جمله به جمله این فایل حاوی آگاهی هایی هایی است که نحوه اجرای توحید در عمل را به ما یادآوری می کند. اصلی که اساسی ترین عامل خوشبختی بشر در تمام جنبه هاست.
توضیحات استاد عباس منش در این فایل را با تمرکز گوش دهید و نکته برداری کنید. سپس در پایان، برای درک عمیق تر نقش “توحید” در روانی زندگی، تمرین زیر را انجام دهید.
تمرین:
به تجربیات خود درباره مفهوم این فایل فکر کن و در بخش نظرات این فایل بنویس:
الف) درباره چه تجربیاتی فکر کردی خودت می دانی، به مهارت و کاربلدی خود آنقدر مغرور شدی، خود را بی نیاز از هدایت های خدا دیدی و سراغ ایده های خودت یا راهکارهای دیگران رفتی اما به طرز غیر قابل انتظاری، نتیجه خوب از آب در نیامد یا دچار خطا و اشتباه شدی؟
در عوض کجاها با وجود مهارت و کاربلدی، متواضعانه از خداوند طلب هدایت کردی، سپس به ایده هایی هدایت شدی که کارها با روانی و آسانی انجام شد یا نتیجه حتی بارها بهتر از انتظار شما پیش رفت؟
ب) وقتی چرخ زندگی شما به روانی می چرخد و کارها به خوبی پیش می رود، آیا می توانی ارتباط این جنس از روانی در انجام کارها را با نگرش “تواضح در برابر خداوند” حتی با وجود حرفه ای بودن، تشخیص دهی و برعکس؟
فکر کردن و جواب دادن به این سوالات باعث می شود که نقش توحید در روانی زندگی را درک کنی و در همه حال در مقابل خداوند خاشع بمانی و در موضوعات مختلف خواه ساده، خواه مهم، از خداوند هدایت بخواهی حتی اگر در آن کار حرفه ای باشی.
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری توحید عملی | قسمت 11632MB67 دقیقه
- فایل صوتی توحید عملی | قسمت 1164MB67 دقیقه
به نام خداوند بخشنده و مهربان
خدایا هرآنچه دارم از آن توست و من بنده ی ضعیف و ناتوان تو ، به هر خیری از جانب تو ، فقیر و محتاجم
پروردگارا تنها تو را میپرستم و تنها از تو یاری میجویم
سلام میکنم خدمت استاد عزیز و گرانقدرم که تا پایان عمرم ازشون به خاطر اینکه خدای واقعی رو به من شناسوندن و چشمهام رو باز کردن و شیوه ی صحیح زندگی کردن رو بهم یاد دادن سپاسگزارم . و همینطور سلام میکنم خدمت بانوی نمونه و الگوی ارزشمندم ، خانم شایسته ی مهربان .
استاد بسیار بسیار سپاسگزارم به خاطر این فایل فوق العاده ارزشمند توحید عملی 11 که بهمون هدیه دادید . با تمام وجودم احساس کردم که خداوند در جواب سوالات و دغدغه هایی که این مدت تو زندگیم داشتم ، این حرفها و سخنان ارزشمند رو از طریق شما به من میگه به خاطر همین به حدی ذوق زده و احساساتی شدم که تو دقیقه به دقیقه ی گوش دادن به این فایل به پهنای صورتم اشک میریختم و مدام از خداوند سپاسگزاری میکردم . انگار این حرفها احتیاج روحم بود و به طرز معجزه آسایی آرومم میکرد .
در مورد تمرین این فایل چندتا مثال از زندگی خودم میگم :
+ یادمه با وجود اینکه چندین سال داخل شهر رانندگی کرده بودم و دست فرمون خوبی هم داشتم ، ولی تا به حال در بیرون شهر و جاده های بین شهری رانندگی نکرده بودم و میترسیدم و این ترسم هم بیشترش مربوط میشد به اطلاعات و ورودیهای نادرستی که از اطرافیانم گرفته بودم و اونها مدام انجام این کار رو سخت و خطرناک توصیف میکردند و مدام، مستقیم و غیر مستقیم بهم القا میکردن که خانمها نمیتونن تو جاده بیرون شهر رانندگی بکنن و این کار خطرناک هست و تو اطرافیانم هم الگوی خانم نداشتم که تونسته باشه تو جاده های بین شهری بدون اینکه مردی کنارش باشه رانندگی کنه . ولی من خیلی دوست داشتم خودم بتونم با ماشین شخصی تو جاده های بین شهری رانندگی کنم و به شهرهای دیگه مسافرت کنم . خلاصه بعد از سالها ترسیدن و تجربه نکردن این آرزوم و لذت نبردن ، وقتی اولین بار خواستم خودم بدون حضور هیچ مردی در کنارم دربیام جاده و تو جاده رانندگی کنم ، با خدای خودم خلوت کردم و باهاش حرف زدم و گفتم که ایمانم رو قوی کنه تا بتونم پا روی این ترس بزرگم بزارم و همه چیز رو به خودش سپردم و ازش خواستم همه جوره مراقبم باشه ، و وقتی به خودش سپردم ، قلبم آرام شد و احساس کردم که میتونم و توانش رو دارم که تو جاده رانندگی کنم و با توکّل به الله یکتا شروع کردم و اولین سفر با ماشین شخصی رو به همراه خواهر کوچکترم شروع کردم و خدا رو گواه میگیرم چنان رانندگی روان و لذتبخشی داشتم و چنان با آرامش و اطمینان قلبی رانندگی و سفر کردم که در طول هشت سال رانندگی ای که داشتم ، تجربه نکرده بودم . انگار داشتم پرواز میکردم . به خدا انگار حتی پدالهای ماشین رو هم خودش کنترل میکرد ، فرمون رو هم خودش میچرخوند ، من فقط اسمم راننده بود در حالی که همه ی کارها رو اون انجام میداد ، من مدام تو دلم با خدا حرف میزدم و با ذوق و شوق و هیجان ازش تشکر میکردم و میگفتم که اگه میدونستم قراره خودت به جای من رانندگی کنی ، اینهمه مدت خودم رو از این لذّت محروم نمیکردم . اولین رانندگی و سفرم به شهر دیگه به حدّی برام لذت بخش بود که دوست داشتم مدام برم مسافرت تا بتونم تو جاده رانندگی کنم ، انگار که رمز رو متوجّه شده باشم ، ذوق داشتم که دوباره این رمز رو امتحان کنم . از اون به بعد هم هر سفر جادّه ای که بخوام برم ، دقیقا مثل بار اولم باز با خدا حرف میزنم و همه چیز رو به اون میسپرم و خدا شاهده تا الان تو هیچکدوم از رانندگی های جاده ای که داشتم ، آب تو دلم تکون نخورده و همیشه احساس میکردم که من دارم پرواز میکنم و خدا به جای من داره رانندگی میکنه و چون از همون تجربه ی اولم همه چیز رو به خدا سپردم و خیلی بهم خوش گذشته و پروسه ی رانندگی برام جادویی و لذت بخش شده ، الان منی که تا سن 37 سالگی از رانندگی تو جاده وحشت داشتم ، عاشق رانندگی تو جاده هستم و هرچی جاده طولانی تر با شه بیشتر و بیشتر بهم خوش میگذره چون تا وقتی یادمه و از همون شروع سفر همه چیز رو به خدا میسپرم ، من پرواز میکنم و خدا به جای من رانندگی میکنه .
+ من و خواهر کوچکتر از خودم با هم شریک کاری بودیم و یه فروشگاه لباس بزرگ و ایده آل و معروف تو شهرمون داشتیم و به مدد و یاری الله یکتا ، کارمون رو از زیر صفر شروع کرده بودیم ، اون موقعی که کار رو شروع کردیم حتی تو رویاهامون هم نمی دیدیم که کارمون در این حد رشد کنه ، چون با اینکه اکثرا تو خانواده مون همه بازاری بودن ، ولی ما تقریبا هیچی از کار نمیدونستیم ، حتی نمیدونستیم چطوری باید برای مغازه مون جنس تهیه کنیم ، حتی صاحب اولین مغازه ی کوچیکمون ، مغازه ش رو به ما که خانم بودیم نمیداد و به نام بابامون اجاره نامه رو نوشته بود و کلی مانع دیگه سر راهمون بود تا ما این شغل رو نداشته باشیم ولی وقتی که ما به خاطر نیاز مالی، به کار احتیاج داشتیم و فقط از خدا کمک میخواستیم ، به طرز معجزه آسایی یه مغازه آماده ی پر از جنس نصیبمون شد که فقط باید جنسها رو میفروختیم و بعد از یه مدتی تسویه میکردیم تا مغازه مال خودمون میشد که این پروسه هم با لطف خدا به آسانی انجام شد و تا جایی رسید که مایی که کارمون رو با قرض شروع کرده بودیم تونستیم کارمون رو بزرگتر کنیم وتبدیل به یه فروشگاه معروف تو بهترین و گرونترین منطقه شهرمون بشیم .
+ یادمه یه سال دو ماه آخر سال به خاطر یه سری اتفاق که تو زندگیمون افتاده بود ما تقریبا برای هر روز چک داشتیم و به شدت زیر قرض و بدهی بودیم ، یه روز اومدم و مبلغ تمام چکهایی که داده بودیم رو با هم جمع کردم و دیدم که ما اگه تو سه ماه آینده و تا آخر فروردین ، مثل هر سال فروش داشته باشیم ، باز هم نمیتونیم این چکها رو پاس کنیم از طرفی فکر کنم زمان کرونا بود و فروش کم بود . وقتی اینو متوجه شدیم یه ترس عجیبی کل وجودمون رو گرفت . اون موقع تازه یه مدتی میشد که با مباحث استاد آشنا شده بودیم و تازه اول راه بودیم آنچنان درک درستی از مباحث نداشتیم ، تازه الان هم حق مطلب رو برای کار کردن روی خودم و درک صحیح قوانین جهان و اجرای آن تو زندگیم ، به جا نیاوردم و حالا حالا حالاها کار دارم . خلاصه بعد از وحشتی که از دیدن مبلغ چکها کردیم ، تنها کاری که تونستیم بکنیم این بود که دست به دامن خدا بشیم و ازش کمک بخوایم ، طبق معمول همه چیز رو به خدا سپردیم و به اون توکل کردیم و بدون اینکه به کسی چیزی بگیم و از کسی کمک بخوایم ، تمام تمرکزمون رو گذاشتیم روی کارمون و اتفاقی که افتاد به طرز معجزه آسایی فروش ما بالا رفت و زمانی که همه از نداشتن فروش مینالیدن ، مشتری های ما زیاد شد و نه تنها تونستیم تو دو ماه چکهامون رو پاس کنیم ، بلکه کلی هم پول تو حسابمون پس انداز شد و این در حالی بود که هم فروشگاه پر جنس بود و هم انبارمون . و ما طبق معمول از معجزه ای که خداوند تو زندگیمون و کارمون کرده بود ، ذوق مرگ بودیم و از اون به بعد ، با چیزهایی که از استاد یاد گرفته بودیم و به رسم سپاسگزاری از خداوند که مثل همیشه ما رو نجات داده بود ، دیگه به هیج عنوان تو کارمون از چک استفاده نکردیم و همه ی خریدهامون به صورت نقد بود و این باعث میشد پولمون پر برکت بشه .
+ یادمه بعد از یه مدت که روی آموزشهای استاد کار میکردیم و در حالی که کسب و کارمون تو اوج خودش بود ، و معروف شده بودیم و مشتری های وفادار خودمون رو داشتیم و همه چیز عالی بود ، هم من و هم خواهرم متوجه شدیم که از کارمون و از زندگیمون لذت نمیبریم و اون طوری که باید ، بهش علاقه نداریم ، و با وجود اینکه همه چیز اوکی بود ولی ما داشتیم در خلاف جهت آرزوهامون حرکت میکردیم و هرچی میگذشت با وجود موفقیت ظاهری تو کسب و کارمون و معروف شدن تو شهر ، ما هر روز بیشتر احساس بدبختی و غم میکردیم و این کم کم داشت روی کارمون تأثیر میگذاشت و به قولی ریز ریز پنیرهامون کم میشد و اینو فقط مایی که صاحب کسب و کار بودیم میتونستیم بفهمیم در حالی که اطرافیان و همه ی مشتریها فکر میکردن که ما درحال رشد هستیم . خیلی وقت بود به این نتیجه رسیده بودیم ولی جرأت اینکه فروشگاه رو جمع کنیم و بریم دنبال علاقه مون رو نداشتیم و به شدت از این کار میترسیدیم و کل پروسه برامون وحشتناک بود . بعد از یه مدت طولانی کلنجار رفتن با خودمون و گوش کردن به آموزه های استاد و تجسم کردن خواسته هامون و ……… جرأت کردیم و تصمیم قاطع گرفتیم که فروشگاهمون رو در اوج رشد و معروفیتش ، جمع کنیم و وقتی اینو با خانواده مطرح کردیم ، اول هیچکس باور نکرد و فکرمیکردن ما شوخی میکنیم ، چون واقعا شرایطمون اوکازیون بود . ولی وقتی جدیّت تصمیم مارو دیدن ، شروع کردن به مخالفت کردن و از راهی استفاده کردن تا تصمیم ما رو عوض کنن . حتی چون جوّ فروشگاه ما بسیار صمیمی و دوستانه بود ، همه اون رو دوست داشتن ، فروشنده ها و مشتریهامون هم مدام از ما میخواستن که فروشگاه رو تعطیل نکنیم . خلاصه با وجود تمام مخالفتها و فشارها و با وجود اینکه نمیدونستیم بعد از تعطیلی فروشگاه میخوایم چیکار کنیم ، به خاطر جرأتی که با گوش کردن به آموزشهای استاد پیدا کرده بودیم و به خاطر توکّل و اطمینانی که به خدا داشتیم تونستیم روی تصمیمون بمونیم و اجراییش کنیم . وقتی فقط به پروسه ی جمع کردن فروشگاه و تخلیه ی اون فکر میکردیم یه کار خیلی سخت و طاقت فرسا تو ذهنمون میومد که از توان ما دو نفر خارج بود چه برسه به اینکه فکر کنیم بعد از تعطیلی فروشگاه میخواییم چکار کنیم و ما هیچ کمک دیگری نداشتیم چون همه مخالف حرکت ما بودن و اگه ازشون کمک میخواستیم ، باز شروع میکردن به حرف زدن و منصرف کردن ما ، و ما اصلا اینو دوست نداشتیم . خلاصه بازم طبق معمول دست به دامن خدا شدیم و فقط از اون کمک خواستیم و فقط به اون توکل کردیم تا باز هم ما رو آسون کنه برای آسونی ها . و خدای مهربون و همیشه حاضر تو زندگی ما ، سنگ تموم گذاشت و با ایده هایی که به ما داد ، پروسه رو طوری چید که ما تونستیم تا آخرین روزی که فرصت داشتیم فروشگاه رو باز نگه داریم و تقریبا تمام جنسهامون رو بفروشیم و خیلی راحت تو یه شب تا نزدیکهای ظهر ، فروشگاه رو کامل تخلیه کنیم و تحویل صاحب جدیدش بدیم و این در حالی بود که من و خواهرم کل شب تا صبح رو تنها بودیم و به تنهایی تونستیم تمام وسایل فروشگاه رو که خیلی هم زیاد بود ، جا به جا و تخلیه کنیم و تمام این مدت تنها کسی که ثانیه به ثانیه با ما بود و بهمون ایده های عالی که کارها رو برامون آسون میکرد میداد ، خدای مهربان و همیشه حاضر در زندگی ما بود و کل اون شب رو کنار ما و مراقب ما بود و ما بدون ترس از تاریکی شب و تنهایی و خلوتی ، کارهامون رو به آسونی انجام دادیم به طوری که وقتی صبح همه فروشگاه رو خالی دیدند تعجب کردند از اینکه ما چطور تونستیم بدون کمک کسی به این سرعت و دقت فروشگاه رو تخلیه کنیم در حالی که اونها نمیدونستن که این کار از عهده ی ما برنمیومد و تماما کار خدا بود . البته من بنده ی ناسپاس با اینکه میدونستم همه کارها رو خدا انجام داده و اگه ایده ها و کمکهای اون نبود ، اگه اون مراقبمون نبود و گره به کارمون می افتاد ، به هیچ عنوان کارها به این آسانی و راحتی انجام نمیشد ، ولی باز هم قشنگ احساس میکردم وقتی دیگران از راحت انجام شدن کارها تعجب میکردند و ازمون تعریف میکردند ، من تو دلم احساس غرور میکردم و اعتبار کارها رو به خودم میدادم ، و اینجاهاست که باید مراقب افکارمون باشیم که به خودمون مغرور نشیم و اعتبار همه چیز رو به خودمون ندیم که در این صورت خیلی بد زمین میخوریم و خدا میزنه پس کلّه مون . که به قول استاد خیلی خوبه که همون اول که از مسیر منحرف میشیم و کج میریم ، بزنه پس کلّه مون ، تا سریع به راه درست برگردیم ، نه اینکه بعد از اینکه به ته مسیر اشتباه رسیدیدم و کلّی از عمرمون تلف شد ، تازه متوجه بشیم که ای دل غافل ، این همه مدت تو مسیر اشتباهی بودیم و اصلا متوجه نشدم .
+ یادمه بعد از اینکه فروشگاه رو جمع کردیم ، تصمیم گرفتیم به یه شهر دیگه مهاجرت کنیم و اولین کار بزرگ و وحشتناک از نظر همه و خودمون رو انجام بدیم ، به شدت برامون ترسناک و ناشناخته بود ، چون تو کل جدّ و آباد و خاندان ما این اصلا و به هیج عنوان اتفاق نیافتاده بود که یه دختر مجرد بخواد تک و تنها مهاجرت کنه به یه شهر دیگه که هیچ آشنا و فامیلی هم تو اون شهر نداره. چه معنی داره اصلا !!!!!…. خلاصه من و خواهرم با وجود تمام مخالفتها و گریه و زاری ها ، تصمیم گرفتیم زندگی مستقلی داشته باشیم و بر روی ترسهای ریز و درشتی که با وجود بالا رفتن سنمون تو وجودمون داشتیم ، پا بزاریم و این زندگی کوتاهی که داریم و نمیدونیم کی قراره سوت پایانش زده بشه ، رو به تمام معنا و در تمام جنبه ها تجربه کنیم . خیلی برامون پروسه سخت و پیچیده و ترسناک میومد ، اصلا نمیدونستیم به کدوم شهر مهاجرت کنیم ؟ بعد مهاجرت چه کاری انجام بدیم ؟ اصلا دقیقا به چی علاقه داریم که اینطوری زندگیمون رو ریختیم به هم ؟ و ….. هزاران سؤال دیگه که مدام تو ذهنمون میچرخید و جوابی براش نداشتیم و مدام نجواهای ذهن ما رو میترسوند و سعی داشت ما رو پشیمون کنه از کاری که انجام داده بودیم . و ما هیچ کاری از دستمون برنمیومد جز اینکه سعی میکردیم با خوشی های کوچیک و با گوش کردن به فایلهای استاد حالمون رو خوب نگه داریم . اتفاقی که افتاد با اینکه اصلا از کاری که کرده بودیم پشیمون نبودیم و عمیقا از درونمون یه حس قوی و محکمی بهمون میگفت که کار درستی کردیم و باید مسیر رو ادامه بدیم و خودمون هم با تمام وجود دوست داشتیم که این تغییرات رو تو زندگیمون بدیم ، ولی رفته رفته شرایطمون بدتر میشد و گره به کارمون میافتاد و ما به مدت شش ماه ، هر کاری کردیم نتونستیم به برنامه ای که مشخص کرده بودیم برسیم و هر کاری کردیم به بن بست خوردیم و دیگه کارها مثل کارهای دیگه ی این پروسه برامون به آسانی و راحتی انجام نمیشد .رفته رفته کار به جایی رسید که اینقدر از لحاظ روحی شرایط برامون سخت شد که باز هم نالان و گریان دست به دامان خدا شدم و ازش خواستم که به دادم برسه و اینجا بود که فهمیدم من تو این مدت که خدا کارها رو برامون به آسانی انجام داده بود ، به خودم مغرور شده بودم و اعتبار همه ی این کارها رو به خودم داده بودم و خدا هم طبق قوانین ثابت و بدون تغییرش ، من رو به خودم واگذار کرده بود و کارهام رو به عهده ی خودم گذاشته بود که انجام بدم و من بدون کمک و حضور خداوند ، تو این مدت شش ماهه گند زده بودم به زندگیم و مشکل پشت مشکل تو زندگیم رخ میداد تا جایی که شرایط روحیم افتضاح شده بود . تا اینکه از خداوند طلب آمرزش کردم و با تمام وجودم اظها ر عجز و ناتوانی در مقابلش کردم و عاجزانه ازش خواستم که کمکم کنه و من رو آسان کنه برای آسانی ها و کارهام رو برام انجام بده ، چرا که من بدون اون اصلا توانایی انجام هیچ کاری رو ندارم . و اینگونه بود که خداوند دست به کار شد و معجزه ها شروع شد و ما تونستیم به راحتی و در یک روز ، در بهترین منطقه ی یک شهر عالی و فوق العاده ، در یک محیط و محلّه ی خوبتر از خوب ، یه خونه ی نوساز و بزرگ با یه صاحبخونه ی محترم و بافرهنگ ، بگیریم و یه زندگی رویایی و پر از اتفاقها و تجربه های خوب رو شروع کنیم . اینبار هم مثل همیشه خداوند به راحتی کارها رو برامون انجام داد و ما رو آسان کرد برای آسانی ها . ولی از اونجایی که انسان فراموشکار است ، مدام در طول زندگیش به خودش مغرور میشه و فکر میکنه که کارها رو داره خودش انجام میده و وجود خدا و کمکهای همیشگی خدا تو زندگیش رو فراموش میکنه ، و اینجاست که فریب نجواهای شیطان رو میخوره و مشرک و ناسپاس میشه .
این مدت هم من فراموشکار، باز هم فریب نجواهای شیطان رو خوردم و فراموش کردم تمام معجزاتی که خداوند آشکارا در زندگیم انجام داده و در تک تک لحظات زندگیم من رو آسان کرده برای آسانی ها . خدا رو صد هزار مرتبه شکر که با این فایل توحید عملی 11 ، که مطمئنم خداوند این حرفها رو از طریق استاد ، فقط و فقط به من گفته ، دوباره هدایتم کرد تا بتونم بازهم بهش توکل کنم و ازش کمک بخوام تا این مسئله م هم به آسانی حل بشه و من باز هم آسان بشم برای آسانی ها و دوباره ایمانم به خداوند قوی تر بشه انشاالله .
همه این حرفها رو برای یادآوری خودم نوشتم تا هر جایی که از مسیر خارج شدم هدایت بشم به نوشته های خودم و بازهم همه چیز بهم یادآوری بشه و دوباره توبه کنم و به مسیر برگردم و با اینکه وقتی روی خودمون کار میکنیم رفته رفته ایمانمون قویتر میشه ولی تا وقتی زنده هستیم ، این روند ادامه داره و ما تا لحظه ی مرگ نباید ناامید بشیم از این پروسه ، هر چقدر هم که تکراری باشه و از دست خودمون خسته بشیم .
سپاسگزارم از همه ی کسانی که با چشمان نازنینشون کامنت من رو خوندن .
خدایا پناه میبرم به تو از شرّ نجواهای شیطان
پروردگارا تنها تو را میپرستم و تنها از تو یاری میجویم
ربّ یگانه ی من ، مرا به راه راست ، به راه کسانی که به آنها نعمت عطا کرده ای هدایت کن .
به نام خداوند بخشنده و مهربانم
سلام به سارای زیبا و مهربان و عزیزم
سارا جان خیلی خیلی خوشحال شدم وقتی دیدم به کامنت من پاسخ دادی بسیار ممنونم از توجه ای که کردی
من همیشه عاشق خوندن کامنت های شما هستم و وقتی میبینم یه کامنتی با اسم قشنگ شما منتشر شده با ذوق و شوق مطالعه ش میکنم و همیشه و همیشه به خاطر تعهدی که در کار کردن روی خودت داری ، به خاطر مسیری که با موفقیت در زندگیت طی کردی ، به خاطر احساس خوبی که تو کامنت هات و زندگیت داری ، به خاطر رابطه ی خوبی که با خدای خودت ایجاد کردی ، به خاطر توحیدی بودنت و …. از ته دلم تحسینت کردم و میکنم . من همیشه از کامنتهات یاد میگیرم و آرامش و احساس خوب میگیرم . سارای عزیزم تو یکی از الگوهای خوب من تو این سایت الهی هستی و همیشه ازت یاد گرفتم . خودم خیلی سعادت کامنت نوشتن نداشتم ولی همیشه کامنتهای بچه های فوق العاده ی سایت ، مخصوصا شما رو با جون و دل میخونم و تحسینشون میکنم .
سارا جان خوشحال میشم اگه به عنوان یکی از شاگردهای خوب مکتب توحیدی استاد و به عنوان یکی از افرادی که تو این سایت الگوی خودم قرار دادم و به عنوان یه خواهر ، یکم برام از روشهایی که برای درک بیشتر توحید عملی تو زندگیت استفاده میکنی بگی . چطوری میتونی در بیشتر تایم های زندگیت احساست رو خوب نگه داری ؟ چطوری میتونی در طی کردن مسیر تکاملیت ، ناامید نشی و شک نکنی به درست بودن مسیرت ؟ چطوری میتونی بفهمی که داری مسیر تکاملیت رو طی میکنی یا تو مسیر اشتباهی هستی ؟
من الان تو شرایطی هستم و زندگی ای رو برای خودم به لطف الله درست کردم که تا حد خیلی زیادی ورودی هام رو کنترل کردم و هرآنچیزی که بهم ورودی و احساس بد میده از زندگیم به طور کامل حذف شده ، حتی جمع های خانوادگی و دوستانه ای که از اونها ورودی های نادرست دریافت میکردم به کل از زندگیم حذف شده . و کل روزم فقط منم و صدا و آموزشها و سایت استاد و همراهم که مثل من صد در صد در این مسیر الهی هست . و هردو با تمرکز در حال ساختن زندگی ای که دوست داریم هستیم . ولی نمیدونم چرا ، نوسان تو احساسم زیاد دارم و نجواها ی ذهنمیم وقت و بی وقت زیاد میشه و من رو ناامید میکنه از ادامه ی مسیر و بهم ترس از آینده رو القا میکنه . درسته رشدهای زیادی تا به حال داشتم و تا اینجا ناامید نشدم از ادامه ی مسیر و همچنان با قدرت ادامه میدم ولی بعضی وقتها اینقدر نجواها زیاد میشه که احساس ناتوانی میکنم و احساس میکنم این مسیر برای من جواب نمیده و احساسم بد میشه و ناامید میشم و طبق معمول پناه میبرم به خدای همیشه حاضرم . میخواستم ببینم این حالت تو مسیر ، طبیعیه ؟ همچین حالتهایی تو مسیری که داشتید ، به سراغ شما هم اومده یا مسیر و عملکرد من اشتباهه ؟ اگر شما هم همچین حالتهایی رو تو مسیرتون تا به اینجا تجربه کردید ، ممنون میشم راهنماییم کنید که چطور از این مرحله گذر کنم و چطور احساسم رو نه لحظه ای ، بلکه موندگارتر خوب کنم ؟
در نهایت بازم میگم که خیلی خوشحال شدم از پاسخی که به کامنت من دادید و اینو هدیه ای از طرف خدا میدونم و بسیار سپاسگزار و شاکرم .
به خداوند بخشنده و مهربانم
سلام دوباره به روی ماهت سارای عزیزم
بسیار بسیار سپاسگزار و ممنونم به خاطر پاسخی که به سؤالم دادی .
الان تو احساسی بودم که وقتی هدایت شدم به خوندن پاسخ شما ،به حدّی به دلم نشست که ناخودآگاه اشک از چشمام جاری شد ، احساس کردم مثل همیشه خدا داره اینبار از زبان سارای عزیزم باهام حرف میزنه و آرومم میکنه . عزیزم کلمات و جملاتی که از دلت برام نوشتی بسیار آرومم کرد و خیلی برام نکته داشت و راهگشا بود . ازت ممنونم به خاطر وقتی که گذاشتی و با عشق برام نوشتی .
امیدوارم خداوند مهربان همیشه حافظ و نگهدارت باشه .
بهترینها رو برات آرزو میکنم عزیزم .
سلام الهام جان
عزیزم خیلی خوشحالم که نوشتن بخشی از مسیر زندگیم تو این کامنت باعث شد که دوباره نور امید به رحمت خدای مهربانم ، در دل شما زنده بشه . امیدوارم خداوند به همه مون کمک کنه تا هر روز بیشتر و بیشتر توحید رو درک کنیم و توحید عملی رو در زندگیمون اجرا کنیم .
بهترینها رو از خداوند وهّابم برات آرزومندم عزیزم .