جمله به جمله این فایل حاوی آگاهی هایی هایی است که نحوه اجرای توحید در عمل را به ما یادآوری می کند. اصلی که اساسی ترین عامل خوشبختی بشر در تمام جنبه هاست.
توضیحات استاد عباس منش در این فایل را با تمرکز گوش دهید و نکته برداری کنید. سپس در پایان، برای درک عمیق تر نقش “توحید” در تجربه خوشبختی و قرار دادن این اصل در بالاترین اولویت عملکردی خود، تمرین زیر را انجام دهید.
تمرین:
در بخش نظرات این فایل بنویس که به خاطر تواضع در برابر خداوند و تسلیم بودن در برابر این نیرو:
- کجاها خداوند درها را برایت باز کرده و مسیر را برایت هموار کرده؛
- کجاها خداوند در زمان مناسب دستان خودش را فرستاده و گره ها را از زندگی شما باز کرده؛
- کجاها خداوند بی دریغ به شما کمک کرده و مسائل تان را حل کرده به گونه ای که به مو رسیده اما پاره نشده است؛
- در عوض، کجاها به خودت و توانایی هایت مغرور شدی و تواضع در برابر خداوند را فراموش کردی و ضربه خوردی؟
برای دیدن سایر قسمت های توحید عملی، کلیک کنید.
منابع بیشتر درباره محتوای این فایل:
داستان هدایت دوستان به گروه تحقیقاتی عباس منش
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری توحید عملی | قسمت 10421MB54 دقیقه
- فایل صوتی توحید عملی | قسمت 1052MB54 دقیقه
سلام و صد سلام استاد نازنینم و دوستان گلم:
الله و اکبر، الله و اکبر، الله و اکبر
خدا بزرگتر از آنست که وصف شود و در تصوراتم بگنجد.
میخوام تا جایی که میشه امروز بنویسم شاید طولانی بشه، برای یادآوری و دل خودم میخوام بنویسم:
بخداوندی خودش خدا بسر شاهده امروز صبح وقتی روی تختم چشمام رو باز کردم اولش ذهنم پریشون و درهم بود و نمیتونستم اولش کنترل کنم و استرس و نگرانی موضوعی اومد تو ذهنم
ولی بتدریج که تمرین ستاره قطبی رو در زمان آلفا شروع کردم رفته رفته حسم بهتر شد و از خودش کمک خواستم روحمو لطیف کنه
گفتم خدایا تو امروز و همواره چشمهای من باش و زیبایی ها رو نشونم بده و برام ببین
تو گوش هایم باش تا صداها و آواها و کلمات و جملات زیبا رو بشنوم و برام بشنو.
تو زبانم باش تا کلمات عالی و حقایق و زیبا و تاثیرگذار رو بر زبانم جاری کن تا باعث جذب خیر و برکت و شادی و امید شود
تو افکارم باش تا باورهای قوی در اون جای بگیره…
و ادامه دادم همینطور، شکل و رنگ و فرم بهتری گرفت رفته رفته این افکار، و بعد از مدتی از ته دلم صحبتهای عاشقانه خودش به زبونم اومد با خدا
حرف از توحید زدم
جمله های حفظی رو گذاشتم کنار
بعد یه حسی (خود خدا) بهم وحی کرد برام شفاف کرد که شرایطت مهم نیست چیه…(چون همش ذهن نجوا گرم میگه باید بالاخره یکارایی بکنی دیگه اینطور که نمیشه!)
بعد بطور قوی بهم گفته شد مگه من زور ندارم که انجام بدم؟
با صدای بلند داشتم میگفتم (یعنی بهم گفت) مگه اینهمه آدم رو نجات داده و شرایطشونو بهبود داده شده خدا انجام نداده؟ خودشون مگه کاری کردن؟
مگه حضرت یوسف تو قعر چاه کاری کرد که نجات پیدا کرد؟! نه تنها نجات پیدا کرد، نه تنها به زندگیش ادامه داد، نه تنها به عزت فراوان رسید، نه تنها به علم بی مثال تعبیر خواب رسید، نه تنها در کاخ صاحب شکوه و نعمت و پول و ثروت شد نه تنها به برادران و پدرش رسید و بلکه به همسر زیبا و مومن رسید به عظمت رسید به هر آنچه میخواست رسید..
مگه حضرت یونس ته دریا تو تاریکی دهان نهنگ کاری کرد که نجات پیدا کرد و روزی رسوند بهش؟!
مگه نسوح اولیا الله نشد؟!
مگه حضرت موسی علیه السلام نه تنها نجات پیدا کرد بلکه زندگیش رونق گرفت و به پیامبری رسید.
مگه عیسی مسیح اون همه معجزه های زیبا نداشت
مگه بقیه افراد در اعصار پیامبران و امامان،
مگه همین الان استاد عباسمنش ها و خیلی ها که میشناسیم و یا نمیشناسیم خداوند به شرایط فعلی و قبلی و نوع استعداد و خانواده و محیط و ظاهرشان نگاه میکنه تا دستشونو بگیره؟؟
خدایی که بخواد شرط بزاره چه خداییه؟! خدایی که نا توان باشه بگه خودت برو فلان کارا رو بکن بعد من شاید فلان کارو برات بکنم چه خداییه؟
مگه خودش نگفته «الله الصمد» ؟؟
پس چه نیازی داره به سختکوشی و تقلای من؟
خداوند برای اینکه کاری واسم بکنه نیاز به شرط و شروط داره؟
خدایی که او قرآن هست و خودشو معرفی کرده و من شناختم و هر روز بیشتر دارم میشناسم و میخوام بیشتر خودشو بهم بشناسونه، نیازی نداره برای اینکه به من کمک کنه به من ثروت بده به من عزت بده حتی به من آرامش بده حتی منو بخنده واداره، شادم کنه، حتی فکرمو تغییر بده چه برسه کارهای دیگه کاخ سلطنتی، نیازی به تلاش و تقلا و پارتی بازی و تبلیغات و بدو بدوی من و التماس من و هر کار و پیش زمینه ی دیگری از من انتظار نداشته و نداره،
اون بی نیازه
گفتم در شأن و شخصیت خدا نیست..
نه نه نه من نمی تونم اصلا بپذیرم و باور کنم که خدای من خدای حضرت ابراهیم، خدای قرآن، یه همچین شخصیتی داشته باشه…
این وصله ها و این توهینات بهش نمیچسبه…
هرگز نقصی در اون راه نداره،
بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد از ته قلبم حرف زدم.
گفتم الله و اکبر الله و اکبر
أشهد و أن لا اله الا الله
و أشهد و أن محمد رسول الله
بهم الهام کرد، این نجواهای ناامیدکننده و مضطرب کننده ی ای شیطانه ها داره میگه بابا درسته خدا ولی بالاخره باید یه شرایط فلان یا یه آدم فلان یا یه موقعیت فلان یا یه … داشته باشی یا یه تلاشی بکنی دیگه همینطوریه همینطوریم نمیشه که…
همش داشت حرف مفت میزد جفتک مینداخت واسه خودش بلغور میکرد
گفتم خدا ممنونم واسم مچ شیطان و نجوای ذهن رو گرفتی دمت گرم
چه همین حسش خوبه یعنی برای من گرانقیمته همین حس ها، با هیچی نمیشه عوض کرد…
بعد سایتو باز کردم ببینم استاد چه فایلی گذاشته یا احتمالا قسمت 4 فایل قبلی رو، دیدم جلسه ده توحید عملی رو گذاشتید، کلی ذوق کردم گفتم وااااای ی آخ جوووون
من عاشقشم. یعنی استاد بگم زیباترین و بهترین فایلهایی که حال منو خوب میکنه و چقدر تشنه ام بهش همین فایل های توحیدیه، خیلی بهشون نیاز دارم واقعاً واقعاً سپاس سپاس فراوان ممنونم.
بعد همینطور در همین هنگام داشتم همینا رو میگفت بهم وسطش یهو بهم گفت (طبق تجربه های شهودی قبلی) حتماً همین مثال پیامبران و همین شکل جملات رو هم باور کن استاد تو این فایل گفته، (گذاشته بودم دانلود بشه)
اومدم باز کردم بخداونیش قسم از دقیقه سه و چهار، هق هق هق گریه میکردم دیگه از اشک گذشته کار من، هق هق گریه بی اختیار
تا دقایق 16، و 17 و همینطور دوباره باز اشکم میومد…
نمیدونم طی شش هفت ماه گذشته از تابستونی من چم شده فورا گریم میگیره از اسم خدا…
چند تا تجربه که یادمه میخوام بگم:
من گاهی میرم پیاده روی و مراقبه در خلوت خودم یک جایی در پارک جنگلی مشخص دارم میرم میشینم یکبار از اون روزها داشتم با خدا حرف میزدم عبارات تاکیدی تکرار میکردم در مورد خود ارزشی و عزت نفس …
چند دقیقه بعد دیدم از اون طرف یه پسر جوونی داره با موتور میاد سمت من و پشتشم یک موتور دیگه که دو نفر سوار بودن مأمور نیروی انتظامی بودن اون موتور سوار پسر جوون نزدیک من مجبور شد متوقف بشه و اون دو نفر نیروی انتظامی درست جلوی پای من بودن ایستادن (درست همون جایی که من داشتم مراقبه میکردم)
منم قبل از اینکه بهم برسن حسی بهم گفت یه چی هست فقط تو کاری نکن مشاهده کن و بدون که این یه خیر و خوبی و نشونه ای در مسیر عباراتت هست صبر کن…
بعد فهمیدم که اون پسر اون روز با موتور نباید میومده تو جنگل و کارش خلاف بوده
بعد یکی از افسر ها بعد از چند تا پرسش از اون پسرک، رو کرد به من گفت:
آقا نظر شما چیه؟ بنظرت چیکار کنم؟
گفت هر چی شما بگی!!!
من اصلا تو دلم کپ کردم!
گفتم حالا اجازه بده بره نمیدونسته برای دفعه بعد مراعات کنه.
بعد رو کرد به پسرک گفت:
فقط بخاطر حرمت این آقا میزارم بری…
و بعد تموم شد و رفتن…
###########
یکبار دیگه میخواستم تاکسی سوار شم از اون طرف خیابون داشتم میرفتم طرف دیگه که تاکسی بگیرم بعد تا برسم اون طرف یک تاکسی میخواست برام نگه داره بعد دستم رو بعلامت اینکه نگه داره تکون دادم، بعد یهو یادم افتاد پول نقد کافی تو جیبم ندارم باید برم عابر بانک که پایین تر بود پول بگیرم،
بعد به راننده قبل از سوار شدن گفتم آقا ببخشید فکر کردم پول نقد همرامه، باید برم عابر بانک، اون رو کرد و با خوش رویی، گفت :
بیا برادر من بیا فدای سرت…
اصلا گرخیدم دوباره..
(بخداوندیه خودش همون لحظه فهمیدم که کار خودشه و بهش گفتم خدا مطمئنم و میدونم تو بودی کار تو بود… اینها کوچک نیستند اینها معجزه ی تو هستند نزاشتم ساعتها بگذرن تا دوزاریم بیفته)
##########
ورود من به دوره 12 قدم در حالیکه نه امکانشو میدیدم و نه اصلا ایده ش بود چون ایده ی دوره رسیدن به رؤیاها یا جهان بینی توحیدی رو میخواستم خدا برام فراهم کنه و بهم بگه کدوم دوره رو برم؟
اینم از اون هدایت های عالی بود…
چون آگاهی هایی میخواستم که کمکم کنه و باعث جهشم بشه با توجه به شرایطم که بهبود پیدا کنه زندگیم و پاسخم داده بشه…
##########
داستان پیدا کردن مستأجر برای خونمون در شهر دیگه رو هم فکر کنم در صفحه دیگه سایت نوشتم اینجا مختصر اشاره میکنم:
واقعاً یه مدتی بود شرایطی بوجود اومده بود تو خونواده مهمون هم داشتیم مدتی، که یک جاهایی به همون مو رسیده بود
منم دم نمیزدم از شرایط، بعد یه روز مامان گفت مهدی مستأجر رو سر سال که سه ماه مونده بود تا سر سالش، گفت یعنی تا سه ماه دیگه عوض کنیم، منم اولش یکم سختم بود بخاطر ترس هام، ولی من هیچ مقاومتی نکردم و گفتم باشه
و دیگه رفتم دنبالش و با مستأجرم صحبت کردم و گفت حداقل دو ماه بیشتر از سر موعد قرارداد وقت میخواد و منم قبول کردم بدون هیچ بحثی.
و بعد آگهی کردم و سه ماه گذشت (اتفاقات این وسط رو فاکتور میگیرم) دو یا سه هفته مونده بود تا اون زمان گفت آقای رجبی خونه پیدا کردیم و تا فکر کنم دو هفته دیگه بلند میشیم..(این تماس هم موقعی گرفت که ساعت 3 بعد الظهر بود داشتم ویلاهای لاکچری و زیبا رو ویدیو هاشو میدیدم و و تحسین میکردم)
هم نگران شدم اون لحظه هم همون موقع حسم گفت همه چی که داره درون من درست پیش میره پس حتما یک ارتباط و تناسبی باید ورودی های من با این تماس باشه حتما طبق خلأ باید اینا بلند شن که مستأجر خوب رو خدا بشونه دیگه…
حالا شرایط هم طوری بود که من نمیتونستم یکبار پاشم برم با اینا تسویه کنم و خونه رو تحویل بگیرم و باز بعدا یکبارم برم اجاره بدم…
بهر حال گفتم خدا خودت یک کاری بکن
میدونم هستی
میدونی میشنوی
میدونم میبینی
من کسی رو ندارم
من نه میخوام و نه میتونم به کسی بگم اینا رو حتی مادرم،
همش در خلوت خودم و خودم تو اتاق تو پیادهروی هام تو مراقبه هام،
همش با خدا حرف زدم همش اشک میریختم
میگفتم خدا تو که صاحب آبرویی آبرو و عزت منو پیش مادر و خانواده و مستأجر.. حفظ کن
و بهم عزت بده منو ببر بالا
اگه کمک نکنی من هیچ کاره ام
من تسلیمم
(اینقدر فایل های توحیدی استاد رو گوش میدادم) شاید هر کدومو پنجاه بار با ریتم تندتر درست کرده بودم..
ذکر میگفتم
دعا میکردم
میگفتم راههای حکیمانه و چاره هایت خردمندانه ست..
میگرفتم فایل صوتی با صدای خودم ضبط میکردم که خدا خودت یکی از اون بهترین مستأجر ها رو واسم انتخاب کن.
من نمیتونم بلد نیستم.
میگفتم مگه میشه مگه امکان داره این خدا با این عظمت کاری نکنه…من باورم نمیشه…من قبول نمیکنم…
بعد یاد حرفهای استاد میفتادم
یاد حرفها و نوع دعا کردن آقا ابراهیم عزیز تو سایت میفتادم.
یه جاهایی استرسم بالا میگرفت..
خدایا چیکار کنم الان هم باید پول مستاجر قبلی رو کامل بدم هم جواب خانواده رو بدم هم باید مستأجر جدید و خوب بیارم
هم دم نزنم
حتی یکی دوبار زنگ زد اون مستأجر که چیشد کی میای و… من اومدم بگم جوابشو بابا صبر کن میام شما داری زودتر از موعد و قول و قرار خودت فشار میاری (چون واقعاً یک مقدار زودتر از موعد و قراری که خودش گذاشته بود داشت بهم فشار میاورد) بعد تلفن ناخودآگاه قطع شد تا اومدم جواب بدم،
همون لحظه دیگه بهش زنگ نزدم جوابشو بدم اونم زنگ نزد گفتم به خودم مهدی زنگ نزن ولش کن این حتماً نشونه بود یعنی حرف تو کارا رو خراب میکرد سکوت کن اجازه بده همه چی تحت کنترل خداست.
ای خدا کرم تو شکر
(یعنی بقرآن هنوز اشکام میاد. قول دادم این خاطره رو بخاطر بسپارم و هزار بار بگم تا یادم نره چیشد تا توکل رو معجزه شو بیاد بیارم تا همواره باعث امیدم بشه)
بعد یاد این ایده افتادم که اتفاقا درست تو همین لحظه ها و روزها باید بری شادی کنی حال کنی ول کن بابا تو برو کیف کن خدا میره اینکارو واست انجام میده..
رفتم با یکی از دوستان فیلم کمدی دیدیم خندیدیم و شام خوردیم و من آروم و رهاتر و امیدوارتر بودم
یعنی بدون کسی بدون هیچ کمکی
روز سه شنبه تعطیل رسمی بود درست همون روز هم این مستأجر ما قراره جابجایی گذاشته بود برای همین یکروز زودتر یعنی ازم میخواست دوشنبه باید میرفتم. که بابت اینم گله نکردم… بابت هیچی. چون منطق و قانونا خیلی جاها حق با من بود ولی چیزی نگفتم…
(البته بگم مستأجر بسیار عالی داشتیم و یکروز نوشستم خوبیهای خونمون و مستأجر های قبلی و همین مستأجر رو نوشتم از ته دل)
به قرآن قسم میخورم خدا شاهده به شکوه و عظمتش، در حالیکه دو ماه، چندین هفته آگهی دادم دهها نفر نمیدونم صد نفر از املاک و …. زنگ میزدن و میرفتن میدیدن، نمیشد
من فقط اون هفته آخر دیگه عجزم رو اعلام کردم به خدا.
خدا شاهده روز یکشنبه ساعت 4 بعد الظهر، که دیگه ول کرده بودم گفتم اصلا اجاره هم نره چی میشه آخرش، خدا خودش انجام میده
همون موقع ها تلفنم زنگ خورد از یک املاکی،
گفت آقای رجبی یکی هست فلان قدر (بالاترین حد اجاره که میخواستم بیشتر حتی، و بیشتر از حد منطقی اون ساختمون و اطراف که حتی بعضی از املاکی ها میگفتن اینطرفا اینقدر میدن یا اینجوری میدن، من تو دلم میگفتم مگه تو تعیین میکنی برای من میشه خدا برای من انجام میده و خداحافظی میکردم)
گفتم خوبه. گفتم فقط حتمیه و از تصمیم شون مطمئن شدن که من پاشم این همه راه بیام؟ راهم دوره،
گفت آره میگم الان حتی واست یک بیعانه هم واریز کنه با خیال راحت بیای…
بقرآن نیم ساعت نشد پول ودیعه تو حسابم بود…
شب حاضر شدم صبحش رفتم قرارداد رو بستم
تازه اونجا رفتم مستأجر قبلی گفتن اینا تعدادشون زیاده و از این حرفا…
بعد از اینکه تسویه کردم باهاشون البته خونه رو تمیز تحویل دادن و آدمهای خوب و شریفی بودن
من به خودم میگفتم مستأجر های ما همیشه خوب بودن یکی از یکی بهتر…
این یکی اومده هم شریف هم خوش رو هم مهربون هم صمیمی هم اجاره خوب و به موقع، هم تمیز هم فقط هفته ای یکی دو روز بخاطر دخترش میرن اونجا..
من اینا رو به کی برم بگم آخه؟؟ به کی معجزه هاشو بگم… کسی نمیتونه متوجه بشه و مدت زیادی من تو خودم این حرفا رو نگه داشتم و خیلی بیش از اینا رو فقط یه قسمتهاییشو اینجا تو سایت میتونم بنویسم…
تازه برگشتنی چند روز بعدش با لذت اومدم
کنار دریا رفتیم با پسرخالم اومده بودم…
اونم باز جذب زیبایی بود…
بعد که برگشتم سحرها بیدار میشدم اشک میریختم قرآن میخوندم بقره میخوندم فایلهای توحیدی گوش میدادم و ازش هدایت میخواستم شکرشو بجا میاوردم میگفتم خدا حالا حالا ها باهات کار دارم
خودت چراغ سبز بهم نشون دادی
من تو رو میخوام
من تو رو انتخاب میکنم
من دنبال این مسیر بودم
تازه پیدات کردم.
وااای چی بگم دیگه
####
باز بگم دستم خالی بود یکروز رفتم بیرون خرید یکم با خودم خندیدم و تحسین و لذت و حس راحتی و بی خیالی داشتم یهو گوشیم زنگ خورد
یک مراجع و مشتری بود گفت تعریفتونو شنیدم و فلان….بعد از حالا صحبتها طرف فرداش پولی رو ریخت به حسابم بماند که خودش بابت خدمتی که میخواست بگیره هیچ عجله ای نداشت و من گفتم اینم معجزه الهی بود…
یعنی من گریخیدم از اینهمه معجزه خداوند که ناجی من شده…
هیچ وقت مو پاره نشده…هیچ وقت
استاد عزیز تو دوره قانون آفرینش بود که گفتید خواب دیدید سه حرف چ م ل فکر کنم، که بعد پرسیدید از دوستانتون گفتند سهم چادرملو هست. گفته بودید به خدا یه سهمی میخوام بخرم که تا مدتها (فکر کنم ده یا پانزده سال یه همچین چیزی) باهاش کاری نداشته باشم و رشد کنه خودش…
بعد دیدید بعد از مدتی شاید دو هفته یا یکماه بعدش چندین برابر شده اون سهم.
بعد به شما گفتند ای نامرد تو از کجا میدونستی؟؟!! پارتی چیزی داری؟ کی بهت گفته بوده؟!
اینطوری بود…
استاد بسیار بسیار سپاسگزارم
میخواستم بگم از این فایلهای توحیدی زیاد بزارید که گفتم الهام میشه به استاد در زمانش میزاره
همین دیروز یادم افتاد که فایلهای توحیدی چند وقته استاد نزاشته…
اینم نشونش..
یا حق
ارادتمند شما
مهدی رجبی
1402/11/22
16:10
درود خانم زمانی عزیز
آفرین چقدر نکته طلایی رو اشاره کردید دقیقاً باوره ناخودآگاهی که منم مدام داشتم بهش فکر میکردم
و دقیقاً اینا علم ناخودآگاه هست که اون زیرمیراست اینجور افکار و احساسات، من از احساساتم بهش پی بردم
چون جایگاه احساس همون ناخودآگاهه.
نجوای ذهن منطقی میگه (بخصوص ذهن کامل گرا بشکل نامحسوس و یواشکی و نه واضح، بقول شما) با این شرایط که نمیشه،
بالاخره باید یه حرکتی بکنی دیگه
باید یه تبلیغی بکنی دیگه
باید یه تلاشی بکنی دیگه
باید آدم بالاخره به فلانی بگه یا یک آشنایی یا یه لینک ارتباطی پیدا کنه بره سمتش دیگه..
یه تقلا و انرژی و زمانی باید بزاری دیگه
با این مکان و با این شرایط و وضعیت و اینجایی که هستی نمیشه که…
درسته خدا هست !!! ولی ……
این ولی ها همیشه کار رو خراب میکنند
لامصب اینها نجواهای خوش آب و رنگ این شیطانه هااا.
بشکل یک صدای خیلی منطقی و زیبا و مثبت و معنوی و خدایی و درست خودشو میاد نشون میده از اون ته
حالا آدم هر کاری کنه همراه با هر لحظه که آدم سپری میکنه این نجواها و پیغام هاشم یواشکی بین پیام های دیگه عین ساندویچ به خورد ما میده…
و برای همینه احساس سنگینی و نگرانی ها و استرس ها و ناامیدی های مخفی بوجود میان.
و دقیقاً باید بارها و بارها صبح ظهر شب و تمام روز ذهن و توجه رو باید حول محور این آگاهی های توحیدی و مرور نتایج توحیدی قبلی خودمون و بچه های سایت و سپردن بار به خدا کار و تمرین کرد.
دمتون گرم
موفق باشید
آخ منیژه خانم گرامی
دارم هی کامنت بچه ها رو میخونم کامنت به کامنت دارم گریه میکنم هیچی ندارم بگم فقط دارم از ته دل میخوام خالی بشم
خالی از هر چه آلودگی ذهنی و فکریست
خالی از هر چه ناسپاسی
خالی از هر چه وابستگی و شرک
خالی از هر ترس و واهمه و شک و نگرانی
خالی از هر نازیبایی درونی
خالی از فکر و احساس نازیبا
خالی از سنگینی های فکری منطقی که بجای اینکه کمک کننده باشند فقط بن بست درست کردن و بارمونو سنگین تر کردن
خالی از کلام نازیبا
خالی از منیت و تکبر
خالی از هر خشم و پرخاش
خالی از دیدن خودم و دیگران
خالی تر از خالی
تا برسم به هیچ
به تهی
به ظرفی که توش هیچی جز نیروی پاک و لبریز از خودشه
سرشار از نوره خودشه
ظرفی که پر از عشق خودشه
ظرفی که نهایت هدایت خودشه
ظرفی که فقط پر شده از بی انتهایی و بیکرانگی خودش
مثل تجربه ی راه یافتگان به زندگی نزدیک به مرگ
به افرادی که به حالت کما رفتند و تجربه کردن
یک مسیر بی انتها و نورانی
و خالی از زمان و مکان
و خالی از هی چیزی
یک ابدیت تمام نشدنی
پر بشم از غیب
پر بشم از نادیدنی ها
سرشار بشم از اکنون و اینجا در لامکان و لازمان
دیگه خودم و بدنمو نبینم
فقط یک هاله ای از انرژی رو ببینم و احساس کنم
در اون صورت کاملا سبک و بی وزن در حرکتم
و گاهی متوجه میشم که در بدنم دارم زندگی مادی هم میکنم
بقول دکتر وین دایر عزیز ما موجوداتی مادی و فیزیکی با تجربه های معنوی نیستیم، بلکه ما موجوداتی معنوی هستیم با تجربه هایی مادی.
از کامنت خوب شما بسیار سپاسگزارم
شاد باشید
درود خانم حشمتی عزیز
یعنی تو این چند روزه هی میام تجربه و کامنت بچه ها رو میخونم هی اشکام سرازیر میشن…
کامنت خودمو مینویسم هق هق گریم میاد
آخه چقدر شگفتی!!
ما با چه عظمتی روبرو هستیم!…
چقدر خوبه که متوجه گفتگوهای ذهنی و احساسات تون شدید
یکی از مزایای بی نظیر این تمرینات و کامنت ها با فایل ها و حرفهای الهی استاد ساخته شدن شخصیت و بیرون اومدن از دروغ هایی که به خودمون گفتیم تا حالا و تقویت شخصیت راستگو و صادقانه ست
اونم یک صداقت بی رحمانه که اولین ابزار خودشناسی درسته…
بدون صداقت، اونم یک صداقت واقعاً بدون چون و چرا و بدون ترس و نگرانی (چون واقعاً شجاعت میخواد) نمیشه خود و خدا رو شناخت و بسمتش رفت…
چقدر نجواها رو خوب شناختید
خیلی این مثال گفتگوی ذهنی راجع به غرور و منیت عالی بود
چقدر شناسایی ها بیشتر به آدم کمک میکنه و آدم سبک بال تر میشه فرکانس آدم خوب تر میشه بالاتر میره…
چقدر کار سخت تر میشه وقتی میخوای متعهد به سبک زندگی و تغذیه سالم باشی در حالیکه میای برای دیگران انواع کیک و خامه و دسر درست میکنی بخصوص اینکه قبلا هم زیاد اهل خوردنش بوده باشی…
و فقط با کنترل نفس با اراده ی خدا امکان پذیر ست…
چقدر واقعاً مثال داستان حضرت موسی عالی بود که مثلا اگر یک کاری رو در مکان خاصی انجام میدیم فکر نکنیم که قراره همیشه همونطور باشه اگه اراده و حرکت و قصد الهی پشتش نباشه…
اگر یک جایی نتیجه نمیگیریم ولی قبلا میگرفتم یاد همین داستان بیفتم…
و اون مثال های کاری شما بسیار الهام بخش بود…
درست همین چند روزی همش همینا ذهنم رو مشغول کرده
که با اشک کلی کامنتم هم در همین مورد نوشتم که اصلا شرایط الانت هر چی که هست مهم نیستند (یعنی اگر بالایی، مغرور نشو و باز هم باید توکل کنی و هدایت بخوای و فکر نکنی همیشه همینه،
و دوم اگر پایینی و نیاز به روزی کمک مادی معنوی داری، هر چقدرم فرو رفتی و هیچ کاری از دستت، بر نمیاد بازم هم ناامید نشو و هدایت بخواه)
هو الظاهر و الباطن
هوالاول و الآخر
ناامیدی و غرور دو سر تیز و برنده ی یک چاقو هستند
وسط وایستا تا سقوط نکنی از پرتگاه یکی از این دو طرف…
عین بندبازیه واقعاً..
باید بندبازی رو حرفه ای یاد گرفت..
یکی از نجواهای ذهن کامل گرا و ترمز های من این بوده بهر حال باید آدم یک حرکتی یک تلاشی یک تبلیغی یک کانکتی یا زور و فشاری وارد کنی یک چیزی عوض بشه تا بببببععععداااا نتیجه هم بیاد دیگه همینجوری تو این شرایط و موقعیت و مکان و … که نمیشه
درسته خدا هست…ولی ….ولی ولی ولی ولی ولی باید بری فلان جا فلان کار رو بکنی تا دیده بشی دیگه ….
این ولی ها کار رو خراب میکنند
چقدر خدا رو شکر میکنم ترمزها رو هی بیشتر بهم نشون میده
خدا رو خیلی خیلی ممنون و خوشحالم که هی داره خودشو نشونم میده بیشتر و باز بیشتر ازش میخوام تو ستاره قطبی میگم ای خدای من امروز و همواره کاری کن بیشتر بشناسمت
بیشتر درک کنم
بیشتر باهم رفیق بشیم صمیمی بشیم
معجزه هاتو شگفتی هاتو بابا نشونم بده پرده رو بزن کنار و فیلم رو نشون بده از غیب خودت کارها رو انجام بده طوری که از دیدن پرده سینما نه تنها لذت ببرم بلکه به وجد بیام
طوری که بیشتر به یقین و سر تعظیمت بیام
بیشتر قدر نعماتت رو بدونم و سپاسگزارترت باشم
با خودم مهربون تر
با بنده هات هم در صلح تر
با هر محیط و مکانی در صلح
و با زمانی هم در صلح باشم…
دیشب داشتم میگفتم تو اتاقم بودم موقع نوشتن تمرینم در مورد فایل جلسه اول قدم 3، بعد یهو زبونم شروع کرد به حرف زدن و گفتم :
اصلا خدا کی و کجا شرط و شروط گذاشته بجز ایمان و یقین و اطمینان به غیبش؟
چه عامل فیزیکی رو؟
کجا گفته باید فلان سن و فلان مکان و فلان پول و فلان شرایط و فلان مدرک و فلان استعداد پولساز رو فلان روابط رو ….داشته باشی بعددداااا حالا بکاری واست میکنم؟
تازه اون مغز و اون استعداد ها حتی ذوق و شوقشم که از خودشه…
حتی اراده منم از خودشه
ازش خواستم اراده ات رو در من جاری کن
چشمام باش
گوشام باش
زبانم باش
عقلم باش
اراده ام باش.
تجسمم باش..
لبخندم باش
زمان و مکان باش
که هست که هست که هست
همه چیز است همه چیز…
گفتم اصلا خدا گفته بنده من عزیز من من مگه رییس و پدید آورنده تو و جهان ها نیستم؟
مگه من صاحب خونه نیستم؟
خب تو راحت باش
من میدونم و میتونم چه باید کرد
تو استراحت کن
اتفاقا خواسته من آروم بگیرم و اون تلاش کنه
اون تقلا ها و تبلیغات و پول ها رو خرج کنه اون مدیریت کنه و زمانبندی کنه و مکان رو درست کنه و تدبیر بیندیشه،
میگم خدایا تو صاحب خونه ای، منم مهمونتم روی زمین و تو منو دعوت کردی آوردی اینجا پس خودتم مسئول رزق و روزی منی خودتم خوب و زیبا ازم پذیرایی کن
خدایی که منو آورده با این عظمت در بدنم در مغزم در قلبم در سلول ها و کبد و روده و ماهیچه ها و ناخن ها و بند بند انگشتانم که منحصر به فردند و شبیهش نه تا کنون بوده و نه خواهد آمد تا ابد، یعنی فکر روزی و پیشرفت و شادی و خوشبختی من رو نکرده؟؟؟؟!!!!
نه نه نه من نمیتونم باور کنم در خدا همچین چیزی رو سراغ ندارم…
صحبتم طولانی شد ثریا جان،
همینطور دوست دارم بنویسم حرفم زیاده…
واقعاً کامنت شما باعث شد بنویسم
خوب و شاد و هر روز بیشتر رو به ثروت باشین
دل آرام و تن آرام باشید.
درود بر شوما خانومه اصفهونی:
چند تا نکته خوب و زیبا میخوام در موردتون بگم :
اول اینکه یکی از چیزهای خوبی که در طی کامنت هات برای من می نوشتی و من بارها دقت کردم این بود که شیوه نوشتن و ترتیب نوشتنت خیلی خوب و با دقته و خوب بلدی و میدونی از کجا شروع کنی و به کجا ختم کنی… بخصوص از نکاتی شروع میکنی اولشو که توجه شما رو به حتی جزییات نشون میده
انگار یک ترتیب و نظم خاصی داره اول صحبت هاتون، و هم اینکه یک حرمت خاصی قائل میشید و از این شیوه این حس خوب رو دریافت کردم…
دوم اینکه شاید پیرو کامنت قبلی باشه ولی گفتم اینجا اضافه کنم و البته یکمم سختم بود بخوام بگم ولی حس کردم باید بگم این که، مریم جان چاله کوچولو یا فرو رفتگی کوچولوی چونه تون هم از نظر من قشنگ و زیباست…!
و سوم در مورد دو تجربه ای که اینجا نوشتی بسیار دلنشین و آموزنده بود…
همونطور هم که قبلاً گفتم ذهن تخیلی و احساسی شما خوب و قویست…
و چقدر خوشم اومد از مهارتت در اجرای قانون.
اول مشخص کردی چی میخوای و نوشتی، (چون وقتی آدم یکبار حداقل مینویسه واضح و ملموس میشه، چون چیز مبهم رو نمیشه نوشت)
و بعد حتی جزییات شکل ظاهری شرکتی که ندیده بودی تا حالا رو هم تجسم کردی… آفرین.
خودت ساختی اون محیط رو اون عزت و احترام رو اون شرایط و افراد رو…
مدل گفتگوتونم با خدا خیلی خوب و دلنشین بود خوشمان آمد..
بقول معروف کار خوبه خدا درست کنه..
جدیدا مدتیه من یک تصویر و حسی که واقعاً منطقی هم هست بهم الهام شده که و گاها تکرار میکنم میگم:
خدایا تو مگه منو دعوت نکردی به کره زمین؟ این زمین و جهان و جهان های تو که پدید آورنده همه بودی پس تو صاحب خونه ای دیگه.
وقتی کسی مهمون دعوت میکنه مثلا خونش یا رستوران، ترتیب همه چیشو میده و فکر همه چیزشو میکنه…
خدایا تو صاحب خونه و میزبانی و من مهمونتم… پس ازم خوب پذیرایی کن..
امکان نداره صاحب خونه اجازه بده به مهمونش بد بگذره
همه وسایل راحتی و امتستغچ زیبایی و تغذیه خوب و جای راحت و گرمایی و سرمایی مناسب و سفره بسیار زیبا و با شکوه و کامل و اعیونی غذا رو آماده کرده و همه جا ترتمیز و زیباست…
خدا داره از بالا نگاه میکنه و میگه اتفاقا تو تلاش و تقلا نکن من دارم میبینم و راه رو بلدم و میتونم ببرمت در هر لحظه هر جایی که از هر مسیری که خوبه..
تو فقط بگو بهم کجا میخوای بری من راننده ام جی پی اس دارم میبرمت،
نه تنها تلاش و تقلا نباید کرد و اراده ات را نیاز نداری با خودت بیاری بلکه اصلا خوبم نیست و نبایدم تو تلاش کنی من همه ی تلاش ها رو انجام میدم…
همش میگم که خدا برای حمایت و رزق دادنش واقعاً نیاز به تلاش فیزیکی و لینک های ارتباطی و سرمایه من و پارتی و عقل و راهکارهای منو تغییر مکان من و… نیاز داره تا بتونه کمک کنه؟؟
نه نه نه این چه خداییه که بخواد ناتوان باشه و شرط بزاره؟
من باور نمیکنم خدای رب و خدای جهانیان که منو پدید آورده طراحی ام کرده نقاشی ام کرده خلق کرده خلق، یک جسم بی جان بودم (مثل این فیلم و کارتون ها یک جسم بی جان رو زمین دراز بودم روح و جان دمید با نفسش به بدنم و زنده ام کرد)
بخواد به کاری (بجز ایمان و یقین و اطمینان) از طرف من نیازمند باشه و بعدااااا بخواد بهم کمک کنه و برام کاری بکنه…
با همین شرایط در همین جا خدا بهترین کارتو انجام بده… بسم الله ببینم چه میکنی…ازتم خیلی خیلی ممنون و سپاسگزارم.
تو همونی هستی بند بند انگشتانم رو با دقتی بی نظیر طراحی کردی که نه قبل از من شبیهشو داشته و نه بعد از من…
میدونی که، من بخوام برم تو این صحبتها تا صبح میتونم بنویسم تا هی حس و ارتعاشمون قوی تر بشه چون عاشق کلمات اینچنینی ام،
خوشحالم که با موفقیت امتحاناتت تموم شد
خوشحالم هدف خوبی در نظر گرفتی و در عین حال گفتی میخوام با استراحت و لذت پیش برم
نمیدونم کنکور چی (احتمالا ارشد نرم افزار ؟) و کی داری ولی آرزوی موفقیت آسان و راحت رو برات دارم…
و چه ارتعاش خوب رهایی داشتی که پشتش افتادی تو انرژی جذب پیشنهادات کاری دیگه… خدا برکت بده..
تن آرام
دل آرام
و سر زنده باشی