جمله به جمله این فایل حاوی آگاهی هایی هایی است که نحوه اجرای توحید در عمل را به ما یادآوری می کند. اصلی که اساسی ترین عامل خوشبختی بشر در تمام جنبه هاست.
توضیحات استاد عباس منش در این فایل را با تمرکز گوش دهید و نکته برداری کنید. سپس در پایان، برای درک عمیق تر نقش “توحید” در تجربه خوشبختی و قرار دادن این اصل در بالاترین اولویت عملکردی خود، تمرین زیر را انجام دهید.
تمرین:
در بخش نظرات این فایل بنویس که به خاطر تواضع در برابر خداوند و تسلیم بودن در برابر این نیرو:
- کجاها خداوند درها را برایت باز کرده و مسیر را برایت هموار کرده؛
- کجاها خداوند در زمان مناسب دستان خودش را فرستاده و گره ها را از زندگی شما باز کرده؛
- کجاها خداوند بی دریغ به شما کمک کرده و مسائل تان را حل کرده به گونه ای که به مو رسیده اما پاره نشده است؛
- در عوض، کجاها به خودت و توانایی هایت مغرور شدی و تواضع در برابر خداوند را فراموش کردی و ضربه خوردی؟
برای دیدن سایر قسمت های توحید عملی، کلیک کنید.
منابع بیشتر درباره محتوای این فایل:
داستان هدایت دوستان به گروه تحقیقاتی عباس منش
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری توحید عملی | قسمت 10421MB54 دقیقه
- فایل صوتی توحید عملی | قسمت 1052MB54 دقیقه
به نام خدا
اخیرا یه اتفاق معجزه آسا برام افتاد که تنها دلیلش رها بودن و خوب نگه داشتن احساسم بود. من چند ماه پیش تو شرکتی که کار میکردم یهو یه روز تصمیم به عدم همکاری کردن و گفتن از فردا دیگه نیا. یه لحظه انگار منو برق گرفته خشکم زده بود و کاملا شوکه بودم. بدون هیچ مقاومتی گفتم اوکی حتما خدا پلن بهتری داره.
وقتی رسیدم خونه کنترل ذهن برام خیلی سخت بود چون همش میگفت دیگه درآمدی نداری، اجاره خونه رو چکار میکنی؟ چی میخوای بخوری؟ و از این دست افکار که جز نگرانی چیزی نداره. خلاصه اون روز رو کلا استراحت کردم و یه فیلم پر هیجان هم پیدا کردم و دیدم که کلا حواسم پرت شه چون واقعا کنترل ذهن سخت بود برام. شب زود خوابیدم و گفتم فردا صبح بیدار میشم و رزومه ام رو آپدیت میکنم و میگردم دنبال کار بهتر. یهو حسم گفت تو دنبال درآمد بیشتر بودی شاید اینجا پتانسیل درآمد بیشتر رو نداشته و خدا میخواد ببرت جای بهتر که با مدار جدید تو همخونی داشته باشه.
وقتی با این فکر خوابیدم فردا صبح بدون آلارم ساعت 7 پر انرژی و غبراق بیدار شدم و شروع کردم دنبال کار گشتن. خلاصه که نمیذاشتم ذهنم قدرت رو دستش بگیره و حسم بد شه. هر روز هی رهاتر میشدم و فایل هایی از استاد گوش میدادم که تضاد کمک کننده ست و رها باش و بذار خدا هدایتت کنه، نچسب به یه جای خاص. از طرفی هم من به عنوان فریلنس هم کار میکردم دیدم 3 4 تا مشتری هست که پیشنهاد کار دادن و چند روز بعد یکیشون همون اول کل پول پروژه رو برام واریز کرد.
من واقعا مبهوت بودم
چطور تا من بیکار شدم این همه مشتری اومده
و چقدر عجیب یه نفر بدون اینکه منو بشناسه یا قراردادی بنویسیم پول رو داده؟
غیر از اینه که خدا دستاش رو فرستاده؟
غیر از اینه که اینا نشونه های رهایی منه؟
چرا قبلا که من در به در دنبال کار بودم این اتفاق نمیوفتاد؟
خلاصه که من خودم رو سرگرم اون پروژه ها کردم و کاملا حسم خوب بود که خیلی زود یه پیشنهاد کاری تو یه شهر دیگه بهم شد و اونا یکم داشتن اصرار میکردن که تو بیا اینجا خوشت میاد از محیط کاری اینجا.
اینجا بود که ذهن منطقی من شک کرده بود که چرا یه کارفرما داره اصرار میکنه به من؟ نکنه کاسه ای زیر نیم کاسه ست؟ من ازشون درخواست کردم که فکر کنم چون مهاجرت به یه شهر بزرگ و هزینه های بیشتر یکم غافلگیرم کرده بود.
تو مصاحبه داشتم میگفتم خدایا چکار کنم ایا این هدایت توست که من از این شهر برم؟ خودت بهم بگو من چی بگم بهشون؟ از طرفی یه پیشنهاد کاری هم داشتم خیلی نزدیک به خونه که درآمدش زیاد هم نبود.
یهو اونا گفتن بیا یه کاری کنیم، تو یه ماه به عنوان فریلنس بیا تو شرکت ما و اینجا ما خونه هم داریم خیالت از مسکن راحت باشه. من یهو گل از گلم شکفت چون قیمتی که گفته بودن تو یه ماه 3 برابر درآمد قبلیم بود چون هزینه ی استخدام فریلنسر خیلی بیشتر از نوشتن قرارداد و کارمندیه. اما خوشحالی زیادم رو کنترل کردم و مسلط به احساساتم گفتم من بهتون تا چند روز دیگه ایمیل میزنم و خبر میدم.
وقتی تماس تموم شد من بالا پایین میپریدم و خدا رو شکر میکردم که عجب پلنی ریختی خداجونم. من اگه میدونستم قراره اینجوری هدایتم کنی اصلا خودم از کار قبلی استعفا میدادم.
من یه ماه اومدم تو این شرکت و حسابی از محیط جدید و همکارای جدید خوشم اومد و قشنگ میدیدم که چقدر این شرکت با فشار کاری خیلی کمتر، ثروتمندتره و اصلا باور کارها باید آسون باشه در من هزاران برابر تقویت شد.
خلاصه که بعد از یه ماه هم با من قرارداد رسمی بستن من شدم مدیر تیم برنامه نویس های این شرکت و حقوق قرار داد 1 و نیم برابر جای قبلیه. البته که خیلی از هزینه هام هم کمتر شده. یعنی من اجاره و قبض اصلا نمیدم و یه خونه ی دوخوابه نزدیک شرکت در اختیار منه.
همه این اتفاقات رو خدا رقم زد چون من اجازه دادم وگرنه چقدر من میتونستم زرنگ باشم که همچین فرصتی رو بقاپم به قول معروف؟ اونم به این سادگی.
تازه من جای قبلی که بودم باید قرارداد خونه مینوشتم با صاحب خونه و بعدا فهمیدم که صاحب خونه موقع اتمام قرارداد کل پیش خونه رو پس نمیده و خیلی اذیت میکنه. یعنی خدا نه تنها منو از گزند اتفاقات بد حفظ کرد، نه تنها هزینه های من رو کمتر کرد، نه تنها مقام و شغل من رو بهتر و لذت بخش تر کرد، بلکه من دارم با کار ساده تر درآمد بیشتر کسب میکنم.
هر دفعه این داستان رو مرور میکنم مو به تنم سیخ میشه و به کوچیکی خودم و بزرگی خدا بیشتر پی میبرم. خدا میدونه که چه اتفاقات بهتری در انتظارمه چون من رهایی و توحید رو بهتر درک کردم بعد از این اتفاق.