توحید عملی | قسمت 10

جمله به جمله این فایل حاوی آگاهی هایی هایی است که نحوه اجرای توحید در عمل را به ما یادآوری می کند. اصلی که اساسی ترین عامل خوشبختی بشر در تمام جنبه هاست.

توضیحات استاد عباس منش در این فایل را با تمرکز گوش دهید و نکته برداری کنید. سپس در پایان، برای درک عمیق تر نقش “توحید” در تجربه خوشبختی و قرار دادن این اصل در بالاترین اولویت عملکردی خود، تمرین زیر را انجام دهید.

تمرین:

در بخش نظرات این فایل بنویس که به خاطر تواضع در برابر خداوند و تسلیم بودن در برابر این نیرو:

  • کجاها خداوند درها را برایت باز کرده و مسیر را برایت هموار کرده؛
  • کجاها خداوند در زمان مناسب دستان خودش را فرستاده و گره ها را از زندگی شما باز کرده؛
  • کجاها خداوند بی دریغ به شما کمک کرده و مسائل تان را حل کرده به گونه ای که به مو رسیده اما پاره نشده است؛
  • در عوض، کجاها به خودت و توانایی هایت مغرور شدی و تواضع در برابر خداوند را فراموش کردی و ضربه خوردی؟
منتظر خواندن نوشته های تأثیرگذارتان هستیم
  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری توحید عملی | قسمت 10
    421MB
    54 دقیقه
  • فایل صوتی توحید عملی | قسمت 10
    52MB
    54 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

1163 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «رضا احمدی» در این صفحه: 4
  1. -
    رضا احمدی گفته:
    مدت عضویت: 1758 روز

    بسم الله الرحمن الرحیم

    سلام به استاد و همه دوستان عزیزم

    خاطره ای از ردپای توحید در زندگی من در امر ازدواج خودم

    حقیقت این است که دخترخانمی را مدنظر داشتم برای ازدواج به گونه ای که مطمئنِ مطمئنِ مطمئن بودم که همین شخص روزی من میشود و لا غیر…

    این کلید واژه را باید همین الان بگویم که در انتهای نوشته ام با آن کار دارم که آن دختر خانم پرستار بود و از دوستان مادری ام بود….

    روزها به انتظار نشستم تا روز موعود خواستگاری فرا برسد ولی وقتی که فرا رسید شوکه شدم…

    آری جواب از طرف ایشان نه بود و من مات و مبهوت مانده بودم که آخه چرا؟؟؟!!!

    آن روزها خیلی از قانون آگاهی نداشتم و اسیر نجواهای ذهن شده بودم و حالم بد بود تا اینکه یک جمله در تلگرام خواندم که مرا خیلی آرام کرد و آن جمله حاوی چنین مضمونی بود که….

    به خدا اعتماد کن ، خدا بهترین ها را در بهترین زمان و مکان روزی تو میکند…

    این جمله سکانس اولیه خدا برای من بود تا آرام شوم و اما سکانس زیباتر اینجا بود که با دوستم در خیابان های تهران قدم میزدیم و صحبت میکردیم که چنین صحبتی از دهان دوستم خارج شد که

    ببین ؛ مطمئن باش که یک دانه از خوبانش را برای تو کنار گذاشته

    این جمله عجیب مرا آرام کرد و در آن لحظات ، من احساسی را تجربه کردم که شیرینی اش تا ابد از وجودم خارج نمیشود ، احساسی که مرا عجیب به خدا وصل کرد و به خودم گفتم که…

    ببین رضا تو یک خدای قدرتمندی هم داری که بد نیست یه موقع هایی به او سر بزنی ، دیگر خیالت جمع باشد که بهترین را روزی تو میکند

    وقتی اینجوری تسلیمِ خدا شدم و از سر راه او کنار رفتم ؛ معجزات شروع شد با اینکه من دیگر به ازدواج فکر نمیکردم…

    همان شب پدرم با من تماس گرفت که فلان دختر خانم هست ، آیا میخواهی ایشان را برایت خواستگاری کنیم؟

    ذکر این نکته واجب است که نه من و نه پدر و مادرم ، این دختر خانم را ندیده بودیم و فقط از این خانواده یِ دختر خانم ، پدر ایشان را میشناختیم که با پدرِ من همکار بودند و انسانِ باخدا و صالحی بودند…

    خلاصه پدرِمن از کرمان چنین پیشنهادی را از طریق تلفن ، به من که در آن ایام ؛ در تهران بودم ، داد و در همان لحظات ندایی درون من اینگونه به من گفت که…

    به حرف پدر گوش کن که سود خواهی کرد

    من مانده بودم و این ندا ، به گونه ای که به خدا میگفتم که خدایا ، آخه من ایشان را ندیده ام ؛ حالا چجوری بروم خواستگاری و تنها چیزی که میشنیدم ، این بود که…

    به حرف پدر گوش کن که سود خواهی کرد

    به خدا میگفتم که آخه من الان کارِ درست و حسابی ندارم ، ولش کن ؛ بیخیال من بشو ولی باز آن ندا از درون من میگفت….

    به حرف پدر گوش کن که سود خواهی کرد

    یعنی هر چی بهانه می آوردم که خدایا ، مرا بیخیال بشو ولی آن ندا فقط میگفت که…

    به حرف پدر گوش کن که سود خواهی کرد

    خلاصه در آن لحظات با خودم گفتم که باید به این ندا گوش کنم ؛ ندایی عجیب بود که خیلی بلند از درونم فریاد میزد که…

    به حرف پدر گوش کن که سود خواهی کرد

    خلاصه به پدرم گفتم که از جانب من همه چیز حله ، به پدر ایشان اطلاع بدهید که برای دختر ایشان به خواستگاری برویم….

    وقتی که جواب از جانب من قطعی شد ، پدر و مادرم تصمیم گرفتند که قبل از اطلاعِ رسمی به خانواده ایشان ، به گونه ای ایشان را ببینند و در همان روز بعد ، در یک اتفاقی بسیار معجزه آسا ، ایشان(یعنی همسرم که الان برایم تعریف کرده) در یک آرایشگاهی بودند و مادر من به بهانه آرایش به آن آرایشگاه میردند و ایشان را میبینند و تایید میکنند و به من اطلاع میدهند که بهم میایید…

    خلاصه روزِ بعد پدرم با پدرِ ایشان هم صحبت میشوند که آقا رضای ما هنرمند و خطاط هست و ما میخواهیم که…

    وقتی که پدرم چنین میگویند ، پدرِ ایشان هم میگویند که اتفاقا محدثه خانمِ ما هم خطاط و نقاش است و هنرمند و…

    وقتی پدرِ من به من خبر میدهد که ایشان مثل خودم هنرمند است یاد همان ندا افتادم که…

    به حرف پدر گوش کن که سود خواهی کرد

    و مات و مبهوت بودم از این اتفاق که خدایا تو میخوای با من چه کنی؟؟؟!!!

    و این اولین اطلاعاتی بود که من از ایشان کسب کردم با اینکه هنوز یکبار هم ایشان را ندیده بودم

    و اما لحظه اعلام خبر خواستگاری ما به دختر خانم از زبان پدرخانمم…

    لحظه ای که اکنون همسرم براین تعریف کرده که وقتی این خبر را شنید به اتاقش رفت و در را بروی خودش قفل کرد که من نمیخواهم فعلا ازدواج کنم و از این حرفا….

    خلاصه آنها تصمیم گرفته بودند که به ما یک جواب نه محترمانه بگویند و برای همین قصدِسفر کردند و با خود فکر کردند که حالا میرویم سفر و این قضیه کش پیدا میکند و فراموش میشود…

    از قضا که مقصدِسفر آنها شهر قم بود و پدر من از این فرصت استفاده کرد و به آنها گفت که…

    رضایِ ما الان در تهران است و به شهر قم نزدیک است و اگر موافق باشید در آنجا دیداری با شما داشته باشد و صحبتی بکنید

    خانواده ی همسرم در آن لحظات با خود گفتند که…

    حالا اشکالی نداره ، میرویم و صحبت میکنیم و بعد میگوییم که تفاهم حاصل نشد و یک نه محترمانه به آقای احمدی میگوییم…

    دقیقا یک هفته بعد از آن شبی که پدرم زنگ زد و پیشنهاد خواستگاری را به من داد ، با من تماس گرفت که من هماهنگ کرده ام که فردا بروی به  قم و در حرم حضرت معصومه ، دیداری با این خانواده داشته باشی و صحبت هایت را مطرح کنی و…

    من مانده بودم و این حجمِ اتفاقِ بزرگ که آخه خدایا من تنهایی بروم در مقابل یک خانواده و…؟؟؟!!!

    خلاصه با خودم صحبت کردم و خودم را قانع کردم که میروم و روز بعد آماده شدم که بروم و در حین رفتن با خدای خودم صحبت کردم که…

    ببین خدایا ، من نه چیزی روی کاغذ مینویسم که از روی کاغذ حرف بزنم و… ؛ خودت این زبانِ درونِ دهان مرا بچرخان که چه بگویم و چه نگویم…

    خلاصه من رفتم و با پدرِ ایشان تماس گرفتم تا لوکیشن را از ایشان دریافت کنم و خدا میداند که لحظه تماس چقدر حالتی عجیب داشتم و…(آخه من خیلی خجالتی بودم و مات و مبهوت بودم که چرا الان من اینقدر شجاع شده ام؟؟!!)

    بالاخره این خانواده را پیدا کردم و تک و تنها در برابر آنها نشستم و صحبت کردم…

    صحبت کردن من همانا و یک دل که هیچ بلکه صد دل عاشق من شدند و این را از رفتار آنها فهمیدم که من فقط صحبت میکردم و آنها مشغول تماشای من و شنیدن صحبت های من…

    خیلی برایم جالب بود که آمده بودند تا جواب نه بگویند ولی همه چیز را پادشاه جهانیان برایم درست کرد ، زیرا که به من وعده داده بود که…

    به حرف پدر گوش کن که سود خواهی کرد

    صحبت تمام شد و در مسیرِ برگشت به تهران بودم که لحظاتی عجیب را تجربه میکردم و….

    خلاصه هفته بعد ، در کرمان با خانواده به صورت رسمی به خواستگاری رفتم و جواب بله را بصورت قطعی گرفتم…

    یعنی فرآیند شروع خواستگاری ما و جواب بله گرفتن ، فقط دو هفته طول کشید به گونه ای که هم خانواده خودم و هم خانواده همسرم متعجب بودند که چی شد؟؟؟!!!

    و چند ماه بعد در حرم حضرت رضا علیه السلام عقد کردیم و زندگی خود را شروع کردیم….

    و خدا میداند چه خانواده ی بهشتی روزی ام شد…

    فقط خدا میداند که هر چه بگویم کم است

    باید رمان بنویسم…

    باید رمان بنویسم از معجزاتی که در این مسیر برایم اتفاق افتاد که مجالِ ذکرش در اینجا نیست…

    و اما…

    در ابتدای کامنتم از یک کلید واژه گفتم بنام پرستار….

    حالا وقتش است…

    این اتفاقات در سال 98 افتاد…

    و در انتهای سال 98 کرونا آمد و همه دیدیم که وضع بیمارستان ها و پرستاران و…چه وحشتناک بود و همه از هم فراری بودند…

    و باز هم آن ندا که این بار گفت…

    برو خدا رو شکر کن که آن دختر خانمِ پرستار به تو نه گفت و گرنه الان زندگی برایت معنای تلخی داشت….

    این نکته را هم بگویم که آن ایام من در باغِ زیبا و بهشتیِ پدرخانمم در کنارِ همسر و خانواده یِ او ، مشغول لذت بردن از نعماتِ خدا بودم و زِ غوغایِ کرونا فارغ….

    و الان هم در کنارِ هم یک زندگی بسیار زیبا را داریم و خوشیم و رویاهایی بزرگ را در سر می پرورانیم و….

    این بود داستان اعتماد به خدا….

    و این است عاقبت روی آوردن به این ذکر مقدس که…

    خدایا من نمیدانم و تو میدانی ، پس تو….

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 148 رای:
  2. -
    رضا احمدی گفته:
    مدت عضویت: 1758 روز

    بسم الله الرحمن الرحیم

    سلام بر شما لیلی خانم بزرگوار و عزیز…

    بعد از خواندنِ دیدگاهِ شما که لطف کردین و در پاسخ به من نوشتین ، کلماتی در ذهنِ من در حالِ رژه رفتن هستند که باید آنها را در جوابِ به شما ؛ به زنجیر بکشم تا….(تو خود حدیثِ مفصل بخوان از این مجمل)

    خوشا به سعادتِ شما…

    وقتی همه چیز در حال تمام شدن بود ، با یک “نه” از سمت شما ورقِ بازی عوض میشود ، یک جوابِ ردِ محترمانه ای که خودتان هم نفهمیدین که چرا من اینکار را کردم؟؟؟!!!

    ولی او چیزی میدانست که لیلیِ قصه ما نمیدانست ، به قول خودش…

    إِنِّیۤ أَعۡلَمُ مَا لَا تَعۡلَمُونَ…

    همانا من چیزی را میدانم که شما نمیدانید…

    [سوره البقره 30]

    در اینجا ، لیلیِ قصه ما گاهی اوقات مثل یعقوب نبی میشود و اشک میریزد و شکایت و گلایه میکند به سمتِ خدا که آخه چی شد؟؟؟!!!

    إِنَّمَاۤ أَشۡکُوا۟ بَثِّی وَحُزۡنِیۤ إِلَى ٱلله…

    همانا من پریشان حالی و غم و اندوه خود را با خدایِ خود درمیان میگذارم….

    [سوره یوسف 86]

    ولی خدا لبخندی میزند که بزودیِ زود میفهمی که چی شد که اینطور شد و….

    و بالاخره روزِ پرده گشایی از اسرار فرا میرسد …

    یَوۡمَ تُبۡلَى ٱلسَّرَاۤئرُ

    روزی که نهان ها ، آشکار میشود

    *[سوره الطارق ٩]

    و لیلی داستان ما میفهمد که ای دل غافل ، خدا رو شکر که نشد….

    و نکته زیبایِ قصه ی ما در همینجاست که لیلی داستان ما در روزگاران گذشته یک کاری کرده که لایقِ چنین موهبتی شده است…

    نمیدانم ، شاید این لیلیِ داستان ما در روزگاران گذشته به مانند حضرت موسی در زیر سایه یِ دیواری یا درختی بوده و از ته دل خدا را صدا زده که…

    (فَسَقَىٰ لَهُمَا ثُمَّ تَوَلَّىٰۤ إِلَى ٱلظِّلِّ فَقَالَ رَبِّ إِنِّی لِمَاۤ أَنزَلۡتَ إِلَیَّ مِنۡ خَیۡرࣲ فَقِیرࣱ  [سوره القصص 24]

    مثلا لیلیِ داستانِ ما گفته که “خدایا من نمیدانم و تو میدانی ، پس تو بساز ؛ زیرا که تو قشنگ میسازی…”

    و یا شاید…

    من نمیدانم چه گفته یا چه کرده ولی این را میدانم که او کاری را کرده که خدا با خودش گفته که…

    به به ، این همان لیلی ای است که من میخواهم ، پس باید جواب او را به بهترین نحو بدهم…

    آری ، او به بهترین نحو جوابِ فرکانس های ما را میدهد ، مثلا ما یک قدم به سمت او میرویم ولی او ده قدم به سمتِ ما می آید…

    مَن جَاۤءَ بِٱلۡحَسَنَهِ فَلَهُۥ عَشۡرُ أَمۡثَالِهَا  [سوره اﻷنعام ١60]

    و بعد از این ، لیلی قصه ما لایق شده برای بهترین ها و به مانند حضرت موسی یک نامه عاشقانه از خدا دریافت کرده که…

    وَٱصۡطَنَعۡتُکَ لِنَفۡسِی

    و تو را برایِ خودِخودِخودم برگزیدم

    [سوره طه 41]

    مثلا گفته که

    برگزیده ام برای خودم و نمیگذارم خم به ابرویِ لیلی من آید و برای همین ، کاری میکنم که با یک جواب “نه” ؛ از یک آینده ای که میتوانست حالِ خوبِ او را دچار تزلزل کند ، نجات پیدا کند….

    باشد که با مرور این خاطره ، اعتمادِ بیشتری به من پیدا کند و….

    خوشا به سعادتِ شما که لایقِ چنین موهبتی شدید…

    خوشا به سعادت شما که خودِ خداوند مشتری شما شده…

    تحسین میکنم مجاهدت های شما را در مسیر هجرت به سوی اصل راستینِ خود که چنین نتیجه ای را به همراه داشته…

    مشتری اوست و من فروشنده…

    میفروشم خویش را به او ، زیرا که من گرانبها هستم و هیچ چیز در این عالم بهای من نمیشود جز خودِخودِخودش ؛ به قول مولانای عزیز…

    مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایی

    و چه تجارت گرانبها و پرسودی… ؛ به قول خودش….

    إِنَّ ٱللَّهَ ٱشۡتَرَىٰ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنِینَ أَنفُسَهُمۡ وَأَمۡوَ ٰ⁠لَهُم بِأَنَّ لَهُمُ ٱلۡجَنَّهَۚ….

    [سوره التوبه ١١١]

    بهشتِ دنیا و آخرت ارزانی شما باد لیلی خانمِ بزرگوار….

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 29 رای:
  3. -
    رضا احمدی گفته:
    مدت عضویت: 1758 روز

    به نام الله یکتایی که هدایتگرِ خون در رگ های من است

    سلام بر شما دوستِ توحیدی ام ، فاطمه خانم فضائلی بزرگوار‌‌…

    سپاسگزارم از پیام محبت آمیز و انرژی بخشی که برای من نوشتید و من آن را در بهترین زمانِ ممکن دریافت کردم و یک سری خاطرات و اگاهی ها را برای من یادآوری کرد…

    حقیقتا نوشتهِ شما حاویِ یک کدِ زیبا برای من بود که مرا به تفکر وادار کرد و آن کد این بود که چرا باید از تسلیم شدن بترسیم؟!

    حقیقت این است که اکثریتِ ما از تسلیم شدن در برابرِ خدا ترس داریم و این ترس چیزی است که از سمتِ جریانِ تاریکی به ما القا میشود با نجواهایی از این قبیل که…

    حالا درسته که در امرِ ازدواج تسلیمِ خدا شدی ولی اگر یه وقت این خدا فراموش کرد و یه انسان بی ریخت و قیافه را سرِ راهت قرار داد  ، پس چی؟؟؟!!!

    حالا درسته که تسلیمِ خدا شدی و به حرفِ خدا گوش دادی و رفتی یک سومِ موجودیِ حسابِ بانکی ات را در راهِ خدا انفاق کردی ولی ایکاش کمی فکر میکردی ، آخه طبق گفته تحلیل گرانِ بازارِ خیارسبز ؛ فردا قراره که قیمتِ خیارسبز از 10 هزار تومان به 11 هزار تومان ، افزایش پیدا کنه ، حالا از کجا میخوای خیارسبز بخوری؟؟؟!!!حالا وقتی که پنیرِ بدون خیارسبز خوردی بهت میگمااا…

    حالا درسته که…(تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل)

    آری ، همه ما میدانیم که تسلیم زیباست ولی این نجواها مثل خُوره به جانِ ما میفتند و چنانچه که جلوی آنها را نگیریم تا مرز جنون ما را میبرند و کار به فحاشی و کُفرگویی به خدا میرسه که آخه تو چه خدایی هستی؟  تو اصلا مگر خدایی هم بلدی؟ تو چرا خواسته های مرا نمیدی؟ و…

    ولی خب راه کار چیه؟؟!!

    راهکار همان چیزی است که موسی به ما یاد داد در هنگامی که خسته و درمانده به زیر سایه ای رفت و اعتراف کرد به فقر و نیازش به درگاهِ پروردگار…

    رَبِّ إِنِّی لِمَاۤ أَنزَلۡتَ إِلَیَّ مِنۡ خَیۡرࣲ فَقِیرࣱ [سوره القصص 24]

    این اعترافِ به عجز و ناتوانی در برابرِ درگاهِ خداوند ، سکویِ پرتاب ما برای صعود به سمتِ اوست… ، به قول استاد عباس منش…

    هر چه در برابر خدا متواضع تر باشی ، خدا تو را سربلندتر میکند

    خب خدایا من هم عاجزم و این نجواها می آیند و مزاحمِ خلوتِ من و تو میشوند و مانع این میشوند که صدای تو را بشنوم ، به عزتت تو را سوگند میدهم که مرا از این جهنمِ بدونِ خودت رهایی بخش…

    همین…

    آن وقت خودش می آید و برای ما لالایی میخواند و آرامِ آرامِ آرام میکند و با یک سری سوالاتِ ساده یِ فراموش شده ، چنان نوری را در وجودِ ما میتاباند که جریان تاریکی چنان پا به فرار میگذارد که در چند کیلومتری ما هم جرات نمیکند عرضِ اندام کند…

    مثلا میپرسد…

    بنده ی عزیزم ، آیا از اینکه سیستمِ گردشِ خون در رگ هایت را به من سپردی تا من آنها را مدیریت کنم ؛  پشیمانی؟!

    بنده ی عزیزم ، آیا دورانی را که در شکمِ مادرت بودی و تسلیمِ محضِ من بودی را بیاد می آوری که چه شاهکارهایی را در وجودت نهادم؟!

    بنده ی عزیزم ، زمانی که در شکم مادرت تسلیمِ محضِ من بودی ، دو عدد کلیه به تو عطا کردم که روزانه 200 لیتر از خون تو را تصفیه میکند ، آیا به این نعمتِ من توجه کرده ای که الان میایی برای من خط و نشان میکشی؟!

    بنده ی عزیزم ، آن انسان هایی را که مشکلِ کلیوی دارند و سیستم تصفیهِ خونِ در حال گردش آنها ، دچار اختلال شده است و باید مرتب تحت درمان و دیالیز باشند را جلویِ چشمت قرار ندادم تا بفهمی که از چه گوهری بهره میبری که دیگران آرزویش را دارند؟!

    بنده ی عزیزم ، آیا همین نعمتِ تصفیه و هدایت خونِ در رگ هایت برای تو کافی نیست تا قدرت مرا باور کنی و با خیالِ راحتِ راحتِ راحت به من اعتماد کنی و تسلیمِ من باشی؟!

    أَلَیۡسَ ٱللَّهُ بِکَافٍ عَبۡدَهُ؟!

    آیا خدا برای کسی که بنده اش است ؛ کافی نیست؟!

    [سوره الزمر 36]

    بنده ی عزیزم ، تو به یک بانک اعتماد میکنی و سرمایه ی مالی ات را به آنان می سپاری تا سرمایه ات را دوچندان کنند و به تو برگردانند ، آیا من نزدِ تو به اندازه ی بانک اعتبار ندارم تا وجودت را به من ببخشی تا برایت شاهکار کنم و…؟؟!!

    بنده ی عزیزم ، تو به یک خلبانی که من او را هستی بخشیده ام ، اعتماد میکنی و خودت را تقدیم او میکنی تا تو را به مقصدی برساند ، آیا افتخار میدهی تا من هم خلبانت شوم و روی دوشِ من سوار شوی تا ببینی که به کجاها بِبَرمت؟؟!!

    بنده ی عزیزم ، تو به یک پزشکِ جراح اعتماد میکنی و جانت را به او تقدیم میکنی تا تو را بیهوش کند و برویت تیغ بکشد و درمانت کند ، آیا من را قابل نمیدانی که خودت را تقدیم من کنی تا تو را از شرک و ناخالصی ها درمان کنم؟!

    بنده عزیزم ، من همان خدای دنیای تو در شکمِ مادرت هستم که تو تسلیمِ محض من بودی و برای من خط و نشان نمیکشیدی و من به تو چشم و گوش و کلیه و قلب و… دادم که اگر تمام مهندسین عالم جمع شوند نمیتوانند مثل آنها را بسازند ، حال چه شده که الان بزرگ شدی ، برای خودت کسی شده ای و ما را فراموش کرده ای؟!

    بنده ی عزیزم ،…(تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل)

    دیگه خدا باید چه کار کنه که حُسنِ نیتِ خود را به ما اثبات کند؟؟؟!!!

    یَـٰۤأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُوا۟ ٱسۡتَجِیبُوا۟ لِلَّهِ وَلِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاکُمۡ لِمَا یُحۡیِیکُمۡ [سوره اﻷنفال 24]

    به قول مولانا که از زبانِ خدا به ما میگوید که

    صد نامه فرستادم ، صد راه نشان دادم

    یا نامه نمیخوانی ، یا راه نمیدانی

    به تعبیر حضرت سجاد علیه السلام در دعای توحیدی ابوحمزه ثمالی که یه حمد و ستایش زیبا از خدا گفته اند که

    الحمدُلله الذی أدعوهُ فیُجیبنی و إن کُنتُ بطیئا حین یَدعوننی

    حمد و ستایش مخصوص خدایی است که هرگاه او را بخوانم ، مرا اجابت میکند و این در حالی است که زمانی که او مرا میخواند ، من به کُندی دعوت او را لبیک میگویم

    جالب است که ما به صورتِ لاک پشتی به دعوت او لبیک میگوییم ولی او به صورتِ خرگوشی به دعوتِ خالصانه ما لبیک میگوید

    او عاشقانه در هر لحظه و هر ساعت منتظر است که به سمتِ او برگردیم و به دعوتِ او یک لبیک جانانه بگوییم ولی ما مشغول دو دو تا چهارتا هستیم…

    خدایا شکرت…

    همین…

    وادیِ تسلیم زیباست ، وادیِ سوپرایز است…

    خدا توفیق تسلیم بودن در بارگاهش را به ما عطا کند ، تسلیمی بدونِ حس معامله که خدایا من تسلیم میشوم به شرط اینکه این و آن را به من بدهی ، تسلیمی برای خودِ خودِ خودش ، تسلیمی از این جنس که…

    ببین خدایا ، آمده ام که ساکنِ کویِ تو باشم و به اندازه یک پلک بر هم زدن از تو غافل نباشم ، همین و تمااام

    دوست دارم در تکمیل نوشته اصلی ام ، نکته ای را در نوشته ای که در جوابم به شما مینویسم ؛ بنویسم و آن مربوط به اتفاقی میشود که چند شب پیش افتاد

    قبل از ذکرِ آن اتفاق ، لازم است یکی از خصوصیاتِ همسرم را بگویم تا بتوانم زیباتر مفهوم آن اتفاقِ چند شب پیش را که برایم اتفاق افتاد ، بیان کنم و آن خصوصیت همسرم این است که…

    ایشان به شدت روی خریدهایی که انجام میدهد دقت میکنند ، مثلا برای خرید یک بسته نخودی که من براحتی و در عرض چند ثانیه میخرم ، زمان میگذارد تا یک بِرَندِ خوب و باکیفیت را انتخاب کند و بخرد و…

    در کل میخواستم بگم که ایشان خیلی در انتخاب هایش برای خریدهایی که انجام میدهد زمان میگذارد…

    حال در چند شب پیش ، همسرم حرفی را به من زد که خیلی مرا به فکر فرو برد و آن حرف این بود که…

    واقعا من مانده ام که منی که اینقدر بروی خریدها و انتخاب هایم دقت دارم و زمان صرف میکنم ؛ چه شد که در مهمترین انتخاب زندگی ام ، خیلی راحت و بدون اینکه وقتی بگذارم و تحقیقی بکنم ، جوابِ بله را به تو گفتم و تو را به عنوان همسرِ و شریک زندگیِ خودم انتخاب کردم

    این جمله ی همسرِ نازینیم خیلی مرا به فکر فرو برد ، در واقع جملهِ خدا بود به من که حاوی این پیام برای من بود که…

    دیگه چه کار باید برایت بکنم که بفهمی من برایت کافی هستم؟!

    مجددا از شما برای پاسخِ انرژی بخشی که برای من آگاهی های زیادی را مرور کرد ؛ سپاسگزاری میکنم

    و برایتان بهترین ها را از خداوندی که“وَهُوَ خَیۡرُ ٱلرَّ ٰ⁠زِقِینَ”است ، خواستارم…

    خَیۡرُ ٱلرَّ ٰ⁠زِقِینَ یعنی ، بهترین نعمتُ و رزقُ و روزی در بهترین زمان و بهترین مکان ؛ تقدیم به شما باد…

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 56 رای:
  4. -
    رضا احمدی گفته:
    مدت عضویت: 1758 روز

    به نام الله یکتایی که از همه نظر مرا کافیست…

    سلام بر شما علی آقای قاضی بزرگوار ، دوستِ نازنین و عزیزم…

    سپاسگزار لطف و محبت شما نسبت به نوشته هایی که در اینجا منتشر میکنم هستم

    دوست دارم آغازِ این نوشته ام را با یک حمد و ستایشِ زیبا ، از زبانِ حضرت سجادی آغاز کنم که این عاشقانه ی او در دعایی ثبت شده است بنامِ “ابو حمزه ثمالی” که در صورتِ تمایل ، آن را بخوانید و در محتوایِ آن تامل کنید…

    الحمدُلله الّذی تَحبّبَ إلَیَّ وَ هُوَ غَنیٌّ عنّی…

    حمد و ستایش مخصوص خدایی است که مرا دوست دارد در حالیکه هیچ نیازی نسبت به من ندارد…

    اگر کمی تامل کنیم ، متوجه میشویم که استحکام و تداومِ اکثریتِ رفاقت ها و دوستی هایی که در این دنیا وجود دارد ، بخاطرِ وجود منفعت هایی است که بینِ دو طرف وجود دارد و چنانچه آن وجهِ منفعت کنار برود ، پایه های آن دوستی به هم میخورد

    ولی دوستی ای خالصانه است که به همدیگر عشق و محبت بورزیم بدونِ اینکه توقعِ منفعت و سودی از طرف مقابل داشته باشیم ، دوستی ای بهشتی از جنسِ آیه ی زیر…

    إِنَّمَا نُطۡعِمُکُمۡ لِوَجۡهِ ٱللَّهِ لَا نُرِیدُ مِنکُمۡ جَزَاۤءࣰ وَلَا شُکُورًا

    ما بخاطرِ خشنودیِ خدا ، شما را غذا دادیم و در مقابل این کار خود توقعِ هیچ پاداش و سپاسگزاری هم نداریم

    [سوره اﻹنسان ٩]

    خیلی عجیب است که این گروهِ بندگانِ خدا ، در مقابلِ کار خود حتی توقع این را هم ندارند که طرفِ مقابل یک تشکرِ ساده از آنها داشته باشد چه برسد به اینکه بخواهند از آنها دستمزدی را دریافت کنند…

    حال در دوستی خدا با خود تامل کنیم که ما را دوست دارد در حالیکه هیچ نیازی به ما ندارد ، زیرا که قدرتمندی است که از همه نظر بی نیاز است و فقر و حاجتی به هیچ کس ندارد…

    حال سوال این است که چرا باید مرا دوست داشته باشد در حالیکه هیچ نیازی به من ندارد؟؟!! اصلا نشانه یِ دوستیِ صادقانه یِ او چیست؟

    نشانه یِ دوستیِ صادقانه یِ او ، موهبتِ چشمانی است که هر روز صبح باز میشوند تا بتوانیم عزیزانمان را ببینیم و از وجودشان لذت ببریم…

    نشانه یِ دوستیِ بدونِ دَغَلبازیِ او ، گردش آرام و منظمِ این سیاره یِ کروی شکل ، برویِ خورشیدی است که همچون یک لامپ پُر نور ، زمین را روشن میکند تا بتوانیم از زیبایی هایی که خدا در این سفره ی عالم گذاشته استفاده کنیم و…

    حتی نشانه یِ دوستیِ صادقانه یِ او وجود دردها و رنج هایی است که برای ما میفرستد ولی ما گنج نهفته در آنها را دریافت نمیکنیم و بجای اینکه بفهمیم که این دردها آمده اند که ما به خود آییم و با فریادِ “إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّاۤ إِلَیۡهِ رَ ٰ⁠جِعُونَ” به سمتِ خودش برگردیم و واردِ وادیِ سلامت و بهشت شویم ؛ زبان به شکایت باز میکنیم که خدایا چرا من؟؟؟!!!

    نشانه های دوستیِ صادقانه یِ او فراوانند ، فقط باید به قول سهراب سپهری “چشم ها را بشوییم و از زاویه ای دیگر نگاه کنیم”

    و اما نشانه یِ واضحی که در جلوی چشمانِ ما است که باید به آن لبیک بگوییم ، چیست؟!

    نشانه اش وجود استاد عباس منشی است که ما را به وادی ای دعوت کرده که وادیِ توحید است ، وادی ای با یک سری مجموعه قوانینِ مشخص که با استفاده از آنان میتوانیم خلق کنیم هر آن چه را که بخواهیم و اراده کنیم…

    و لبیک ما یعنی که با صدِ وجودم این دعوت را می پذیرم و شک و شبهه ها را کنار میگذارم و یک جهاد اکبر به راه میاندازم برای هجرت از وضع فعلی به یک وضع ایده آل و بهشتی…

    در واقع خدا از ما خواستگاری کرده به شوق بله گرفتن از ما…

    خواستگاری کرده و ما‌ را وعده داده که اگر بیای به سمتِ من ، دنیا را به پایت میریزم و ما را ترسانده که اگر‌ به دعوت من لبیک نگویی ، اسیر افرادی میشوی که زندگی را برایت جهنم میکنند و هدفِ او از این کار این بوده تا ما را تحریک کند که “بله” بگوییم‌ به دعوتِ او…

    و زیبایی این سیستمِ خداوند متعالی که “کَتَبَ عَلَىٰ نَفۡسِهِ ٱلرَّحۡمَه” است ؛ این است که رحمتِ او بر خشمِ او سبقت گرفته است ، مثلا گفته است که…

    (مَن جَاۤءَ بِٱلۡحَسَنَهِ فَلَهُۥ عَشۡرُ أَمۡثَالِهَا وَمَن جَاۤءَ بِٱلسَّیِّئَهِ فَلَا یُجۡزَىٰۤ إِلَّا مِثۡلَهَا وَهُمۡ لَا یُظۡلَمُونَ)   [سوره اﻷنعام 160]

    ترجمه این آیه به زبان عامیانه خودمان این میشود که…

    ببین بنده من ، در سرزمینِ من اگر کار زیبا کنی ، آن کار را از تو قبول میکنم و ده برابرش را به تو بر میگردانم ولی چنانچه کار نازیبا بکنی ، معادل همان را به تو برمیگردانم

    عهه ، این چه سرزمینی است که در آن خوبی ها ده برابر میشود و به ما برگشت داده میشود ولی بدی ها نه…

    خب همینه دیگه ، اینجا وادیِ خدای عاشقی است که منتظر ماست که به او لبیک بگوییم

    اینجا وادی خدای عاشقی است که یکی از نام های زیبایش در دعای جوشن کبیر این است که…

    یَا مَنْ سَبَقَتْ رَحْمَتُهُ غَضَبَهُ ….. ای کسی که رحمتِ او بر خشمِ او سبقت گرفته

    اینجا وادیِ خدایِ عاشقی است که رحمتش همه ی این عالم را فراگرفته ، خودِ خودِ خودش گفته است که رحمتِ من و نگفته که غضب من…

    وَرَحۡمَتِی وَسِعَتۡ کُلَّ شَیۡءࣲ

    و رحمتِ من ؛ همه چیز را در بر گرفته است

    [سوره اﻷعراف ١56]

    اینجا وادیِ خدایِ عاشقی است که وقتی میخواهد خود را به جهانیان معرفی کند ، ابتدا از رحیم بودنش سخن میگوید و سپس از خشم و عذابش…

    (نَبِّئۡ عِبَادِیۤ أَنِّیۤ أَنَا ٱلۡغَفُورُ ٱلرَّحِیمُ ۝  وَأَنَّ عَذَابِی هُوَ ٱلۡعَذَابُ ٱلۡأَلِیمُ)

    و ای محمد ، به بندگانم بگو که من آمرزنده و بخشنده ام و عذاب من هم دردناک است

    [سوره الحجر 49 – 50]

    در واقع‌ اگر خوب دقت کنیم ، متوجه میشویم که وعده خشم و عذاب او هم نوعی رحمت است تا ما بترسیم از اینکه سمتِ آن کارهای نازیبا برویم…

    آری ، سیستمِ این خدا بر بخشندگی استوار شده است و از سمت این سیستم یک پیامکِ دعوت برای ما جهتِ شرکت در جشنِ ملکوتیان ، صادر شده است و مساله این است که…

    آیا من به این پیامکِ دعوتِ او لبیک میگویم یا خیر؟

    آیا من این خواستگاریِ او را با یک لبیکِ جانانه قبول میکنم یا خود را به عقدِ موقت و دائمِ غیر او در می آورم و غرق در رنج و سختی و… میشوم؟

    اشکالی هم ندارد که من به دعوتِ او لبیک نگویم و عروسِ او نباشم و عروسِ غیر او شوم ، فقط این وسط باید خودم را آماده کنم برای اینکه حسابی رنج بکشم و اسیر و برده یِ هوسرانی این و آن شوم و بعد از این چک و لگد خوردن ها ، مجددا با صورتی خون آلود و دست و پایِ شکسته به سمتِ او برگردم و بگویم که خدایا غلط کردم ، الان برگشتم و میخواهم بله بگویم…

    خوشبحال آنان که پیامِ خدا را خوب میفهمند و در همان جلسه خواستگاریِ اول ، با شوق فراوان “بله” را میگوند و ساکن حریمِ او میشوند

    آری ؛ ما دعوت شدگانی هستیم که به وادی آگاهی و توحید و حساب کردن روی خودِ خودِ خودش ، دعوت شده ایم ؛ باشد که قدردان باشیم و…

    وظیفه ما این است که در برابرِ این دعوت ، یک لبیک جانانه بگوییم و با ذکرِ مقدس ” من نمیدانم و تو میدانی” از او راهنمایی بگیریم و طبق راهنمایی او جلو رویم و خوشبختِ خوشبختِ خوشبخت باشیم…

    او خدایی است دانا و به ما می آموزد آن چیزهایی را که نمیدانیم…

    او خدایی است که در لحظات اولیه تولد ، به همه ما علمِ چگونگیِ استخراجِ شیرِ مادر را آموخت بدون اینکه سرِ کلاسِ درسی نشسته باشیم…

    او خدایی است که به قول ملاصدرا ، همه چیز میشود ، همه‌ کس را ؛ پس با این حساب او معلمِ من میشود و برای معلم بودنم کافی می باشد…

    او خدایی است که معلم ما میشود به شرط اینکه به آن چیزهایی که میدانیم عمل کنیم تا به کلاس های بالاتر او برویم تا او به ما تدریس‌کند چیزهایی را که نمیدانیم… ، به تعبیر خودش…

    وَٱتَّقُوا۟ ٱلله وَ یُعَلِّمُکُمُ ٱلله وَٱلله بِکُلِّ شَیۡءٍ عَلِیمࣱ

    و ای‌گروه مومنان ؛ حد و حدود الهی را رعایت کنید و خدا به شما می آموزد و خدا نسبت به هر چیزی دانا است

    [سوره البقره 282]

    آری ، خدا دانایِ کُل و معدنِ علم است و هر کس به اندازهِ ظرفِ خودش از این معدن بهره مند میشود و شرط بالارفتن در‌ دانشگاهِ خدا ؛ عمل به آن چیزهای است که به ما آموخته ، به تعبیر حضرت باقر علیه السلام…

    مَن عَمِلَ بِما عَلِم ، علّمه الله ما لم یَعلَم

    هر کس به آنچه که میداند ، عمل کند ؛ خدا آن چیزهایی را که نمیداند ، به او می آموزد

    پس من به دعوت او لبیک جانانه میگویم و واردِ وادیِ او میشوم و در این مسیر به فرمان هایِ او احترام میگذارم و تلاش میکنم تا حد و حدود او را رعایت کنم و در عین حال سراپا گوش میشوم و شاخک هایم را تیز میکنم برای آموختن در مکتبِ او…

    این شیوه حضرت محمدی است که سواد خواندن و نوشتن نداشت ولی در‌مکتب او بزرگ شد و خود خدا معلم او بود و او را از یک پسر بچه ی یتیم ، به شخصیتی تاثیرگذار در تاریخ مبدل کرد

    این شیوه ابوعلی سینایِ طبیب است که جوابِ مسائلش را بعد از ارتباط با خدایش دریافت میکرد بدون اینکه تحتِ تعلیم استادی دیگر باشد

    مثلا ، ما میدانم که در دانشگاه الله یکتا ، غیبت کردن و مسخره کردنِ همدیگر ؛ یک امرِ خلافِ قانون است و چنین دستوری در کتاب مقدس ثبت شده ؛ پس ما به این فرمانِ خدا “لبیک” میگوییم و زیپ دهانِ خود را میبندیم تا حُسنِ نیت خود را به او ثابت کنیم که آمده ایم که عوض شویم و نمیخواهیم نقش بازی کنیم و بعد از عمل به این آگاهی ها ، آماده میشویم برای آگاهی های بالاتر و…

    و او معلمی است که خودش میداند چگونه ما را در معرضِ علوم بیشتری قرار دهد به شرط اینکه ما در انتظارِ جواب باشیم و درگیر حواشی نباشیم و به مانند‌ حضرت محمد نگاهمان به آسمان باشد…

    قَدۡ نَرَىٰ تَقَلُّبَ وَجۡهِکَ فِی ٱلسَّمَاۤءِ فَلَنُوَلِّیَنَّکَ قِبۡلَهࣰ تَرۡضَاهَا…

    و ای محمد ، ما نگاه هایِ مشتاقانه و منتظرانه یِ تو را به سمتِ آسمان برای دریافتِ فرمانِ بازگشتِ قبله از سمت بیت المقدس به کعبه میبینیم ، با چنین اشتیاقی قطعا تو را به قبله ای که به آن خشنود شوی《یعنی همان خانه کعبه》برمیگردانیم…

    [سوره البقره 144]

    پس همه چیز از یک “بله گفتنِ جانانه و خالصانه” شروع میشود ، یک بله گفتنی محکم برای عروسِ خودش شدن ، بله گفتنی که هیچ جادوگرُ و حسودُ و دو بِهَم زنُ و وسوسه گرُ و شیطانی ، نتواند آن را پاره کند و کار را به طلاق و جدایی من از خدا بکشاند…

    براستی که او  از هر جهتی برای ما کافیست و سند چنین حرفی این آیه قرآنی است که به شاگرد نازنین ، حضرت محمد چنین میگوید که

    فَإِن تَوَلَّوۡا۟ فَقُلۡ حَسۡبِیَ ٱللَّهُ لَاۤ إِلَـٰهَ إِلَّا هُوَ  [سوره التوبه ١٢٩]

    ترجمه این آیه به زبان عامیانه خودمان اینگونه میشود که

    ای محمد ،‌ اگر‌ عالم و آدم به تو پشت کردند و احساس تنهایی کردی ، یه وقت ننشینی و غصه بخوری که الان بی کَس و کار شدم بلکه بجایِ چنین کاری ، بگو که “حَسۡبِیَ ٱللَّهُ لَاۤ إِلَـٰهَ إِلَّا هُوَ”

    و باز هم میرسیم به جمله یِ زیبایِ ملاصدار که…

    خدا همه چیز میشود همه کس را ، به شرط اعتقاد ؛ به شرط پاکی دل؛ به شرط طهارت روح

    و نقطه ی آغازین اعتقاد و پاکی دل و طهارت روح ، همان لبیک گفتن جانانه خالصانه است…

    ممنونم از شما علی آقای نازنین ، در پناه الله یکتا غرق در نور باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 24 رای: