دیدگاه زیبا و تأثیرگزار ریحانه عزیز به عنوان متن انتخابی این قسمت:
به نام خداوندی که چشم مرا زیبا بین کرد .
استاد عزیز و مریم شیرین و دوستداشتنیم سلااااااااام …
خدااااای من مریم جان درب رو که باز کردی و گفتی که چه نسیم زندگی بخشی دیوانه شدم .من اون نسیم رو حس میکنم .من صدای نسیم رو میشنوم و خنکی هوا رو حس میکنم .
اینجا چه انرژی داره .الله اکبر …..
منظره رو میبینم دیوونه میشم .مرغ و خروس ها رو میبینم دیوونه میشم .صدای جوجه هع ,صدای آب و طبیعت همه با هم یه سنفونی زیبا دارن اجرا میکنند .
آدم رو مست و حیران میکنه .ببین سبزی درختا رو ,ببین زرد طلایی نور خورشید رو ,ببین رنگ آبی آسمون و دریاچه رو ,اینها یعنی زندگی واقعی ,لذت واقعی ,انرژی واقعی …..
عاشقتم دختر طبیعت که به بچه هات دونه میدی ,آب میدی ,از نوزادی مواظبشون بودی تا بزرگ شدن ,باهاشون حرف میزنی ,نازشون میکنی ,دعواشون میکنی ,تو یه مامانی نمونه هستی …
طبیعت از تو یه دختر زیبا و نمونه ساخته .تو یه فرشته ی جنگلی هستی .تو رو دوست دارم بینهایت .
وقتی از خوابت زدی و اومدی برای ما فیلم میگیری از نور زیبای خورشید دستمریزاد داری .دلم میخواست الان اونجا بودم و محکم بغلت میکردم و میبوسیدمت .
دلم میخواست الان اونجا بودم و با هم تو اون جنگل زیبا میدویدم و میخندیدیم .باهم شوخی میکردیم و مثل بچه ها آب بازی میکردیم .اونقدر خیست میکردم که مثل موش آب کشیده میشدی .
دلم میخواست غروب که میشد باهم کنار دریاچه مینشستیم تو غروب آفتاب رو تماشا میکردی و من هم تو رو که مثل قرص ماه میمونی .نگات میکردم و لذت میبردم .من که از مهربونیات سیر نمیشم فرشته ی زیبای بهشتی ..
هر کی تو دنیا عاشق یکی هست ولی میدونید من عاشق چی شدم ?
عاشق پرادایس .من عاشق این بهشت رویایی شدم .دلم براش پر میکشه .من عاشق جنگلش هستم .من عاشق سرسبزی خاصش شدم .من عاشق صدای نسیمش شدم هر بار یه جور زیباتر میبینمش .هر طبیعتی رو میبینم میگم پرادایس من یه چیز دیگس .اطراف خونه ما پر از سرسبزی .چند وقتی بود بسته بودن که مردم نرن ورزش و پیاده روی .
پرادایس جای همه ی اونها رو برای من پر کرده .من با دیدن زیباییهای بهشتمون حال دلم عالی میشه .خدایا عجب جای محشری رو آفریدی .احساسم میگه یه روزی از نزدیک پرادایس رو بغل خواهم کرد .
عاشقتم مری جونم که از زیباییهای اطراف پرادایس هم برامون فیلم گذاشتی .چقدر زیبا بود .چقدر رویایی بود .شجاعتت رو تحسین میکنم که تنهایی میری پیاده روی و از دل جنگل وحشی رد میشی .خداوند همیشه مواظب تو هست .ایمان دارم طبیعت هم با تو دوست و دلش میخواد فقط زیباییهاش رو به رخ تو بکشه ….خدایا همه جا هوای فرشته ی کوچولوی ما رو داشته باش و نگدارش باش …
وووووووو دریاچه رو ببین .چقدر زیباست .
ووووووو آسمون که دیگه بینظیره .ابرها همه پفکی و رویایی
وووووو سرسبزی جنگل و ببین خدای من .یه تابلوی نقاشی اثر بینظیر خداوند رو دارم میبینم .عاشقتم خداااااا
ای خدا جرج نازنازی رو ببین .مامان مریمی از طوفان نجاتش داده وآورده یه جای دنج و گرم .
سپاسگزارم مامی جووووون
بازم خبر خوب .ثمره ی زحمتهای شبانه روزی دختر طبیعت چند وقت دیگه رونمایی میشه .تو فقط یه دونه ای …..
تو از شجاعت بگو تا من لذت ببرم .
تو از چگونه بر ترس هات غلبه کردی بگو و من درس بگیرم .
تو از آروم آروم تغییر کردنت بگو و من الگو برداری کنم .
تو از آرامشت و حال خوبت بگو تا من به آرامشی از جنس خداگونت برسم .
تو یه زن نمونه ای و من هم زن هستم .
بگو از زنانگییت ,بگو چطور با وجود ظرافتی که داری تونستی با کارهای مردانگی انس بگیری .
بگو چطوری از پس این همه کارهای بهشت بر میاری
بگو تا ما زن ها هم یاد بگیریم و تجربه کنیم .
بگو با از منطقه ی امنمون بیرون بیایم .تا مثل تو پرواز کردن رو یاد بگیریم .
بگو تا شجاعت و جسارت از تو ارث ببریم و حرکت کنیم .
بریم به جاهای دور دور دور …..
وقتی حرف میزنی میرم تو یه جایی که سکوت محض باشه .خودم باشم و خودت .تا حرفهات تو قلبم نفوذ کنه .میخوام عین تو بشم .میخوام برم تو دل طبیعت .میخوام با طبیعت هم خو بشم .میخوام زندگیی از جنس زندگی تو رو تجربه کنم .میخوام فلکه ای که به نام تو هست رو از نزدیک ببینم .
حس و حالت رو دوست دارم .
جنس تنهاییت رو دوست دارم .
نزدیک بودن به خدا رو دوست دارم .
اونجا بوی محبت و دوستی میده .اونجا تو هستی و خدا .
الگویی به زیبایی تو ندیدم .
همیشه تحسینت میکنم .همیشه ,همیشه .
عاشق رانندگیتم که آروم رفتی تا ما به راحتی از دیدن زیباییها لذت ببریم .
از تجربه هات لذت بردم و آرزو کردم که من هم تجربه کنم .
دیدی گفتم تو با خدا دوستی .دیدی معجزه رو .تو روی اون حساب کردی و اون هم برای تو آسان کردن آسانی ها را ..
این یعنی عشق واقعی ,این یعنی توکل واقعی ,این یعنی خداوند برات کافیست …..
خدایا شکرت …
عاشقتم که نشانه های عالی دریافت میکنی و خداوند خارج از لیست کارهات سورپرایزت میکنه .
.مریم جان از وقتی که دوره جهان بینی در مورد آرایش صحبت کردی من هم این موضوع رو گذاشتم کنار .من قبلنا آرایش کمی میکردم و به ظاهرم اهمیت میدادم و تمیزی و شیک پوشی رو دوست داشتم و هر کسی میدید من رو میگفت اصلا سنت بهت نمیخوره یا اصلا بهت نمیاد دو تا بچه ی بزرگ داشته باشی و من بیشتر مجاب میشدم که به خودم برسم و این هم باعث شده بود ترمزهایی بشه بری لذت من از تفریحاتم .و من آروم آروم آرایش رو گذاشتم کنار و راحت تر لباس پوشیدم و دیگه نظر دیگران برام مهم نشد و حالا وقتی بچه ها میگن مامان بریم طبیعت به راحتی میگم بزنید بریم و کلی هم از راحت گرفتن خودم لذت میبرم .
مری عزیزم حرفت کاملا برام قابل درک بود که گفتی آگاهانه وقتی ترمزی رو برمیداریم level بالاتر از کسی میره که ذاتأ اون ترمز رو نداره .
رشد و پیشرفتی که از این آگاهیهای قاون خداوند بدست آوردم عزت نفسمون من رو فوق الاده بالا برده .و چون میدونم که روی این ترمزها کار کردم همیشه حرف برای گفتن از رشدم دارم .
تکامل یعنی همین .,قدم به قدم میرسیم به آگاهانه زندگی کردن .
خدایا شکرت که کلی درس از صحبتهای استاد و عزیز دلش میگیرم و زندگیم هر روز یه level بالاتر میره
آرامش در پرتوی آگاهی
چقدر این اسم خودش پر از حس خوب .
وقتی به آگاهیها دست پیدا میکنی وقتی با قوانین الهی آشنا میشی و عمل میکنی هر روز آروم تر میشی .مثل درختی تنومند میشی که هر روز سر به زیرتر میشه .سایه ش گسترده تر میشه .میوه اش پربار تر میشه .
قدیمی تر .با ابهت تر .با شکوه تر .با ارزش تر .پر بار تر میشی .
طبیعت خیلی برای انسان درس ها داره .ما هم از سفر به دور امریکا و زندگی در بهشت کلی درس ها با شما گرفتیم .
واقعا مرگ ترس نداره .وقتی خداوند میگه زندگی پس از مرگ ابدی هست و حالا که ما داریم آماده میشیم که توحیدی بشیم و به درک بهتری از آگاهیهای پس از مرگ میرسیم دیگه ترسی باقی نمیمونه .
خدایا شکرت که باز هم مسأله ی دیگه ای از بهشتمون حل شد و خدایا شکرت که به قلب مریم نازنین الهام کردی که نره والمارت تا مسأله رو حل کنه .
خدایا همیشه بر تو توکل میکنم و تو برای من کافی هستی .
عاشقتونم بی نهایت .
منتظر نظرات زیبا و تأثیرگزارتان هستیم.
برای دیدن سایر قسمتهای «سریال زندگی در بهشت»، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD429MB29 دقیقه
به نام خداوندی که در سوره ی طلاق، آیه ۳ می فرماید:
وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ وَمَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرًا
و از جایی که گمان نَبَرد به او روزی عطا کند، و هر که بر خدا توکل کند خدا او را کفایت خواهد کرد که خدا امرش را نافذ و روان میسازد و بر هر چیز قدر و اندازهای مقرّر داشته است (و به هیچ تدبیری سر از تقدیرش نتوان پیچید).
(این آیه همون نقطه ی توکل مریم بانوست که ایشون شک داشت از قرآن باشه)
سلام
وقتی این ویدئو شروع شد حسی در من زنده شد. مثل دوران بچگی تا همین بزرگسالی. مواقعی میشد که از صبح میرفتم خونه ی دوستم. موقعی که خودمون تنها بودیم. من و دوستم. وقتی بچه بودیم زمانی پیش میومد که مادرو پدر و باقی اهل خونه یا سرکار بودن و یا مسافرت و زمان بزرگسالی هم تو همچین موقعیتی با هم قرار میگذاشتیم که یک روز رو با هم بگذرونیم و کارای دلخواه دو نفره مون رو انجام بدیم یا حرفای دونفره مون رو بزنیم و کسی نباشه که هی حواسمون رو پرت کنه. وقتی با دوربین مریم بانو همراه شدم همین حس رو داشتم. از تو کلبه تا پل روی دریاچه و خونه ی مرغا و دون پاشیدن براشون و سر زدن به جورج و چک کردن کارای سایت و گشت زدن تو فضای پارادایس و چرخ زدن زیر چتر درختا و بعد سوار ماشین شدن به قصد خرید و تشریف فرمایی تخم مرغا و عوض شدن برنامه و برگشت به کلبه و دیدن براونی و اومدن تعمیرکارا و… همه و همه برام حس موقعهایی رو داشت که یه روز رو با دوستم اینطور میگذروندیم. گاهی به ظاهر کار خاصی نمی کردیم اما همین انجام کارای معمول روزانه و حرف زدن راجع به هرآنچه که برامون هیجان انگیز بود و براش طرح و نقشه داشتیم لحظات اون روز رو شگفت انگیز میکردن و برای من حظ بی نظیری بود.
مرسی مریم بانو که این لحظات خوش و خاطره انگیز و زیبا رو برام زنده کردی. واقعا در تمام نیم ساعتی که با ویدئو همراه بودم اصلا احساس نمیکردم این همه فاصله ی جغرافیایی بینمون وجود داره. از بس که مریم بانو عشق و محبتش رو خالص و بی تکلف بیان میکنه. پاینده باشی و همیشه سعادتمند بانو !
مریم بانو مطلبی راجع به تنهایی و ترس گفت که من ما به ازاهاش رو در خودم دیدم و براشون تصمیم به اصلاح گرفتم. ایشون از تنها موندن در جنگل و تاریکی و نبود بهداشت می ترسید و با تقویت ایمان به خدا و کمک گرفتن از شخصی که از سد این ترسها گذشته بود ترسهاش رو در خودش اصلاح کرد. حالا من از اینها نمی ترسم و باهاشون مساله ندارم اما به شدت از هر حیوونی می ترسم. من اونها رو خیلی دوست دارم و از دیدنشون لذت می برم اما اصلا نمیتونم بدون دلهره از کنارشون رد بشم و در مواقعی نوازششون کنم و گاهی دلم پر می کشه که سگ یا اسب رو نوازش کنم اما وقتی بهشون نزدیک میشم چنان ضربان قلبم بالا میره که دستام می لرزن و پشیمون میشم. یه ترس دیگه رو هم که مدام عقب میندازم رانندگیه که با وجود داشتن گواهینامه سالهاست که نتونستم هیچ ماشینی برونم. با شنیدن صحبتهای مریم بانو این دو کار رو در صدر لیستم نوشتم که هرچه زودتر به سمتشون برم و تمومشون کنم.
موضوعی که بسیار برام کلیدی بود تو این ویدئو موضوع غیرواقعی دیدن هر چیز ناشناخته س. واقعا هر آنچه که نسبت بهش ذهن خامی داشته باشیم به نظر بزرگ تر و ترسناکتر میاد. و این که ترس چیزی نیست جز احساس ناتوانی در برابر چیزی که اصلا نمی شناسیمش. جالبه ما از چیزی می ترسیم که اصلا نمیدونیم چی هست! خیلی عجیبه. ذهن در برابر هر آنچه که ازش سابقه ای نداره خامه و این خامی تا آخر عمرمون با ما هست. چون همیشه چیزهایی هستن که ما نمیشناسیمشون. همیشه ناشناخته هایی هستن. از بس که این جهان اسرارآمیز و پر نعمت و شگفت انگیزه. اما وقتی که این قانون رو بفهمیم و به ذهن بسپاریم درسته که اون خامی رو در برابر هر چیز جدید رویت می کنیم اما دیگه خیلی زود راجع به اون شخص یا چیز جدید قضاوت نمی کنیم. چون میدونیم که نظر اولیه ی ما واقعی و حقیقی نیست. و به خودمون اجازه میدیم که کمی با اون موضوع پیش بریم و بعد راجع بهش تصمیم بگیریم. من بر اون دسته از ترسهام که تونستم مسلط بشم ازین مفهوم استفاده کردم.
و برخورد دیگرم با ترسهام همونطور که مریم بانو گفت، و مدتیه که بیشتر در ذهن و دلم حسش میکنم یاد خداست. من مدتیه که خیلی خیلی بیشتر در مواجهه با هر ترسی خدا رو پیش میکشم. میگم من به این دلیل می ترسم که از درون اون چیز یا اتفاق بی خبرم اما خدا خبر داره. ازش میخوام من رو به مسیری هدایت کنه که بتونم راحت تر و دلپذیرتر با اون ناشناخته روبرو بشم. اول از خدا کمک میخوام و اجازه نمیدم فکر دیگه ای اول از همه تو ذهنم بیاد. سریع به خودم میگم این شرکه که برای غلبه بر ترست به هر راه حلی فکر کنی غیر خدا و آخر از همه که دیگه دیدی از هیچکس و هیچ راهی کاری برنمیاد بری دست به دامن خدا بشی. تو که آخر کار میری سمت خدا خب از اول این کارو بکن تا اینهمه خودتو عذاب ندی. واقعا دونستن قانون چه رهایی عجیبی به آدم میده. چقدر کارها رو آسون میکنه. چقدر حال آدمو خوب میکنه. خدایا شکرت که دارم روز به روز بیشتر به قوانینت آگاه میشم و نتیجه ش رو می بینم. خدایا شکرت که هر روز دارم حضورت رو پررنگتر حس میکنم و بیشتر از زندگی لذت می برم. واقعا از زمانی که قوانین رو شناختم و دارم اجراشون میکنم حالم با زندگی بهتره. از خودم راضی ترم. با وجودیکه کارهای بزرگ و چشمگیری به ظاهر انجام ندادم و خیلی وقتا هم اشتباه کردم اما در کل راضی ترم و مطمئنم در آینده ای خیلی نزدیک اتفاقات جالب و زیبا و شگفت انگیزی برام میوفته.
خوب یادمه که چند سال پیش داشتم فیلم مستند زندگی سر ریچارد برانسون رو می دیدم. یه جایی رسید که اون به همراه همسفرش سوار بالنی بودن که با شرایطی ویژه برای اولین بار، از روی اقیانوس آرام رد میشدن که ناگهان دچار طوفان شدن و ارتباطشون با همه ی رادارها قطع شد. اونها هر کاری که بلد بودن انجام دادن ولی با وخیم شدن اوضاع جوّ و بالن که تازه کار بود، انگار که هیچ راهی جز سقوط در اقیانوس باقی نمونده بود. درین لحظه ریچارد برانسون تصمیم گرفت با دوربینی که داره یه پیام خداحافظی برای پدر و مادر و همسر و فرزندانش ترتیب بده. این تنها کاری بود که میتونست در آخرین لحظات عمرش انجام بده. همین که داشتم سپری شدن این لحظات رو می دیدم انگار که خودم دقیقا تو اون وضعیت باشم نفسم در نمیومد و یخ کرده بودم. یهو یه هرم داغی در درونم حس کردم. انگار یه انرژی خودجوشی از درونم فرصت حیات پیدا کرده باشه تمام وجودم رو پر کرد. با فاصله ی چند ثانیه چنان دلم آروم شد که متعجب شدم. احساس کردم یه قدرتی دارم که در مواقعی مثل حضور در اون بالن روی اقیانوس، دلم قرص و محکمه. اگر پچ پچ ها و مداخلات ریز و درشت ذهنم اجازه بده دلم آرومه. حس میکردم چه نجات پیدا کنم و زنده بمونم و چه بمیرم در هر حال، حال خوشی خواهم داشت. چون با مرکز ثقل جهان یکی میشم. همینطور که با دل آرومم مکالمه میکردم دیدم که تو اون مستند، کار به جایی رسید که یکی از رادارها جواب داد و دو سرنشین بالن تونستن کمک بخوان و نجات پیدا کنن. ریچارد برانسون توی کتاب “بترس؛ ولی انجامش بده” همه ی این وقایع رو با جزئیات تعریف میکنه. بعد از اون اتفاق او نه تنها تصمیم بر خونه نشستن نگرفت بلکه دست به ریسکهای خطرناک تر هم زد و اسمش رو برای “اولین بار”های زیادی ثبت کرد.
من همیشه در بحرانهای زندگیم یاد خدا می افتادم و اوقات آروم، نه! بعد از بحران به خودم میگفتم که اگر جای خدا بودم دیگه وقتی کارت گیر می افتاد کمکت نمیکردم. اما بعدها فهمیدم که خدا حساب و کتابش با ماها توفیر داره. اون میگه : صدبار اگر توبه شکستی بازآ !
هرچی مصائب رو رد میکردم باز متوجه نبودم که باید چه بکنم. این شد که چند هفته پیش یه اتفاق سهمگین در زندگیم افتاد. اتفاقی که برای من سنگین بود چون من نتونسته بودم راه رو از چاه باز بشناسم. اون اتفاق چنان منو زمین گیر کرد که هیچ راهی جز خدا و خدا و خدا برام نگذاشت. شروع کردم جدی و آگاهانه به مقوله ی خدا پرداختن. گفتم باید تکلیف خودم رو روشن کنم. این که نمیشه. من اونقدر از خدا دور میشم که به این فجایع میرسم. خب عقل سلیم در مادی ترین صورت میگه: پیشگیری بهتر از درمانه. واقعا شیرفهم شدم که هر لحظه دوری از خدا چه ضرری برای کل زندگیم میتونه داشته باشه. اصلا دور بودن از اون آرامش رو که در لوای ایمان به تنها مطلق عالم در دل و جان آدم می شینه؛ کجا میتونم بی منت و کافی و وافی پیدا کنم؟! وقتی همه چیز در درونم مهیاست کجا برم؟! کجا برم که سر خم کردن قیمت داشته باشه؟! کجا برم که نازم خریدار داشته باشه؛ اونهم به اندازه ی عالم؟! کجا برم که قدر بینم و بر صدر نشینم؟! کجا برم که آدم خودم باشم و همه چیز ساده و آسون برام فراهم بشه؟! اونم هرچیز و هرجا و هر شخص و هر زمان! فقط تنها کاری که باید بکنم اینه که از سر راه کائنات برم کنار.
اینجور وقتا یاد قسمت پایانی شعر زیبای “گره گشای” پروین اعتصامی می افتم.
…
الغرض، برگشت مسکین دردناک / تا مگر برچیند آن گندم ز خاک
چون برای جستجو خم کرد سر / دید افتاده یکی همیان زر
سجده کرد و گفت کای رب ودود / من چه دانستم ترا حکمت چه بود
هر بلائی کز تو آید، رحمتی است / هر که را فقری دهی، آن دولتی است
تو بسی زاندیشه برتر بودهای / هر چه فرمان است، خود فرمودهای
زان به تاریکی گذاری بنده را / تا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند / تا که با لطف تو، پیوندم زنند
گر کسی را از تو دردی شد نصیب / هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب
هر که مسکین و پریشان تو بود / خود نمیدانست و مهمان تو بود
رزق زان معنی ندادندم خسان / تا ترا دانم پناه بیکسان
ناتوانی زان دهی بر تندرست / تا بداند کآنچه دارد زان تست
زان به درها بردی این درویش را / تا که بشناسد خدای خویش را
اندرین پستی، قضایم زان فکند / تا تو را جویم، تو را خوانم بلند
من به مردم داشتم روی نیاز / گرچه روز و شب در حق بود باز
من بسی دیدم خداوندان مال / تو کریمی، ای خدای ذوالجلال
بر در دونان، چو افتادم ز پای / هم تو دستم را گرفتی، ای خدای
گندمم را ریختی، تا زر دهی / رشتهام بردی، تا که گوهر دهی
در تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوش / ورنه دیگ حق نمیافتد ز جوش
من خیلی وقت نیست که حضور خدا رو تو وجودم و تو زندگیم حس میکنم. خیلی وقت نیست که توکل میکنم. قبلا اگر مشکلی پیش میومد فورا دست به دامن خدا میشدم و تا رفع مشکل دل نگرون بودم. اما مدتیه برای همه چی توکل میکنم. کارای ریز و درشت، موقع غم یا شادی، زمان تنگی یا فراخ یا فراغ. دیگه برای هر قدمی خودم رو به خدا می سپارم. اینطوری دیگه از نگرانی و انتظار نتیجه خلاص میشم و میرم سراغ کاری که حالمو خوب یا بهتر میکنه.
خلاصه که هر وقت روی خدا حساب میکنم کارا راحت تر جلو میرن و خیلی وقتا خدا خودش کارا رو طوری جور میکنه که آب تو دلت تکون نخوره. مثل فرستادن تخم مرغها دم در خونه که مریم بانو دیگه مجبور نبود بره تا دفتر پست. یا کنسل شدن برنامه ی خرید که اگر این برنامه بهم نمیخورد تعمیرکارا نمیتونستن کارشون رو انجام بدن و تعمیر دستگاه تهویه کلی عقب میوفتاد.
من دیگه از این اتفاقات به ظاهر کوچیک هم نمیگذرم. وقتی اتفاق میوفتن چند لحظه تامل میکنم و کلی خدا رو شکر میکنم و حتما می نویسمشون که اهمیتشون برام چندین برابر بشه و ذهنم رو ورزش بدم. با این کار دارم تمرین ستاره ی قطبی قدم های دوازده گانه رو بهتر می فهمم و از انجامشون لذت می برم. در صورتیکه اوایل برام خیلی سخت بود و کار جالبی نبود . اما وقتی به راحتیش عادت کردم و فهمیدم چقدر قبلا بیخودی زور میزدم و تازه کارها اونجور که مد نظرم بود انجام نمیشدن بیشتر انگیزه گرفتم که برای هر کاری توکل کنم. اینجور وقتا یاد این صحبت آقای عباسمنش میوفتم که میگفت من برای پختن فلان غذا یا انتخاب فلان اتوبان برای رسیدن به مقصدم از هدایت خداوند بهره می گیرم. اما قبلا من فکر میکردم فقط برای امور مهم و شاق و عظیم باید به خدا مراجعه کرد. اون که بیکار نیس ما هر کاری رو که میخوایم انجام بدیم بریم سروقتش. حالا دیگه مفهوم خدا برام فرق داره. خدا همون قانون ثابت و بی تغییریه که ذره ذره ی جهان بر اون استواره. یک حاکمیت مطلق بر هر آفریده ای از هر جنس و رنگ و اندازه. خدا همونه که سعدی میگه :
ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکارند / تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری
همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار / شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری
چه آرامشی از این بهتر و دلنشین تر.
موضوع گاز و ترمزها هم تو این ویدئو برام خیلی جالب بود. یادم افتاد من کجاها اجازه ندادم که بعضی چیزها برام ترمز بشه و بعضی جاها نتونستم ترمزها رو رها کنم. من به هر تضادی که برمیخورم میرم سراغ ترمزهام. میگم من چرا به این تضاد برخوردم؟ چه ترمزی باعث شده من اینطوری درجا بزنم و این ناخواسته جلوم ظاهر بشه؟ کجاها میدونستم که میتونم فلان کارو انجام بدم ولی به دلیلی خودمو محروم کردم. من خیلی مواقع برای حل مشکلم این بیت حافظ رو تکرار میکنم:
میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست / تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
به خودم میگم: ببین کجا وایسادی و راه دریافت رو سد کردی؟ چه مقاومتی داری که اون اتفاقی که باید نمی افته؟ این ترمزت چیه؟ وقتی کلی از باورهام رو تکوندم و کمی فیلتر شهودم تمیز شد این رو درک کردم که کارهای بیرونی و زور زدنهام بدون تصحیح و بازنگری باورهام، ترمزهای اساسی هستن. فهمیدم که نقش باورها دقیقا چیه و نقش عمل به باورها چیه. قبلا فکر میکردم اگر فلان کار رو نکنم نتیجه ی دلخواهم حاصل نمیشه و تا انجام نمیدادم آروم نمی گرفتم و وقتی هم که نتیجه ی دلخواهم به ثمر نمیرسید هر دلیلی به ذهنم میرسید جز دلیل اصلی که خودم بودم. در اصل مقاومتهای حاصل از باورهای محدودکننده.
واقعا با تمام وجود ایمان پیدا کردم که جهان هستی مدام در حال بخشیدن نعمات به ماست. نعمات با ما و برای ما در جریانه، به هر شکل و به هر اندازه ای که بخواهیم. اما باورش واقعا تکامل و آگاهی میخواد. من وقتی ذهنم رو با ده سال پیش، یک سال پیش، چند ماه پیش یا بهتر بگم چند هفته پیش مقایسه میکنم حیرت میکنم. چقدر نقش و طرح زندگیم عوض شده. یک تضاد سهمگین اومد و منو با شتاب پرتاب کرد تو مسیر. من چند سالی هست با این مفاهیم همراهم اما مدام در شک و تردید و آزمون و خطا بودم اما اتفاق ماه گذشته دیگه جای چون و چرا برام نگذاشت. انگار که دوره ی تکاملم رو طی کرده باشم رسیدم به خشکی و احساس نجات عجیبی میکردم. یه رهایی واقعی! یه سبکی حقیقی و جاودانه و خودمونی! خدایا شکرت که من و جهان رو طوری آفریدی که وقتی از مسیر فلاح و خیر و سعادت میام منحرف بشم خودم تضادی رو خلق میکنم و جهان اون رو پیش چشمام میاره که باز منو به راه راست، راه کسانی که به اونها نعمت بخشیدی و نه گمراهان؛ هدایت می کنی و نجاتم میدی. این روزا دیگه دارم آگاهانه زندگی میکنم. هر قدمی برمیدارم انگار که دوتا دوربین توی کاسه ی چشمام نصب کرده باشم و یه رادار توی جمجمه م کار گذاشته باشم و یه ژنراتور بی نهایت قدرتمند تو قفسه ی سینه م نصب کرده باشم؛ حرکت میکنم. حالا می فهمم آگاهانه زندگی کردن چه لذتی داره. هم می فهمم داره چه اتفاقی میوفته هم نمی دونم چطوری. میدونم که خودم مسوول و حاکم زندگیم هستم و نمیدونم مسیرم از کجا به کجا قراره ختم میشه اما میدونم قراره قدم به قدم هدایت بشم. آرامش عجیبیه آرامش در پرتو آگاهی !
یه وقتایی می شنیدم که میگفتن آگاهی از مرگ، زندگی رو روشنتر و شیرین تر میکنه اما نمیفهمیدم یعنی چی. اما وقتی خداوند رو در تمام امور می پذیرم و به قول مریم بانو در همه چیز این سیر مرگ و زندگی رو می بینم دیگه در پناه پذیرش مرگ، زندگی آرامتری خواهم داشت. به ذات خودم و هر آنچه که در جهان باهاش برخورد میکنم نزدیک تر میشم و باهاش واقعی تر برخورد میکنم. به هیچ چیز عادت نمیکنم و از هست و نیستش لذت می برم. هنوز ادعای کامل شدن درین فرایند رو ندارم اما با تمرکز بالا روی این موضوع پیش میرم. چون در هر روز دارم می بینمش. فهمیده م که قبلا هم اینها بودن اما من نمیدیدمشون. به همین خاطر در یک اضطراب ریز دائمی بسر می بردم. نمیگم این اضطراب حذف شده، اما حالا دیگه هر وقت بیاد براش حرف دارم. دیگه از ترس زبونم بند نمیاد و میتونم باهاش گفتگو کنم و حرف دلم رو بهش بگم. بگم که چه نظری راجع بهش دارم و میخوام چطور باهاش تا کنم.
خداروشکر بابت این همه آگاهی و همت و تعهد و عشق.
از مریم بانوی عزیز بسیار سپاسگزارم که اینهمه ما رو در تجربیات زیبا و بی نظیرش سهیم کرد و باعث شد کلی ماجرا و تصمیم و ایده به ذهنم سرازیر بشن.
جای آقای عباسمنش خالی نبود چون حضورشون لحظه به لحظه حس میشد که امیدوارم بیش از پیش سعادتمند و کامروا باشن.
عزت زیاد و ایام به کام