جمله به جمله این فایل حاوی آگاهی هایی هایی است که نحوه اجرای توحید در عمل را به ما یادآوری می کند. اصلی که اساسی ترین عامل خوشبختی بشر در تمام جنبه هاست.
توضیحات استاد عباس منش در این فایل را با تمرکز گوش دهید و نکته برداری کنید. سپس در پایان، برای درک عمیق تر نقش “توحید” در روانی زندگی، تمرین زیر را انجام دهید.
تمرین:
به تجربیات خود درباره مفهوم این فایل فکر کن و در بخش نظرات این فایل بنویس:
الف) درباره چه تجربیاتی فکر کردی خودت می دانی، به مهارت و کاربلدی خود آنقدر مغرور شدی، خود را بی نیاز از هدایت های خدا دیدی و سراغ ایده های خودت یا راهکارهای دیگران رفتی اما به طرز غیر قابل انتظاری، نتیجه خوب از آب در نیامد یا دچار خطا و اشتباه شدی؟
در عوض کجاها با وجود مهارت و کاربلدی، متواضعانه از خداوند طلب هدایت کردی، سپس به ایده هایی هدایت شدی که کارها با روانی و آسانی انجام شد یا نتیجه حتی بارها بهتر از انتظار شما پیش رفت؟
ب) وقتی چرخ زندگی شما به روانی می چرخد و کارها به خوبی پیش می رود، آیا می توانی ارتباط این جنس از روانی در انجام کارها را با نگرش “تواضح در برابر خداوند” حتی با وجود حرفه ای بودن، تشخیص دهی و برعکس؟
فکر کردن و جواب دادن به این سوالات باعث می شود که نقش توحید در روانی زندگی را درک کنی و در همه حال در مقابل خداوند خاشع بمانی و در موضوعات مختلف خواه ساده، خواه مهم، از خداوند هدایت بخواهی حتی اگر در آن کار حرفه ای باشی.
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری توحید عملی | قسمت 11632MB67 دقیقه
- فایل صوتی توحید عملی | قسمت 1164MB67 دقیقه
سلام
محمدامین هستم با اکانت همسرم کامنت میگذارم،
وای استاد عزیزم، وای که چقدر دلم برای اون روی ماهتون تنگ شده بود،
بخدا قسم که میانگین روزی حداقللللللللل 2یا 3 بار سایت رو چک میکردم ببینم فایل جدید گذاشتید یا نه،
با اینکه دارم دوره لیاقت رو کار میکنم و میدونم مهمترین و با ارزش ترین گنج زندگیمه و سعادت این دنیا و اون دنیامو میسازه ولی از طرف دیگه ذوق داشتم ببینم چی میاد روی سایت، چون تو فایل سال جدید گفتید دارید روی یک پروژه کار میکنید.
استاد جانم، قربونتون برم، نمیدونی چقدر چهرتون نورانی تر شده، لطیف تر شده، نازنین تر شده بعد از دوره لیاقت، یعنی قشنگ اون فایل توحید عملی 10 که بعد از دوره لیاقت گذاشتید، خدا شاهده برای من شده آرامش خالص، صدای خداست قشنگ، آنچنان لحنتون آرامش بخش و زیباست که من تا الان حداقل 50 و 60 بار گوشش کردم تا امروز، خلاصه خیلی لطیف تر و زیباتر شدید از هر لحاظی بعد از دوره لیاقت، این هم من از کامنت یکی از بچه ها متوجه شدم و تا خوندمش گفتم اررررررررره راست میگی، و خواستم خودم هم این نکته رو باهاتون درمیون بگذارم، چون واقعا یک ارامش الهی گونه ای توی تن صداتون هست، که قلب منو آروم میکنه.
استاد عباسمنش عزیزم، خدا شمارو برای ما حفظ کنه، همش با خودم میگم اگه استاد نبود چی می شد؟ چه بلایی سره من می اومد؟ بعد ذهنمم میره سراغ بقیه آدم ها و میگم چقدر بیچاره ها توی درو دیوارن، بعد سرییییییعا یاده حرف شما میافتم که “هر کسی هرجایی هست جای درستش همونجاست” تو نمیخواد دلت به حال بقیه بسوزه. سرت رو بزار توی کار خودت، استاد تمرین کردما که اینجوری شدم، مگه نه من آدمی بودم که دائما ذهنم پیش بقیه افراد بود و …
راجع به این موضوعی که گفتید دوست دارم تجربه خودم رو بگم براتون، که کجاها روی خدا حساب کردی و نتیجه گرفتی کجا مغرور شدی و له شدی،
من سال 99 ازدواج کردم و میخواستیم مهاجرت تحصیلی کنیم و بعد از یکسال شرایط شروع به تغییر کرد، که پس چی شد؟ چرا نمیرید؟ نمیخواید همینجا بمونید ؟ و صدها سوال دیگه شبیه همین موضوع، چون ما سره خونه زندگی نرفتیم به امید اینگه ماه دیگه ماه دیگه ماه دیگه اوکی میشه رفتنمون و این قضیه 3 سال طول کشید ولی من اون زمان خیلی حس میکردم ارتباط خوبی با خدا دارم و توی مراحل مختلف کمک های زیادی ازش دریافت کردم، و درهای بسیار زیادی رو برام باز کرده بود، حتی همون ازدواجم بسیار خدایی بود، چون پسری بودم که نه سربازی رفته بودم نه کار داشتم نه ماشین نه خونه از خودم(معیارای جامعه برای ازدواج)، و یک دانشجوی ساده بودم که میخواد بره دکتری شو بگیره خارج از ایران، ولی به لطف خدا به یک خانواده بسیار عالی و خوب رسیدم و …
ما مهاجرت کردیم با همه اوصاف و بارها و بارها و بارها دست های خدا و لطف های بزرگ خدا رو دیدم، که چقدر هیچکس سر سوزنی بهمون گیری نداد برای صدها موضوع و من اومده بودم یک لیستی درست کرده بودم، و شکرگذاری هامو نوشته بودم داخلش که یادم بمونه خدا چجوری هوای منو داشته، چجوری خدا داره قلب همه رو نرم میکنه برای من، باورتون نمیشه حتی توی بحث ویزامون یک سری اتفاقایی که برامون افتاد اولین بار بود، یعنی شخصی که پرونده مارو انجام داد گفت این موضوع تا حالا نبوده، من انجام میدم ولی تضمین نمیکنم که افسر قبول کنه و خداشاهده من صدها موضوع دیگه شبیه این دارم که بگم براتون.
من رسیدم، خونه موقت برای یک ماه خیلی راحتتتت پیداکردیم از یک پسر دانشجوی بسیار باشخصیت، دانشگاهم شروع شد، یک سوییت پیداکردیم برای یکسال از یک خانوده ایرانی بسیار عالی، همسرم کار پیدا کرد، و من آنچنان خوشحال بودم که نمیدونستم چجوری از خدا تشکر کنم، و خودمم در کنار درسم رفته بودم توی دلیوری غذا با دوچرخه که درامدی داشته باشم و گذران زندگی کنیم،
دست از قضا شرایطی پیش اومد که نوع تحصیل من عوض شد و من باید یک مدتی منتظر می موندم تا نتایج دانشگاه بیاد و برای بحث شهریه دانشگاه هم که مبلغ بسیار بالایی بود باید از یک جایی (چه خانواده ها و چه از صنعت و دانشکاه و ..) تامین میشد چون پرداخت شهریه در کنار مخارج زندگی برای من وهمسرم اصلا امکان پذیر نبود با اون شغل های ساده ای که داشتیم، و برای خانواده هامون هم خیلی سخت بود که بخوان پرداختش کنند.
خلاصه این تایم که حدود چندماهی شد که من فقط کارم با دوچرخه بود و دلیوری غذا، و خانمم یک فروشندگی ساده با شیفت های کم، میگذشت و من نجواهای ذهنیم شروع شده بودن که: اگه شهریه جورنشد چی؟ میخوای به ایران بگی؟ اونا که ندارن؟ میدونی دلار چقدره؟ میخوای چیکار کنی پس؟ میخوای برگردی ایران؟ بعده چندسال که میخواستی مهاجرت کنی حالا میخوای بعده چند ماه برگردی بگی نشد؟ میخوای کار جدید پیدا کنی اینحا؟ زبانت انقدر خوب هست که بتونی هرجا خواستی کار کنی و اصلا قبولت میکنند مگه؟ برگردی ایران یک بازنده واقعی هستی و اونجا همه تو رو قضاوت میکنند؟ اینجا میخوای چیکار کنی؟ راهی نیست که؟ توی قبض و کرایه خونتون موندی؟ تا کی میخوای کار کنی؟ تو که میخواستی درس بخونی پس چی شد ؟ دلیوری غذا با دوچرخه؟ اینم شد کار ؟
من تو عمرم هیچوقت مجبور نشده بودم کار کنم، و تا سن 29 سالگی همش درس میخوندم و اگه رفته بودم سرکار از رو خوشی بوده و بعدشم زود پشیمون شدم و گفته بودم سخته من درس رو ترجیح میدم، شما تصور کن این ادم که تو عمرش کار نکرده و بچه اخری بوده توی یک خانواده پرجمعیت و همیشه خدا ساپورت میشده از صدطرف و حتی یک قبض هم پرداخت نکرده بودم تو کل عمرم، ازدواج کنم و مسئولیت زندگی رو دارم و تازه مهاجرتم کرده باشم و شرایط بالا هم پیش بیاد، چقدر از لحاظ ذهنی اذیت میشه، نمیدونم حس درد و فشار ذهنیش رو تا چه حد میتونید متوجه بشید ولی واقعا زیاد بود برای من واقعا زیاد. (اینم اضافه کنم که طبق دوره لیاقت فهمیدم چقدرررررر توی مسئله خودارزشمندی نابود هستم، و چقدر به یادمیارم که توسط همین خانواده در بچگی تخریب شدم و باورهای بی نهایت افتضاحی داشتم که اصلا تو عرضه داری از پس زندگیت بربیای؟ تو میخوای برس سرکار؟ بابا خسته میشی نمیتونی بیخیال بیا برو برگرد ایران پیش مامانت تو مال اینجا نیستی اینجا له میشی نمیتونی نمیشه از پسش برنمیای.)
اگه بخوام به طور خلاصه بگم، اون آدمی که انقدر شاد و خوشحال و پرامید بود، توسط این نجواهای ذهنی که گفتم، به یک نقطه ای رسیدم، که فکر میکردم دیگه کنترلی روی ذهنم ندارم و نمیتونم نجواها رو خاموش کنم و اصلا از وجوده همین نجواها ترسیده بودم، همش با خودم میگفتم خدایا چرا یه چیزایی میاد تو فکرم؟ چرا من اینجوری شدم؟ چرا دست از سر من برنمیدارن این نجواهاااا؟ یعنی هرررجایی میرفتم هر لحظه از شبانه روز با من بودن و من واقعا ترسیده بودم از اون ورژن خودم، اولش یعنی یه ماهی شد که همش گفتم خدایا خودت برس به دادم، هرکاری بگی کردم، مثلا تا میترسیدم ایت الکرسی میخوندم، صلوات میفرستادم، مینوشتم و …… ولی دیدم نه فایده نداره و این نجواها ساکت نمیشن و من بی نهایت مضطرب شده بودم و تا جایی پیش رفته بود که توی همون دوران که با دوچرخه کار میکردم به خدا گفتم ازت میخوام که یک ماشین بهم بزنه و من رو از شر این زندگی خلاص کنی.
خداشاهده که چندهفته بود منتظر بودم یکجایی یک ماشینی بزنه بهم و من از این دنیا برم،
حدودا یکی دوماهی از اون شرایط ترسناک گذشت و من کاملا عاجز شده بودم از کنترل ذهنم و زندگیم و امیدم به اینکه خدا هست و ایناهم کلاااااااااااا از بین رفته بود، یعنی اصلا توی ذهن اون موقع من هیییییچ اثری از خدا و این حرفا نبود، اقا بخدا هیچی نبود جز ترس و استرس و شک و بدبخت شدی و این چیزا.
یعنی دقیقا یک مهر گنده خورده بود روی قلب من. و من از سایه خودمم دیگه داشتم میترسیدم.(اینم بگم بخاطر فرکانس داغونی که داشتم دیگه از سایت و اینا هم خبری نبود و اصلا با کلیپ های استاد هیچ ارتباطی نمیتونستم بگیرم از بس صدای شیطان ذهنم بلندشده بود)
توی همون اوضاع ناامیدی یه شب دیگه بی نهایت حس ترس و بدبختی وناامیدی منو گرفت و نشستم گوشه خیابون و شروع کردم به گریه کردن و گفتم خدااااااااااایا مگه نیستی؟ مگه وجود ندارییییییییییییییی؟ چرا شرایط من اینجوری کردی؟ چرا من به این حال و اوضاع افتادم؟ این چه وضعیت گندیه که من توش قرار دارم؟ چرا سراسر وجودم ترسه؟ باید چیکار کنم نمیدونممممممممممممممممم مگه نمیگی هستی پس چرا کمکم نمیکنیییی؟
خلاصه با یه حالت دعوا و خشمگینی از خدا کمک خواستم :)))
هدایتم کرد به روانشناس و چندماهی با اون خانم گذشت و دقیقا حرف استاد: آشغالارو هل میدی زیر مبل بود، یعنی بنده خدا مییخواست یکاری بکنه ولی اصلا شیوشون به دردنمیخوره و واقعا سراغ اصل و اساس نمیرن، حال من به طور نوسانی خوب و بد میشد، ولی دیگه یکم به این نجواها عادت کرده بودم ولی همچنان به شدت ترس توی وجودم بود و دیگه اواخر توی جلسات تراپی انلاینم با ایران، خیلی میشد که زار میزدم، گریه نمیکردما، زار میزدم، یعنی همین عجزی که استاد میگه رو قشنگ داشتم با پوست و گوشت و استخونم لمسسسسس میکردم، یعنی استااااااااک شده بودم به زندگی و هیچ چیزی طبق میل من پیش نمیرفت، و از همون شبی هم که با خدا دعوام شد :) یه جورایی انگاری سیممم قطع شد، یه حسی بهم میگفت خدایی نیست، میدونم شیطان ذهنم بود و جالبه خیلی منطقی برام خدارو حذف کرد که میگفت بابا تو خودت خدایی تو میدونی بیخیال بیا با همین روانشناسه برو، خدا توی ذهنته، و از این چرت و پرتا، چون من همیشه از بچگی یه ارتباطی با خدا داشتم و ازش میخواستم و میشد ولی هیچوقت این ارتباط رو بهش دقت نکرده بودم و بررسیش نکرده بودم و درگیره روزمرگی زندگیم بودم.
خلاصه میخوام بگم سیمم به خدا قطع شده بود، با روانشناسم هیچی بهتر نشده بود که هیچ تازه داشتم کل گذشته دردناک من رو هم هر هفته می اورد جلوی چشمم. منم ادمی بودم که همش چشم میزدم یه چیزی تغییر کنه ولی هیچی عوض نمیشد و من هر روز ناامید تر میشدم از خودم و زندگیم و اصلا هییییچ میلی به زندگی نداشتم واقعا، و اصلا استرس توی شکم و معده من برام عادی شده بود، انچنان دلشوره ای میگرفتم که اصلا خودم باورم نمیشد، وای خدای من چه روزگاری بود،
توی همین اوضاع که میتونم بگم 6و7 ماه پیش بود، یک روزی داشتم ناهار میخوردم تنها توی خونه، و یکهو دوباره اون حس عجز و ناله و بدبختیه زد بالا، و قشنگ حس کردم خدا بهم میگه، محمدامین جان بس نیست آیا؟ بازم چک و لگد میخوای بخوری؟ خسته نشدی ؟ هنوزم فکر میکنی خودت میدونی ؟ هنوزم فکر میکنی خودتی که داری کارارو پیش میبری؟
و اونجا بود که من واقعا از روی حس عجز ناله گریم گرفت و گفتم خدایاااااااا تو برس به دادم، من این زندگی الانم رو اصلا و ابدا دوست ندارم ازش متنفرم، تو رو به اون عظمت و جلالت قسم میدم که برس به دادم، قشنگ حس کردم که چقدر ضعیف وناتوانم، چون وقتی خواستم با اون فکر برم جلو، هیچ چیزی خوب پیش نمیرفت و اصلا از لحاظ مالی و عاطفی و خیلی چیزای دیگه زندگیم بد و بد و بد شده بود واصلا ارتباطم با همسرم یک ارتباط به شدت بی کیفیت شده بود و چیزی بود که خودم با دستای خودم ساخته بودم برای خودم، آدمی شده بودم که ذره ای احساس لیاقت نمیکردم، بخاطر اون جایگاه شغلی که داشتم من که فکر میکردم میرم و دکتری مو میخونم خارج ازایران شده بود یه دلیوری من توی اوبر، و هرکاری هم میکردم هییییییییچ کاری پیش نمیرفت و یک جمله طلایی استاد توی دوره لیاقت جلسه چهارم تکمیلی گفت که دقیقا برای من بود: “تو اگه با احساس بی لیاقتی هر کاری را بخوای شروع کنی، اون کار انجام نمیشه و تو شکست میخوری و احساس بی لیاقتی تو ضربدره هزار میشه”. و این دقیقااااااااااا مصداق بارز اون روزای من بود که هرکاری میکردم هیچی پیش نمیرفت و هر روز احساس من به خودم بدتر میشد و اصلا دیگه خودم رو دوست نداشتم اون روزها.
بعد از اون روزی که هیچ وقت تا لحظه مرگم فراموشش نمیکنم و دقیقا به قول استاد شد نقطه عطف زندگی من، و شدم مثل حضرت موسی که گفتم “خدایاااااا، به هررررر خیییییری که از طرف تو برسه بی نهایت محتاجم، محتاجم بد جوری ام محتاجم”، یعنی فقط من رو از این منجلاب بکش بالا، ازت واقعا کمک میخوام، اون روز این حس تسلیم بودن رو خیلی خوب درک نمیکردم، فقط یه حالتی پیش اومد که من حس عجز کردم و شروع کردم به گریه و گفتم خدایا ببخشید، و تو برس به دادم، یعنی توی اون حجم از افکار شیطانی و ترس و وحشت، یهو سیمم وصل شد و از خودش کمک خواستم، نمیدونم چجوری توصیفش کنم، ولی انگار یهو یه دری باز شد که من بتونم وصل بشم به اصل خودم و ازش کمک بخوام.
ولی هی که میگذشت و استاد تو فایلهای مختلف از تسلیم شدن گفتن، گفتم اون روز هم برای من روز تسلیم شدنم بود، روزی که از اعماق قلبم فهمیدم چقدر ضعیف و ناتوان و عاجزم در پیش بردن زندگی خودم.
قربون خدا برم که چقدر با دقت چقدر زیبا چقدر با کیفیت و با ارامش من روهدایت کرد. قدم به قدم، دقیقا دقیقا توی بهترین زمان مناسب من رو به بهترین فایل مناسب هدایت میکرد، چون من اون زمان فکر میکردم دیگه خوب نمیشم واقعا اینجوری فکر میکردم که یک بیماری ذهنی گرفتم و اصلا قابل درمان نیست و ذهن من دچار اختلال شده. و همیشه این ترس و استرس ها با من هستن، و شک ندارم ذره ای شک ندارم چندماه دیگه اون مسیر پیش میرفت من قطعا یک بلایی سره خودم می اوردم، چون واقعا خسته شده بودم، ولی زمانی که تسلیم شدم، زمانی که گفتم اقا من تسلیم، اون وقت این انرژی مهربون این انرژی زیبا و لطیف و پرقدرت رسید به دادم، قدم به قدم :)
همون روز بهم گفت یادته یبار توی کلاب هاوس استاد با یه خانمی (رزای عزیز )از انگلیس حرف زد که میگفت من پیش روانشناسم که میرفتم فقط گریه میکنم، برو اونو گوش کن، “قسمت 37″، تو هم خب همون شرایطو داری دیگه، گفتم اوکی، و بعدش هم فایل مصاحبه با هادی رو یادم انداخت، هادی عزیز که 18 سال افسردگی داشته و بعدش فایل اقای عطارمنش عزیز، و بعدش بهم گفت یادته یه روز شده بودی مسئول خواهرت که هدایتش کنی به سمت راه درست و براش دوره قانون افرینش رو خریده بودی، برو شروع کن، اون رو گوش کن،
استاد اون زمانی که اول این فشارهای نجواهای ذهنیم بود و فکر میکردم اگه فایل های شماروگوش کنم همه چی خوب میشه و ایمانم قوی میشه و این حرفا، ولی نجواها و ترس ها قوی تر شده بودن، یه جورایی با شما هم قهر کردم بعده یه مدت :))) گفتم بابا این استادم حالا یه سری چیزا میگفت خوب بودن ولی نه دیگه حالا اونقدرر، چقدر واقعا جالبه، یعنی الان برای خودم خنده داره، حدوده اواسط 99 که با شما اشنا شدم، تونستم به اارامش خوبی برسم و تمرکزم رو زیبایی ها باشه و اخرشم هدایت شدم به شهر زیبای سیدنی، یعنی واقعا همون فایل های شما بهم کمک کرد، ولی حرفم اینه که چقدر ادمیزاد راحت فراموش میکنه همه چیزرو و چقدر شیطان درکمینه. و طی اون سال های قبل از مهاجرت و این داستانا؛ حتی توی حموم هم فایل های شما رو گوش میکردم ولی درکم خیلی بالا نبود، به قول خودتون که میگید مثل یک مسکن فقط بهشون نگاه میکنید ولی همونا هم برای من جواب داد و مثل همه بچه های سایت اوایل شده بودم راهنما و هدایت کننده اطرافیانم که چقدر این رفتار اسیب زنندست.
بعد از بازگشتم به سایت و این داستانا، اوایلش حتی خداشاهده صداتون رو میشنیدم استرس میگرفتم چون دقیقا منو میبرد به اون روزای اول استرس زام، ولی گفتم نه درسته این مسیر، شک نکن، فقط ادامه بده،
و بعد از یکماه که گذشت هدایت شدم به دوره لیاقت، و من با اون دوره ادامه دادم،
استاد حدوده 6و7 ماهه پرقدرت دارم روی فایل های شما کار میکنم، هرکاری که گفتی رو کردم و زندگیم بهتر شد، نیازی نیست بگم چیکار کردم دیگه بچه ها میدونن خودشون ولی از زمانی که تسلیم شدم و ازخدا کمک خواستم به خودش قسم که هر روز یک درجه زندگیم زیباتر و قشنگ تر و نرم تر شد،
انقدر زیبا مسیرو برام چید که واقعا با کلام نمیتونم توصیفش کنم، چقدر باهام حرف زد، چقدر تو روزایی که توان نداشتم برای حرکت برای ادامه مسیر، بهم گفت محمدامین، تکاملت رو طی کن، ادامه بده، یهو یک کامنت میخوندم طرف از تکاملش حرف زده بود، دوباره هفته بعد ناامیدی می اومد یه فایل گوش میدادم که شما از هدایت خداگفته بودید، بالای 10و20 بار کل فایل هادی عزیز رو گوش کردم،
یه جایی وسط کار هم توسط فایل “درمان سگ سیاه افسردگی”فهمیده بودم این حالت من افسردگی بوده و احساس عجیبی پیدا کردم ولی همین هم انگاری بهم کمک کرد که با قدرت بیشتری ادامه بدم.
استاد من با فایلهای توحیدی زندگی میکنم، من خدارو تو زندگیم پیدا کردم، هر روز و هر روز و هر لحظه سعی میکنم ب یادش باشم، اصلا یادش منو اروم میکنه.
کارم عوض شد، خونمون عوض شد، ارتباطم با همسرم خیلی صدبرابره قبل قشنگ تر شد، درامد مالیم خوب شد، زندگی نرم و روان تر شد، خیلی ارامشم بیشتر شده، نعمت های خدا داره میاد همینجوری، چقدر خوب شد که امروز این کامنت رو نوشتم، با اینکه کلی کار داشتم برای انجام دادن، و با اینکه یکبار 4 ماه پیش توی دوره لیاقت این داستانو کامل توضیح داده بودم ولی خیلی مهمه که رد پا بگذارم برای خودم، هر ماه میشینم جلوی دوربین گوشیم و با خودم یکساعت حرف میزنم وهمه ی بهتر شدن شرایط رو توضیح میدم و بارها و بارها وبارها میگم خدایا شکرت.
استاد تو جلسه توحید عملی 10 که گفتید تواضع داشته باشید، باورتون نمیشه ذهنم شیطان ذهنم میگفت چرا تواضع یعنی چی خودت رو محتاج خدابدونی؟ تو مگه کم کسی هستی؟ پس غرورت چی میشه؟ بیخیال تو برا خودت شخصیت داری به خودت بیا :))
شاید باورتون نشه که من انقدر قشنگ صدای مغزم رو میشنوم و میدونم چی میگه، چون دفترها پر کردم با جلسه 2 دوره لیاقت و خیلی واضح شده برام گفتگوی ذهنیم،
همون گفتگوهای ذهنی که بی نهایت زیاد شده بودن و بهم گره خورده بودن و منو از زندگی خودم سیرکرده بودن، الان انقدر آروم و واضح وشفاف شدن و دراکثر مواقع هم دارن حس خوب میدن بهم،
خیلی طولانی شد، ولی خواستم بگم من توی بدترین شرایط ذهنی ممکن بودم و خیلی جنگیدم خیلی سخت بود و قشنگ نیرو و قدرت خودش منو سرپا نگه داشت، توکل به خودش امید به خودش به پاهام جون میداد برای ادامه مسیر.
یه چیزه کوچولو بگم و تمام:
استاد فایلهای “آرامش در پرتو آگاهی” تیر خلاص بودن برای من :)
بی نهایت بی نهایت در بهترین زمان ممکن که از خدا خواستم بهم بگه هدف من از خلقتش چی بوده چرا باید بیام توی این دنیا و بعدش برم و همه چی تموم میشه و از این جور فکرا، که طبیعتا ذهنم هنوز نجوای منفی گونه میده ولی من بهش میگم صبر کن خدا هدایتم میکنه به یه جایی که جواب همونجاست. و این قدرت برتر من رو هدایت کرد اول به فایل “ما بی انتها هستیم” و بعدش “آرامش در پرتو آگاهی”
استاد میخوام بگم قدم به قدم هدایتم کرد، هر چیزی در زمان خودش، هر آگاهی در زمان خودش،
خسته نمیشم حتی اگه تا ساعت ها ازش بنویسم.
درپناه خدای مهربون شاد و سالم و خوشبخت باشیم همگی
سلام وقت همگی بخیر
محمدامین هستم با اکانت همسرم کامنت میگذارم
امیدوارم حالتون خوب باشه استاد عزیزم
حدودا 3الی 4 ماه پیش، من برای توحید عملی 11 کامنتی نوشتم و از شرایطم گفتم که از چه وضعیت سیاه و تاریکی، رسیدم به یک وضعیت بهتر، اون هم زمانی که دستمو بردم بالا گفتم خداجونم، من تسلیمم، من بی نهایت ضعیف و ناتوانم، تو اگه به من کمک نکنی من خار و خفیف ترین موجود جهان میشم، که در واقع توی اون شرایط هم همچین اوضاعی داشتم، به لطف و مرحمت خدا به مهاجرتی که سالیان سال منتظرش بودم رسیده بودم و کارهام داشت همه جوره خوب پیش میرفت، ولی نمیدونستم چقدر درونم شرک هست، شرکایی که اصلا ازشون خبری نداشتم، نمیدونستم چقدر بی ایمانم توی واقعیت، نگو فقط به ظاهر و خیلی سطحی دارم میگم خدا و …، خلاصه منی که مهاجرت کرده بودم که زندگیمو بسازم و بسیار بسیار بسیار شوق و هیجان داشتم بابتش بعد از چند ماه به یک وضعیت بسیار بسیار اسفناکی رسیده بودم که آرزوی مرگ داشتم از خدا، ولی همونطور که گفتم بعد از نوش جان کردن کلی چک و لگد بسیار بسیار فراوان از جهان، رسیدم به جایی که گفتم تسلیمم، البته بعدا فهمیدم که اون روز من تسلیم شدم، یعنی به این وضوح نمیدونستم چه اتفاقی رخ داده و به این موضوعات چک و لگد خوردن از دنیا و عاجز بودن در برابر خدا و تسلیم شدن آگاه نبودم، شاید قبلا از کلام شما شنیده بودمشون ولی اصلا درکی ازشون نداشتم. توی کامنت قبلی هم گفتم در حدی اوضاع من خراب بود و سطح مدارم اومده بود پایین که هیچ یادی از خدا دیگه توی وجودم نبود، استاد الاان که اینو گفتم واقعا خودم تعجب کردم، چطور یه آدم انقدر میتونه تغییر کنه آخه؟ من از بچگی خدارو توی زندگیم داشتمش و خیلی جاها ازش نتیجه گرفته بودم ولی انقدر افکار منفی توی ذهن من خونه کرده بودند که حال من از لحاظ روحی و روانی بسیار بسیار بد بود، یادمه یه مدت میرفتم تراپی، ولی هر هفته شرایط بد تر میشد و من تو هفته های آخر توی جلسات تراپی از حس عاجز بودنم فقط زار میزدم کل جلسه، یعنی هیچ امیدی توی ذهنم وجود نداشت.
اینارو گفتم که از شرایط گذشتم بگم، شرایط اول مهاجرتم که به دلیل بی ایمانی هایی که داشتم و شرایطی که به وجود اومد ترس ها یکی یکی اومدن و کل فضای ذهنمو گرفتن تا اینکه من یه روزی به خودم اومدم و از خدا کمک خواستم و اونم منو قدم به قدم هدایت کرد.
استاد شاید آدمای کمی این کامنت روبخونن، ولی فقط من این متن رو برای شما مینویسم و امیدوارم که خودتون کامنت منو بخونید. دوست داشتم بیام و یه صحبتی باهاتون داشته باشم و یه ردپایی هم از خودم به جا بگذارم، و امیدوارم خدا اون روز برسونه که من بتونم حضوری باهاتون معاشرت کنم، یعنی چقدر اون روز لذت بخشه که آدم بتونه با شخصی صحبت کنه که حرفاش بوی خدا میدن، حرفاش به آدم حس مثبت و باورقوی میده، واقعا از ته دلم از خدا این خواسته رو دارم که بتونم یه موقعی با شما معاشرت طولانی داشته باشم، و هر لحظه به خودم ببالم که دارم از حرفای شما رشد میکنم. انشالله مدارم انقدر بیاد بالا که همچین اتفاقی بیافته. خلاصه خواستم بگم توی این کامنت مخاطب من شما هستید و من یکم از خودم و شرایطم و آگاهی هام بگم خدمتتون استاد بی نظیرم.
توی کامنت بالا گفتم که وقتی تسلیم شدم از شرایط خیلی بدی رسیدم به یه شرایط خیلی خوب.
ولی اومدم الان بگم شرایط بالا پیش شرایط الانم یه شوخی بیشتر نیست
درسته، از زمین تا خوده آسمون شرایطم بهتر شده بود ولی الان به لطف پروردگار بزرگ الان اصلا با قبلا قابل قیاس نیست، چون من ادامه دادم ادامه دادم و ادامه دادم.
و فقط اگه بخوام بگم الان در چه شرایطی هستم، میتونم اینجوری بگم که الان به لطف خدا در حدی روی ذهنم کنترل دارم که خیلی خیلی تایمای بیشتری از روز احساسم خوبه، نمیدونم چجوری بگم، منظورم اینه هر روزی که گذشت حال من بهتر شد و من درک بهتری از خودم و خدا و جهان اطرافم داشتم و میدونم این مسیر تا روز آخر عمرم ادامه داره.
استاد من یبار رسیدم به ته خط، بعد گفتم خدایا اصلا داستان چیه؟ چرا منو به دنیا آوردی؟ خب که چی؟ بیام و بعدش بمیرم برم تموم بشه بره همه چیز؟
استاد شما میدونید آدمی که به اون حد از افکار منفی و شیطان گونه میرسه، از مرگ هم میترسه، یعنی شیطان این موضوع رو برات به بدترین شیوه ممکن جلوه میده و بهت میگه ببین، ببین چه روزگار مزخرفی داری، همه شاد و خوشحال و راضی هستن از زندگیشون و تو یه آدم هستی که هیچی نداره و به هیچکدوم از خواسته هات نرسیدی، هر روز هم داره میگذره و تو نمیتونی کاری بکنی و آخرش هم که قراره بمیری بری همه چی تموم بشه، خودم خندم میگیره به این جملاتی که الان نوشتم ولی استاد باورکنید دقیقا دقیقا دقیقا همین گفتگوهای ذهنی توی ذهن من جریان داشت و من از سپری شدن روزها و هفته ها و توجه به تاریخ تقویم هم ترس داشتم، در واقع فکر محدودکننده این بود که دیر شد همه چیز تموم شد بدبخت شدی زمان هم داره میگذره ولی تو هیچ عرضه ای نداری که شرایط رو تغییر بدی. این افکار یه مدت توی سر من میچرخید،
یعنی شما توی دوره لیاقت میگید که آدما میتونن با مقایسه کردن گوره خودشون رو با دست خودشون بکنن، دقیقا یکی از اون آدما من بودم، سیکل معیوب با مقایسه شروع میشد، بعدش هم حس عجله میداد که بدو بدو دیر شد، بعد از اون طرف یه باور دیگه این بود که تو ناتوانی و عرضه خلق زندگیت رو نداری و در نهایت حس من بد میشد و این روند زمان زیادی ادامه داشت.
استاد من 4و5 تا دفتر 80 برگ و صدها فایل Word و هزاران خط توی نت گوشیم مینوشتم هر روز و هنوزم مینویسم که ببینم چی داره توی ذهنم میگذره، یعنی اون جلسه 2 لیاقت آنچنان زنگی توی گوش من زد که خدا میدونه.
چون من حس میکردم بیمار شدم، چرا؟ چون یه سری افکار منفی توی سر من هست و من نمیتونم کاری بکنم (چون یه باور بینهایت قوی و مخرب توی وجودم بود که تو رسما و عملا هیچ گونه تسلطی روی ذهنت نداری، این باور مخرب از زمان بچگی حدودا 10 سالگی شروع شده بود و تا سن 27 سالگی که ازدواج کردم ادامه داشت، اون هم بخاطر بحث خودارضایی بود، در واقع چون هر موقع این افکار منفی می اومدن سراغم من نمیتونستم باهاشون مقابله کنم و …، استاد شما اگه بدونید من با خودم چیکار که نکردم برای ترک این موضوع! چون من تو خانواده نسبتا مذهبی بزرگ شدم و خودم هم همیشه خدارو توی وجودم حس میکردم، و به همین دلایل بعد از انجام این موضوع عذاب وجدان وحشتناااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااکی میگرفتم که ای خدا چرا من نمیتونم خودمو کنترل کنم در برابر این موضوع؟ استاد استاد استاد، من خودم رو شکنجه میدادم برای ترک این موضوع، بقران مجید آنچنان خودمو میزدم آنچنان خودمو تخریب میکردم آنچنان حرص میخوردم آنچنان حسم بد میشد آنچنان از خودم متنفر میشدم که خداشاهده با کلام نمیتونم بیانش کنم، چون شما ببینید من مثلا از 12،13 سالگی فهمیدم نباید این کارو بکنم و این موضوع تا 27 سالگی ادامه داشته باشه، استاد میتونید تصور کنید چی به من گذشته؟ بالای میلیون بار تصمیم گرفتم که اینکارو نکنم، به هر دری بگید زدم، توی سایت های ترک خودارضایی عضو میشدم، با خودم عهد میکردم نماز اول وقت، ذکر بگم، هیچ صحنه از فیلمی نبینم که تحریک کننده باشه، آهنگ تحریک کننده گوش نکنم، و هربار که این اتفاق میافتاد و بعدش من عذاب وجدان میگرفتم این عواملی که مثلا فکر میکردم باعث میشن من اینکارو انجام ندم شدید تر میشدن، ولی باز حداکثر 2 هفته من میتونستم تحمل کنم، و بعدش روز از نو، و من هر بار شکنجه ها و عذاب وجدانم و غصه خوردن و باورکردن این موضوع که من ناتوانم در برابر کنترل ذهنم و هیچ اراده ای ندارم توی وجودم بیشتر رشد میکرد و توی خیلی از مراحل زندگیم این باور منفی و محدودکننده به من ضربه زد.
حتی یه مدت روی دست با چاقو خط مینداختم که دیگه تکرار نکنم این موضوع رو، خلاصه یه شرایط بسیار بدی رو توی دوران نوجوانی داشتم و اون جایی که شما توی جلسه 2 لیاقت میگید، آدما وقتی یه اشتباهی میکنند میان خودشون رو تنبیه میکنند و فکر میکنند تنبیه کردن باعث میشه اون اتفاق رخ نده دیگه، این جمله منو خیلی آگاه کرد.
استاد بعد از اون همه نوشتن و درک کارکرد ذهن و مغز و باور و فرکانس و … یکم آروم شدم، یعنی گفتم خب اگه باوره پس من هستم که عامل اصلی ام، بسم الله شروع کن باور جدید بساز، این جمله تا اومد توی وجود من شکل بگیره و ته نشین بشه نزدیک 9 ماه طول کشید، 9 ماهی که من روزی 9 ساعت فایل های شما رو مداوم گوش میکردم و مدام مینوشتم و هر ماه یه سری نقاط توی ذهنم به هم وصل میشد و من درک بهتری از همه چیز پیدا میکردم، و دلایل زیادی برای خودم پیدا کردم که دوست دارم بهشون اشاره کنم.
مثلا یکی از اهداف من توی زندگیم مهاجرت بود، اوکی، مهاجرت خیلی خوبه ولی خب بعدش چی؟ درسته میخواستم بیام دانشگاه و ادامه تحصیل بدم ولی انگار توی وجود خودم برا بعدش هدفی نداشتم یعنی کل زندگی من معطوف شده بود به مهاجرت، تو مهاجرت کن دیگه همه چی تمومه، تو فکرمم این بود که میرم مهاجرت میکنم و دوره ثروت هم میخرم و زود پولدار میشم (قبل از این داستانا من یه ارتباط خیلی سطحی با سایت و شما داشتم و به قول خودتون این مسایلو یه سری موضوعات فانتزی میدونستم که آره چه باحال چه خفن)
خیلی هم انگیزه داشتما، بخدا خیلی انگیزه داشتم، یعنی کلی فیلم و کلیپ از ایلان ماسک و رونالدو میدیدم و حس خوب میگرفتم، ولی غافل از اینکه بنای اصلی این ساختمونی که دارم هر روز طبقه ها بیشتری روش میسازم از پنبه ساخته شده و با یه انگشت کوچیک یا حتی با یک فوت کلش میریزه.
خلاصه بعد از ماه ها کار کردن روی خودم و دریافت هدایت های الله و خودشناسی های بیشتر یه درجه یه درجه بهتر میشدم و نجواها صداشون یکم یکم کمترشد. بعد گفتم عه تونستم شد پس ادامه میدم. ولی خیلی سخت بود چون خیلی زود همه چیز ناپدید میشد و من دوباره حالم بد میشد، و من کارم سخت بود و باز باید ادامه میدادم چون به شدت شیطان در کمین بود که بیاد و منو به ظلال و گمراهی بکشونه.
استاد اینو یادم اومد دوست دارم بهش اشاره کنم، یه شب اون اوایل که شروع کرده بودم که دوباره با شما کار کنم، در واقع بعد از تسلیم شدنم، خدا فایل رزا رو یادم انداخت بعدش هم فایل هادی و بعدش یادم اومد من یه دوره قانون افرینش خریده بودم برا خواهرم قبلا برم خودم استفادش کنم، (دیگه ببینید چقدر داغون بودم قبلا که فقط به فکره تغییر بقیه بودم خودم که عالی ام و بدون مشکل) توی اون روزای اول گفته بودید باور خوب بسازید، منم شروع کردم به ساختن، استاد خدارو شاهد میگیرم یادمه وقتی برای اولین بار میخواستم توی دفترم بنویسم من آدمی هستم که به افکارم مسلط هستم، خودکار توی دست من نمیچرخید، یعنی اصلا ذهنم حتی اجازه به نوشتن این جمله رو به من نمیدادو یادمه چقدر سختم بود، بازم به قول شما، وقتی برا اولین بار میخوای شروع کنی از خودت تعریف کردن، تا میگی من آدم با استعدادی هستم، ذهنت فقط تو رو مسخره میکنه، دقیقا من اون شرایطو داشتم.
داشتم اینو میگفتم که اولین چیزی که به عنوان یک باگ بزرگ توی خودم کشف کردم به کمک فایل های شما، فهمیدم آقا من هیچ اقدامی برای رعایت تکامل خودم نکردم، اومدم سیدنی و میخوام یک ماهه خونه چندمیلیون دلاری بخرم؟ آخه یکی نبود به من بگه تو تا حالا یک میلیونذ تومن تو کل 28 سال زندگیت درآمد داشتی؟ من کل زندگیم درس خونده بودم و هیچ وقت سرکار بخصوصی نرفتم جز یه مدت کوتاه اون هم با دامادمون به صورت پارت تایم. خیلی مختصر وجزیی.
ولی نه، من میرم و از دوره ثروت استاد استفاده میکنم چون شنیده بودم بچه ها اومدن و استفاده کردن و …
درک کردم من فقط آرزوم مهاجرت بوده و برنامه ای برای بعدش نداشتم و طبق سوره الحشر، که خداوند میگه تا به هدفی رسیدی برای هدف بعدی خودتو اماده کن، من هیچ هدفی نداشتم و فقط توی باد اون موفقیت خوابیده بودم تا جهان هستی اومد سراغم و …
درک کردم که هیچ درکی از قانون تکامل نداشتم و خواستم یه شبه میلیاردر بشم.
و همچنین درک کردم که من تمام ارزش و لیاقت و وجود خودمو گره زدم به درس و دانشگاه و اون مدتی که من درس و دانشگاه نمیرفتم و مشغول کار دلیوری غذا بودم توی اوبر برای گذران زندگی، و بعدش هم که بهتر شد و رفتم سره یه کار تقاشی ساختمون، این حس بی ارزشی تمام روح و روان منو نابود کرد و کل داستان افسردگی و شروع شدن نجواها که تو بی ارزشی نا توانی و … از همونجا آغاز شد، دقیقا طبق جلسه 4 لیاقت، من کل انسانیت و ارزشمندیم رو به این موضوع گره زدم که وقتی نبودش من انگار سرسوزنی ارزش نداشتم توی فکر خودم.
چون طبق هدایت خدا، من شرایط درس خوندنم رو تغییر دادم و این اتفاق باعث شد من درس و دانشگاه فاصله بگیرم و ترکیب این اتفاقات من رو قعر چاه برد ولی به لطف خدای بزرگ قدم به قدم همه چیز عوض شد.
استاد از یه جایی به بعد فهمیدم گوش کردن فایل های توحیدی یه آرامش عجیبی به قلبم وارد میکنه، اصلا انگار کل ذهنم خاموش میشه وقتی شما از خدا حرف میزنید. ببینید ارتباطم با خدا وصل شده بودا ولی خیلی ضعیف بود اما از یه جایی به بعد فهمیدم بابا من تمرکزمو باید بیشتر بزارم روی این سمت، در اصل هدایت خودش هم بود.
استاد شما خوب میدونید نیازی به قسم نیست، ولی خدا به یک شیوه رویایی من رو بین فایل ها و محصولات شما چرخوند که اصلا وقتی برمیگردم به عقب نگاه میکنم میگم ای خدا تو چی هستی کی هستی که انقدرعالمی؟ یعنی یک پازلی برای من درست کرد که فقط وفقط از عهده خودش برمیاد. اول با بخش 1 افرینش بهم یاد دادم اصلا باور و فکر و فرکانس واینا چی هستن، چون من اون زمان فکر نمیکردم من توانایی دارم که تغییری توی ذهنم ایجادکنم حالا بزار قانون افرینش رو گوش کنم ببینم چی میشه، و تنها چیزی که فهمیدم و بهم امید داد بعد از 5 بار گوش کردنش، این بود که من با شنیدن میتونم تغییراتی ایجاد کنم توی ذهنم، همین و بس. بعد یکم گذشت دوره لیاقت رو خودش برام خرید، به شیوه ای الهی، و شما از نجوا و گفتگوی ذهنی گفتید، از مقایسه گفتید، بعد من اونجا استاپ شدم، فهمیدم من تمام زندگیم دارم مقایسه میکنم و تصمیم گرفتم روزی یه دونه مقایسه کمتر انجام بدم. و گفتید گفتگوی ذهنی تون رو دنبال کنید اینجوری میفعمید باورهاتون چی هستند، من هم شروع کردم، استاد خیلی سخت بود خیلی زیاد، چون انقدر نحواها زیاد و قوی بودن که اجازه عرض اندام به من نمیدادن، ولی من فقط یه راه داشتم که اونم این بود که وارد این نجواها بشم، و یکم یکم ببینم چی داره توی مغزم میگذره و هر ماه و هر هفته که گذشت شرایطم بهتر شد. و دیگه الان کنترل ذهن و توانایی تشخیص گفتگوی ذهنی برام کار نسبتا آسونیه، بعدش دوباره هی منو هدایت میکرد به فایل های قانون افرینش و عزت نفس و دوباره لیاقت و من از هرکدومشون یه چیزی یاد میگرفتم و هی این پازل تکمیل تر میشد برای من،
من یه مدت بی نهایت تلاش کردم که بتونم مسایل دانشگاهمو حل کنم، تمام تکنیک های قانون افرینش رو انجام میدادم ولی نتیجه ای نمیداد، خودمم حس میکردم انگار ناخوداگاهم این موضوع رو پس میزنه، و من هی نگران میشدم که چرا؟ و اون باوره مخرب که بهتون کفتم هم هی می اومد و منو زجر میداد که دیدی نشد؟ دیدی گفتم تو توانایی تغییر نداری؟ تو فلان تو بهمان و حال منو به شدت بد میکرد.
بعد از گذشت ماه ها فهمیدم که به قول شما من یه پام رو ترمزه یه پام رو گازه، و ترمز اصلی من احساس بی لیاقتی هست که بخاطر نبود دانشگاه و اون باور مخرب توی وجودم ایجاد شده.
توی این مدت که از خدا خیلی هدایت خواستم که اقا اصل داستان چیه؟ خیلی قشنگ هدایتم کرد، بهم گفت محمد امین، تو مرگ تو کارت نیست، تو خودت درخواست داشتی بیای توی این دنیا و حس خالق بودن رو تجربه کنی، تو خودت آگاهانه انتخاب کردی از جایی که هیچ تضادی نیست بیای به این دنیای پر از تضاد و خودت رو شکوفا کنی، تو میدونستی قدرت خلق داری با فرکانس هات و میدونستی دنیایی که داری میری داخلش کاملا آمادست تا به فرکانس های تو جواب بده، تو قرار بوده بیای و شادی و عشق و لذت و … روتجربه کنی و رشد کنی و بعدش برگردی پیش خودم تا ابد توی بهشت از تمام نعمت های اون استفاده کنی، استاد عزیزم تمام اینارو شما به ما یاد دادید، استاد اگه این موضوعات نبود من انقدر آرامش نمیگرفتم که بتونم ذهنم و خودمو جمع و جور کنم، یعنی بحثای توحیدی آب روی آتیش هستن، به قول شما که همیشه میگید توحید اصل و اساسه، خداشاهده که همینطوره.
استاد حدودا یکی دوماه پیش پدرم به رحمت خدا رفت و من اینجا بودم و نمیتونستم برم ایران برای مراسمشون، ولی به لطف خدا و آموزش های شما، من آگاهی هام و ایمانم و توکلم بخدا در حدی بود که فقط چند دقیقه گریه کردم و کلا دیگه بعدش آروم بودم، در صورتی که خانوادم توی ایران به شدت نگران حال من بودن ولی وقتی تماس میگرفتیم من به اونها آرامش میدادم که بابا رفت پیش خدا و جاش خیلی بهتر از اینجاست.
استاد یه موضوعی که شما منو ازش آگاه کردید این بود که من نباید در برابر خدا مغرور باشم، اینو من از فایل توحیدی 10و11 خیلی خوب یادگرفتم و چقدر هم درسته حرف شما، هر چقدر بیشتر ما فرمون رو بدیم دست خدا، و از منیت ذهنمون کم کنیم کارها قشنگ تر و راحت تر پیش میرن.
استاد عزیزم دیشب یه خوابی دیدم که دوست دارم اونم بهتون بگم، خواب دیدم که یه پارچه دوره دهنم بستم و یه حشره کش خیلی قوی گرفتم توی دستم و یه چیزی شبیه چوب یا میتونم بگم شبیه بیل کوچیک دستم بود، و رفتم تو زیرزمین خونمون، و انگار از قبل میدونستم که توی اتاق های زیرزمین پر از کثیفی و حشره های وحشتناک و سوسک و مار هست و من آماده شده بودم که خیلی شجاعانه برم و همشون رو از بین ببرم، من رفتم توی زیرزمین و هی این سوسکارو میکشتم و هی حشره کش میزدم و هی تقلا میکردم برای از بین بردنشون و نابود کردنشون و جالب اینجا بود که وقتی یه سری شون رو میکشتم یه سری دیگه از زیراون ها قد علم میکردن و من دوباره باید اونارو هم میکشتم و خیلی شدت درگیری بین من و این موجودات بالتگرفته بود و فضا هم پر از گرد وغبار شده بود. من یهو از خواب بیدار شدم و رفتم دستشویی و همش با خودم میگفتم خدایا این چه خوابی بود من دیدم؟ چیزی میخواستی بهم بگی و کلا فکرم درگیره این خوابه بود که یهو یه حسی بهم گفت این معادل همون کاریه که این مدت داشتی انجام میدادی و هی میرفتی سراغ افکار منفی توی ذهنت و اونارو از بین میبردی و این علف های هرز موجود توی ذهنت رو از بین میبردی.
استاد واقعا خیلی طول کشید تا من بفهمم دارم از کجا ضربه میخورم و دلیل این حال بدی هام چی هستن؟
درواقع هربار یه چیزی دستگیرم میشد و من خوشحال میشدم ولی اون اصل داستان نبود و انقدر پیشرفتم تا رسیدم به اون باوری که بهتون گفتم از زمان نوجوانی توی ذهنم خونه کرده و تبدیل شده به یک باور بی نهایت قدرتمند که واقعا به قول شما توی فایل آخرتون(چگونه ذهن ما رو فریب میدهد) منو فلج میکرد و بهم میگفت ببین محمدامین، تو اینجا تو سیدنی موفق نخواهی شد و دوباره شکست میخوری و بیا برو خونتون ایران پیش مامانت اینا چون خودت تنهایی توانایی کنترل ذهن و … رو نداری. در واقع شما میگفتید هیچ آدمی با یک ماه و دو ماه حتی یکسال حالش خیلی بد نمیشه، بعد من هم با خودم میگفتم خب من هم یه چیزی تو ذهنم هست که مال قبل از مهاجرت کردنمه و کاری به این یکسال اخیر نداره و خیلی رفتم و شخم زدم کل وجودمو به لطف خدا تا تونستم این باورهای مخرب قوی رو پیداکنم، البته که میدونم باورهای مخرب و محدودکننده زیاد دارم ولی تا به اینجا فکر میکنم اونا خیلی قوی و مخرب هستند.
استاد شما تو لایوهاتون با اقاری ارشیان فر میگید که آدم اگه بتونه توی گردنه های زندگیش به سلامت بگذره بعدش خیلی قوی تر میشه و کنترل ذهن براش راحت تر میشه و ایمانم قوی تر میشه بخدا، من واقعا الان یه همچین حسی دارم و از خدا بی نهایت میخوام که کمکم کنه مغرور نشم به خودم چون همین مدت هم هرموقع کمکاری کردم در برابر فایل های شما و یکم خدا فراموش شد چک و لگدها می اومدن. و من الان خیلی خوشحالم که این دوران سخت اومدن و من با کمک هدایت های خدا از اونها سربلند اومدم بیرون و قوی تر شدم و واقعا واقعا واقعا واقعا با محمدامین پارسال هیچ ارتباطی ندارم من.
استاد خیلی روزهای سختی بود، بنظرم هرکسی که تجربه کرده باشه میتونه اون حس ترسی که کل وجودت رو میگیره رو درک کنه، اون حس عجز وناتوانی که اصلا غیرقابل توصیفه. واقعا از خدا میخوام که کمکم کنه این مسیری که با هم شروع کردیم رو هر روز باقدرت بیشتری ادامه بدم و بتونم از تمام نعمت ها و زیبایی های این جهان هستی استفاده کنم.
استاد خواستم ازتون تشکر کنم به عنوان یک شاگردی که خوب تکلیفاش رو انجام داد، چقدر شما آگاهی دارید و چقدر قلب مهربونی دارید که اینجوری با عشق و با تعهد میاید و به ما کمک میکنید.
به قول هادی عزیز که من بالای 20، 30 بار فایلهاش رو گوش دادم، تو روزایی که ناامیدی کل وجودمو میگرفت میرفتم سراغ فایل هادی و میگفتم اره اره میشه منم میتونم مثل هادی، هادی شرایطش خیلی بدتر از من بوده اون تونست منم میتونم خدایا کمکم کن دوباره. به قول هادی ما که نمیتونیم از شما تشکر کنیم مگه اینکه فقط بیایم از نتایجمون بگیم و شماروخوشحال کنیم.
نتایج مالی زندگیم هم بهتر شده، و اصلا با پارسال که توان خرید بسیار بسیار اندکی داشتیم قابل قیاس نیست، الان کلی پول پس انداز داریم و چقدر راحت هرچی میخوایم میتونیم بخریم، واقعا به خودم و به خدای خودم افتخار میکنم که تونستم شرایط زندگیم رو به کمک فایل های شما از این رو به اون رو کنم.
به قول آزاده عزیز شما مثل معصومین و آدمای نزدیک به خدا هستید که همنشینی با شما سعادتی میخواد که نصیب هرکسی نمیشه؛
باز هم میگم امیدوارم روزی روزگاری با شما استاد عزیزم هم کلام بشم و بتونم شمارو در آغوش بگیرم.
درپناه خدا شاد و سلامت باشید.
سلام زهرای عزیز،
محمد امین هستم با اکانت همسرم کامنت میگذارم،
خیلی خیلی خیلی هدایتی رسیدم به کامنتت، درگیره یه سری کاره دیگه بودم ولی یهو یه حسی بهم گفت بیام اینجا و بعد دقیقا اون حس بهم گفت کامنت شمارو بخونم،
نمیدونم چی میخوام بگم،
نه که ندونم ولی خدا خودش شاهده که فقط دارم به الهام قلبیم گوش میکنم و
و همون حس بهم میگه که بهت تبریک بگم بابت ورودت به این دنیای الهی و زیبا و عاشقانه.
به قول سعیده شهریاری، که به اینجا میگه غار حرا،
و واقعا هم درسته، جنس آدم ها اینجا متفاوته، با کل آدمهای دنیا متفاوتن، اصلا قضاوت نمیشی و به قول استاد فضا کاملا پاک و ایزولست برای تغییر و خالی از هرگونه حرف یا سخن بیهوده ای.
این رو از منی بشنو که یکسال و نیمه دارم صبح تا شبم رو، دقیقا صبح تا شبم رو با فایل ها و دوره های استاد و خودشناسی و نوشتن دفترهای زیاد و انجام ندادن هیچ کاره دیگه میگذرونم،
و این آدم، شخصیه که یکسال و خورده ای پیش شیطان کل ذهنشو اجاره کرد بود دربست، و داشت منو برای همیشه جهنمی میکرد، ولی به لطف همین خدای مهربون همون خدایی که برای تو یه ماشین شیک و یک راننده مودب فرستاده، من برگشتم، خدا به من لطف داشت، خدا …
چی بگم، واقعا چی بگم، فقط میتونم بگم خدا همه چیزه همه چیز، و قدرتش تمام عالم رو فرا گرفته.
دوست عزیزم، این مسیر بهترین مسیریه که تو کل عمرت میتونستی واردش بشی، واقعا اگه متعهد باشی به حرفای استاد تو یه بنده هدایت شده هستی و ساکن بهشت خواهی بود.
نمیدونی این روزها چه حس و حال عجیبی دارم منی که از ترس و استرس واضطراب کل بدنم سرد میشد و توی دلم غوغایی برپا بود الان در اکثر اوقات روز، آرامشی از جنس خدا دارم، امید و آرزو درونم زنده شده دوباره، دوباره داره دنیا برام قشنگ میشه، دوباره میتونم به اهداف و رویاهام فکر کنم و کم کم دارم متوجه میشم میتونم تجسم کنم آینده زیبامو، کاری که ماه های پیش ذهنم مقاومت داشت برابرش. بگذریم من خیلی حرف دارم بزنم و روزی چندین صفحه با خدای خودم صحبت میکنم.
چقدر حرف زدم،
فقط خواستم ورودت رو به این دنیای زیبا تبریک بگم.
این دنیای مادی ما خیلی زود تموم میشه باید بی نهایت ازش لذت ببریم بی نهایت و در لحظه حال زندگی کنیم، این یک خط فکر میکنم نتیجه این یکسال ونیم کار کردن روی خودمه.
استاد عباسمنش عزیزم، همینجا زیره همین فایل دوباره و دوباره و دوباره از اعماق وجودم بهت میگم سپاس گذارم،
سپاس گذارم استاده زیبای من، زندگی منو نجات دادی، من غرق در ظلمات و گمراهی بودم.
من چندین سال پیش با شما آشنا بودم و از فایل های سایت لذت میبردم و کم و بیش آرامش گرفه بودم و نتیجه هم گرفته بودم ولی زمانیکه مهاجرت کردم و شرایط سخت شد باورهای نابود کننده اومدن بالا و منو کشیدن پایین، اونم خیلی زیاد
ولی یه روزی که تسلیم شدم دوباره برگشتم، و آنچنان از اعماق قلبم بهت ایمان داشتم استاد که توی این مدت که میخواست اوضاع خوب بشه هیچوقت ناامید نشدم و گفتم مسیر درسته من باید بیشتر روی خودم کار کنم.
چقدر طولانی شد :)
اصلا من اینجا چیکار میکنم؟! میخواستم برم دوره سلامتی رو گوش کنم از اینجا سر درآوردم :))
موفق و سعادتمند باشی زهرای عزیز