دیدگاه زیبا و تأثیرگزار مونا عزیز به عنوان متن انتخابی این قسمت:
به نام فرمانروای کل کیهان و هستی و کائنات
به نام خدایی که تو قلب منه و منو هدایت میکنه
سلام به استاد عزیزم و مریم نازنینم
سلام به همه ی دوستان ارزشمندم
خدایا بی نهایت ازت سپاسگزارم که یه روز دیگه بهم فرصت زندگی کردن تو بهشت و دریافت کلی آگاهی ناب و دادی
خدارو شکر میکنم که بهم فرصت نوشتن میده چون وقتی میام مینویسم خیلی خیلی بهتر این آگاهی هارو درک میکنم و این با دقت نگاه کردن فایل ها و نت برداری کردن و کامنت نوشتن باعث میشه که من تمام روز تمرکزم روی نکات مثبت باشه
و تشکر میکنم از دوستان خوبم که بهترین کامنت ها رو میزارن واقعا من هر وقت فایل ها رو میبینم شاید پنجاه درصد میتونم قانون و آگاهی های فایل رو درک کنم و اون پنجاه درصد دیگه رو با کامنت های بی نظیر بچه ها درک میکنم و کلی تحسین میکنم که به چه نکات قشنگی اشاره کردن که از چشم من دور مونده بود و من متوجه نشده بودم
واقعا خدارو شکر که لیاقت دیدن و دریافت این آگاهی های ارزشمند رو دارم
نکاتی که من از این فایل درک کردم
درس خیلی مهمی که من گرفتم اینه که از خودم بپرسم واقعا نگاهم به ثروتمند بودن چیه ؟ هدفم از ثروتمند بودن چیه ؟
تعریف من از ثروتمند بودن از آزاد بودن چیه؟
چرا اکثر ایرانی ها فکر میکنند ثروتمند بودن یعنی از صبح تا شب هیچ کاری نکنی ؟
چرا اکثر ایرانی ها فکر میکنن که وقتی ثروتمند باشی باید کارهاتو یه نفر دیگه انجام بده و مستخدم داشته باشی؟
چرا وقتی یه نفر تو محل کارش میتونه از پس کارها بربیاد ولی کلی پرسنل استخدام میکنه و فکر میکنه که خودش نباید هیچ کاری انجام بده؟
چرا خیلی از افراد تمیز کردن خونه یا محل کارشون و بی کلاسی میدونن ؟
به نظر من این افراد اصلا نمیدونن که هدفشون از ثروتمند شدن چیه اصلا معنی آزادی رو نمیفهمن و نمیدونن که ثروتمند واقعی کسی هست که پولش و خرج چیزهایی میکنه که براش لذت بیشتری و فراهم میکنه نه اینکه پولش و خرج کارگر و مستخدم بکنه با این نگاه که من نباید هیچ کاری کنم یا انجام یه سری از کارها رو بی کلاسی میدونن و تازه به این رفتارشون افتخار هم میکنن
به قول استاد اگه کسی نمیخواد هیچ کاری کنه بره تو زندان چون اونجا از صبح تا شب نیازی نیست کاری انجام بده
اکثر ایرانی ها کار و زجر آور میدونن به خاطر همین من خیلی از خانم ها رو در اطرافم میبینم که میگن چی میشه یه روز بیاد که یه مستخدم بگیریم همه ی کارهامون و انجام بده یا آقایون دوست دارن که زودتر بازنشسته بشن ولی تو امریکا اینطوری نیست تو خیلی از فایلهای سفر به دور امریکا دیدیم که افرادی که کار میکنن پیرزن یا پیر مرد هستن خیلی هم سرحال هستن چون اونا کار و زجر آور نمیدونن چون که قانون و خوب درک کردن و میدونن که اگه کار نکنن میپوسن و زودتر میمیرن و تا زمانی که کار میکنند و تکاپو دارند سرحال ترن و زنده میمونن
من از استاد یاد گرفتم که وقتب ثروتمند بشی آزادی داری پس وقتی یه نفر میاد تو خونه من به عنوان مستخدم یا راننده داره آزادی منو میگیره پس این خلاف قانون هست پس اشتباهه
اصلا چرا یه نفر باید بیاد به من خدمت کنه در صورتی که وقتی من خودم به خودم خدمت نمیکنم پس دیگری هم نمیتونه به من خدمت کنه
و جمله طلایی مریم عزیزم ( چه کسی بهتر از من میتونه به خودم خدمت کنه )
این من هستم که با تمیز کردن خونه و انجام کارهای شخصی انرژی مثبت رو تو فضا پراکنده میکنم
وقتی من خودم یه جایی رو تمیز میکنم یا یه چیزی و خلق میکنم وقتی نتیجه کارم و میبینم کلی بهم انرژی میده و کلی اعتماد به نفسم زیاد میشه
من و همسرم خودمون تو کارمون این نگاه اشتباه و داشتیم و درصورتی که خودمون از پس کار برمیومدیم شاگرد گرفته بودیم و یا هیچ وقت نظافت نمیکردیم و از نظرمون خیلی زشت بود که مدیر یه مجموعه خودش نظافت کنه ولی خدارو شکر وقتی قانون و فهمیدیم الان سه تایی همه ی کارها رو انجام میدیم من و عشقم و خدا
واقعا اینا درس هایی هست که تو هیچ کتابی نوشته نشده خدایا شکرت
استاد به جای اینکه پولش و خرج مستخدم کنه پول و برای خریدن ابزار مناسب خرج میکنه و با اون ابزار مناسب خودش کارهاش و انجام میده و به احساس خوب میرسه و کلی تجربه کسب میکنه مثل خریدن انواع میلواکی
اصلا تا آدم خودش یک سری کارها رو انجام نده که بزرگ نمیشه و کلی تجربه کسب نمیکنه
مثلا برای استاد کاری داشت که یه راننده استخدام کنه و آروی رو راه ببره و برن سفر به دور امریکا؟
ولی استاد خودش خواست که یاد بگیره و کلی تجربه و مهارت کسب کنه و اینطوری اعتماد به نفس استاد هم چندین برابر شد
درس دیگه که از مریم عزیزم گرفتم اینه که من باید همیشه منظم باشم نزارم یه جایی انقدر کثیف و نا مرتب بشه تا مجبور باشم کلی انرژی و زمان صرف تمیز کاری کنم
نظم باید جزئی از شخصیت من باشه
و من چقدر لذت میبرم که استاد پولش و صرف چیزهایی میکنه که هم کار و براش راحت تر میکنه و هم چون نظم میده پس احساس بهتری و ایجا میکنه مثلا جای میخ و پیچ ها
هم دسترسی راحت تر شده بهشون و هم به گاراژ نظم داده و احساس خوبی ایجاد میکنه
و اینکه همیشه یه جاهایی تو خونه هست که آدم تمیز نمیکنه بعد میگه ولش کن بابا کی میاد اینجارو نگاه کنه
همه ی اینا نشون میده ما خیلی از کارها رو حتی تمیز کردن خونمون رو برای دیگران انجام میدیم برای تایید دیگران برای اینکه اونا خوششون بیاد
خیلی وقتا ما نمیبینیم که این کار چه لذتی برای خودم داره و همش به فکر دیگرانیم
ولی این گاراژ همه چیز داخلش مرتب چیده شده
کولر و بخاری داخل گاراژ نشون دهنده ثروت استاد هست و اینکه اینطوری برای خودشون ارزش قائل هستن و ثروتشون رو صرف خریدن وسایلی میکنن که بهشون احساس بهتری میده
تمام وسایل داخل گاراژ نماد ثروت و فراوانی بود برای من
و اون ابزار اره کاری که مارک بوش بود نشون میده که استاد همیشه از اجناس درجه عالی و با کیفیت استفاده میکنه این یعنی استفاده صحیح از ثروت
درس دیگه اینکه استاد هیچ وقت برای ثروتمند شدن شب و روزش و به هم نمیبافه هیچ وقت خودشو اذیت نمیکنه
کار و تفریح برای استاد با هم دیگه هست
استاد همیشه کارها رو به ساده ترین شکل ممکن انجام میده حتی لباس پوشیدن
درس دیگه این بود که
من از استاد یاد گرفتم که وقتی من به یه مسئله ای بر میخورم حتما قبل از من هم یه نفر دیگه به این مسئله برخورد کرده پس حتما یه راه حلی وجود داره فقط من باید برم یه سرچ کنم پس به جای غر زدن برم یه سرچ کنم
همین ایده گیره ها که برای تشک تخت استفاده میشه نشون میده که اولا همیشه راه برای بهتر شدن و آسان تر شدن کارها هست و هم نشون میده که چقدر ایده برای پول ساختن هست این نشون میده که جهان هرروز داره پیشرفت میکنه هرروز راههای جدیدی برای پول ساختن ایجاد میشه
پس این عصری که ما در اون زندگی میکنیم بهترین عصر برای پول ساختن هست و من تعجب میکنم که افراد میگن قدیما بهتر بود
نکته مهم دیگه اینه که وقتی که ما به مسئله ای بر میخوریم یه خواسته جدیدی در ما شکل میگیره و باعث میشه که ما اون مسئله رو حل کنیم وقتی که اون مسئله برطرف میشه بهبود حاصل میشه و نتایج بزرگ حاصل بهبود های کوچک هستن
پس من باید تلاش کنم که هرروز خودم رو اصلاح کنم هرروز یک قدم در جهت بهبود وضعیت زندگیم بر دارم و همین قدم های کوچک و یه ذره بهتر شدن باعث میشه در دراز مدت نتایج بزرگی تو زندگی من به وجود بیاد
خدایا شکرت برای درک این آگاهی ها
خدایا شکرت که بعم فرصت نوشتن دادی
خدایا شکرت که در مسیر درست قرار دارم
خدایا ازت سپاسگزارم تا ابد
منتظر خواندن نظرات ارزشمندتان هستیم
برای دیدن سایر قسمتهای «سریال زندگی در بهشت»، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD525MB35 دقیقه
به نام خدایی که هرچه داریم از اوست
سلام زکیه عزیزم
سلام دختر خوش ذوق و زیبای عزیزم
دختر تو چقدر خوشگلی ….
اینقدر این عکس پروفایلت زیباست و انرژی مثبت داره که نگو
عزیز دلم….
چقدر لذت بردم از کامنتت قشنگت …
جوری که هر لحظه میگفتم وای حالا تموم میشه و بعد میدیدم چقدر خوشگل ادامه میدادی …
وقتی به آخر کامنتت رسیدم …زدم روی اسم خوشگلتون هدایت شدم به داستان هدایت شما …و چقدر لذت بردم از این هدایت شما و چقدر زیباست این هدایت که دقیقا از منم از کرونا شروع شد و 4 سال طول کشید که من آماده ی این فضای فرکانسی روحانی بشم ….
مخصوصا وقتی گفتید که قدم اول رو برای تولدتون اونم آبان خریدید …چقدر ذوق زده شدم …و متوجه شدم شما هم مثل من آبانی هستید ….
و چقدر برام باور پذیر تر شد اینکه با طی کردن تکاملم میتونم دوره های استاد. رو بخرم
.
.
راستی این کامنت رو یک و دو فروردین نوشتی …
عیدت مبارک دختر خوشگل …
مطمئنم امسال بهترین سالت خواهد بود
وقتی داشتی درباره ی شب های قدر میگفتی چقدر منو یاد خودم مینداختی …حتی امسالم یکم اون حس ها اومد ولی بعد تونستم خودمو کنترول کنم …منطق ها رو بیارم …
و چقدر زیبا صحبت میکردی از ورژن جاهل قبلی ات که البته قبلی منم بود ….
چقدر زیبا میگفتی ….
بعد از اون وقتی آیات رو آوردی…همینطور که داشتم قسم های خدا رو میخوندم …صدای استاد توی گوشم میپیچید…
یادمه استاد قمشه ای میگفت …
قرانو باز کردم دیدم خدا هی داره قسم میخوره …
به زمین و زمان داره قسم میخوره …
رو کردم گفتم خدایا چته …چی میخوای بگی …هی قسم قسم قسم ….
فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا
.
.
با اینکه دوبار نوشته بودی ولی سیر نمیشدم از خوندن این آیات
و ازت واقعاااا ممنونم …..
.
.
و اونجایی که درباره ی پسر عموت گفتی ….اینکه دوسش داشتی ولی انگار که اون نادیده ات گرفت ...
من هنوز خیلی بی تجربه و کم سنم…اما یه تجربه کوچولو دارم …که واقعا خداوند محافظتم کرد که تونستم ازش بیرون بیام اونم سربلند ….
چیزی که خدا بهم گفت این بود …
ملیکا ! تو چیکار داری ….مگه فقط اون توی دنیاست …یه لحظه وایسا …فکر کن این دنیاست و این یک تصمیم که با اون بودنه ….خب ؟ هیچ قضاوت یا حرف مردم یا ترس و وهمی ام وجود نداره …حالا بگو آیا میتونی مسئولیت تمام این تصمیم رو به عهده بگیری و فارق از همه چیز بگی این بهترین و درست ترین تصمیمه و این مسیر درست منه من میخوام این مسیرو برم …به هیچ کسم هیچ ربطی نداره …
به خودت نگاه کن …به حست .. و حالا جواب بده ….
……..
به خودم نگاه کردم …دیدم نه …واقعا این تصمیم من نیست ..این خواسته ی من نیست …این حس خوبی به من نمیده …ولی آخه خدا ….!
+هیس …تموم شد دیگه …تا اینجا اوکیه …بقیشو من میگم …دیگه آخه خدا نداره …وایسا …
تا اینجاش قبول داری ؟…حستو خواسته ات رو و یا ناخواسته رو فهمیدی ….؟.
_اره ….ولی من بدون اون ناراحتم انگار …میخوام باهاش حرف بزنم …بخندم …شعر بخونم …خوش باشم …
+خب خب خب ….وایساااا دیگه …
الان من از تو میپرسم …باتوجه به تجربه ای باهاش داشتی …میدونم که میدونی اون آدم در حد تو نیست …و نمیتونی اون چیزایی که توی ذهنمه رو با اون تجربه کنی …الانم فهمیدی که اصلا خواسته ات نیست و حس خوبی هم بهت نمیده ….
میدونی این حرفات چقدر توش شرکه؟ میدونی چقدر مزه ی کمبود میده ! فکر میکنی فقط همین یه آدم توی این دنیاست …نه بابا اینقدر پسرای بهتر و جوون تر هم سن خودتو زیبا تر و شخصیت بهتر هست که نگو …از کی میخوای بپرسی؟ بیا از من بپرس که آدرس تک تکشون رو دارم …
حالا من از تو میپرسم …اگر یک پسر هم سنو سال خودت با تمام اون ویژگی های ظاهری و شخصیتی که دوست داری …
اگه الان کنارت بود …باهاش قرار میزاشتی …لذت میبردی …آیا دیگه به این فردی که الان فهمیدی ناخواسته ات هست اصلا فکر میکردی ؟
با تعجب به خودم نگاه میکردم …
_معلومه که نه …من اگه اونو داشته باشم حتی دیگه به این فرد فکرم نمیکنم ….
کما اینکه با بودن در کنار هم فرکانسی هامم اصلا به نبود اون توجه نمیکنم و غصه نمیخورم …. وقتی پیش یکی از دوستام که دختره …دوست عزیز و دیرینه و هم فکر و هم فرکانسی هست و چقدر توی همون دو ساعت سه ساعت 4 ساعت که به قول استاد میگن تلفنی اصلا متوجه گذر زمان نمیشیم چقدر لذت میبرم …دیگه فکر کن اون جنس مخالف عزیزم …با اون ویژگی ها وای بریم چقدر لذت ببریم ….
یه چیزی شبیه به رابطه ی دوست داشتنی و لذت بخش استاد و خانم شایسته میاد جلو چشمام ….وای چقدر فکر کردن بهشم لذت بخشه ….
+حالت چطوره ؟
_عالیم خدا عالی …اصلا یه حس خیلی خوبی گرفتم ….
+حالا فهمیدی وقتی یکی توی فرکانس تو نباشه چقدر با نبودشم تو رو عذاب میده …چرا رهاش نمیکنی ؟
من آدرس اون فرد دلخواه تو رو دارم …
آدرس تو رو هم دارم …
تو فقط خودتو بیار توی مدارای بالاتر …اونم برای اینکه با تو آشنا بشه داره خودشو آماده میکنه و نمیدونی چقدر ذوق داره ….
اصلا بیشتر از تو هم ذوق داره چون من این وعده رو بهش دادم ….چون میدونم تو چقدر خوش ذوق و زیبا هستی ….
خودتو دو دقیقه توی آینه ببین …اصلا اینه نه …
برو دو تا فیلما که داداشت وقتی حواست نبوده ازت گرفته رو ببین …اون وقت میفهمی چقدر دوست داشتنی هستی و چقدر لایق کسی هستی که میخوای …البته که باید این لیاقتو درون خودت کشف کنی و به این آدمای دور و بر فعلی ات که حاصل فرکانس های پایین هستن نچسب …..
.
.
حق با تو عه …میدونی چقدر آروم شدم …علاوه بر اینکه تا حالا هزار بار بهم گفته من اون شخص در بهترین زمان باهات آشنا میکنم ….تو فقط روی خودت ،اهدافت ، خواسته هات تمرکز کن …..
آی قربون این خدا برم …
همین الان یوهو مامانم این بیتو خوند ….
کنار آب و پای بید و طبع شعرو یاری خوش …
ای جان دلم که یاری خوش …
طبع شعر …
عاشقی شاعر شدن
دل دادن و دل را گرفتن …
خنده و شوخی ز با بی عقلی خویش
از خدا گفتن ز بی عقلی خود
ز ایمان و موسی و زلیخایی
ز بیمار و ز درمان قربانی
ز ابراهیم و عیسی و دین و تسلیمی
ز هر آنچه که توحید در آن بینی ….
.
.
خدا رو شکر
خداروشکر
خداروشکر به خاطر این
فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا
عاشقتم خدا جانمممممم
.
.
وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا ﴿1﴾سوگند به خورشید و تابندگى اش (1)
وَالْقَمَرِ إِذَا تَلَاهَا
﴿2﴾سوگند به ماه چون پى [خورشید] رود (2) وَالنَّهَارِ إِذَا جَلَّاهَا
﴿3﴾سوگند به روز چون [زمین را] روشن گرداند (3) وَاللَّیْلِ إِذَا یَغْشَاهَا
﴿4﴾سوگند به شب چو پرده بر آن پوشد (4) وَالسَّمَاءِ وَمَا بَنَاهَا
﴿5﴾سوگند به آسمان و آن کس که آن را برافراشت (5) وَالْأَرْضِ وَمَا طَحَاهَا ﴿6﴾سوگند به زمین و آن کس که آن را گسترد (6) وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا ﴿7﴾سوگند به نفس و آن کس که آن را درست کرد (7) فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا ﴿8﴾سپس پلیدکارى و پرهیزگارى
.
.
قسم خورد
قسم خورد
به خورشید و به آفتابش
به ماه و به درخشش در آسمانش
قسم خورد
به روزش که روشن شد
به شب ها که پس آن، ز خود شب شد
قسم خورد به آسمانش که خود ساخت
قسم خورد به دنیایی که خود بافت
قسم خورد به عشق زنده بودن
به دم ها ، به رمز ها ، در تپش بودن
در آن بین ، میان این قسم ها
صدا فریاد زد قلب تپش ها ؛
که ای وای خدای مهربانم
چه می خواهی بگویی پس قسم ها
خدا آرام با لحن نجاتی
به من گفت که ای بنده ، گوش کن ندای
منه لله و رب این دو عالم
به تو گویم ز بد یا خوب ندایی
به حس خویش تو درک خودت بین
به رمز لحظه ات حس خودت بین
ز نزدیک تو ام هر لحظه نزدیک
چو آنچه میکنی من گویمت چیست
.
مرا گریان ز خود افتاده از پای
ز این آیه که گفتا پس قسم ها
که ای جان دلم ، گوش کن ندای ها
که گوید از دلت اینجا ز بیت ها
فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا
عزیز دلمی …
ممنونم ازت
..به خاطر این حس زیبایی که الان دارم ….
عاشقتم دختر …
در پناه الله یکتا باشی …
منتظر نتایج بی نظیرت هستم…
1404/2/9
به نام خدای مهربانم که هرچه دارم از اوست …
سلام زکیه عزیزم
سلام قربونت برم .
سلام عزیز دلم …
آخ که چقدر دوست دارم من …چطوری بگم آخه…
خدایا شکرت ..
خدایاشکرت
میدونی چقدر کامنتت برام به موقع بود …
عزیز دلمی چقدر زیبا گفتی …
چقدر خوشگل از اتفاقاتت میگفتی ….
چه کار قشنگی …یعنی هر روز میای و روزت رو تعریف میکنی ؟
اینجوری برای خودت رد پا میزاری …
فدای تو بشم با این ایده ی خلاقانه و قشنگت …
راسش صبح برام ایمیل اومد که یه کامنت جدید دارید فکر کردم مال قبلیاس گفتم ولی بزار یه بار دیگه چک کنم شاید جدید اومده باشه و اومدم توی سایت و دیدم بله …زکیه ی عزیزم پیام داده ..ولی کدوم فایل ..در پاسخ به کدوم کامنت ….
نمیدونم ….
پس زدم روش و برای اینکه یادم بیاد رفتم از اول خوندم …
کامنت خودم رو هم خوندم و چقدر از این سوره لذت بردم ….
چقدر از شعری که گفتم لذت
چقدر از حرفای خدا لذت بردم …و میدونی چقدر به تک تک این کلمات نیاز داشتم ….
صبح که کامنت زیبای تو رو توی مینی بوس که داشت به طرف دانشگاه میرفت خوندم …اینقدر این تعهد و انرژی رو دوست داشتم که نگو ..
پس همون موقع به خودم گفتم منم دوست دارم مثل آجی زکیه بنویسم …روزم رو رد پا هام رو …اما آخه خدا یا چی بنویسم …پس یه کار کن …من قول میدم رد پا بنویسم تو اتفاقات شگفت انگیز رو جوری برام رقم بزن که زیبا ترین روز رو تجربه کنم یه کامنت پر بار باشه …
نمیدونم ولی الان ساعت 18 و 41 دقیقه است و حدودا 10 یا 11 ساعت از اون موقع گذشته و هر لحظه انگار خدا بهم میگه …چشم قربونت برم …
میدونی چرا …
بزار از صبح برات بگم …
ولی اول باید بگم که برای اینکه درک کنیم دو شخص در موقعیت های مشابه با کنترول ذهن چقدر نتایج متفاوت میگیرند نفر دوم داستان دوست من هست به نام سحر که دیر بیدار شده بود و عینا پیامایی که برام فرستاد رو میزارم ….
خب من دیروز از بس خسته بودم و بعد دیدن یکی از استادام دوباره منو به گذشته برد …حالم زیاد خوب نبود …
خلاصه تا شب خوابیدم و دیشبش حدودا شاید بگم 1 ساعت خوابیدم…
اما سعی کردن اون قضیه رو حل کنم و صبح خودم رو شاد کنم و فقط به روز زیبایی که قراره تجربه کنم فکر کنم …
خلاصه آهنگ گذاشتم و کلی با آهنگ خوندم و رقصیدم …
کمک برادرم کردم تا به مدرسه اش بره و بعد داداشم رو بیدار کردم تا با هم بریم دانشگاه …ولی اون دیر بیدار شد و طبق معمول اگر به اتوبوس 7 صبح نمیرسیدند باید تا 7و ربع صبر میکردیم و توی اون ترافیک سوار اتوبوس میشدیم…
تا داداشم اومد کاراشو بکنه، نگاه به ساعت کردمو دیدم 6 دقیقه به 7 شده و اوتوبوس تقریبا 5 دقیقه دیگه میرسه و مسیر خونه تا ایستگاه بیشتر از 7 یا 8 دقیقه بود …
به خودم گفتم لازم نیست عجله کنم …حتی اگه بدوم …ممکنه نرسم ..پس بهتره حسم رو خوب نگه دارم …مشکلی نیست با اوتوبوس بعدی میرم …پس ذهنمو کنترول کردمو نزاشتم بار روانی روی خودم و داداشم ایجاد کنم که ؛ حالا دیر میرسیم میوفتیم توی ترافیک و…
…خلاصه ما رفتیم دم ایستگاه و اتوبوس 7 و ربع رسید …منم با کنترول ذهنم بدون اینکه مثل دفعات قبل هول بزنم یا نق بزنم ..و بگم وای دیر شدو و چقدر شلوغه و اینا سوار شدم و وویس استاد توی گوشم و بود و سعی میکردم فقط توی لحظه باشم و هماهنگی های حتی چند لحظه بعد رو به خدا بسپارم …
خلاصه که حدودا هفتو 30 یا 35 دقیقه
رسیدیم ترمینال که تازه سوار مینی بوس های دانشگاه بشیم …
قبلش توی گروه رفت و آمد ،دو نفری رو از مسیر دیگه پیدا کرده بودیم که با هم اسنپ زدیم و وقتی دیدم اتوبوس ما اومد و اونا هم مکانی که گفته بودن رو رد کرده بود با اینکه اسنپ گرفته بودیم اینو نشانه ای دیدم و گفتم من لغوش میکنم و رفتیم ترمینال …
وقتی دیدم ساعت 7و35 دقیقه است سعی کردم خاطرات و ورودی های قبلی که میگفتن نمیرسی دانشگاه رو کنترول کنم …
و دیدیم که یه اتوبوس و مینی بوس پر شده و هیچ اسنپی هم قبول نکرده …
همون موقع مینی بوس زردی که البته مال دانشگاه داخل نجف اباد بود اومد و گفت بیاین من میرم دانشگاه آزاد…با اینکه اونا فقط باید دانشگاه سمیه که داخل نجف آباده ببرند …خلاصه سوار شدیم و گفت ولی 30 تومنه و ما گفتیم اشکال نداره و مینی بوس همون موقع پر شد …خیلی حس خوبی داشتم الان دیگه 7 و45 دقیقه بود و راه حدودا 40 تا 1 ساعته رو باید به دانشگاه میرفتیم …
(سحر :
ملیکا خوابم برد اصلا نه رو پوش اوردم نه جا کارتیما اوردم️️ فقط پریدم بالا راه افتادم
من :
اشکال نداره…یه کاریش میکنیم
منم تازه سوار شدم …
بیا دوتایی بریم سر آزمایشگاه 9 شروع میکنه …
سحر ؛
سکشن دوم تکوین از کی تا کیه میرسیم 12و45 بریم سر دفاع
وای سگگگگ تو این شانس سرنگ هم یادم رف بیارمممم
خدما جا نزاشتم خیلیه
اه اعصابم خورد شد
من :
عه راست میگی ….پس باید سکشن اول بریم …سرنگ دیگه چرا ؟بیخیال بابا …
سحر :
گف هر هفته داریم خونگیری
ووای خدایا چرا امروز همچبنهه
من :
نه بابا ..؟به ما نگفت ..
اشکال نداره سحر پیش میاد ….)
.
.
وقتی اول راه ترافیک رو دیدم نجوا های ذهنم شروع شد که وای چرا از اینطرف رفت چه ترافیکی اینجوری که تا صبح نمیرسیم….وقتی دیدم باز داره مغزم بازی در میاره سرمو کردم توی موبایلم اومدم توی سایت و کامنت زیبات رو با عشق خوندم …
بعدش یکم فایل های استاد رو گوش دادم و به طرز عجیبی راه انگار باز شده بود و ساعت 8 وقتی زدم روی مپ که ساعت چند میرسیم زد 30 دقیقه دیگه …
باورم نمیشد …
خلاصه رفتیم و وقتی رسیدیم ساعت 8 و 25 دقیقه بود
باورم نمیشد …به راحتی و به خوبی رسیدیم و طبق قراری که با دوستم گذاشتیم میخواستم کلاس اولمو جابجا کنم که با هم باشیم …بر عکس دفعات قبل این کار این دفعه حس خیلی خوبی بهم میداد…
رفتم داخل دانشگاه و سوار اوتوبوس های داخل دانشگاه شدم …به چه راحتی اصلا انگار اتوبوس اونجا وایساده بود تا من برسم و 5 دقیقه ای گذاشتمو دانشکده و من 8 و 30 دقیقه توی کلاس بودم ….و به استاد سلام کردمو گفتم که میخوام امروز به جای سکشن بعدی این سکشن بیام و برعکس دفعات قبل که بد اخلاقی کرد که نه شلوغه و اینا گفت باشه …
ساعت دیگه 7و 35 شده بود
استاد هنوز درسو شروع نکرده بود
(من ؛ کجایی؟
سحر ؛ تو راه
من ؛ من رسیدم
.
8و 45 دقیقه
.
سحر ؛ منم دم گیتام [ منظورش دم دانشگاهه …حالا باید سوار اتوبوسای دانشگاه میشد تا برسه دانشکده ]
من ؛بیا جلو جلو جا گرفتم برات
سحر ؛ممنون شرو کرده؟؟
من ؛ اره
سحر ؛ وای اتوبوس نمیاد
من ؛ عجله نکن بی خودی ….آروم باش
سحر ؛ امروز همه چیز دست به دست هم دادن چرا آخه اتوبوس نمیاد یعنی چ من نمیفهمم
8:51
سحر ؛اومد
بالاخره دوستم رسید و با اعصابی خورد ….
تقریبا دوتامون با هم راه افتادیم ولی حس ها و حتی زمان رسیدن به کلاسمون از زمان تا آسمون تفاوت داشته …تازه بد تر از اون چون از اول کلاس نبوده و نمیدونه جریان چیه یا استاد چیو درس داده اعصابش خورد تر بود …تا من که دیدم اینطوریه در حد چند تا جمله براش توضیح دادم …
تا ساعت 9 هنوز نفهمیدم چرا خدا بهم گفت این سکشن بیام این کلاس تا اینکه برقا رفت …
من اون لحظه خیلی خوشحال شدم …چون کلاس خودم آزمایشگاه و کار با میکروسکوپ بود و حالا که برق رفته بود عملا کلاس تا دو ساعت دیگه کنسل بود …
خلاصه که خیلی خوشحال بودم و سکشن بعد رفتیم که به کلاس بعدی برسیم و حتی کلاس بعدی یه ربع دیر تر شروع شد تا برقا بیاد …
اونجا گلوبول های خون رو دیدم و چقدر خوشحال بودم که کار های هفته ی پیش که خودم با استاد انجام داده بودم به نتیجه رسید تا استاد بهتر بتونه برای بچه ها توضیح بده که قطره ی خون رو قبل از اینکه بزارند زیر میکروسکوپ باید چطور روی لام بکشند…
شاید با توضیحات استاد همه فکر کنند این چیزیه که هر سال استاد به اونا میگفت اما پشت صحنه چیز دیگه ای بود و اون استاد اولین بارش بود و هفته ی پیش با کلی آزمون و خطا من و استاد فهمیدیم چه روشی رو پیش بگیریم بهتره …و چون من خیلی سریع تر کار ها رو میکردم و روش های مختلف رو با لام های مختلف امتحان میکردم خیلی هم زود به نتیجه رسیدیم …
خلاصه بعد از اون ساعت 12 بود و ما میخواستیم بریم سلف غذا بخوریم و قبل ساعت 12 و 45 سر کلاس باشیم چون این استاد خیلی روی به موقع سر کلاس اومدن حساسه …
خلاصه که دویدیم و دیدیم اوتوبوس داره میره جلوش دویدیم و برعکس دفعات قبل که نمی ایستاد گفت بچه ها بپرین بالا …ما هم تشکر کردیم و من سر دست اندازه افتادم زمین ولی با شادی پا شدم و گفتم چیزیم نشد و پریدیم بالا اتوبوس …
تا یه ربع بعدش داشتیم میخندیدیم …
دوستم گفت من یوهو کنارم رو نگاه کردم دیدم ملیکا نیست …خخخخخ
خلاصه رفتیم سلف و دو تا جوجه خوردیم و سریع هم نوبتمون شد و ده دقیقه ای غذامون رو خوردیم و راه افتادیم به سمت کلاس بعدی و حتی 5 دقیقه قبل کلاس اونجا بودیم …
باید یه تحقیق میدادیم و من با هوش مصنوعی تحقیق رو گرفتم و سر کلاس نوشتیم تا آخر کلاس تحویل بدیم …دیگه آخرای کلاس من وویس استاد رو گذاشتم تا فارق از اینکه کلاس خسته کننده و به درد نخورده یه چیزی یاد بگیرم …
خلاصه که به خیر و خوشی گذشت ..بعد کلاس داداشم زنگ زد و به هم رسیدیم ومیخواستیم با هم برگردیم …
و من از دوستم جدا شدم …
وویس استاد توی گوشم بود و من و داداشم پیاده رفتیم تا دم در و به خدا گفتم که خودت دو نفرو جور کن تا راحت با هم اسنپ بگیریم …
از در که خارج شدیم یکی اومد جلومو گفت شما میخواین برین ترمینال صمدیه گفتم آره…میاین اسنپ بگیرین گفت آره…ایستادیم یه نفر دیگه اومدو 4 تا شدیم و اسنپ گرفتیم و با نفری 26 تومن رفتیم …
چقدر حس خوب گرفتم …
بعد که سوار شدیم یکی از بچه ها گفت تو چه رشته ای گفتم ژنتیک …
گفت ترم چندی گفتم من 4 گفت من 6 هستم و کلی از استادا برام گفت و کلی درباره ی نحوه ی آزمون گرفتن و حتی اینکه چه درسایی رو برداری خوبه و اینا …و گفت اگه هر ترم حدودا 20 تا برداری مثل من 7 ترمه تمومی …خلاصه که کلی خوش گذشت و حتی شمارشم گرفتم …
قبلش میتونستم دم دروازه تهران پیاده بشم و با همون اتوبوسا برم ولی انگار یه حسی بهم گفت نه پیاده نشو …
بعد که در مقصد پیاده شدیم با هم خدا حافظی کردیم …که یکی از همونا با من دم ایستگاه موند و بعد ازم پرسید چطور میشه از اینجا بریم پل وحید گفتم بیا با من بریم گفت نه الان میان دنبالم کلا خواستم بدونم …گفتم با خط 94 ….گفت عه چه راحت ….
گفتم شما کجا میری گفت وحید گفتم ما هم همونجا میشینیم باغ دریاچه …
تازه ترم یک بود وفکر کنم جایی رو زیاد بلد نبود …بهش گفتم میشه منم باهاتون بیام گفت آره…
گفتم خیابان باغ زیار میشینی گفت نه کوچه باغ برج توی باغ دریاچه گفتم عه خوب ما یه کوچه قبل شماییم ….
خلاصه به چند دقیقه نکشید خالش اومد دنبالش و گفتم میخوای اول بپرسی و پرسید و خالش گفت آره حتما ….و منم سوار شدم و سریع منو تا حتی دم کوچمون رسوند …
خلاصه که زود رسیدم خونه …بعد با داداش کوچیکم یه فیلم دیدیدم که درباره ی قواصی بود و یادم به استاد افتاد …
داداشم گفت توی کیش یه جایی هست که میزارند با راهنما قواصی کنی …
بعد یادم افتاد که امروز روز دختر بود و دوست داشتم برم برای خودم یه جوجه بخرم …از همون خوشگلا که استاد داره …وای من عاشقشم …
به داداشم که گفتم گفت اوکیه از اینطرف میریم جوجه رو میخریمو میریم لب آب زاینده رود و توی پارک …خلاصه ساعت 5 بود رفتیم جوجه خوشگلو فرز و قشنگم گرفتیم و رفتیم لب آب توی پارک …برای جوجه یه جعبه برداشتم با ماژیک براش در و پنجره کشیدم و بالای خونه نوشتم welcome to paradise و روی در نوشتم
We trust in God
چه حس خوبی داشتم ….
خلاصه رفتیم دم آب و من رفتم با جوجه توی چمنا نشست و داداشم با توپ بسکتبال رفت توی زمین بازی و با بقیه بازی کرد …
همینجور که نشسته بودم یوهو دو نفر دختر خوشگل که به نظر میومد هم سن من باشن اومدن گفتن وای جوجشو ببین …و اومدن کنارم نشستن …اینقدر ذوق کرده بودم ….
کلی باهم حرف زدیم و بعد یکیشون رفت 3 تا بستنی گرفت و با هم خوردیم …
ولی چقدر اینا آدمای فوق العاده ای بودن باورم نمیشد که مال سال 69 باشن …اینقدر مهربون و خوب بودن …کلی با هم حرف زدیم و حتی شماره ی هم رو هم گرفتین …
چقدر خوش گذشت …حدودا شاید بگم یه یکی دو ساعتی پیش هم بودیم …
شابد باورتون نشه ولی بهش گفتم استاد عباسمنشو میشناسی ؟ گفت آره…گفتم الان نمیدونی چه حس خوبی ازتون گرفتم الان دقیقا حس سفر به درو آمریکا استاد رو دارم
..خدایاشکرت …باورم نمیشه …
خلاصه بعدش یه فیلم گرفتیم و شماره همو گرفتیم و خداحافظی کردیم و بعد با داداشم برگشتیم خونه …دیگه ساعت 7 شده بود …
یه روز پر از اتفاقات با حال …
پر از هم زمانی …
راستی روز دختر بر تمام دخترایی که دارند این کامنت. میخونند مبارک ..
زکیه عزیزم روز تو هم مبارک نفسسسس
خلاصه اومدیم خونه و بعدش داداش بزرگم با کلی کیک اومد خونه و گفت بیا عزیزم برات کیک گرفتم جشن بگیریم ولی راسش خیلی خوابم میومد .. کلی تشکر کردم و جشن و موکول کردم به فردا …راستی پدرمم کلی مرغ و گوشت و اینا گرفته بود …تا اگه خواستیم بعدا بریم لب آب جوجه کباب کنیم ….
خلاصه ..اینم از امروز من …
عاشقتم دختر …
مرسی که هستی …
راستی دوستایی که توی پارک دیدمشون توی آنلاین شاپ کار میکردن…با اینکه رشتشون معماری .بود ..
من یکمی تعجب کردم و اونا گفتن چرا تعجب کردی …گفتم آخه من فکر میکردم کسی که یه چیزی رو دوست داره توی همون رشته میره و کار میکنی و بعد ها شرکت میزنه و اینا …گفت آره ولی اینا رویاهای 20 سالگیه
…کلی خندیدیم و گفتم آره راست میگی البته منم دوست ندارم توی این رشته این کارو بکنم …
گفت مگه چه رشته ای؟ گفتم ژنتیک …گفت چرا دوسش نداری …گفتم چرا خیلی دوسش دارم ولی یه چیز دیگه رو بیشتر دوست دارم
گفت چی …؟
گفتم نویسندگی …
وای کلی ذوق کردو گفت ایشالا کتابات رو بخریم و اینا …
وای خدا من …
منم دوست دارم به زودی این نسخه چاپ بشه …
باورتون میشه …ظهر که رفتم با داداش کوچیکم فیلم ببینم بعدش یه مستند درباره ی نویسندگی فیلما بودکه دوبله بود و چقدر زیبا بود …انگار خدا اون موقع اونو آورده بود تا من از تلویزیون ببینم …خدایاشکرت…
عاشقتونم
مرسی که هستین …
راستی یه کانال درسی دارم که توی یک و نیم ترم الان 117 تا عضو داره چقدر هم دانشگاهی و هم کلاسیام ازم به خاطر محتوایی که توش میزارم ازم تشکر کردن …ایده ی خدارو اجرا کردم ولی راسش نه همشو …چون خدا گفته بود برای این خدمات پول بگیر هرچند ناچیز ولی من رایگان گذاشتم ..
ولی الان از طرفی راضیم …چون میگم من محتوا رایگان میزارم …مثل استاد …بعد محتوای پولی …
خدایاشکرت
مرسی که هستید …همتون …عاشقتونم …
در پناه لله یکتا باشید
یه چیزی بگم …الان که داشتم کامنتو ویرایش میکردم یه توت خوش مزه افتاد روی سرم …وای دوست دارم فقط برم لابلای درختا
توت بخورم ….
هوراااااا