سریال زندگی در بهشت | قسمت 48 - صفحه 21

به نام خدای عشق

سلام بچه ها

خب خب خب

فاطی داره برمیگرده، کم کم، پس از غرق شدن در جو جدیدی که تو زندگیش ایجاد شده بود،اعتراف میکنم که درمسیر رسیدن به یک خواسته ام، ولی چنان تو این جو جدید غرق شدم که میتونم بگم از خودم دور شدم، از کار کردن روی خودم،و این باعث شده تو شیبی از اتفاقات ناخواسته بیفتم و نا آرام باشم.چند روزه انگار به هوش تر شدم… اومدم جلوی آینه و از خودم عذر خواهی کردم! خیلی هم یهویی بود، از روی دل پری بود.گفتم فاطی ببخشید که این مدت انقد اذیتت کردم، انقد ازت دور شدم و بهت بی توجهی کردم، و این کارم اصلا برنامه ریزی شده نبود، خیلی دلی، خیلی یهویی… و شبش خواهرم بهم گفت، واقعا برای ریزش موت میخوای یری دکتر؟ تو که خودت میدونی از درونته…. تو از خودت دور شدی و بدنت اینجوری داری سعی میکنه تو رو به خودت برگردونه،توجهتو جلب کنه… شنیدن این حرف خیلی حرف بود برام. انگار همه خدا صدام میزد برای برگشتن به خودم. از هر سمتی باهام صحبت میکرد. دوست صمیمی ام اومد دیدنم. چقد به این دیدار نیاز داشتم و خدا همه چیز رو به موقع میچینه. اومد، نشستیم، چایی خوردیم، حرف زدیم، گفت فاطی چند وقته دیگه هیچی نمیگی… قبلا هر روز یه حکایت از اتفافاتت در روابط میگفتی، الان چیزی نیست یا تو نمیگی…. تلنگر! راست میگفت، کجا بودن اتفافات جداب و جالب هرروزه ام؟ معجزاتم؟ من فقط گوش میدادم و این گوش دادنه چقدر فرکانس منو تنظیم کرده بود… انگار یه چیزی بم میگفت برگرد به دوره ات، برگرد. الان وقتشه. شب ک دوره رو پلی کردم، حرفای استاد در این قسمت رو من باااارها و بااااارها شنیده بودم،ولی آرووووم شدم وقتی شنیدمش، گفتم آره! اینه! واقعا همینه ک لازمه همیشه گوش بدیم اینا رو. خلاصه استاد گفت هربرخوردی باهات میشه از فرکانس خودته هااااا…. ببین کجای کار ایستادی! براساس باورات! ببین همه کاری ک تو باید بکنی اینه، چی؟آروم باشی! از زاویه ای به موضوعات نگاه کنی که بهت احساس خوب بده! دیگه همین فرمونو بگیر برو، و اون موقع هست که هررررجی میخوای بهت داده میشه و تو تعجب میکنی از ساده بودن جهان! و این انگار پاسخ من بود. دو روز بود به یه چالش خورده بودم که باعث شده بود عین مار به خودم بپییچم دنبال راه حل! ولی همون اولش عجز خودمو فهمیدم! من هیچ راه حلی نداشتم و هر راه حلی تنها از سر جنگ و تقلا بود. برو دعوا کن، برک تهدید کن، اعصاب خردی و… هنوزم نمیدونم! باید با قاطعیت این کارا رو کنم یا بزارم خدا به روش خودش کار ها رو برام راست و ریست کنه، آحه هربار خودش کرده، سخت نبوده، چنگ نداشته، فراتر از انتظار بوده، همونقدر زیبا، همونقدر فراتر از انتظار.گفتم ببین حقیقتش من نمیدونم چیکار کنم! نمیدونم! تو بگو!تو انجام بده، تو راست و ریست کن. من خسته ام. صادقانه بگم… خیلی خسته ام. این مدت خیلی فشار روم بود. دیگه نمیکشم. میخوام بیام تو بغلت، بلندم کنی، سرمو بزاری روی شونه ات و منو ببری. به خودت قسم خسته ام، عاجزم. و شب وقتی بخش تضاد رو شنیدم،گفتم همین الان برو بنویس! مگه نه به تضاد خوردی؟ مگه ن استاد میگه بنویس چی میخوای؟ برو بنویس! اگر انجامش ندی فقط الکی گوش دادی! رفتم دفترمو اوردم و نوشتم. نمیدونی چقد واضج شد همه چی و ارومتر شدم. خیلی جالب بود. و راستش دیشب 50 دقیقه از فایل قسمت 1 عشق و مودت رو گوش کردم، استاد میگه، وقتی شروع میکنی کار کردن روی خودت، میبینی نتایج میان، ازهمـــــــــون اول. و من دیدم! میدونی چطور؟ عشق و محبت آقا، وقتی نگران وضعیت خواب آقا شدم زود خودمو از نگرانی در اوردم و فردا یه جوری شد که 7 ساعت خوابید تخت!راحت از خونه زدم بیرون. اومدم سر ایستگاه گفتم چرا باید این مقدار پولو بدم برا یه چیکه راه؟ ولی خب گرمه، میدم! و همون لحظه اتوبوس واحد اومد،تازه چهره راننده برام شبیه استاد بود. خندان و تپل:) با لبخند نگاهش میکردم و با دست اشاره کردم لطفا همین جا بایسته، چون ایستاه یکم جلوتر بود، و جلوی پام ایستاد، سوار شدم و تشکر کردم. رفتم آیس قهوه بخرم، یه پیشنهاد جدید بهم شد برای طعم.تو ذهنم شکلات بود. گفتم مثلا به جا کارامل با شکلات! پرسیدم طعما دیگه؟ گفت شیرین کننده هام طعمشون محدوده سفارش دادن بیارن. چند لحظه بعد گفت میتونم با شکلات براتون بزنم:) گرفتید چیشد دیگه؟ یه چیزی تو ذهنم بود به آقا بگم، بدون اینکه بگم خودش انجامش داد:) بدون اینکه من بگم!امروز صبح هدایت شدم به این قسمت. هدایتااااا. و از اونجا که خدا میخواددباهام حرف بزنه، حتی فایل رو ندیدم کامل، رفتم روی متن، و خدا بهم گفت….تازه محمدعلی جان هم از خوزستانه واز تصاد و نحوه برخورد باهاش هم نوشته بود.از توجه به زیبایی،چیزی ک من متوجه شدم خیلی وقته نیبینمش!و حرف مستقیم خدت بهم، استاد ممنون که یادم دادی نباید با هیچ چیزی بجنگم،،فقط باید آرام باشم آرام. میبینید بچه ها… بم میگه نجنگ فاطی. لطفا نجنگ. دیروزم بم گفت… تو یه فایل از سفر به دور آمریکا، گفت قدرت افکار و تسلیم بودن همهجیز رو به نفع تو تمام میکنه، همه نعمت ها لاجرم برتو سرازیز میشن… آخ خدایا شکرت… خیلی بهترم، خیلی. اینو بشنوید، نشسته بودم رو به روی دوستم، داشت ورزش میکرد و حواسش پی خودش بود. من رفته رفته فکری شدم، فکرای منفی، گفتم فکری شدم! از قیافه ام هم معلومه!چشام، چهره ام، برم تو سایت؟ و نرفتم. خب میدونید چیشد؟ دوستم یهو گفت برو تو سایت!گفتم قیافه ام رو دیدی فکری شدم؟ گفت نه! من وقتی ورزش میکنم اصلا حواسم به جایی نیست! فقط یه لحظه از سرم رد شد به فاطی بگو بره تو سایت، گفتم بیانش کنم و به ورزشم ادامه بدمـ…

نمیتونم هیچی بگم بچه هاااا…

فقط خیلی خوشحالم

اتفاقات فوق العاده ای تو راهه

وقتی نت رو روشن کردم که برم تو سایت، یه پیام از یک کانال به چشمم خورد،دیدید پیامای اخر چنل دیده میشن از بیرون؟ نوشته بود به قول جناب سعدی، بعد از سختی آسانیست… توجهم رو جلب کرد، رفتم خوندمش، میدونی چی؟ اون اصلا پیام اخر چنل نبود! دوتا دیگه بعدش بودن. ول یاون لحظه اون برای من رو بود، چون باید میدیدمش: به قول جناب سعدی:

پس از دشواری آسانیست ناچار

ولیکن آدمی را صبر باید

خدایا انگشت به دهان مونده ام از نتایج…. انگار دارم تو جهان جدیدی قدم برمیدارم….