یکی از کارهای روزانه من، توجه به نعمت هایی است که وارد زندگی ام شده. سپاس گزاری برای نعمت های زندگی ام و ربط دادن آنها به قوانین کیهانی و توحید عملی، مهم ترین کار زندگی هر روز من است.
به نظرم تکرار این روند، مهم ترین دلیل موفقیت هایی است که کسب نموده ام.
یادم می آید، آن روزها که تازه قوانین خداوند را شناخته بودم، انجام همه این کارها را به عنوان تمریناتی برای رسیدن به خواسته هایم انجام می دادم.
اما آنقدر به تکرار این شیوه ادامه داده ام، که اکنون این موضوع، جزئی از رفتارم شده و این عادت را در من ساخته تا به راحتی با دیدن داشته های زندگی ام و تمرکز بر آنها، بتوانم هر ناخواسته ای را نادیده بگیرم.
موضوع این فایل، انجام یک تمرین برای ساختن چنین عادتی است.
این تمرین را، قانون تمرکز بر داشته ها، راه رسیدن به خواسته ها نامیده ام.
زیرا ذهن مان عادت دارد ما را به سمت تمرکز بر ناخواسته ها ببرد،
عادت دارد به راحتی هزاران اتفاق خوب در زندگی مان را نادیده بگیرد، اما اگر فقط یک اتفاق بد رخ دهد، هزاران بار آن را برایمان بازگو نماید تا باور کنیم هیچ اتفاق خوبی در زندگی مان رخ نداده و جایی برای تمرکز بر نکات مثبت در زندگی مان وجود ندارد.
به قول قرآن، شیطان قسم خورده با نجواهایش شما را گمراه نماید
به قول قرآن، نجوا فقط از سوی شیطان است برای اینکه مومنان را غمگین نماید
مهم ترین کار زندگی تو، تلاش ذهنی آگاهانه برای رفتار نمودن بر خلاف این سیستم ذهن و وعده شیطان است. یعنی آگاهانه تمرکزت را بر داشته های زندگی ات بگذار. آگاهانه به خاطرشان سپاس گزار باش و با ارسال این فرکانس ها، خود را وارد مدار خواسته های بیشتر نما.
من تمام نعمت های زندگی ام را به این شکل وارد زندگی ام نموده ام و دوست دارم افراد زیادی بتوانند اهمیت این فرمول را بشناسند و مهم تر از آن در زندگی خود به عنوان اصلی اساسی، اجرا کنند.
یک تمرین عملی برای «جهت دهی آگاهانه به کانون توجه»:
- در بخش اول، تمام اتفاقات خوب و تجارب عالی ای که در سال ۹۶ در زندگی ات کسب نموده ای را بنویس.
درباره نوشتن شان آنچنان سخاوتمند باش که حتی از کوچکترین شان هم نگذری!
- در بخش دوم، بنویس می خواهی چه تجاربی را در سال ۹۷ کسب نمایی
هدف این تمرین این است که از داشته هایی که در این یک ساله در زندگی ات کسب نموده ای قدرت گرفته و این قدرت، ایمان و عزت نفس و باور را برای خلق خواسته های سال ۹۷ به کار بگیری.
هدف این تمرین این است که با قدرت گرفتن از داشته های زندگی ات، خود را وارد مدار بالاتری نمایی که در آن مدار ،خواسته های بیشتری انتظارت را می کشد
هدف این تمرین این است که سخاوت خداوند و فروانی جهانش را باور نمایی تا بتوانی باز هم درخواست نعمت های بیشتری ازخداوند داشته باشی
این تمرین تمام کار زندگی شماست.
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD414MB11 دقیقه
- فایل صوتی توجه به داشته ها، راهِ رسیدن به خواسته ها9MB11 دقیقه
من دوتا کامنت گذاشتم ناقصه یعنی نمیتونم دیگه کامنتی ارسال کنم لطفا اون دوتا کامنت رو به ترتیب بخونید ممنون اول کامنت پایینی رو بخونید بعد بالایی رو ممنون
..پادگان ما طوری بود که من میتونستم بعد ساعت اموزش لباس شخصی بپوشم ورود و خروج به پادگان با لباس شخصی بود میتونستیم طبق قوانینی گوشی داشته باشیم هر روز میتونستیم بریم بیرون از پادگان تو خود پادگان کولوپ و گیم نت بود از کامپیتور گرفته تا پلی استینن 4 و ایکس باکس خود پادگان استخر داشت(برای نوروز به بعد بود) زمین چمن داشت سالن بدنسازی داشت سالن فوتسال داشت خلاصه خیلی تجهیزش کرده بودن و کلی امتیازات ویژه داشت از لحاظ غذا اصلا کمی و کاستی نداشت تو خود پادگان رستوران و کافی شاپ بود فرمانده ها و اراشد بسیار باشعور و با فرهنگ بودن به افرادی که کارشناسی داشتن میگفتن مهندس و به افرادی که دکتر یا مدرک دکتری داشتن میگفتن اقای دکتر یا اگه نمیدونستن میگفتن اقای دانشجو اصلا از لفظ سرباز استفاده نمیکردن من تو اون دوماه با اکثر افراد اشنا شدم از کل دژبان ها گرفته (که دوستای خیلی خوبی شدیم)تا اشپز ،عکاس، مسوال اتش نشانی و فرماندها خلاصه عالی بودن تجربه بسیار بسیار خوبی بود بعد دوماه رفتیم کرج برای اموزش تخصصی رشتمون کرج خب مثل یه دانشگاه بود خانوما و اقایون همه باهم بودن کارمند های فنی حرفه ای از همه جای کشور به این مرکز میومدن امکانات زیادی داشت بهترین اتاق ها رو داشت سوییت بودن بهترین غذا ها رو سرو میکردن ما تو رشته خودمون یه اکیپ 14 نفره بودیم که همه ادمای بسیار خوشحال و شادی بودیم همه مهندس بودن ادمای بسیار با سواد و متخصص اون مرکز تمامی المپیادی های فنی رو که قرار بود برن خارج، اموزش میداد. بعد از دوماه رفتیم به شهرهای خودمون و الان یکماه گذشته که من اومدم شهرمون و دارم تو فنی حرفه ای کار میکنم و همکارای بسیار خوبی دارم یکی از یکی گلتر و واقعا خداوند رو سپاسگزارم بخاطر همه این ها و سپاسگزارم از استاد عباسمنش عزیز حرف های استاد به دل میشینه یعنی با ذات وجودی انسان ارتباط برقرار میکنه ادم با اموختن اموزه های استاد اصلا هیچوقت ترس و نگرانی نداره همیشه ریلکسه راحته و فقط خدارو سپاس میگه و به اهدافش میرسه من تو تمام مسیرم از اموزه های استاد استفاده کردم و میکنم و من شادترین ادم دنیام خدایا ممنونم ازت ممنون و دوست دارم کمک کنم که جامعه شادی داشته باشیم این بود ماجرای نحوه سرباز شدن من تو سال96 >> حالا یه چیز مهم و کلیدی دیگه اینکه دقیقا تمام این ماجرا چیزایی بودن که خودم میخواستم ،،طبق برنامه ای که خودم چیده بودم ودرخواستش رو به خداوند داده بودم و به طرز فوق العاده عالی ای کنار هم قرار گرفتن .من الان تو شهر خودم خدمت میکنم تو رشته خودم ؛؛وکارای خودم رو هم انجام میدم وبه عنوان یک استاد تو فنی حرفه ای مشغولم
حالا من تو سال 97 میخوام ادمی بشم که بسیار خودش رو باور داره و همه بهش احترام میذارن و میخوام دارمد داشته باشم چون من فعلا درامد خاصی ندارم میدونید میخوام مثل خود استاد قوانین بدون تغییر خداوند رو درک و کشف کنم و از اونا استفاده کنم این یکی از مهمترین اهدافمه… من با کلی برنامه اومدم وسال 97 رو شروع کردم من از فرصتی که هست میخوام استفاده میکنم من میخوام تو این دوسال که سرباز هستم برای خودم ماشین بخرم و و زمین و خونه شخصی داشته باشم .من با چندتا از دوستام میخواییم شهرستانمون رو از لحاظ اقتصادی و گردشگری و توریستی ارتقا بدیم من خودم برنامه هایی دارم مثلا ساخت یه شهر بازی در حد خود شهرستان که بزرگتر و بزرگتر میشه ساخت و ساماان دادن مکان های تفریحی این منطقه و خیلی برنامه های دیگه من در اینده یه ادم سرمایه گذار و تاجر خواهم بود ولی با اکثر سرمایه گذارا و تاجرا فرق خواهم کرد من ادمی هستم که بسیار تفریح میکنم و شاد هستم با دوستای خوبم همیشه ارتباط دارم و این رو ادامه خواهم داد و از ثروت خودم برای توسعه و عمران استفاده خواهم کرد من عاشق این جور کارام یقین دارم ثروت خداوندی خود به خود وارد زندگی من میشه این روزا دارم دوره قانون افرینش میبینم و کار میکنم شاید باورتون نشه من فایل صوتی جلسه اول رو حتی موقعی که میخوابم هم تو گوشم میذارم و گوش میدم یعنی تو خواب هم هدست تو گوشم هم و داره پخش میشه یه هدست بیسیم دارم که کارامو راحتر کرده من یه موتور سوارم گوشی رو میذارم تو جیبم و هدست رو بهش وصل میکنم و همش در حال گوش دادن فایل های استاد هستم من با موتورم طبیعت نوردی میکنم و همیشه خوشحالم و خداوند عزیزم رو سپاسگزاری میکنم با خودم میگم ،میخندم ، اشک از چشام میاد، و تو همه اینا فایل های استاد رو گوش میکنم مخصوصا فایل های صوتی قدیمی استاد رو در مورد بخشش در مورد نامه 31 حضرت علی و شعر ملاصدرا و پروین اعتصامی من عاشق فایل های استاد هستم با همین فایل ها تفریح میکنم اگه منظره خوبی رو ببینم تو کوهستان ها یا دشت های زیبا اینجا سریعا میرم همونجا و از طبیعت و زیبایی های خداوند لذت میبرم و شکرش رو بجا میارم خدایا شکرت ممنونم ازت این از برنامه های سال 97 و برنامه های بعد از سال 97 بود ممنونم
و هزینه راه هم بود اول رفتم غذا خوردم بعد رفتم سوار مینی بوس شدم هر چقد حساب میکردم پولم کم میومد به خودم میگفتم از دوستم میگیرم پیش خودم میگفتم نه نمیشه اون بنده خدا خودش سربازه و بیشتر از من احتیاج داره گفتم میرم تو خونه فامیلمون میمونم ازشون پول میگیرم فرداش میرم و این اصلا امکان نداشت من خودم همچین کاری رو نمیکنم بعد گفتم نخیر انگار باید قید دیدن دوستم رو بزنم همینطور داشتم میرفتم تا اینکه به محل خدمت دوستم نزدیک میشدم قلبم تند تند میزد چون باید میدیدمش چون هم اون و هم من خیلی خوشحال میشدیم بعد چند ماه یکی به دیدنش بیاد اونم از دوستاش،، گفتم خدایا من میدونم که تو میتونی این کار رو برام بکنی و من بهت ایمان کامل دارم (حالت گفتنم طوری بود که انگار من و خدا رفیق های صمیمی هم هستیم با خنده و احساس توانستن خدا بود ) با احساس به این که خدا میتونه،، گفتم خدایا میخوام حدس بزنم تو چطوری میخوای این مسعله رو برام حل کنی میدونم میتونی و من شکی در این ندارم ولی چطوری و هیچ چیز خاصی به ذهنم نمیرسید و قسمت ویران کننده این نوشته اینجاست اصلا باورتون نمیشه الان که دارم اینو مینویسم خیلی احساس هیجان دارم میدونید چی شد پدرم زنگ زد که یاشار من دارم میام گنبد تو هم بیا من خودم میبرمت حالا پدرم میدونید چرا داشت میمود اونجا،، بخاطر یه چندتا بازی 5 یا ده تومنی برای داداشم کلی راه رو میخواد بیاد برای این حالا 50 هزار تومن هم پول سوخت داده اصلا هر طوری حسابش میکنم با عقل جور در نمیاد اخه بخاطر یه بازی 5 تومنی یکی میاد 50 لیتر بنزین میزنه و کلی راه رو میکوبه میاد اشک از چشام اومد،، بی اختیار میخندیدم ،، باور نمیکردم ،، همش شکرش رو میگفتم توانستنش رو تایید میکردم ،،حقیقت بودنش رو تایید میکردم و همش پیش خودم میگفتم و احساسش میکردم …خدایا شکرت ممنونم ازت تو توانایی تو قادری تو حقیقتی تو خدایی برازندته
دست از نوشتن کشیدم و الان فقط دارم به اون روز فکر میکنم ؛؛؛؛؛؛؛خیلی خوشحالم
خب فعلا برسم به ادامه نوشتن من قبل اینکه این اتفاق بیفته گفتم چون دم دمای عصر شده بود گفتم برم دوستم رو سریع ببینمش و را بیفتم سمت شهر خودمون ولی بعد از اون چیزی که بهتون گفتم به پدرم گفتم من پیش دوستمم و یکم دیرتر میام پدرمم گفت باشه لازم نیست عجله کنی اون روز فکر کنم یه چند ساعتی رو با دوستم تو اون حوزه ای که خدمت میکرد بودم خلوت بود فقط دو سه نفر بودن دوستای خیلی باحالی داشت خودشون غذا درست کرده بودن باهم غذا خوردم و کلی خوش گذشت بعدش رفتم پیش پدرم تا بریم خونه رسیدم خونه و بعد از چند روز (حالا یادم نمیاد چند روز شاید دو هفته بعد) از تهران زنگ زدن که اقا فلان تاریخ در فلان ساعت بیا اداره کل تو تهران بعد گفتن که منابع برای مصاحبه تو سایت گذاشتیم من رفتم تو سایت و دیدم که چندتا منبع گذاشتن و شرایط من طوری بود که نمیتونستم اون منابع رو برای مصاحبه از من قبول کنن یه تحقیق کوچلویی کردم و بعد رفتم تهران رسیدم تهران دیدم چند نفر هستن و وقت منم برای مصاحبه نشده بود از بچه هایی که اونجا بودن پرسیدم که مصاحبه ها چقد طول میکشه اونا گفتن برای هرکی دوساعت تمام طول میکشه من گفتم باشه پس من برم بعدا میام رفتم بعد چند ساعت اومدم و انگار یکی رفته بود و فعلا مصاحبش تموم نشده بود منتظر شدم تا بیاد بیرون بعد که اومد گفت که سوالای زیادی میپرسه و اونا رو با جوابشون مکتوب میکنه بخاطر همین دوساعت طول میکشه من رفتم تو اتاق یه سلام و احوالپرسی گرمی باهم داشتیم (با وجود اینکه اون بنده خدا خیلی خسته بود از چهرش معلوم بود) اون بنده خدا گفت که خسته شدم یه چندتا سوال میپرسم بعد بهتره بریم منم گفتم باشه سوالاش رو پرسید و مکتوب هم کرد در حین سوال پرسیدن منم از خود ایشون سوال میپرسیدم با هم حرف میزدیم و ایشون هم جواب میداد کاملا راحت بودم طوری شد که اخرش گفت بمون بریم باهم غذا بخوریم من گفتم که باید سریعتر برگردم ،،،کل مصاحبه من شد 40 دقیقه به من گفته شده بود که اقا افرادی که مصاحبه میکنن افراد زمخت و خشکی هستن همش دوست دارن از تو اتو بگیرن و مردودت کنن (البته چند نفر رو مردود هم کرده بودن) ولی برای من اصلا اینطور نبود همش خنده و شادی بود و اینطور شد که من به راحتی (خداروشکر)امریه گرفتم .،،، خب دو هفته مونده بود به اعزم و من اصلا یادم نبود تا اینکه یکی از دوستام زنگ زد و گفت که خدمت رو به کجا رسوندی یادم اومد که چند هفته بعد باید برم خدمت سریع رفتم از مسوال پرسیدم که کجا افتادم محل خدمتم رو بهم گفت بعد در رابطه با محل خدمتم تحقیق کردم متوجه شدم که یه پادگان نمونه کشوریه یعنی تو کل پادگان های کشور اون پادگانی که من افتاده بودم نمونه کشوری بود بعد روز اعزام رفتیم مرکز استان تا به محل اموزش خدمتون بریم دوماه خدمت سربازی،، اولین روز که رفتیم به ما لباس و بعضی از وسایل ها رو دادن و گفتن برید هفته بعد بیایید یک هفته بعد رفتم اولین بار بود که داشتم نظام رو تجربه میکردم خیلی متفاوت بود خیلی ادمه در کامنت بعد
پشت تلفن معلوم بود که خیلی سرش شلوغه و کلی مراجعه کننده داره گفت باشه اقای غراوی ده دقیقه دیگه زنگ بزن منم گفتم باشه ده دقیقه بعد زنگ زدم با خوشحالی و تعجب خاصی گفت که اقای غراوی با نامه تعجیل شما موافقت شده شما میتونین بیاین و نامه رو تحویل بگیریم گفتم ممنونم پدرم میاد و از شما میگیره بعد از اینکه نامه به دست خودم رسید من مدارک لازم رو گرفتم و رفتم به مرکز استان برای ثبت نام ،،صبح زود بیدار شدم تا برم مرکز استان چون یه 4 ساعتی فاصله داریم تا مرکز ..ماشین هم نبود که برم خب صبح زود رفتم ایستگاه و در حین رفتن به ایستگاه تو راه تصور میکردم و به خودم میگفتم که من صندلی جلو میشینم (وای که چقد اون روز قشنگ وعالی بود) من تو مسیر های طولانی به ندرت با راننده یا مسافرا تو ماشین حرف میزنم اون روز تو یه صبح زیبا من همون طور که به خودم گفته بودم رفتم جلو نشستم م…سافر هم بود و سریعا حرکت کردیم و این خیلی عالی بود چون معمولا تا مسافر سر صبح بیاد دیر میشه و دیر حرکت میکنن همه مسافر ها سریعا خوابیدن من و راننده بیدار بودیم (من عادت ندارم تو ماشین مخصوصا وقتی که مسافر هستم بخوابم ) راننده ادم مشتی و خوش مشربی بود سر صحبت رو باز کرد و کلی باهم حرف زدیم اصلا نفهمیدیم وقت چجوری گذشت و خیلی خوشحال بودم یه کورس دیگه هم باید مینی بوس سوار میشدم تا برسم به مرکز استانمون به خودم گفتم باز میرم و جلو میشینم تا رسیدم مینی بوس پر شد و فقط یک نفر رو میخواست و من رفتم همون جلو کنار راننده سوار شدم و رفتیم و رسیدیم پیاده شدم و رفتم سمت اداره کل و ثبت نامم رو مرحله به مرحله انجام دادم همه اون افرادی که تو اداره بودن از نگهبان گرفته از مسوال چاپ و تکثیر اونجا از معاونین و افراد حراست به بهترین نحو ممکن با من رفتار و برخورد کردن همه خوشحال خنده رو بودن و لبخند به لب داشتن و سعی میکردن روال کار رو سریعتر انجام بدن (واقعا خیلی خوشحال بودم و سپاس گزار خداوند بودم ) کارای ثبت نام رو انجام دادم گفتن باید بری شهرتون و عدم سوپیشینه و عدم اعتیاد بیاری گفتن برو یه هفته دیگه بیا من گفتم سه روزه درستش میکنم میام ..من برگشتم شهرمون عصر شده بود من فردای اون روز رفتم بهداری شهرستان.. سریع ازمایشات لازم رو انجام دادم و نامه رو گرفتم رفتم اداره پلیس از غذا نگهبان از دوستای دوران راهنماییم بود و از اینکه همدیگه رو دیدیم خیلی خوشحال شدیم و کلی منو راهنمایی کرد بعد رفتم پیش مسوال اون کار برای عدم سوپیشینه طرف بسیار ادم خوبی بود کارای من رو انجام داد و گفت که امروز نرو دادگستری (یا دادگاه یادم نمیاد) چون زود کارای من رو انجام داد گفتن تایید نامه رو بهت نمیدن من گفتم برم ببینم چی میشه فوقش فردا میرم اون روز رفتم ولی خیلی شلووغ بود فردای اون روز رفتم و مسوالین روال کاری این نامه رو انجام دادن بعدش فردای اون روز رفتم مرکز استان ادراره نامه رو دادم تعجب کردن گفتن تو چجوری این نامه رو اینقد زود اوردی روال کاری خودش حداقل یک هفته طول میکشه .گفتم خب میشه دیگه بعد گفتن خب فعلا برو و تو تاریخ گفته شده بیا امتحان بده ..رفتم و روز امتحان اومدم و امتحان دادم بعد امتحان یه مصاحبه تخصصی از من شد همه با لباس های رسمی اومده بودن من با یه تیشرت و شلوار کتان و یه کفش تابستانی رفتم همه منو نگا میکردن چون همشون لباس رسمی پوشیده بودن یکیشون گفت تو رد میشی من گفتم اشکال نداره بیخیال. رفتم تا جواب اعلام بشه تو سایت زده بودن قبول و اینکه فقط یک نفر رو برای مرکز شهرستان ما میخواستن و ما دو نفر بودیم .نفر دوم همون بنده خدایی بود که به من گفت رد میشی گفتن که بیاییم مرکز استان… رفتیم و من اونجا این قضیه رو فهمیدم که دونفر بودیم بعدش من یه قضیه خیلی جالبی رو فهمیدم میدونید چی بود من تو ازمون کتبی قبول نشده بودم یعنی من تو مرحله اصلی که ازمون بود قبول نشده بودم و نباید تو سایت میزدن قبول یکی از خانومایی که اونجا نشسته بود یواش بهم گفت چون بومی هستی قبولت کردیم وگرنه اون یکی دیگه امتیاز هاش ،سابقه کاریش از تو خیلی بالا بوده من خوشحال شدم با وجود اینکه قبول نشدم ولی قبولم کردم چون بومی بودم و خدارو شکر میگفتم پیش خودم گفتم خدایا اون بنده خدا هم یکاریش بکن اونو رد نکنن من خودم پیش خودم هیچ راه حلی برای این موضوع پیدا نکردم ولی میدنستم خدا راحت امور رو درست میکنه خیلی جالب بود اون بنده خدا شهر ما رو انتخاب کرده بود چون فکر میکرد شهر ما نیرو تو اون رشته رو نداره و قبولیش تضمین بود در حالی که 4 ساعت از شهرخودشون تا شهر ما فاصله بود و خب این براش سخت بود قوانین بدون تغییر خداوندی طوری عمل کردن که خیلی برام تعجب انگیز بود مرکز اون بنده خدا رو از شهر ما به شهر دیگه ای تغییر دادن که اون فقط 20 دقیقه از شهر خودش تا اون شهر دیگه فاصله داشت و این برای من خیلی خوشحال کننده بود و همش شکرگزار خداوند توانا رو میکردم خب من بعد از انجام تمامی مراحل ثبت نام و مصاحبه و غیره باید بر میگشتم ،،گفتن که حالا برید که به شما زنگ میزنن از تهران تا مصاحبه اصلی شما رو اونجا انجام بدن من میخواستم با یکی از دوستام که سرباز بود دیداری داشته باشم و ببینمش و گرسنه هم بودم و پولمم کم بود و حتما هم باید یه چیزی میخریدم تا به دیدنش برم یعنی دست خالی نرم
ادامه در کامنت بعد
به نام خدا
سلام میکنم به همه عباسمنشی ها عزیز و فهیم سلام میکنم به استاد عباسمنش عزیز سلام میکنم به همه کسایی که برای سایت استاد عباسمنش زحمت میکشن من میخوام نحوه سربازی رفتنم رو بگم
سربازی
نمیدونم از کجا شروع کنم خب همه میدونن که سربازی برای یک پسر یه دوران حیاطیه و اینکه اکثرابا یه دید خاصی به موضوع سربازی نگاه میکنن اکثر پدرومادر ها تا جایی که ممکنه نمیخوان پسراشون رو بفرستن سربازی از هر طریقی که شده میخوان معافش کنن یا امتیاز خاصی براش درست کنن تا خدمت کردن براش اسونتر بشه همه فکر میکنن سربازی به مانند یه غولی هست که باید ازش به هر نحوی رد بشن و دید خوبی نسبت به این موضوع ندارن و اینکه اکثر پسرا ها هم اینطوری هستن وقتی حرف از سربازی میاد ناراحت میشن اعصابشون میریزه بهم اجبار رو احساس میکنن و اینجور چیزا ولی خب من اصلا اینطوری نبودم من اصلا نگران نمیشدم احساس اظطراب نمیکردم من اصلا هیچ زمینه ی بدی از خدمت سربازی نداشتم یعنی اجازه نمیدادم چیز بدی از سربازی تو ذهنم باشه حتی پدرمم خیلی نگران سربازی من بود ولی باز من بی تفاوت بودم من سریع تو ایجور مواقع(البته خیلی کم پیش میومد) سریع بحث رو عوض میکردم و یکی از اصلی ترین کارهام این بود که تو اینجور مواقع من به گفته های فرد،، از خودم احساس خاصی نشون نمیدادم و اینکه بعد از ترک اون محل یا موقعیت سریعا اون قضیه رو فراموش میکردم به خودم میگفتم من باور و دیدی خیلی متفاوتی رو دارم و خیلی راحت فراموش میکردم به خودم میگفتم من راحت میرم و خدمت میکنم من بعد از گرفتن لیسانسم رفتم دفترچه خدمت خودم رو پست کردم پدرم خیلی خیلی نگران بود و من به قدری خون سرد بودم به قدری اروم بودم که پدرم از این خونسردی من اعصابش خورد میشد حتی دوستام تعجب میکردن اخه من هیچگونه اظطراب و نگرانی و استرس خاصی نداشم به واقع هیچ احساس منفی نداشتم،، من از خدمت سربازی تو ذهنم یه غول وحشتناک که حتی شاید راه برگشت هم توش نباشه نساخته بودم این یه مقوله کاملا عادی بود و نیازی نبود بزرگش کنم ازش بترسم اخه چرا باید اینکار رو میکردم من میدونستم که همین درسته و بقیه فقط نگرانن اونم بی مورد چون باورهاشون نسبت به سربازی فرق میکرد.. پیرو حرف های پست نامه خدمتم،،، اینطور بود که من همه کارای اداری و پزشکی خدمتم رو تو یک روز انجام دادم اخه تو شهرستان ما حداقل یک هفته طول میکشه مثلا واکسیناسیون تو یه روز خاصیه یا جواب پزشک چند روز بعد میاد و اینجور چیزا.. من فقط میگفتم کار من انجام میشه.. ببینید من تو همه این پروسه خدا رو به یاد داشتم و همه رو میسپردم به خدا و شجاعت خاصی داشتم به خدای خودم میگفتم خدایا من همه امور رو به تو میسپرم و از تو کمک میخوام و احساس شادی خاصی تو درونم داشتم هر کجا که میرفتم همه با خنده و لبخند و احترام خاصی با من رفتار میکردند که واقعا از خدا و تمام اون دوستان که منو یاری کردند سپاسگزام.. روز انجام کارای ادرای دفترچه خدمتم سریعا صبح رفتم و مدارک رو تحویل گرفتم و مرحله به مرحله به جاهایی که گفته بود رفتم مثل بانک برای افتتحاح حساب پیش پزشک برای انجام ازمایشات پزشکی و پر کردن فرم اون بنده خدایی که مسوال دفتر ثبت دفترچه سربازان بود میگفت اقای غراوی تو چقد زود کاراتو انجام میدی.. چون چند مرحله رفتم پشیش برای اینکه بعضی از ادرس ها رو بلد نبودم و با بعضی از مراحل اشنا نبودم حتی اون روز عکاس نبود که عکس بگیره خود مسوالی که بهتون گفتم خودش اومد و عکس گرفت و تمام کارای من رو انجام داد و بسیار خوشحال بودیم تو همون روز همه کارام انجام شد خب من چند ماهی وقت داشتم.. گفته بودن 2 هفته مونده به اعزام معلوم میشه که کجا افتادی منم دیگه رفتم و سربازی به کل از ذهنم فراموش شد تا اینکه فکر کنم برج 6 بود (تو دفترچه اعزام من رو برج 10نوشته بود) پدرم خبر داد که یاشار فنی حرفه ای شهرستانمون امریه میگیره برو اقدام کن من گفتم باشه حالا پروسه امریه اینطور بود که من باید اعزامی برج 8 باشم لیسانس اون رشته خاص رو داشته باشم و از دوتا امتحان و مصاحبه تخصصی و عمومی هم باید قبول بشم من اول رفتم پیش مسوال سربازی گفتم که میخوام تعجیل بزنم از برج 10 به 8 تاریخ اعزامم عوض بشه گفت نمیدونم شاید نشه اخه دیر اومدی (من برج 4 دفترچه رو پست کرده بودم) گفتم اشکال نداره شما بزنید ان شالله که میشه اون بنده خدا زد گفت یه هفته دیگه جوابش میاد گفتم باشه و رفتم پدرم و دوستام چون از این قضیه خبر داشتن همش میگفتن نمیشه دیر شده و اینکه پدرمم عصبانی میشد میگفت اگه تو بیفتی لب مرز منطقه عملیاتی چکار کنم من میگفتم بابا هیچی نمیشه مشکلی نیست و سریعا بحث رو عوض میکردم یا اونجا رو ترک میکردم یه هفته گذشت من نتونستم برم داخل شهر و زنگ زدم گفتم اقای فلانی میتونی ببینی جواب نامه چی شده…
ادامه کامنت بعد