست دارم خودم رو برسونم باغ و فقط محو دیدن زیبایی ماه باشم و توی ذهنم کارها رو میخواستم تموم کنم و وقت بیشتری رو زیره نوره مهتاب کامل باشم و کلید انداختم و رفتم داخل و در کمال تعجب دیدم یه دونه حتی یه دونه ظرف کثیف نیست و اون قدر هنگ کردم که از دخترم سوال کردم که من نمی بینم یا اینجا ظرفی نیست!؟
و وقتی دره کابینت ها رو باز کردم دیدم همه شسته شده و تمیز سرجاشون هستند و اون قدر خوشحال شدم و اون قدر از این آسون شدن ها لذت بردم که یه جارو کشیدم و رفتم سپاسگذاری کردن از خدام اونم زیر روشنایی ماه کامل و توی احساس فوق العاده موندم!
میوه های خوش رنگ (هلو،شلیل،انگور،شفتالو،الو،سیب و…)چیدم و روی میز گذاشتم و آتیش رو روشن کردیم و شکر کردم خدایی رو که این همه نعمت به ما داده و ما یادمون میره که شکرش رو کنیم و عطر گل های شبو که همراه با صدای زیبای اذان طنین انداز شد و احساسم رو عالی…
شب شد و همسرم همراه پسرم اومدن و تشکر زیادی کرد از اینکه همه جا رو تمیز کرده بودم و همه چیز رو آماده و وقتی نشست اولین چیزی که گفتند این بود که ظهر اومدم باغ و تمام ظرف ها رو شستم و چقدرررررر من خوشحال شدم ،چقدر تو دلم تحسینش کردم و چقدر از خدا بخاطر این دست مهربونش تشکر کردم که فکر میکنم اوایل ازدواجمون بود که گفتند تنها کاری که انجام نمیدم اینه که ظرف بشورم و من سپاسگذاری کردم از خدایی که نرم کرده بود دلش رو و آروم که من هر کاری میکردم نمیتونستم راضیش کنم به انجام اینکار و خداوند چقدر راحت و آسون با دل سپردن به خودش،با تسلیم شده و هدایت خواستن،اینطوری آسان میکنه ما رو برای آسانی ها…
ممنون از وجوده ارزشمندتون و یادآوری تجربه ی تسلیم شدن در برابره این نیروی قدرتمند!
سلام جانم!
خدا رو شکر به خاطره هدایت هایش و آسان شدن برای آسانی ها!
به خاطره اینکه بقول استاد نیاز به کاره فیزیکی سختی برای انجام هیچ کاری نیست،فقط با ریشه دار کردن باورهای قدرتمند کننده،مسیر برامون باز میشه،کارها انجام میشن،همه دست خدا میشن برای کمک و خدمت کردن برای ما!
چی میشه که دل آسیه رو نرم میکنه برات،چی میشه که خودش میخواد کارهای شما رو انجام بده،چی میشه که عشق میشه برامون،نور میشه،هدایت میشه ،راه میشه و…
چون فقط و فقط میخواد که توحید و یگانگی رو در ما زیاد کنه،ایمان به خودش،به اینکه اگه ایمان داشته باشی به غیب،به خودش!همه چی میشه برات،به شرط باور
زکیه جانم!
چند روزیکه یقین میخواد ازم،نترسیدن و شجاع بودن،تو دل ترس هام رفتن!
من یه خواسته ای دارم و اینکه میخوام کل دنیا رو تجربه کنم چون میخوام خودش رو تجربه کنم و خودم رو بشناسم!
میخواد تو این مسیر بهم کمک کنه و به خواسته ام برسم!
بهم میگه نترس،شجاع باش،ایمان داشته باش!
هر روز نشانه هاش رو دارم می بینم،حتی توی خواب هام میگه که چیزی نیست اونی که توی ذهنت بزرگش کردی!اون قدر واضح میگه و نشونه هاش رو می فرسته برای حرکت کردن که میدونم تنها راه رسیدن به خواسته هام،گذشتن از این مرحله هست و با بزرگ کردن شخصیتم توی این زمینه،به همه چیز می رسم!
از چی می ترسم!؟
از رانندگی در شب،از اینکه تنها برم مسافرت،از اینکه تنهایی توی یه شهره غریب باشم،از اینکه نتونم آدرس و مسیر رو پیدا کنم!
اینا ترس های واهی منن و هر روز بهم نشونه میده!
چند روزه پیش بهم گفت برو و همون کاری رو که انتظار داری پسرت برات انجام بده خودت بکن!
ذهنم اومد و هزاران اما و اگر داد که الان اون شهر شلوغه،ترافیکه،میبری ماشین صفر کیلومتر (لاماری)میزنی به جایی،جای پارک پیدا نمیکنی،مستاصل میش تو این گرما و…
بخدا یه نیروی قویتری از این بود که داشتم ظرف های صبونه رو می شستم که این گفتگوها شروع شد!
همونجا دستکش ها رو در آوردم و گفتم من باید نترسم،من باید شجاع باشم و ایمانم رو نشون بدم،من باید عمل کننده باشم نه مثل طوطی،حفظ کنم این آگاهی ها رو و عمل نکنم و
پاشدم رفتم!همون کاری که می گفت انجام نده ولی قدرت نیروی خدا قویتر از نجوا بود و باید پا روی ترسام میزاشتم!
گفتم خدایا هدایتم کن و آسان کن بر آسونی ها و حرکت کردم!
اون قدر این عمل کردن به الهام لذت بخش بود که کلا یادم رفت به پسر و همسرم بگم که من رفتم شهره دیگه و داخل شهر شدم و گفتم خدا جانم!توی شلوغی اون منطقه یه جای پارک خوب برام روبراه کن و رفتم جلو و بخدا در جایی که ماشینا تو اون ساعت روز همه دوبله پارک میکنند یه جای پارک بزرگ اونم جلوی مغازه ای که من میخواستم ازش خرید کنم!
لبخند زدم و سپاسگذاری کردم از اینکه جواب میده!
دوباره یه کاره دیگه توی یه منطقه ی دیگه ی شهر داشتم اونم رفتم و به زیبایی و راحتی هر چه تمام تر انجامش دادم و ساعت دوازده برگشتم خونه و وقتی همسرم دیدند که تمام اون کارهایی رو که سه روز بود داشتم می گفتم اونا برام انجام بدن رو کردم و اومدم خیلی خوشحال شدند و گفتند کی رفتی و برگشتی!
بخدا اگه یه ذره ،فقط یه ذره قدرت این خدا و این نیرو و قدرت خودمون رو باور کنیم همه چی درست میشه به شرط باور…
از امروز هم نشونه ای اومده که باید همون مسیر و همون شهر رو توی شب برم؟!
چرا این همزمانی ها برام میوفته!؟
چون من از خدا،این خواسته رو دارم که میخوام برم و بگردم کل جهان رو!
خدا داره با این نشونه ها و عمل کردن من به اونا،ظرفم رو بزرگتر میکنه تا به اون خواسته ها هم برسم
در زمان مناسب!
زمان مناسب کی میشه!؟
وقتی من نترسم،شجاع باشم،عمل کنم،ایمان داشته باشم!
به خدا خیلی واضح بهم میگه اگه میخوای مثل اکثریت جامعه و خانم هاش باشی که هدفی برای خودشون ندارند مثل اونا رفتار کن و عمل کن!
ولی اگه میخوای متفاوت باشی و لذت های زیادی رو تجربه کنی!دلت رو بده به من و از هیچ چیزی نترس!
هر تضادی توی مسیر باعث میشه درس اون رو بگیری و ازش رد بشی!
تکامل رو رعایت کن و پله پله حرکت کن!
نخواه تویی که بیش از بیست کیلومتر رانندگی نکردی به یکباره مسیر صد کیلومتری رو بری!
قدم به قدم!
و فردا همین موقع میخوام برم همون شهر و شب رانندگی کنم و میخوام خودم رو و شجاعتم رو نشون بدم!
انشالله به امیده خودش،میام برای شما و خودم میگم از تجربه ی این عمل کردن!
ممنون از وجوده ارزشمندتون!