در فایلهای اخیر «درسهای توتفرنگی ۱۹ دلاری» دیدید که چگونه ذهنیت افراد، تجربه آنها را شکل میدهد. آنچه در ذهن خود میسازیم و باور میکنیم، رفتار، انتخابها و عملکردهای ما را به شکلی هدایت میکند که همان باورها در واقعیت زندگیمان تجربه شود.
برای مثال، اگر باور داشته باشیم پول درآوردن سخت است، این باور بهصورت ناخودآگاه باعث میشود فرصتهای ثروتساز را نادیده بگیریم یا به ایدههای درآمدزا بیتوجهی کنیم. در نتیجه، این باور بهشکلهای مختلف ما را از دسترسی به نعمتهای مالی محروم میکند. این قاعده، در حوزههای دیگر مثل سلامتی، ارتباط با خداوند یا حتی روابط بین فردی نیز صدق میکند.
یکی از مثالهای بارز این موضوع، تأثیر سریالهای «سفر به دور آمریکا» و «زندگی در بهشت» بر ذهنیت بینندگان است. این دو مستند بیش از ۵۰۰ قسمت دارند و تاکنون بیش از ۱۳۰هزار کامنت از سوی کاربران سایت ثبت شده است. این سریالها نهتنها نگرش بسیاری از بینندگان را درباره آمریکا تغییر دادهاند، بلکه الهامبخش تحول در زندگی شخصی آنها نیز بودهاند؛ از مهاجرت به کشورها و شهرهای بهتر گرفته تا رشد مالی، بهبود روابط خانوادگی و ایجاد تغییرات اساسی در سبک زندگی.
در ابتدا هدف ما از ساخت این سریالها اصلاح ذهنیت مردم درباره آمریکا نبود؛ ما صرفاً میخواستیم تجربهی شخصی و بیطرفانهی خود از سفر به آمریکا را با دوستانمان به اشتراک بگذاریم. اما همین نگاه بیطرفانه باعث شد بسیاری از مخاطبان با دیدن زیباییهای زندگی روزمره در آمریکا—از بنیان خانواده گرفته تا مهربانی، انسانیت، فراوانی، صلح، و ارتباط با خداوند—به شکل عمیقی تحت تأثیر قرار بگیرند.
دوستان زیادی در بخش نظرات این سریال ها، از تغییر ذهنیت خود نوشتهاند که: پیش از تماشای این سریالها، باور داشتند آمریکا کشوری است پر از نژادپرستی، بیخدایی، بیبندوباری، ناامنی اجتماعی و فروپاشی بنیان خانواده. اما پس از دیدن این مستندها، با واقعیتهایی روبهرو شدند که این تصویر ذهنی را بهکلی دگرگون کرد:
آنچه در زندگی روزمرهی مردم آمریکا دیدیم، انسانهایی مهربان، صلحطلب، کمکرسان بودند.
در روابط بین مردم، فقط دوستی و صلح حاکم بود، فارغ از تفاوت در دین، مذهب یا عقیده.
آنها با خود در صلح بودند و هیچ نزاعی با هیچ ملت یا مذهبی نداشتند.
آنقدر به خدا ایمان داشتند که روی پول رسمی کشورشان نوشته شده: “ما به خدا اعتماد داریم.”
بنیان خانوادهها بسیار مستحکم و حمایتگر بود.
روحیهی نوعدوستی و کمک بیمنت به دیگران در رفتارهایشان موج میزد.
و ما در تمام این سفرها، کوچکترین نشانهای از نژادپرستی ندیدیم…
من بیش از 17 سال است که روی تغییر ذهنیت افراد به منظور تغییر شرایط زندگی کار می کنم.میلیونها نفر با بهرهگیری از آموزههای من توانستهاند ذهنیت خود را تغییر دهند و به دنبال آن، زندگی خود را متحول سازند. من میدانم که ذهن چطور کار میکند و وقتی ورودیهای نادرست وارد آن شود، چطور میتواند ما را از نعمتهایی که در اطرافمان جاری است، محروم کند. رسانهها نقش زیادی در شکل گیری ذهنیت شما دارند اما این شما هستید که میتوانید تصمیم بگیرید ذهنتان با چه تصویری تغذیه شود.
از شما دعوت میکنم بعد از شنیدن توضیحات و مثالهایم در این فایل، چند دقیقهای برای خودتان وقت بگذارید و تجربهی شخصیتان را در بخش نظرات این قسمت در این باره بنویسید که:
- قبل از دیدن سریالهای «زندگی در بهشت» و «سفر به دور آمریکا»، چه ذهنیتی درباره مردم و کشور آمریکا داشتید؟
(از کجا این باورها شکل گرفته بود؟ چه چیزهایی درباره آمریکا شنیده بودید؟)
- بعد از دیدن این سریالها، دیدگاه منفی شما درباره کشور و مردم آمریکا به چه شکل تغییر کرد و این سریال ها چه تاثیری در تغییر ذهنیت شما از منفی به مثبت، در جنبه های مختلف داشته است مثل: بنیان خانواده، امنیت، نوع دوستی، احترام به اعتقادات و …
(کدام بخشها یا صحنهها بیشترین تاثیر را روی شما گذاشت؟ چه تصویری از مردم آمریکا در ذهنتان ساخته شد؟)
- این تغییر ذهنیت، چه تاثیراتی در زندگی واقعی شما داشته است؟
(در نگرش، امید، انتخابها، هدفها یا حتی مهاجرت شما به مکان های بهتر یا مسافرت و دیدن زیباییهای بیشتر و…)
لطفاً با جزئیات و مثال بنویسید. صحنههایی را به خاطر بیاورید که هنگام دیدن آنها، در دلتان گفتهاید: «چقدر این مستندها با آنچه تا امروز درباره آمریکا شنیده بودم، فرق دارد!»
هدف من از این تمرین فوق العاده این است که: دانشجویانم آگاهانه، ورودیهای ذهن خود را انتخاب کنند، ذهنیت قدرشناسانه بسازند، و بهجای تمرکز بر ترس و محدودیت، با دیدی مبتنی بر فراوانی و زیبایی زندگی کنند. زیرا طبق وعدهی خداوند: “لَئِن شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ…” اگر قدردان باشید، ظرف وجود شما را برای دریافت نعمتهای بیشتر افزایش می دهم..
مشتاقانه منتظر خواندن تجربههای فوقالعادهتان هستم.
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری تاثیر رسانه ها در شکل گیری باورها274MB58 دقیقه
- فایل صوتی تاثیر رسانه ها در شکل گیری باورها56MB58 دقیقه
بسم رب نور
کامنت دوم روی این فایل
استاد تو کامنت قبلیم از تغییر دیدگاهم و مسیری که طی شد نوشتم تو این کامنت میخوام بنویسم که این تغییر دیدگاه چه اتفاقات فوق العاده ای رو تا به اینجا برای من رقم زد
با دیدن سریال سفر به دور آمریکا خواسته ی سفر کردن در من ایجاد شد و من خیلی سفر زمینی و گشتن با ماشین رو به سفر با هواپیما ترجیح میدم، وقتی سریال هارو میدیدم بسیار لذت میبردم و در دلم میگفتم من هم از همین تجربه ها میخوام داشته باشم، چیزی که اتفاق افتاد این بود که سال گذشته ما هدایت شدیم به یک سفر زمینی به ترکیه و با ماشین خودمون که 206 بود از ایران حرکت کردیم و از جنوب ترکیه سفر کردیم و دور ترکیه رو زدیم، حتی یادمه شما از شهرای ترکیه که میگفتید و میگفتید فلان شهر خیلی سرسبز و زیباست ما به اون شهرها هم رفتیم و استاد بسیار بسیار بسیار تجربه ی خوبی برای ما بود، تو حین سفر مردم ترکیه بسیار بسیار بسیار با ما مهربون بودند، یه جایی ما رفته بودیم بنزین بزنیم و یک رستورانی اونجا بود وقتی مسئول رستوران مارو تو پمپ بنزین دید دعوتمون کرد به چایی و باقلوا و جالبه استاد ما اصلا زبان ترکی بلد نبودیم و ایشون هم انگلیسی بلد نبودن اما با گوگل ترنسلیت باهم حرف میزدیم و ایشون بدون اینکه مارو بشناسند به ما گفتند شب پیش من بمونید من اینجا جا دارم خوشحال میشم که میزبان شما باشم(که راستش رو بخواین استاد بر اساس ترس های مختلفی که سال ها تو دل ما بخاطر شنیده ها ایجاد شده بود ما ترسیدیم اونجا پیششون بمونیم و قبول نکردیم، گرچه که میدونم این ترس ها طبیعیه و این مسیر اعتماد کردن تکاملیه و من تو مسیر این تکامل هستم و میدونم اگه همین مسیر رو ادامه بدم کم کم اعتمادم به دنیا و آدم هاش بیشتر و بیشتر میشه) و ایشون اونجا از ما پذیرایی کردن و گفتند من ایران رو خیلی دوست دارم، برام نوشتند که کار هنری با پشم و این ها انجام میدن و یک سری تابلوهایی مثل تابلو فرش درست میکنن و گفتند این شماره ی منه برام یه عکس بفرستید از خودتون که براتون یک تابلو از عکستون درست کنم و بفرستم براتون ایران که منم بهشون گفتم منم هنرمند هستم و تابلوهای نقاشیخط میکشم و ایشون گفت خیلی خوشحال میشم که از تابلوهات داشته باشم و حتی بهمون آدرس و شماره تلفنش رو داد ما هم بهشون شمارمون رو دادیم و گفتیم اومدین ایران خوشحال میشیم ببینیمتون و چقدرررررر لذت بردیم از اون مهمان نوازی و چای و باقلوایی که واقعا مزه ی عشق میدادن، ما تو سفرمون زمانی هایی که تو جاده ها بودیم و شب میشد و خسته میشدیم تو ماشین میخوابیدم و چقدر این کشور امنیت داشت ، ما صندلی ماشین رو میخوابوندیم و تو پارکینگ های ماشین های سنگینشون میموندیم، راننده های اونجا هم وقتی مارو میدیدن با روی خوش با ما برخورد میکردن و حتی وقتی صبح میرفتیم از فروشگاه اونجا آب جوش بگیریم بارها ازمون هیچ پولی نمیگرفتند و با روی خوش استقبال میکردن، آدم هایی که حتی کلمه ای از زبانشون بلد نبودیم، خاطرم هست دو شب ما تو ماشین تو یک پارکی خوابیده بودیم و اون کنار یک کافه ای بود که صاحبش مارو میدید شب تو ماشین هستیم و صبح اولین روز که ما رفتیم ازشون آب جوش بگیریم گفت هنوز آب جوش نیومده یه ربع دیگه بیا و وقتی من رفتم و بهشون پول دادم ازم قبول نکرد و گفت شما مهمان من هستید و بیاید کافه من صبحانه مهمان من باشید، استاد اصلا الان که دارم این هارو مینویسم قلبم باز شد از این عشقی که دریافت میکردیم، یادمه یه صبح من رفتم پیاده روی توی پارک و دیدم دو نفر دارن ماهی گیری میکنن ،رفتم پیششون و داشتم نگاهشون میکردم که یکیشون بهم پیشنهاد داد بیا قلاب ماهیگیری رو بگیر منم براش نوشتم بلد نیستم گفت اشکال نداره تجربه کن و تنها ماهی که بنده خدا تو اون مدت گرفت رو من نتونستم بگیرم و نجات پیدا کرد :)) و در نهایت هم کلی اون فرد خوش رو و مهربان بود و گفت اشکالی نداره من این تفریح رو دوست دارم و استاد شاهد بودم ساعت ها داشتند ماهیگیری میکردن شاید بدون اینکه ماهی ای هم بگیرند برمیگشتن اما کلی خوش بودن و فقط داشتن لذت میبردن، زن و مردهای مسنی رو میدیدم که دست تو دست هم پیاده روی میکردن، بهمون لبخند میزدن و چه حس فوق العاده ای داشت، روز دومی که تو پارک موندیم و میخواستیم دیگه بعدش بریم هتل جا بگیریم دیگه آب جوش نمیخواستیم اما اون صاحب کافه مارو صدا زد و گفت آب جوش اومده فلاسکتون رو بیارید براتون بریزم، قشنگ حواسش بهمون بود
تو یه شهری رفتیم ماشین رو پارک کنیم و بریم بگردیم شهر رو که رسیدیم به یه پارکینگی که مسئولش یه خانم اروپایی بود و ایشون به زبان انگلیسی مسلط بود وقتی دید ما مسافریم کلی راهنماییتون کرد که کجا بریم و کلی احساس خوب بهمون داد و باهامون هم صحبت شد و از زیبایی های اون شهر و مهاجرت خودش برامون گفت
یه روز دیگه که رفته بودیم شهر فوق العاده زیبا و رویایی چشمه که جا بگیریم مسئول هتل با یه قیمت خیلی خوب بهمون یه اتاق عالی داد و تو اون چند روزی که اونجا بودیم هربار با روی خوش باهامون سلام میکرد جوری که استاد من اصلااااا احساس غربت نمیکردم، بعد ما هر روز میرفتیم یه کافه ای اونجا و چندتا شیرینی مختلف میگرفتیم که امتحان کنیم و فروشنده اونجا روز آخر که رفتیم ازشون شیرینی بخریم بهمون چندتا شیرینی هدیه داد و گفت خیلی خوشحالم که به اینجا اومدید، استاد نوشته هایی که تو گوگل ترنسلیت گوشیم مینوشتند تا من متوجه صحبتشون بشم رو دارم و هربار که دیدمشون از یادآوری اون روزها قلبم باز شده
کسایی که نه مارو میشناختند نه هم زبونشون بودیم، به بهترین شکل با ما رفتار میکردند، این در حالی بود که قبلا خیلی شنیده بودم که ترک ها نژاد پرستن و چیزهای ناجالب نادرستی ازشون میگفتند اما من آگاهانه به خودم میگفتم نه این درست نیست و این تجربه ی اون آدمه چون اونطور فکر میکرده در نتیجه اونطور هم نتیجه میگرفته و دقیقا برای من برعکس صحبت های اون افراد اتفاق افتاد و میتونم بگم تمام آدم هایی که ما در مدت یک ماه سفرمون باهاشون برخورد کردیم آدم های فوق العاده و بی نظیری بودند
یادمه موقع برگشت ساعت 3 صبح بود که ما به مرز ایران رسیدیم و مسیول اونجا گفت که فقط راننده باید تو ماشین باشه و من باید پیاده بشم، اونجا من سیم کارت نداشتم که با همسرم در ارتباط باشم و وقتی از گیت رد شدم دیگه ایشون رو نمیدیدم و هوا هم خیلی سرد بود نمیدونستم کارشون چقدر طول میکشه ،مسئول اونجا که دید من سردم شده بهم گفت اجازه ندارم که بهت بگم برو تو سالن چون تو از گیت خروجی رد شدی اما بیا اینجا وایستا هوا سرده، منم براش نوشتم ممنونم من میخوام بدونم کار همسرم کی تموم میشه چون خیلی طول کشید و گفتم یکم نگران شدم گفت نگران نباش من الان میپرسم ببینم کجاست و برای من یه چایی آورد بخورم که گرم بشم و برام نوشت الان کارشون تموم میشه و همسرم که اومد گفت ما یکی دو جا عوارضی رد شده بودیم و نفهمیده بودیم و پرداخت نکردیم داشتم اونارو پرداخت میکردم و چون دیگه لیر زیادی نداشتم اون خانومی که اونجا بود گفت ما فقط لیر یا دلار میتونیم بگیریم و منم گفتم من لیر زیادی ندارم یورو دارم گفت باشه بده من خودم میرم برات چنج میکنم و خودش رفت با پول های خودش چنج کرد، کاری که مسئولیتش نبود رو با خوش رویی اون ساعت شب انجام داد که کار ما زودتر راه بیوفته و نخوایم منتظر بشیم تا صبح بشه و اونجا صرافیشون باز بشه و خودمون بریم انجام بدیم، استاد بخوام فکر کنم و از تک تک اتفاقات فوق العاده ای که برامون افتاد بنویسم باید ساعت ها صفحه ها بنویسم
در نهایت این تجربه ی فوق العاده با ماشین 206 خودمون، امسال ما هدایت شدیم به خریدن یک ماشینی که کمپرش کنیم و به سادگی، به سادگی، در بهترین زمان از بهترین نمایندگی خودرو با بهترین قیمت یه ون کوچولو گرفتیم و خودمون با عشق مجهزش کردیم و عید امسال از تهران رفتیم به سمت جنوب زیبا و ده روز تو کمپرمون بودیم و کیف کردیم، سفرمون با امکاناتی که داشتیم رو شروع کردیم و تو 206 رو صندلی ماشین خوابیدیم و خدا هدایتمون کرد به خرید ماشینی که توش تخت خواب درست کردیم و شب رو به راحتی روی تخت بزرگ و راحت ماشین خوابیدیم و تو سفر عیدمون چقدر با آدم های فوق العاده ای آشنا شدیم که کلی بهمون محبت داشتند و ازمون سوال میپرسیدن در خصوص کمپرمون، دعوتمون میکردن به خونشون و کلی تحسینمون میکردم و برامون کلی سفرهای خوب و خوش آرزو میکردن، حتی روزی که میخواستیم شروع به سفر کنیم و رفتیم وسایل رو از خونه گذاشتیم تو کمپر یه خانومی از دو تا ساختمون اونور تر از پنجره صدا زد اگه آبی چیزی احتیاج دارید بگید براتون بیارم یا در پارکینگ رو بزنم بردارید، ما تو کوچه خونه خودمون بودیم اما ایشون فکر کرد ما مسافریم و من همونجا به خودم گفتم مریم بیا شروع سفر یه نشونه به این زیبایی دیدی که از پنجره یکی شمارو ببینه و فکر کنه مسافرید و بهتون بگه هرچی نیاز داشتید بگید، استاد من فقط یکم فقط یکم تلاش کردم که توجه کنم به نکات مثبت تو زندگیم و معجزه های خدا یکی پس از دیگری برام اتفاق افتاد و میوفته و من واقعا شکرگزار این خدای رحمان رحیم هستم، برای تمام نعمت هایی که دارم و برای آشنایی با شما که به زیبایی باهاتون آشنا شدم و پس از آشنایی من با شما و گوش دادن و عمل به آموزه هاتون زندگی من از این رو به اون رو شد
استاد ممنونتونم و براتون بهترین های خدارو آرزو میکنم
خدایا شکرت، منو به درگاهت شکرگزارتر کن و اجازه بده که بیشتر و بیشتر همه جوره شکرگزار تو و نعمت هات باشم
در پناه الله
سلام به استاد عزیزم، مریم جان و دوستان نازنین
استاد چند دقیقه اول فایل رو که گوش دادم دلم خواست بیام از تجربه خودم بنویسم
طبق صحبتی که شما کردید من به وضوح خاطرم هست در دوران مدرسه ما هر روز صبحگاهمون رو با مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسراییل شروع میکردیم، خاطرم هست تو صف به ما میگفتند یجوری داد بزنید و بگید مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسراییل که به گوششون برسه و من چه زودباور میکردم و از ته وجودم داد میزدم مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسراییل، یجوری که واقعا گلوم میگرفت و از این کار هم احساس غرور میکردم، یعنی یجوری به ذهنمون رسوخ کرده بودند که انگار داشتم بهترین کار دنیارو میکردم و یک بچه ی دبستانی که لوح سفیده و داره تازه یاد میگیره با این شنیده ها و مرگ بر کسانی که اصلا نمیدونست کین داشت بزرگ میشد تا به یجایی رسید که وقتی رسیدم به دبیرستان و یکم بیشتر عقلم میرسید میگفتم هرچی بدبختی داریم ما تقصیر آمریکاست و یجورایی قشنگ متنفر بودم از این کشور بدون اینکه خودم دیده باشم یا حتی تو تلویزیونی غیر از خودمون چیزی دیده باشم و یا از کسی که اونجا زندگی کرده شنیده باشم، فقط با اون شنیده هایی که از دوران ابتدایی تا دبیرستان شنیده بودم این تخم نفرت و خشم تو دلم کاشته شده بود، تا اینکه یادمه من 18 سالم بود که پسرعموی من از یک دانشگاه در آمریکا پذیرش گرفت و قرار شد برای تحصیل و زندگی بره آمریکا و خیلییی هم خوشحال بود از این بابت، یادمه روزی که برای گودبای پارتی پسرعموم رفته بودم من همش با خودم میگفتم این چرا خوشحاله که داره میره آمریکا؟، آمریکا که دشمن ماست، میره اونجا بدبخت میشه و کلی تو ذهنم قضاوتش میکردم و اون موقع هم من خیلی مذهبی بودم و رفتار و شمایل مذهبی هم داشتم و به زعم خودم اون اصلا داشت گناه میکرد!!!!! (خدایا شکرت که اون تعصب بیجا و مذهب کورکورانه رو تونستم تا حد خوبی از بین ببرم و چقدر تغییر بزرگ و دوست داشتنی برام هست)
خلاصه یادمه که کلی تو دلم نگرانش بودم و میگفتم خدا بهش رحم کنه و این رفت اونجا و بی ایمان و کافر شد و این حرف ها، این تفکر تا سال های بعدش هم ادامه داشت اما به مرور که یکم خودم آگاه تر شدم و برام سوال ایجاد شد که اصلا این آمریکا چیکار کرده که فقط ما داریم بهش میگیم مرگ بر آمریکا در حالیکه که بقیه کشورها خیلی هم باهاش اوکین، چرا ما فقط سر جنگ باهاش داریم و دیگه از وقتی وارد دانشگاه شدم و طرز فکر آدم های دیگه رو میشنیدم و جهان ببینیم بیشتر شد دیگه دوست نداشتم بگم مرگ بر آمریکا و میگفتم یعنی چی خب اصلا شاید دولتشون خوب نباشه چه ربطی به مردمشون داره(البته یادمه که از دوران بچگیم میگفتم چرا باید بگیم مرگ بر یه کشور، یعنی مرگ بر مردم اون کشور؟چرا مگه چه گناهی کردن؟ بعد خودم با خودم جواب میدادم و توجیح میکردم که نه ما داریم بر دولت ستمگرشون مرگ میفرستیم!!!)
خلاصه دیگه یکم ذهنم بازتر شده بود اما همچنان رفتن به آمریکا در نظرم کار اشتباهی بود و میگفتم اونا با ما دشمنی دارن و اگر بریم اونجا با ما بد رفتاری میکنن، تا جایی که یبار که داشتیم به مهاجرت فکر میکردیم و میخواستیم کارامونو بکنیم میگفتم هرجایی میام غیر آمریکا ، یعنی آمریکا رو اصلا تو بلک لیستم گذاشته بودم، یجوری که وقتی میدیدم اطرافیانم برای لاتاری ثبتنام میکردن میگفتم من اگه خودشون هم درخواست کنم و بهم بگن بیا عمرا نمیرم اونوقت شما میرید لاتاری ثبتنام میکنید که برید اونجا ، تا گذشت و گذشت و آدم های بیشتری از دور و بریام مهاجرت کردن به آمریکا و من میدیدم خب اینا اگه بد بود آمریکا که اونجا نمیموندن، بعد دوباره به خودم گفتم نه اینا مجبورن دیگه، بیان اینجا دست از پا درازتر چی بگن، خجالت هم میکشن از حرف مردم پس به اجبار اونجا موندن!!! ، بعد گذشت یبار پسر عموم اومد ایران میگفت ببین اونجا کسی به کسی کاری نداره هرکسی سرش تو کار خودشه، تو دانشگاه یکی با تاپ شلوارک میاد یکی هم با پوشش کامل و سجاده ش رو پهن میکنه و نماز میخونه وسط چمن های دانشگاه و هیچکی حتی نگاهش هم نمیکنه چه برسه که بهش کار داشته باشن، ولی من باور نمیکردم میگفتم اینارو میگه که بگه اونجا خوبه و کلی بحث میکردم که نه اینطور نیست، حالا من که اصلا ندیده بودم اونجا رو ، اون بنده خدا سال ها اونجا زندگی کرده بود و داشت چیزی رو که دیده بود و تجربه کرده بود رو میگفت اما ذهن من بایاس شده بود رو اینکه اونا بهت کار دارن و حتی اگه روسری سرت باشه از سرت میکشن، بهت اجازه تحصیل و کار و اینا نمیدن و بد نگاهت میکنن،به زبون میگن آزادی ولی فقط به نفع خودشون آزادی میخوان اگه خلاف خودشون باشی اصلا هم آزادی ندارن، حالا یکی نبود بگه دختر خوب تو که اصلا یه ثانیه هم اونجا زندگی نکردی این اطلاعات رو از کجا داری؟ ولی من دیگه بر اساس اونهمه سال شنیده ها باور کرده بودم اینطوریه و حتی صبحت کسی که اونجا زندگی میکرد هم تو کتم نمیرفت
خلاصه من این طرز فکر رو داشتم تا اینکه با شما و مجموعه سریال های سفر به دور آمریکا و زندگی در بهشت آشنا شدم، اینو قبلش بگم که حتی خاطرم هست اولین باری که یک فایلی از شما تو اینستاگرام دیدم و متوجه شدم آمریکا زندگی میکنید یه گاردی گرفته بودم نسبت بهتون که شما هم دین و ایمون ندارید رفتید آمریکا و قضاوتتون کردم(استاد واقعا منو ببخشید، چه کوته فکر بودم)
اما به مرور که به لطف خدا گاردهای ذهنی من و تعصباتم ریخت و وارد سایت شما شدم و بیشتر و بیشتر با مطالب شما مخصوصا مطالب توحیدیتون آشنا شدم دیدم اووووو من چه پرتم از مسیر و کم کم گاردهام ریخت و وقتی سریال سفر به دور آمریکا یا زندگی در بهشت یا توجه به نکات مثبت رو میدیدم لذت میبرم (اولش اصلا لذت نمیبردم و دنبال یه چیزی توش میگشتم که بگه نه آمریکا خوب نیست یا اصلا باورم نمیشد، اما به مرور زمان دیگه با لذت و عشق نگاه میکردم و توجهم به نکات مثبتش که سراسر فایل به نظرم نکات مثبت بود جلب میشد)
خلاصه استاد من تازه یکم فهمیدم که آمریکا کجاست و چطوره، فهمیدم نه اونجا جنگه نه همه با اسلحه دارن تو خیابون راه میرن( این در حالیه که من تو دوران نوجوونیم فکر میکردم تو آمریکا مخصوصا تگزاس آدم ها با اسلحه راه میرن و هرکی میخواد میتونه به راحتی بزنه یکی رو بکشه حتی!!!!، که وقتی دخترعموم مهاجرت کرد به آمریکا و رفت شهر تگزاس یادمه گفتم وای خدای من چرا رفته تگزاس؟ اونجا آدم ها آزادن اسلحه حمل کنند و حتی آزادن شلیک کنن!!!!، حالا این اطلاعات رو از کجا آورده بودم خدا میدونه)
بعد تو فایل های شما دیدم نه بابا این کشور چقدرررررر زیباست، چقدر مردمش شادن، چقدر فراوانی و آزادی به انواع مختلف وجود داره، چقدر کسی به کسی کاری نداره و حتی به هم نگاه هم نمیکنن حتی اگه پوشش خاصی نداشته باشی کسی بهت نگاه هم نمیکنه چه برسه به تعرض، چقدر خانواده اونجا معنی درستی داره و همه اکثرا چندین و چند بچه دارن و کسی به کسی خیانت نمیکنه و اتفاقا روابط بر اساس احترام و اعتماد متقابله خیلی زیاده و چقدر روابطشون خوبه، اینو مثلا از اون قسمت هایی دیدم که شما مهمانی آمریکایی داشتید که چهار تا پسر داشتند و با پدرشون اومده بودن خونه شما و مادرشون بخاطر کارش نیومده بود و چند روز بعد ملحق شد، چقدرررررر روابط بین بچه ها باهم، روابط بچه ها با پدرشون، روابط بچه ها با مادرشون و روابط اون زن و شوهر باهم فوق العاده بود، یعنی واقعا برام باور نکردنی بود اون روابط زیبا و فارغ از وابستگی که هرکسی کار خودش رو میکرد و در نهایت احترام با هم تعامل داشتند و کسی اصلا به کار کسی کاری نداشت، پسرها چقدر باهم تعامل خوبی داشتند و با پدرشون مثل یه رفیق بودند و بازی میکردند و شادی میکردند و بکن نکنی این بین نبود، این در حالی بود که مادر خانواده بخاطر کارش نیومده بود و این کاملا اوکی بود، چیزی که من اینجا تو اطرافیانم حداقل ندیده بودم، رابطه مادر با بچه ها چقدر قشنگ بود و برای هر کدوم ویژه وقت میگذاشت در کمال صلح و آرامش و شادی و خوش میگذروندن باهم، هرکی سرش تو کار خودش بود
چقدر بی تعارف بودن و من چقدر لذت میبردم و همونجا به خودم میگفتم من دوست دارم همچین دوست هایی داشته باشم که نه تعارف داشته باشیم باهم نه کسی به کار کسی کار داشته باشه و رااااحت در کنار هم شادی کنیم و بازی کنیم و خوش بگذرونیم، چقدرررررر پوششون ساده بود، اصلا من باورم نمیشد، یادمه شما میگفتید اینجا اصلا چیزی به اسم لباس مهمونی معنی ندارد وقتی میخوایم بریم خونه همدیگه، با هرچی راحتیم میریم، مثلا یه تیشرت شلوارک میپوشیم و میریم مهمونی و اصلا کسی تو قید و بند لباس مهمونی نیست، وای اصلا باورم نمیشد که یجایی باشه که برای مهمونی رفتن کسی تو قید و بند لباس نباشه چیزی که تو ایران خیلی مرسومه و من خودم هم دچارش بودم و هستم، یا در مورد غذا درست کردن چقدر ساده بود همه چی، اصلا شما اون خونه رو در اختیارشون قرار داده بودید که راحت باشن و شما و مریم جان در قید و بند اینکه صبحونه چی بذارم ناهار چیکار کنم شام چی باشه نبودید، تو ذهن من اینا ندارد بود چون تو اینجا فقط این قید و بندها رو دیده بودم و دیدم بطوریکه وقتی مهمون داری از چند روز قبل تا چند روز بعد ذهن و جسمت درگیره مهمونی و حاشیه هاشه و تهش هم لذتی نمیبری و خستگی میمونه برای تو یا میزبان و در نهایت میگی ولش کن اصلا کمتر رفت و آمد کنیم بهتره، هی پذیرایی کنی هی تعارف کنی که زشت نباشه!
استاد من از شما و مریم جان یاد گرفتم درست مهمون داری کردن چطوریه و پا گذاشتم رو عادات اشتباه گذشتم و برخلاف تمام خانواده ام الان دارم تقریبا به سبک شما مهمون داری میکنم و چقدرررر کیف میکنم و بهم خوش میگذره و به بقیه هم خوش میگذره، گفتم وقتی یجای دنیا یجور دیگه دارن مهمون داری میکنن و فقط شادی و بازی میکنن باهم، چرا من باید خودمو اذیت کنم و همش تو آشپزخونه باشم و لذت هم نبرم و تهش بجای اینکه پر بشم از تعامل با اطرافیانم خستگی بمونه برام، استاد یجوری تغییر کردم که دیروز که خونه مامانم بودم مامانم گفت به مریم که نمیشه کار سپرد انقدر بیخیاله که میذاره مهمون بیاد بعد تازه میره میوه میشوره چایی میذاره، منم تو دلم گفتم خب چه اشکالی داره مگه و اتفاقا از حرف مامانم خوشحال شدم و گفتم چه خوب که انقدر تغییر کردم و بسیار بسیار بسیار راضیم از الان خودم و نحوه تعامل با دوستان و آشنایانم
این هارو من از فایل های زندگی در بهشت یاد گرفتم، از نحوه ی تعامل شما با مهمون هاتون
اینکه فقط از مهمونی شما خوش گذرانی و لذت رو میخواین و به هر نحوی کاری میکنید که بیشتر و بیشتر لذت ببرید، حتی من یه سری دوستان مهمونم بودن و میخواستم بخاطر خیلی مصرف نشدن ظروف یکبار مصرف لیوان یکبار مصرف نذارم، بجاش رفتم ماژیک و چسب کاغذی آوردم گفتم بچه ها لطفا رو لیوان هاتون اسم بنویسید که هرکس بدونه لیوان خودش کدومه که نخوایم هی بریم بشوریم و تو همون آب و چایی و اینا بخوریم، یکی از دوستام تعجب کرد بعد من گفتم آخه ببین اینطوری هی باید بریم لیوان بشوریم کمتر در کنار همیم اونم گفت اخه من خوشم نمیاد خودم لیوان خودم رو میشورم و بعد چیز دیگه ای توش میخورم منم با عشق گفتم باشه اگه خودت میشوری که اوکیه و اصلااااا خجالت نکشیدم، حتی به فامیلامون هم که تو قید و بند اینگونه رفتارها هستند از قبل گفتم آقا من جدیدا به شیوه راحتتری مهمون داری میکنم بذارید از الان بگم اومدید خونه ی ما اینطوریه اونطوریه که شکه نشید اونام کلی تعجب کردن و بعد همسرم به شوخی گفت خب میخوای بگی یعنی اینطوریه که اصلا نیان خونمون؟ منم گفتم نه اصلا، اتفاقا میخوام بگم این مدل منه که بدونن و ناراحت نشن و راحت باشیم در کنار هم و باهم لذت ببریم و همونجا زن داییم گفت مریم خیلی مدلش اروپایی شده دقیقا خارجی ها هم همینطورین و من کلی خوشحال شدم گفتم آره دیگه دیدم اونا کار درست رو میکنن گفتم چه خوب منم یاد گرفتم.
یه مورد دیگه استاد که خاطرم اومد اینه که شما یکبار تعریف میکردید که با پسرتون رفته بودید بانک و گویا رییس بانک اسراییلی بوده و شما نمیدونستید و ایشون با شما رفتار بسیار گرم و خوبی داشته در حالیکه که شما میگفتید اگه من میدونستم اسراییلیه ذهنم طبق شنیده های قبلیم یه گاردی میگرفت ولی وقتی نمیدونستم و اون رفتار بسیار گرم و مهربون و درست اون فرد رو دیدم چقدر بهتر بود و حتی وقتی اون فرد فهمید شما ایرانی هستید کلی از ایران و خوبی هاش گفت شما تعجب کردید و به خودتون گفتید چه چیزهای نادرستی ما از این مردم شریف شنیده بودیم، استاد من تا اونجا هم فکر میکردم اسراییلی ها غاصبن و دشمن ایرانی ها هستند اما همونجا این باور اشتباه در من ریخت و گفتم مریم ببین چقدر اشتباه فکر میکردی و این تاثیر شنیده هات بود و به این شنیده ها اعتماد نکن،باورشون نکن و بیا از این به بعد با ذهنی باز و فارغ از قضاوت و نگاه دینی، مذهبی، قومیتی نگاه کن، با نگاهی صاف و پاک به آدم ها و کشورها نگاه کن، با صلح، با عشق، نگاهی که خدا به بنده هاش و جهان داره فارغ از هر ملیت و قومیتی و هر قید و بندی
و الان بسیار بسیار بسیار با آدم های اطرافم ، با دوستانم، با کسایی که حتی با من تفاوت های فاحشی در مسایل مختلف دارن رفیق تز و در صلح ترم، با دنیا بیشتر در صلحم و روابطم بسیار بهتر و محترمانه تر و صمیمانه تر و از سر عشق بیشتری شده
این نگاهم حتی نسبت به تمام کشورهای دیگه هم تغییر کرده و الان انگار با همه جا و همه کس در صلحم تا جایی که استاد الان انتخاب اولم برای مهاجرت آمریکاست و عاشقانه دوست دارم به این کشور زیبا و پر از فراوانی و پر از آدم های خوب و درجه یک مهاجرت کنم و تمام این تجربیات رو خودم داشته باشم و مطمینم که این خواسته ی من در بهترین زمان و به بهترین شکلش رقم میخوره و من این تجربیات رو خواهم داشت و بیشتر و بیشتر این باور در من شکل میگیره که همه چی به نگاه من بستگی داره و هیچ خوب و بد و درست و غلطی وجود نداره
به امید دیدارتون در آمریکای زیبا استاد عزیزم