جمله به جمله این فایل حاوی آگاهی هایی هایی است که نحوه اجرای توحید در عمل را به ما یادآوری می کند. اصلی که اساسی ترین عامل خوشبختی بشر در تمام جنبه هاست.
توضیحات استاد عباس منش در این فایل را با تمرکز گوش دهید و نکته برداری کنید. سپس در پایان، برای درک عمیق تر نقش “توحید” در تجربه خوشبختی و قرار دادن این اصل در بالاترین اولویت عملکردی خود، تمرین زیر را انجام دهید.
تمرین:
در بخش نظرات این فایل بنویس که به خاطر تواضع در برابر خداوند و تسلیم بودن در برابر این نیرو:
- کجاها خداوند درها را برایت باز کرده و مسیر را برایت هموار کرده؛
- کجاها خداوند در زمان مناسب دستان خودش را فرستاده و گره ها را از زندگی شما باز کرده؛
- کجاها خداوند بی دریغ به شما کمک کرده و مسائل تان را حل کرده به گونه ای که به مو رسیده اما پاره نشده است؛
- در عوض، کجاها به خودت و توانایی هایت مغرور شدی و تواضع در برابر خداوند را فراموش کردی و ضربه خوردی؟
برای دیدن سایر قسمت های توحید عملی، کلیک کنید.
منابع بیشتر درباره محتوای این فایل:
داستان هدایت دوستان به گروه تحقیقاتی عباس منش
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری توحید عملی | قسمت 10421MB54 دقیقه
- فایل صوتی توحید عملی | قسمت 1052MB54 دقیقه
به نام خداوند قدرتمندبرتمامی امور
سلامودرود به استادعزیزم سپاسگزارم از لطف خداوشمااستادتوحیدی که بااین فایل بهم کمک کردید تا بیشتر روی قدرت خدای قدرتمندم حساب بازکنم
یک اتفاقی همین امروز افتاد که دوست داشتم دراین سایت الهی ومقدس برای خودم به یادگار بگذارمش
امروزصبح ساعت هشت ونیم بود مادرم بهم زنگ زد گفت که هرچی زنگ میزنم به همسرت جواب نمیده دلم شورافتاده یعنی براچی جوابمو یک ساعته نمیده
(همسرم صبح زودا باماشینش ازیک دامداری شیرمیاره وباید یک مسیری طولانی ازیک جاده ی خاکی رو عبورکنه)
وقتی که مادرم باهیجان و ترس این حرفو زد،من باآرامش بهش گفتم مامان جاده بارونیه احتمالا داره آهسته میاد که تو گلولای گیر نکنه،نگران نباش به وقتش جوابتو میده
یلحظه ازخودم تعجب کردم که چقدر آرامش داشتم و خودمو از حالت عادیم خارج نکردم،و با هیجانات مامانم همراهی کنم و بگم یعنی چه دلیلی داره،یک ساعت ازجاده ی پر از گلولای خارج نشده هنوز و جواب هم نمیده
اگه منِ قبل بودم،حتما یک اتفاق بدی هم تصورمیکردم و ذهنم تاناکجاآباد منو میبرد
مامانم یک ساعت فکرای وحشتناک میکرد،ولی من بابیخیالی گفتم خداخودش همه چیو به خیرمن تموم میکنه
دودقیقه بعدش دوباره مامانم بهم زنگ زد گفت که به عموت زنگ زدم گفت نگران نباشید تویه چاله گیرکرده،اومدم کمکش کنم ازچاله بیرون بیاد
یلحظه باخودم فکرکردم،گفتم اگه میخواستم به مامانم دل نگرانی بیشتر بدم،هیچوقت هم خدا هدایتش نمیکرد که بفکرش بندازه برای عموم زنگ بزنه و عموم جوابش رو بده،من چون باآرامش بهش گفتم نگران نباش چیزی نشده،و اون هم آروم شد، خدا هدایتش کردکه به عموم زنگ بزنه واون رو ازنگرانی بیرون بیاره،،این یه مورد هدایت
دوم اینکه،،به محض قطع کردن گوشی بامامانم فقط به خدا گفتم خدایا تو زورو بازو بشه به اون آدمایی که به کمک همسرم اومدن،من نگران نیستم،چون قدرت ونیروی تو بالاتر از هرماشینو تراکتوریه که اومده ماشینمون رو از چاله بیرون بکشه،خودت باقدرتت همه چیو درست کن،یعنی احساس میکنم این اتفاق افتاد که مامانم بهم زنگ بزنه و من ازخدا این درخواستو بکنم،و خدا بهم ثابت کنه که ببین یک ساعت اینا گیرکردن وکاری ازشون ساخته نیست،حالا ببین قدرت من توی یک چشم بهم زدن چیکارمیکنه…
ودوباره باارامش سرمو روی بالش گذاشتم،پنج دقیقه چرتم رفت،که دیدم همسرم بهم زنگ زد و گفت یک ساعته بامشین توچاله گیرکرده بودم همین الان تازه باتراکتور بیرونم کشیدن
بخدا یلحظه که بهم گفت،اشک ازچشمام سرازیر شد،و گفتم اون تراکتورنبود که تورو بیرون اوورد،قدرت ونیروی خدای من بود که به کمک تو اومد
یک ساعت توی چاله نتونن ماشین رو دربیارن،بعدازینکه من ازخداخواستم که معجزه ی قدرتشو نشون بده،ونشون داد،اصلا باورنکردنی بود
چون یک باران رحمت الهی داره میباره،اونقدر ماشالله به شدت میباره که توچاله گیرکردن،فقط خوده خدامیتونه امداد رس واقعی باشه
خلاصه که اینجا فهمیدم چقدر تغییرکردم و مثل مامانم رفتارنکردم،و باکمال بیخیالی همه چیو به خدا سپردم و درعرض پنج دقیقه همه چیو حل کرد،نمیدونم شایدم همون لحظه همه چیو حل کرد
میدونی استاد تو خیلی جاها خودم میفهمم اونقدر خدارو باوردارم وراحت توکل میکنم و نتیجش رو هم میبینم،ولی تو بعضی از موارد زندگیم،فکرمیکنم خدا میگه پازل معما دست خودته درست بچینشون،من فقط نظاره گرم،دیگه این اعتبارو انگار ذهنم نمیخواد بده به خدا که حتی تو چیدن پازل معما هم باید اون هدایتم کنه،تا بتونم درست کنارهم بچینمشون،اینجاست که آدم راحت گول میخوره و اجازه نمیده خدا اون پازل های زندگیشو خودش کنارهم بچینه و هدایتش کنه که الان موقع چیدن کدوم پازله
توخیلی جاهاخوب ایمانوتوکلمو نشون دادم و خدا معجزشو عالی نشون داده،توخیلی جاها هم باخودم گفتم خوب نمیشه که خدارو به زحمت بندازم بذارخودم یکارکنم،میدونی احساس بی لیاقتی میکنم قشنگ میفهمم از بی لیاقتیمه که این فکرومیکنم و احساس میکنم خدا مثه یه آدمه که اگه زیادی ازش کمک بگیرم میگه بابابسه دیگه خسته شدم یبار خودت تنهایی یکارو بکن
خدااارو اینجور مواقع درست باورنکردم که این فکرارو میکنم…
استاد یک بارون فلوریدایی و بسیار زیبابرای اولین بار بااین شدت داره میباره،هیچوقت سابقه نداشت که اینقدر شدت بارش زیادباشه،خداروصدهزاران مرتبه شکر که خداوند باران رحمتش رو برسرمون نازل کرد
اون موقعا که بارون فلوریدارو میدیدم،هیچوقت ذهنم قبول نمیکرد که یروزی بارون به این شدتو حدت تو شهرمون بباره،ولی الان خدا بهم ثابت کرد،که وقتی بخوام رحمتم رو به بندم نازل کنم،کاری ندارم کدوم قسمت از جهانم زندگی میکنه،باران رحمت و نعمتم برسرهمه ی بندگانم درسرارسر جهان جاریست،کافیه که بندم لیاقت دریافت اونو داشته باشه
سپاسگزارم ازخدای عزیزم که امروز صبح باعث شد من این کامنت پرازمعجزه رو برای خودم به یادگار بکذارم،تا یروزی اگه ذهنم میخواستم چموشی کنه،یادش بندازم خدا چطور قدرتشو در عمل بهم ثابت کرد
عاشقتونم و سپاسگزارم بابت این آگاهیهای ناب وتوحیدی،استاد بی صبرانه منتظر فایلهای بعدی توحیدی هستیم،این دست ازفایلهاتون رو تامیتونید ادامه بدید،چون واقعا تشنه ی درک و فهم وشنیدن این آگاهی هام،و مثل یک آدمی هستم که عطشان از یک کویر بی آبوعلف اومدم و تشنه ی این آگاهی های توحیدی هستم
یاحق..
به نام خداوند بخشنده ی مهربان و روزی رسان
سپاسگزاره خداوندم که به من فرصت داد تا باردیگر بااین آگاهیهای ناب توحیدی خودم رو رفرش کنم و اعتبار تموم زندگیم رو به خدای قدرتمندم بدم
سلام به استادعزیزم و بینهایت بار سپاسگزارم ازشمابابت این لطفی که به ما دارید و بهمون میفهمونید دلیل یکسری پیشرفت نکردنهامون سستی در اجرای توحیدمون هست،نه اینکه بی عدالتی در اجرای قانون الهی باشه
استادمیخواستم بگم هزاران بار تحسینتون میکنم که اینقدر عالی میتونید اعتبار همه ی زندگیتون رو به خدا بدید و خدانتیجه ی این اعتبارهایی که به اون دادید رو به شیوه های مختلف هربار بیشتروبیشتر واردزندگیتون میکنه
استادوقتی که به شیوه ی قانون سلامتی عمل میکنم چنان قوت ونیرو به بدنم خدا تزریق میکنه،که تعجب میکنم چرا بااینکه دوروز ورودی غذا به بدنم وارد نکردم اینهمه توانمندم،،وقتی اعتبار اینهمه قوت و نیروم رو به خدا میدم،نتیجش شده قوت و نیروی بیشتر به بدنم،و نظرخیلی ها نسبت به من اینه که ازوقتی بارداریت رو ختم دادی چقدر ضعیف شدی و رنگو روی صورتت سفیدونورانی شده،یچیزی بخور چاق بشی دشمنتو شاد نکنی،بگه بیچاره بچشو که ازدست داد لاغرو ضعیفم شد
یعنی وقتی این حرفو میشنوم میخوام زار زار به حال دیدگاه اینجور آدما گریه کنم،که همیشه بخاطر حرف دشمن همیشه بخاطر حرف دیگران کاری کنیم که خوب دیده بشیم
چقدر این آدما بیچارن که نخواستن یکبار بخاطر خودشون زندگی کنن تا ببینن طعم شیرین برای خود زندگی کردن چقدر لذتبخشه
ازوقتی که مهم بودن چاقی صورتم از اولویتم بیرون رفت و بیشتر خواستم سلامتی رو تجربه کنم و قوت ونیروی بیشتری داشته باشم،خیلی آرامشم بیشترشده،اونقدر آرامش دارم به لطف خداوند،که هرموقع این حرفارو میشنوم انگار دیگه درکشون نمیکنم،فقط بایک لبخند اونا رو رد میکنم میره پی کارش..
استاد واقعا خوردن هله هوله های الکی دیگه برام معنایی نداره،اصلا در هشتاد درصد شبانه روز من مثل یک آدم روزه دار هیچورودی به بدنم نمیدم،اینجوری انگار ذهنم هم حوصله ی نجواکردن نداره،فقط دوست داره خودمو به یک کاری مشغول کنم و انگار نای حرف زدن براش نمیمونه
بخدا دقیقا دارم درک میکنم،خوراکیهای غیر مفید حرصو ولع ذهن رو هم بیشترمیکنه،حتی درمورد موضوعات زندگی هم حرصو ولع پیدامیکنه که از گذشته ها برات بیاره و نشخوارکنه،این رو دارم به عینه میبینم که چقدر ذهنم خاموش تر شده و انگار بهتر میتونم باخدا رازونیازکنم،انگار بهتر میتونم به خدا بگم اعتبار تموم زندگیم دست خودته
ولی امان از روزی که بخوام سلامتیمو به فلان خوراک یانوشیدنی ربط بدم،دقیقا یک ماه منو به یک سرماخوردگیی هدایت میکنه که فقط به خدا میگم بابا دمت گرم اشتباه کردم،من حتی به خوب کردن یک سرماخوردگی ساده هم ناتوان و ضعیفم،اعتبار همه چیزم خودتی،بخدا ناتوانم ازینکه بخوام یک سرماخوردگی ساده روروی خودم حساب بازکنم و بگم این که چیزی نیست بایک آبلیمو عسل حلش میکنم
بخدااستاد هرموقه به سلامتی خودم غره شدم و گفتم من که هیچ وقت چیزیم نمیشه،همینم باعث میشه من یجای ازبدنم بلنگه و دوباره به خدا میگم عاشقتم درمان همهچیز دست خودته من هیچی بلدنیستم
الان دوهفته ای میشه بی هیچدلیلی یک دفعه من زکام شدم و هیچعلائم سرماخوردگیی ندارم،تازمانیکه با نسخه هایی که خودم گفتم بلدم وخوبم میکنه پیش رفتم اتفاقا هرروز بدتروبدترم شدم،ولی یکی دوسه روزهست که به خدا گفتم عاشقتم من حتی به برطرف کردن یک زکام ساده از بینی م ناتوانم،من رو به راه حلی که خودت میدونی هدایت کن
استادازت ممنونم که بهم یاددادی حتی توساده ترین موضوعات زندگیم هم روی خودهخدا حساب بازکنم
منی که همیشه فکرمیکردم یک آدم فقط بایدبخاطر قرضوبدهی هاش روی خداحساب بازکنه،الان فهمیدم که حتی یک سرماخوردگی ساده هم باید خدا هدایتم کنه به اون روشی که خودش بهتر میدونه
شاید اون موقعا بااون روش خوب میشدم که همونم هدایت خدابوده،ولی خدا بی نهایت روش داره که میتونه منو به اون هدایت کنه و خوبم کنه
عاشقتونم استاد عزیزوتوحیدی،خیلی مثالها دارم بزنم ولی خواستم به خودم ازهمین سرماخوردگی سادم مثال بزنم تا به خودم بفهمونم این روهم باید به خدا سپرد تا راه درست درمونشو خودش بهم بگه
درپناه حق خدا هدایتگر هممون به سمت خوبیهاباشه
به نام خداوند هدایتگر به مسیری که بنده هاش انتخاب میکنن
سلام استادعزیز وارزشمندم
میخواستم باره دیگه ازتون سپاسگزاری کنم بابت این ده فایل توحیدی،ونمیدونید که من چقدر باهرکدوم ازین فایلهای توحید عملی اشکها ریختم و خاطراتی که شرک ورزیدم و نتیجشو دیدم به یادخودم اووردم،و چقدر بیشتر به خودم اومدم که هیچوقت خدارو مقصر اتفاقای بدم ندونم
استادوقتی بارداری دومم رو بخاطر مشکل فرزندم ازدست دادم،چقدر خودمو ضعیفو محتاج خدا دونستم،چقدر فهمیدم من هیچچی نیستم و خدا به یک آن میتونه اون چیزیو که بابتش سپاسگزارنیستیم رو راحت بگیره
یادمه ایام عیدبود من چهارماهم بود،مامانم اینا رفتن مسافرت و ازمن خواستن که مغازشون رو مدیریت کنم،مامانم قبل ازینکه حرکت کنن بهم گفت مواظب خودتوبچه باش،وسایل سنگین بلند نکن…
من در جواب مامانم گفتم بابابیخیال منو بچه ی توشکمم ضد ضربه ایم خیالت راحت،من کوهم جابجاکنم چیزیم نمیشه!!
الان که یادم میوفته هم افسوس میخورم به حال خودم که باچه غروری گفتم،هم اینکه درسشو خدا خیلی خوب بهم داد،و بااین مشکلی که فرزندم پیداکرد ومجبورشدم بارداریم رو ماه پنجم ختم بدم،انگارحرف خدارو تازه میشنوم که بهم میگه یادته میگفتی منوبچچم ضده ضربه ایم،پس چرا خودتو هیچدکتری نتونستید اونو نگهدارید،پس چجوری شد که بایک مشکل کوچیک انقدر همه چیز جدی شد و دکتر سلامتی بچت رو جواب کرد و گفت این خوب بشه نیست
یادته چقدر تحت تأثیر حرفای اطرافیان قرارمیگرفتی که چرا این فرزندت هم دخترشد،کاشکی که پسر بود وتو ناراحت میشدی،بجای اینکه درجوابشون بگی من یه تار موشو بلد نیستم درست کنم،،اون خدای منه که برهمه چیز تواناست ومن نمیتونم توکاره خدا دخالت کنم
تمومه اینارو خدابهم گفت ومن مانند یک فرد حسرت خورده،وافسوس گر فقط اشک ازچشمانم ریخت و ازخدا طلب مغفرت خواستم وگفتم خدایا من رو ببخش و به هرخیری که ازتو به من برسه فقیرم،محتاجم،ضعیفم،ناتوانم،مدیون لطف بی انتهای توام
توبزرگی،توغفوری،تو ستارالعیوبی،تو بخشنده ی بزرگواری،من رو ببخش،خدایا تورو به بزرگواری خودت قسمت میدم که هیچوقت منو به حال خودم رها نکن که بنده ی خاروزبونی میشم وهیچ کس جز تو نیست که میتونه به من عزت بده،قدرت لده،فرزندسالم بده،پسربده،دختربده،همه وهمه ازخودته و من ناتتتواانم،،یاللطططیف ارحم عبدک الضعیییف برحمتک واسعه یاارحم الراحمین
استاد روم نمیشد اینجا این موضوع رو بگم،ولی پا روی نجواهای ذهنم گذاشتم،وخواستم به این شرکی کهورزیدم جلوی همه اعتراف کنم،و بگم که چقدر ضربه بدی ازین ماجرای شرک ورزیدنم خوردم
نمیدونم،نمیدونم
ولی حداقل خودم متوجه اشتباهم شدم و خودم رو بخشیدم و از خداهم خواستم منو ببخشه،مطمئنم خدامنو زودتر ازخودم بخشیدم و ان شالله بااینهمه شرکی که ورزیدم و زود متوجه این شرک شدم و کنترل ذهن کردم و تونستم با غم ازدست دادن فرزندم کناربیام و خیلی زود خودمو جموجور کنم،خدا اجربزرگی رو برام درنظرگرفته باشه
خدایاشکرت خدایاشکرت که منو بیدارکردی،وبهم شهامت دادی تا به گناهم اعتراف کنم
به نام خدای دهنده ی بی منت
سلامودرود به استادعزیزو توحیدی
استادجان ازت ممنونم و سپاسگزارلطف بی نهایت خداوندم کهچقدر درفرصت مناسب من رو بیدارمیکنهو بهم هشدارمیده که روی هیچ کس غیره من حساب نکن و روی هرکسی حساب کردی بدون بدجوری ضربشو خواهی خورد
دوسه روز پیش یک مهمانی توی فامیلمون برگزارشد که فهمیدم هیچکس غیره خدا دوست واقعی منوخانوادم نیست،و همه یجورایی انگار تمایل دارن به سمت آدمی برن که همیشه ناحقی میگه و ناحقی رفتارمیکنه و به طرز عجیبی همه یک ترسوواهمه ای ازش دارن که نمیتونن توی مهمونیش شرکت نکنن
یه فردی توی فامیلمون مشهوره به تهمت زدن،توهین کردن و نادرست رفتارکردن باهمه…
یعنی کلا رفتارخودش وهمسرش وبچه هاش کاملا خلاف عرف دین و خانواده و اجتماعه
اما به طرز عجیبی بااعتمادبنفس و همیشه جوری رفتارمیکنن که انگار همه غیرازخودشون مقصر هرماجرایی ان
ده سال پیش منوهمسرم باخانوادم خیلی متفاوت تر از بقیه ی فامیل بااین زنوشوهر برخوردکردیم و نخواستیم که باترس بااونها رفتارکنیم،و کلا رابطمون رو بااونها قطع کردیم
همیشه هم فامیلمون درموردنمازوقران ما قضاوت میکنن که شما چرابااونها قطع رابطه کردید،شماکه دم از قرانو نمازوخدامیزنید بااونها صله ی ارحام کنید
اما ماهیچوقت نخواستیم که زیربارظلم بریم و جوری باما رفتاربشه که همش تحقیروتوهین باشه،ولی اونها همیشه تحقیروتوهینای این زنومرد رو درهرحالتی تحمل میکنن و به خیال اینکهما داریم راه قران روپیش میریم رابطشون رو حفظ کردن
دوسه روزپیش خانم این مرد،،فامیلای همسرشو دعوت کرد،اینجا فهمیدم که اون نفرایی که دعوت ایشون روپذیرفتن و به ظاهر ادعامیکردن که مابه شما حق میدیم و این آدم مناسبی برای هیچکس نیست،اتفاقا همونها تواین مهمونی شرکت کردن
مادرم خیلی ناراحت شد،وکلی گریه ووزاری که چرا اونها ازناحقی طرفداری میکنن،وکسی مارودرک نکرد که اینقدر به ماتوهینوتهمت زده شد
من خوب دیگه درک کرده بودم کل ماحراچیه،اولا ما سال های پیش زیاداز حد ازون زنوشوهر بت ساخته بودیم و زیادی بهشون ارجوقرب داده بودیم،و اولین ضربش رو هم به منوخانوادم زدن
دوم اینکه ما بعدازون زیادی روی فامیل حساب بارکردیم که بهما حق بدن و حق رو بازگو کنن
خوب نتیجش این شد که فهمیدیم هیچکدومدوست واقعی ما نبودن
من خیلی بااین مهمونی مخالف بودم،و به مادرم گفتم اصلاناراحت نباش،همچین مهمونیا خیلی هم مهمونی پاک وسالمی نیست،و بعدش متوجه شدم که واقعا اینجور مهمونیا لایق ما نیست چون همش پربود از نوشیدنیهای حرام و پراز حسوحال دل آشوبی که همه داشتن ولی دوباره دراون مهوونی شرکت کرده بودن
ازوقتی که من همون ده سال پیش جسارتم رو نشون دادم و گفتم این آدم رفتوآمدنیست و رابطمو به کل بااون قطع کردم،وحتی توی مهمونی هام وقتی اون هم هست،کاملا ازاون اعراض میکنم،ولی قلبا هم اون رو بخاطر خودموخدای خودم بخشیدم،،آرامش زندگیم هزاربرابرشده
درصورتیکه میبینم آدمایی که هنوز بخاطریکسری وابستگی ها رابطشون رو بااونها حفظ کردن،هرسال یک جنجالو بحثو حدیث دارن بخاطر بدرفتاری های اونها،ولی هیچوقت جسارت به خرج ندادن تا بخوان رابطشون رو برای همیشه قطع کنن و جوره دیگه ای رفتارکنن تاشاید اونها متوجه اعمالشون بشن
همیشه به اونها باج دادن،همیشه ازسر ترس بااونها رابطشون روحفظ کردن
و همیشه هم ازمن خواستن که رابطمرو بااونها دوباره شروع کنم،درصورتیکه من ازهمون سال اولی که ازدواج کردم انگار که خدا یک ایمانو شجاعتی بهم داده بود که این ادم مال تونیست که بخوایی باهاش رفتوامد خانوادگی داشته باشید
شجاعتخودم رو تابه الان تحسین میکنم که بسیارقلبا اون رو بخشیدم بخاطراون تهمتهای وحشتناکی که بهم زد و نزدیک به جدایی منوهمسرم بود،ولی وقتی رابطمو بااون قطع کردم،انگار خودبخود رابطه ی منوهمسرم هم کم کم بهترشد و به ارامش بی نظیری رسیدیم
اگه من هم مثل فامیل میخواستم از روی ترسم رابطم رو بااونها حفظ کنم،مطمئنم که هیچوقت به این مسیر زیبا هدایت نمیشدم،و همیشه با شرک زندگی میکردم
اتفاقا قبل از آشناییم بااستادعزیز همیشه براش دعامیکردم که خدایابهش برکت بده،وهدایتش کن،اتفاقی که افتاد نه تنها این دعا برای خودم بیشتر تأثیرداشت و خداوند منو به این مسیر زیبا هدایت کرد،و انگارکه خدا بااین مسیر بهم بیشتر فهموند که آفرین مسیرت درست بود واینجا بااین دوستان لایق تو هست،نه فامیل و نه یهمچین زنوشوهری که الگوی بسیار ناجالبی برای کل زندگی هستن
خدا بجاش یک زنوهمسری رو وارد زندگیم کرد که پرازالگوهای خوبه،خدا استاد عباسمنش و مریم بانوجان رو وارد زندگیم کرد و گفت بفرما اینم الگوی خوبی که میخواستی
استادقشنگ میفهمم وقنی جسارتمو نشون دادم به کل فامیل و گول نخوردم بگم توقران گفته صله ی ارحام رو حفظ کنید باوجودظلمی که بهتونمیکنن،و ازخداخواستم یک الگوی مناسب جایگزین این زنومرد برام بکنه که هیچوقت نخوام یروزی مثل فامیلم باشرکو باترس ازونها رفتارکنم
گِرهی که اززنذگیم بخاطر قطع رابطم بااون باز شد،همین مسیرتوحیدی و زیبابود که واقعابززززرگترین پاداش خداوند به من بود
و ازخدامیخوام که ازلحاظ مکانی هم منو به جایی هدایت کنه،که دیگه حتی سالوماه هم چشمم به چشم اون آدمای مشرک نیوفته و این مهمونی باعث شد که بیشتر به خودم بیام و نخوام حتی حتی روی همسرخودمم حساب بازکنم
فقط وفقط روی خدای خودم حساب کنم که اون عزت دهنده ی بی منته….
عاشقتونم استادعزیز که درستوبه موقه دوباره منو باآگاهی ناب بیدارکردید