یکی از کارهای روزانه من، توجه به نعمت هایی است که وارد زندگی ام شده. سپاس گزاری برای نعمت های زندگی ام و ربط دادن آنها به قوانین کیهانی و توحید عملی، مهم ترین کار زندگی هر روز من است.
به نظرم تکرار این روند، مهم ترین دلیل موفقیت هایی است که کسب نموده ام.
یادم می آید، آن روزها که تازه قوانین خداوند را شناخته بودم، انجام همه این کارها را به عنوان تمریناتی برای رسیدن به خواسته هایم انجام می دادم.
اما آنقدر به تکرار این شیوه ادامه داده ام، که اکنون این موضوع، جزئی از رفتارم شده و این عادت را در من ساخته تا به راحتی با دیدن داشته های زندگی ام و تمرکز بر آنها، بتوانم هر ناخواسته ای را نادیده بگیرم.
موضوع این فایل، انجام یک تمرین برای ساختن چنین عادتی است.
این تمرین را، قانون تمرکز بر داشته ها، راه رسیدن به خواسته ها نامیده ام.
زیرا ذهن مان عادت دارد ما را به سمت تمرکز بر ناخواسته ها ببرد،
عادت دارد به راحتی هزاران اتفاق خوب در زندگی مان را نادیده بگیرد، اما اگر فقط یک اتفاق بد رخ دهد، هزاران بار آن را برایمان بازگو نماید تا باور کنیم هیچ اتفاق خوبی در زندگی مان رخ نداده و جایی برای تمرکز بر نکات مثبت در زندگی مان وجود ندارد.
به قول قرآن، شیطان قسم خورده با نجواهایش شما را گمراه نماید
به قول قرآن، نجوا فقط از سوی شیطان است برای اینکه مومنان را غمگین نماید
مهم ترین کار زندگی تو، تلاش ذهنی آگاهانه برای رفتار نمودن بر خلاف این سیستم ذهن و وعده شیطان است. یعنی آگاهانه تمرکزت را بر داشته های زندگی ات بگذار. آگاهانه به خاطرشان سپاس گزار باش و با ارسال این فرکانس ها، خود را وارد مدار خواسته های بیشتر نما.
من تمام نعمت های زندگی ام را به این شکل وارد زندگی ام نموده ام و دوست دارم افراد زیادی بتوانند اهمیت این فرمول را بشناسند و مهم تر از آن در زندگی خود به عنوان اصلی اساسی، اجرا کنند.
یک تمرین عملی برای «جهت دهی آگاهانه به کانون توجه»:
- در بخش اول، تمام اتفاقات خوب و تجارب عالی ای که در سال ۹۶ در زندگی ات کسب نموده ای را بنویس.
درباره نوشتن شان آنچنان سخاوتمند باش که حتی از کوچکترین شان هم نگذری!
- در بخش دوم، بنویس می خواهی چه تجاربی را در سال ۹۷ کسب نمایی
هدف این تمرین این است که از داشته هایی که در این یک ساله در زندگی ات کسب نموده ای قدرت گرفته و این قدرت، ایمان و عزت نفس و باور را برای خلق خواسته های سال ۹۷ به کار بگیری.
هدف این تمرین این است که با قدرت گرفتن از داشته های زندگی ات، خود را وارد مدار بالاتری نمایی که در آن مدار ،خواسته های بیشتری انتظارت را می کشد
هدف این تمرین این است که سخاوت خداوند و فروانی جهانش را باور نمایی تا بتوانی باز هم درخواست نعمت های بیشتری ازخداوند داشته باشی
این تمرین تمام کار زندگی شماست.
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD414MB11 دقیقه
- فایل صوتی توجه به داشته ها، راهِ رسیدن به خواسته ها9MB11 دقیقه
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای 23 فروردین رو با عشق مینویسم
خدایا شکرت به خاطر تک تک لحظات امروزم که بی نهایت پر بود از انسان هایی که بسیار خداگونه عمل میکردن ،عاشقانه عشق میورزیدن و دستی بودن از دستان بی نهایت عشقت ربّ من
شد شد شد
دیدی شد
امروز فقط روز موجود باش بود
کن فیکون خدا
ربّ ماچ ماچی دل انگیز و جذابم عشقی عشق دوستت دارم لپ گنده نورانی من
میشه میشه میشه
امروز اتفاقات عجیب و جالبی پشت سر هم برام رخ داد و من از فایلی که نصف شب که بیدار بودم از ساعت 1:46 که داشتم فایل جلسات قدم 7 دوره 12 قدم رو گوش میدادم و هدایت شدم به سایت و دیدم که فایل 8 دوره هم جهت با جریان خداوند اومده روی سایت
من فقط نصف شب گوش دادم و امروز نشانه فراوانی رو به وضوح با چشمام دیدم و میدونم که اگر ادامه بدم طبق گفته استاد به سرعت باور فراوانی نشونه اش رو خدا نشون میده و خیلی سریع جواب میده
و تا اذان صبح گوش دادم و یه چیزی بسیار بسیار جالب بود برام بعد اینکه به فایل گوش دادم و نمازمو خوندم به قدری آروم بودم و این آرامش رو از سبکی بدنم حس میکردم و سر نماز که تموم شد و با خدا صحبت میکردم گفتم ببین چقدر آرومم و سبکم
انگار آگاهی های این فایل و یاد خدا سبب آرامش روح و جسمم شده بود
متعجب بودم از اینکه خوابم نمیومد و درسته بعد از ظهرش دو ساعت فقط خوابیدم ،اما خوابم نمیومد و به قدری حواسم جمع بود و داشتم صحبت های استاد رو گوش میدادم که تیز بودن گوش هامو به وضوح حس میکردم و آگاه تر از قبل بودم
بار اولی که گوش دادم به فایل جدید و یه عالمه علامت سوال داشتم
اولی درمورد هوش مصنوعی بود
که نمیتونستم قبولش کنم چون یادمه یه بار از استاد شنیدم که دقیق جمله بندیشون یادم نیست ،شاید من اشتباه متوجه شده باشم
استاد میگفتین ،فکر کنم تو فایلای رایگان بود چون پارسال که تازه وارد سایت شده بودم فکر کنم شنیدم ،میگفتن که وقتی میری سراغ چت جی بی تی ، خدا میگه باشه میری از اون جا مسائلت رو حل کنی ، باشه برو تا اون حل کنه
اما وقتی بیشتر به فایل گوش دادم به خودم گفتم و این صحبت هاتونم به یادآوردم که وقتی از کسی یا چیزی کمک میگیریم بدونیم که دستی هست از دستان خداوند و در قلبمون به یاد بیاریم که این خداست که داره از طریق بی نهایت دستانش کارهامونو انجام میده
و به خودم گفتم ببین طیبه تو هم اگر طبق گفته استاد لخوای چت جی بی تی رو نصب کنی ،یادت باشه که این خداست که با این برنامه کارهات رو آسون کرده
آخه من تا دو هفته پیش بود فکر کنم که به یه تضادی برخوردم و این بود که طرح هایی که برای مدرسه محله مون طراحی کرده بودم و ایده هایی که خدا بهم گفته بود رو میخواستم به تصویر بکشم و چون طراحیم قوی نیست و نمیتونم کاراکتر هارو خودم طراحی کنم ، تصمیم گرفتم از گوگل و یا پینترست، مثلا عکس پسر بچه بردارم و یا هر عکسی که ایده شو دارم
بعد میومدم با قیچی میبریدم و کنار هم میذاشتم و میچسبوندم رو برگه آ3 و طرح اصلیمو دوباره طراحی میکردم
و وقتی آماده میشد
چون فتوشاپ و طراحی وکتور بلد نبودم ،طرحم رو سازمان زیباسازی قبول نکرد و طرحام موند ،تا اینکه خدا بهم گفت برم به مدرسه محله مون بگم. با مدیرش صحبت کنم
و تا اینکه من طرحامو همینحوری طراحی کردم و به یه دوستم گفتم گفت بلد نیست و از خدا خواستم کمکم کنه و یه راه ساده و راحت بهم بگه تا به وکتور تبدیلش کنم
یادمه یه روز نشسته بودم یهویی یاد دوستم افتادم که نقاشی انجام میداد ،بهش پیام دادم و گفتم جریانو و گفت میتونه برام درستش کنه و اشاره کرد به چت جی بی تی
من که حرفشو شنیدم یاد حرف استاد عباس منش افتادم و گفتم نه من نباید این کارو بکنم انگار خدارو نمیبینم و تکیه میکنم به چت جی بی تی
و از طرفی نمیخوام در راستای مهارتم برم فتوشاپ یاد بگیرم
اولش گفتم نه و بعد طبق هدایت خدا ، که هدایت شدم به متنی که از چیزی که دارم و الان موجوده استفاده کنم و تصمیم گرفتم این کار رو انجام بدم و مدیر مدرسه که طرحمو دید و قبول کرد ، بعدش میرم فتوشاپ یاد میگیرم
و امروز که استاد درمورد چت جی بی تی گفتین خیلی مقاومت داشتم و هنوزم مقاومت دارم و هی میگم کار درستی نکردم
اما اینو بارها به خودم گفتم که تو باید نگاهت رو تغییر بدی
اینکه خدا بی نهایت دست داره برای اینکه تو رو رشد بده و به خواسته هات برسی
و وقتی مثال رو زدین که گفتین یه آقایی از چت جی بی تی ایمیل رو نوشته و تو کارش ارتقا پیدا کرده به خودم گفتم طرح های من رو هم که تبدیل به وکتور کرده میشه که انجامش بدم
بعد من تا صبح که گوش دادم خیلی درمورد موضوعات فایل یادآوری هایی بهم شد که در رد پاهای دیگه مینویسم
بعد که اذان صبح رو گفت و من نمازمو خوندم و خوابیدم و 8 بیدار شدم و با عشق تمرین ستاره قطبیم رو انجام دادم و حاضر شدم و رفتم نون خریدم و اومدم خونه تا تابلوی نقاشیمو بردارم و برم تجریش
اولین جلسه سال 1404 بود برای کلاس رنگ روغنم
وقتی راه افتادم جلو مدرسه پسرونه ابتدایی و راهنمایی محله مون که رسیدم دیدم یه اتوبوس وایستاده و دانش آموزا به صف شدن و داشتن جایی میرفتن و من مدیر مدرسه رو دیدم و سلام کردم بهش و رفتم
حس خوبی داشتم ،وقتی از جلوی مدرسه رد میشم به وضوح تصویر خودمو میتونم تجسم کنم که دارم دیوارهاشو رنگ میکنم و بارها هم گفتم که اگر بشه خیلی خوشحال میشم و اگر هم نشه هرچی خیره و از تو به من برسه من به خیرت محتاجم ربّ من
وقتی رفتم و سوار بی آر تی شدم یه دختر قبل من رفت تا بشینه ،تو دلم گفتم کاش تو اون صندلی نشینه و من بشینم ،دیدم وایستادکنار صندلی و مکث کرد و رد شد رفتم صندلی عقب نشست وای فقط میخندیدم و تشکر میکردم که من گفتم و شد
و کنار یه دختر بسیار زیبا و خوشگل نشستم و به ایستگاه که رسید ازم پرسید چند تا ایستگاه تا مترو هست و بهش گفتم دو تا و به قدری تو اون چند جمله حس خوبی داشتم که با هم با لبخند صحبت کردیم و رسیدیم و رفتم مترو
وای امروز فقط روز موجود باش بود
قطار وایستاد و من دیدم صندلیا خالیه میخواستم بشینم چون بوم دستم بود و تو جمعیت نمیشد وایستم
همیشه تجریش که میرم از دری میرم که یه سمتش مردونه هست و میله داره و یه سمتش زنونه هست
تا موقع رسیدن به تجریش درست کنار در خروجی وایمیسته که وقتی در باز میشه سریع میتونی بری
من وقتی وایستادم دیدم قطار جلو تر وایستاد و من تو دلم گفتم الان در خانما باز بشه میرن میشنینن و من از سمت آقایون که درش باز کرد رفتم
وای خدایا تو دیگه چه ربّ دل انگیزی هستی آخه
در که باز شد متعجب شدم ،انتظار داشتم که خانما سریع بشینن دیدم دری که برای خانما بود باز نشد و همه از در آقایون اومدن و منم که جلو بودم رفتم و نشستم
خیلی لذت بخش بود
امروز هرجی دلممیخواست و میگفتم سریع رخ میداد
البته روزای قبل و قبل و قبل ترم هم اینجوری بودا
اما امروز یه جورایی عجیب بود
و وقتی فکر میکنم میبینم من که تا اذان صبح با فکر کردن و گوش دادن به فایل جلسه 8 ،، دقت میکردم نشونه ها داره میاد
خدارو سپاسگزاری کردم و تو راه فایل فراوانی و سپاسگزاری رو گوش میدادم و دوباره خیلی دقیق گوش میدادم و فکر میکردم
وقتی رسیدم تجریش و رفتم بیرون دیدم یه صدای شدید بارون میاد و به شدت بارون میبارید از اون بارونای شدید پارادایس خونه استاد ، به قدری شدتش زیاد بود که به ذوق اومدم و دیدم همه کنار خیابون زیر ساختمونا وایستادن و من که عاشق راه رفتن زیر بارونم رفتم و از اینکه خیس شدم خیلی لذت میبردم
فقط خداروشکر میکردم و خیلی خیلی حس خوبی داشتم و فقط میخندیدم و با خدا صحبت میکردم و اینکه میگفتم آب باران به صورتم میخوره و پر از مواد مقوی برای پوست صورتمه
تا برسم سر کلاسم کامل خیس شده بودم و تابلوی رنگ روغنم هم خیس شده بود
خیلی لذت بخش بود تو آینه آسانسور به خودم نگاه میکردم و میخندیدم و ذوق میکردم
وقتی رفتم سر کلاس و همکلاسیم بود و استاد طراحی سلام کردم و کلی باهم صحبت کردیم و یه دختر بسیار بسیار زیبا بود که طراحی کار میکرد و چهره اش برام آشنا بود
با هم صحبت کردیم و گفت پسرم ، من و همکلاسیم تعجب کردیم چون بهش نمیومد ازدواج کرده باشه و سنش به 30 میخورد اما گفت 40 سالشه و دو تا پسر داره
اونجا بود که به خودم گفتم ببین طیبه سن فقط یه عدده و به قدری حس و حالش خوب بود و اینو میشد از چهره خندون و حال خوبش فهمید و خیلی آرامششو حس میکردم و لذت بردم از صحبت کردن باهاش
وقتی یکی از بچه های کلاس اومدن ، یهویی دیدم اومد و نشست کنارم و آروم گفت طیبه جان من برای شما یه هدیه آوردم و امیدوارم که دوستش داشته باشی
اصلا من موندم
یه کیف دوشی که چهار خونه بود بهم هدیه داد ، از مدل کیف معلوم بود که قیمتش کمی بالا هست و حدودا فکر کنم نزدیک 500 میشه
چی بگه خوبه؟!
گفت تو برای ما همیشه هدیه میدی و دوست داشتممنم برات هدیه بیارم برای عیدی
اصلا من موندم به این حرفش
چون من یه بار فقط برای کل کلاسمون روان نویس طرح کلید داده بودم که چند ماه پیش فروشم از گل سرا 14 میلیون شده بود و برای همکلاسیام هدیه خریدم
و یه بارم قبل عید که کلاس داشتیم برای همکلاسیام ،که مادرم از گل سراش داد و برای هر کدوم یه شاخه کوچیک بافتنی گل سنبل دادم
هدیه هام به قدری کوچولو بودن که با اینکه از نظر مادی خیلی قیمت بالایی نداشتن اما از این صحبت همکلاسیم متوجه شدم که خیلی خیلی خوشش اومده بود
نمیدونم اما خدا یه درسی هم بهم داد ،اینکه گفت ببین هدیه هر چی میخواد باشه ،مهم اینه که تو لذت بردی از هدیه دادن و الان دوستت میخواد از هدیه دادن لذت ببره
و اون لحظه یاد فایل جدید نیفتادم و بعد یادم اومد که من فقط به فایل گوش دادم و نشونه فراوانی که میشه از بی نهایت طریق خدا بهم کیف و یا مانتو و یا هرچیز دیگه ای هدیه بده ،داره
بعد که رفتیم سر کلاس تا جا بگیریم و من کنار دست استاد نشستم تا بهتر ببینم ،یهویی همون هنرجدی استادم که روز 13 فروردین کنار مسجد خونه مون دیدمش و مادرم ماکارونی درست کرده بود و با اینکه کم بود و اندازه دو نفر بود غذامون برای من و خواهر زاده ام
اما بردم و با هم سه نفری تو حیاط مسجدمون خوردیم و فهمیدیم که هم محلیم ،اومد و گفت طیبه بیا از کلاس بیرون
رفتم و گفت مامانم برات ناهار فرستاده
وای خدای من
یه لقمه پر از کوکو بود و من وقتی خوردم به قدری خوشمزه بود که فقط میگفتم خدایا شکرت من گرسنه ام بود و تو برای من غذا رو عطا کردی
وقتی داشتم لقمه رو میخوردم یاد فراوانی و اینکه وقتی من غذامو باهاش تقسیم کردم و با لذت باهم خوردیم ،الان خدا یهویی اینجوری بهم هدیه داد
اصلا فکرشو نمیکردم ناهار بیاره
خیلی شکر میکنم خدارو که امروز بهم نشونه داد و گفت ببین طیبه اگر سعی کنی درست عمل کنی به آگاهی ها نتایجت بزرگ و بزرگتر میشه
وقتی برگشتم سر کلاس و نشستم استادم رفته بود کلاس
سریع رفتم و نشستم ،استاد شروع کرد به کار کردن گفت طیبه بگو ببینم چه خبر خوبی ؟
دیگه میدونم که محبت خداست که شامل حالم میشه در هر لحظه چون حال هیچ کس رو در اون جمع نپرسید و فقط اسم منو گفت
بعد که کار میکرد من نمیتونستم ببینم و عکسی که روی بوم چسبونده بود و نگاه میکرد و کار میکرد جلوشو گرفته بود
من گفتم استاد میشه اینو به بوم بچسبونید نمیبینم
گفت بله چشم به خاطر گل روی طبیه چسب میچسبونیم که طیبه ببینه
من فقط داشتم کیف میکردم که خدا داره این همه کارارو برای من انجام میده
حالا جالب اینجاست بعد من همکلاسیم گفت استاد فلاک کارو میکنید و جوابشو که داد ،گفت نه
اونجا بود که یاد برانگیختگی روابط و اینکه در صلح بودن با خودم و هماهنگ بودنم با خدا رو یادماومد
خیلی روز باحالی بود
هر روز من در این جهان هستی فوق العاده بهشتی و بی نهایت زیباتر میشه
سعی میکنم به آگاهی ها عمل کنم و مومنتوم مثبت رو حفظ کنم و آگاه باشم به لحظه لحظه رفتارهام تا بدونم چجوری باید کنترل کنم ذهنم رو
حالا جالب تر اینکه وقتی کلاس تموم شد استادم کارای همه رو دید وکار من رو که دید گفت خوب کار کردم و استاد طراحی که بهش خداحافظی گفتم ،گفت طیبه فردا میبینمت میای که ورکشاپ
حس میکنم جدیدا آدما مشتاق تر شدن وقتی باهم صحبت میکنیم و انگار از وقتی من تصمیم گرفتم سعی کنم خدا رو در وجود آدما ببینم ،جنبه خداگونه و مشتاقشون رو میبینم که خدا مشتاقه تا هر لحظه با من صحبت کنه
میخواستیم برگردیم همکلاسیمکه پسر 3 ساله شو آورده بود و پازل آورده بود با خودش منم باهاش بازی کردم و بعد بهش گفتم میای باهم عکس بگیریم خیلی سریع سرشو تکون داد و گفت بلده و یه آبنبات قلبی داشت اونو نشون میداد و باهم عکس گرفتیم
خیلی حس خوبی داشتم
و وقتی برمیگشتیم همون دختر که هم محله ای من بود گفت میای باهم برگردیم
من حس خیلی خیلی خوبی نداشتم نسبت به اینکه باهاش برگردم خونه و فرکانس خوبی دریافت نمیکردم ، و گفت باهم بریم تا یه ایستگاه و پدرم میاد باماشین ما باهم بریم تو رو هم برسونیم
تو دلممیگفتم چجوری بگم من نمیام و مسیرم رو از یه ایستگاه دیگه میخوام برم ،که به مادرش زنگ زد و وقتی صحبت کرد و برگشت به من گفت طیبه از شانست مهمون داریم و پدرم نمیتونه بیاد
من اون لحظه تو دلم میخندیدم که چیکار داری میکنی خدا هر چی میگم میشه
و بعد سعی کردم به فایل گوش بدم و چشمامو بستم تا برسیم ایستگاه و باهم برگشتیم خونه
خیلی خیلی خوشحالم که حس فوق العاده عالی دارم از اینکه فقط من با تمرکز گوش دادم و امروز این همه نشونه درمورد می افزایم و فراوانی رو دیدم و هدیه گرفتم
پس اگر با تمرکز ادامه بدم صد در صد بزرگ و بزرگتر از اینها برام رخ میده
خدایا شکرت
من امروز فقط و فقط زیبایی دیدم و لذت بردم از هوای بارونی و جذاب و زیبای بهاری و انسان هایی که لبخند به لب داشتن
الان یادم اومد تو قطار که بودیم و نزدیک ایستگاهمون شدیم بلند شدم و یه خانم داشت نگاهم میکرد و من لبخند زدم دیدم به قدری از ته دل لبخند زد و خندید که خیلی خیلی حس خوبی داشتم خدایا شکرت
من از این فایل یه کلید دریافت کردم که از امروز سعی کردم در عمل اجراش کنم حتی بیشتر از روزهای قبل و اون سپاسگزاری و حس و حال بی نظیرش بود
و من نتیجه هاشو به زودی دیدم و نتیجه های بزرگتر هم در زمان و مکان مناسبش رخ میده
بی نهایت سپاسگزارم استاد عباس منش عزیزم و مریم خانم شایسته عزیز
نور عظیم خدا به شکل شادی و سلامتی و آرامش و عشق و ثروت و نعمت در زندگیتون جاری بشه
شب وقتی خواستم ردپامو بنویسم هدایت شدم به آیه 130 سوره طه و این بود که
و پروردگارت را قبل از طلوع خورشید و قبل از غروبش به پاکی ستایش کن ،تسبیح خداوند را به جای آور تا خشنود شوی و آرامش یابی
من دقیقا امروز وقتی سعی داشتم آگاهانه سپاسگزارتر باشم واقعا آرامش خاصی داشتم
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
من تو رو میخوام ، تو بگو، چی بگم؟
رد پای روز 10مرداد رو با عشق مینویسم
نصف شب وقتی تمرین رنگ روغنمو تموم کردم و اذان صبح گفته شد و نمازمو خوندم ، با خدا حرف میزدم
یه لحظه خواستم حرف بزنم ، گفتم خدا من اینو میخوام ، من اونو میخوام ،یهویی گفتم نه ، خدا تو چی میخوای ، ته دلم گذشت که چیزایی که من میگمو بیخیال ، تو بگو چی باید بخوام ازت
گوشیم دستم بود ، حدود ساعت 4 صبح ، رفتم تو گالری گوشیم و نزدیک 1000 تا فیلم تیکه ای از اینستاگرام دانلود کردم که حرفای استاد عباس منش یا استاد الهی قمشه ای هست ، رندم یکی رو انتخاب کردم
چی بود به نظرت ؟!
مفهوم دعا
دعا یعنی
درخواست
خدا من تو رو میخوام
الهی قمشه ای میگفت
دعا این نیست که آدم دائما بگه اینو جمع کن ، اونو پهن کن ، اینو بزن به زمین گرم ،یکی رو نابودش کن ، اونیکی رو بالا ببر ، سهام کجا رو ببر بالا و …
خدا اونجا منتظر نشسته که مردم دعا بکنن
اینا دعا نیست
اینا هوای نفسانی ماست
دعا این هست که من تو رو میخوام
( یاد حرف استاد عباس منش افتادم که میگفت تنها راه گذر از ثروت رسیدن به ثروته و تنها راه رسیدن به خدا ثروتمند شدن ،عاشق شدن ،مهربان بودن و هر صفتی که عشقه و برای خداست و با هر خواسته ام و برآورده شدنش به خدا نزدیک و نزدیک تر میشم
در اصل خواسته راهیه برای رسیدن به درک خدا
و در مورد اینه باورامونه که کارو انجام میده وگرنه ما بگیم سهام بره بالا که نمیره ،اگر در راستای باورامون بود میشه ،یا دعایی که برای کسی میکنیم، اگر دعای من ، چیزی باشه که اون بهش باور داشته باشه چه من بخوام و چه نخوام و دعا کنم براش ، اون براش رخ میده )
تو کجایی که شوم من چاکرت
ز آفتاب رخ یار ذره ذره شدیم
مولانا میگه
تو را که این هوس اندر جگر نخاست بخسب
وقتی من این فایل تیکه ای رو دیدم لبخند زدم و زیاد بهش توجه نکردم که چرا خدا این گفته ها رو از زبون الهی قمشه ای بهم گفت
فقط حس خوبی داشتم به این فایل ، که خدا گفت ، طیبه تو گفتی بی خیال خواسته هام، تو بگو خدا ، من تو رو میخوام تو هرچی بگی برای من همون بشه
منم بلدم چجوری برات قشنگ و زیبا و طبیعی و ساده بچینم
بعد باز ازش خواستم دوباره از طریق فایلی باهم حرف بزنیم
دوباره رندم یکی رو انتخاب کردم
یه فایلی اومد از آیه 3 سوره طلاق بود
وَیَرۡزُقۡهُ مِنۡ حَیۡثُ لَا یَحۡتَسِبُۚ وَمَن یَتَوَکَّلۡ عَلَى ٱللَّهِ فَهُوَ حَسۡبُهُۥٓۚ إِنَّ ٱللَّهَ بَٰلِغُ أَمۡرِهِۦۚ قَدۡ جَعَلَ ٱللَّهُ لِکُلِّ شَیۡءࣲ قَدۡرࣰا 3
و از جایى که گمان نَبَرد به او روزى عطا کند، و هر که بر خدا توکل کند خدا او را کفایت خواهد کرد که خدا امرش را نافذ و روان مى سازد و بر هر چیز قدر و اندازه اى مقرّر داشته است
و اینجا خدا دوباره بهم گفت که خودش برای من کافی هست
اینو که خوندم حس خوبی گرفتم و بعد یهویی خوابم برد
صبح که بیدار شدم ، یه خوابی دیدم که خیلی مشتاق بودم تو خواب عکس بگیرم از چیزی که نورانی بود و زیبا ، ولی یه مانعی بود که نمیشد عکس بگیرم
(اینجوری احساس میکنم که هنوز یه سری چیزارو کامل نگذشتم و رها نشدم هنوز که باید رها بشم و اون مانعی که تو خوابم نشد عکس بگیرم همون نگذشتن و رها نشدن کامله
جدیدا خوابایی که میبینم از این دید نگاه میکنم که چه پیامی برای من داره که فرکانسام و یا باورامو تصحیح کنم )
خواب دیدم یه جاییم که خیلی زیبا بود و پر از مردمی که انگار برای تفریح و گردش اونجا بودن یه جور شبیه یه مهمونی قشنگ
من به آسمون نگاه کردم و مثل زمانی که تو واقعیت ابرارو شکل فرشته دیدم و عکس گرفتم تا یه روز نقاشیش کنم ، تو خوابم میخواستم عکس بگیرم ،چون دیدم یه ابر که شکل یه فرشته زیباست و من انقدر واضح میدیدمش با تمام جزئیات چهره فرسته که تو خواب گفتم وای باید عکسشو بگیرم تا نقاشیشو بکشم و وقتی خواستم عکس بگیرم آدما میرفتن میومدن و مانع از گرفتن عکس میشدن، تو خواب که نشد عکس بگیرم ، وایساده بودم که باز کلی ستاره دیدم و کلی رنگای زیبا خیلی زیبا بودن و وقتی بیدار شدم گفتم خدا کی وقتش میشه بهم طرح هایی الهام کنی که به تصویر بکشم
خواب قشنگی بود
وقتی بیدار شدم قشنگی ستاره ها و رنگی بودنشون منو یاد شفق قطبی انداخت
،قبل اینکه اتفاقات روز رو بگم
مهم ترین چیز رو از امروزم بگم که واقعا وقتی درک کردم گریم گرفت و پرسیدم یعنی یک سال شد و البته دقیق نمیدونم یک سال شده یا نه ،ولی ، خدا ، گفته بودی بهم بعد یکسال اجازه دارم
پارسال که تازه من پا تو مسیر آگاهی گذاشته بودم
البته از سال 1401 شروع کردم از شهریور ماه که کتاب خوندم و تلاش کردم تا مدار هام هی تغییر کرد تا هدایت بشم
ولی از 1402 مرداد ماه وارد سایت شدم فکر کنم 19 مرداد بود که ثبتنام کردم
ولی فایلای استادو گوش نمیدادم و از 7 مهر 1402 شروع کردم که هر روز فایلارو گوش میدم
من دقیق نمیدونم قبل ورودم به سایت بود یا بعد ورودم به سایت ولی میدونم که پارسال از بازه مرداد ماه تا نهایت آبان ماه بود
خدا من رو هدایت کرد به خوندن یه متن تو گوگل که باعث شد خیلی گریه کنم
و دقیقا خواسته ای که داشتم و تضادهای زیادی رو برای من بوجود آورده بود و دلیل بیشتر اینکه تصمیم گرفتم تغییر کنم این خواسته ام بود
که نمیتونستم از خواسته ام دل بکنم و شدید وابسته اش شده بودم و میخواستم به هر قیمتی که شده بدستش بیارم
میدونستم کار درستی انجام نمیدم ولی نمیتونستم هم از خواسته ام بگذرم که دوست داشتم داشته باشمش ، طبق باور های محدودی که از بچگی داشتم و طبق باورهایی که از بچگی نا آگاهانه ساخته بودم و ارزشی برای خودم قائل نبودم از درون
، طبق شنیده هام ، از بچگی فکر میکردم باید برای بدست آوردن چیزی که میخوام تلاش کنم و به هر قیمتی که شده بدستش بیارم
و همه این کارهام از ناآگاهی و ندونستن قوانین بود که بعد ها آگاهی های سایت رو که درک کردم ، فهمیدم خودم بودم که با باورهای پنهان و آشکاری که داشتم اون اتفاق رو رقم زدم که به تضاد برخوردم و احساس گناه داشتم و اینکه از دوست نداشتن خودم و خیلی چیزای دیگه بود که چسبیده بودم به این خواسته ام
و من از اونموقع بود که تصمیم گرفتم تا برای اینکه به خواسته ام برسم ، شروع کنم و اطلاعات و کتابایی بخونم که منو به خواسته ام برسونه
فکر و ذکرم شده بود تلاش کردن برای به هر قیمتی بدست آوردن بدون اینکه بفهمم ریشه تمام این اتفاق در اصل از درون خودم و باورهای خودم بوده و حتی من بودم که با افکارم و باورهام رقم زده بودم و باید به درونم رجوع میکردم و اینو نمیدونستم که باید به درونم سفر کنم ، و تو فکر این بودم اتفاقات بیرونم رو کنترل کنم
هی خوندم هی خوندم به مرور که گذشت دیدم تمرکزم داره از خواسته ام برداشته میشه و روی خودم گذاشته میشه و (کم کم داره الان حتی از روی خودمم برداشته میشه و متمرکز میشم روی خدا )
که من میخواستم نظر یه نفر رو در مورد موضوعی تغییر بدم
در اصل میخواستم کتاب بخونم تا ارتباط برقرار کردن درست رو یاد بگیرم تا بتونم حرفمو بگم و قانعش کنم ، وقتی میدیدم نمیتونم درست صحبت کنم اذیت میشدم ،بلد نبودم چجوری ارتباط برقرار کنم ،انقدر خجالتی بودم که حتی قدرت اینو نداشتم که حرفمو بزنم احساس درونیمو بیان کنم ، ویه عالمه تضاد دیگه که از همین یه خواسته ام شروع شد و من تصمیم گرفتم تغییر کنم ،
ولی دیدم نه من دارم روی خودم کار میکنم و در اصل خدا کاری باهام کرد که من به سمت خدا برم
نه به سمت خواسته ام که اصرار به داشتنش داشتم
من اونموقع که رفتم گوگل و اون متن شعر رو دیدم دقیق یادم نیست کی بود ولی پارسال بود
ته دلم همون خواسته ام هم بود و از خدا کمک میخواستم که هدایت شدم به این متن و شعری که مولانا گفته که یه جورایی این حکایت مربوط به اون شعر و معنیش هست
اون موقع این متن هدایتی من بود
حکایتی از یک عاشق و معشوق
عاشقی، در خانه ی معشوقش را زد.
معشوق از آن سوی در پرسید:
«کیستی؟»
عاشق گفت:
«منم.»
معشوق او را به خانه اش راه نداد و گله کرد که:
«تو هنوز خامی؛ باید که آتش فراق، پخته ات کند؛ جایی در این خانه نداری؛ برو!»
عاشق اگرچه دلش پیش معشوق بود؛️ اما از دستور اطاعت کرد و با حالی زار و نزار یک سال در آتش دوری از معشوق سوخت و با غم ندیدن معشوق ساخت.
پس از یک سال، بار دیگر در خانه ی معشوق را زد.
معشوق بار دیگر پرسید:
«کیستی؟»
عاشق پاسخ داد:
«تویی؛ تو؛ تو خودت هستی!»
این بار معشوق در را گشود و عاشق را به داخل تعارفش کرد و گفت:
«حالا دیگر تو و من یکی شده ایم.»
مولانا در این داستان اشاره دارد که سر نخ اگر دو شاخه شود، نمی شود آن را از راه سوزن گذراند و عاشق و معشوق نیز اگر از هم جدا شوند، دیگر در رهگذر عشق کاری ندارند.
به عبارتی دیگر، در راه عشق، تفکیک میان عاشق و معشوق ناممکن است.
اونموقع طبق درکی که داشتم حس کردم باید یکسال روی خودم کار کنم و کتاب بخونم تا به خواسته ام برسم
فکر میکردم اگر یکسال کار کنم درست میشه ولی بعد ها فهمیدم که نه باید تا آخر عمرم در این جهان هستی مراقب رفتارهام و کنترل ذهنم باشم و یادم باشه که من ناتوانم در تغییر دیگران
فکر و ذکرم شده بود اون خواسته ، ولی نمیدونستم خدا با این نشونه بهم گفته یکسال روی خودت کار کنی میفهمی چی به چیه
و من توی این یکسال خیلی سخت بود برام کنترل ذهن ولی تلاش میکردم ،بارها و بارها خسته میشدم ولی میدیدم که هرچی سعی میکنم آروم تر میشم ،مهربون تر میشم ،ارتباطم با آدما بهتر شده و خجالتی بودنم هی کم و کمتر میشد و بیشتر با خودم در صلح بودم و با آدما سعی داشتم خوب حرف بزنم و بیشتر مراقب رفتارام باشم و کم کم دیدم تمرکزم از روی خواسته ای که شدیدا وابسته داشتنش شده بودم ، برداشته شده و هی رفته رفته دارم رها تر میشم جوری که جدیدا وقتی صبحا بیدار میشم و قراری که با خدا دارم و باهاش حرف میزنم بهش میگم کمکم کن اگر ذره ای چسبیدن به اون خواسته هست ،رهاش کنم
و دعا و خواسته ام شده که ازت میخوام کمکم کنی بهت چشم بگم هرچی تو بگی بشه درسته هنوز اون خواسته ام رو میخوام چون یه سری نشونه ها از خدا گرفتم که از قرآن بهم گفته آیه 7 سوره قصص که آرومم کرده و وعده داده بهم ولی الان دیگه میگم کمکم کن که مثل استاد عباس منش بگم اگر شد خوشحال میشم و اگر نشد باز هم خوشحالم که خیری درش هست و تو هرآنچه خیر بدی به من من به اون خیر محتاجم
و کلی اتفاقات خوب دیگه که باعث شد علاقه مند بشم به ادامه دادن به این مسیر پر از عشق
و حس میکردم که باید رها بشم نسبت به خواسته ای که اصرار بر، داشتنش داشتم و انگار با اینکه هنوز قشنگ از فایلای استاد گوش نداده بودم و در مورد هدایت خدا خیلی نمیدونستم ولی با دیدن این حکایت فهمیدم که اجازه داشتنشو ندارم
حتی اینم متوجه شدم که باید روی خودم کار کنم و تغییر کنم و به خدا نزدیک تر بشم
اون روز خیلی گریه کردم و بارها این متن رو خوندم و از خدا کمک خواستم که در اصل خدا میخواست بهم بفهمونه تو باید به یکی بودن برسی
اینجوری نمیشه
اون روزا گذشت و گهگاهی من این متن رو به یاد میاوردم و میپرسیدم که یعنی اون متن نوشته بود که بعد یکسال در خانه معشوق را زد
من به خواسته ام میرسم ؟
یا منظور چی بود؟؟؟
و زیاد درگیرش نمیشدم
ولی الان میفهمم وقتی زمانش برسه خدا خودش اون چیزی رو که باید بهت بفهمونه رو میفهمونه
وقتی الان اومدم تا بنویسم و رد پامو بذارم ، متن الهی قمشه ای رو که نوشتم و نوشته بود ز آفتاب رخ یار ذره ذره شدیم
گفتم بذار ببینم کدوم شعره کاملشو بخونم ، رفتم از گوگل نوشتم و خوندم ولی درست متوجه شعر نشدم
نوشتم معنی شعر ز آفتاب رخ یار …
و دنبال معنی یا تفسیرش میگشتم که برام قابل فهم باشه
حتی من وقتی دنبال معنی این شعر میگشتم دوباره از دلم ،این متن حکایت گذشت و انگار حس میکردم یعنی کی وقتش میشه یکسال شده فکر کنم ، یا هنوز یکسال نشده
همینجوری که گفتم و بعد دنبال معنی شعر میگشتم
این شعر که کاملش تو گوگل هست
زآفتاب رخ یار ذره ذره شدم
که هدایت شدم به صفحه ای ، اصلا فکرشو نمیکردم
دیدم نوشته حکایتی از یک عاشق و معشوق
وقتی دیدم گریه کردم پرسیدم خدای من یعنی الان وقتشه ؟؟؟؟
یکسال شد
خدا بهم گفته بودی نیا ، برو یکسال بعد بیا در بزن
و با این نوشته آخر متن بهم گفت که تو این یکسال تو خیلی تغییر کردی
معشوق بار دیگر پرسید:
«کیستی؟»
عاشق پاسخ داد:
«تویی؛ تو؛ تو خودت هستی!»
این بار معشوق در را گشود و عاشق را به داخل تعارفش کرد و گفت:
«حالا دیگر تو و من یکی شده ایم.»
یعنی من فهمیدم که من خدام و خدا منه
حتی هر آنچه که در این جهان هستی هست خود خداست
و ما یکی هستیم و چند ماهه که من و خدا با هم حرف میزنیم
تغییرت درسته ، به یادت بیار صبح چی گفتی ؟؟؟؟؟
گفتی من اینو میخوام ،من اونو میخوام ،حتی خواسته یکسال پیشت ،که حتی تو ماه محرمم میخواستی داشته باشیش و کربلا رفتنت نشد و از اونروز تصمیم گرفتی ،و از دلت گذروندی
ولی صبح تو گفتی نه
من هیچی نمیخوام ،تو بگو خدا ، تو چی میخوای
و ازم خواستی تا نشونه بهت بدم
و من این شعر رو نشونه دادم تا الان وقتش شد و این متن رو ببینی که بدونی یکسال شده و فهمیدی تویی وجود نداره
و تو هیچی و هیچ
و باید سعی کنی به چیزی وابسته نشی و از تمام این دنیا رها باشی
وقتی خوندم حس کردم اون خواسته ام هم به وقتش رخ میده فقط باید اصل رو توجه کنم که ربّ هست ،من باید به تغییرم و ادامه دادن این مسیر آگاهی ، ادامه بدم
که به طبیعی ترین شکل ممکن رخ میده
همه چی رخ میده
طبق گفته استاد تو فایل توجه به داشته ها،راه رسیدن به خواسته ها ، یا تو فایل های دیگه
که میگفت من باید به اصل توجه کنم ،اگر اصل رو توجه کنم همه چیز رخ میده ،اگر اجازه بدی تا رو شونه های خدا بشینی اونموقع همه چی رخ میده
چقدر خدا قشنگه ،چقدر ماچ ماچیه ، واقعا دلم میخواد همه اش بهش بگم ماچ ماچی
انقدر که داره دلبری میکنه برای من و هر لحظه مراقبمه
این همه سال عمر داشتم تو این دنیای مادی، خدایی که بهم معرفیش کردن رو حتی نمیشناختم ، درسته باهاش صحبت میکردم ولی ترس داشتم ازش ، انقدر حس نکرده بودم که یکی هست که هرلحظه مراقبمه ، قهر نمیکنه با من و خیلی سریع میبخشه و باهام حرف میزنه ،بهم میگه این کار برات خوبه ،این کار برات خوب نیست ، هر لحظه همراهمه و انقدر نزدیکه که من دیگه هیچ حسی نمیکنم که تنهام
من دیگه هر روز وقتی شروع میکنم و تا جایی که تونستم سعی کردم باهاش حرف بزنم و وقتی صداشو میشنوم یا حسش میکنم بهترین لحظات زندگیم هست
یکساله که دارم با خدایی صحبت میکنم که هر لحظه همراهیم کرده ، و انقدر عاشقمه که هیچ عشقی نمیتونه جای عشقشو نسبت به من بگیره
و یاد گرفتم که اگر هم کسی یا چیزی رو قراره دوست داشته باشم به خاطر خدا دوست داشته باشم و هر لحظه خدا رو درش ببینم و دارم تلاش میکنم این روزا ، که هر کس رو دیدم تو دلم تکرار کنم که پاره ای از وجود من پاره ای وجود خداست و خدا رو در هر چیزی ببینم
وقتایی که میرم بیرون و تو دلم باهاش حرف میزنم و میگم تو بگو چیکار کنم و میگه و من یهویی میخندم و خوشبخت ترین عالمم اون لحظه و یه وقتایی شده خندیدم مردمی که قبلا من حتی بیرون از خونه جدی راه میرفتم و هی حس میکردم که دارن منو نگاه میکنن ولی الان مردمی نمیبینم اطرافم ، وقتایی که با خدا صحبت میکنم هیچی نمیبینم هیچی
اینم بگم که وقتی با خودم به صلح رسیدم عشقش رو دریافت کردم وقتی دید دارم تلاش میکنم برای این عشق ، کمکم کرد و هر لحظه سپاسگزارشم و بی نهایت برای من کمک کرده
درسته درمورد ثروت هنوز دستاوردی نداشتم ولی خدا تا اینجای کار که من کلاس رنگ روغن ثبتنام کردم و از روزی که خودش هدایتم کرد که برم کلاس ثبتنام کنم تو این 7 ماه پول کلاسارو خودش داده و من فقط دارم چشم میگم و مهارتامو پیشرفت میدم
حتی پول چند تا کلاس مجازی نقاشی خودکار رنگی و مداد رنگی و طراحی رو هم بهم عطا کرد و من روزانه دارم تلاش و تمرین میکنم
و خدا این روزا با فایلای مختلف بهم فهموند که طیبه الان باید کنار صحبت کردن با من روی باوراتم کار کنی تا یکی یکی هر آنچه که درخواست کردی از من با تغییر باورهات و پیدا کردن الگو های مناسب ، و تکرار و استمرار ، یکی یکی رخ بدن
پس باید این یه کارو آگاهانه تلاش کنی هر لحظه انجام بدی
مثل آقای شهسان که تو فایل گفتگو با دوستان قسمت 58 گفتن که به خودشون گفتن که
تنها راه نجات تو همینه که باوراتو تغییر بدی
پس منم هر روز به خودم میگم طیبه تنها راه نجات تو اینه که باورهای خوب رو هر روز آگاهانه تکراری کنی تا نتایج رو ببینی
این یادت باشه 99 درصد تلاش برای کنترل ذهنه و 1 درصد تلاش فیزیکی
پس تلاش فیزیکی تو وقت بذار روی پیشرفت در مهارت هات ،تلاش برای هر روز نسبت به دیروز مهربان تر ،ارتباط برقرار کردن خوب و خداگونه با آدما و خیلی کارای دیگه که با هر قدم کوچیکت که مثل آینه عمل میکنه بهت برمیگردونه
آرام باش و به مسیر پر از آگاهی و آرامش دل بده و ادامه بده که همه چی رخ میده و لذت ببر از مسیر
خدا رو بی نهایت سپاسگزارم و برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت و سعادت در دنیا و آخرت از خدا میخوام
دوستتون دارم با عشق ، طیبه
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
هماهنگ باش با فرکانس خداوند
رد پای صبح روز 9 مرداد رو با عشق مینویسم
من امشب که بیدار موندم وبعد اذان با خدا حرف زدم ، یکم حس سر در گمی داشتم و میخواستم آرومم کنه واقعا هیچی نمیدونستم که چی بگم و دلم میخواست کمکم کنه تا کنترل کنم ورودیای ذهنمو یکم باخدا حرف زدم و گفتم تو خوب میدونی من چی لازم دارم و چه کمکی میخوام خودت کمکم کن راجع به چیزی که شدیدا به کمک نیاز دارم و 4 خوابیدم و 9 بیدار شدم تا بعد حاضر بشم و برم دفتر خدمات قضایی که اعتراض بدم برای رد شدن شکایتم برای پاره کردن تابلوی نقاشیم تو نمایشگاه ،
دیدم یه پاسخی از دوستان، خانم فاطمه گندمکار برای دیدگاهم تو فایل مصاحبه با استاد قسمت 21 روز شمار 157 اومده خوشحال شدم
گفتم وای یعنی خدا برای من چی گفته، بذار ببینم ، زود رفتم تا بخونم ،وقتی خوندم
آخرش نوشته بود عاشقتم
خیلی حس خوبی داشت این که بهت بفهمونه که عاشقتم
اینکه هم بنده اش برات بنویسه عاشقتم و هم خدا از زبون بنده اش بگه عاشقتم و بگه که به یاد بیار من عاشقتم و هر لحظه بهت هدایت میرسونم
یه حرف و دعایی قبل عاشقتم نوشته بود که خیلی حس خوبی داشت و درک کردم که خدا بهم میگه ، من میرسونمت به جایی که میخوای تو فقط تسلیم من باش، من بهت قدرت میدم تا روی خودت کار کنی
نوشته اش این بود:
عزیزم از خدا میخوام نیرویی بهت بده که با قدرت هر چه بیشتر روی خودت کار کنی و هر روز با عزت نفس تر و با ایمان تر بشی
بعد این حرفشم خیلی نشونه داشت برام :
من مطمئنم شما پاسخ این حرکت کردنا توی زمینه کسب و کار رو خیلی زود میگیرید و یکی از موفق ترین افراد توی حوزه ی نقاشی میشید.
انگار یه پیام سری تو این متن برای من بود از طرف خدا
که اول روی باورات کار کن و این یادت باشه
و بعد بهم گفت طیبه دیروز تو گفتی تا کی، یادته؟ یه لحظه از فکرت گذشت که یعنی کی میشه منم تابلوهایی رو که بهم الهام کردی رو بکشم و مهارت و پیشرفتم در نقاشی بیشتر بشه و مثل باقی نقاشا منم بتونم حرفه ای بشم تو کارم
که البته با تلاش روزانه و مستمر و تمرینای هر روزه به این مهارت میرسی که یه درصد تمرینه و 99 درصد باقی با خداست
دقت کردی وقتی خواستی بشینی پای تمرین رنگ روغنت و گفتی، خدا من میخوام سمت خودمو انجام بدم ، درسته الان برام سخته کار کردن چون مهارتی ندارم و به سختی میتونم درست کار کنم ولی کنترل میکنم ذهنمو و میام پای نقاشی میشینم تا تو قسمت خودتو انجام بدی
و بار ها بعد گوش دادن به حرفای استاد عباس منش که میگفت من و خدا تقسیم کار کردیم ، عشق و حالا رو من میکنم و خدا باقی کارارو انجام میده
و میگفت من قلم به دست میگیرم تا کتاب بنویسم و خدا موضوع و متن و تمام کتاب رو بهم میگه و مینویسه
قلم به دست گرفتن با من نوشتن با خدا
تموم کردن کتاب و به چاپ رسوندنش با من و فروشش باخدا
یا میگفت من میرم و خدا در مسیر بهم میگه چیکار باید بکنم
و میگفت من نمیدونم چجوری تو خودت بفروش
منم از اون روز به خدا میگم که خدا من میشینم پای نقاشی تو باقی کاراشو انجام بده ، مگه دست برای تو نیست ،چشم ،فکر و همه چی پس خودت انجامش بده
حتی سعی میکنم برای کارای دیگه ام هم این کارو ،تقسیم کارو انجام بدم
از اون لحظه هایی که اینجوری میگم نقاشیام واقعا خیلی خیلی نسبت به بار قبلی که کار کردم قشنگ تر و درست تر کار شده
بعد در نظرم بود که منم پاسخی بنویسم یهویی هدایت شدم به صفحه شخصی خانم فاطمه گندمکار که پیام گذاشته بود و کنجکاو شدم
الان من نوشتم کنجکاو شدم ، ولی واژه ای برای این هدایت پیدا نکردم ، در اصل کنجکاوی نبوده ،هدایتی بوده حساب شده و بدون اراده خودم ،
چرا میگم بدون اراده خودم ؟
چون که خدا خیلی باحاله ، خوب بلده بهم بگه چیکار کنم و اراده فکر و حرکت دست و چشم و همه چیو دستش بگیره و منو هدایت کنه به صفحه شخصیِ دوستی که برام پاسخ رو نوشته بود
بعد من که نگاه میکردم ، متوجه بودم که حتما خدا میخواد چیزی بهم بگه که من اومدم و انگار منتظر بودم تا ببینم خدا چی میخواد بهم بگه
از دیدگاه هاش در فایل های دانلودی زدم و مثل همیشه که برای گوش دادن فایلی رندم انتخاب میکنم و انتخاب رو به عهده خدا میذارم ، رندم دستمو رو یکی از دیدگاهاش گذاشتم
دیدم نوشته
توجه به داشته ها راه رسیدن به خواسته ها
از موضوع فهمیدم چی هست و چرا خدا اینجا هدایتم کرد
چون تک تک سوالای دیروزم و یه جور بلاتکلیفی که حس میکردم دارم و پرسیده بودم که چیکار کنم که کنترل کنم این نجواهای ذهنمو یه وقتایی که هی شروع میکنه به نگران کردن
درسته تو این یکسال کلی تلاش کردم و نتیجه کنترل کردن ذهنم ،آرامش الانم هست ،نسبت به سال قبل
و خوشحال شدم از اینکه این فایل صد در صد برای من نشونه ای هست که خدا داده تا من گوش بدم و عمل کنم
عجب خدایی دارم من ، عجبا واقعا حیرتا هم داره
هنوزم که هنوزه از وقتی آگاه شدم تو این یکسال ،بازم هر بار که میبینم حیرت زده میشم
یه درکی تازه پیدا کردم در مورد به یاد آوردن آنچه که بهم احساس خوب میاره
تازه میفهمم که چرا تو قرآن بارها گفته شده که به یاد بیار …
میگه به یاد بیار و هر لحظه آگاهانه تمام اتفاقات خوب رو و درس هایی که گرفتی رو به یادت بیار و بازگو کن به شیوه های مختلف که راهش کنترل ذهنت باشه که بتونی کنترل کنی نجواهای ذهنت رو
و اینکه انقدر فرار هست که باید دائم تکرار کنی و به یاد بیاری
دلیل این همه به یاد بیار در قران اینه که بتونی کنترل کنی ورودی های ذهنتو
.
و بعد نوشته به یاد بیار داستان زندگی و تمام رفتارا و کارای پیامبرارو نوشته
و گفته به یاد بیار اون روزی رو که اینجوری شد و اتفاقات رو گفته
یادمه استاد عباس منش میگفت که قوانین فراموش میشن و باید هر روز تکرار بشه
حتی خدا گفته تا جایی که میتونید قرآن بخونید و هی تکرار بشه
من قبلا طبق مداری که درش بودم قبول داشتما ولی امروز یه درک دیگه پیدا کردم از این به یاد بیار
انگار جدید شنیدمش
من دیروز که در مورد شکایتم و جریانش تو رد پام نوشتم و کل روز رو سعی میکردم آگاهانه به یاد بیارم تمام کمک هایی رو که خدا بهم کرده و سپاسگزاری کنم و امروز هدایتی به این فایل هدایت شدم تا اینجا دیدگاهم رو بذارم ، قبل اینکه این فایل رو ببینم
دیروز انقدر نجوای ذهن هی تکرار میشد که من یه لحظه گفتم تا کی باید این ذهن هی حرف بزنه و منم سعی کنم کنترلش کنم
درسته میدونستم که وقتی پا تو این مسیر آگاهی گذاشتم باید تا آخرین لحظه عمرم که در این جهان مادی هستم دائم سعی کنم هر روز بیشتر و بیشتر کنترل کنم ذهنمو و مراقب رفتارام باشم و تلاش کنم برای بهتر شدنم
و اینم میدونم که خیلی این مسیر رو دوست دارم چون فوق العاده حس خوبی دارم
ولی دیروز یهویی این سوالو پرسیدم
الان به خودم گفتم طیبه ، این مسیر خیلی بهتر از قبل آگاهیت هست قبول داری؟؟؟
خودمم جواب دادم آره قبول دارم و هیچ وقت دوست ندارم به روزایی که آگاهی نداشتم برگردم ،چون خدای ماچ ماچی جذابی پیدا کردم که هر لحظه همراهمه ،کمکم میکنه
حالا چرا ؟؟؟
چون که من این مسیرو با همه سختیایی که تو کنترل کردن ذهن داره ،که استاد عباس منش میگفت سخت ترین کار کنترل ذهنه نه اینکه بری و کار فیزیکی انجام بدی
با عشق انتخاب کردم
من این حرفاشو تازه میفهمم
ولی به خودم میگم که طیبه جان ،عشق دلم ،عزیزم ،ارزشمند ترین و نوری از روح خدا
تو ، تو این مسیری که هستی بسیار بسیار حالت خوب شده پس ادامه بده این حال خوبشو به یاد بیار که مهم ترین حال خوبت وقتیه که باخدا حرف میزنی و مثل دو تا دوست جون جونی که حاضره هر لحظه کنارت باشه و قسم خورده که کمکت میکنه و هدایتت میکنه و وظیفه اش دونسته که هر لحظه همراهیت کنه بیشتر و بیشتر لذت ببر ، درسته کنترل ذهن سخته ولی من این مسیر رو دوست دارم و وقتی تو این یکسال تونستم پس ادامه راهو به کمک خدا میتونم
مسیری که درسته مقصدش رو داره و رسیدن به خداست
انا لله و انا علیه راجعون
ولی تو خود مسیر هم با خدایی و وقتی سعی داری هر روز و هر لحظه کنترل کنی ورودیای ذهنت رو و با خدا بیشتر حرف بزنی پس تو در مسیرش هم با خدایی
به مقصد فکر کن ، ولی از مسیر لذت ببر، از مسیری که هر لحظه خدا همراهته
انگار جمله اول : انا لله یعنی اینکه تو مسیر داری طی میکنی در زندگی مادی که سعی در پیشرفت داری و شناخت خودت و خدا در اصل از خدایی در این قسمت انا لله
و انا علیه راجعون که بازگشت همه به سوی اوست
که مقصد نهایی خداست که بهش میرسی
در اصل در هر صورت با خدایی
نمیدونم چی شد این حرفو نوشتم ،یه لحظه خندم گرفت و لذت بردم از این حرف ، گفتم چه خوب و باحال
در اصل تو در مقصدی
وقتی داری با خدا حرف میزنی
مگه خدا رو نمیخوای ، خب پس وقتی داری باهاش حرف میزنی داریش دیگه
یاد سوالای چند روز پیشم افتادم
میگفتم خدا من تو رو میخوام و شبا که باهاش حرف میزدم این حرفو میگفتم
الان حس کردم که تو منو داری، همین که هر لحظه سعی داری بیشتر به من بگی چشم
بیشتر باهام حرف بزنی
بیشتر خداگونه رفتار کنی
بیشتر تلاش کنی برای کنترل ذهنت
تو ربّ و صاحب اختیارت رو داری واینجا بنویس تا هر وقت خوندی همین نوشته هاتو ، به یاد بیاری که تو منو داری و من تلاشتو میبینم
نمیدونم ، واقعا این جملات رو بدون هیچ اراده ای از خودم نوشته شد ،گریم گرفت وقتی نوشتمشون
یه وقتایی دلم میخواد بغلش کنم و انقدر ماچش کنم از بس که دوست داشتنیه خدا ، یه بار سر نماز خیلی حس خوبی داشتم گفتم خدای ماچ ماچی من دلم میخواد بغلت کنم و بوست کنم تو چقدر خوبی
یهویی بلافاصله بعدش شنیدم یه صدایی دقیقا عین صدای خودم گفت خب خودتو بغل کن تو منی ،منم توام
اونموقع انقدر محکم خودمو بغل کردم و دستامو بوس کردم خیلی حس خوبی داشت
الان به خودم میگم
طیبه تو که تو این یکسال این همه حس خوب با خدا داشتی ، جوری شده که دیگه به هیچی فکر نکردی یا اگرم فکر کردی به داشتن کسی ، که همراهت باشه و محبت کنه بهت ، دیگه مثل قبل اذیت نمیشی، جوری همه چی تغییر کرده که من خود به خود با هر بار سعی و تلاشی که دارم ،با آدما خوب صحبت کنم و سعی کنم رفتارایی داشته باشم که خداگونه باشه انگار قشنگ حس میکنم رفتار آدما باهام تغییر کرده ،خود به خود همه سمتم میان و باهام صحبت میکنن یا بچه ها بهم لبخند میزنن و جوری از اعماق وجود لبخند میزنن و حس و انرژیشو بهم انتقال میدن که منم با تمام وجود لبخند میزنم ،آدما به طرز فوق العاده ای معربون شدن و آروم صحبت میکنن و احترام میذارن ، که البته از وقتی با خدا صحبت کردی و هر روز داری عشق میکنی که صداشو میشنوی به طرق مختلف
مثلا یه وقتایی از طریق آدما باهام صحبت میکنه
یا از طریق قرآن
یا نوشته تو یه کتاب یا روی یه بیلبورد یا روی ماشینا و هرجای دیگه
یا از طریق اعداد که بین من و خداست و وقتی میبینمشون یه نشونه از خدا میبینم
یا وقتی ازش سوال میپرسم یه صدایی دقیقا عین صدای خودم باهام صحبت میکنه و یه وقتایی با هم بحث میکنیم و قشنگ جوابمو میده و راه درست رو نشونم میده
یا اینکه درک میکنم
یا اینکه از زبون آدما حرفاشو بهم میگه و کلی راه دیگه که واقعا نمیشه شمردش
هر روز داری آروم تر از دیروزت میشی و همه اینها لطف خداست به تو
که هرچقدر سپاسگزاری کنی باز هم کمه
و این تنیجه تلاش هات هست که داری میبینی وقتی روی خودت و شخصیتت کار میکنی اینجوری دنیای بیرونت تغییر کرده و وقتی نتیجه رو میبینی باید ادامه بدی طیبه ،پر قدرت و با خیال راحت
یا چیزی که دوست داری داشته باشی و یا داری و نمیتونی ازش دل بکنی ، و حتی رها شدی از وابستگی به خیلی آدما و حتی اشیا و هر آنچه که یک سال پیش برات انقدر اهمیت داشت که وابسته اش شده بودی و اذیت میشدی و الان دیگه وابستگیت خیلی کم رنگ و حتی بیشترشو رها شدی
وجنس وابستگیت تغییر کرده و در اصل وابسته خدا شدی
من وقتایی که به حرف خدا گوش نمیدم و حس میکنم که صداشو نمیشنوم خیلی اذیت میشم واقعا حس اذیت کننده ایه که صداشو نشونم و سعی میکنم به یاد بیارم و تکرار کنم که هرچقدر سعی کنم بهش چشم بگم و تسلیمش باشم بیشتر صداشو میشنوم
یادمه تا مادرم مسافرت میرفت من هی زنگ میزدم میگفتم کی میای خونه ؟ ولی الان خودم میگم مامان برو بگرد و با خیال راحت لذت ببر از لحظه لحظه زندگیت
یادمه یه بار مامانم گفت طیبه من برم ناهار و شام میخوری ، گفتم مامان من دیگه طیبه یک سال پیش نیستم
من برای بدنم ارزش قائلم و بهش میرسم دیگه نگران من نباش
خیلی خوشحالم که هدایت شدم به این فایل تا به یاد بیارم
و البته انقدر زیاد هست که نمیشه همه شو تو یه دیدگاه نوشت
سعی میکنم هر چند وقت یک بار اگر خدا به یادم بیاره بیام و تو این فایل و دیدگاهش با عشق بنویسم و به یاد بیارم
برای همه خانواده صمیمی عباس منش بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت و سعادت در دنیا و آخرت از خدا میخوام
الان که داشتم مینوشتم یه بارم رفتم تا پاسخ های دیگاهی فاطمه خانم گندمکار رو ببینم یه فایل گفتگو با دوستان قسمت 58 هم توجهمو جلب کرد تا بهش گوش بدم
وای یعنی متحیر شدم
وقتی الان دیدگاهمو تو سایت نوشتم و رفتم و گوش بدم
موقع نوشتن همین دیدگاه در نظرم اومد که در مورد تبلیغ بنویسم که برام سوال بود و به خدا میگفتم که خدا وقتی برای استاد عباس منش شده برای منم میشه ولی حس کردم اینجا نمیتونم راجعبهش بنویسم
و الان درک کردم که بعد نوشتن این رد پام و بعد گوش دادن به فایل گفتگو با دوستان قسمت 58 دقیقا در مورد تبلیغ گفت
چشمام یهویی دو برابر باز شد که وای خدای من چند دقیقه پیش گفتم
حتی یه ساعتم نشده
اومدم دوباره این فایل تا ویرایش بزنم و بنویسم ،که چقدر خدا هر لحظه هدایت میکنه
خدایا شکرت
دوستتون دارم ، طیبه
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
من وقتی رد پامو تو گوگل پلی نوشتم تا هم برای خودم بمونه و هم تو سایت بذارم ، نمیدونستم کدوم فایل بذارم ،ولی خدا مانعم شد از نوشتنش تو سایت تا الان موقعش بشه و 13:48 روز 9 مرداد هست ، صبح طبق هدایتش که از پاسخ یکی از دوستان ،به رد پای من و کنجکاو شدنم به اینکه برم فایل شخصیش و به این فایل هدایت شدم که بار اول بود میشنیدم این فایل رو
و دقیقا در موردش بود نوشته هام که کنترل کنم ورودیای ذهنم رو
دقت کن به کلامت ،آگاهانه مراقب باش ،ناسپاسی نکن
من شب وقتی تمرین رنگ روغنم رو کار میکردم و تموم شد و اومدم با خدا حرف بزنم ،بهش گفتم میشه سوره ای بهم بگی تا اگر قراره از معنی آیاتش چیزی بهم بگی که باید بهش عمل کنم رو بهم بگی
بعد رفتم اینستاگرام و اصلا به نیت این نرفتم که کار خاصی بکنم نمیدونم چجوری شد و رفتم و دیدم یه فایل تیکه ای از یه سوره بود و دیدم سوره تغابن نوشته
پرسیدم تغابن؟ باید سوره تغابن رو بخونم؟
راستش اسمش آشنا بود ولی تاحالا چنین سوره ای رو اگر هم خونده بودم ،اصلا بهش توجه نکرده بودم ، قبل آگاهیم فقط عربیشو خونده بودم بدون اینکه معانیشو بخونم
وقتی شروع کردم به خوندم دقیقا معانی آیات اتفاقات روز من بودن و الان که من میخواستم رد پامو بنویسم
دوباره رفتم تا سوره رو بخونم
خواستم آیه اولشو اینجا بنویسم و درموردش بگم که دیشب دقیقا راجع به اتفاق روزم بود ، بهم گفته شد نه ننویس
آیه دوم رو که خوندم
نوشته بود
هُوَ ٱلَّذِی خَلَقَکُمۡ فَمِنکُمۡ کَافِرࣱ وَمِنکُم مُّؤۡمِنࣱۚ وَٱللَّهُ بِمَا تَعۡمَلُونَ بَصِیرٌ
اوست خدایى که شما را آفرید، باز شما بندگان فرقه اى کافر ناسپاس و بعضى مؤمن خداشناس هستید و خدا به هر چه کنید کاملاً بیناست
یهویی ناسپاسی خودم به یادم اومد ،البته خدا به یادم آورد
چند روزی بود همه اش میگفتم هوا گرمه
و شکایت میکردم
یه جورایی ناسپاسی میکردم که خونه مون گرمه و دیشب وقتی داشتم رد پای روز 7 مرداد رو مینوشتم از دلم گذشت که کاش فردا هوا خنک تر بشه
و دقیقا اینجوری شد همین که گفتم و بعد سوره تغابن رو خوندم احساس کردم خنکتر شده و باد میوزید و وقتی خوابیدم و صبح بیدار شدم دیدم ابرا زیاد شدن و آسمون ابریه
خیلی خوشحال شدم که ابریه و خنک شده
ولی حس میکردم ناشکری کردم
ناشکری و ناسپاسی از اینکه چرا هوا 43 درجه هست و شدیدا گرمه و نمیتونم نقاشی بکشم
و تمرین رنگ روغنم رو انجام بدم
از خدا معذرت میخوام و سعی میکنم شکایتی نکنم بابت این همه نعمتی که بهمون عطا کرده
برای داشتن آفتاب هم باید سپاسگزار باشم حتی اگر هوا گرم باشه
وقتی صبح بیدار شدم دو تا ابلاغیه از دادگاه و دادسرا برام اومده بود که یکیش رد شدن شکایتم برای پاره شدن تابلوم بود و یکی تعیین روز دیگه به جای روزی که هفت مرداد به خاطر گرمی هوا تعطیل شد
و 20 شهریور زمان دادن
من وقتی دیدم رد شده شکایتم و قاضی پاره کردن تابلوی نقاشیمو توسط اون گالری که نقاشیمو امانت داده بودم بهشون ،رو قبول نکرده بود و ده روز زمان برای اعتراض داده بودن ،رو دیدم
نجواهای ذهنم شروع کرد به حرفا و سوالای ناراحت کننده و نجواهای نگران کننده وهی میگفت و من سعی داشتم تا کنترل کنم ذهنم رو
یاد آوری کردم به خودم که خدا به من وعده داده
خدا به من گفته که ولسوف یعتیک ربک فترضی
وقتی این آیه رو بهم گفت که من بلا تکلیف بودم و نمیدونستم برم شکایت کنم یا نه
که خدا این آیه رو به دلم و زبانم جاری کرد
و این نشونه ای بود که خدا آرومم کرد و گفت ادامه بده برو شکایت کن
من همراهت هستم
و حتی اواسط مسیر هم حرف های اطرافیان و نجواهای ذهن میخواست باز ناامیدم کنه ولی من داشتم میرفتم امامزاده صالح دوباره یادآوری کردم که خدا وعده داده بهم
من نمیدونم چجوری خسارت تابلوم داده میشه ولی من با توجه به این آیه حرکت کردم
من نه وکیل دارم نه سند محکمی برای اینکه اثبات بشه پاره اش کردن هیچی ندارم ،ولی خدا خودش که میدونه کار اونا بوده
و من جز خدا کسی رو ندارم که حامی و وکیل و هدایتگر من باشه
و اونموقع بود که تو دلم گفتم خدا من هیچ کس رو ندارم
حتی همه میگن این راهی که شروع کردی به جایی نمیرسه و قاضی و باقی مسئولا ردش میکنن ولی تو قدرتمندی ،تو میتونی انجامش بدی ، درسته باورهام نسبت به تو ضعیفن ولی تو خودت تا اینجای کار آرومم کردی ،پس صد در صد از این به بعدشم کمکم میکنی و باورم رو قوی تر میکنی
ولی من به تو باور دارم به امیدی که اول راه بهم دادی با آیه ولسوف یعتیک ربک فترضی
و وقتی رفتم امامزاده صالح موقع اذان بود و من اصلا متوجه نبودم قرآن میخونه
داشتم با خدا حرف میزدم و میگفتم من هیچ کس رو جز تو ندارم و یه جورایی بغض داشتم و به یکباره شنیدم و کفی بالله وکیلا که از بلند گوی امامزاده که صوت قرآن رو پخش میکردن شنیدم
وقتی اینو شنیدم گریم گرفت که خدا بهم گفت نگران نباش من وکیل تو هستم طیبه
با اینکه هیچ کس رو نداری ولی دلت قرص باشه من همراهتم
هر وقت نجواهای ذهن سراغم میان سریع اینارو به یادم میارم و میگم طیبه خدایی که این همه مدت به طرق مختلف آرومت کرده و کمکت کرده الانم کمکت میکنه
وقتی اون روز این نشونه رو دریافت کردم بعد بارها دوباره خدا بهم گفت که برای من وکیل هست و کافی هست
و من امروز با دیدن پیام دادگاه ، وقتی نجواها شروع به حرف زدن کرد و خواست نگرانم کنه تمام این نشونه های خدا رو به یاد آوردم
گفتم من هیچی نمیدونم خودت منو تو این مسیر آوردی ، من دو دل بودم وقصد داشتم شکایت نکنم ولی تو با این نشونه ات منو
به این راه فرستادی تا میدونم اول اینکه کلی درس یاد بگیرم و ظرف وجوردم رشد کنه
و بعد اعتمادم و ایمانم بهت بیشتر بشه
و اینارو میگفتم و خیلی آروم شدم و نجواهای ذهن خود به خود خاموش شدن
خدارو سپاسگزارم که بهم کمک میکنه تا به یاد بیارم
برای تک تک شما بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت و سعادت در دنیا و آخرت از خدا میخوام