درک قوانین جهان در قرآن کریم | قسمت 2

بخشی از سرفصل های این فایل:

  • درک قوانین خداوند از درون داستان تجربیات موسی پیامبر؛
  • بررسی داستان حضرت موسی به عنوان نمونه عینی برای درک”مسیر تکاملی ساختن ایمان”؛
  • تا وقتی محدودیت ها را بپذیری، هرگز توانایی تغییر آنها را نداری؛
  • تا وقتی به خودت برچسب های محدود کننده می زنی، قادر به بهره برداری از قدرت خلق درونی ات نیستی؛
  • ریشه نیاز به شراکت، باور نداشتن به خداوند است؛
  • “ایمان” در طی یک فرایند تکاملی ساخته می شود؛
  • وقتی خواسته ای در قلب شما ایجاد می شود، یعنی توانایی تحقق آن از قبل به شما داده شده است؛
  • وقتی هدفی در وجودت متولد می شود، بدون شک خداوند را در مسیر تحقق آن هدف، حامی خود ببین؛
  • باورهایی برای آسان شدن برای آسانی ها؛
  • شناسایی ترمزهایی که مسیر تحقق خواسته ها را ناهموار کرده و حذف آنها؛
  • تفاوت تمرکز بر “خواسته ها” با تمرکز بر “موانع رسیدن به خواسته ها”
  • وضوح از طریق تضاد؛
  • چه نوع تمرکزی، خواسته ها را اجابت می کند؛
  • تفاوت فرکانسی نگاه موسی پیامبر در سوره شعرا و سوره طه؛
  • دلیل پاسخ های متفاوت خداوند به موسی پیامبر در دو سوره طه و شعرا؛
  • آیا بر اشتباهات خود متمرکز شده ای یا بر استفاده از درسهایی که از اشتباهات گذشته گرفته ای؛
  • چقدر هدایت هایی خداوند در مسیر زندگی ات را به خودت یاد آور می شوی؟؛

آگاهی های این فایل را با دقت گوش کن؛ نکات اساسی آن را یادداشت کن؛ درباره آنچه از آگاهی های این فایل که زنگ های هشدار دهنده و امید بخش را در وجود شما به صدا در آورده، در بخش نظرات این فایل بنویس؛ همچنین در نوشته های خود، هدایت ها و حمایت های خداوند را در مسیر خواسته هایت به یاد بیاور و در نوشته خود ذکر کن تا به شکل، تجدید میثاق کنی با رابطه خود با این نیروی هدایتگر که همواره نزدیک است و تو را اجابت می کند.

منتظر خواندن نظرات تاثیرگذار تان هستیم.


منابع بیشتر درباره محتوای این فایل:

بخش چگونه فکر خدا را بخوانیم | دوره 12 قدم

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری درک قوانین جهان در قرآن کریم | قسمت 2
    378MB
    58 دقیقه
  • فایل صوتی درک قوانین جهان در قرآن کریم | قسمت 2
    57MB
    58 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

439 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «شهرزاد» در این صفحه: 3
  1. -
    شهرزاد گفته:
    مدت عضویت: 2182 روز

    سلام به استاد گرانقدرم، خانم شایسته عزیزم و دوستای دوست داشتنیم در این مسیر زیبای توحیدیِ ثروت و برکت.

    آخر این فایل استاد میگن باید «هزار بار به خودمون بگیم ببین خدا این درو برام باز کرد، ببین این کارو کرد، که یادآوری کنیم به خودمون که میشود… اون موقع که این نتایج برامون پیش اومد برامون غیرقابل باور بودا، ولی ببین خدا درها رو برامون باز کرد، خدا هدایتمون کرد…»

    دیروز با برادرم شهروز حرف میزدم دیدم کم انرژی و بی حوصله صحبت میکنه، گفتم چرا سرحال نیستی؟ گفت حوصله ندارم! گفتم چرا؟ گفت این چند ماهه اصلا تارگتهایی که میخواستم رو‌ نزدم، فروشم اونقدری که میخواستم نبوده و فالورهای پیج فقط 1000 تا بیشتر شدند و…

    امروز جلسه دوم روانشناسی ثروت 3 رو گوش میدادم که استاد میگه این جلسه رو با مطرح کردن سوالات چند تا از دوستان شروع میکنم که مثلا میپرسن یه کاری رو میخوام شروع کنم اما مجوزش رو‌ چطوری بگیرم، مشتریش از کجا باشه، سرمایه گذاری به چه شکل باشه و غیره.

    ترکیب این فایل «درک قوانین جهان در قرآن» ، با صحبتهای دیروزِ شهروز و جلسه دوم روانشناسی ثروت 3 منجر شد به نوشتنِ این کامنت و یک سری یادآوری ها برای خودم و اینکه شاید کمکی باشه برای دوستانی که سوال دارن که از کجا شروع کنن و مجوز و مشتری و چیزای دیگه چجوری میشه و خیلی چیزای دیگه…

    هم از تجربه برادرم شهروز مینویسم، هم از تجربه مامان و هم از تجربه خودم…

    از شهروز شروع میکنم… قبلا یه بار گفته بودم شهروز دو سه سالی استانبول زندگی میکرد اما مهاجرتش به استانبول در زمانیکه بدترین باورها رو داشت صورت گرفته بود و فقط از سر استیصال بود… توی ایران خیلی اوضاعش خراب بود، دوستانی داشت که از خودش داغونتر بودند و سالها با هم همخونه بودند…

    بابا تازه یک سالی بود که رها کرده بود و رفته بود و با یه خانم نسبتا جوون زندگی جدیدی برا خودش تشکیل داده بود و یجورایی اوضاع روحی من و مامان و شهروز هیچکدوم تعریفی نداشت و از طرفی یهو با قطع شدن حمایتهای مالیِ بابا دچار شوک مالی شده بودیم …

    شهروز با بدبختی یه ماشین خریده بود و راننده اسنپ شده بود و تازه داشت یه ذره خودش رو جمع و جور میکرد و از همون درآمد راننده اسنپی هم کلی خوشحال شده بود، اما ازونجایی که تو مسیر درستی نبود، یه شب که مشروب خورده بود و با سرعت زیاد رانندگی میکرد یهو ماشین چپ کرد و با اینکه خدا رو شکر خودش آسیبی ندید اما از ماشین هیچی نموند و عملا دیگه نمیتونست راننده اسنپ باشه… سرخورده و داغون و افسرده اومد خونه و طی یک تصمیم ضربتی، چمدونش رو برداشت و با پول لاشه ماشین راهی استانبول شد چون فکر میکرد مشکل از محیطه و اگه از ایران بره اوضاع درست میشه…

    طبیعتا با اون باورها و حس بد، اوضاع نه تنها درست نشد، بلکه خرابتر هم شد… بعد از دو سال و نیم زندگی فلاکت بار توی استانبول، یک سفر یه هفته ای به ایران اومد تا یه سر به ما بزنه اما زمانیکه خواست برگرده استانبول، به خاطر مسائلی که قبلا برا خودش ایجاد کرده بود فهمید که ممنوع الخروج شده و تا چند ماه اجازه نداره از ایران بره تا مسئله بررسی بشه، جریمه ای براش در نظر گرفتن که باید پرداخت میشد و نداشتیم که بدیم، ناچارا مامان دستبندش، تنها تیکه طلایی که از قبل براش مونده بود رو فروخت که جریمه پرداخت بشه ولی بازم شهروز اجازه نداشت از ایران بره…

    همون یه ذره پولی هم که داشت داده بود برای اجاره سالیانه خونه توی استانبول که حالا اجازه نداشت بره و… روزهای خیلی سختی بود براش… از لحاظ روحی هیچی براش نمونده بود… بابا قبلا چند تا نمایشگاه مبلمان داشت که الانم داره ولی اجاره داده، شهروز بچگیهاش همراه بابا به نمایشگاه میرفت.

    به ذهنش رسید که با سختی یه وانت دسته دوم بخره و با جابجایی لوازم چوبی و مبلمان توی همون بازار مبل مخارجش رو دربیاره. براش خیلی سخت بود که در حالیکه یه زمان بعنوان بچه پولدار توی اون بازار همراه باباش میرفت دم نمایشگاه و مثل آقاها مینشست، حالا بیاد با یه وانت قراضه بره دم مغازه مردم و مبلها رو روی کولش بلند کنه و بذاره پشت وانت و از دست آدمهایی که یه زمانی حسرت زندگیش رو میخوردن حالا چندرغاز پول بگیره… اون موقع منم کارمند بودم و حقوقم ماهی سه میلیون و پونصد بود و مامان هم درآمدی نداشت و باید خرج خودم و مامان رو با اون سه و پونصد میدادم و عملا توانی برای کمک به شهروز نداشتم. روزها صبح زود پا میشد میرفت دنبال کار و شبها از زور کمر درد و زانو درد به خاطر حمل وسایل سنگین خوابش نمیبرد و انقدر روحیه ش خراب بود که بعضی وقتها میشنیدم تو اتاقش داره یواشکی گریه میکنه… دلم خون میشد و منم بغض میکردم…

    اون روزها تازه شروع کرده بودم به گوش دادن به فایلهای استاد، پول نداشتم دوره بخرم ولی فایلهای توحیدیشون تنها پناهم بود و یادمه به خودم میگفتم حضرت ابراهیم نوزادش رو با یه زنِ تنها وسط بیابون رها کرد و به خدا سپرد و رفت، منم باید ذهنم رو از روی شهروز بردارم و بسپارمش به خدا، خدا خودش حواسش به بنده ش هست…

    گذشت و شهروز کم کم داشت حالش بهتر میشد. با تشویقِ مامان اونم شروع کرد به گوش دادن به فایلهای استاد. و بعد به ذهنش رسید یه پیج اینستاگرام باز کنه و شروع کنه از سرویس خوابهایی که جابجاشون میکنه، فیلم بگیره و توی پیج اینستا برای فروش بذاره… رفت با یکی دو تا از همون نمایشگاههایی که براشون بار جابجا میکرد صحبت کرد و خدا دلهای اونا رو نرم کرد و اجازه دادند که توی همون نمایشگاهها از کارها فیلم و عکس بگیره که تصاویر و عکسها قشنگتر باشن. طبیعتا چند ماهی زمان برد که تعداد فالورهاش به صد تا دویست تا برسه. ولی ناامید نمیشد و انقدر شرایط کار فعلیش براش سخت بود که با امیدواری اون مسیر رو در کنارش ادامه میداد که شاید فرجی بشه… من که اصلا امیدی نداشتم ولی همین که میدیدم یه ذره امیدوارتره و حالش بهتره خوشحال بودم…

    تا اینکه اولین فروشش رو از پیج اینستا انجام داد. سودش برابر با یک ماه کار رانندگی وانت بود و از خوشحالی داشت بال درمیورد :) و بعدشم فروش دوم و سوم… صاحب اون نمایشگاهها که دیدن شهروز داره کم کم میفروشه به فروشنده هاشون سپردن بیشتر با شهروز همکاری کنن و وقتی میخواد فیلم بگیره بیان توی ویدیو از خصوصیات و مزایای اون محصول توضیح بدن… ویوی ویدیوها رفت بالاتر، به فالورها اضافه شد… اینجا دوباره یه تصمیم اشتباه گرفت و قبل ازینکه تکاملش طی بشه، از مامان خواست تنها خونه ای که داشتیم رو بفروشه تا یه نمایشگاه بخرن و مامان توی سود کار شهروز شریک بشه. من خیلی مخالف بودم ولی کسی گوش نکرد. مامان خونه رو فروخت اما اون آقایی که میخواست نمایشگاهش رو بفروشه دبه کرد و قیمت رو برد بالا، و حالا قیمت خونه هم رفته بود بالا و ناچارا از خونه 130 متری تو منطقه خوب راهی خونه 60 متری تو منطقه پایینتر شدیم و از نمایشگاه هم خبری نبود. مامان اون روزها خیلی حالش بد شد اما من به لطف فایلهای استاد دلم روشن بود و دلداریش میدادم که غصه نخوره و به زودی بهترش رو میگیریم.

    شهروز به فروش اینترنتیش ادامه داد و کم کم معجزات دونه دونه شروع کردن به رخ دادن… کم کم با پولش تونست پول پیش اجاره یه مغازه رو جور کنه… همون مغازه هم معجزه خداوند بود چون یه پیرمردی که خیلی حال و حوصله صبر کردن نداشت، تصمیم گرفت تقریبا با یک سوم قیمت منطقه مغازش رو به شهروز اجاره بده. اولش اعتماد بنفس نداشت خودش جلوی دوربین بیاد ولی کم کم خودش اومد توی ویدیوها و بر اساس فیدبکهایی که میگرفت باز اعتماد بنفسش بیشتر میشد. شبها همش ویدیوهای پر بازدید توی اینستاگرام و یوتیوب رو‌ میدید تا یاد بگیره چطور صحبت کنه و چطور ویدیو بسازه که پر مخاطب تر باشه…

    حالا شهروز رفع ممنوع الخروجی شده بود و میتونست از ایران بره ولی دیگه خودش نمیخواست که بره :)

    حقوق من از سه و پونصد اول شد 6 تومن و بعد 8 تومن. مامان هر روز میرفت پیاده روی و بر اساس فایلهای استاد از خداوند سوال میپرسید و هدایت میخواست که چجوری خودش هم درآمد داشته باشه…و بر اساس این جمله استاد که میگه «از هر جا که هستید و از همون امکاناتی که دارید شروع کنید» هدایت شد به راه اندازی اقامتگاه بومگردی… نمیدونم چطور خداوند همچین چیزی به دلش انداخت چون قبل ازین حتی یکبار هم خودمون به اقامتگاه بومگردی ای نرفته بودیم و اصلا آشنایی نداشتیم! تصمیم گرفت سه تا سوییت کاهگلی ساده بسازه تا شروع کنیم. پولی برای ساخت نداشتیم. با همون 8 تومن حقوقم هم اموراتمون رو میگذروندیم هم کوچولو کوچولو و با ارزونترین چیزها شروع به ساخت کردیم. مامان برای انجام کارها یه شبهایی توی همون باغ میموند، باغی که اون موقع کاملا متروکه بود و شبیه خونه ارواح بود! تا چند کیلومتر اطراف باغ هم حتی یک موجود زنده هم پیدا نمیشد! نمیدونم چطور جرات میکرد، اما خودش میگفت استاد میگه خداوند محافظت میکنه و حتی گوش دادن به یه فایلی که استاد گفته بود برای فائق اومد به ترسهاش میرفته تو جنگلها چندین وقت تنهایی میمونده خیلی به مامان کمک کرد.

    هر کدوممون جدا جدا با ایمان و‌ توکل پیش میرفتیم، شهروز توی نمایشگاه، من توی شرکتی که کارمند بودم، مامان توی باغ برای ساخت اقامتگاه. خیلیها پالس منفی میدادند، یکی از خاله هام و بچه هاش که اون اطراف چند هکتار باغ سیب داشتند و تا آرنجش النگو طلا بود و انگشترهاش از شدت بزرگی هر کدوم با یه ضربه یه فیل رو از پا مینداختن گاهی که ازونجا رد میشدند به مامان سر میزدند و ظاهرا از رو دلسوزی تو دلش رو خالی میکردند که «این چه کار احمقانه ایه! کی میاد برای یه شب موندن تو این خرابه به تو پول بده! جای حروم کردن پولهات برای اینجا، پولهاتو‌جمع کن بذار بانک یه سودی بگیری زندگیت بگذره!» یا میگفتن «چه میدونی یارو کیه که بیاریش بهش جا بدی؟! شاید قاتل باشه، شاید دزد باشه!» و خلاصه هر چرت و پرتی به ذهنشون میرسید میگفتند! مامان گاهی توجه نمیکرد اما گاهی هم دلسرد و سرخورده میشد و چند روز طول میکشید تا به کمک فایلهای استاد دوباره انرژیش رو به دست بیاره…

    ساخت سوییتهایی که اگه پول داشتیم نهایت دو سه هفته ای باید تموم میشد، بالاخره بعد از یک سال تقریبا به اتمام رسید…

    یه پیج اینستا زدم که ده نفر هم فالو نکردند منم خیلی فعالیتی توی اینستا نمیکردم چون احساس میکردم فایده ای نداره. دو سه ماهی بود که ساخت سوییتها تموم شده بود و هیچ ایده ای برای اینکه از کجا مشتری بیاریم نداشتیم.

    یه روز سیزده بدر یه خاله دیگه م با بچه هاش اومده بودند باغمون و چپ و راست داشتند از خودشون فیلم و عکس میگرفتند، به یکی از دخترهاش که از شاخهای اینستاگرام محسوب میشد و کلی فالور داشت گفتم «تو یکی از این استوریهات که داری از عکسهای این باغمون میذاری، میشه پیج اینستاگرام بومگردیمونم تگ کنی که چند تا فالور اضافه بشه؟» جواب داد «من مفتی کار نمیکنم باید فلان قدر بدی.» اون لحظه خیلی ناراحت شدم و با خودم گفتم چه بیمعرفتیه! از باغ ما کلی عکس میگیره برای پیجش که از زیبایی تصاویر ویو بگیره بعد حاضر نیست خودمون رو تگ کنه! اما بعد باز با یادآوری صحبتهای استاد فکرم رو اینجوری اصلاح کردم که اصلا چرا باید از بنده خدا توقعی داشته باشم؟ خب اونم کارش بلاگریه و درآمدش از همین راهه و اتفاقا خیلی خوبه که انقدر عزت نفس داره که رک حرفش رو میزنه. من باید از خدا بخوام، نه از بنده خدا! همون روز خودم رفتم یه سری فیلم و عکس گرفتم و چند تا پست گذاشتم و بعد ازون هر هفته پنجشنبه بلافاصله بعد از کار شرکت میرفتم باغ و فیلم و عکس میگرفتم و تا جمعه شب میموندم و بعد برمیگشتم که جمعه برم شرکت.

    هنوز برای داخل سوییتها هیچی نخریده بودیم. چند هفته بعدش نگار، یکی از دوستان صمیمی دوران مدرسه م توی اینستاگرام پیام داد که «شهرزاد این بومگردیتون که عکس و فیلمهاشو میذارین راه افتاده؟» گفتم «ساختش تموم شده اما هنوز مجوز نگرفتیم وسایل هم هیچی نداره.» خندید گفت «مجوز میخوام چیکار مگه من مامورم؟ :))» بعد گفت این سه روز تعطیلی هفته بعد من و شوهرم با خواهر برادرهامون میخوایم بیایم، هزینه ش چقدر میشه؟ گفتم آخه وسایل هم نداره، حتی لوله کشی حمومش هم تموم نشده! گفت مهم نیست خودمون وسایل به اندازه نیازمون میاریم فقط میتونی رختخواب جور کنی؟ رختخواب از زمان جهاز مامان توی گنجه داشتیم که همیشه بلااستفاده بود:) گفتم آره رختخواب اوکیه. گفت خب حله پس هزینه ش رو بگو برات بزنم الان کروناست ما اعتماد نداریم پیش غریبه ها بریم. به مامان گفتم ولی به جای اینکه خوشحال شه استرس گرفت :) گفت آخه هیچی نداریم! گفتم مهم نیست مامان فکر کن مهمونن، همونطور که یه فامیل اگه بیاد پذیرایی میکنیم ازینا هم پذیرایی میکنیم…

    اومدند و انقدر خوششون اومد که شوهرش مرخصی گرفت و دو شب هم اضافه تر از تعطیلات موندند! و اون دیوار ترس تو ذهن ما فرو ریخت…

    دیگه شروع کردیم کوچولو کوچولو وسایل برای داخل سوییتها خریدن و منم با انگیزه بیشتری توی اینستا فعالیت میکردم و تقریبا یک ماه بعد یه ویدیو گذاشتم و‌ اعلام کردم ما رسما شروع به کار کردیم و هر کی میخواد رزرو کنه. کِی بود؟ اوج کرونا! باورمون نمیشد تا سه ماه رزرو شدیم! جاده ها بسته بودند و مردم جای دور نمیتونستند برن و همینکه میدیدن باغ خصوصی نزدیک تهرانه و جای خصوصی و خلوتیه و یه مادر دختر با رعایت بهداشت میچرخوننش تشویق میشدند که بیان.

    همزمان شهروز داشت توی نمایشگاه پیشرفت میکرد و دقیقا همزمان مصادف شد با ترفیع گرفتنِ من توی کار شرکتیم و حقوقم از 8 تومن شد 20 تومن. افزایش حقوقم کمک کرد که وسایل داخل سوییتها رو تکمیل تر کنیم. از طرفی مامان با درآمدی که از بومگردی داشت شروع کرد به ساخت استخر و زیباتر کردنِ باغ. اوضاع روز به روز بهتر شد و تمام این مدت، استاد عباسمنش بدون اینکه بدونه، شده بود عضو چهارمِ خانواده سه نفره ی ما. شده بودم همدممون، دوستمون، رفیقمون، مشاورمون، راهنمامون، همه چیزمون…

    کل هفته توی شرکت با انگیزه و انرژی کار میکردم و آخر هفته هم میرفتم پیش مامان توی باغ هم برای ساخت ویدیو هم برا کمک بهش. برا مهمونها آش و غذا درست میکردیم و بقیه کارها. مامان خیلی از مسائل رو حل کرد، خیلی… از چاره اندیشی برای از بین بردن حشراتی که توی باغ توی کاهل خونه میکردند، تا حتی حمل نمک با ماشین خودش برای باز کردن کوچه تو روزهای برفی تو دمای زیر 5 درجه، تا حتی بدقلقیِ بعضی از مشتریها… ولی روز به روز همه چی بهتر میشد…

    از طرف دیگه توی شرکت بعد ازینکه من مدیر شدم، شروع کردم به کار فروش تو حوزه کاریِ خودمون. یه مدت بابت فروش چیزی بهم نمیدادند، همون حقوقم بود که تازه فکر میکردم خیلی هم زیاده چون بقیه بچه های شرکت اون‌ موقع حقوقشون ماکزیمم همون 8 تومن بود. اما یه روز اتفاقی که رفته بودم قسمت حسابداری، ناخواسته چشمم افتاد به برگه روی میزِ مدیر مالی که یه رسید پرداخت گرفته بود از کسی که قبلا اونجا توی پوزیشن من کار میکرد. نوشته بود مبلغ فلان قدر دلار تحویل شد به فلانی بابت تسویه کمسیون فروش فلان قدر. تازه خون به مغزم رسید که منم باید درخواست کمیسیون کنم! اگه این اتفاق زمانی میفتاد که مامان درآمد نداشت، قطعا جرات نمیکردم! چون با حقوقم زندگی خودم و مامان میچرخید و میترسیدم سهامدارها فکر کنن پررو شدم و همون حقوق رو هم از دست بدم! اما حالا خیالم راحت بود که اگه هم کارم رو از دست بدم حداقل از درآمد اقامتگاه گشنه نمیمونیم! رفتم و جدی نشستم صحبت کردم و همونطور که پیش بینی میشد درخواستم رد شد و گفتند این مدت به قدر کافی حقوقت زیاد شده که دیگه کمیسیون بهت داده نشه. اعتراض کردم گوش ندادند و منم طی یک حرکت شجاعانه استعفا دادم. قضیه جدی شد، سهامدارها میدونستند کارم خوبه و‌ قبولم داشتند و علاوه بر کیفیت کار، میدونستند صادقم و توی کار زیرابی نمیرم بخصوص اینکه توی پوزیشنی که من داشتم خیلی راهها برای داشتن درآمدِ ناسالم بود مثل شیتیل گرفتن از کشتیرانیها و خیلی چیزهای دیگه.

    درنهایت قبول کردند و اولین درآمد دلاری من رقم خورد :) تازه شروع کردم به خریداری دوره های استاد :) زندگی رویاییم شروع شد :) سفر به کشورهای مختلف با هزینه شرکت، درآمد خوب و از طرف دیگه مامان و شهروز هم اوضاعشون خوب شده بود و امید هر سه تامون روز به روز افزایش پیدا میکرد و با عشق فایلهای استاد رو کوش میدادیم و سعی میکردیم با تمام وجود عمل کنیم :) شرکتمون تو‌ منطقه جردن بود و یادمه یه روزهایی بعد از شرکت و باشگاه میرفتم تو‌ منطقه الهیه قدم میزدم و فایلهای استاد رو گوش میدادم و تصویرسازی میکردم و بخصوص اون فایلی که استاد راجع به سه برابر کردنِ درآمد گذاشته بود رو هر روز گوش میدادم و مینوشتم که درآمدم سه برابر بشه.

    عید شده بود و خالم اینا به مامان زنگ زدند که میخوایم بیایم خونتون. و‌ تاکید کرده بودن باغ نمیایم و میخوایم بیایم خونه تهرانتون رو ببینیم! هنوز خونمون همون خونه 60 متری بود. مامان بروز نمیداد ولی احساس میکردم خجالت میکشه چون حتی تو خونمون جا نشده بود که مبل بذاریم. یاد یه فایل افتادم که خانم شایسته توش تعریف میکرد که اوایل که از بندرعباس اومده بوده تهران با اینکه وسایل نداشته اما سعی کرده خونه کوچیکش رو جوری خوشگل بچینه که وقتی استاد اومده دیده کلی کِیف کرده :)

    گفتم پس باید با داشته هام خونه رو خوشگل کنم :) مامان باغ بود و خداوند به دلم انداخت ازین پشتی شاه نشینهای سنتیِ ایرانی بگیرم که هم خوشگل باشه هم مجبور نباشن رو زمین بشینن. از اینستاگرام آنلاین خرید کردم و یه ساعت بعد سه تا ست خوشگل دم خونه بود، همه رو چیدم و چند تا گلدون رنگارنگ هم گرفتم و رومیزیهای سنتی که توی کمد بی استفاده افتاده بودند رو روی اپن پهن کردم و خلاصه خونه اصلا یهو حال و هواش عوض شد و خیلی خیلی رنگ و رو و روح گرفت :) مامان که از باغ اومد خونه رو دید دهنش باز موند :) خاله اینا اومدند و برخلاف تصور، انقدر از خوشگلی خونه و وسایل خوششون اومد که آدرس اون پیج رو از من گرفتند که خودشونم ازون پشتیها برای خونشون بگیرند :)

    در عرض دو‌ ماه انقدر فروش داشتم و کمیسیونم بیشتر شد که توی همون بهار خونمون عوض شد و یه خونه 130 متری خریدیم و منتقل شدیم به خونه بزرگتر توی منطقه خیلی بهتر و خونه رو پر کردیم با مبلمان و‌ وسایل عالی و اون پشتی سنتیها که خریده بودیم منتقل شدند به بومگردی و انجا هم کلی خوشگلتر شد :) یه خونه دیگه خریدیم باز تو همین منظقه خوب که شهروز توش ساکن شد که مستقل از ما زندگی کنه :) زمین خریدیم و ماشین برای من و یه ماشین دیگه برای مامان و خلاصه نعمت و نعمت و نعمت و نعمت … :)

    نوشته بودم درآمدم سه برابر بشه اما تو همون مدت کوتاه 120 برابر شد :)

    دیگه هدیه های مختلف برای شهروز و مامان که کوچکترین چیزهاش بود :) برای شهروز آی واچ آخرین ورژن خریدم و عطرهای دو هزار درهمی و کتونیهای بهترین برندها… :) برای مامان به هر مناسبت طلاهای عالی :) انگار نه انگار که همین چند سال پیش تنها دستبند باقیموندش رو برای پرداخت جریمه فروخته بود :) حالا دیگه نمیدونست کدوم دستنبند رو بندازه :)

    و بعد هم که هدایت شدم به شروع بیزینس خودم و باز شدن درهای جدید از نعمت و برکت :)

    حالا شهروز با 118 هزار نفر فالوور و داشتنِ دو تا شعبه دغدغه ش اینه که چرا ماه گذشته فقط هزار نفر فالور به پیجش اضافه شده و چرا پول برای شعبه سومش جور نشده :)

    مامان دغدغه ش اینه که زمین بغلی رو هم بخره که بتونه بومگردی رو بزرگتر کنه :)

    خودم چند ماهِ پیش دغدغه م این بود که ایران زندگی کنم یا دبی :)

    چقدر زود یادمون میره که تو چه شرایطی بودیم و از کجا خداوند دستمون رو گرفته و تا اینجا رسونده :)

    چقدر راحت یادمون میره چقدر این خدا بزرگه و چجوری غرق نعمت و ثروتمون کرده… و باز هم استاد راهنمای منه… باز هم استاد به من میگه بشین به یادت بیار خدا چیکارا برات کرده… باز هم استاد کنارمه… بازم استاد دست منو میگیره و میذاره تو دست خدایی که رب العالمینه…

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 269 رای:
  2. -
    شهرزاد گفته:
    مدت عضویت: 2182 روز

    سلام به استاد گرانقدرم، خانم شایسته عزیز و تک تک دوستای دوست داشتنیم.

    موسی از خداوند کمک خواست که قلبش رو باز کنه…

    یه خودافشایی بکنم؟ :) روم به دیوار، راستش منم یه زمانی اعصاب نداشتم :) یعنی اگه بخوام درست بگم، اولش عامدانه خودم رو بُرده بودم به سمت شخصیتی که به قول خارجیها aggressive باشه اما کم کم این دیگه تبدیل شده بود به خُلق و خوم! فکر میکردم اینجوری پیشرفت میکنم! از جامعه یاد گرفته بودم حق گرفتنیه نه دادنی! هر روز صبح که از خواب پا میشدم خودم رو وسط میدون کارزار میدیدم که باید حقم رو بگیرم :) شنیده بودم اگه به مردم رو‌ بدی سوارت میشن! یا باید میزدم یا اگه نمیزدم میخوردم :) همش جنگ و جنگ و جنگ! حتی واقعیت اینه که تا مدتها بعد از شروع دوره های استاد هم هنوز این شخصیت باهام بود! اگه کشتیرانی بار رو سریع نمیذاشت رو کشتی قاطی میکردم.. مشتری به موقع پول نمیداد قاطی میکردم.. کارمندهام به موقع یا درست کار انجام نمیدادن، قاطی میکردم… نه زمانیکه کار خودمو شروع کردم ها! نه! اون موقع که معاونت بازرگانی شرکت قبلی بودم!

    یکی از همکارها که باهام صمیمی بود به شوخی میگفت هر کی اول میبینتت میگه چه دختر گوگولی و‌نازی، اما همین که کارها اونجوری که میخوای پیش نره یهو یه اژدها از توت میزنه بیرون :)) انقده داغون بودم که مثلا صبح پا میشدم شکرانه و ستاره قطبی مینوشتم و با خودم عهد میکردم امروز آدم باشم و با قلبی آرو‌م و حالی خوب میرفتم سر کار، اما همین که پام میرسید به شرکت و به یه تضادی بر میخوردم، از سر صبح شروع به گاز گرفتنِ اطرافیان میکردم و انقدر پاچه میگرفتم که از حال برم :) یه کشتیرانی میگفت بخدا شمارت رو گوشیم میفته چهار ستونِ بدنم میلرزه :) و نتیجه این رفتارِ من این بود که اون وجه شخصیتِ کِرموی بقیه رو هم برانگیخته میکردم :) وقتی از آدمها انتقاد میکنی هیشکی نمیگه دمت گرم‌مرسی که ازم انتقاد کردی! همه میرن توی لاک دفاعی یا متقابلا بهت حمله میکنن! یعنی مثلا قاطی میکردم که کارها سریعتر و درستتر انجام بشه اما دقیقا نتیجه عکس میگرفتم و مدام کارها گره میخورد و آدمها رغبت نمیکردند کارامو انجام بدن و خودم هم آسیب میدیدم.

    اما از یه جایی به بعد، به خودم گفتم اینجوری نمیشه! استاد میگه «اگه میگی دارم رو خودم کار میکنم اما هنوز همون شخصیت قبلی هستی و همون رفتارها رو داری، یعنی داری حرف مفت میزنی!» به قول استاد باید «من همینم که هستم» رو تغییر میدادم…

    و شروع کردم به تغییر… اولش راحت نبود… این اخلاق انقدر توی وجودم تکرار و نهادینه شده بود که از همون جهادهای اکبر لازم داشت و از پاشنه های آشیل اساسیم شده بود که الان خیلی به خودم افتخار میکنم که تونستم تغییرش بدم :) مثل حضرت موسی که از خدا خواست قلبش رو باز کنه، از خدا خواستم آرومم کنه و کمک کنه صبور باشم و از کوره در نرم…

    «یک درخواستی میشود و خداوند پاسخ میدهد… وقتی مسیر رو‌ درست میکنیم، پاسخ هم درست میشه… اگه متفاوت حرکت کنی، متفاوت فکر کنی، متفاوت باور داشته باشی، به همون نسبت هم خداوند متفاوت پاسخ خواهد داد…»

    و بعد خداوند هدایتم کرد و فهمیدم ریشه این اخلاقم از روی ترس و بی ایمانیه! اگه من میگم به خدا ایمان دارم و باور دارم که کارهامو به بهترین وجه جلو میبره، دیگه از روی ترسِ انجام نشدنشون، عکس العملهای تند نشون نمیدم… خودم رو متعهد و‌ مقید به سپاسگزاری نه تنها از خدا بلکه از همه آدمها کردم حتی در شرایطی که فکر میکردم کوتاهی کردند… کشتیرانی اگه زنگ میزد میگفت بارتون روی این کشتی نرفت، درونم پر از خشم میشد و یادمه حتی اولش دندونهام‌ رو محکم‌ به هم فشار میدادم و بعضی وقتها برای کنترل این خشم حتی شقیقه هام هم تیر میکشید، ولی خودم رو‌ کنترل میکردم، نفس عمیق میکشیدم و میگفتم حتما خیره ممنون که پیگیر هستید. کارمند اگه میگفت فلان کارو یادم رفته انجام بدم، میگفتم خوبه الان یادت اومد الان انجامش بده مرسی. مشتری اگه میگفت امروز نرسیدم پول بزنم میگفتم دستت درد نکنه که فردا میزنی… اولش این کنترل خشم و سپاسگزاری از دیگران فقط کلامی بود اما کم کم واقعی شد… و خلاصه به جایی رسیدم که به جای جیغ جیغ و پاچه گرفتن، رفتم به سمت درک کردنِ دیگران، خودم رو جاشون گذاشتن، و فهمیدنِ اینکه کسی با من پدر کُشتگی نداره و در هر حالی ازشون سپاسگزار بودن… نمیدونید چقدر این تغییر رفتار برکت اورد تو زندگیم هم از لحاظ مالی هم از لحاظ آرامش. وجه خوب آدمها برانگیخته میشد و بیشتر باهام همکاری میکردند و پِرت انرژی که بر اثر خشم بود از بین رفت. کم کم دیگه اصلا بی اغراق میتونم بگم اگه قبلا از هر صد تا کارم هفتاد تاش به گره میخورد، الان از هر صد تا، دو تا هم به کِنِسی نمیخوره، و هر چی هم پیش بیاد میدونم قراره خیری درش برام باشه.

    «خداوند پاسخ میده به شکلی که ما باورش کردیم»

    الان دیگه کشتیرانی ها وقتی باهاشون کانتینر دارم الویتشون بارگیری بارِ منه، نه برا اینکه ازم میترسن! نه! برا اینکه میدونن چقدر قدرِ این پیگیریهاشون رو‌ میدونم و ازشون سپاسگزارم.

    همون دوستم که قبلا راجع به اژدهای درونم میگفت، چند وقت پیش که باهاش صحبت میکردم میگفت تو اینجا بودی خیلی عصبی بودی ولی تو بیزینسِ خودت نه تنها خیلی آروم شدی تازه خیلی هم خوشحالتر و شادتر شدی… موضوع اونجا بودن یا برای خودم کار کردن نبود، موضوع تغییر شخصیتی بود که از نوجونی باهام بود و استاد یادم داد که بذارمش کنار تا جهان جای زیباتری هم برای خودم هم برای اطرافیانم باشه :))

    داشتم فکر میکردم ما هممون یجورایی تک تک این شخصیتهای قرآنی رو تو وجودمون داریم… هر کدوممون یه جاهایی تو زندگیمون موسی بودیم، یه جاهایی فرعون! یه جاهایی ابراهیم وار عمل کردیم، یک جاهایی بت پرستِ غرق در جهالت بودیم… حداقل من خودم همه اینها رو بودم… اون زمانی که هنوز استادی راهنمام نشده بود تا چراغ به دستم بده که تک تک سرزمینهای وجودیم رو ببینم و‌ بشناسم، بیشتر فرعون بودم و جاهل… همون موقعهایی که یا فقط روی عقل خودم حساب میکردم و فکر میکردم علامه دَهرم در حالیکه هیچ چیز نمیدونستم! یا همونجاهایی که قدرت رو تو دست آدمهای دیگه یا شرایط میدیدم و میترسیدم…

    ولی جاهایی هم بوده که موسی شدیم، که مادر موسی شدیم، که ابراهیم شدیم، که توکل کردیم، که رها کردیم…

    این مسیر، همین مسیر هدایت، برا اینه که بیشتر موسی وار و ابراهیم وار حرکت کنیم…

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 436 رای:
  3. -
    شهرزاد گفته:
    مدت عضویت: 2182 روز

    سلام علیکم به خانواده محترم شجاعی و عرض ادب :)

    محمدامین جان اولا که شما و همسرتون چقدر قشنگین :) عکستون رو دیدم کِیف کردم، انشالله خدا حفظتون کنه و رابطتون روز به روز زیباتر بشه :)

    بعدم اولش گفتی ذهنم گفته نمیخواد کامنت بنویسی و قبلا اینا رو گفتی و این صحبتها… خواستم بگم چه خوب شد نوشتی چون من متاسفانه نوشته های قبلیت رو ندیده بودم ولی این کامنتت رو خوندم وکلی کِیف کردم، قطعا بچه های دیگه هم همینطور.

    من وقتی میبینم یکی از بچه ها از تضادهایی که براش پیش اومده نوشته، اول میرم آخر کامنت رو نگاه میکنم ببینم عاقبت به خیر شده یا نه :)) اگه دیدم عاقبت به خیر شده برمیگردم از اول با دقت میخونم :)) تحمل ندارم تضادها رو بخونم بعد ببینم پایانش مثل فیلمهای اصغر فرهادی بازه :)) البته خیلی خوبه که حتی تو شرایطی که هنوز توی تضاد هستیم هم ازش بنویسیم چون خیلی وقتها حین نوشتن ممکنه مسئله برای خودمون روشنتر بشه و راه حلش بهمون الهام بشه ولی من روحیه م حساسه دوست دارم فقط اونایی که حل شده تموم شده رو بخونم :))

    کامنت شما رو هم اول آخرش رو نگاه کردم دیدم خب خدا رو شکر مثل اینکه پایانش خوشه بعد برگشتم کلمه به کلمه خوندم :)

    اون فایل گفتگو با دوستان توی کلاب هاوس صحبتهای خانم رُزای عزیز رو که میگی، من سی بار بیشتر گوش دادم بس که جذاب و آموزنده و پر از آگاهیه با صدای آرامش بخش خودِ رُزای عزیز. و چقدر با جزییات هر تضادی که آدم ممکنه توی مهاجرت باهاش مواجه بشه رو گفته بود و بعدم هدایتِ اعجاب انگیزِ الله که اصلا مو رو به تن سیخ میکرد و من خودم چند بار چشمام اشکی شد …

    مهاجرت واقعا کار آسونی نیست و من هروقت میبینم یکی از بچه های سایت مهاجرت کرده و تونسته شرایط رو هندل کنه، از ته دل تحسینش میکنم… و شمام که اصلا ترکوندید با این همه نتایج عالی…

    خیلی زیبا و گیرا نوشتی اول از شرایط نامطلوبی که داشتی و بعد نعمتهایی که دریافت کردین.

    خواستم تشکر کنم از کامنت زیبات و انشالله روز به روز موفقتر باشین با همسر قشنگتون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 62 رای: