درک قوانین جهان در قرآن کریم | قسمت 2 - صفحه 21
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2024/10/abasmanesh-3.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2024-10-24 06:18:122024-10-24 06:31:13درک قوانین جهان در قرآن کریم | قسمت 2شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام استاد عزیزم.
نمیدونید چقدررر خوشحالم. همین 2ساعت پیش یه کامنت روی فایل گام 28 خانه تکانی ذهن گذاشتم و نوشتم که چندین روز اخیر چه شرایطی داشتمو به چه شکل خدا شروع کرد به هدایت کردنم.
بعد از اتمام اون کامنت خداوند باز هدایتم کرد مجدد برگردم روی این فایل و باز با دقت گوش کنم.
واای استاد نمیدونید درحین گوش دادن چه آگاهی هایی خداوند بروجودم جاری کرد. بااینکه از موقعی که این فایل روی سایت قرار گرفت بارها اونو گوش داده بودم. 3بار فقط همین امروز صبح گوشش دادم ولی اینبار غوغایی بپا بود در وجودم، درین خلقت
چه هیاهو و ول وله ای بپا بود.
استاد جااانم هربار هدایتی از خداوند بدل من جاری میشه و تمام وجود من غرق لذتو شادی میشه من میبینم و حس میکنم که تمام جهان هم به هیاهو و شادی درمیاد. صدای کل زدن درختا را میشنوم صدای آواز شادی سردادن پرندگان، شادی ماه و ستاره و خورشید، میبینم فرشتگان از آسمون گل و نقل پخش میکنن روی زمین، میبینم تمام آبهای روی زمین به وجد درمیان و شروع به رقصیدن و پاشوندن خودشون به همه طرف میکنن و..
استاد من خیلی عاشق چنین لحظاتیم. سالهاست که با هربار جاری شدن هدایت خدا به وجودم شاهد چنین زیبایی هایی درجهان میشم و الانم باز تجربش کردم
جالب اینکه اومدم با شوق کامنت بنویسم به محض اینکه چشمم افتاد به سرفصل های که خانم شایسته برروی این فایل گذاشته بودن باز همینطور که چشمم افتاد به سرفصل ها بازم هدایت خداوند پررنگتر توی وجودم جاری میشد. چقدر خوشحالم استاد
و دقیقا بازم خدا در همین لحظه داره بهم میگه باز برگردم و مجدد گوش بدم این فایلو
خیلی خوشحالم الهی صدهاهزار بار شکرت. چقدر رها و آزاد شدم چقدر سبک و رها شدم. اخیش. خدایا شکررررت
استاد عزیزم، مریم جان شایسته بینهایت از شما هم ممنونم و سپاسگزار
درپناه خداوند باشین همیشه
استاد عزیزم، مریم خانم شایسته و دوستای گلم سلام.
«وقتی خواسته ای در قلب شما ایجاد می شود، یعنی توانایی تحقق آن از قبل به شما داده شده است؛»
«وقتی هدفی در وجودت متولد می شود، بدون شک خداوند را در مسیر تحقق آن هدف، حامی خود ببین».
این فایل اینقدر سنگین و پر از آگاهیه که مدت ها باید بهش گوش بدم تا درکش کنم. دو تا جمله بالا که در توضیحات این فایل اومد منو موتیویت کرد، متنی رو که برای خودم نوشته بودم تو نتم، به عنوان کامنت برای این قسمت بذارم، که به عنوان یه رد پا از روزهای مهم زندگیم داشته باشمش.
استاد بارها گفتن، کار ذهن نجواس، کار ذهن به رخ کشیدن چیزاییه که الان تو زندگیت نداری و میخوای که داشته باشیشون، کار ذهن از کاه کوه ساختنه، کار ذهن اینه که که رسیدن به رویای سال های قبلتو که الان داری زندگیشون میکنی رو، اتفاقی، تصادفی یا شانسی جلوه بده.
امروز صبح که تو حال خواب و بیداری بودم و داشتم تلاش میکردم ذهنمو رو سپاسگزاری ست کنم، دیدم باز داره زور میزنه برگرده رو ستینگ قبلیش که نیمه خالی لیوان دیدنه.
پس تصمیم گرفتم آگاهانه بنویسم از اون رویای سال های پیش که الان دارم زندگیشون میکنم و برام عادی شده، تا به خودم ثابت کنم که مرضیه رویای امروزتم، در آینده نزدیک تو زندگیت تجربش میکنی و برات به همین اندازه زندگی الانت عادی میشه. پس مینویسم که هم برسم به اوج لذت سپاسگزاری و نعمتهای امروزمو از حالت عادی بودن برای ذهنم در بیارم، هم اینکه به ذهنم بفهمونم خواسته های امروزم هم در آینده نزدیک تجربه میکنم با همکاری خداوند.
سال 1396 بود که یه خواسته خیلیییی قوی در من شکل گرفت، اونم مهاجرت تحصیلی به خارج بود. البته باید بگم این خواسته از نوجوانی همراهم بود، ولی خیلی جدی نگرفته بودمش، تا اینکه سال 95، خیلی برام جدی شد. دلایل زیادی هم همزمان اتفاق افتاد که این خواسته منو برام بلد و پر رنگ کردن، که خیلی دوست ندارم در موردشون بگم فقط اینو بگم که اون اتفاقات همشون تضاد بودن، و همه با هم یکصدا میگفتن که من باید کمر همت رو ببندم و مهاجرتم رو ببرم جلو اونم یه تنه.
یه عادت خوبی که داشتمو و از مامان خدا بیامرزم یاد گرفته بودم این بود که تا تیک تارگتی رو نزدم در موردش با کسی حرف نزنم. وقتی اون خواستم اومد تو زندگیم، بقیه خودشون میبینن دیگه، اصلانم نیازی به گفتن من نیس.
ولی در مورد این خواستم، همسرم رو باید در جریان میذاشتم. چون نمیشد این پروسه رو که شامل زبان خوندن و مدارک دانشگاهی آزاد کردن و ترجمه و خیلی کارای دیگه بود رو پنهانی انجام داد. ولی قضیه رو اینطوری بهش گفتم، گفتم من میخوام شانسمو امتحان کنم برای پذیرش تحصیلی، اونم فقط دکتری، و میخوام پرونده این موضوع رو برای همیشه تو ذهنم ببندم. اگر شد که میریم و امتحانش میکنیم و بعد تصمیم میگیریم بمونیم یا برگردیم، اگرم نشد که برای همیشه دیگه این از ذهن من کامل در میاد.
من ایران معلم بودم، نیروی رسمی آموزش و پرورش تو مقطع دبیرستان. 12 سال هم سابقه کاری داشتم. همسرم بعد از 5،6 سال کارمندی تصمیم گرفته بود یه بیزینس بزنه تو شمال، برا همین منم از تهران انتقالی گرفته بودمو شمال زندگی میکردیم. یه سالی بود که کارشو شروع کرده بود و کم کم داشتن رشد میکردن و به صورت کلی راضی بودن. آب و هوا عالی بود، روزی دوبار میرفتم لب دریا، یه بار صبح ها قبل رفتن به مدرسه برا دیدن طلوع خورشید، یه بارم عصرا برا دیدن غروب خورشید. موقعی که میخواستم برم مدرسه پیاده میرفتم و کوه های جنگلی ای که روبروم بودن کل مسیر رفتن به مدرسه رو با عشق نگاه میکردم. همه چیز خوب بود ولی روتین شدن کارم، یه سری روابطی که دوسشون نداشتم و آدم هایی که باهاشون حال نمیکردم و خیلی موارد دیگه منو موتیویت میکرد برا هدفم قدم بردارم.
اینقدر هدفم برام اهمیت داشت، که اصلا این موضوع که همسرم بیزینس زده و کارشم داره خوب میره جلو، برام کمرنگ شده بود. در واقع تو ذهنم این بود که من هر جوری شده میخوام این خواستمو تجربه کنم، حالا بقیه هم تو عمل انجام شده قرار میگیرن و همراهم میشن، یا بلاخره یه طوری میشه دیگه. فقط به خواستم فکر میکردم و اصلا هیچ چیز دیگه ای رو نمیدیدم. در صورتی که تو ذهن همسرم، هدفم اینطوری شکل گرفته بود که حالا بذار امتحانش کنه، یه مدت تلاش میکنه و میبینه خبری نیس، بیخیالش میشه:)
ولیییییی وای به اونروزی که تو مصممی، تو کمر همت بستی، همه دنیا خواسته و ناخواسته میان کمکت، جهان دست به کار میشه. یکی استاد زبان بهم معرفی میکرد، یکی افتاده بود دنبال کارای آزاد کردن مدارکم از دانشگاه، یکی کارای ترجمه مدارکو برام انجام میداد و در عین حال هیچکس نمیدونست من دارم دقیقا چیکار میکنم :)
دو ماهه نمره زبان مد نظرمو گرفتم. اول شروع کردم مدارکمو برا دانشگاه های آلمان میفرستادم، یکی از دوستام اونجا بود و منم بیس رو گذاشتم آلمان، 6 ماه وقت گذاشتم، نتیجش شد دو تا پذیرش مستر تو رشته مهندسی مواد. قلبم قبولش نداشت، چون تارگتم دکترا بود ولی ذهنم که باور کمبود رو زیادی اونروزا با خودش حمل میکرد، میگفت برو همینم از دست ندی. ولی وقتی پلن خدا برات اونچیزیه که قلبت داره فریاد میزنه و بهتره، هر کاری هم کنی، ذهن برنده نمیشه. بعد از گرفتن پذیرش ها نوبت وقت سفارت آلمان بود، اونروزا نمیدونم به چه دلیلی یهو وقتای سفارت رو برای یه سال بعد میدادن، در صورتی که پذیرش من فقط تا 4 ماه معتبر بود، و بعدش اگه ویزا نمیگرفتم دوباره باید مدارکمو از اول میفرستادم برای گرفتن پذیرش جدید. وقتی دیدم سفارت اینطوری وقت میده دیگه به غرورم بر خورد. با خودم نشستم حرف زدن، گفتم دختر تو یه مستر از دانشگاه علم و صنعت داری، بعد چطوری حاضر شدی بری یه مستر دیگه از آلمان بگیری، تازه اینم که داستان سفارت و ویزای آلمانه، تو که قرار نیس به هر قیمتی بری، برو ولی درست برو، با جایگاه خوب برو، برا دکتری برو فقط. و همونروز کلا آلمان رو از ذهنم انداختم بیرون. و خدا دوباره دست هاشو برام فرستاد. یکی از بچه هایی که توی مستر باهاش دوست سلامی بودم ( فقط تو آسانسور دانشکده مواد علم و صنعت میدیدمش و سلام میکردم) و میدونستم که مسترشو آلمان خونده و الان برا دکتری کاناداس رو خدا گذاشت جلو پام و یه بار باهاش صحبت کردم. گفت فقط برای دکتری کانادا اقدام کن. این بنده خدا گلوی خدا شده بود برای من اونروز. و من از همونروز شروع کردم فقط برای اساتید دانشگاه های کانادا رزومه میفرستادم و میگفتم که میخوام کار ریسرچ کنم و دکترا بگیرم.
تو ذهن خودمم ته داستان رو اینطوری بسته بودم که من نهایتا دو تا پذیرش دکترا از کانادا میگیرم و خودم یکیشو انتخاب میکنم. و همش این موضوع رو که اینقدر برام جذاب و شیرین بود رو تجسم میکردم. من فقط دو ماه برای پذیرش دکتری از کانادا وقت گذاشتم و همونطوری که تجسم میکردم دو تا پذیرش دکترا برای مهندسی مکانیک همزمان دستم بود، یکی از استان نوااسکاچیا و یکی هم از کبک.
حالا دیگه قلبم هم راضی بود، میگفت این درسته، اینو باید بری، چی بود داشتی خودتو قانع میکردی با مستر مجدد بری آلمان. همسرم که جدیت منو دیده بود، دیگه مشوقم شده بود. نوبت کارای ویزا شد، و مدارک فرستادن برای سفارت کانادا. همه مدارک رو جمع و جور کردیم و کارای سابمیت و انجام دادم و رفتیم برا انگشت نگاری. ویزای من بعد از 7 ماه اومد، توی اردیبهشت 97، بهترین زمان ممکن، چون من هنوز به هیچکس هیچی نگفته بودم. شروع کردم کم کم به مدیر مدرسه هایی که باهاشون کار میکردم گفتم و گفتم که میخوام درسامو زودتر تموم کنم و امتحان بچه ها رو بگیرم چون باید برم. همکارام همه متعجب بودن که چطوری یهویی اینجوری شد. بعد کم کم اعضای خونواده هامون متوجه شدن. و منی که از مامانم یاد گرفته بودم تا نتیجه نیومده تو زندگیم بروز ندم، اونروزا تو اوج ذوق و لذت بودم و فقط جای مامانم خالی بود که بازم بهم افتخار کنه.
ویزای همسرم دو ماه بعد از من اومد، و من مجبور شده بودم تنها بیام کانادا و شروع کنم همه چیز رو ولی دو ماه بعدش همسرم هم بهم جوین شد. الان حدود 6 سال از اونروزا میگذره، من دکترامو سه ماه پیش دفاع کردم، یه ماه دیگه سیتیزن کانادا میشم، تو یه شرکت خوب به عنوان محقق کار میکنم، یه پسر باحال و بانمک سه ساله دارم، دارم تو جایی زندگی میکنم که هیچ ربطی به محیط زندگی اون روزای من نداره، و مهمترینش احترام به حقوق زن و تساوی زن و مرده که تفاوتش نسبت به تجربه من در ایران از زمینه تا آسمون. و ذهن من داشت همه این محبت های خدا رو و همه این نعمت ها رو که یه روزی تک تکشون رویای من بودن رو برام عادی جلوه میداد.
حالا اینروزا من یه خواسته جدید دارم، ولی چون این جمع، فضاش متفاوته اینبار خواستمو میخوام به بچه های گلی که اینجان بگم. ولی باز هم به اطرافیانم که از این فضا دورن چیزی نمیگم و سکرت و پنهانی و چراغ خاموش میخوام ببرمش جلو. خواسته من اینه که یه استارت آپ یا بیزینس آنلاین رو راه اندازی کنم که آزادی زمانی و مالی و مکانی ای که استاد بهم نشون داده رو تجربه کنم. و هزار بار به ذهنم این داستانو و هزار تا داستان از رسیدن به خواسته های دیگمم باید بگم که بشینه سر جاشو و انرژی منو هدر نده برای حرکت. اگر اونا شدن و من اون رویاها رو الان دارم زندگی میکنم، این یکی هم میشه:)
خدایا شکرت برای این که اینقدر محکم بهم گفتی که بشینم و بنویسم این رد پارو. هم برای یادآوری برای خودم و هم اینکه شاید اگر کسی تو استیت اونروزای منه، با خوندنش نور امید تو دلش روشن بشه و همین نور کاراشو ببره جلو.
استاد قشنگم مرسی که این فضا رو برامون درست کردی که فارغ از اینکه اون بیرون بقیه چطوری دارن زندگی میکنن، ما زندگیمونو آگاهانه با آموزش های شما و با همکاری های بینظیر خدا داریم میسازیم.
تنتون سالم، دلتون شاد و خونتون آباد.
سلام مرضیه خانم
ممنونم از پیام بسیار عالیتون
داشتم پیامها را میخووندم یه دفعه پیام شما را از تجربه دوره همجهت با خدا خوندم البته من این دوره را نخریدم چون فعلا گفتم باید با همین دورهه هایی که خریدم نتیجه بگیرم که دیدم شما هم کانادا هستید. کنجکاو شدم پیامهای دیگه شما را پیدا کردم و خوندم. بسیار به شما تبریک میگرم و ارزوی موفقیت بیشتر براتون دارم. امیدوارم استارت اپتونو بزودی بزنید.
من هم حدودا با زمان شما شروع کردم به استفاده از اموزشهای استاد. خیلی موفقیتهای زیادی کسب کردم اومدنم به کانادا رویایی که خیلی سالها داشتم و نمیشد خیلی راحت انجام شد فقط با قبولی در دانشگاه تهران و رشته بیوفیزک و استفاده از فرصت مطالعاتی شش ماهه براحتی اومدیم کانادا ( به خانواده معمولا ویزا نمیدن ولی به من و خانمم و پسرم براحتی ویزا دادند) و الان که بیش از 5 سال هست در تورنتو هستیم. البته من به چالشی خوردم که هنوز راهی برای پی ار و اقامتمون باز نشده. نمیدونم مشکل کجاست. خیلی راهها را رفتم ولی نشد. البته منتظر هدایت خدا بودم ولی نشد. همون خدایی که منو اورد اینجا بهش اعتماد کردم هنوز هم اعتماد دارم ولی کار سخت پیش میره استاد میگه اگه کار سخت پیش میره راه درست نیست. خیلی ها راحت این مسیر را میرن ولی برای من نشد. همون استادیی که من تو ازمایشگاهش تو بیمارستان سانی برووک دانشگاه تورنتو کار میکردم اونموقع از من راضی بود ولی افرادی تو ازمایشگاه بودند نظر استاد را نسبت به من بد کردند و رزومه ای که من تو اونجا داشتم انتظار داشتم که راههای بعدی را برای ادامه کارام و گرفتن پست داک و بعد جاب خوب بگیرم را تحت شعاع قرار داد و همانطور که شما تو کانادا هستید و میدونید بک گراند چک خیلی مهمه. الان تو امازون کار میکنم و خدا را شاکرم که زندگی خوبی دارم ولی پیشرفتی با توجه به کارکردم رو قانون ندارم انتظارم از خدا خیلی بیشتره. شما که این راه را رفتید فکر میکنید چی باشه؟ با توجه به شرایطم برای من پتانسیل پیدا کردن شغلهایی همانند انچه که شما طی کردید باید باشه با توجه به کارکردم رو قانون ولی نشد . هنوز دنبال اقامت هستم مجبورم زبان فرانسه بخونم که شاید راهی باز بشه. نمیدونم اگه بتونید راهتمایی کنید ممنون میشم چون ما زبون همدیگه را بهتر میفهمیم از شما پرسیدم. ممنونم انشالله موفق باشید و خدا نگهدار
فریبرز عزیز سلام
ممنونم که با نوشتن این کامنت باعث شدین کامنتمو بخونمو منو دست به قلم کردین.
اول از همه به خاطر همه دستاورداتون بهتون تبریک میگم، امیدوارم که دستاورداتون تصاعدی رشد کنن و پایدار باشن.
منم مثه شما دانشجوی دوره های استاد هستم و هر آنچه که اینجا مینویسم فقط تکرار اونچیزیه که از صحبت های استاد تونستم درک کنم.
مهمترین درس و نکته ای که استاد توی همه دوره ها میخوان ما درک کنیم، داستان احساس خوب هس و موندن در احساس خوب، در زمان های بیشتر. برای من این تنها معیاری هس که میتونم هر روز نسبت به روز قبل اندازه بگیرمش. و آخر روز قبل از اینکه چشمام بسته بشه و بخوابم، و البته چندین بار در طول روز از خودم میپرسم مرضیه حالت چطوره. و سعی میکنم اگه حالم زیاد خوب نیس اول بفهمم چی تو کلم گذشته که حالمو خراب کرده بعد بشینمو در موردش بنویسم و از خدا طلب هدایت کنم تا در مورد اون موضوع قلبمو باز کنه و احساسمو خوب کنه. این همون شالوده اصلیه دوره هم جهت با جریان خداونده، مفهوم مومنتوم مثبت و حفظ اون برای زمان های بیشتر. که همه ما داریم بیشتر با اهمیت این موضوع در این دوره آشنا میشیم.
حالا بیاین با هم مشخصا در مورد موضوع پی آر شدن صحبت کنیم و ببینیم چجوری میشه از این قانونی که تا حدی یادش گرفتیم استفاده کنیم برای این هدف.
1- اولین چیزی که خیلییییی بین ایرانی هایی که من باهاشون در تماس بودم مطرحه، غر زدن در مورد اینه که کانادا شرایطو سخت کرده، میخواد مهاجرارو برگردونه و یه مشت حرف بی اساس از یه مشت رفرنس بی اساس تر. این اولین و خطرناک ترین تله ای هس که احساس آدمو تا اسفل سافلین میکشونه پایین. این حرفای بی اساس همیشه هم بوده چه 10 سال پیش چه الان. کاری که من میکردم این بود که کلا تو این جمعا شرکت نمیکردم، اگرم بودم وقتی این حرفای چیپ شروع میشد، خودمو مشغول یه کاری میکردم که نشنوم. بهتون پیشنهاد میدم با این آدما از همین لحظه قطع ارتباط کنین و خودتون ببینین معجزاتشو تو زندگیتون. که اولین معجزش احساس آرامش و حال خوبه.
2- به جاش با خودم باورهای قوی رو تکرار میکردم، میگفتم همون خدایی که منو آورده اینجا، بقیه کارامم انجام میده، میگفتم من خدا رو وکیل خودم قرار دادم و همه کارامو بهش سپردم، میگفتم هر اتفاقی بیفته خیر مطلقه، میگفتم اگه برای ملیون ها نفر شده برا منم میشه و باورهای زیاد دیگه ای که در طول روز اینقدر تکرارشون میکردم که احساسمو خوب نگه داره. البته اینم بگم بعضی وقتا هم راحت نبود، بعضی وقتا هم موفقیت آمیز نبود این تلاشم، ولی به قول استاد نگران نباشید، چون نیروی اصلی جهان خیره مطلقه، چون خدا همواره در حال بخشیدنه و این خصوصیت ذاتیه خداونده، حتی اگه گاهی نشه که درست عمل کنیم، باز هم خدا به خاطر وهاب بودنش بهمون میبخشه. ما با این حد از نیروی خیر طرف حسابیم. یه باور قویه دیگه ای که من دارم اینه که آقا تا الان هر کی اومده کانادا یه استریمی براش باز شده که باهاش پی آر شده، من به شخصه کسی رو ندیدم که دوباره برگشته باشه کشورش مگر اینکه خودش خواسته باشه.
3- سومین نکته ای که خیلیییی معجزه میکنه بعد از دور شدن از آدم های ناله ( مورد اول)، سپاسگزاریه. میدونی وقتی دور و برت خالی میشه از آدمای ناله و حرفای صد من یه غاز، اون خدای درونت میکشونتت سمت شمردن نعمتات. وقتی با خودت مرور کنی که خدا چجوری برات درها رو باز کرده تا الان (فقط با مرور همون پروسه قبلی مهاجرتتون به کانادا) به قدری قلبتون باز میشه و احساستون عالی میشه که نمیخوای ازش بیای بیرون. این رمز ورود نعمت های بیشتر به زندگیه. این حس که از نوشتن سپاسگزاری در قلب من ایجاد شده رو با داشتن هیچ چیز مادی ای تو زندگیم تجربش نکردم. بهتون پیشنهاد میدم انجامش بدین. وقتی تعداد روزای زیادی رو تو این احساس باشین، از در و دیوار نعمت وارد زندگیتون میشه. بعد به خودتون میاین میبینین مدت هاس که دارین آرزوهاتونو زندگی میکنین. مثه همین الان که دارین آرزوهای قدیمتونو زندگی میکنین.
فریبرز عزیز، خدا برای من همیشه خیلیییی فراتر از حد تصوراتم عمل کرده، چرا؟ چون من توقعی جز این ازش ندارم. پیشنهاد آخرم اینه که از خدا طلبکار باش، اونم خیلییییی زیاد. به قول استاد ببین چطور با این متوقع بودن ازش، سیل نعمت وارد زندگیت میشه.
مرسی که باعث شدی دست به قلم بشم و به خودم یادآوری کنم با چه خدای وهابی و چه جهان قشنگی طرف حسابم. امیدوارم قلبت طعم لذت بخش خوشبختی رو بیشتر و بیشتر بچشه، در پناه خدا شاد و سلامت و ثروتمند باشی و کوله بارت از دستاوردهات پر و سنگین باشه تا ابد.
سلام مرضیه خانم ممنون برای پاسخ بسیار زیباتون
اول که به من تبریک گفتید ذهنم گفت چه دستاوردی الان 5 ساله اومدی هنوز پی ار نداری همه اونایی که قانونو رعایت نمیکنن پی ار شدن تو هی میگی خدا درست میکنه پس کو.
دوم اینکه از زمانیکه وارد این مباحث شدم خدا را شکر احساسم خوبه اگه این دوره ها نبود فکر کنم تا الان اینجا نبودم و معلوم نبود الان کجا بودم برای همین واقعا شاکر خدا هستم که مرا به این سمت هدایت کرد و از استاد ممنونم که این سیستم را فراهم کرد من فکر کنم همون زمانهایی که استاد وارد این مباحث شد منهم وارد شدم ولی من نتونستم ارتباط درستی بین اراده خودم و اراده خدا پیدا کنم ولی استاد این را پیدا کرد و همجهت شد با اراده خدا. درسته خیلی خوب شدم هنوز تو این قضیه مشکل دارم . میام تجسم میکنم میگم پس خودم هستم میخوام خودم با قدرت تجسمم که میدونم اونو خود خدا به من داده همه چیز را خلق کنم از خدا دور میشم بعد برمیگردم بطرف خدا میگم خدایا خودت درستش کن و دیگه از قدرت تجسمم استفاده نمیکنم و چون استفاده نمیکنم خدا هم میگه خودت استفاده نمیکنی من که به تو این قدرت را دادم. اگه بتونید بگید چطور این مشکل را برای همیشه بر طرف کنم ممنون میشم.
در مورد اول که گفتید در مورد گروه نال، خدا را شکر با استفاده از دوره ها من مثل بقیه فکر نمیکنم و تو تیم اونا نیستم و هر کسی چیزی میگه باور نمیکنم و میگم میشه و همین منو نگران کرد که برای شما بنویسم که من که همش دارم کار میکنم رو خودم و سعی میکنم قانون رعایت کنم چرا نباید به نتایج بزرگ برسم. البته اوضاع خوبه خدا را شکر ولی همانطور که خودتون گفتید انتظار من بیشتر باید باشه که هست. من نباید هنوز یر به یر باشم اخر ماه. البته احتمالا هنوز خیلی باور اشتباه تو ذهنم دارم که تو این حالت هستم. (دارم اینا را میگم اگه چیزی به ذهنتون میرسم راهنماییم کنید)
من که قانونو رعایت کرده و میکنم چرا باید اون چند نفر تو ازمایشگاه برن بر علیه من پشت سرم بزنن و بک گراند منو خراب کنند و منو از اهدافم دور کنند در صورتی که من انتظار داشتم طبق قانون باید اونا دستی از خدا بشن و راههای ورود من به فیلد کاری مورد علاقم را فراهم کنند ولی برعکس شد طوری عمل کردند که من نتونستم با اون سابقه هیچ پیشرفتی کنم.استاد میگه برید تو کاری که بهش علاقه دارید علاقه منم همین بود که تو کار تحقیقاتی باشم ولی با این کار اون گروه راهم بسته شد.
اگه بتونید اینها را از نگاه خودتون ببینید و منو راهنمایی کنید ممنون میشم
خدانگهدار
سلام مرضیه خانم
خوب هستید
میدونم تمرکزتون روی دوره همجهت با خداوند هست چون من سیستم را طوری تنظیم کردم که فعالیت شما را به من ایمیل کنه تا بتونم از پیامهاتون استفاده کنم ولی چون این دوره را من تهیه نکردم دسترسی به پیامهاتون تو این دوره ندارم.
یه سوالی دارم ازتون چون شما دوره احساس لیاقت را هم دارید ایا برای من دوره احساس لیاقت را توصیه میکنید یا دوره همجهت با خداوند را؟
به نظر شما مسایلی را که من دنبالش هستم با کدوم دوره میتونم حلشون کنم ؟
ممنون از شما
فریبرز عزیز سلام
در جواب سوالتون فقط میتونم بهتون یه پیشنهاد بدم. اینکه معرفی هر دو دوره روببینین، مقاله هاشو مطالعه کنین، و بعد از خدا بپرسین کدوم دوره با شرایط فعلی شما بیشتر هماهنگه.
در جلسه 11 دوره، استاد خیلی قشنگ توضیح دادن که خدا همیشه با زبان نشانه ها با ما صحبت میکنه. وقتی از خدا سوالتونو پرسیدین، منتظر پیام خدا باشین، منتظر جواب. خدا به هزاران طریق با نشانه ها جواب سوالمونو میده. نشونه این که جواب سوالتونو گرفتین اینه که احساس میکنین قلبتون باز شده، یه بار بزرگ از دوشتون برداشته شده، و یه حس عجیب خیال راحتی دارین. بعد هر جوابی گرفتین بدون تعلل عملی کنین و معجزاتشو تو زندگیتون ببینین.
در پناه خداوند شاد باشین و موفق و پر از دستاورد.
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 8 آبان رو با عشق شروع میکنم
امروز صبح که بیدار شدم تا برم دوچرخه سواری و تمرین کنم تو پارک ترافیک نزدیک محله مون که نیسم ساعت پیاده راه داشت ، وقتی خواستم برم نمیخواستم نقاشیام و گل سرارو ببرم و هی میگفتم بابا ولش کن نمیخرن که
و از وقتی مدارم تغییر کرده و برای فروش میرم سمت تجریش الان دیگه علاقه ای به فروش تو مدار پایین تر رو ندارم
که پارسال میرفتم و میفروختم و خداروشکر اونجا هم فروشم خوب بود ولی درمداری که بودم خوب بود و بار هم سپاسگزارم که اگر اون روزها نبود من الان اینجا نبودم و در این مدار که دریافت خیلی ساده و راحت ثروت که در این مدار تجربه کردم
بعد گفتم نه من به بچه های مدرسه وعده دادم و گفتم هفته بعد سه شنبه میام و گفتم خدا به وعده اش عمل میکنه
منم باید مثل خدا باشم و به وعده ای که دادم عمل کنم حتی اگر در مدار پایینه و دلم نمیخواد برم ،باید برم و به وعده ام عمل کنم
که وقتی این حرفو گفتم
بلافاصله بعدش شنیدم
آفرین
آفرین طیبه که اینجوری به قضیه نگاه کردی و مهم ترین چیز برای تو شده به وعده ای که دادی عمل کنی
و من حاضر شدم و رفتم و قرار بود همون خانمی که هفته پیش اسکاج بافتنی میخواست بیاد و ازم بخره
وقتی رسیدم ، به مربی سلام دادم دیدم مربی با خوشرویی نگام کرد و گفت شما قبلا میومدین و عجیب بود با یه محبت خاصی که تو چهره اش نسبت با من بود داشت نگاهم میکرد
من لبخند زدم و گفتم نه من پارسال اومدم اسم نوشتم و الان نوبتم شده و هفته پیش اولین روزم بود دیدین منو
جالبه چند ماهیه که همه یه جور خاص با عشق نگاهم میکنن
البته جالب هست ولی دلیلش خودمم
اینه من چند ماهه تلاش میکنم به خودم یادآور بشم که همه انسان های جهان هستی پاره ای از وجود خدا و من هستن و با عشق نگاهشون میکنم
و این نگاه من مثل آینه عمل میکنه که من در اطرافم انسان هایی رو میبینم که با عشق بهم نگاه میکنن و حس خوبی که انتقال میدم رو اون ها دریافت میکنن به من باز میگردونن
همه و همه کار خداست
خدایا شکرت
وقتی داشتم تو مسیر های باریک دوچرخه سواری میکردم ،از خدا کمک میخواستم که یادم بده که از مسیر های خیلی باریک و از موانع چجوری باید بگذرم
و خدا خیلی خوب داشت کمکم میکرد و من امروز قشنگ تونستم از مسیر موانع ،به نسبت دیروز درست و کمتر متوقف کنم دوچرخه رو
خدایا شکرت
وقتی یک ساعت تمرین تموم شد و همه رفتن ، یهویی گفتم خدایا من میگم ، اگر قراره که انجام بشه تو به من نشونه ای بده که بعد از اینکه قلاب بافی رو و فروشش رو دیگه انجام ندادم و کار رو تحویل مادرم دادم
با قرار داد رنگ دیواری مدرسه یا اینجا بهم این ایمان رو بده که از راه نقاشی هم میشه درآمد کسب کرد
من رفتم و به مسئول پارک ترافیک که یه خانم زیبا روی خوشگلی بود بهش گفتم شما میخواین دیوارای پارک رنگ بشه ؟ گفت اتفاقا میخوایم ولی باید قیمت بدی و نمونه کارت رو نشون بدی
بهش گفتم من راستش تاحالا انجام ندادم و نمونه کار ندارم
برگشت بهم گفت که خب اگه بلد نیستی نمیتونیم بهت کار بدیم چون دیوارامون بازسازی میخواد و رنگای خوب میخواد
بهش گفتم بله درسته ولی من همکاری دارم که همه کاراشو انجام میده و من فقط نقاشیاشو میکشم
اگر بخواین من بهش بگم تا صحبت کنین درمورد بازسازی و رنگش که بهم گفت خبر میده و هفته بعد مجدد بهش میگم تا اگر خواستن من با نقاشی ، که کارای بازسازی رو انجام میده صحبت کنم تا اگر خدا بخواد کار رو قرار داد ببندیم
و میدونم که خدا نشونه هارو بهم میده که ایمانم رو قوی کنه برای باور اینکه از نقاشی میشه میلیارها میلیار ثروت داشت و وقتی برای نقاشان میلیارد دلاری شده برای من هم میشه
وقتی گفتم و برگشتم و نشستم تو پارک یکم گل بافتم و نزدیک 12 رفتم جلو در مدرسه و نقاشیامو پهن کردم
و داشتم میگفتم خدایا از نقاشیامم بخر
ایمانی بهم بده که قوی بشه
و یکمبعدش یه دختر با پدرش اومد و پدرش گفت هرچی دوست داری بردار و آینه دستی گرفت و پولشو دادن و رفتن
و من 165 فروش داشتم که همه برای مادرم بود چون قبلا آینه ها و نقاشیامو همه رو باهم مادرم ازم خریده بود
وقتی برگشتم و رسیدم به محله مون ،زنگ زدم به خانمی که برام قلاب بافی انجام میده و بهش گفتم که میام تحویل بگیرم ازش و وقتی برگشتم از خیابون رد میشدم و داشتم با خدا حرف میزدم دیدم زیر پاشنه پام خالی شد
وای وقتی برگشتم ببینم دیدم وسط خیابون که یه قسمت هایی رو در میذارن و گود هست و اندازه 50 سانتی میشه
درشو برداشته بودن و خالی بود و اگر چند سانت پام این ور و اونور میشد ،پام میرفت تو اون گودی و وسط خیابون میفتادم زمین
و خداروشکر کردم گفتم ازت سپاسگزارم که وقتی من داشتم بهت فکر میکردم تو کاری کردی که مراقبت کردی ازم تا من از این گودی به سلامت رد بشم
و فقط انگشتای پام روی آسفالت بود که اگر بخوام با درصد بگم ،90 درصد پام خم شد تو گودی و فقط 10 درصد پام رو آسفالت بود و خدا کاری کرد که نیفتم
بی نهایت ازش سپاسگزارم
وقتی برگشتم و نشستم گل سر بافتم ،همه اش یه خلا حس میکردم که میگفتم بسه دیگه یه لحظه تو دلم گفتم من دلم برای نقاشی و طراحی که شب و روزم رو متمرکز بشم روش تنگ شده
از وقتی تو این دوماه شروع کردم به فروش گل سر
درسته خدا ایده اش رو بهم داد و خیلی بی نهایت کمکم کرد تا من تمام رنگای روغن کلاسم رو تهیه کنم و کلی وسیله نقاشی بگیرم و حتی دوره 12 قدم رو تا قدم 5 خریدم
ولی یه احساس خلاء داشتم
راضیم نمیکرد و به خدا گفتم ،خدایا این جمعه که برم کاری کن که فروشم فوق العاده باشه و حسابی بهم حال بدی و بعد بهم بگی برای نقاشی چه کارهایی باید انجام بدم
و به خودم میگفتم ، من سرجایی که باید باشم نیستم و از یه طرف نجوای ذهنم میگفت تا کامواهاتو تموم کنی کار رو ادامه بده کلی رفتی کاموا و گیره تق تقی و نمد و سیم و همه چی خریدی که پولش چهار میلیونی میشه
تازه به خانمایی که برات قلاب بافی انجام دادن هم کلی کار دادی بافتن و الان آماده داری ،همه رو بفروش بعد کار رو تحویل مادرت بده
وقتی نجوای ذهنم داشت همه این حرفارو نجوا میکرد ،من حالم هی بد و بد تر میشد و هی به خودم میگفتم طیبه نباید ادامه بدی
و از نقاشی هام که دور افتاده بودم حس میکردم یه چیزی رو گم کردم و باید دوباره برگردم و تمرکزم رو بذارم روی نقاشی
و هی میگفتم خدایا کمکم کن
و به خودم یادآور میشدم که ببین طیبه خدا از نقاشی بیشتر از اینهارو بهت عطا میکنه
و یه لحظه به خودم گفتم اونموقع دیگه زمان داری بشینی و دوره 12 قدم رو که تا قدم 5 خرید کردی ،تمریناتش رو انجام بدی
و بعد زمان داری تا راحت طراحی کنی و روی باورهات کار کنی و شنبه که تصمیم داشتم برم برای فروش گل سر و متوجه شدم تا 11 ام اجازه داشتم
گفتم باید از صفر شروع کنم و میرم مدارس تجریش و جاهای دیگه و میگم که نقاشی دیواری انجام میدم
خدایا آرامشی بهم عطا کن تا بتونم درست تصمیم گیری کنم
از طرفی هم حرف خواهر زاده ام داشت اذیتم میکرد که دیروز بهم گفته بود تو فضولی نکن و من کل روز رو درگیر این حرف بودم و مدام نجوای ذهنم داشت اذیتم میکرد
و چقدر خدا دقیقه و هدایتگر من هست
من کل روز رو نتونستم نجوای ذهنمو کنترل کنم که از دیشب هی داشت حرف میزد و منم نمیخواستم قبول کنم که خودمم این کار رو کردم ،حداقل به شکل دیگه انجام دادم که الان این همه دارم اذیت میشم
و انقدر اذیت شدم که کل امروزم رو درگیر حرف خواهر زاده ام که 11 سالشه و بهم گفت تو فضولی نکن ،شدم
یک روز تمام من درگیر این حرفش شده بودم و دائم میگفتم بی ادب چرا؟؟؟؟؟؟؟ چرا طیبه
وقتی میگفتم بی ادب
یه صدایی بلند میگفت بی ادبی از خودت بوده که جهان مثل آینه عمل کرده و الان داری اذیت میشی
و عین یه آینه بهم میگفت بی ادب
من میگفتم و در درونم میگفت در اصل بی ادب خودت هستی
قبول کن
و یه حسی داشتم که بهم میگفت حالا ببین خوبه ؟؟؟ فکر کن
و من هرچی فکر میکردم میگفتم خدای من ، من که به بزرگتر از خودم اینجوری نگفتم وقتی بچه بودم
ولی خودمو خوب میشناسم صد در صد گفتم ، که الان داشت حرف خواهر زاده ام اذیتم میکرد
چون من قبل آگاهیم یه دختری بودم که حاضر جوابیام دیگران رو اذیت میکرد درسته که از نظر خودم به جا بود و از آشنایانم شنیده بودم اگر کسی دخالتی کرد در کارت حاضر جوابی کن و نذار دخالت کنه
الان که مینویسم دقیقا یه صحنه بهم یادآوری شد
وای خدای من چقدر این نوشتن سحر آمیزه
وقتی فکر میکنم گفته میشه ولی وقتی که مینویسم خیلی بیشتر گفته میشه
من قدیما هرکس از فامیلای دور یا نزدیک زنگ میزدن خونه مون و با مادرم صحبت میکردن و هر بار میگفتن طیبه چرا ازدواج نمیکنه من بلند بلند با یه لحن خیلی ناخوبی میگفتم فضولیش به شما نیومده و مادرم انقدر خجالت میکشید که دستشو میذاشت روی تلفن و میگفت طیبه حرف نزن و من بدتر بلند میگفتم به هیچ کس ربطی نداره من کی میخوام ازدواج کنم
الان دقیقا متوجه شدم که چرا انقدر اذیت شدم از حرف خواهر زاده ام
تا ساعت 23:59 کل روز رو از اول صبح تا آخر شب این حرف خواهر زاده ام از ذهنم نمیرفت و نجوای ذهنم هی بال و پر میداد بهش
آخر شب دیدم هی دارم از درون مثل آتیش میسوزم
گفتم خدایا من از صبح دارم تلاش میکنم که هیچی نگم یا اینکه سعی دارم مهربونی تو رو به یادم بیارم و میگم طیبه وقتی تو این همه رفتارهای ناخوب داشتی و خدا بدون اینکه تو معذرت خواهی کنی تو رو بخشید
تو نمیتونی ببخشی؟؟؟؟
از صبح دارم فکر میکنم تا دلیلش رو متوجه بشم که چرا انقدر دارم اذیت میشم
و از خدا کمک خواستم و داشتم درک قوانین جهان در قرآن کریم | قسمت 2 رو گوش میدادم
گفتم خدایا الان میرم اینستاگرام یه فایلی از اکسپلور نشونم بده که بهم بگی قدم بعدیم چیه و بگی چیکار کنم
قبلش مدام نجوای ذهنم میگفت که فردا که بیدار شدی
برو به خواهرت بگو که من از دست پسرت ناراحتم چرا باید به من بگه تو فضولی نکن و تو باید بهش ادب یاد بدی
و کلی چیزای دیگه که داشتم تو ذهنم میگفتم تا فردا به خواهرم بگم و واقعا داشت منو اذیت میکرد
ولی از خدا کمک خواستم و گفتم خدایا کمکم کن
و البته که خودم ادب نداشتم و انتظار داشتم در جهان بیرونم ادب رو ببینم
درسته که من تو این یکسال سعی کردم دقت کنم به رفتارهام
ولی از وقتی شروع کردم به اصلاح شخصیتم ،رفتارهایی رو دیدم که وقتی فکر کردم ،در گذشتا انجام دادم و وقتی درسهاشونو گرفتم به کل محو شده و همه چی تغقیر کرده
وای خدای من ،این همه چیدمان به جا مگه داریم ؟؟؟؟؟؟
چرا که نه ، بهترین چیدمان فقط و فقط با خود خداست
وقتی یه فایلی رو از اکسپلور دیدم
با ناخواسته ها چه کنیم
وای چی داشتم میشنیدم
میگفت دوست من اگر به چیزی که نمیخوای توجه کنی
چه خوشت بیاید چه خوشت نیاید ،آن چیز وارد زندگی تو خواهد شد
این قانونه
این بزرگترین قانون زندگی منه
قرآن میگه فعرض عنهم
قرآن این موضوع رو تو کلمه اعراض استفاده کرده
بارها و بارها
به پیامبر میگه هرموضوعی که برات جالب نبود
فعرض عنهم
بهش بی توجهی کن
این قانون جهان هستی قانون قرآنه
چندین و چند آیه هست
وقتی اینو شنیدم که فایل تیکه ای از استاد عباس منش بود
وقتی خدا بهم نشونه رو داد و من اومدم تو گوگل درایو نوشتم تا بعد رد پامو تو سایت بذارم ، همین که نوشتم و دلیل این همه اذیت شدنم رو پیدا کردم که دقیقا خود من هم وقتی کسی حرفی بهم میزد دقیقا عین خواهر زاده ام عمل میکردم و حتی بدتر از اون میگفتم هیچ ربطی به کسی نداره و بی احترامی میکردم و بلند بلند از پشت تلفن صحبت میکردم
و باعث خجالت مادرم میشد
وقتی اینو خدا یادم آورد ،و من اینجا نوشتم و دوباره رفتم گل سر ببافم
و وقتی این اعراض رو شنیدم
به یکباره تمام بدنم آروم شد و عمیقا سبک شدم
وای خدای من چی داشت رخ میداد
انگار من باید میومدم و مینوشتم و به این که خودم مسئول چنین برخورد خواهر زاده ام بودم ،اعتراف میکردم تا محدودیت ازم برداشته بشه
و وقتی داشتم گل سر میبافتم و به حرفای استاد تو فایل درک قوانین جهان در قرآن کریم | قسمت 2 گوش میدادم
شنیدم که گفت
تضاد و مرحله بعدی که گفت متوجه شدم که دیگه این جمعه آخرین روزیه که میرم برای فروش گل سر
و با اینکه به فکر این بودم که من شنبه گل سرارو ببرم برای فروش تو پاساژی که میرفتم و ورکشاپ نقاشی رایگان بود و تو فکر این بودم که دوباره برم مترو و یا تجریش ،گل سرامو بفروشم
ولی وقتی این پیام بهم یادآوری شد که تا 11 آبان میتونی بفروشی ، گفتم چشم
و شروع کردم هرچی که کار کردم بقیه کامواهارو جمع کنم
بعد یاد حرف خدا افتادم که بهم گفته بود تا 11 آبان فرصت داری بری جمعه بازار و بفروشی ، و وقتی بیشتر فکر کردم گفتم خب من دیگه جمعه به وعده ای که بهت دادم عمل میکنم
بعد گفتم طیبه باید مثل استاد عباس منش بگذری
استاد عباس منش که از بندرعباس اومد تهران همه چیز خونه اش رو بخشید و اومد
تو هم برای بزرگ شدن ظرفت و ایمانت رو در عمل نشون دادن به خدا باید جمعه که برگشتی خونه هرچی کاموا و بافتنیای آماده داری رو کنار بذاری و نگه داری تا مادرت بیاد و کار رو تحویلش بدی
نجوای ذهنم چند باری خواست مانعم بشه ولی نمیتونست چون خدا گفته هیچ تسلطی بر بنده های من نداری و یه اراده بزرگتر داره منو هدایت میکنه و من سعی میکنم به کمکش چشم بگم
و خوشحالم از اینکه هر لحظه هدایتم میکنه
بعد داشتم به فایلای تیکه ای گوش میدادم که دیدم یه فایل از اکسپلور اومد
و استاد عباس منش میگفت که
میگفت من اجازه میدهم که خداوند مرا به مسیر صحیح و پر از برکت و ثروت و نعمت هدایت کند
خدایا من آماده ام برای اینکه منو هدایت کنی به مسیر صحیح
ما را به راه راست ،به راه کسانی که کعمت داده ای هدایت کن
خدایا شکرت
خدایا من اجازه میدم ، من آمده ام
وقتی اینو شنیدم حس کردم که الان که شروع کردم به جمع کردن کامواها ،اجازه گفتن این حرف رو بهم دادن و من مسیر رو دارم درست میرم
امروز هم پر از درس بود برای من و باید عمل کنم به آگاهی هاش
خدایا شکرت
برای تک تک اعضای خانواهده صمیمی عباس منش بی نهایت شادی سلامتی و آرامش و عشق و ثروت از خدا میخوام
سلام به طبیه جانم دوست مهربانم
همین اول بذار تحسینت کنم که تونستی مسولیت اشتباهات و اتفاقاتی که برات افتاده رو بپذیری
وقتی میپذیری آرام میشی و بعدهدایت ها میاد و چقدر خوبه که هدایت رو بفهمی و عمل کنی
طیبه جان شما در مدار این هدایت قرار گرفتی و خداوند تو رو دوست داره
استاد عباس منش میگن وقتی تو شروع به تغییر میکنی حالا میخواد تغییر در رفتارت باشه یا زندگی یا کسب و کار جدیدی رو شروع کنی وقتی تصمیم میگیری چون فرکانسشو فرستادی یعنی اونو داری فقط باید پاتو از روی ترمز برداری تا سریع بهش برسی
ان شالله کار نقاشی رو شروع کنی و به درآمد بالا برسی
بهترینها نصیبت دوست عزیزم
سلام و درود خدمت انرژی مقدس خالق و فرمانروای کل کائنات یگانه خالق آفرین من
اصل و ریشه تمام وجود و وجودیت هستی ،،
سلام و درود خدمت تک تک خانواده بزرگ و ارزشمند عباس منش ،،
به به ، چه فایل بی نظیر و چه آگاهی محشری آوردن برامون دوباره این واسطه حق پروردگار این استاد عزیزم که به راستی دست ارزشمند پروردگار عشق هستن برای تک تک ما رهجویان معرفت و سعادت ،،
خدا قوت عرض میکنم خدمت استاد عزیز و خانوم شایسته گرامی ،، دمتون گرم و دلتون شاد باشه همیشه ،،
از اون فکت و حقیقت هایی بازگو کردن استاد عزیزم که بلا استثنا هر پاراگراف بلند گفتم
،، بله ،،
آره درسته خودش ،، من هم تجربه کردم بابا ،،
همش عین حقیقت و راستی به بزرگیش قسم ،،
چه موانعی بود از نگاه خودم که تو عزیزم تو رَبِ مهربانم تو برام برداشتی ،،
چه هدایت های خوشگل و لذت بخشی که تو سر راهم قرار دادی ،،
خداااااایا تو خیلی مهربونی ،،
آره بیاد آوردم تک تک درهای بسته ای که بیچاره مونده بودم و تو چاره ام شدی باااباااا،،
خدایا یادمه به بزرگیت قسم تو بودی تک تک کلید ها و گشایش هام ،،
نمیدونم اشک شوق بریزم ،، بخندم ،، فریاد بزنم که بابا منم لمست کردم ،، منم لمس کردم پروردگار مهربونم و فقط دارم پشت هم مرور میکنم و میگم آره ،،
بچهها من شاید مثل بقیه دوستان نتونم به این زیبایی خود افشایی کنم ولی دوست داشتم توی استادیوم بزرگ جمع میشدیم و یک صدا باهم فریاد میزدیم خداااااا تو خیلی مهربونی ،، تو تو تک تک لحظات بودی به خودت قسم که لحظه به لحظه تو بودی ،،
وااااو ،،
آره ،،
آره،،
اونم تو بودی
ببین چی اومد تو ذهنم ی عزیزی داشت مصاحبه میکرد ی جایی دیدم درباره خدا میگفت ،، ی موقعیتی قرار گرفتم یکبار که تونستم کل مسیر زندگیمو به صورت رد پا نشونم دادن و ببینم مثل خواب و رویا ،،
نشونم دادن که تموم طول مسیر زندگیم دو جفت رد پا بوده ، پرسیدم چرا دو جفت من که همیشه تنها بودم ، صدایی جوابمو داد که این خدای مهربون تو که همیشه قدم به قدم کنارت حضور داشته آنقدر پر رنگ که مثل تو رد قدم هایش هم حضور داره و تو نتونستی ببینی ،، پرسیدم چرا پس ی جایی یک جفت رد پا میبینم ، جواب داد این همون مسئله سختس یادته ، جواب میده آره اوه اوه این همونه چقدر سخت و دشوار بود اصلا نمیخوام یادش بیارم ،، آره ولی چرا ی جفت رد پاس یعنی خدا من فراموش کرده بود اونجا ،، جواب میده ن تو رو دوش خداوند متعال بودی ،، تو رو روی دوشش گرفت تا ردت کنه از اون سختی ،،
الله اکبر ،،
خدای مهربانم ای یگانه رَب من ای تنها تنها تنها قدرت و توانایی کل هستی ، صد هزار مرتبه شکرت که همیشه از ازل تا ابد تو خدام بودی و هستی و خواااااااهیییییی بود ،،
سجده میکنم به درگاه سراسر مهر و عطوفتت ای رب العالمین ،،
فقط تو ای خدا ،،
سراسر تسلیم وجود مقدس تو هستم ،،
تویی که همیشه مونس و همدم و رفیق من بودی و هستی و خواهی بود ،،
خدایا به بزرگی کرمت قسمت میدم همیشه منو تو این مسیر آگاهی و نزدیکی به وجود مقدس و امن و راحتی خودت محفوظ نگاه داری ای صاحب تمام صفات نیک و کرامت ،،
خدایا صد هزار مرتبه شکرت برای این سایت مقدس ، این استاد عزیز و خانوم شایسته گرامی شکرت برای عطا فرمودند این نور آگاهی و روشنایی مسیرت شکرت شکرت شکرت
درک قوانین جهان در قرآن 2.
سلام ب استاد و دوستان عزیز.
اولش حضرت موسی وقتی خدا بهش میگه برو سمن قوم فرعون این حرف هارو ب خدا میزنه ک از دوزاویه گفته شده ک با هم بررسی میکنیم.
1: بدون شک من میترسم، میترسم ک اونا منو تکذیب کنن و بام بگن دروغگو.
2: سینه ام تنگ میشه( کسی ک تکذیب شده از کوره در میره) ( یه عامل بیرونی کاری میکنه ک شما از کوره در بری)
3: زبان من روان نیست ، زبونم بند میاد.
حضرت موسی میگه من اینجوریم ، من میترسم ،من زبونم بند میاد، من از کوره در میرم.
و خیلی جاها ما هم این برچسب هارو ب خودمون زدیم ک من عصبی ام،من بد اخلاقم ، من نمیتونم، تواناییشو ندارم، من تنبلم و باورش کردیم
یعنی ما یبار ی اشتباهی کردیم و دیگه همیشه اینو ب خودمون میچسبونیم( یه بار ورشکست شدیم،میگیم من اگر فلان کارو انجام بدم باز ورشکست میشم)
و ی آدمی ک پذیرفته باشه ک من اینم هیچ وقت نمیتونه تغییر کنه.
چون خودش قبول داره ک نمیتونه و چطور میتونیم ی آدمی ک اینطوریه رو تغییر بدیم! مگر اینکه خودش بخواد ( آقا من یبار عصبانی شدم ولی میتونم کاری کنم ک بهتر شم و خودمو کنترل کنم) ( من فلان کارو نتونستم انجام بدم ب این معنا نیست ک من بی عرضه هستم، اون موقع درست تلاش نکردم، قانونشو نمیدونستم) یا حتی اگر یه کاری رو چند بار انجام ندادم دلیل نمیشه ک من نمیتونم، چطور بقیه تونستن! پس منم میتونم.
* حضرت موسی ؛ پس با این دلایلی ک من گفتم، من نمیتونم این کارو انجام بدم و برام نیرو بفرست، هارون رو بفرست.
خیلی وقتا ما چون توانایی های خودمون رو باور نداریم فکر میکنیم ک باید با یکی دیگه شریک بشیم، و اگر ما خدارو باور داشته باشیم، ایمان داشته باشیم، میگیم من قانون رو رعایت میکنم ، تکاملم رو طی میکنم، هر کجا نیاز بود ب نیرو،استخدامش میکنم،خیلی جاها هم خدا کسی رو سر راهت قرار میده ک اصلا نمیخواد استخدام هم بشه فقط میخواد کمکت کنه، شریکم نمیخواد بشه.
* حضرت موسی؛ من یکی از اونا رو کشتم و اگر برم اونجا اونا منو میکشن( نگران هست) حرف ها کاملا منطقی هست ولی اگر خدارو باور داشته باشی برات منطقی نیست چون خدارو بهش ایمان داری.
خدا میگه من باری رو ، رو دوش شما نمیذارم ک نتونی حملش کنی، اگر چیزی گفته میشه( رویایی تو سرت میندازم) میدونم ک میتونی انجامش بدی ، ولی ما خودمون ممکنه باورمون نشه.
حالا خداوند پاسخ میده ک ؛ قالَ کَلا.
حضرت موسی کلی توضیح داد و منطقی صحبت کردو خداوند در جواب اینها گفت ( هرگز درست نیست) کلا داری غلط فکر میکنی ، اصلا اینطور نیست.
و بدون شک برو، و بدون ک ماحواسمون بهت هست ونشانه ها و هدایت ما ب شما میرسه.
وقتی یه هدفی داری و حرکت میکنی خدارو با خودت ببین و باورش کن چون ب اندازه ای ک ایمان داری و باورش کردی ب همون اندازه خدا باهات هست.
خدا باهات هست و کارو انجام میده.
با تمام وجود باور داشته باش ک خدا باهات هست تا معجزه پشت معجزه برات بیاد.
این گفته ها در سوره شعرا بود.
و حالا در سوره طاها بررسی میکنیم.
بدون شک و تردید برو ب سوی فرعون ک سرکشی و طغیان کرده.
حضرت موسی؛ قالَ ربش رحلی .
ای پروردگار من باز کن برای من سینه ام را ( توی اون سوره میگفت من همینم ک هستم ولی اینجا میگه خدای من قلب من رو باز کن،اینجا ب خودش برچسب نزده از خدا درخواست کرده،خدایا قلب من رو باز کن ک از کوره در نرم)
وقتی میخوایم ی کاری انجام بدیم وقتی از خدا چیزی میخوایم و هدفی داریم ، خدایا ایمانم رو قوی تر کن، کاری کن در آرامش تصمیم بگیرم، منو هدایت کن، ایمانم رو قوی کن، اون امکاناتی ک توی این مسیر من بهش نیاز دارم رو برای من فراهم کن.
کار رد برای من آسون کن، خدا آسون میکنه ما رو برای آسونی ها ، من میخوام همه چیز راحت راحت راحت باشه.
طبیعی نیست ک کاری سخت پیش بره، پس بخدا بگو کاری کن چرخ زندگیم راحت حرکت کنه، یه جاده آسفالت با بهترین ماشین رو برام فراهم کن تا ب سمتت بیام.
من قدر کاری ک ب آسونی برام رقم زدی رو میدونم و ازش لذت میبرم.
* حضرت موسی؛ باز کن گره از زبان من( دیگه نمیگه من همینم زبانم بسته هست) تمرکزش بجای ناخواسته روی خواستش هست، تمرکزش روی نقطه ضعفش نیست،روی خواستش هست،وقتی ما ب ی تضادی بر میخوریم خواستمون مشخص میشه.
چی میشه ک خواسته بر آورده میشه! وقتی ک تمرکز ما روی خواستمون باشه، ن روی ناخواسته هامون.
*حضرت موسی؛ برای من قرار بده دوستی، همراهی از قوم خودم( اونجا میگفت ب این دلیل ک من نمیتونم ، هارون رو بفرست و حالا درخواست هاشو داره میگه ک همراهی برام بفرست ک پشتم گرم باشه) اونجا میگفت ک من این ایراد ها رو دارم،اما اینجا داره درخواست هاشو میگه.
توی داستان ابراهیم،حضرت ابراهیم ،ب خدا میگه میخوام ببینم چطور مرده رو زنده میکنی ؟ خدا میگه مگه ایمان نداری؟ میگه دارم ولی میخوام قوی تر بشه،چون همه ما انسانیم ، خدا درک میکنه، ما خیلی وقتا نمیتونیم از دید خدا نگاه کنیم و احتیاج داریم ب یه نشونه و این هرگز اشکال نداره، خدا درک میکنه و ب خودتون برچسب مشرک نزنید.
مثل این میمونه ک شما میخوای یکاری رو انجام بدی و احتیاج داری ب ی ابزار و وقتی از اون ابزار استفاده میکنی ب این معنی نیست ک مشرک هستی، اینجا هم موسی میگه کسی رو میخوام ک پشتم بهش گرم باشه، خیالم جمع تر باشه. این باعث میشه یادآوری کنیم ب همدیگه ک چقدر تو بزرگی و فراموش نکنیم ک خدا بزرگه قوی هست،علم خدا زیاده، وهابه و همیشه هر ویژگی رو ک ب خدا نسبت میدی ب همون اندازه ازش میبینی و دریافت میکنی، اگر باور داری ک خدا وهاب هست بخشندگیشو میبینی، اگر میگی رزاق هست رزقشو میبینی، اگر میگی هادی هست هدایت میشی، ب هر چیزی ک باور داشته باشی ب همون شکل برات ظاهر میشه چون خدا پاسخ میده ب همون چیزی ک بهش فکر میکنی.
بدون شک خدا بر احوال ما آگاه هست.
میدونیم ک تو با ما هستی.
توی این سوره اصلا ب اینکه من آدم کشتم و اینها منو میکشن اشاره نکرد،اصلا سراغ ترسش نرفت، از کلمه ترس استفاده نکرد و از یه زاویه دیگه نگاه کرد و با خدا صحبت کرد.
پس تمرکز نکنید روی گذشته اشتباهشان، نکنید روی کار اشتباهی ک انجام دادید، باور داشته باشید ک خدا شما رو بخشیده.
خدا ب موسی میگه من باز تو رو هدایت کردم همونطور ک مادرت رو هدایت کردم
خدا داره میگه من همون خدا هستم من همیشه هستم،پس وقتی خدا کاری براتون انجام میده ،دری براتون باز میکنه واسه خودتون تکرار کنید، یادآوری کنید.
وقتی میترسی وقتی باور نداری بگو خدایی ک فلان کارو کرد این کارم برام انجام میده، این همون خدا هست.
هر جا خواستی نا امید بشی خدا و درایی ک برات باز کرده رو یاد خودت بیار.
خدایا شکرت ک ما رو تو مسیر این دانشگاه بزرگ با این همه آگاهی قرار دادی خدایا شکرتتتتتتتتت.
به نام خدای مهربانم
سلام خدمت شما استاد عزیزم و خانم شایسته بانوی توحیدی سایت و سلام خدمت همه دوستان همفرکانسیم
وایییییی خدا این چه فایلی استاد عزیزم خدا قوت دوباره با مدار جدید امشب گوشش کردم اشک ریختم واقعا ادم ایمانش
بیشتر میشه استاد دمت گرم که در مسیر گسترش توحید قدم گزاشتی و تشنه لبان توحید را سیراب میکنی
امشب یکم قلبم ارامتر شد نسبت به اینکه در کارهام مشرک نباشم استاد عزیزم امشب اینو شنیدم دنبال شنیدنش بودم
خدا هدایت کرد با مدار فعلیم درکش کنم که هیچ کس در دنیای مادی توحیدی نمیتونه صد در صد عمل کنه بین صفر و
یک هست همیشه باید من سعی کنم بیشتر به سمت توحیدی عمل کردن حرکت کنم اینو خداوند فرمودن و استاد در این
داستان حضرت موسی چقدر زیبا توصیف کردید از دید قوانین بهش نگاه کردید و ساده به ما گفتید که راحتتر درکش کنیم
که یه جاهایی ترس شک دارم حتی پیامبران خدا هم ترس داشتن این نیست که ترس نداشته باشن ایمان صد درصد
داشته باشن نه تکاملی با ترس شروع کردن و ایمانشون ارام ارام قوی تر شد هی عمل کردن همینجوری بالاتر رفت ایمان
که رسید به معجزات که از دید ما چقدر بزرگ و شگفت انگیز و نشدنی افسانه ا ی بود ولی از همین نقطه صفر شروع
کردن مثل ما ارام ارام خواستن حرکت کردن عمل کردن شجاعا نشون دادن در حالی که میترسیدن ما هم باید از این
الگوهای قرانی استفاده کنیم که برای ساخت ایمانمون و توحیدی تر بشیم حالا یک جاهایی خوب عمل نکردیم
خدا خودش میدونه مارو از خودمون بهتر میشناسه مارا در هر لحظه میبینه میشنود ودرک میکنه مارو ما رها شده نیستیم
خدا همواره هدایتمون میکنه فقط ما چون خالقان زندگی خودمون هستیم توجه به کامون توجه خودمون نداریم به همین
دلیل که خودمون هستیم که صد در دصد زندگی را خلق میکنیم و ازش نااگاه هستیم به همین خاطر به چیزهای ناجالبم
توجه داریم هدایت میشیم به همین ناجالبها چون مختار کامل هستیم خدا مهر تایید میزنه به مسیرمون براش فرق
نداره که مسیر من یا ما چی هست ما باید بدونیم خودمونیم که داریم اتفاقات چه جالب و چه ناجالب را داریم در زندگی
خلق میکنیم الان که امیدوارم باور کنم بازم تو جاده خاکی نرم البته که تکامل هم دارد بایدحواسم به کانون توجه باشه
که از چه جنس فرکانس ارسال میکنم باید در طول روز در هر کاری که هستم احساسم را چک کنم که نشان دهنده است
که در چه کان.ن توجه ای هستم دنیا اینه است این خیلی میتونه بهم کمک کنه که من جلو اینه فرق نداره که چی بهش
نشون میدم ان اینه همینی که نشون میدم عین اون را بهم نشون میده
خدارو شکر برای یک روز خوب و پر از اگاهی های عالی جهانم از زبان استاد عزیزم استاد توحیدی عشقم ازتون بی نهایت
سپاسگزارم امیدوارم یک روز از نزدیک ببینمتون و این احساسات با بغل کردن شما داشته باشم به امید خداوند که قوانینش
بدون تغییر هست و اگر از قانون استفاده کنم هیچ چیز بدون امکان نیست
خدا نگهدارتون
سلام به همه دوستان عزیزم، به استاد گلم و به خانم شایسته مهربون
این فایل بی نظیر بود، اشک منو درآورد اینقدر ک عالی بود و چقدر عالی تر شما توضیح دادید
منو یاد 10 سال پیش انداخت وقتی یه دختر 14 ساله بودم، وقتی توی افسردگی شدید بودم، طوری شده بود ک به مدت شش ماه مدرسه نرفتم و هرشب رو با گریه میخوابیدم، اینقدر افکار منفی هجوم آورده بودن که هیچ امیدی به زنده بودنم نداشتم حتی امید نداشتم 20 سالگی رو بتونم ببینم
یه وقتایی ک از گریه و ناراحتی خسته میشدم فقط چند خط برای خدا مینوشتم ک میدونم به زودی میام پیشت ولی اگ راه داره کمکم کن نمیدونم چطوری ولی کمکم کن
شرایط زندگی به شدت نابسامان بود و من همیشه مریض بودم به هر دلیلی، یه سرماخوردگی ساده مدت ها طول میکشید تاجایی ک از همین سرماخوردگی ساده یه توده عفونی کنار معده ام بوجود اومد ک باید عمل میشد
موهام به شدت ریزش داشت به قدری ریزش داشت و بهم میرفت ک نمیتونستم شونه کنم
قدم به قدم داشتم وارد جهنمی میشدم ک خودم ساخته بودمش
اون سال تعطیلات عید رو من فقط خوابیدم چون قرص آرامبخش مصرف میکردم
دقیقا یادم نمیاد چ سالی بود اما رفتیم دکتر و دکتر گف برای هفته آینده وقت عمل میزنم ک اون توده رو عمل کنم
من هنگ و گیج فقط نگاه میکردم بابام گف راه نداره خوب بشه و عمل نشه گف ن
میخواست تاریخ عمل رو بزنه ک بابام گف فعلا صبر کنید
خدا هدایتمون کرد به یه دکتر دیگ سونوگرافی کرد گف میشه عمل نشه و با قرص برطرف بشه
خیالم راحت شد چون به شدت میترسیدم
یه مدت بعد از طول درمان و مشاوره و این دکتر و اون دکتر رفتن ها … یه روز ک دیدم همه از من خسته شدن، از اینکه همیشه مریضم حتی مامانمم دیگ بیخیال شده بود و اهمیتی نمیداد به خودم اومدم دیدم هیچکس کنارم نیست و دیگ برای هیچکس مهم نیس الهام خوب باشه یا نباشه و منو با اون حالت مریضی پذیرفته بودن
خدا آخرین و تنها موردی بود ک برام مونده بود خسته و درمانده در کمال ناامیدی بهش رو آوردم و تسلیم شدم
و از اون روز ب بعد همه چیز تغییر کرد خدا از من یه الهام دیگ ساخت، الهامی ک چشماش باز شده بود دیگ ب فکر مرگ نبود و پذیرفته بود ک خراب کرده و میخواست ک بسازه
من اون سال با یه سری کلاس ها آشنا شدم و دودستی چسبیدم بهشون هرهفته بعداز مدرسه بدوبدو با عشق توی جلسات حضور پیدا میکردم
دعایی توی اون کلاس ها انجام میشدم ک قلبم رو آروم میکرد بمدت یکسال فقط به خاطر اون دعا میرفتم و هیچ درکی از گفته های اون کلاس نداشتم فقط تشنه اون آرامش بودم
خدا منو درآغوش گرفت آرومم کرد با یه جهان و دنیای دیگ آشنا شدم زندگی برام سرشار از آرامش بود
یادمه سال آخر دبیرستان بودم و فقط سعی میکردم لذت ببرم به پاس اون وقتایی ک نمیتونستم مدرسه برم و همش توی مطب این دکتر و اون دکتر بودم
اون سال مامانم تمام قرص هارو ریخت سطل آشغال که دیگه نخوابم و خدا بهم یه انرژی و توان دوباره داد، درس هامو خوندم و همرو قبول شدم
یه روز زنگ تفریح رفتم جلوی آیینه و دست کشیدم توی موهام و دیدم تمام موهای سرم مثل گندم جوانه زده و کوتاه کوتاه دراومده و با دیدن اون صحنه فقط گریه کردم
دیگه هیچی برام مهم نبود جز خدا چون فقط خدا بود ک نجاتم داد
زنگ آخر میرفتم نمازخونه مدرسه، نماز میخوندم و سرسجاده فقط با خدا حرف میزدم
الهامی ک اصلا ارتباط اجتماعی خوبی نداشت و افسرده و ساکت بود و حتی حرف زدن ساده هم بلد نبود تبدیل شد به یه دختر اجتماعی خوش سر زبون
الهامی ک تمام موهاش میریخت و کم پشت بود تبدیل شد به دختری ک بهترین و پرپشت ترین موهارو داره
الهامی ک بینهایت مغرور بود و با همه سر جنگ داشت بهترین رابطه رو با همه الخصوص پدرش برقرار کرد
الهامی ک هیچ اعتماد به نفسی نداشت تبدیل شد ب دختری ک توی دانشگا بهش میگفتن چطوری رفتار کنیم تو بهمون یاد بده
الهامی ک مدام مریض بود تبدیل شد به یه دختر سرحال، شاداب و سرزنده ک همه از بودنش انرژی میگیرن
الهام رو خدا نجات داد و زنده کرد
متاسفانه من یادم رفته بود اما با شنیدن این فایل مخصوصا تیکه آخر فایل یاد 10 سال پیش افتادم و اشک ریختم
به راستی پیشتر هم یکبار دیگر بر تو منو گذاشته ایم :)
سلام خدا بر شما استاد
من وپسرم هفت ساله که صدای شما توی خونه ما سکوت میشکنه .و ما را روز به روز آگاهتر و عمیقتر در درون سفر میکنیم.
واقعا آموزشهای شما بود که خداوند با زبان شما پسرم را قوی و قوتر کرده با وجود شکستی های خورده
نمیدونم با چه زبانی از خدا و شما تشکر کنم .
فقط اینو میدونم که زنده باشی برای مادرت و خداراصد هزاربرابر شکر گزارم .
با گوش دادن این فایل طوری احساسی توی وجودم پیش آمده که آب میخوام بخورم میگم خدا تو هدایتم کن
به نام خداوند مهربان هدایتگرم
خدایا واقعا چطور سپاس بگم شما رو که اینچنین ذهن توانمندی بهمون دادی که مدام در حال بهبود دادن هست…اصلا تا یه کاری رو شروع میکنم همینطور از در و دیوار ایده های بهتر و موثرتر و آسان تر برای انجام همون کار بهم گفته میشه…یا اراده میکنیم تا چیزی رو بیاموزیم مدام درکمون بهتر و وسیع تر میشه….واقعا ستایش میکنم این آفریدگاری بی عیب و نقص شما…واقعا تایید میکنم که ما رو در بهترین و احسن ترین شکل مون آفریدی
جالبه دیروز که کامنت این فایل زیبا و آگاهی بخش رو نوشتم و سعی کردم تمرین تمرکز بر نکات مثبتم رو انجام بدم….باز درک بهتری از این دو فایل و قوانین خدا بهم گفته شد…یعنی یکدفعه یه روندی در این داستان دیدم که میتونه به حالای من و خلق موفقیت در یکی از خواسته هام که مثل حضرت موسی در رسیدن بهش شکست خوردم کمک کنه
راستش این داستان حضرت موسی برام مشابه یکی از خواسته های خودم به نظرم رسید…خواسته ای که وقتی سنم کمتر بود با دیدگاه اون موقع ام که اصلا ربطی به الان نداره براش قدم برداشتم…هر تلاش فیزیکی که میشد رو براش کردم اما به اون نتیجه دلخواه رسیدم…میدونی اون نتیجه نهایی…وگرنه ما برای هر خواسته ای اقدام میکنیم کلی رشد میکنیم….اما اون نتیجه ای که قلبم بهش راضی بشه و بگم من اینکارو کردم…
من هم مثل موسی آسیب های زیادی بهم رسید از جمله از دست دادن کل سرمایه ام…از جمله خفت و خواری هایی که کشیدم و زخم زبون هایی که شنیدم
همیشه این احساس نرسیدن به خواسته مثل احساسی که شاید موسی رو درگیر میکرده که چرا نتونسته قومش رو نجات بده توی وجودم بوده….
زمانی که من دست از تقلا برداشتم خدا هدایتم کرد…و من با تلاش برای جهت دهی ذهنم به سمتی دیگه سعی کردم از جنبه های دیگه زندگی ام لذت ببرم…سعی کنم یاد بگیرم فکر خدا رو بخونم..این مدت خیلی بالا و پایین هم شدم و همش درس و تجاربی بوده که باید یاد میگرفتم چون مثل موسی خیلی یکدنده و کله شق بودم…همیشه میخواستم خدا منو از راهی که من بهش میگم به خواسته ام برسونه…تسلیم بودن به خدا هنوز برام سخت ترین کاره اما دارم تلاش میکنم…امید دارم که خدا هدایتم کنه که چطور بنده تسلیم تری باشم…میخوام بهم یاد بده تا آسان بشم برای آسانی ها
موسی بعد از اون تلاش و شکستی که خورد خودش رو تسلیم کرد…اما تسلیم موسی واقعی بوده شاید خیلی به ته خط رسیده بود و به عجز رسیده بود…چون بعد از تسلیم خیلی آسان میشه برای آسانی ها
بعد میبینیم که خدا چطور هدایتش میکنه که موسی به آسونی به شیوه ای که اصلا ذهن هیچ کدوم از ما نمیتونه اگه بهمون بگن چی رخ داده از قبل اینجوری دقیق نقشه بچینه….یعنی با معیارهای امروزی فکر کنیم شما بری مامور FBI رو بکشی بعد همه دنبالت باشن خدا هدایتت کنه همون بغل گوش اون مامورها با صلح و صفا صاف بری و خدا بذارتت توی قسمتی از جهان که یسری آدمها به شخصی مثل تو نیاز دارند…تو قطعه پازل گمشده اون آدمها هستی…یعنی اون خانواده صالح و سالم که زندگی بی حاشیه ای داشتند خبری از شاهزاده فراری نداشتند و دقیقا به شخصی مثل موسی نیاز داشتند…یعنی بک گراند این آدم اونجا مهم نبوده…ازش نمیپرسن که توی کی هستی از کجا اومدی…خدا قلب اونها رو براش نرم میکنه…و موسی که ذاتا خوش قلب بوده مهرش توی دل اون فردی که به یک مرد جوان و قدرتمند برای کار چوپانی نیاز داشته می افته…موسی اون مدت 8 الی 10 سال اونجا به خودشناسی و خدا شناسی میرسه…یه خونواده خوب پیدا میکنه…به عشق زندگی اش میرسه….و ظرفش رو آماده میکنه برای خواسته اش
حتما موسی این خواسته نجات قومش به ذهنش خطور میکرده…حتما تصویر نهایی موفقیت در نجات قومش و رسوندن اونها به سرزمینی امن که با هم با صلح و صفا زندگی کنن رو مدام توی ذهنش مرور میکرده…شبها با فکر به خانواده اش و خواهر و مادر و برادرش و فامیل اش به خواب میرفته…اما اون تجربه تلخ از اقدام کردن پشیمونش میکرده…که بذاره تا خدا هدایتش کنه
تازه حتما موسی کلی نجوای ناامید کننده که بهش احساس گناه و بی لیاقتی و بی ارزشی و بی کفایتی میداده داشته اما موسی همه رو کنترل کرده…به خدا ایمان آورده…بخشش خدا رو باور کرده…نقش خودش نقش بندگی رو درک کرده و خودش رو به تنهایی برای نجات آدمها کافی ندونسته…حتما کلی منطق کلی باور توحیدی توی ذهنش مرور میکرده تا اون نجواها رو ساکت کنه که به احساس بهتر برسه…و باز به احساس بهتر…و باز بهتر…خوب قانون احساس خوب= اتفاقات خوب که در دوره موسی با حال فرقی نداشته…همون بوده
حالا بعد از این مدت که موسی روی خودش کار کرده از طرف خدا فراخونده میشه…کی؟ زمانی که موسی ظرف وجودش آمادگی اقدام برای این خواسته رو داشته
این بهم یه درسی رو میده: جهان هرگز خواسته های ما رو فراموش نمیکنه…به قول استاد در جهانبینی توحیدی که برای رسیدن به خواسته هزار بار نوشتن یا گفتن لازم نیست…هر لحظه به خدا یادآوری کردن لازم نیست…حتی دریم برد درست کردن یا هر کاری فیزیکی دیگه ای لازم نیست…اما احساس خوب داشتن به شدت لازمه…حالا از هر راهی که میخواد ایجاد بشه…مگه میشه فرمانروای جهان خواسته ای که خودش در دل من گذاشته رو فراموش کنه…اصلا هر کدوم از ما که فکر کنیم نمیدونیم چرا خواسته ها توی وجودمون هستند…اصلا چرا ما به یه چیزی علاقه داریم…واقعا نمیدونیم چون این خواسته و عشق و ذوق و شوق از حضور خداوند توی وجودمون هست…حالا نقش من چیه؟ سهم اراده من بعنوان انسان و بنده چیه؟ من باید روی خودم کار کنم تا من فرد مناسبی که آماده پذیرش و دریافت اون خواسته هست بشم…من باید وظیفه بندگی ام رو انجام بدم…اگه فکر کردن به خواسته یا تصویرش یا تجسم اش بهم حس خوبی میده انجامش بدم…اگه نمیده رهاش کنم…روی خودم و خواسته هایی که بهم احساس خوبی میدن کار کنم…با بدست آوردن خواسته های قدم به قدم من رشد میکنم و با بزرگتر شدن من میتونم به داشتن خواسته های بزرگتر احساس بهتری داشته باشم…
پس رها کنم هر فکری که بهم حس بد میده و روی خودم و باورهام کار کنم
حالا منم مثل موسی اومدم و سعی کردم روی تسلیم شدن به ربم و هدایت خواستن از او کار کنم روی بنده بهتری بودن کار کنم
با گوش دادن به این فایل و مرور دوباره مسیر موسی من به یک الگو برای رسیدن به اون خواسته قدیمی میرسم:
1. مهمترین و اصلی ترین کار من وظیفه من سهم من برای رسیدن به هر خواسته ای ایجاد احساس خوب و هماهنگی ارتعاشی با خالق در خودم هست که این بخش از استمرار در کار کردن روی باورهای خوب توحیدی و قدرتمند کننده و پیدا کردن الگوهای مناسب ممکن میشه>>>>>>>>>>>>>وظیفه خودم رو جدی بگیرم….یه روزی به خودم گفتم تو اگه امروز قراره ساعت فلان سرکار باشی…مهم نیست توی خونه چقدر کار داری مهم نیست که چقدر وظایف دیگه برای انجام داری…حتما در هر شرایطی خودت رو به محل کارت میرسونی و تا ساعت مقرر در سر کار هستی و کارهات رو انجام میدی….برای بهبود دادن باورهات و صلاه که باعث اتصال تو به منبع میشه چقدر وقت میذاری چطور جدی هستی؟ اگه میخوای معیاری از جدیت داشته باشی بیا همون مثال یه شیفت کاری رو در نظر بگیر و ببین هر روز بدون بهانه در اون ساعتی که براش در نظر گرفتی در سر کلاس ات حاضر میشی و برات مهم هست با همون جدیت روش کار کنی….اگه جدی بگیری امکان نداره نتیجه نده…پس ادامه بده…اینهمه تغییرات مثبت شخصیتی ات حتما اگه ادامه دار بشن موفقیت های بیشتر و بیشتری رو ایجاد میکنن اگه که این استمرار ادامه دار بشه…مثل موسی تمرکزت رو از روی “چرا نشد” و “پس کی میشه” بردار و روی خودت و تقویت باورهات و ایمانت بذار
ایمان رو تست کن
تمام تمرینات استاد روش های تست کردن و تجربه کردن ایمان به خداوند و دیدن نتیجه اون هست
شکرگزاری رو میگه تمرین کنید بعد ببینید که با شکرگزاری رزق از در و دیوار میاد توی زندگی ام
میگه بیا الگو پیدا کن برای باور بعد نشانه هاش رو ببین توی زندگی ات…به آسونی باور میکنی بعد میبینی روندهای زندگی ات آسون تر میشه..بعد این باید برات ایمان بسازه
از خدا بخوایم قدرتش رو بهمون نشون بده تا قلبمون آروم بشه
یادمه که همین یک یا دو هفته قبل از خداوند خواستم که خدایا مدتهاست شکوه و عظمتت اونطور که باید توی وجودم احساس نمیشه…میخوام شکوه و قدرتت و عظمتت رو بیشتر ببینم و دوباره ایمانم به قدرتت صدها برابر بشه…این رو مینویسم اینجا که فراموشش نکنم که یادم باشه خدا چجوری قدرتش رو بهم نشون داد…و این برام ایمان بسازه ایمانم رو بیشتر کنه…به طرز جادویی یکی از دوستانم ازم خواست شب بریم بیرون…من با اینکه ته دلم چون کار داشتم اما نمیدونم چی شد قبول کردم…گفتم روحیه ام عوض میشه…خلاصه توی راه هم چند تا آهنگ شاد گذاشتم و لذت بردم تا ترافیک برام خسته کننده نشه…رستورانی بود که توی ذهنم بود و دوست داشتم برم ولی تا بحال نشده بود وقتی دوستم پیشنهاد داد بریم اونجا باز هم دیدم که این رو هم خودم خلق کردم چون خواسته بودمش…جالب توجه که این رستوران داخل حیاط یه ساختمون بزرگه که سقفش گلها و گیاهان تزیینی هستند در واقع اصلا سقف نداره…شام که تموم شد و فقط همینطوری یه حرفی میزدیم یهو دیدم دوستم به پشت سر من نگاه میکنه و زبونش بند اومده بود و فقط دیدم دستم رو میکشه…و بعد صدای مهیبی اومد….همه سراسیمه رفتیم بیرون دیدیم که یکی از درختهای بسیار تنومند از ریشه در اومده بود و افتاده بود وسط خیابون…نکته اش این بود که این درخت به اون بزرگی با اون تنه بسیار عظیم الجثه جوری افتاد که به هیچ موجود زنده ای و هیچ ساختمون یا ماشینی آسیب نزد…من وقتی رسیدم میخواستم ماشینم رو زیر همین درخت پارک کنم اما جون یکمی تنگ میشد هدایت خداوند بود که ببرم ماشینم رو اون دست خیابون بذارم چون دیگه جای پارک نبود…نکته اش این بود که اگه این درخت چند درجه به سمت چپ می افتاد روی رستوران ما و روی سر ما فرود می اومد اگه مستقیم می افتاد روی ماشین من اون دست خیابون می افتاد… بعد از جدا شدن از دوستم این افکار توی ذهنم اومد که میبینی قدرت خدا رو که کاری براش نداره یه درخت به اون عظمت رو از ریشه دربیاره و بندازه…واقعا چقدر احتمال داره که توی یکی از لاکچری ترین خیابون ها شهر نزدیک یکی از بهترین رستوران ها چنین اتفاقاتی بیافته…برای خدا کاری نداره که تو رو برداره ببره اونجا…و به چشم نشونت بده که میتونه در هر شرایطی حفظت کنه…لازم نیست از هیچ چیزی بترسی…چون خدا همیشه حافظ تو هست…ترس ها ریشه در عدم باور به قدرت خداوند دارند…لازم نیست به هیچ آدمی وابسته بشی…آیا توی اتفاقات اینچنینی آدمها هستند که حافظ تو و اموال و عزیزانت هستند؟ یا خدا هست که تو رو در زمان درست در مکان درست قرار میده؟ به کی توی ذهنت قدر میدی؟ این رو به یاد داشته باش که خدا چجوری نشانه هات رو بهت نشون میده و به یاد داشته باش که چطوری تو رو از هیچ آفریده و بهت ارزش داده و بهت اینهمه توانایی داده و از اون همه شرایط سخت نجاتت داده….یادت باشه همیشه که چطور خدا بارهای سختی که داشتی رو از روی دوشت برداشته و تو رو آسون کرده برای آسونی ها…چی میخوای از این خدای قدرتمند که از پسش برنیاد…باید هر روز این رو به خودم یادآوری کنم تا شرک ها از وجودم پاک بشن…تا آدمها و قدرتش در ذهنم کوچیک و کوچیک تر بشن و قدرت خدای من بزرگ و شکست ناپذیر تر
جالب بود که فردای همون روز هم استاد فایلی گذاشتند با عنوان آیا خدا مانند مادری مهربان رفتار میکند که باز اشاره به توفان داشتند و تمام حوادثی اینچنینی که باید شکوه و عظمت خدا رو و هیچ بودن خودمون رو بهمون نشون بده…باید قوانین رو نشونمون بده و خشوع ما رو بیشتر کنه…باید ایمان ما بیشتر بشه
خاطرم هست که دوران کووید ما حتی کسانی که قبلا نامی از خدا نمیبردیم همه با هم احساس عجز میکردیم….و فقط به نیرویی نادیده آفریدگار پناه میبردیم…اما خیلی از ماها بعد از اون حادثه که خداوند ما رو به راه حل هدایت کرد ازش ایمان نساختیم بلکه باز پشت کردیم به خدا و گفتیم خدایی نبود ما خودمون به راه حل هدایت شدیم…ما گفته بودیم که میتونیم راهش رو پیدا کنیم
این داستان انسان هست که فراموشکاره و تسلیم نجواهای ذهنه به جای تسلیم به الهامات خداوند
2. یادم باشه اصل هر خواسته ای رسیدنی است: با باورهای نادرست به شیوه های نادرستی هدایت میشم که منو از خواسته دور میکنن…اما رسیدن به خواسته نیاز با باورهای درست و ایمانی داره که نیازه روش کار بشه که اون ایمان هدایتگر به قدمهای عملی درستی هست که رسیدن رو امکانپذیر میکنند…مثل موسی که تونسته قدم به قدم این ماموریت مهم رو پیش بره…
3.هیچ خواسته من از دید جهان و خداوند پنهان نیست و هرگز خواسته ای از من توسط خداوند فراموش نمیشه و در زمان و مکان درستش بهم داده میشه…ساخت همین باور بهم احساس آرامش میده…چون میگم خواسته ام داره به سمتم میاد و در بهترین زمان و مکان بهم میرسه که حتما باعث لذت و شادی و خوشبختی من میشه…
4. اگه این مسئولیت روی دوش موسی گذاشته شده تحمیلی از سمت خداوند نبوده…بلکه خواسته قلبی موسی بوده که براش اقدام کرده بوده ولی نتیجه نگرفته بوده…موسی انتخاب نشده بوده برای اینکار بلکه انتخاب کرده بوده که اینکارو انجام بده…پس منم نگران امتحانات الهی سخت نباشم…چون قبلا فکر میکردم موسی چه امتحان الهی سختی شده و همین یه ترمزی بوده که باعث دوری من از خدا میشده و فکر میکردم من زندگی آروم میخوام اما خدا یه جوریه که تا میخوام بهش نزدیک بشم منو امتحان میکنه اونم خیلی سخت و مسیر زندگی من عوض میشه…اصلا فکر کردن به امتحانات الهی باعث میشد یه مقاومتی در من برای نزدیکی به خدا باشه
5. بارها از استاد شنیدم که وقتی شما روی خودت کار میکنی از سمت جهان دعوت میشی هدایت میشی راه برات باز میشه ایده ها بهت گفته میشه تشویق میشی که برای خواسته هات قدم برداری…حالا موسی آماده خواسته اش شده…خدا ماموریت رو بهش میگه که حالا وقتشه…و موسی با جسارت قدمها رو یکی بعد از دیگری برمیداره…پس شما وظیفه ات کار کردن روی خودت هست روی برداشتن تمام قدمهایی هست که از الان میدونی و بدیهی هست که باید برای خواسته ات برداری مثل بهبود مهارتهات در کسب و کارت…میبینیم که وقتی خدا تو رو آماده میبینه خودش آگاهت میکنه بهت پیشنهاد کار میده موسی برای این مسئولیت اپلای نکرده خدا براش کارت دعوت میده خدا استخدامش میکنه خدا دعوتش میکنه براش دعوت نامه میفرسته…برای مهاجرتت فکر میکنی اجازه هجرتت رو باید الله صادر کنه یا توی قلبت توکلت روی اون سفارتخونه ها هستند که فکر میکنی بهشون درخواست دادی؟ قدرت رو توی ذهنت داری به کی میدی؟ لازم نیست باورهام رو فریاد بزنم لازمه از آرامشی که توی قلبم از فکر کردن به خواسته ام و امکان پذیری اون پیدا میکنم بفهمم واقعا چجوری فکر میکنم…کسی که باور میکنه که از طرف خدا اکسپت شده خودش رو مهیا میکنه با قلبی شاد و آروم…دیگه جنس رفتارهاش و تصمیماتش فرق داره….ایمان به غیب لازمه برای هر موفقیتی بعد درها باز میشن
6. به جای دیدگاه کنونی ام که به حضرت موسی در سوره شعرا نزدیکتر هست و تمرکزش بیشتر روی نداشته هاست به دیدگاه حضرت موسی در سوره طه نزدیک بشم و تمرکز کنم روی داشته هام….اون الگو رو در پیش بگیرم که آسان بشم که موفق بشم که خدا کارها رو برام انجام بده…متوجه شدم که من با کار کردن روی آموزش های استاد واقعا تونستم فردی تحسین گر تر بشم…تا جایی که بارها شده بهم گفتن گه نگاه قشنگی چه دیدگاه قشنگی…و به خاطر دید تحسین گرم تحسین شدم (که در گذشته 180 درجه متفاوت بودم) اما نتونستم این رو در مورد تحسین خودم بسازم…یا اینکه بهتر شدم اما اونطور که باید روی این جنبه شخصیتم کار نکردم….اما حالا به خودم میگم اگه تونستم اونقدر تغییر کنم…یعنی تونستم از اون آدم دعوایی درگیر و منفی باف به اینجا برسم انقدر آروم بشم که حتی یکی بهم میگفت شما میتونی عصبانی بشی…اونقدر تعجب کردم گفتم ببین من چقدر تغییر کردم….
میتونم با توکل به خدا بهتر بشم…چجوری؟
این باور رو بسازم که خداوند همه خوبی هاش رو به منم داده…فقط اون فیچرهام اون ویژگی هام با مرور زمان و نشستن کلی گرد و غبار و آلودگی از کار افتادن یا ضعیف شدند…من میتونم برنامه های ذهنم رو به روز رسانی کنم…و بهتر بشم…میتونم با هدایت خواستن از خداوند و تمرین کردن بهتر و بهتر بشم…من قابل بهتر شدنم
7. باور درست به خودم وتوانایی هام باعث میشه همیشه به راه حل هایی فکر کنم که به خودم وابسته است نه چیزی بیرون از خودم (شریک)…مثالی یادم میاد…من میخواستم از خونه ام پاشم…و امکان زندگی کردن توی خونه والدینم به صورت رایگان برام ممکن شد…چون قرار بود ماه ها خالی بمونه….بعد من به صاحبخونه ام گفتم میخوام زودتر از موعد بلند شم..که همون چند ماه قبل اونکارم برام سخت بود که حالا تو قرارداد داری و اون رضایت نمیده کی الان دنبال خونه میگرده و فلان…اما انجامش دادم ایشون به راحتی پذیرفت…گفت من میذارم بنگاه و اینترنت ببینم کی پیدا میشه…حدود شاید 20 روز یا یکماه گذشت اما شاید 5 نفر نیومدن برای بازدید خونه…من همش توی ذهنم بود که خودت اقدام کن اما میگفتم به من چه وظیفه صاحبخونه است…اصلا من از این خونه اجاره دادن چی سر درمیارم…اما یادمه یه روز یه خانمی اومد برای دیدن خونه اصلا تو نیومد…از همون دم در گفت نه…خلاصه خیلی بهم برخورد…همون لحظه گفتم برای صابخونه که مهم نیست کار خودت هست باید خودت پیگیری کنی…او که براش مهم نیست اونقدر خونه رو میذاره تا بالاخره یکی پیدا بشه….بعد بلافاصله یه آگهی درست کردم گذاشتم توی برنامه به روز نکشید یکی زنگ زد همون روز قرار گذاشتیم خونه رو پسندید و کمتر از یک هفته قرارداد بست و صاحبخونه پولم رو داد…این شد یک الگویی برام که چقدر کارها هست که به توانایی خودم ایمان ندارم یا به هزار و یک دلیل میخوام یکی باهام بیاد یکی باشه تا یه کاری رو انجام بدیم یا یه مسئولیتی رو بندازم گردن یکی دیگه…یه یکی باشه یه جایی بریم یا یه تفریحی رو انجام بدیم….حتی چقدر وقتها یه قدمهایی که باید خودم بردارم میندازم گردن خدا….میگم من باور به توحید دارم پس باید خدا برام اینکارو انجام بده….یعنی در این مسیر اینچنین کج فهمی هایی هم در خودم کشف کردم که بعد از اصلاحشون واقعا مسئله حل شده…حتما باز از این کج فهمی ها دارم
اما طبق توضیحات استاد من نباید صفر و یک فکر کنم…من یک انسان در مسیر رشد هستم…یعنی همیشه از قبلم بهتر میشم…
8. هرآنچه نیازه تا من به خواسته قلبی ام برسم در من مهیا است…خداوند تضمین کرده…در برابر تمام دلایلی که موسی میاره که من به این دلیل به این دلیل نمیتونم اینکارو انجام بدم و به خواسته برسم…خدا با یک کلمه جواب میده “قَالَ کَلَّا” هرگز…اینچنین نیست…چقدر باورهای خوب و قدرتمند کننده باید از همین یک کلمه در خودم بسازم…
هر باوری که توی ذهنم امکان ناپذیری در مورد خواسته رو میگه باید بگم “خدا گفته هرگز این درست نیست” چرا؟ چون خدا گفته و او به چیزی آگاهه که من آگاه نیستم…
من میبینم که موسی انقدر این کلام خدا رو تکرار میکنه و در خودش تقویت میکنه که وقتی در داستان به جایی میرسن که فرار کردند و سپاهیان فرعون در تعقیب شون هستند…و در جلوی روی اونها رود خروشان نیل قرار گرفته و در پشت سرشون سپاه فرعون…و افرادی که با اون هستند میگن کار ما تموم شده و دیگه گیر افتادیم…موسی از همین باور استفاده میکنه قَالَ کَلَّا إِنَّ مَعِیَ رَبِّی سَیَهْدِینِ این نشون میده موسی بارها در مسیر این باور رو برای خودش تکرار کرده تا اینکه در اون شرایط سخت میتونه ذهنش رو کنترل کنه….
ما الان طبق قانون جهان میدونیم که چیزی به نام سرنوشت وجود نداره…و موسی تمام این موفقیت رو با باورهاش و ایمانش میسازه….اگه موسی هم در اون لحظه فراموش میکرد خداوند چه وعده ای بهش داده…اگه بارها با به یاد آوردن مسیری که اومده و تک به تک هدایتهای خداوند اونها رو در قلبش قدرتمند نمیکرده…اگه موسی هم خدا رو بسیار یاد نمیکرده…و مثل خیلی از ماها که منتظر هستیم از بیرون کسی یا چیزی بیاد مثل یه فایل جدید از استاد روی سایت بهمون انگیزه بده…به خودش انگیزه نمیداده تا قدم ها رو یکی یکی برداره…موسی همونجا غرق میشد و کارش تموم میشد….
اون موفقیت ها و اون نعمتها در این مسیر همه شون مدیون مسیر درست و تکاملی بودن که موسی طی کرده…و باورهای خوبی که در وجودش قدرتمند کرده که بارزترینش همین باور قَالَ کَلَّا إِنَّ مَعِیَ رَبِّی سَیَهْدِینِ که همه ما هم باید بسازیم و روزی هزار بار تکرارش کنیم
چرا انقدر مهمه؟
چون به اندازه ای که باور میکنم که خدا با منه و هدایتم میکنه به همون اندازه انرژی خداوند رو دریافت میکنم هدایتهاش رو دریافت میکنم…چون کار اصلی رو ایمان انجام میده…ایمان به پیروزی…ایمان به تضمین موفقیت از سمت خداوند…نه اون جنس کار فیزیکی…ایمان موسی رود نیل رو براش باز کرده..ایمان استاد باعث موفقیت اش در تهران شده…من هر موفقیتی در کارم به دست آوردم به خاطر ایمانم بوده…هرجایی شک داشتم متزلزل بودم موفقیتی هم بدست نیاوردم
پس
نشدنی ترین کارها اگه با نگاه متفاوتی با ایمان متفاوتی با باور متفاوتی بهشون نگاه کنیم شدنی هستند
مسیر رسیدن به هر خواسته ای هر چقدر نشدنی آسان و ممکن میشه:
از راه باور به امکان پذیری
از راه اصل دونستن ایمان به خداوند و تسلیم شدن به این نیرویی که ما رو از بهترین راه ها هدایت کنه
از راه ذکر و یاد مداوم خداوند بعنوان فرمانروای مطلق جهان برای حفظ ایمان در مسیر چون ایمان باید تکرار بشه باید استمرار داشته باشه ایمان باید همیشه تقویت بشه ایمان یک روز قبلم یک ساعت قبلم تضمین کننده ایمان در برابر مسئله ای که اکنون باهاش مواجه ام نیست
از راه باور به توانایی هایی که خداوند در وجودم گذاشته چون میدونم که خدا مثل سیستم عمل میکنه…اگه باور دارم به توانایی هام آینه هم شرایط رو جوری رقم میزنه که کارهام خوب پیش میرن….توانایی هام بروز میکنن…توانایی های جدیدی که نمیدونستم دارم در من آشکار میشن
از راه برداشتن کامل تمرکزم از اینکه شرایط کنونی من چی هست…برداشتن تمرکز از روی عوامل بیرون از خودم و گذاشتن کامل تمرکزم روی خودم و ایمانم
خوب حالا من میام این الگو رو برای رسیدن به خواسته ام مثل موسی پیامبر استفاده میکنم…ایمان دارم که من از این مسیر میتونم مثل موسی پیامبر خواسته ام رو خلق کنم…اگر که مثل موسی خدا رو باور کنم اگر که مثل موسی با جسارت قدم های هدایتی رو بردارم
با سپاس از خدای مهربانم برای تقویت ایمانم و باورهام
با سپاس از استادم برای این فایلهای ارزشمند
با سپاس از خانم شایسته برای همکاری برای گسترش این جهان توحیدی
شکر که امروز هم در این کلاس حاضر بودم:))
سلام سعیده جانم
عزیزم خیلی خیلی عالی نوشتی
ساعت 12ونیم شب هست قبل خواب بچه هام خابیدن ومن نشستم ک با خدایم خلوت کنم
چ احساس عجیبی داد کامنتت ک چندروزه حس میکردم از خدا دورشدم وتشنه خواندن یک کامنت توحیدی بودم
خیلی بهش نیاز داشتم ب موقع خدا هدایت میکنه همه ی مارو ب چیزی ک میخایم
ونوشتم نکته های توحیدی ک نوشتی
خیلی عالی تو دفترم سوالی پرسیدم با شروع کامنتت
وبا پایان کامنتت جلوی همون سوالات ک از ترسها ونجواها بود نوشتم
کلا هرگز اینطور نیست ک تو داری فکر میکنی
کافیه هرروز ب اون نجواها بگی کلا کلا کلا با تمام وجود
خالص مثل روزهایی ک خالصانه ب خدا گفتی من از هر خیری ازسمتت بهم برسه فقیرم وخدا معجزه ها کرد جوریکه اطرافیانت روزها درمورد اتفاقاتی ک برات رخ داد حرف زدن از تعجب اما بازهم برای ایمان آنها درس نشد
باید برای تو درس میشد ولی ..
والان نشون بده برای تو درس شد وخدا هرگز فراموش نمیکنه هیچ چیزی رو ک تو بهش بسپاری
عزیزم سپاسگذارم ازت دوستت دارم
درپناه ربّ باشی
سلام فاطمه عزیزم
دوست خوبم چقدر خوشحالم که واسطه رسوندن پیام خداوند بهت شدم و نوشته من خدا رو در قلبت زنده تر کرد.
این فایل استاد بی نهایت اگاهی بخشه و باید بارها و بارها گوشش بدیم
من از باورهای خوبش ترکیبی از کلام قرآن و مثالهای استاد برای خودم مناجات ساختم و سعی میکنم تکرارش کنم…
باید یک هدایت خداوند یک رزق یک نعمت یک وعده خوب رو هزار بار تکرارش کنیم و به ناامیدی ها امون ندیم مهلت ندیم تا توی وجودمون تکرار و تکرار بشند
من امروز باز هم با یکی از ترس هام روبرو شدم و باز انگار جسارتم و ایمانم و شجاعتم بارها رشد کرده….
مدام باید باورهای خوب قرآنی رو با خودمون زمزمه کنیم
در مورد قدرت بی انتهای خداوند
در مورد مهربانی بی پایانش به بنده هاش
در مورد وعده فزونی و یاری الله که از بی نهایت راه میرسه
در مورد وعده حفاظت و هدایت همیشگی به ما
در مورد وعده به ارث بردن میراث الله بر روی زمین و در زندگی ابدی
نوشته شما برام پیام عشق ومهربانی پرودگارم رو رسوند
دوست خوبم شاد و با ایمان و موحد باشی در پناه رب بی شریک مون
سلام مجدد خدمت استاد وهمه دوستان
استاد این یه تیکه از فایل تان آب بود روی آتش
این که گفتید خواسته ای از خدا دارید وبه آن نمی رسید
بعد میگویید به صلاحم نیست و….خدا نخواسته
ومثال حضرت موسی را زدید
که نوع درخواست کردن عوض شد و به آن داده شد
مریم جان عزیزم نوع درخواست کردنت را عوض کن
عاشقتم استاد