توحید عملی | قسمت 11

جمله به جمله این فایل حاوی آگاهی هایی هایی است که نحوه اجرای توحید در عمل را به ما یادآوری می کند. اصلی که اساسی ترین عامل خوشبختی بشر در تمام جنبه هاست.

توضیحات استاد عباس منش در این فایل را با تمرکز گوش دهید و نکته برداری کنید. سپس در پایان، برای درک عمیق تر نقش “توحید” در روانی زندگی، تمرین زیر را انجام دهید.

تمرین:

به تجربیات خود درباره مفهوم این فایل فکر کن و در بخش نظرات این فایل بنویس:

الف) درباره چه تجربیاتی فکر کردی خودت می دانی، به مهارت و کاربلدی خود آنقدر مغرور شدی، خود را بی نیاز از هدایت های خدا دیدی و سراغ ایده های خودت یا راهکارهای دیگران رفتی اما به طرز غیر قابل انتظاری، نتیجه خوب از آب در نیامد یا دچار خطا و اشتباه شدی؟

در عوض کجاها با وجود مهارت و کاربلدی، متواضعانه از خداوند طلب هدایت کردی، سپس به ایده هایی هدایت شدی که کارها با روانی و آسانی انجام شد یا نتیجه حتی بارها بهتر از انتظار شما پیش رفت؟

ب) وقتی چرخ زندگی شما به روانی می چرخد و کارها به خوبی پیش می رود، آیا می توانی ارتباط این جنس از روانی در انجام کارها را با نگرش “تواضح در برابر خداوند” حتی با وجود حرفه ای بودن، تشخیص دهی و برعکس؟

فکر کردن و جواب دادن به این سوالات باعث می شود که نقش توحید در روانی زندگی را درک کنی و در همه حال در مقابل خداوند خاشع بمانی و در موضوعات مختلف خواه ساده، خواه مهم، از خداوند هدایت بخواهی حتی اگر در آن کار حرفه ای باشی.

منتظر خواندن نوشته های تأثیرگذارتان هستیم
  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری توحید عملی | قسمت 11
    632MB
    67 دقیقه
  • فایل صوتی توحید عملی | قسمت 11
    64MB
    67 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

1225 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «سمانه جان صوفی» در این صفحه: 9
  1. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1964 روز

    به نام اللهِ هدایتگر

    سلام.

    هر بار یه چیزی میشنوم تو این فایل که دقیقاً یه تیکه از پازلِ ذهنمو حل میکنه…

    – با هدایتِ خداوند، احساسِ گیر کردن یا به قول خودم قفل شدن پیدا نمیکنم.

    – با هدایت، لازم نیست همه ی دورهاتو بزنی بعد به جواب برسی.

    – وقتی هدایت رو دریافت میکنی که دکمه ی تسلیمت رو زده باشی. یعنی به ناتوانی ات اعتراف کردی و ذهنِ خودتو کنار کشیدی.

    – خدایا من بدونِ تو هیچی نیستم، هیچی بلد نیستم، فقط تو مرجع و منبع هستی.

    – وقتی مسایل تو ذهنم از خدا بزرگتر میشن، میرم تو در و دیوار، قفل میکنم، سخت میشه.

    وقتی به خدا اجازه میدم هدایتم کنه تو مسایلم و دستِ تسلیم و ناتوانی و عجزم رو پیش خدا بالا میارم، زندگی برام آسون میشه، شیرین میشه، مسیر صیقلی و شفاف میشه.

    – تو کار خودتو درست انجام بده، خدا کار خودشو همیشه درست انجام میده.

    – درکِ درستِ جایگاه من در مقابل خداوند.

    وقتی بدونم و درست درک کنم توحید رو، یعنی همه چیز خداست و منبعِ نامحدود فقط اونه، اتفاقا اعتماد به نفسم در برابر غیر خداوند بالاتر میره.

    – روی کی حساب میکنی؟ روی بلد بودن و دانشِ کی حساب می کنی؟

    خودت، رییست، استادت، خانواده ات، دکترت و …؟ یا روی خدا و علمِ نامحدودش حساب میکنی؟

    – قبول داری لایق هستی برای دریافت هدایت های خدا؟ کجا قبول داری کجا نداری؟

    چندین بار گوش دادم و هر بار تازه است.

    منو یاد مثالهای زندگیِ خودم و رفتارهام میندازه.

    استاد جان ممنونم برای انجام دادن هدایت هاتون و ضبطِ این فایلهای خوب و به اشتراک گذاری شون.

    برقرار باشین همیشه.

    خدایا شکرت برای همه ی نعمت هات.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 28 رای:
  2. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1964 روز

    سلام.

    کامنت های بچه ها رو که خوندم چند تا مثال برام اشکار شد از زمان هایی که سپردم به الله، ابرازِ ناتوانی کردم و تسلیم بودم:

    1- این چند وقت به صورت مرتب باید روزانه کاری رو چندین بار در روز انجام بدم که گاهی درست میشه گاهی نامیزون‌‌‌…

    ایده اومد اولش بگم بسم الله الرحمن الرحیم و بعد انجامش بدم.

    یعنی قلبم پذیرفته که با نام خدا، آسان میشه برام انجامش.

    و جواب داد.

    دقیق و باکیفیت انجام میشه هر دفعه.

    و باعث انگیزه ام شده دقیقا هر بار با عشق بیشتری بگم بسم الله الرحمن الرحیم.

    2- وقتی قلبا سپردم به خدا، که بهم بگو چه کنم، در چه زمانی، قشنگ در بهترین زمان هدایتم میکنه و یادم میندازه.

    تو غذا وقتی بهش میسپرم زمان مناسب هدایتم کن برم سر بزنم به غذا که نسوزه یا مثلا شیر سر نره، دقیق یادم میندازه پاشو برو اشپزخونه…

    مثلا گاهی ماشین داره کار میکنه تو اشپزخونه، بوقِ اتمامِ کارش که زده میشه عملا هدایتم میکنه پاشو برو اشپزخونه هم به ظرف یا لباس ها برس، در کنارش چک کردن غذا رو هم به یادم میاره.

    بارها شده دقیقا سر بزنگاه قبل از سر رفتن شیر بالای سرش بودم.

    3- من دایم میگم خدایا نمیدونم، میترسم یادم بره یا اصلا متوجه نشم مسایلی رو که مهم هستن…

    بعد یادم میندازه، میگه پاشو برو فلان کار رو بکن، دقیق هدایتم میکنه، مثل امروز خواب بودم عصر، باد خنک و مطبوعی بهم خورد بیدار شدم، یهو پر رنگ شد برام الان وقتشه پاشو برو داخل مجتمع پیاده روی کن، هم خنکه، هم افتاب نیست، هم باید تحرک کنی، هم بهت خوش بگذره و …

    آخه صبح دلم میخواست برم، هی پشت گوش افتاد، سپردم گفتم بهترین زمان بهم میگه برم، صبح خوابم میومد میان روز نرفتم و خوابیدم.

    عصر هم جالبه خواب بودم، بیدار شدم، رفتم به سادگی…

    هدایت مثل یه هدیه ی سورپرایزی میمونه، میاد و آدم دلش قنج میره، شیرینه، سریع نوش جانش میکنی، شهدش میره تو وجود آدم….

    متوجه شدم بر حسب تکاملم، برخی هدایت ها رو سریعتر و بهتر درک میکنم، برخی رو دیرتر…

    این تفاوت، از هدایت نیست ها.

    از باورها و اعتماد من به خدا میاد.

    یه چیزهایی رو سریعتر باور میکنم، میسپرم، هدایت میاد، خوب هم درک میکنم، سریع هم انجام میدم و کیف میکنم.

    برخی رو چون هنوز سخت باورم نسبت بهشون، با تردید میسپرم یا هنوز نمیسپرم، هدایت سخت میاد، سخت درک میکنم، دیر جواب میده بهم…

    بله، تکامل داره.

    درک هدایت تکامل داره، به افزایش باورهای من ربط داره، وگرنه فی نفسه بی توقف هست و فعاله، پر قدرته، نامحدوده.

    4- درک من میگه میخوای هدایت بگیری، باید دکمه تسلیم رو زده باشی قبلش، نمیشه ذهن و منطق آدم کار کنه، بعد بگی خدایا هدایتم کن، منتظر جواب هم باشی…

    امروز تو پیاده روی یه چیزی رو برام اشکار کرد:

    پرده ای کنار رفت برام…

    خیلی واضح گفت سمانه خانم چون تو دوباره خواستی مثل بقیه باشی، مثل اکثریت، شرایطت چون متفاوت از بقیه و اکثریت هست در ظاهر و ذهنِ مقایسه گرت، برای همین به هم ریختی، حس کردی عقبی، ضعف داری و …

    وای که چه تلنگر به جایی بود…

    اصلا ذهنم به این سمت و اگاهی نرفته بود که از کجا دارم اسیب میبینم.

    یعنی دریافت جواب ها هم تو چرخه ی هدایت اتفاق میوفته، هر وقت اماده شدم، هر وقت صدای ذهنم قطع شده باشه…

    5- این روزها کشف کردم ادعای عقل کل بودن و فهمیدن هام از قوانین، باعث چالش هام شدن.

    قشنگ وقتی یه چیزی میگم که از غرور و منیت میاد، خودم اون پشت میفهمم باد کردم…

    این نشونه میاد و من همچنان ادامه میدم و البته تاوانش رو هم میدم، چون بعدش حسم بد میشه از اون گفتگو و نتایجش و …

    چون گفتگویی که خدا توش حضور نداشته باشه، شیطان حضور داره که همون غرور و منیتِ انسانی میشه.

    حالا چون اینو فهمیدم، چک خوردم، خدا نشونم میده باگم کجاست، تلاش به سکوت میکنم گاهی، ولی جای کار دارم زیاد.

    6- رفتن یا نرفتن به جایی رو سپردم به خدا، و رهاش کردم، شرایط به گونه ای پیش رفت که ما به دلیل خیلی اشکار و ساده ای رفتنمون کنسل شد، به عبارتی مدارمون جدا شد به سادگی از اون فضا و شرایط و آدمها.

    نیازی به هیچ توضیحی نبود.

    7- از در که میرم بیرون اکثرا میگم الهی به امید تو، سوار ماشین میشم میگم بسم الله الرحمن الرحیم.

    مگه یادم بره…

    و قشنگه که در امنیت کامل و شادی، میرم و میام…

    آیه ی فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ رو هم که میگم حکمِ بیمه داره برام، بیمه ی بدون توقفِ الله.

    خدایا شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  3. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1964 روز

    بسم الله الرحمن الرحیم

    سلام.

    این دو روزی که این فایل اومده، خودمو آماده ندیدم که بنویسم تا الان.

    نه که الان هم ذهنم بگه بیا و بنویس، با قلبم اومدم بنویسم از توحید عملی…

    این فایل به صورت سورپرایز اومد برام، لحظه ای که تصویر فایل جدید رو دیدم ذوق کردم، بیش از حد معمول، چون دیدم توحید عملی هست، همونی که عاشقشم، همونی که پیوند من با سایت رو برقرار کرد از ابتدا…

    من فکر نمیکردم وقتی میگم خودم بلدم و نقش خدا رو نااگاهانه کمرنگ میکنم، یعنی غرور منو میگیره و احساس بی نیازی میکنم به قدرت برتر و میگم بلدم بلدم…

    تا استاد گفتن حتی وقتی بلدین هم باز از خدا بخواین، هدایت بخواین، اظهارِ خشوع در برابر خدا رو درک نمیکردم…

    خب مدتهاست روی تمرینِ هدایت خواستن از خدا هستم، از همون شروع، فروردین 99 به بعد انقدر علاقه مند شدم به هدایت که شروعش کردم و کم کم توش بهتر شدم.

    مخصوصا این اواخر که تمرکزی برنامه ی هر روزم در آغاز روز، گرفتنِ هدایت به سمت بهترین ها از خداست و اینکه هر چی برام پیش میاد خیره.

    و بعد به صورت جزییات هم درخواستهامو میفرستم تو شاخه ی هدایت.

    یعنی خدایا تو هدایتم کن چه کنم.

    من بلد نیستم خودت چیدمان کن بگو چه کنم.

    خودت دلها رو نرم کن برام.

    خودت یادم بده، یاداوریم کن.

    خودت بگو چه تغییری باید ایجاد شه.

    بعد شاهدم کارهایی انجام میدم که خودم شاید متوجه نباشم ولی بعدش میفهمم واسم خوب بوده، به نفعم بوده، مسیرمو روغن کاری کرده جلو رفتم …

    از این طرف گاهی روی دیگری دارم:

    دارم با منطق و تحلیل خودم جلو میرم و سخت میشه واسم…

    پیش چشمم هم خیلی طبیعی به نظر میرسه، انقدر که اصلا متوجه نمیشم از هدایت خارج شدم و ذهنمه که داره حکمفرمایی میکنه.

    تو نمیدونی و این ندونستنه که داره اذیتت میکنه و ناراحتت میکنه، حست رو بد میکنه.

    بیا و هوشیار باش و زودتر اعتراف کن به ندونسته هات.

    الان دقیقا کشف کردم گیرم تو روابط از اینجا داره میاد که فکر میکنم بلد شدم دیگه، من که رو خودم کار میکنم، تو سایتم، میشنوم، میخونم، مینویسم، اسم خدا هم که نمیوفته از زبون و قلبم…

    حالا چی شده دارم روی روابط میخورم تو در و دیوار…

    ظاهر سخت و پیچیده ای نداره ها، ولی اذیتم میکنه، فکرمو درگیر کرده اصولا چرا باید اینطوری باشه اصلا؟

    چون یادم رفته و نمیدونم حتی اگه بلد شدم راه چیزی رو، باید روی قسمتِ خشوع در محضر خداوند کار کنم.

    چیزی که درکی نداشتم نسبت بهش، تشکر میکنم از خداوند زیاد، ولی خضوع و خشوع در محضر خدا برام ناشناخته است و درکم نسبت بهش ناکامله.

    غرور یعنی یادم میره در محضر خداوند هیچ بلدم بلدمی وجود نداره.

    همواره دانشجویی هستم در حال یادگیری…

    چیزهایی رو تو کلاس هدایت، یاد میگیرم و بهتر و بهتر میشم ولی توقفی وجود نداره تو کلاس های خداوند، فقط میشه جلو رفت و بهتر و سرشارتر شد.

    فایلهای توحید عملی همیشه منو به وجد میارن، اما اینبار جنسِ دیگه ای رو تجربه کردم…

    یه اگاهی که درد داشت برام، چون یه پرده کنار رفت از غرورم پیشِ چشمم…

    که متوجه نشدم این بلدم بلدم چه آسیبی داره بهم میزنه…

    متکلم وحده بودن ها، بالای منبر رفتن ها، عقل کل بودن ها، دفاع کردن ها، توجیه کردن ها، شاخ و شونه کشیدن ها و هر چیزی که بوی غرور و ادعا میده…

    اگه بلد شدی از خداونده و اگه از خداونده که پس غروری وجود نداره، چون از خودت نیست اعتبارش پس این منم منم های ذهنی چی میگه؟

    خدایا خودت فقط میدونی در شرایط کنونی چقدر به سکوت و تامل نیاز دارم.

    تو تمرینش هستم.

    و از خودت میخوام بیشتر تمرینش کنم، خودت یادم بده، یادم بندازی، سمانه یه کودک نوپاست در مسیر بهبود، خودت بهش صبرِ سازنده بده، آسانش کن بر آسانی ها…

    تو این لحظاتِ مقدسی که داخلشم، از خداوند برای خودم و همه ی عزیزانم دعای خیر دارم، هر خیری که برای هر کس میتونه جاری بشه تو لحظات و کل زندگیش.

    موقع نوشتن دارم تلاوت های محبوبم با قاری های متفاوت رو گوش میدم از برنامه ی محفل، یکی شون کودکی هست به نام امیرعلی خیری که ایه 17 و 18 از سوره طه رو به تقلید از استاد یوسف کامل میخونه، بعدشم همون قرایت از استاد یوسف کامل، پخش میشه…

    قلبم رو از جا میکنه این تلاوت …

    من درکی ندارم که چرا ولی میدونم اومده تا منو خوشحال کنه…

    چی میشه تو هر چیزی، اول از خدا سوال کنم کدوم؟ چی؟ کجا؟ چطور؟ کی؟ چطوری؟

    و خودم جواب ندم با منطق و ذهنم…

    الهی شکرت برای همه چیز

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 19 رای:
  4. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1964 روز

    سلام به زهرا جانم.

    رفتم تو قرآن موبایلم سرچ کردم آیه ای که نوشتی رو:

    قَالَ کَلَّآۖ إِنَّ مَعِیَ رَبِّی سَیَهۡدِینِ

    (موسى) گفت: «چنین نیست! یقیناً پروردگارم با من است، بزودى مرا هدایت خواهد کرد!»

    سوره شعرا- آیه 62

    من که کلا چیزی نمیدونستم، چون دورم از این فضاها، فرداش همسرم گفت…

    بازم رد شدم، چون یاد گرفتم از استاد جان که توجه نکنم و خودم رو بسپرم به الله یکتا، چون برای من شرایط فرق خواهد کرد.

    خیلی از استاد ممنونم که با چندین فایل و چندین مثال متفاوت، هر بار بهمون یاداوری کردن شما مثل اکثریت جامعه فکر و رفتار نکنین.

    ذهنتون رو کنترل کنین.

    توکلتون به الله باشه و هدایت هاش.

    بی شک زندگیِ شما با دیگران فرق خواهد کرد.

    من حواسم به خداست که خودش مدیریت و چیدمان میکنه برام.

    هر طور فکر کنم همون طرف میرم.

    حواسم بره به شک، ترس، خشم و … همونا رو بیشتر دریافت میکنم.

    خدا رو شکر قبلش تو مسیر کنترل ذهن رفتم که بارداریِ آسان و لذت بخشی رو از فضل خودش تجربه کردم و الان که به فضل خدا آماده ی ورود قند عسل به خونه مون هستیم ان شاالله، در حالت پایداری هستم.

    حواسم به قشنگی های نی نی مون هست که میخواد زندگی دو نفره مون رو ان شاالله 3 نفره کنه با نفس های پاک و نورانیش.

    خیلی خوشم اومد از مثالت در مورد شادیِ کاذبِ وعده روسیه در برابر خداوند…

    قیاسی که تو ذهنمون میاد و اشتباهه.

    دروغ چرا، نمیشه انکارش کرد، ذهن انسان کوچولو هست، وعده ی دم چشمش رو سریعتر باور میکنه تا وعده ی حق رو..‌.

    اما خدا رو شکر همین مثال ها و شرایط داره ذره ذره باعث میشه من بهتر درک کنم روی چه قدرتی باید حساب کنم و بندِ حساب کردن روی غیر خدا رو بهتر جدا کنم از خودم…

    مرسی که این کامنت رو نوشتی.

    و باعث شدی توحید عملی رو تو قلبم مرور و تثبیت کنم برای خودم.

    همگی در پناهِ رب العالمین باشیم.

    به قول استاد:

    وقتی کنترل ذهن میکنی، و به ماجرا از زاویه ای نگاه میکنی که بهت حس خوب و امید بده، شرایط برای تو تغییر میکنه.

    بارها تجربه اش کردم و اعتماد دارم به این قانون.

    فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ

    خدایا شکرت که خدای همه مون هستی و مراقبت و حفاظت از همه مون به عهده ی شماست.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  5. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1964 روز

    سلام به فرزانه جانِ نازنین.

    داشتم کامنتت رو میخوندم و مثالی تو زندگی خودم،دقیقا چیزی که داخلشم به یادم اومد…

    اینکه یه قدم میام جلو، میسپرم به خدا.

    بعد یه چیزی میشه، میترسم و شک میکنم که چی میشه، چطور میشه، نکنه من حواسم نباشه و خراب شه…

    بعد خدا دوباره هدایتم میکنه، باهام صحبت میکنه، نشونه میفرسته، آرومم میکنه…

    خب موضوع بزرگیه، ولی خدا که بزرگترینه…

    میدونم چند صباح دیگه انقدر موضوعات دیگه میاد سر راهم که اینو فراموش میکنم، ترس هامو…

    میخندم به خودم و میگم وقتی سپردی به خدا لحظه ای شک و تردید نکن…

    کامنتت رو که میخوندم بهم تلنگر خورد سمانه چرا انقدر تسلیم بودن رو سختش میکنی.

    به جای بعد، همین لحظه و هر لحظه بگو خدا من تسلیمم، هر چی تو بگی، تو داناتری، تو قدرتمندترینی، تو محافظ ترینی…

    سمانه جان، لطفا پاتو از پلنِ خدا بکش بیرون.

    فکر میکنی اگه دخالت و کنترل نکنی شرایط رو، نظم و درستیِ مسایل به هم میریزه و کارها درست انجام نمیشه؟

    انجام میشه، اتفاقا ساده تر و بی سر و صداتر هم انجام میشه، شیرین تر هم انجام میشه…

    نمیدونم چه داستانیه، ولی اولش درک نمیکنم راهکارم تسلیم شدنه، بعدش متوجه میشم، تازه اونم باز خودِ خدا یادم میندازه …

    مثل امروز صبح…

    دوباره کد تسلیم رو زدم.

    طبق شناختم از سمانه جون:

    یه ذهن و فکر و شخصیتِ نظم مند و خط کشی داری دارم.

    این نظم گاهی از اعتدال خارج میشه، تبدیل میشه به وسواسِ فکری…

    به قفلی زدن، به سخت گیری…

    در ادامه اش ذهنم گاهی کمال گراست، گاهی کنترل گر هست و میخواد همه چیز رو بدونه و تحت کنترلش باشه، چون اینطوری احساس امنیت میکنه.

    در غیر اینصورت میترسه که کنترل از دستش خارج بشه و نتونه مدیریت کنه شرایط و پیرامونش رو.

    چون در کنار کنترل گری اش، از خطا و نقص هم میترسه و فراریه.

    تازه متوجه شدم راه درمانم تو این قضیه تسلیم شدنه.

    بسپرم به خدا که هدایتم کنه.

    گاهی صبر دارم، گاهی هم نه.

    من بلد نیستم، خدایا تو یادم بده باید ذره ذره بشینه تو ذهنم تا درمان شم.

    یه شبه نمیشه، کم کم میشه.

    قشنگ حس میکنم چون دارم تمرین میکنم بهبود رو، دقیقا تو ازمایش قرار میگیرم.

    که خودم به خودم نشون داده بشم.

    که ببینم فقط تمرینِ کلامی دارم یا تو عمل هم توانا هستم؟

    یه وقتایی حس میکنم با دنیایی از اگاهی و درس احاطه شدم و گیج میزنم بینشون.

    که الان کدوم اگاهی متناسب با تکامل منه؟

    کدومو باید انجام بدم، واسه کدوم اماده ام یا باید واردش بشم؟

    برای کدوم هنوز تکاملم رو طی نکردم و نباید شتابزده واردش بشم؟

    یه جاهایی به تضاد میخورم با همین آگاهی ها و تشخیصشون سخت میشه برام…

    استاد حرف خوبی زدن:

    گفتن ببینین روی حرف و علمِ کی دارین حساب میکنین؟

    روی خودتون؟ رییس؟ استاد؟ و …

    تلنگر خوردم…

    چون من خیلی روی حرف دیگران حساب میکنم گاهی.

    یعنی فکر میکنم وقتی کسی حرفی میزنه، درسته، و من باید انجامش بدم…

    گاهی موجب اضطرابم میشه.

    چون ذهنم به قلبم برتری داره و نمیذاره تحلیلِ قلبی کنم ماجرا رو و سریع میپذیره حرف هارو.

    باگ من اینه:

    گاهی دچار شرک میشم و حرف دکتر رو بالاتر از خدا قرار میدم، اگاهانه نیست، اصلا یادم میره که این شرکه، فکر میکنم دکتر گفته دیگه، پس درسته.

    گاهی دچار شرک میشم و حرف خانواده رو خیلی جدی میگیرم، بالاتر از علم خدا، فکر میکنم چون خانواده ام هست پس درست میگن دیگه.

    گاهی دچار شرک میشم و حرف و قضاوت و نظر خانواده و دیگران برام مهم میشه زیاد و عمیق میشینه تو ذهنم و حالمو بد میکنه این ترس از قضاوت ها، ترس از سرزنش، ترس از احساس گناه و عذاب وجدان از ضعف هام پیش چشم دیگران و …

    خب این لحظه ها که تو شرکم، کاملا نابینا میشم و متوجهِ مسیر اشتباهم نمیشم، تا اینکه خود خدا لطف میکنه بهم میفهمونه زدم تو جاده خاکی…

    الان دقیق نمیدونم تو پله ی چند هستم تو مدارِ توحید، ولی متوجهم که نسبت به گذشته ام تفاوت های آشکاری پیدا کردم.

    درسته من زیاده خواهم و دوست دارم مدت زمان بیشتری تو شرایط پایدار توحیدی باشم و بمونم، و بله که لازمه اش تمرین کردن در این مداره.

    وگرنه آرزو داشتنش که منو بهبود نمیده، باید عمل کنم.

    صد بارم اشتباه کردم دوباره برگردم اصلاحش کنم.

    فرزانه جان کامنتت باعث شد دوباره داخل ذهن و قلبم خونه تکونی کنم.

    ممنونتم و بهترین زندگی و لحظات رو برات ارزو میکنم هر کجا که هستی در کنار عزیزانت.

    از خدا ممنونم که کد تسلیم رو داره زود به زود به یادم میاره تا کمتر خودمو اذیت کنم.

    خدایا تو بهترین چیدمان کننده و هدایتگری، مرسی که تو زندگیمی.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  6. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1964 روز

    سلام به سعیده ی نازنینم.

    اول بذار بهت تبریک بگم برای بارداری ات و حضورِ یه نازنینِ دیگه درونت.

    هدیه ی ارزشمندی که خدا بهتون داده و با خودش شیرینی میاره به زندگی تون و تبدیلتون میکنه به خانواده ی قشنگِ 4 نفری به لطفِ خدا.

    کامنتت رو همون موقع که تو ایمیلم اومد خوندم و برات آرزوی سلامتی و آسان شدن بر آسانی ها کردم.

    نمیدونم الان، ساعت 1 بامداد پنجشنبه 30 فروردین، چی شد که هدایت منو آورد بالای سر کامنتت…

    آهان رفتم اعضای مورد علاقه ام در سایت رو ببینم که تصویرت اومد جلوی چشمم و گفتم ببینم کامنت چی نوشتی تا اینطوری باهات دید و بازدید هم داشته باشم.

    میدونی الان یاد چی افتادم؟

    کامنتی که برام نوشته بودی و از حفاظتِ خداوند در دوران بارداریت نوشته بودی.

    یادته؟

    خب الان لازمه برای من و خودت یاداوری شه ما دایم تحت حفاظت الله هستیم:

    چه وقتی نی نی تو دلمونه و داره رشد میکنه.

    چه وقتی میخواد متولد بشه.

    چه وقتی که داره بزرگ و بزرگتر میشه و سنش بالاتر میره.

    چقدر تلنگرهات تو کامنت شیرین بود برام:

    – که یادم نره اگه آسونه، اگه شیرینه، کارِ کیه؟ از لطف و فضلِ کیه؟ که اعتبارش از کجاست؟

    – اینکه اولش که بلد نیستم راحت میگم نمیدونم و میسپرم و همه چیز نرم و صیقلی جلو میره، بعدش که صاحب تجربه میشم واکنشم چیه؟ میگم بلدم بلدم و اعتبارش رو میدم به خودم؟

    چقدر این قسمت شاهکار بود:

    قربون مهربونی این خدا برم که توی سیستمش کینه و انتقامجویی نیست. هروقت به سمتش برگردی آغوش مهربونش به روت بازه و با عشق نوازشت میکنه.

    یعنی بنده ی من، تو فقط برگرد پیش من…

    من همیشه هستم، پیشتم…

    برام از زایمان آسان نوشته بودی، چیزی که این روزها از خدا میخوام:

    آسان باشه، شیرین باشه و حسابی بهم خوش بگذره، یه خاطره قشنگ بسازه برام، مثل خودِ دورانِ بارداری.

    چقدر فایلهای توحید عملی خوبن.

    تلنگرهای به موقع هستن برای من.

    یادم میندازن وقتی خودم میخوام کنترل اوضاع رو به دست بگیرم و یادم میره یه قدرت نامحدود همیشه هست که میتونه بهترین هارو برام رقم بزنه، دچارِ چه اضطراب و سختی میشم…

    به موعد به دنیا اومدن نی نی نزدیک شدیم ان شالله و ذهنم گفتگوهای متفاوتی داره…

    کل پروسه رو سپردم خدا.

    امروز به خودم گفتم سخت نگیر، تو شرایط متفاوتی هستی که تجربه اش نکردی تا حالا، چیزی ازش نمیدونی، نمیدونی چطوری جلو میره و …

    تا بخشیش طبیعیه ترس هات، ولی بسپر به خدا تا رها و اروم شی.

    خداوند هدایتگرِ خودت و نی نی هست برای تولد.

    قدرت بی انتهایی که از اول این نعمت رو بهت داده، ذره ذره بزرگش کرده تو دلت، خودش بلده اسان، شیرین، لذت بخش وارد دنیا کنه نی نی رو.

    دقیقا برای منم توحید عملی 11 بهترین زمان روی سایت رفت.

    وقتی که روحم نیاز به آرامش بیشتری داره.

    یادمه دخترعمه ام از بارداری هاش به شیرینی یاد میکرد، منم دوست داشتم تجربه ام شیرین باشه که الحمدالله بود و هست.

    سعیده جانم، برات بارداریِ شیرین، اسان و سراسر شادی و لذت میخوام از خدا.

    یه تلنگر زیبای دیگه هم داشتی برام:

    – اینکه اگه کاری یا موضوعی یا هدفی رو یه بار تجربه کرده باشم، بار دوم یا بارهای بعدی چطور باهاش برخورد میکنم؟

    خضوع یا بلدم بلدم.

    من دیگه استادم خودم…

    یه مثال الان یادم افتاد.

    بعد از تجربه ی موفق اولم در دوره سلامتی، بعدش که قطع کردم و رجوع دوباره داشتم به دوره این صدا خیلی پررنگ و واضح بود که بلدم بلدم، تجربه دارم، راحته برام چون خم و چم رو بلدم…

    چی شد، نشد که بشه…

    سخت شد و رها…

    اون موقع نمیدونستم چرا، تازه الان دوزاریم افتاد.

    بلدم بلدم از غرور میاد.

    از اینکه اعتبارشو از خدا گرفتی دادی به خودت…

    انگار تجربه های اول موفق هستن و تجربه های بعدی اگه دقت نکنیم به کنترل افکارمون، ناموفق میشن تا زمانی که باز به خودمون بیام و مسیر رو اصلاح کنیم و بچسبیم به خداوندی که اگاهه و مسیر درست رو بهمون نشون میده.

    پس این تو در و دیوار رفتن هامون بد نیست، خیره، باعث هوشیاری و اگاهی میشه که از مسیر خارج شدیم یه جایی و باید اصلاح صورت بگیره.

    ممنونم از کامنت خوبت که برام انگیزه بخش بود و نوشتن از خودم و احوالاتم.

    در پناه خدا باشیم همگی.

    هدایت خدا دایم تو زندگی هامون پررنگ باشه.

    سپاس گزارتر و توحیدی تر باشیم به درگاهش.

    الهی آمین.

    فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ

    خدایا شکرت که نی نی های قشنگ رو تو دل مامان ها میذاری و زندگی هارو غرقِ شادی و لذت می کنی.

    خدایا به هر کسی که مشتاقِ نی نی هست، نی نیِ سالم و صالح هدیه بده.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 13 رای:
  7. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1964 روز

    سلام به مینا جانِ نازنین.

    ازت تشکر میکنم برای کامنتی که نوشتی، برای من خیلی نکته داشت که برام لازم بود یاداوری شه:

    ……………………

    1- اگر قراره توی برخورد با مسائل وتضادها مثل گذشته عمل کنم پس با منه نادان وجاهل گذشته چه فرقی می تونم داشته باشم؟

    2- ایمان داشتن، متوکل بودن، مهمتر از همه تسلیم بودن در برابر خواست وهدایت خداوند وسر تسلیم فرود اوردن به خواستش، وقتی که خواست خودت داره با تک تک سلولهات تو رو وادار میکنه به انجامش، خیلی سخته خیلی خیلی سخته….

    3- آدمیزاد وقتی بر خواسته ی خودش تمایل واصرار داره دوست نداره چیزی بر خلافش اتفاق بیفته…

    4- قلبم میگفت به خدا پناه ببر از این احساسات از این ترس از این هیجان و…

    5- خدایا کمکم کن تا مشرک نباشم وبرغیرتو امید نبندم اما خودت از طریق بندگان خوبت به من عشق ومحبت وشادی و امنیت وارامش عطاء بفرما …

    6- برو متواضعانه مثل همیشه به خداوند بگو که من نمیدونم، من نمی تونم، من بلد نیستم…من هیچی نمیدونم وعاجزتر از اون هستم که بتونم صدای نفس وصدای الهی رو در خودم تشخیص بدم…

    ……………………

    چیزی در ذهنم بود و هست که بلد نیستم حلش کنم.

    از صبح به خدا میگم آسانم کن بر آسانی ها، که قفل نکنم روی این موضوعِ کوچک…

    دایره آبی داشتم و از خدا خواستم نشانه یا هدایتم داخلش باشه تا روشن شه برام…

    اما هدایت من تو کامنت شما بود.

    که یادم بندازه تسلیم باش و واژه ی معجزه وار رو بگو و توجه کن:

    من بلد نیستم خدا، خودت یادم بده.

    سمانه نخواه که خودت فکر کنی و جلو بری، سکوت کن! صبر کن! اجازه بده خدا بگه و چیدمان کنه برات.

    مرسی که این کامنت رو نوشتی.

    برات بهترین ها رو میخوام از خدا تو همه ی حیطه ها و روابط و هر چی خواسته ی خودته.

    در پناه رب العالمین نازنینم باشیم همگی.

    فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ

    الهی، الحمدالله.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  8. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1964 روز

    سلام فرشته ی عزیزم.

    چقدر جمله ی زیبایی نوشتی:

    من انتظار ندارم بنده های خدا برام در رو باز کنه انتظار دارم خدا برام درارو باز کنه.

    کیف کردم، دمت گرم با این نگاهِ توحیدی.

    برقرار باشی عزیزم.

    این مدت نتونستم ایمیل‌هامو که کامنت بچه هاست بخونم و بالای 100 ایمیل نخونده دارم، تصادفی ایمیل شما رو باز کردم و لذت بردم از خوندنش و شجاعتت.

    خدایا شکرت برای دوستانِ نابم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  9. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1964 روز

    سلام جانِ دل.

    اینکه چطوری هدایتی الان اینجام بماند.

    اینکه کامنت خودم و تو و لیلی جان رو خوندم.

    این کامنتت و این جمله شگفت زده ام کرد:

    من خودم رو می بخشم چون نیاز به طی تکامل داشتم و با نبخشیدن خودم به خودم ظلم می کنم.

    میگم نکنه من خودمو نمیبخشم که میرم تو حس بد و مومنتومِ منفی؟؟؟؟؟؟

    شاید!!!!

    من 30 فروردین برای تو پاسخ نوشته بودم.

    حافظ تو دلم بود و دقیقا دو روز بعدش به لطف الله متولد شد.

    برام یاداوری زیبایی بود.

    الانم که قند عسل داره شیر میخوره و مینویسم.

    تو هم اون زمان 3 ماهه باردار بودی و الان نوا جانم نزدیک 5 ماهشه به سلامتی.

    میبینی روزگار و گذر روزهارو…

    آقا حافظ جون 6 ماه از نوا خانم بزرگتره و حق پیشکسوتی داره :))))))))

    ای خدا، این دو تا جوجه همزمان (اسفند تا دوم اردیبهشت) تو دل مامان هاشون بودن و تو یه سال متولد شدن.

    خدا حافظشون باشه.

    شایدم اینکه الان اینجا تو این فایلم، نشانه باشه که توحید عملیِ نازنینِ 11 رو باید بشنوم.

    ماچ به خودت و نوا و ترانه.

    فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ

    الهی شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای: