اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
هر چی بیشتر دارم به این فایل گوش میدم چیزای بیشتری یاد میگیرم که قبلا شنیده بودم ولی درک نکرده بودم
هر چی بیشتر گفتگوی بین خودم و خدا رو با عشق ازش کمک میخوام بیشتر راهنماییم میکنه و انقدر ذوق میکنم که یه حسی بهم میگه برو بنویسش
دیشب داشتم آینه دستی که رنگ کرده بودم رو برمیداشتم تا تو یه نایلون جدید بذارمش
چند ساعت پیش نایلونشو گشتم نبود گفتم خدا یعنی کجاست ؟ تو نشونم بده
وقتی که نگاه کردم گفتم نیست بذار یه نایلون جدید بردارم همین که برداشتم حس کردم که
گفته شد تو دقت کن همین که دقت کن رو شنیدم چشمم سریع حرکت داده شد سمت میز کنار تختم دیدم نایلونش اونجاست
خود به خود خندم گرفت چقدر حس خوبی داره وقتی میشنوم و به سرعت اون چیزی که باید ببینمش رو میبینم به اذن خدا یهویی یه شادی عجیبی میاد که عمیقا مخندم
الان این چند روزو دارم درک میکنم که استاد چه حسی داره وقتی بهش گفته میشه و تو فایل میگفت نمیدونم چجوری بگم در مورد گفتگوهایی که درک میکنه
من قبلا درک نمیکردم هر چی استاد میگفت که بهش گفته میشه ولی الان درک میکنم چون بارها و بارها برام تکرار شده و حتی بیشتر و بیشتر میشه این گفتگو
من دیشب داشتم تمرین طراحی چهره رو انجام میدادم شروع کردم چهره بکشم دیدم تناسباتش درست در نمیاد پاکش کردم یهویی یادم افتاد وقتی میخواستم شروع کنم نگفتم خدایا کمکم کن
بعد که متوجه شدم کمک نخواستم گفتم خدایا میبینی که من ازت کمک نخواستم چی شد نتیجه ، درست نتونستم بکشم ، و من عاجزم و فقیر من بدون تو هیچم حتی یه چهره رو نمیتونم طراحی کنم ،الان ازت درخواست میکنم کمکم کنی من هیچی نمیدونم
من بدون تو بلد نیستم یه چهره بکشم کمکم کن و بعد شروع کردم، به شکل بسیار بسیار خاصی من چهره رو قشنگ کشیدم و همه و همه کار خداست
بعد اینکه تو دیدگاه همین فایل داشتم مینوشتم ، میخواستم موضوعی رو بنویسم که دیروز صبح اتفاقی دیده بودم گیاه رزماری رو ، تو دیدگاه نوشتم ولی باز اصلا ذخیره نشد و انگار قرار بود تا من این قسمت از فایل رو بشنوم تا برای این قسمتش درک کنم و بیام بنویسم که :
وقتی به دقیقه های 55 به بعد رسیدم
که گفت استاد
دنیارو داری از چه لنزی میبینی؟
اونوقته که جوابا بهت گفته میشه باتوجه به فیلتری که تو گذاشتی توی ذهنت
همه چی از اون فیلتره رد میشه
اگر فکر میکنی خودت یا دیگران حالیشونه
یا فکر میکنی خدا حالیشه و من هیچی نمیدونم و بعد ببین چه اتفاقایی میفته
ببین دریچه چقدر باز میشه که بتونه الهامات رو دریافت بکنه
و بعد میبینی زندگی چقدر آسون میشه تو تمام جنبه ها
نه فقط تو بحث مالی، روابط و …
اگر تو هر کدوم از اینا بپذیرن که خداوند هدایتشون میکنه و اطلاعات قبلیشون رو ،علمی که دارن رو وسط نیارن و بپزیرن که آقا من هیچی نیستم و خدا همه چیو میدونه
و خاشع باشند در برابر خداوند ،متواضع باشند
اونوقت میبینن که برای همه این راه حل ها از همون اول دم دست بوده
موقعیت ها از همون اول بوده و بعد میبینن که چطور داره در تمام جنبه ها زندگیشون داره تغییر میکنه
میبینن که دستان خداوند چطور داره کار رو انجام میده
و چه قدرتی که داریم در موردش صحبت میکنیم
ان اقول کن فیکون
کسی که بگه موجود باش و موجود بشه
بگه باش و میشود
بعد اونوقت میفهمیم که من چقدر جاهل بودم که این همه سال زجر کشیدم ، خواستم معما هارو خودم حل کنم ،پازلارو خودم حل کنم و ….
یعنی این جمله هارو باید با طلا نوشت من چقدر این حرفارو دوست داشتم وقتی شنیدم
من دقیقا وقتی دیدم این فایل جدید اومده رو سایت قبلش از خدا یه درخواستی کرده بودم در مورد سلامتی
که بهم نشونه ای بده که باورم رو قدرتمند کنه و ایمانم رو بهش بیشتر کنه که در مورد سلامتی باورم رو تقویت کنه با نشونه هایی که میده
حتی تو گوگل درایو نوشتم برای خدا
خدا سوال دارم ازت سلام
ببخش به نام ربّ
1403/1/17
سلام خدا
میگم که تو یادم بیار چی میخواستم بهت بگم ؟؟؟
خدا الان اومدم از بعد از ظهر
الان 20:26 هست
میگم خدا به من نشونه ای بده از سلامتی که وقتی باهات حرف میزنم و بهت وصلم و صدای تو رو میشنوم درمورد سلامتی نشونه ای بفرست که باورم در مورد سلامتی قوی تر بشه و چه کارهایی باید انجام بدم تا تغذیه ام رو تصحیح کنم و اون چیزی رو که برای بدنم مناسب هست رو به بدنم و روحم برسونم
خدایا تو به دستت بگیر و هر لحظه به من بگو چی باید بخورم و چی نباید بخورم
تو به من بگو خدای من چه کارهایی باید انجام بدم
ازت سپاسگزارم بی نهایت شکرت خدای من
من اینو نوشتم و در مورد سلامتی پوست هم تو دلم بود که خدا بهم بگه چیکار کنم
از اونروز تا الان 10 روز گذشته
دو بار به من رزماری مثل یه چراغ که نشونه بوده گفته شده
چون بار اول بهش توجه نکردم دقیقا هفته پیش یکشنبه بود که رفته بودم یکشنبه بازار نزدیک خونمون ، 19 فروردین بود دقیقا بعد دو روز که این نوشته رو نوشتم و با خدا در میون گذاشتم تا هدایتم کنه
و نتونستم اونجا نقاشیامو بفروشم و ایمانم رو به خدا نشون بدم و قدم بردارم برای هدایت خدا و برگشتنی به خونه که با آبجیم برمیگشتیم دیدم که یه خانم رزماری میچینه اولش شک داشتم رزماری باشه ازش پرسیدم گفت رزماریه
بعدش برگشتم خونه و توجه نکردم به نشونه تا اینکه دومین بار دوباره خدا رزماری رو دیروز صبح که میرفتیم صالح آباد تا به خامی که گفته بودم بهش فارسی یاد بدم بهم نشونه داد
که با تکرار دوباره اش متوجه شدم که این یعنی دقت کن دارم بهت میگم چیکار کنی
وقتی من و مامانم از پارک شهرکمون رد میشدیم تا بریم سوار بی آر تی بشیم ،پارک پر بود از رزماری
من ندیدم ، مامانم بهم گفت طیبه ببین چقدر رزماری اینجا هست و ما تاحالا ندیدیمشون
گفتم مامان من دیده بودم ولی نمیدونستم برای چی خوبه
مامانم گفت از گوگل ببین ، وقتی نگاه کردم دیدم که نوشته خاصیت های زیادی داره و دقیقا طبق درخواست من که از خدا داشتم و تو دلم بهش گفتم که برای سلامتی پوست صورت و بدن و مراقبت از موهام چیکار باید بکنم
که دیدم برای پوست صورت و بدن و مو و کلی خاصیت دیگه هم داره و من تاحالا ازش استفاده نکردم
بعد شنیدن این قسمت از فایل که بالا نوشتم، یهویی رزماری اومد جلوی چشمم، حس کردم که باید برم و از پارک بچینم و بیام درست کنم و به صورت و موهام استفاده کنم
ولی باز از خدا میخوام هدایتم کنه که چجوری باید استفاده کنم تا طبق گفته خدا باشه نه طبق خواسته من
شب که میخواستم بخوابم رفتم آشپزخونه تا مثل هر شب آب برنجی که گذاشتم یخچال و هر شب میزنم به صورتم و میخوابم و صبح میشورم رو دوباره بزنم به صورتم
گفتم خدا تو بگو الان چی برای صورت من خوبه تو از حال صورت من آگاهی
هی میخواستم حرف بزنم که شنیدم آروم باش و گوش بده گفتم چشم و سکوت کردم همینجوری میخواستم بچرخم و از آشپزخونه بیام بیرون چشمم خورد به سبزی آش که مادرم شسته بود گذاشته بود رو کابینت یهویی حس کردم که باید بذاری تو کمی آب بپزه و بعد بذاری رو صورتت و با خود سبزیاشم باید بذاری نه فقط آب سبزی
و گفتم چشم
و میدونم که وقتی چشم میگم بیشتر میشه این حسا که بهم کمک بیشتری میکنه
چون خدا بهتر از من میدونه چی برای من خوبه
وقتی نتیجه رو میبینم بیشتر چشم بگوی خوبی میخوام بشم
و بارها شده که حتی میگفتم یعنی این گفتگو از طرف خداست و دیدم اون لحظه آرامش داشتم و انجامش دادم بعد نتیجه اش رو که فوق العاده بود دیدم
و اینجوری شد که الان وقتی حس میکنم سعی میکنم بیشتر چشم بگم و زودتر عمل کنم
این فایل بی نظیره خداروشکر میکنم که بهم این همه آگاهی رو عطا میکنه بی نهایت سپاسگزارم
و برای استاد عزیز و خانم شایسته عزیز بی نهایت عشق و ثروت و شادی و سلامتی و آرامش و بهترین ها رو از خدا میخوام هچنین برای اعضای خانواده صمیم ی عباس منش
میدونم که هدایتم میکنه ،در زمان مناسب به موضوعی که باید گفته بشه ، و قلب من دریافتش میکنه و من احساس نمیکنم که گیر کردم
چقدر این جمله که استاد گفتن تو دقیقه25 ام رو دوست دارم
و من این روزها هر بار که بیشتر به گفتگوی بین من خدا چشم میگم و سعی میکنم تسلیم باشم در مقابلش خودش منو در زمان مناسب به اون موضوعی که باید گفته بشه هدایتم میکنه
مثلا امروز وقتی این جمله استاد رو که بالا نوشتم با تک تک سلول های بدنم و اعماق وجودم حسش کردم فقط داشتم بین یه جمعیت زیادی میخندیدم انقدر ذوق داشتم که فقط میگفتم سپاسگزارم
من امروز طبق وعده ای که به یه خانم تو صالح آباد داده بودم ، رفتم صالح آباد
چون جریان رو به مادرم هم گفته بودم مادرم مشتاق بود که اون خانم رو ببینه
دقیق یادم نیست پارسال کی بود ، تو روز شمار تحول زندگیم نوشتم ، ولی فکر کنم بهمن ماه بود که خدا منو هدایت کرد به یه مسجد و اونجا یه خانم رو دیدم که با یه بچه حرف میزد به سختی
فارسی نمیتونست منظورشو برسونه و ترک زبان بود
بعد جریاناتش که خیلی مشتاق بود فارسی حرف زدن رو یاد بگیره ، و معلمی نداشت من تصمیم گرفتم که بهش یاد بدم
و امروز رفتم تا اینو بهش بگم که میخوام بهش یاد بدم وقتی از خونه رفتم بیرون پیش خودم گفتم که من شاید بعد اذان برسم
و طبق حرفی که به اون خانم زده بودم گفته بودم که تا اذان ظهر ان شاء الله میرسم به مسجد
به خیال خودم فکر میکردم که دیر میرسم چون اتوبوس نیومد یکم طول کشید ولی اصلا نگران نبودم انگار یه جورایی رها بودم و طی مسیر فقط به زیبایی ها نگاه میکردم و با خدا حرف میزدم
وقتی منتظر بودم اتوبوس صالح آباد بیاد به اون خانم زنگ زدم گفتم منتظرم اتوبوس بیاد شاید بعد اذان برسم
بعد که اتوبوس اومد و ما رسیدیم مسجد دقیقا جلوی مسجد اذان گفت
واقعا اون لحظه حس خوبی داشتم گفتم ببین دقیقا موقع اذان رسیدم طبق وعده ای که داده بودم و البته که گفته بودم اینو که اگر خدا بخواد فردا میرم مسجد و اون خانم رو میبینم
الان که عکر میکنم انگار زمان جوری متوقف شده بود که دیر بگذره تا من دقیقا موقع اذان برسم به اون مسجد
وقتی الان به فایل قسمت 11 داشتم گوش میدادم و به دقیقه 25 رسیدم ، دقیقا اتفاقات این روزای من بهم یادآور شد که
درست در زمان مناسب در جایی که باید باشم رسیدم درست در همون زمان
در صورتی که قبلا شاید بارها شده بود که من میخواستم جایی برم و میگفتم فلان ساعت میرسم ولی یه وقتایی دیر تر میرسیدم
اینا همه کار خداست که از وقتی بهش سپردم داره قشنگ و منظم و طبیعی و ساده میچینه برام
بعد نماز اومد پرسید اومدی منو ببینی چیکارم داشتی
وقتی بهش گفتم میخوام بهت درس یاد بدم فارسی حرف زدن رو جمله بندی و فارسی خوندن رو خیلی خوشحال شد نشست و از ساعت 12:30 تا 3:30 بهش یاد دادم
بعد قرار شد هفته ای یه بار برم صالح آباد و بهش یاد بدم
و یه معلم هم اونجا بود که اونم گفت از شنبه تا چهارشنبه بیاد و بهش یاد بده
من چون هم زبان بودم باهاش و فارسی رو معادلشو به ترکی میگفتم بهتر متوجه میشد و یاد میگرفت
وقتی داشتم یادش میدادم گفت یعنی میشه یه روز من از صالح آباد برم بیرون مثلا برم شهر ری یا جای دیگه؟؟ گفتم چرا که نه
حتما میتونی
گفت من چون فارسی نمیتونم صحبت کنم سال هاست موندم تو صالح آباد و هیچ جا نرفتم و میترسم
بعد گفت یه چیزی منو علاقه مند کرد به یادگیری فارسی و اون این بود که میومدم مسجد همه فارسی حرف میزدن و روحانی مسجد فارسی حرف میزد
حتی خانم های مسجد صالح اباد که اکثرا ترک زبان هستن میان مسجد فارسی حرف میزنن و این اذیتم میکرد و حتی تلویزیونم نمیتونستم نگاه کنم چون نمیفهمیدم چی میگن
و بعد از اون ،که اذیت شدم تصمیم گرفتم یاد بگیرم و علاقه یادگیری در من شکل گرفت
تو دلم میگفتم چه درسی داره برای من این حرفای خانمی که به قول استاد عباس منش یه وقتایی تضاد ها باعث تغییر میشن و ما شروع به تغییر میکنیم
سن اون خانم حدود 57 یا 60 میشد که مصمم بود تا دیگه یاد بگیره و خودش به تنهایی کشف کنه جهان اطرافش رو و بره سوار اتوبوس یا مترو بشه تا بره شهر ری یا اینکه جاهای دیگه
خیلی ذوق داشت وقتی میگفت میرم جاهای دیگه بیرون از صالح آباد رو میبینم یه برق خاصی تو چشماش بود
بعد یهویی بهم گفت یادم میدی از گوشیم چجوری به دخترم زنگ بزنم ؟ بهش نشون دادم و وقتی یاد گرفت زنگ زد به دخترش و دخترش تعجب کرده بود که چجوری زنگ زده و خیلی ذوق داشت
وقتی برگشتیم با مادرم خونه تو راه نزدیک خونمون یهویی دلم بستنی خواست ، نزدیک اذان مغرب بود و گفتم مامان بستنی میگیری گفت باشه بریم مسجد از مغازه کناریش بگیریم
حالا یه شگفتی باحال هم خدا بهم داد که
وقتی رفتیم تا بستنی بخریم یهویی دیدم مامانم واینستاد جلوی مغازه تا پول بده بستنی بگیرم رفت حیاط مسجد تا ببینه خواهر زاده ام اونجا بازی میکنه یا نه
منم پشت سرش رفتم تا بگم پول میدی بستنی بگیرم
یهویی دیدم همه دارن بستنی میخورن و دیدم دارن بستنی پخش میکنن
نمیدونستم ذوق کنم چی بگم سپاسگزاری کنم از خدا
دقیقا در زمان مناسب منو به مکانی هدایت کرد که خواسته ام که بستنی بود خودشم رایگان بهم داده بشه
وقتی رفتم بستنی رو بگیرم دقیقا از همون بستنی بود که تو ذهنم میخواستم باشه و میگفتم برم از اون بستنی بخرم
یعنی من اون لحظه داشتم پرواز میکردم فوق العاده ترین حسی بود که داشتم انگار تمام جهان هستی برای من بود
حالا جالب ترش اینکه ما وقتی بستنی رو گرفتیم یه چند دقیقه بعدش بستنی تموم شد پخش کردن تموم شد
من این روزا قشنگ این حرف استاد رو دارم تجربه میکنم
در زمان مناسب
در مکانی که باید باشم قرار میگیرم و اون موضوعی که باید گفته بشه و یا خواسته ای که دارم رو خیلی سریع و راحت بهم داده میشه
وای که چقدر حس خوبیه خدایا بی نهایت سپاسگزارت هستم
سعی میکنم بیشتر به تعهدی که دادم بین من و خدا بهش عمل کنم
اول اینکه چشم بگوی خوبی باشم
دوم اینکه هر لحظه باهاش حرف بزنم و سپاسگزاری کنم چون وقتی سپاسگزاری میکنم و با دقت به جهان هستیش نگاه میکنم حس و حالم یه جور خاص میشه
امروز وقتی من منتظر بودم تا نماز تموم بشه و اون خانم بیاد و بهش فارسی یاد بدم دفترمو برداشتم و خط و خطوط طراحی که باید تمرین میکردم رو تمرین کرد
یکی از تمرینام این بود که دو تا خط میذاری و اون دو تا خط رو جوری به هم وصل میکنی که مسیرش صاف و مثل خط کش بشه که انگار با خط کش کشیدی
انقدر باید تمرین کنی تا خط صاف بکشی انگار با خط کش کشیده شده
وقتی داشتم دو نقطه رو به هم ،از فاصله ای معین وصل میکردم با خط
یهویی بهم گفته شد که ببین طیبه نقطه اول تویی و نقطه دوم خدا
وقتی تو تصمیم میگیری با خدا حرف بزنی و به سمت خدا میری این مسیر رو طی میکنی و در مسیر یاد میگیری و هی تمرین میکنی و میرسی به نقطه بعدی نقطه دوم ، عین این میمونه که به خدا وصل میشی
و من گفتم وای آره دقیقا و شروع کردم به ذهنم هم اینو گفتم که همیشه یادش باشه هر وقت با خدا حرف میزنیم و هر لحظه حسش میکنیم مثل این دوتا نقطه که با یه خط به هم وصلن
پس چه بهتر که بیشتر با خدا حرف بزنیم تا این اتصال همیشگی باشه
ما هم به خدا به منبع قدرت و نیرو و سلامتی و شادی و آرامش و عشق راستین و ثروت وصلیم و نوشتم رو کاغذ که ببین طیبه
هرچقدر تلاش کنی بیشتر چشم بگی به خدا بیشتر قدم هات رو برداری و سرعت داشته باشی در عمل کردن به ایده های خدا صد در صد تو به خدا وصلی و همه آنچه که میخوای رو داری
و خدا انقدر سریع و راحت مثل این خط صافی که بین این دو تا نقطه هست و وصل شده ، تو رو به سلامتی و شادی و آرامش و ثروت و عشق راستین وصل میکنه
خیلی راحت و طبیعی
و همه اینها کار خداست و چگونگی کار با خداست مثل تمام اتفاقاتی که این روزا داشتی و دیدی که چطور ،تو رو به خواسته هات رسوند
و بی نهایت ازش سپاسگزارم خیلی عشقه خیلی باحاله که هر لحظه داره باهام حرف میزنه و حتی گوشزد هم میکنه که این کارو نکن
امروز بعد گرفتن بستنی بهم گوشزد کرد گفت بازم از در پشتی بلوکتون برو و چند باری خواستم به حرفش گوش ندم
قشنگ یه صدایی حس میکردم میگفت مگه با تو نیستم گوش کن برنگرد و مسیر در پشتی خونه رو برو
و من وایسادم مادرم اومد و از در پشتی رفتیم خونه
خیلی دوستش دارم خیلی ، فردام رو هم میسپرم به دستای خودش رب و صاحب اختیارم بگه که چه کارهایی باید انجام بدم و من عمل کنم
امروز صبح کا داشتیم میرفتیم صالح آباد از پارک شهرکمون رد میشدیم تا بریم سوار بی آر تی بشیم یهویی مامانم گفت رزماری هستن اینا گفتم آره تو پارک سمت یک شنبه بازار انقدر رزماری بود و مردم میچیدن میبردن
چند تا برگ چیدم و انقدر بوی زیبایی داشت ، تو گوگل خاصیتشو نگاه کردم درمورد دقیقا چیزی بود که من از خدا سوال کرده بودم که چه کاری باید انجام بدم برای موضوعی که از خدا پرسیده بودم
که دیدم دقیقا یکی از خاصیتش در مورد همون موضوعه گفتم خدا چقدر باحالی تو چقدر قشنگ هدایتم میکنی و مبخوام برم از پارک رزماری بچینم و انجام بدم جوشانده اش رو و از خدا میخوام که جوری که خودش میخواد هدایتم کنه به سمت چگونگی
برای تک تکتون بهترین بی نهایت عالی و زیبایی هارو از خدا میخوام در همه جنبه ها
تعجب کردم گفتم خب نه ماست داریم نه شیر از مادرم پرسیدم گفت شب میگم داداشم برگشتنی از سر کار بگیره
بعد گفتم خدا دوباره میگی چی بخورم برای صبحانه ؟یهویی عسل اومد به دلم با آب قاطی کنم بخورم
یهویی مامانم گفت برو نون بخر ، گفتم خدا باز میخوای من برم بیرون درسته؟ چون ماست و شیر گفتی نداشتیم که من برم بیرون
چی میخوای بهم بگی ؟؟
بعد حاضر شدم و نون گرفتم و برگشتم کلیدو انداختم به در تا بازش کنم یهویی یادم اومد که تخم مرغ باید میگرفتم دوباره برگشتم رفتم مغازه نزدیک مسجد محله مون و دیدم تو پایگاهش کلی بچه های مدرسه ای کوچیک هستن و یهویی یادم اومد من امرور قرار بود برم پایگاه محلمون بگم برای معلم نقاشی اگر بخوان من هستم
یهویی گفتم آره همین بود خدا تو میخواستی من برم بیرون و جوری بهم یادآور کردی که من برم و بعد گرفتن تخم مرغ رفتم صحبت کردم گفتن شماره تو بده به حد نصاب رسید زنگ میزنیم بیای برای تدریس
خیلی خوشحال شدم و تو راه داشتم با خدا حرف میزدم گفتم ببین یعنی همه چیو درست و منظم چیدی کنار هم
من دیشب گفتم اگر خدا بخواد میرم از وقتی شروع کردم به گفتن این حرف و میگم که تو بهتر میدونی خودت کمکم کن
فرداش برخلاف تمام روزایی که خودم برنامه میچیدم پامیشدم صبحانه میخوردم و حاضر میشدم میرفتم
دقیقا صفر تا صدشو خودش برام میچینه ، اصلا فکرشو نمیکردم که اینجوری بخواد منو بفرسته بیرون تا برم و یهویی بچه هارو ببینم و برم بپرسم و اسممو بنویسن
بعد که برگشتم خونه بعد اذان ظهر رفتم دوتا از پایگاه های دیگه که آموزش میذارن تا به اونجا هم بگم که بسته بودن و رفتم شهرک زیبا و بهشتیمونو پیاده گشتم و از زیبایی های مسیرش لذت بردم
مسیرامم ازش میپرسیدم و دقیقا مثل روزای قبل هدایتم میکرد خدای خوبم
من امروز خوشحالم که به تعهداتم عمل کردم
طراحیامو انجام دادم و دو تا تابلوی رنگ روغنم رو تمرین کردم واقعا فوق العاده شد
داشتم به حرفای استاد فکر میکردم میگفتم نه اینا کار من نیست همه و همه کار خداست من که اصلا بلد نبودم خدا کمکم کرده که من الان یاد گرفتم رنگ روغن رو و برام آسون تر شده و موقع رنگ کردن با خدا حرف میزدم میگفتم هیچی نمیدونم هیچی بلد نیستم تو الان بهم یاد بده
خیلی حس خوبی دارم از وقتی به این آگاهی ها عمل میکنم
و من امروز پیشرفت داشتم نسبت به دیروزم چون چند تا کار بیشتر انجام دادم برای پیشرفتم در مهارت طراحی و نقاشی
خدارو بی نهایت سپاسگزارم و برای تک تکتون عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت بی نهایت از خدا میخوام
من دیروز که اومدم و دیدگاه سومم رو برای این فایل نوشتم و بعد نصف شب یهویی گفتم بذار دوباره حرفامو بخونم که دیدم یه قسمت از نوشته هام به کل محو شده
من که خیلی تو ویرایش نوشته بودم همه شون محو نشده بود فقط اون قسمت محو شده بود که آخر
دیدگاه نوشته بودم
بعد نصف شب خواستم بیام دوباره اون جریانو بنویسم ولی یه صدایی گفت نه الان وقتش نیست و بعد چشم گفتم و خوابیدم
صبح که بیدار شدم دیدم برام یه پاسخ از دوستان اومده خوندم و وقتی داشتم میخوندم شنیدم حالا وقتشه اون موضوع رو الان میتونی بنویسی
و اومدم تا بنویسم
من دیشب بعد از اینکه از فروش وسایلای نقاشیم برگشتم خونه مادرم گفت برو نون بخر
منم وقتی رفتم دیدم تموم شده و خواستم برگردم خونه میخواستم از یه مسیری برم که سمت در جلویی بلوکمون هست ،تو اون مسیر به یه چیزی هم که بود اونجا ببینم و بعد برم خونه
ولی شنیدم که نه از اون مسیر نه برگرد و از مسیر در پشتی بلوک خونه تون برو
ولی توجه نکردم چون دوست داشتم از اون مسیری که خودم میخواستم برم بعد شروع کردم به خوندن آهنگی که بین من و خداست و میخونم تو دلم یا یه وقتایی با صدای بلند
که خدای من خدای من ای بهترین رب من خدای من خدای من ای بهترین معبود من دوست دارم دوست دارم ای رب من و جمله های دیگه پشت سرش میگم
وقتی به دوستت دارم رسیدم
قشنگ و بلند و واضح شنیدم که نه دوستم نداری
تعجب کردم
گفتم نه خدا واقعا دوستت دارم
دوباره شنیدم نه دوستم نداری اگر دوستم داشتی به مسیری که بهت گفتم از اون مسیر میرفتی ، نه مسیری که خودت دوست داری و برات خوب نیست از اونجا برگشتن به خونه
همینو که شنیدم گفتم باشه لحظه ای مکث نکردم زود برگشتم و از مسیری که خدا بهم گفت رفتم خونه
همه این گفتگو ها تو دو سه قدم رخ داد انقدر سریع که واقعا اگر بخوای این همه حرف بزنی یه دو دقیقه حتما زمان میبره بخوای با یه نفر حرف بزنی
خلاصه گفتم چشم و از مسیری که خدا گفت رفتم و گفتم ببین الان بهت ثابت میکنم که دوستت دارم و به حرفت گوش میدم و خیلی خوشحال شدم که تو اون لحظه تصمیم رو به سمت خدا تغییر دادم
ازش میخوام که همیشه در همون لحظه اگر من خواستم یه مسیری رو برم که برام خوب نیست مثل دیشب هدایتم کنه و من خیلی سریع برگردم به اون مسیری که خدا میخواد نه اون مسیری که من میخوام و ممکنه منو از خدا دور کنه یا باعث اعمالی بشه که برای خودم ضرر داره
و من سپاسگزارشم بی نهایت که اجازه نوشتن این جریان گفتگومون رو داد تا بنویسمش چون خیلی دلم میخواست بنویسمش با تمام خواستن برای نوشتنش دیشب که فهمیدم نباید بندیسم گفتم چشم
نگو الان وقتش بوده که نوشته بشه
من دیشب این حرفو بارها تکرار میکردم به ذهنم میگفتم که ببین بیا برات منطقیش کنم اینو که بزرگترین و قدرتمند ترین باوریه که الان باعث آرامشم میشه و میدونم قدرتمند تر هم میشه با عمل کردن بهش و تلاش مستمر داشتن
گفتم که ببین من وقتی دارم نقاشی میکشم با هر بار نقاشی کشیدن دارم پیشرفتمو حس میکنم
حرف زدن با خدا هم مثل همین نقاشی کشیدنه
ببین اگر من و تو، ذهن من ،که از خدا هستیم و هر چی داریم از خداست و خداست که صاحب من و تو و هر چی که در این جهانه هست
هر لحظه به خدا وصل باشیم ، یه لحظه حس کردم باید این رو هم برای ذهنم توضیحشو بدم شروع کردم به گفتن اینکه ببین وصل شدن اونجوری که الان من درک میکنم ، اینجوریه که
وقتی شروع میکنی با خدا حرف زدن تو بهش وصلی ،من به خدا وصلم
وقتی چشم میگی بهش ،وقتی گوش میدی و خودتو سعی میکنی آروم کنی دقیقا همون موقع هست که به خدا وصلی و نتیجه این وصل شدن اینه که خدا بی نهایت کمکت میکنه
و اینکه تو داری بهتر و سریع تر رشد میکنی و به منبع نیرو به تنها خالق ما و تنها قدرت جهان هستی وصلی و وقتی وصلی تو عشق راستین داری تو سلامتی داری و شادی و آرامش و ثروت ،خودشم از نوع بی نهایتش داری
پس این اطمینان رو بهت میدم ذهن من، خدایی که تو این چند ماه آرومت کرد و داری به حرفای من گوش میدی که البته همه این گوش دادنا و تمرینات هم کار خداست ، صد درصد همین خدا وقتش که برسه کم کم ثروت رو میاره برات آرامش و شادی بیشتر رو میاره برات و عشق رو هم به وقتش که با آیه هاش بهم الهام کرده و هدایت کرده به شکلای مختلف میاره
با تکرار آیه 82 سوره یس که بگه موجود باش موجود میشه
و آیه 7 سوره قصص که گعت نترس و نگران نباش ما او را به تو باز میگردانیم
یا آیه ولسوف یعتیک ربک فترضی که در مورد کارم بهم گفت
این آیات بارها و بار ها برای من نشونه بودن و حتی استاد تو همین فاید هم اشاره کرد
حتی برای سلامتی بهت بگم که وقتی بیشتر باخدا حرف بزنی خود به خود بدنت که به نور وصل نیشه تک تک دی ان آ های بدنت و سلول های بدنت شروع به ترمیم و حتی نو شدن میکنن و تمام بدنت که ممکنه نا هماهنگی هایی الان وجود داشته باشه که طبق گفته استاد
بیماری هامون رو از این دید نگاه کنیم که با شعور کیهانی با ذراتش فاصله گرفته
دقیق جمله استاد یادم نیست ولی در حالت کلی این بود که وقتی به خدا وصل نیستیم و سعی داریم خودمون چیزی رو حل کنیم و نمیتونیم اینجوری میشه که بدن بیمار میشه
پس اینم یادت باشه طیبه و ذهن من
که وقتی به منبع وصلی و حرف میزنی هرچی بیشتر وصل بشی به این نور بیشتر اون ناهماهنگی های درونت که سبب بیماری شدن شروع به ترمیم و بازسازی میکنن و تو یهویی میبینی که دیگه اون ناخوبی هارو نداری و کاملا سالم و سلامتی
پس تا میتونی بیشتر با من همکاری کن و تعهد بدیم که بیشتر به خدا چشم گفتنمون سریع باشه و چشم بگیم
پس ذهن من تو هرچقدر میتونی با من هماهنگ شو و بدون که خدا مارو جای قشنگی میبره به نور میرسونه بیا با هم هر روز بیشتر چشم بگیم ، و شب داشتم قبل خواب اینجوری با ذهنم حرف میزدم
چقدر خوشحالم که از وقتی تصمیم گرفتم تغییر بدم شخصیتمو و روی خودم کار کنم دیگه کمتر به خواسته هام و چگونگی شدنشون فکر میکنم
وقتی یادم میفته هم کلی ذوقشو میکنم اون لحظه و سپاسگزاریشو میکنم که خدایا ممنونم که دارمشون و رهاش میکنم
یا مثلا وقتی نشونه هاشو میبینم دیگه مثل قبل درگیرش نمیشم که کلی فکر کنم یا اینکه بخوام بگم چجوری میشه
این خودش یعنی من پیشرفت داشتم نسبت به روزای قبلم که شروع کردم به رها کردن بیشتر نسبت به روزای قبل
و خیلی سپاسگزارم که خدا یادم انداخت تا بگه آفرین بازم ادامه بده ولی تا جایی که میتونی اگر هدف هات بزرگتره سعی کن تا بیشتر قربانی بدی بیشتر بها بپردازی
و من هم تمام سعیمو میکنم تا برای پایداری نتایجم تلاش کنم خدایا شکرت
سپاسگزارم بی نهایت
برای تک تک خانواده صمیمی عباس منش بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش از خدا میخوام و بی نهایت ثروت باشه براتون و سعادت در دنیا و آخرت باشه برای همه مون
من چقدر این فایل رو دوست دارم با هر قسمتش منو یاد گفتگو های خودم و خدا میندازه و تمام این 6 ماهی که دارم سعی میکنم تا عمل کنم یکی یکی یادآور شد برام
امروز هم به جای گذاشتن رد پام تو قسمت روز شمار ، اومدم اینجا بنویسم چون یه حسی بهم میگفت اینجا بنویسمش
در مورد تجربیات امروزم بگم
و در مورد سوال شما استاد عزیز که پرسیدین :
کجاها بود که فکر کردید حالیتونه و سراغ ایده های خودتون یا ایده های دیگران رفتید ، و جواب نگرفتید
باید بگم که وقتی به این سوال گوش دادم دو جا بهم یادآوری شد که
یکیش ،اون اوایل بود که به فایلای سایت گوش میدادم و از استاد شنیدم که وقتی تصمیم میگیری از خدا هدایت بخوای خدا نشونه میده و هدایت میکنه
پیش خودم میگفتم پس من هرکس ایده ای بهم داد عمل میکنم ولی چون در مدارش نبودم درک نکردم حرف استاد رو
و اون موقع در بازه زمانی تقریبا نزدیک دو نفر بهم ایده دادن
یکی برادرم بود که گفت طیبه یه پیج هست که تابلو نقاشی رو تو نمایشگاه گروهی میذاره تو بالای شهر و برو شرایطشو بپرس
من اونموقع به خیال خودم گفتم حتما این از طرف خداست که از طریق داداشم بهم ایده جدید داده ، که منم دوتا تابلوی بزرگ کار کرده بودم و اولین کار بزرگ من بود
خلاصه من تقریبا دو میلیون پول داشتم و طبق این درکم گفتم ایده از طرف خداست و بازم قرض گرفتم و و ثبتنام کردم تا تو اون نمایشگاه گالری که تو الهیه بود شرکت کنم
روز نمایشگاه بهم پیام دادن که تابلوت پاره شده
و بعد تعهدی که دادن انجام ندادن و من شکایت کردم روزی که میخواستم برم شکایت کنم خدا چنان دلمو قرص کرد که دیگه این اتفاق به ظاهر بد فقط و فقط برای من درس بود و یادگیری و عمل کردن به چیزایی که ازش یاد گرفتم
به قول استاد خدا همین اول کار گوشمو پیچوند ، اول کارم که خواسته داشتم نقاشیام به بالاترین و در بهترین جاها به فروش برسن ولی اصلا به مسیر تکامل فکر نمیکردم چون اونموقع تازه اومده بودم سایت و این اتفاق سبب شد یاد بگیرم که چرا استاد میگفت باید مسیر تکاملتون طی بشه
و من خیلی خوشحالم که خدا همین اول کاری درسارو بهم یاد داد
حالا جریاناشو تو روز شمار ها نوشتم
این اتفاق سبب شد که من تو این چند ماه رشد کنم
با هر اتفاقی درس گرفتم ازش و الان در مرحله ای هستم که خدا بهم آیه و لسوف یعتیک ربک فترضی رو نشونه داد و من خیلی خیلی امیدم بیشتر شد و از اون روز نسبت به این ماجرا آروم شدم و تنها چیزی که بهش فکر میکنم چه درسی باید ازش یاد بگیرم هست
و این دیگه شده سوال هر روزم از همه چیز
خدایا چه درسی باید یاد بگیرم و بهش عمل کنم
منم چون در مداری نبودم که اون ایده رو عملی کنم ،بعد ها فهمیدم از یه فایل دیگه استاد که گفتن اگر ایده ای از هر طریق بهتون داده میشه ،ایده ای رو عمل کنید که با توجه به شرایط اون لحظه تون باشه نه بیشتر
پاره شدن نقاشیم اونروز اتفاق به ظاهر بد بود که کلی درس ازش یاد گرفتم و اون سبب شد که من رشد کنم و آروم بشم ، درسته نتیجه ای نگرفتم ولی درس گرفتم
و الان طبق آیه ولسوف یعتیک ربک فترضی
خدا همه جوره حامی من هست و خیلی ساده و راحت همه چیز به نفع من هست
دومیش این بود که :
تو همون روزا زن عموم بهم گفت تو طراحیت خوبه برو کلاس طراحی طلا و جواهرات و یاد بگیر
من بازم اونموقع 4 میلیون پول داشتم و رفتم و با همون پول ثبتنام کردم کلاس طراحی طلا و جواهرات و میگفتم ایده رو خدا بهم داده انجام بدم
ولی باز در مداری نبودم که آگاهی هاش رو بدونم و این باز برای من درس شد
طبق گفته استاد که میگفتن پول قرض نگیرید و من نصف پول کلاس رو قرض گرفتم و از وقتی اواخر پارسال قرضمو پس دادم تعهد دادم که دیگه قرض نگیرم از کسی
و در مورد قسمت دوم سوال باید بگم که :
و از اول سال از لحظه ای که شروع کردم به نوشتن اینکه خدایا من هیچی نمیدونم و ازش کمک خواستم و گفتم تو آگاهی تو راه نشونم بده ،فروش خوبی داشتم بخوام همه رو جمع کنم تو این 26 روز
1340 یک میلیون و سیصد و چهل فروش داشتم در صورتی که هیچی نداشتم
و تمام اتفاقات که از وقتی از امسال با یه فایلی که استاد میگفتن که متواضع باشین در مقابل خدا و فایل هدفگزاری سال رو گوش دادم
من از اول سال شروع کردم به نوشتن و 4 فروردین بود که اولین سفارش سالم رو گرفتم
حتی طرح تابلوی جدید باز بهم الهام شد و کشیدم
و امروزم فوق العاده بود
که دقیقا مربوط میشه به همین فایل توحید عملی قسمت 11
من امروز صبح بیدار شدم گفتم خدا چی بخورم برای صبحانه ؟ هی رفتم آشپزخونه ولی مثل قبل صدایی که گفتگوی دو نفره مون بود نمیشنیدم هی میپرسیدم خب خدا بگو دیگه من چی بخورم برای صبحانه
همینجور میگشتم برگشتم اتاقم یهویی به دلم افتاد که برو نون بگیر برو بیرون حاضر شو
گفتم ما که نون داریم ؟! ولی باشه میرم میگیرم
رفتم مثل همیشه گفتم خدا من دو تا نون میگیرم مثل همیشه هر کس که تو میدونی نون براش خوبه سر راهم قرار بده تا بهش بدم
بعد تو راه برگشت کسی تو کوچه نبود،جلو در خونمون که رسیدم یه نفر داشت پایین بلوکمون بنایی میکرد خواستم بهش بدم یکم برداشت گفت ممنون نمیتونم بخورم
بعد که رفتم خونه نون خودمونو گذاشتم و گفتم خب دوتا گرفتم خدا نگفتی به کی بدم یهویی باز نون رو برداشتم و رقتم مغازه یه پنیر کوچیک گرفتم تا بدم به کسی ، همینجور که میرفتم یه خانم از پشت سرم صدام کرد
گفت خانم برگشتم ازم پرسید لواش کجا میفروشن میخواستم بخرم ،گفتم بهش لواش فعلا بسته هست منم میخواستم بگیرم نبود ،من یه تافتون اضافه گرفتم میخواستم به یه نفر بدم این برای شما ، گفت نه من لواش میخواستم بخرم بعد که نشون دادم گفتم دوباره که اگر میخواین بردارین گفت باشه و پنیر رو هم بهش دادم
وقتی رفت فقط یه سوال بود برام وای خدا چیکار کردی تو ؟؟ من دنیال یه نفر بودم تا بهش نون بدم ،تو درست کسی رو که میخواست لواش بگیره فرستادی تا من نون رو بهش بدم
برام خیلی جالب بود هرچی پیش میره و هرچی بیشتر از خدا میخوام و میگم تو بگو بهم انگار هر لحظه داره بهم درسارو جوری یاد میده که ایمانم بهش قوی تر میشه
بعد من طبق تعهداتی که داده بودم نقاشی رنگ روغنم رو شروع کردم و ظهر رفتم یک شنبه بازار یکی از محله های نزدیک خونمون ، تو راه میگفتم خدا من قدم هام رو دیگه برمیدارم تو مرحله بعدیشو به من بگو
وقتی رفتم جا نبود دور زدم یه جا ،جا بود و وایسادم اونجا تا 2 ساعت 20 هزار تومان فروختم
خیلی میومدن نگاه میکردن نقاشیام رنگی رنگی بودن و خیلی نگاه میکردن بعد یه لحظه ذهنم خواست شروع کنه پرسیدم که آخه من که نفروختم خدا اینجا رو گفتی بیام
بعد خدا جوری هدایتم کرد که نذاشت ذهنم شروع کنه
زود یاد حرفای استاد افتادم که میگفت
اگر ایده ای از طرف خدا به شما داده شد و رفتین نتیجه نگرفتین مطمئن باشید که اون ایده برای شما یه خیری داشته یا درسی داشته
و بعد گفتم آره خدا من امروزمو قدم برداشتم اومدم اینجا نقاشیامو رو زمین پهن کردم بفروشم
حالا باید قدم بعدی رو بهم بگی خدا
منتظرتم
حتی من وقتی نشسته بودم تو گوگل درایوم با خدا حرف میزدم و مینوشتم که منتظر قدم بعدی که میگی هستم کجا باید ببرم بفروشم تو به من بگو
بعد یه خانم بود دو بار اومد نقاشیامو دید و تحسین کرد گفت خیلی قشنگن و رفت
نزدیک غروب گفتم برم نرم که یه لحظه ساکت شدم حس کردم که باید بری بلند شدم یک ربعی تا ایستگاه شهرکمون فاصله بود
و نزدیک یک شنبه بازار بی آرتی میومد یه لحظه پیش خودم گفتم من که زیاد نفروختم چرا با بی آرتی برم بعد گفتم نه چه ربطی داره با بی آر تی برم زود برسم
خواستم پامو بذارم رو پله اول پل عابر پیاده شنیدم نه با بی آر تی نه پیاده برو گفتم خب چرا؟
اون لحظه فکر کردم که چون داشتم قبلش تحلیل میکردم گفتم شاید صدای ذهنم باشه ولی چون چند بار تاکید کرد نرو با بی آر تی و
دوباره شنیدم و گفتم چشم و با اون بار سنگینی که داشتم رفتم و وسطای راه حتی میخواستم بشینم رو صندلی پاک و ساندویچی که درست کرده بودمو بخورم هی میخواستم وایسم گفتگوی درونی بین من و خدا هی میگفت نشین برو زیاد واینستا برو و میگفتم چشم و وقتی رسیدم یکم نشستم تا اتوبوسمون بیاد وقتی اومد سوار شدم پشت سرم یه خانم سوار شد
همون خانمی که اونجا تو بازار منو دید سوار اتوبوس شد ،گفت عه شما هستین ؟؟ شما هم به شهرک میاین ؟؟
گفتم بله و شروع کرد به حرف زدن گفت که چرا تو گروه شهرک نمیفروشین کاراتون فوق العاده هست و قیمت مناسب گذاشتین اگه ایتا دارین شماره تونو بدین من لینک گروهو بدم اونجا اهالی شهرک هستن خانما میتونین عکس کاراتونو اونجا بذارین برای فروش
همینجور داشت حرف میزد من گفتم وای خدای من قدم بعدی این بود ؟؟؟ من اونجا ازت خواستم و همه اینا کاملا حساب شده توسط خودته که این خانم بعد تقریبا یک ساعت جوری زمان بندی بشه که با هم سوار اتوبوس بشیم
به من بگه تو گروه شهرک بیا و اونجا بفروش
حتی بهم گفت میخواد نقاشی یاد بگیره و ازم قیمت خواست تا بهش بگم و بیاد ازم یاد بگیره ولی من قیمت نگفتم بهشون و گفتن که تو پایگاه شهرک هم برای بچه ها معلم قبلول میکنن برای آموزش
وقتی داشت حرف میزد قشنگ حرفای خودم و خدا رو داشتم مرور میکردم و وفتی خواستم پیاده بشم دیدم اون خانم هم پیاده شد و گفت که خونمون اینجاست منم گفتم خونه ما هم پشت سر همین بلوک هست
بعد که برگشتم خونه مادرم گفت برو نون بگیر رفتم نون تموم شده بود برگشتنی من خودم میخواستم از در جلویی ساختمونمون برم میخواستم تو مسیرم یه چیزیو ببینم ،بعد شنیدم از این سمت نه از مسیر در پشتی خونه برو ولی گوش نکردم چون دلم میخواست از مسیری برم که میخواستم برم
چند قدم رفتم شروع کردم یهویی اون آهنگ من و خدا رو بخونم وقتی گفتم دوست دارم خدای من
یهویی شنیدم دوستم نداری
وای یه لحظه توقف کردم گفتم چرا دوستت دارم دوست دارم دوستت دارم شنیدم گفت اگه دوستم داشتی طبق میل خودت عمل نمیکردی بری از اون مسیر که برات خوب نیست و از مسیری که من گفتم میرفتی
همه این گفتگو ها تو دو سه قدم بود که رفتم و
بلا فاصله که این حرفو شنیدم زود برگشتم عقب و گفتم باشه حالا میبینی که دوستت دارم یا نه چشم مسیر تو رو میرم که گفتی
و من برگشتم و از مسیری رفتم خونمون که خدا بهم گفت
وقتی فکر میکنم به این روزا از اول فروردین این گعتگو بیشتر شده قشنگ انگار باهم هی حرف میزنیم یه وفتایی مقاومت میکنم ولی بارها تکرار میکنه مگه به تو نگفتم انجام نده این کارو و بعد میگم چشم
ولی سعی میکنم کمتر مقاومت کنم و زود چشم بگم
این ماجرا برای من کلی درس و درک و فهم داشت که ببین خدا چجوری بلده بهت قدم بعدیتو بگه
و طبق تعهدی که داده بودم چند روز پیش که قدم هامو دیگه زود بردارم و توقف نکنم وقتی رسیدم خونه ایتا نداشتم نصب کردم و پیام دادم تا گروه رو برام بفرستن و عکس کارامو بفرستم برای فروش
از وقتی سعی کردم یاد بگیرم و از خدا درکشو خواستم و هر روز و هر لحظه میگم من نمیدونم تو برای من بخواه و بگو قشنگ منو درست جایی میبره که باید باشم ،درست و به موقع و قشنگ و به سرعت و به طبیعی ترین شکل همه چی داره درست میشه
من هر روز سعی میکنم این تعهدم رو یادآور بشم و بنویسم و بزنم به دیوار اتاقم که یادم باشه
وقتی قدم برمیدارم خدا قدم بعدی رو میگه و همه چی خودش به سمت من میاد
پس دیگه توقف بی توقف فقط باید حرکت کنم
امروز من به خانمی که چند ماه پیش دیدمش تو بازار صالح آباد و خیلی علاقه داشت به یادگیری و خوندن و نوشتن و جریانشو باز تو روز شمارای تحول زندگیم نوشتم و به دلم افتاد تا بهش سواد یاد بدم و شماره شو بهم داده بود، زنگ زدم کلی خوشحال شد و سه شنبه قراره برم بهش بگم که میخوام فارسی یاد بدم بهش
خدارو بی نهایت سپاسگزارم که این درسا رو بهم جوری یاد میده تا عمل کنم و حتی عمل کردن رو هم بهم یاد میده ، قدم برداشتنامم بهم یاد میده و انجامش میده همه چیزو
وای خدای من بار اولی که تا دقیقه های تقریبا 6 گوش دادم و بعد اومدم دیدگاهمو نوشتم متوجه نشدم حتی یادم نبود امروز من این حرف استاد رو قشنگ تجربه کردم
چقدر این فایل با ارزشه
تو 6 دقیقه کلی برای من یادآور بود که وقتی ازش خواستم ، ببین باقی یک ساعت رو چه یادآوری های قنگی قراره برای من بشه با حرفای استاد
تا با همین یادآوریا خدا بهم بگه که ایمانت داره قوی میشه سعی کن یادت بیاری و همیشه سپاسگزار تک تک کمک هام باشی که هر چه بیشتر سپاسگزار تر نعمت هات افزون تر
الان داشتم گوش میکردم استاد گفتن که :
به خدا میگن که امنه که ادامه بدم یا بزنم بغل و اونجا گوش میکنم و بار ها گفته آروم تر برو و…
من امروز وقتی داشتم میرفتم کلاس رنگ روغنم ، تا ایستگاه اتوبوس محله مون رفتم
همیشه میرفتم از سمت پل و میرفتم از اتوبان تا بی آر تی بیاد و برم مترو
ولی وقتی میخواستم رد بشم برم یه حسی مانعم شد گفت وایسا همین ایستگاه اتوبوس محله تون
من به ساعت نگاه کردم گفتم نه 20 دقیقه مونده تا اتوبوس بیاد اگر برم ایستگاه بی آر تی اون زودتر میاد و میرم
باز شنیدم که نه گوش کن و یکم مقاومت کردم گفتم باشه حتما باید از این مسیر برم چشم وایمیستم و وایسادم ساعت 12 شد
گفتم خب چرا نیومد اجازه هست برم سوار بی آر تی بشم
چقدر این گفتگوی درونی رو دوست دارم جدیدا از وقتی بیشتر سعی کردم بپرسم بیشتر شده حرف زدنامون
یهویی شنیدم که یکم صبر داشته باش الان میاد
که دیدم بله بعد اون صدا مینی بوس کوچیک اومد و سوار شدم رفتم مترو
برگشتنی از کلاس هم که میخواستم بیام خونه همین که از در مترو اومدم خدا خدا میکردم که مینی بوس شهرکمون باشه جلو در مترو
چون میرفت داخل شهرک و چند قدم نزدیک خونمون ایستگاهش هست ولی بی آر تی ورودی شهرک وایمیستاد و من نمیخواستم از پله های پل برم بالا
همین که دیدم اونجاست گفتم خدایا شکرت زود برم سوار بشم
یهویی دیدم پر پره ماشین و یه لحظه خواستم بگم وای بایدبرم سوار بی آر تی بشم
ولی بلافاصله بعدش گفتم چشم خدا حتما برای من الان بی آر تی خوبه چشم رفتم و تا پیاده برسم به ایستگاه به خودم میگفتم چشم بگو تو هیچی نمیدونی خدا بهتر میدونه پس برو آفرین
و لذت ببر از مسیر
خلاصه رفتم و بعدش دیدم بی آر تی خالیه و رفتم نشستم
گفتم خدای من سپاسگزارم که جا بود و نشستم که خوب میدونستی چیکار کنی تا که من بشینم
چون من یک ساعت وایسادا بودم تو مترو تجریش که نقاشیامو گذاشتم زمین تا بفروشم و خدا میخواست بشینم و استراحت کنم
وای خدای من خوب بلدی چجوری این موضوع رو به یادم بیاری ، تو دیدگاه قبلی به کل یادم رفته بود که بنویسمش
الان با دوباره گوش دادن یادآور شد برام و درکش کردم و حس خوبش که خدا قشنگ میدونه داره چیکار میکنه
بی نهایت سپاسگزارتم خدای من
بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا برای تک تک اعضای خانواده صمیمی عباس منش میخوام و سعادت در دنیا و آخرت باشه برای همه مون
چقدر این فایل برای امروز من بود ، اومدم رد پای روزم رو در روز شمار بنویسم که دیدم این فایل جدید اومده یه حسی بهم گفت امروزت رو اینجا بنویس
اوایل فایل رو گوش دادم
این قسمت که استاد گفت :
باور مخربی که ما داریم که میگیم من انقدر گناهکارم که خدا منو نبخشیده
و گفتن که : خدا همیشه داره با ما ارتباط برقرار میکنه
و حتی اگر آدم تو یه مسیر اشتباهی رفته باشه تو زندگیش ،باید بیاد از خدا طلب بخشش کنه و باور کنه که خدا بخشیده و خدا میخواهد که همه مارو هدایت کنه
اول درمورد این موضوع بگم که :
من چند روز پیش 20 فروردین ماه که اومدم تو رد پام نوشتم در مورد اینکه یه تیکه از فیلم رو دیدم که در مورد مرگ بود و فرشته مرگ ترسیدم و باقی جریاناشو نوشتم تو رد پام و یه قسمت از تجربه گری که در برنامه زندگی پس از زندگی میگفت از عذاب هایی که شده بود و میگفت
که بعدش در سوره حج دیدم که تو آیه 20
یُصۡهَرُ بِهِۦ مَا فِی بُطُونِهِمۡ وَٱلۡجُلُودُ
که آنچه در شکم هاى ایشان است و پوست بدنشان به وسیلۀ آن گداخته مى شود
یادم اومد که میگفت اینجوری عذاب شده موقعی که کما رفته بود و تجربه کرده بود و حتی خوبی هاشم دیده بود
و من اونروز ترسیدم و گفتم نکنه خدا منو نبخشه به خاطر اعمالم و به هر حال همه خودشون از اعمال و رفتارشون خبر دارن
و من اونروز فکر کردم و خدا جوری هدایتم کرد که :
هدایتم کرد به سمت قرآن در صورتی که من نمیخواستم قرآن بخونم و میخواستم بیام سایت نشانه ام رو ببینم
و حتی بهم گفت سوره شوری وقتی که رفتم تا قرآن و بردارم
که بعد دیدم آیه غفور الرحیم بارها تکرار شده
و بعد، دستمو بین برگه های قرآن گذاشتم و باز کردم که یهویی دیدم سوره توبه هست
و طبق نگرانی که داشتم خدا قشنگ به من دو تا نشونه واضح داد و گفت که وقتی میای و الان سعی داری تا اعمالت رو تصحیح کنی بخشیدمت نگرانیت برای چیه؟ تو الان هر روز داری تلاش میکنی و این رو میبنه خدا پس نگران نباش و سعی کن هر روزت رو از مسیر تکاملت لذت ببری و خوب رفتار کنی و شخصیتت رو خوب و مستمر و ادامه دار تغییر بدی
این نشونه سوره ها ،که گفت دیگه فکر این نباشی که من قبل از آگاهی اعمالم چگونه بود
تو حالا داری صدای خدای خودت رو میشنوی ، راهنماییت میکنه
بهت راه رو نشون میده و با هر قدم برداشتنت بیشتر کمکت میکنه ، حتی به قول استاد دل آدما رو نرم میکنه که واقعا تو این چند ماه به چشم دیدم
و این فایل دوباره منو یاد اون روز 20 ام تا امروز انداخت که هر بار به خودم میگفتم ببین تو لایق شنیدن هدایت های خدایی که هر روز ازش میپرسی و خدا به بهترین و هزاران روش جواب رو بهت میگه
پس مطمئن باش که الان در مسیر درستی و گذشته رو رها کن
تو الان داری هم جبران میکنی رفتار هات رو و هر روز داری با عشق بیشتر ادامه میدی و اثراتشو میبینی که جهانت داره بهتر و بهتر میشه با توجه به قدمی که برمیداری طیبه
این فایل دوباره مروری شد برای من که انقدر خدا مهربان و آمرزنده هست و من لایق و ارزشمندم که با خدا هم صحبت شدم و جدیدا هر روز، دارم برای همه چی ازش کمک میخوام و میگم نمیدونم تو بگو
درسته یه وقتایی مقاومت داشتم ولی سعی میکنم چشم بگوی خوبی باشم
حتی امروز میخواستم لباس بپوشم برم کلای ،خودم یه لباس دیگه میخواستم بردارم ولی بهم گفته میشد نه نه نه و من یه جورایی مقاومت داشتم ولی آخرش گفتم چشم
من امروز صبح که بیدار شدم و حاضر شدم تا برم اولین جلسه کلاس رنگ روغنم رو
خودم نمیخواستم آینه دستی هایی که رنگ کرده بودم ببرم کلاس ، میخواستم فقط یدونه شو ببرم هدیه بدم به شاگرد استادم که الان استاد شده ولی برنداشتم ، ولی یه حسی بعدش بهم گفت بر دار و ببر بفروش
برداشتم و رفتم تو راه میگفتم خدایا تو کمکم کن من تو این مدت وقتایی که بهت ایمانم رو نشون دادم فروش خوبی داشتم ولی وقتی ترسیدم و نرفتم تا نقاشیامو بفروشم هیچ تغییری که نکردم هیچ حتی پولی هم به حسابم نیومد
من تو راه رفتن به کلاس داشتم به تمام وقتایی که حرکت کردم فکر میکردم و به نتیجه ای رسیدم که هر وقت گفتم خدا من میرم تو بگو همه چیز رو خدا قشنگ منو راضی کرده
طبق آیه سوره ضحی
و لسوف یعتیک ربک فترضی
گفتم ببین طیبه تو الان داری میری کلاس ، الان تو حسابت هیچ پولی نداری ، از اول سال هم تعهد دادی که دیگه قرض نگیری از کسی ،حتی خانواده ات که شهریه کلاس رنگ روغن و خرید رنگ و قلموهاتو خودت از فروش نقاشیات در بیاری
پس باید امروز حرکت کنی وگرنه بدتر از این میشه
و یاد خودم انداختم که جهان حرکت رو دوست داره و باز از خدا کمک خواستم و رفتم سر کلاس، که بعدش زودتر تموم شد استاد نقاشیم شروع به حرف زدن برای هنرجوها در مورد مدیریت زمان کرد
گفت اگر شما درست از زمانتون استفاده نکنید و برنامه روزانه و مستمر برای تمرین طراحی و نقاشی و هر روز برای اهدافتون تلاش نکنید میاین میبینین که سال تموم شد و هیچ کاری نکردین هیچی نشدین
با تمرین روزانه هست که یک سال بعد آخر سال استاد میشید
گفت باید روزانه هفتگی ماهانه و سه ماهه و 6 ماهه برنامه داشته باشید تا مستمر کار نکنید پیشرفت نمیکنید
و من که گوش میدادم میگفتم چه چیزی باید یاد بگیرم از حرفای استادم
بعد که درمورد موضوعات مختلف حرف میزدیم بقیه سوال میپرسیدن یهویی منم سوال پرسیدم و در مورد نقاشیام گفتم و روزیو تعریف کردم که جلوی بزرگترای سربازا تو بهشت زهرا حرف زدم و خودشون ازم خرید کردن بزرگترای همون سربازایی که میگفتن الان بزرگترامون میان و جنسای نقاشیتو میبرن و هیچ کاری نمیتونی بکنی و من اونجا فقط و فقط از خدا خواستم تو دلم و خدا بود که لحظه لحظه ام رو خودش یاری کرد حتی صحبت کردن رو و استادم تحسین کرد گفت پس قدم بردار تو اونو تونستی تو مترو فروختنم میتونی فقط کافیه که بخوای و قدم بعدیتو برداری
و بعد آینه دستیامو نشون دادم ،استادم 3 تا از آینه دستیارو برداشت و گفت هزینه این روز از کلاس رو پرداخت نکن
خیلی خوشحال بودم و داشتم فکر میکردم که من چند وقت بود باز توقف داشتم و نمیرفتم جایی تا بفروشم نقاشیامو و خدا عملا هیچ قدمی هم برای من برنمیداشت چون من قدمی برنداشته بودم
ولی امروز که بردم، البته یه حسی گفت ببر و گفتم خدا خودت کمکم کن ، و بعد از کلاسم رفتم مترو تجریش اولش رفتم پایین نتونستم، خجالت میکشیدم تو مترو بگم ، همون لحظه هم داشتم فایل مصاحبه با استاد قسمت 16 رو گوش میدادم ،البته چند روزه من دارم فقط به همین فایل قسمت 16 گوش میدم هر بار چیز جدید یاد میگیرم و درک میکنم که استاد میگفت بهشت را به بها دهند نه به بهانه
ایمانی که عمل نیاورد حرف مفت است
به خودم گفتم ببین طیبه تو اگر الان نری یعنی اینکه تو ایمان نداری به خدا ، الانه که باید ایمانت رو نشون بدی و بری، کافیه که بری و وایسی یه جا و آینه هارو بذاری زمین باقی با خدا
من وقتی رفتم چیدم آینه هارو زمین ، بلند شدم عکس بگیرم از آینه هام که یادم باشه من چه قدم هایی برداشتم ،یهویی دیدم یه خانم اومد و زود یدونه آینه گرفت انقدرم خوشش اومده بود و میگفت چقدر زیبا هستن و کلی تحسین کرد پرسید کار خودمه و کلی ذوق داشت برای آینه و کارت به کارت کرد و رفت
من از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم گفتم ببین طیبه تازه گذاشتی زمین کاراتو ،از دوربین گوشیم ساعت عکسارو نگاه کردم دیدم 14 ثانیه نشده خدا برام مشتری فرستاد
انقدر خوشحال بودم که میگفتم طیبه ببین تو کافیه ایمانت رو نشون بدی
دیگه سعی کن از این لحظه به بعد توقف نکنی
بارها این برات قشنگ نشونه بوده و فروش داشتی همون لحظه اول، پس تو از این به بعد لطفا ایمانت رو بیشتر نشون بده به خدا، تا خدا هم برات مثل الان مشتری بیاره خیلی سریع
من بعدش یک ساعت وایسادم چندین نفر قیمت پرسیدن و کارت خوان نداشتم و بعد یک ساعت یهویی یه آقایی اومد و یه آینه گرفت گفت برای دخترم میگیرم اونم هنرمنده و سیاه قلم کار میکنه و مثل شما هنرمنده و در مورد کیفیتش هم سوال کرد
و من امروز 3 تا به استادم 390
دو تا هم تو مترو 280
670 جمعش
فروختم که البته خدا برام همه کارارو کرد من هیچ کاری نکردم تنها کاری که کردم این بود که قدمم رو بردارم و ایمانمو نشون بدم و خدا باقی کارارو انجام داد
و چقدر قشنگ برام جور کرد همه چیو
استاد میگفت تو فایل مصاحبه 16 که اگر میخوای هدفت بزرگه بهش برسی باید بهاش رو بیشتر بپردازی
امروز از ته دل از خدا میخوام کمکم کنه بهای بیشتر و بزرگتری برای همه چیز بدم تا تو همه جنبه ها پیشرفت کنم نسبت به هر روز قبلم
و این باور رو دارم که خدا انقدر خوب کمکم میکنه که واقعا بی نظیره
من صبح حتی نوشتم که تو گوگل درایوم که خدا چیکار باید بکنم تو راه رو نشونم بده و تو نوشته هام دوباره حرف زدیم باهم
الان که دارم فکر میکنم مثل قبل نگران نبودم که چجوری پول کلاس رنگ روغنم جور میشه
یا بخوام خود خوری کنم
ولی به رفتار امروزم که فکر میکنم میبینم نه ،من درسته میگفتم شهریه کلاس و باید امروز به استادم بدم ولی ادامه اش میگفتم خدا میدونم مثل همیشه کمکم میکنی میدونم راه نشونم میدی و از ته دلم با توجه به اتفاقاتی که این 6 ماه افتاد و خدا هر بار بهم امید داد با هدایتا و کمک هاش دلم قرص بود که جور میشه
آیه 82موجود باش سوره یس
و لسوف یعتیک ربک فترضی که بهم نشونه داد اینا بزرگترین امیدی بود که خدا بهم نشونه داد
احساس میکنم ار وقتی که آیه ولسوف یعتیک ربک فترضی رو به دلم جاری کرد آیه شو از اون روز امیدم بیشتر شده تا ذهنم میاد حرف بیهوده بزنه میگم تو کاری نداشته باش خدا خوب بلده کارشو و طبق این آیه ها میدونم که راضیم میکنه
البته اینم به خودم تکرار میکردم که طیبه قدم برداری راضیت میکنه پس قدم بردار
و خدا چه قشنگ جورش کرد ،به دلم انداخت آینه هارو ببرم و استادم حرف بزنه سر کلاس و مابین صحبتا ،حرفش پیش بیاد و آینه هارو نشون بدم و ازم خرید کنه و این همه کار خداست
،وگرنه من هیچم هیچ از وقتی از استاد عباس منش یاد گرفتم که میگفتن در مقابل خدا متواضع باشید ، و از خدا خواستم کمکم کنه
هر روز دارم ازش کمک میخوام و بی نهایت زیاد کمکم میکنه
خیلی خیلی خوشحالم از اینکه امروز قدم برداشتم به لطف و کمک خدا
و فردا اگر خدا بخواد میرم یکشنبه بازار که هفته پیش رفتم ولی باز نتونستم نقاشیامو رو زمین بذارم و یه صدایی بهم گفت تو اصلا نقاشیاتو گذاشتی زمین ببینی میخرن یا نه
تو تا اینجا اومدی ولی هیچ کاری نکردی باید قدم برداری تا خدا بهت بی نهایت قدم برداره
تمام سعیمو میکنم هر روز قدم بردارم و تعهد میدم که تلاشم رو بیشتر کنم هم برای کنترل ذهن و هم برای مهارت های نقاشی و هم برای قدم برداشتن به سمت هدایت ها و ایده هایی که خدا بهم میگه
راستی اینو ننوشتم الان یادم اومد ، همیشه فامیلامون میگفتن آدم به نقاشی پول نمیده ولی پنج شنبه که مهمون داشتیم دو روز پیش دو تا سفارش داد همون فردی که میگفت من به نقاشی پول نمیدم
همه اینا کار خداست که حتی فامیلامونم از اول سال بهم سفارش دادن 7 تا سفارش و خرید کردن
الان که نوشتم خیلی حس فوق العاده ای دارم از لحظه ای که تصمیم گرفتم هدفم برای امسال تغییر شخصیتم باشه و روی رفتارام متمرکز بشم ، خدا ما بقی کارا رو خودش درست میکنه
پول خودش میاد
عشق خودش میاد
سلامتی خودش میاد
و همه چیز خودش میاد خدا بلده کی عطا کنه
من وظیفه ام اینه که درمسیر تکاملم حرکت کنم برای تمام اهداف و خواسته هایی که نوشتم و از یه جایی به بعد به قول استاد دیگه به خواسته ها هم فکر نکنیم
که من این روزا قشنگ این حرفشونو حس میکنم چون خیلی کمتر شده که به خواسته هام فکر کنم و یه جورایی بخوام بگم که کی رخ میده ،الان تنها کارم اینه که کنترل کنم ورودی ذهنم رو و تغییر بدم شخصیتم رو که اگر شخصیتم تغییر کنه همه چی خودشون میان به زندگیم و یهویی میبینم که همه شونو دارم
و هر لحظه یاد خدای باحال و ماچ ماچی خودم باشم که هر لحظه حامی و هدایتگرم هست
و در ادامه مشتری خودش میاد حتی کارامو هم با ارزش میدونن و خودشون میگن چقدر با ارزش و خوبه و تحسین میکنن
حتی همون فردی که تو فامیلمون میگفت به نقاشی پول نمیدم اومد اتاقم رنگ روغنامو دید گفت یاد بگیر وقتی چهره کشیدی سفارش بدم چهره مو بکش با پول
الان که یادم اومد حرفاش واقعا تعجب کردم البته تعجب نداره به قول استاد چون وقتی شروع میکنی که تغییر کنی خدا همه چیز بهت عطا میکنه
کافیه که قدم برداری
از خدا میخوام کمکم کنه از این لحظه به تعهدی که دادم پایبند باشم و دیگه متوقف نشم و هر بار همه این شگفتی هاش رو یادآور کنه بهم تا زودتر قدم هام رو برای حرکت بردارم
ممندنم از توجه و نگاه زسبات و دیدگاه زیبایی که برای من گذاشتی
با حرفات یاد این حرف استاد افتادم که میگفت برای همه خدا هدایت میکنه و نمیدونم شما هم حس میکنید یا نه تو این فایل گفتن که یه جوری میشنوم این گفتگوی درونی رو
من وقتی اوایل میخوندم کانتا رو یا از استاد میشنیدم که میگن گفتگوی درونی و با خدا حرف میزنن و جواب میده خدا اولش باورم نمیشد
تا حدودی چرا باورم میشد چون قبلا با خودم حرف میزدم و میگفتم خدایا مثلا بهم کمک کن یا چیکار کنم ولی خیلی کم شده بود به دلم بیفته یه کاریو بکن یا نکن
از وقتی آگاهی هارو دریافت کردم و خودم عمل کردم بهشون تازه فهمیدم استاد چی میگه تازه فهمیدم باقی دوستان که تو نظرات مینوشتن جریان هدایتاشونو چجوری هست
من اونروز و روزای قبلش وقتایی که مقاومت میکردم یه حسی میگفت که گفتگو بین من و خداست ولی یکم شک داشتم که نکنه مسیرم درست نباشه و میگفتم نه بذار چشم بگم وقتی دوسه بار تکرار میشه بذار چشم بگم ببینم نتیجه چیه
و وقتی چند باری نتیجه رو دیدم ،گفتم آره درسته خود خدا بود که هدایتم کرد واقعا ازش سپاسگزارم خیلی خوشحالم از اینکه من رو هدایت کرد سمت دیدگاه های شما و اینکه شما هم نقاشی میکنید
برام باعث افتخاره و اینکه خیلی ذوق میکنم که کسی رو میبینم که نقاشی انجام میده وقتی گفتین میرفتین مدل زنده میکشیدین یاد حرف استادم افتادم که با ذوق تعریف میکرد برامون
که زمان یاد گرفتن طراحی میرفته پارک و آدمارو میکشیده بهمون گفت اصلا نترسید اگر بار اول خراب کردید
گفت من سه ماه دیگه از همه تون 90 تا چهره از مدل زنده میخوام
90 امین روز میبینید که چقدر پیشرفت کردین
وقتی کامنتتو خوندم یه صدایی بهم گفت الان وقتشه برو بنویس اجازه داری ،آخه دیشب وقتی دیدگاهمو گذاشتم به طرز عجیبی یه ماجرا رو که نوشتم بعدش دیدم اصلا نیست و محو شده اون قسمت از نوشته هام دوباره خواستم نصف شب بنویسمش هی شنیدم نه ننویس و گفتم چشم
الان که کامنتتونو خوندم یهویی گفته شد حالا وقتشه میتونی بنویسی
چقدر این گفتگوی درونی با خدا رو دوست دارم هر روز ازش میخوام کمکم کنه بیشتر بهش اعتماد کنم تا رشد کنم
برات بهترین هارو در زندگی و کارت نقاشی از خدا میخوام و بی نهایت ثروت و شادی و سلامتی و آرامش و عشق باشه برات و سعادت در دنیا و آخرت برای همه مون باشه
سلام مرضیه جان چقدر خوب که همه چی براتون آسون و خوب پیش رفته
من اومدم دیدگاهم رو در این فایل بنویسم وقتی مینوشتم اتفاقات روزم رو و درک و درسی که داشتم ، دو تا از اتفاقاتی که برام افتاد امروز ،مینوشتم تا رد پام بمونه ولی به دلم اومد که ننویس
چون قبلا این رو شنیده بودم که گفته شده بود ننویس و عمل کرده بودم و به وقتش بهم گفته شد بنویسمش اینبارم گفتم چشم
بعد که نوشتم یهویی اومدم پایین نظرات هاتف 741 امین روز عضویت شما عین چراغی برام روشن شد
هاتف معنیش رو میدونستم گفتم چی میخوای بهم بگی خدا
هاتف یعنی : ندا دهنده ای که صدایش شنیده شود
اما خودش دیده نشود
یه حسی بهم گفت بخون دیدگاهش رو
شروع کردم به خوندن یه حس خوبی گرفتم و شنیدم دوباره که اون دوتا اتفاق رو که ننوشتی تو دیدگاهت الان باید اینجا بنویسیشون گفتم چشم و اومدم بنویسم
امروز من بعد اذان مغرب بود گفتم خدایا من میخوام یه فایل رو گوش بدم چی برای الانم خوبه
رفتم تو گالری گوشیم و مثل همیشه انتخاب رو به خدا سپردم و گفتم خدا تو بگو رندم بالا پایین کردم فایلارو چشمامو بسته بودم شنیدم چشماتو باز کن دستمو که رو فایل گذاشته بودم
فایلی بود که با صدای خودم ضبطش کرده بودم
دعایی بود برای یک نفر که بین من و خداست و وقتی دیدمش گفتم خدا یعنی باید براش این دعا رو که ضبط کردم باز کنم و گوش بدم و دعا کنم؟؟؟؟
گفتم باشه و دعا کردم برای اون شخص
بعد گفتم خدا این برای من نشونه هست چی میخواستی بهم بگی ؟؟؟
بعد وقتی داشتم برای اون شخص دعا میکردم انقد حس خوبی داشتم یه لحظه احساس کردم که اون شخص حضور داره تو اتاقم
بارها و بارها گفتم خدا من چرا حضورشو حس میکنم تو اینجا انگار خیلی نزدیکه بهم نمیدونم درک نکردم که چه حرفی خدا داشت با من از این حس
البته دو تا درک داشتم ولی باز سپردم به خود خدا و گفتم مراقبش باشه
و وقتی هاتف رو دیدم و 741 رو دقیقا این دعا برام مثل چراغ روشن شد
خدا آگاهه بر همه چیز خودش به وقتش بهم میگه دلیل این نشونه رو
که امروز هم 27 ام فروردین هست
در مورد دومین اتفاقی که میخواستم بنویسم تو دیدگاه این فایل و گفته شد نه این بود که
اذان مغرب بود و من وضو گرفتم تا نماز بخونم اذان که تموم شد شروع کردم با دست و صورت خیس که وضو گرفته بودم به خوندن آهنگ بین من و خدا
میگفتم خدای من دوست دارم ای بهترین معبود من و …
یهویی دیدم دستای من میچرخن و وقتی بچه بودیم یادتونه دور خودمون میچرخیدیم و بعد سرگیجه میگرفتیم میفتادیم زمین ، یا مثل رقص سماع
یهویی دیدم دارم چرخ میزنم و آهنگی که با خدا هر روز براش میخونم و میخوندم خیلی حس خوبی داشت چشمامو بستم و همینجور چند دقیقه داشتم چرخ میزدم
این دوتا اتفاق رو گفته شد که اینجا بنویسم تو پاسخ به دیدگاه شما
و گفتم چشم
خوشحالم از اینکه براتون خدا بهترین رو میچینه و چند جا تو صحبتاتون یه درک هایی داشتم که دقیقا در مورد این دو تا اتفاقم بود که اینجا نوشتم
هرچی که بخواد برای من خیره بهش محتاجم و ازش میخوام کمکم کنه میدونم که نشونه هاش همه یه دلیلی داره و خودش چگونگی رو همیشه قشنگ میچینه عین یه پازل کنار هم تا تکمیل بشن و همه و همه عشق هست و محبت که از خداست
برای شما بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و ثروت و هرآنچه خیر هست از خدا میخوام
و چقدر حس خوبیه که وقتی میبینی مثلا چند روزه که از دیدگاه هیچ کس نخوندی یهویی خدا جوری میارتت تو دیدگاه دقیقا فردی که باید نظرشو بخونی تا اون نشونه ای که باید بگیری رو از حرفاش بگیری
یادمه استاد میگفت خدا از بی نهایت طریق نشونه میده
حالا از صحبت دو نفر که اتفاقی رد میشی و میشنوی که دقیقا در مورد موضوعی حرف میزدگنن که جواب سوالت هست
یا تو خود همین سایت ، یه وقتایی خدا جوری هدایتم کرده به دیدگاه دوستان که جواب سوالم رو گرفتم و یا نشونه ای که ازش خواسته بودم بهم گفته
و این حس ارزشمندی که گفتین
من هم وقتی تمام این چیدمان خدا رو میبینم بیشتر و بیشتر حس ارزشمندی میکنم که خدا هر لحظه داره به من درس یاد میده
مراقبم هست و انقدر سریع منو به جواب میرسونه که سبب میشه ایمانم بهش قوی تر بشه
به نام ربّ
هفتمین دیدگاه من برای این فایل
هر چی بیشتر دارم به این فایل گوش میدم چیزای بیشتری یاد میگیرم که قبلا شنیده بودم ولی درک نکرده بودم
هر چی بیشتر گفتگوی بین خودم و خدا رو با عشق ازش کمک میخوام بیشتر راهنماییم میکنه و انقدر ذوق میکنم که یه حسی بهم میگه برو بنویسش
دیشب داشتم آینه دستی که رنگ کرده بودم رو برمیداشتم تا تو یه نایلون جدید بذارمش
چند ساعت پیش نایلونشو گشتم نبود گفتم خدا یعنی کجاست ؟ تو نشونم بده
وقتی که نگاه کردم گفتم نیست بذار یه نایلون جدید بردارم همین که برداشتم حس کردم که
گفته شد تو دقت کن همین که دقت کن رو شنیدم چشمم سریع حرکت داده شد سمت میز کنار تختم دیدم نایلونش اونجاست
خود به خود خندم گرفت چقدر حس خوبی داره وقتی میشنوم و به سرعت اون چیزی که باید ببینمش رو میبینم به اذن خدا یهویی یه شادی عجیبی میاد که عمیقا مخندم
الان این چند روزو دارم درک میکنم که استاد چه حسی داره وقتی بهش گفته میشه و تو فایل میگفت نمیدونم چجوری بگم در مورد گفتگوهایی که درک میکنه
من قبلا درک نمیکردم هر چی استاد میگفت که بهش گفته میشه ولی الان درک میکنم چون بارها و بارها برام تکرار شده و حتی بیشتر و بیشتر میشه این گفتگو
من دیشب داشتم تمرین طراحی چهره رو انجام میدادم شروع کردم چهره بکشم دیدم تناسباتش درست در نمیاد پاکش کردم یهویی یادم افتاد وقتی میخواستم شروع کنم نگفتم خدایا کمکم کن
بعد که متوجه شدم کمک نخواستم گفتم خدایا میبینی که من ازت کمک نخواستم چی شد نتیجه ، درست نتونستم بکشم ، و من عاجزم و فقیر من بدون تو هیچم حتی یه چهره رو نمیتونم طراحی کنم ،الان ازت درخواست میکنم کمکم کنی من هیچی نمیدونم
من بدون تو بلد نیستم یه چهره بکشم کمکم کن و بعد شروع کردم، به شکل بسیار بسیار خاصی من چهره رو قشنگ کشیدم و همه و همه کار خداست
بعد اینکه تو دیدگاه همین فایل داشتم مینوشتم ، میخواستم موضوعی رو بنویسم که دیروز صبح اتفاقی دیده بودم گیاه رزماری رو ، تو دیدگاه نوشتم ولی باز اصلا ذخیره نشد و انگار قرار بود تا من این قسمت از فایل رو بشنوم تا برای این قسمتش درک کنم و بیام بنویسم که :
وقتی به دقیقه های 55 به بعد رسیدم
که گفت استاد
دنیارو داری از چه لنزی میبینی؟
اونوقته که جوابا بهت گفته میشه باتوجه به فیلتری که تو گذاشتی توی ذهنت
همه چی از اون فیلتره رد میشه
اگر فکر میکنی خودت یا دیگران حالیشونه
یا فکر میکنی خدا حالیشه و من هیچی نمیدونم و بعد ببین چه اتفاقایی میفته
ببین دریچه چقدر باز میشه که بتونه الهامات رو دریافت بکنه
و بعد میبینی زندگی چقدر آسون میشه تو تمام جنبه ها
نه فقط تو بحث مالی، روابط و …
اگر تو هر کدوم از اینا بپذیرن که خداوند هدایتشون میکنه و اطلاعات قبلیشون رو ،علمی که دارن رو وسط نیارن و بپزیرن که آقا من هیچی نیستم و خدا همه چیو میدونه
و خاشع باشند در برابر خداوند ،متواضع باشند
اونوقت میبینن که برای همه این راه حل ها از همون اول دم دست بوده
موقعیت ها از همون اول بوده و بعد میبینن که چطور داره در تمام جنبه ها زندگیشون داره تغییر میکنه
میبینن که دستان خداوند چطور داره کار رو انجام میده
و چه قدرتی که داریم در موردش صحبت میکنیم
ان اقول کن فیکون
کسی که بگه موجود باش و موجود بشه
بگه باش و میشود
بعد اونوقت میفهمیم که من چقدر جاهل بودم که این همه سال زجر کشیدم ، خواستم معما هارو خودم حل کنم ،پازلارو خودم حل کنم و ….
یعنی این جمله هارو باید با طلا نوشت من چقدر این حرفارو دوست داشتم وقتی شنیدم
من دقیقا وقتی دیدم این فایل جدید اومده رو سایت قبلش از خدا یه درخواستی کرده بودم در مورد سلامتی
که بهم نشونه ای بده که باورم رو قدرتمند کنه و ایمانم رو بهش بیشتر کنه که در مورد سلامتی باورم رو تقویت کنه با نشونه هایی که میده
حتی تو گوگل درایو نوشتم برای خدا
خدا سوال دارم ازت سلام
ببخش به نام ربّ
1403/1/17
سلام خدا
میگم که تو یادم بیار چی میخواستم بهت بگم ؟؟؟
خدا الان اومدم از بعد از ظهر
الان 20:26 هست
میگم خدا به من نشونه ای بده از سلامتی که وقتی باهات حرف میزنم و بهت وصلم و صدای تو رو میشنوم درمورد سلامتی نشونه ای بفرست که باورم در مورد سلامتی قوی تر بشه و چه کارهایی باید انجام بدم تا تغذیه ام رو تصحیح کنم و اون چیزی رو که برای بدنم مناسب هست رو به بدنم و روحم برسونم
خدایا تو به دستت بگیر و هر لحظه به من بگو چی باید بخورم و چی نباید بخورم
تو به من بگو خدای من چه کارهایی باید انجام بدم
ازت سپاسگزارم بی نهایت شکرت خدای من
من اینو نوشتم و در مورد سلامتی پوست هم تو دلم بود که خدا بهم بگه چیکار کنم
از اونروز تا الان 10 روز گذشته
دو بار به من رزماری مثل یه چراغ که نشونه بوده گفته شده
چون بار اول بهش توجه نکردم دقیقا هفته پیش یکشنبه بود که رفته بودم یکشنبه بازار نزدیک خونمون ، 19 فروردین بود دقیقا بعد دو روز که این نوشته رو نوشتم و با خدا در میون گذاشتم تا هدایتم کنه
و نتونستم اونجا نقاشیامو بفروشم و ایمانم رو به خدا نشون بدم و قدم بردارم برای هدایت خدا و برگشتنی به خونه که با آبجیم برمیگشتیم دیدم که یه خانم رزماری میچینه اولش شک داشتم رزماری باشه ازش پرسیدم گفت رزماریه
بعدش برگشتم خونه و توجه نکردم به نشونه تا اینکه دومین بار دوباره خدا رزماری رو دیروز صبح که میرفتیم صالح آباد تا به خامی که گفته بودم بهش فارسی یاد بدم بهم نشونه داد
که با تکرار دوباره اش متوجه شدم که این یعنی دقت کن دارم بهت میگم چیکار کنی
وقتی من و مامانم از پارک شهرکمون رد میشدیم تا بریم سوار بی آر تی بشیم ،پارک پر بود از رزماری
من ندیدم ، مامانم بهم گفت طیبه ببین چقدر رزماری اینجا هست و ما تاحالا ندیدیمشون
گفتم مامان من دیده بودم ولی نمیدونستم برای چی خوبه
مامانم گفت از گوگل ببین ، وقتی نگاه کردم دیدم که نوشته خاصیت های زیادی داره و دقیقا طبق درخواست من که از خدا داشتم و تو دلم بهش گفتم که برای سلامتی پوست صورت و بدن و مراقبت از موهام چیکار باید بکنم
که دیدم برای پوست صورت و بدن و مو و کلی خاصیت دیگه هم داره و من تاحالا ازش استفاده نکردم
بعد شنیدن این قسمت از فایل که بالا نوشتم، یهویی رزماری اومد جلوی چشمم، حس کردم که باید برم و از پارک بچینم و بیام درست کنم و به صورت و موهام استفاده کنم
ولی باز از خدا میخوام هدایتم کنه که چجوری باید استفاده کنم تا طبق گفته خدا باشه نه طبق خواسته من
شب که میخواستم بخوابم رفتم آشپزخونه تا مثل هر شب آب برنجی که گذاشتم یخچال و هر شب میزنم به صورتم و میخوابم و صبح میشورم رو دوباره بزنم به صورتم
گفتم خدا تو بگو الان چی برای صورت من خوبه تو از حال صورت من آگاهی
هی میخواستم حرف بزنم که شنیدم آروم باش و گوش بده گفتم چشم و سکوت کردم همینجوری میخواستم بچرخم و از آشپزخونه بیام بیرون چشمم خورد به سبزی آش که مادرم شسته بود گذاشته بود رو کابینت یهویی حس کردم که باید بذاری تو کمی آب بپزه و بعد بذاری رو صورتت و با خود سبزیاشم باید بذاری نه فقط آب سبزی
و گفتم چشم
و میدونم که وقتی چشم میگم بیشتر میشه این حسا که بهم کمک بیشتری میکنه
چون خدا بهتر از من میدونه چی برای من خوبه
وقتی نتیجه رو میبینم بیشتر چشم بگوی خوبی میخوام بشم
و بارها شده که حتی میگفتم یعنی این گفتگو از طرف خداست و دیدم اون لحظه آرامش داشتم و انجامش دادم بعد نتیجه اش رو که فوق العاده بود دیدم
و اینجوری شد که الان وقتی حس میکنم سعی میکنم بیشتر چشم بگم و زودتر عمل کنم
این فایل بی نظیره خداروشکر میکنم که بهم این همه آگاهی رو عطا میکنه بی نهایت سپاسگزارم
و برای استاد عزیز و خانم شایسته عزیز بی نهایت عشق و ثروت و شادی و سلامتی و آرامش و بهترین ها رو از خدا میخوام هچنین برای اعضای خانواده صمیم ی عباس منش
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
این ششمین دیدگاهم برای این فایل پر از عشق هست
میدونم که هدایتم میکنه ،در زمان مناسب به موضوعی که باید گفته بشه ، و قلب من دریافتش میکنه و من احساس نمیکنم که گیر کردم
چقدر این جمله که استاد گفتن تو دقیقه25 ام رو دوست دارم
و من این روزها هر بار که بیشتر به گفتگوی بین من خدا چشم میگم و سعی میکنم تسلیم باشم در مقابلش خودش منو در زمان مناسب به اون موضوعی که باید گفته بشه هدایتم میکنه
مثلا امروز وقتی این جمله استاد رو که بالا نوشتم با تک تک سلول های بدنم و اعماق وجودم حسش کردم فقط داشتم بین یه جمعیت زیادی میخندیدم انقدر ذوق داشتم که فقط میگفتم سپاسگزارم
من امروز طبق وعده ای که به یه خانم تو صالح آباد داده بودم ، رفتم صالح آباد
چون جریان رو به مادرم هم گفته بودم مادرم مشتاق بود که اون خانم رو ببینه
دقیق یادم نیست پارسال کی بود ، تو روز شمار تحول زندگیم نوشتم ، ولی فکر کنم بهمن ماه بود که خدا منو هدایت کرد به یه مسجد و اونجا یه خانم رو دیدم که با یه بچه حرف میزد به سختی
فارسی نمیتونست منظورشو برسونه و ترک زبان بود
بعد جریاناتش که خیلی مشتاق بود فارسی حرف زدن رو یاد بگیره ، و معلمی نداشت من تصمیم گرفتم که بهش یاد بدم
و امروز رفتم تا اینو بهش بگم که میخوام بهش یاد بدم وقتی از خونه رفتم بیرون پیش خودم گفتم که من شاید بعد اذان برسم
و طبق حرفی که به اون خانم زده بودم گفته بودم که تا اذان ظهر ان شاء الله میرسم به مسجد
به خیال خودم فکر میکردم که دیر میرسم چون اتوبوس نیومد یکم طول کشید ولی اصلا نگران نبودم انگار یه جورایی رها بودم و طی مسیر فقط به زیبایی ها نگاه میکردم و با خدا حرف میزدم
وقتی منتظر بودم اتوبوس صالح آباد بیاد به اون خانم زنگ زدم گفتم منتظرم اتوبوس بیاد شاید بعد اذان برسم
بعد که اتوبوس اومد و ما رسیدیم مسجد دقیقا جلوی مسجد اذان گفت
واقعا اون لحظه حس خوبی داشتم گفتم ببین دقیقا موقع اذان رسیدم طبق وعده ای که داده بودم و البته که گفته بودم اینو که اگر خدا بخواد فردا میرم مسجد و اون خانم رو میبینم
الان که عکر میکنم انگار زمان جوری متوقف شده بود که دیر بگذره تا من دقیقا موقع اذان برسم به اون مسجد
وقتی الان به فایل قسمت 11 داشتم گوش میدادم و به دقیقه 25 رسیدم ، دقیقا اتفاقات این روزای من بهم یادآور شد که
درست در زمان مناسب در جایی که باید باشم رسیدم درست در همون زمان
در صورتی که قبلا شاید بارها شده بود که من میخواستم جایی برم و میگفتم فلان ساعت میرسم ولی یه وقتایی دیر تر میرسیدم
اینا همه کار خداست که از وقتی بهش سپردم داره قشنگ و منظم و طبیعی و ساده میچینه برام
بعد نماز اومد پرسید اومدی منو ببینی چیکارم داشتی
وقتی بهش گفتم میخوام بهت درس یاد بدم فارسی حرف زدن رو جمله بندی و فارسی خوندن رو خیلی خوشحال شد نشست و از ساعت 12:30 تا 3:30 بهش یاد دادم
بعد قرار شد هفته ای یه بار برم صالح آباد و بهش یاد بدم
و یه معلم هم اونجا بود که اونم گفت از شنبه تا چهارشنبه بیاد و بهش یاد بده
من چون هم زبان بودم باهاش و فارسی رو معادلشو به ترکی میگفتم بهتر متوجه میشد و یاد میگرفت
وقتی داشتم یادش میدادم گفت یعنی میشه یه روز من از صالح آباد برم بیرون مثلا برم شهر ری یا جای دیگه؟؟ گفتم چرا که نه
حتما میتونی
گفت من چون فارسی نمیتونم صحبت کنم سال هاست موندم تو صالح آباد و هیچ جا نرفتم و میترسم
بعد گفت یه چیزی منو علاقه مند کرد به یادگیری فارسی و اون این بود که میومدم مسجد همه فارسی حرف میزدن و روحانی مسجد فارسی حرف میزد
حتی خانم های مسجد صالح اباد که اکثرا ترک زبان هستن میان مسجد فارسی حرف میزنن و این اذیتم میکرد و حتی تلویزیونم نمیتونستم نگاه کنم چون نمیفهمیدم چی میگن
و بعد از اون ،که اذیت شدم تصمیم گرفتم یاد بگیرم و علاقه یادگیری در من شکل گرفت
تو دلم میگفتم چه درسی داره برای من این حرفای خانمی که به قول استاد عباس منش یه وقتایی تضاد ها باعث تغییر میشن و ما شروع به تغییر میکنیم
سن اون خانم حدود 57 یا 60 میشد که مصمم بود تا دیگه یاد بگیره و خودش به تنهایی کشف کنه جهان اطرافش رو و بره سوار اتوبوس یا مترو بشه تا بره شهر ری یا اینکه جاهای دیگه
خیلی ذوق داشت وقتی میگفت میرم جاهای دیگه بیرون از صالح آباد رو میبینم یه برق خاصی تو چشماش بود
بعد یهویی بهم گفت یادم میدی از گوشیم چجوری به دخترم زنگ بزنم ؟ بهش نشون دادم و وقتی یاد گرفت زنگ زد به دخترش و دخترش تعجب کرده بود که چجوری زنگ زده و خیلی ذوق داشت
وقتی برگشتیم با مادرم خونه تو راه نزدیک خونمون یهویی دلم بستنی خواست ، نزدیک اذان مغرب بود و گفتم مامان بستنی میگیری گفت باشه بریم مسجد از مغازه کناریش بگیریم
حالا یه شگفتی باحال هم خدا بهم داد که
وقتی رفتیم تا بستنی بخریم یهویی دیدم مامانم واینستاد جلوی مغازه تا پول بده بستنی بگیرم رفت حیاط مسجد تا ببینه خواهر زاده ام اونجا بازی میکنه یا نه
منم پشت سرش رفتم تا بگم پول میدی بستنی بگیرم
یهویی دیدم همه دارن بستنی میخورن و دیدم دارن بستنی پخش میکنن
نمیدونستم ذوق کنم چی بگم سپاسگزاری کنم از خدا
دقیقا در زمان مناسب منو به مکانی هدایت کرد که خواسته ام که بستنی بود خودشم رایگان بهم داده بشه
وقتی رفتم بستنی رو بگیرم دقیقا از همون بستنی بود که تو ذهنم میخواستم باشه و میگفتم برم از اون بستنی بخرم
یعنی من اون لحظه داشتم پرواز میکردم فوق العاده ترین حسی بود که داشتم انگار تمام جهان هستی برای من بود
حالا جالب ترش اینکه ما وقتی بستنی رو گرفتیم یه چند دقیقه بعدش بستنی تموم شد پخش کردن تموم شد
من این روزا قشنگ این حرف استاد رو دارم تجربه میکنم
در زمان مناسب
در مکانی که باید باشم قرار میگیرم و اون موضوعی که باید گفته بشه و یا خواسته ای که دارم رو خیلی سریع و راحت بهم داده میشه
وای که چقدر حس خوبیه خدایا بی نهایت سپاسگزارت هستم
سعی میکنم بیشتر به تعهدی که دادم بین من و خدا بهش عمل کنم
اول اینکه چشم بگوی خوبی باشم
دوم اینکه هر لحظه باهاش حرف بزنم و سپاسگزاری کنم چون وقتی سپاسگزاری میکنم و با دقت به جهان هستیش نگاه میکنم حس و حالم یه جور خاص میشه
امروز وقتی من منتظر بودم تا نماز تموم بشه و اون خانم بیاد و بهش فارسی یاد بدم دفترمو برداشتم و خط و خطوط طراحی که باید تمرین میکردم رو تمرین کرد
یکی از تمرینام این بود که دو تا خط میذاری و اون دو تا خط رو جوری به هم وصل میکنی که مسیرش صاف و مثل خط کش بشه که انگار با خط کش کشیدی
انقدر باید تمرین کنی تا خط صاف بکشی انگار با خط کش کشیده شده
وقتی داشتم دو نقطه رو به هم ،از فاصله ای معین وصل میکردم با خط
یهویی بهم گفته شد که ببین طیبه نقطه اول تویی و نقطه دوم خدا
وقتی تو تصمیم میگیری با خدا حرف بزنی و به سمت خدا میری این مسیر رو طی میکنی و در مسیر یاد میگیری و هی تمرین میکنی و میرسی به نقطه بعدی نقطه دوم ، عین این میمونه که به خدا وصل میشی
و من گفتم وای آره دقیقا و شروع کردم به ذهنم هم اینو گفتم که همیشه یادش باشه هر وقت با خدا حرف میزنیم و هر لحظه حسش میکنیم مثل این دوتا نقطه که با یه خط به هم وصلن
پس چه بهتر که بیشتر با خدا حرف بزنیم تا این اتصال همیشگی باشه
ما هم به خدا به منبع قدرت و نیرو و سلامتی و شادی و آرامش و عشق راستین و ثروت وصلیم و نوشتم رو کاغذ که ببین طیبه
هرچقدر تلاش کنی بیشتر چشم بگی به خدا بیشتر قدم هات رو برداری و سرعت داشته باشی در عمل کردن به ایده های خدا صد در صد تو به خدا وصلی و همه آنچه که میخوای رو داری
و خدا انقدر سریع و راحت مثل این خط صافی که بین این دو تا نقطه هست و وصل شده ، تو رو به سلامتی و شادی و آرامش و ثروت و عشق راستین وصل میکنه
خیلی راحت و طبیعی
و همه اینها کار خداست و چگونگی کار با خداست مثل تمام اتفاقاتی که این روزا داشتی و دیدی که چطور ،تو رو به خواسته هات رسوند
و بی نهایت ازش سپاسگزارم خیلی عشقه خیلی باحاله که هر لحظه داره باهام حرف میزنه و حتی گوشزد هم میکنه که این کارو نکن
امروز بعد گرفتن بستنی بهم گوشزد کرد گفت بازم از در پشتی بلوکتون برو و چند باری خواستم به حرفش گوش ندم
قشنگ یه صدایی حس میکردم میگفت مگه با تو نیستم گوش کن برنگرد و مسیر در پشتی خونه رو برو
و من وایسادم مادرم اومد و از در پشتی رفتیم خونه
خیلی دوستش دارم خیلی ، فردام رو هم میسپرم به دستای خودش رب و صاحب اختیارم بگه که چه کارهایی باید انجام بدم و من عمل کنم
امروز صبح کا داشتیم میرفتیم صالح آباد از پارک شهرکمون رد میشدیم تا بریم سوار بی آر تی بشیم یهویی مامانم گفت رزماری هستن اینا گفتم آره تو پارک سمت یک شنبه بازار انقدر رزماری بود و مردم میچیدن میبردن
چند تا برگ چیدم و انقدر بوی زیبایی داشت ، تو گوگل خاصیتشو نگاه کردم درمورد دقیقا چیزی بود که من از خدا سوال کرده بودم که چه کاری باید انجام بدم برای موضوعی که از خدا پرسیده بودم
که دیدم دقیقا یکی از خاصیتش در مورد همون موضوعه گفتم خدا چقدر باحالی تو چقدر قشنگ هدایتم میکنی و مبخوام برم از پارک رزماری بچینم و انجام بدم جوشانده اش رو و از خدا میخوام که جوری که خودش میخواد هدایتم کنه به سمت چگونگی
برای تک تکتون بهترین بی نهایت عالی و زیبایی هارو از خدا میخوام در همه جنبه ها
به نام ربّ
فکر کنم پنجمین باره میام و مینویسم
هر بار یه درسی میشه از این فایل و آگاهی هاش گرفت و سعی کرد تا عمل کرد
اجازه بدم
چه قدر قشنگه این حرف و وقتی تصمیم میگیری بهش عمل کنی و راه حل ها و الهامات بهمون گفته میشه
من امروز مثل هر روزم دقیقا آگاهی های این فایل رو انجام میدم و از خدا لحظه به لحظه سعی میکنم کمک بخوام تاجایی که تلاش میکنم در حد تلاشم هم نتیجه میبینم
من امروز طبق تعهدی که داده بودم تا توقف نکنم ، رفتم دنبال ایده ای که خدا ،یکشنبه بازار که رفتم بهم داد
صبح ازش پرسیدم صبحانه چی بخورم ؟ شنیدم ماست و شیر !
تعجب کردم گفتم خب نه ماست داریم نه شیر از مادرم پرسیدم گفت شب میگم داداشم برگشتنی از سر کار بگیره
بعد گفتم خدا دوباره میگی چی بخورم برای صبحانه ؟یهویی عسل اومد به دلم با آب قاطی کنم بخورم
یهویی مامانم گفت برو نون بخر ، گفتم خدا باز میخوای من برم بیرون درسته؟ چون ماست و شیر گفتی نداشتیم که من برم بیرون
چی میخوای بهم بگی ؟؟
بعد حاضر شدم و نون گرفتم و برگشتم کلیدو انداختم به در تا بازش کنم یهویی یادم اومد که تخم مرغ باید میگرفتم دوباره برگشتم رفتم مغازه نزدیک مسجد محله مون و دیدم تو پایگاهش کلی بچه های مدرسه ای کوچیک هستن و یهویی یادم اومد من امرور قرار بود برم پایگاه محلمون بگم برای معلم نقاشی اگر بخوان من هستم
یهویی گفتم آره همین بود خدا تو میخواستی من برم بیرون و جوری بهم یادآور کردی که من برم و بعد گرفتن تخم مرغ رفتم صحبت کردم گفتن شماره تو بده به حد نصاب رسید زنگ میزنیم بیای برای تدریس
خیلی خوشحال شدم و تو راه داشتم با خدا حرف میزدم گفتم ببین یعنی همه چیو درست و منظم چیدی کنار هم
من دیشب گفتم اگر خدا بخواد میرم از وقتی شروع کردم به گفتن این حرف و میگم که تو بهتر میدونی خودت کمکم کن
فرداش برخلاف تمام روزایی که خودم برنامه میچیدم پامیشدم صبحانه میخوردم و حاضر میشدم میرفتم
دقیقا صفر تا صدشو خودش برام میچینه ، اصلا فکرشو نمیکردم که اینجوری بخواد منو بفرسته بیرون تا برم و یهویی بچه هارو ببینم و برم بپرسم و اسممو بنویسن
بعد که برگشتم خونه بعد اذان ظهر رفتم دوتا از پایگاه های دیگه که آموزش میذارن تا به اونجا هم بگم که بسته بودن و رفتم شهرک زیبا و بهشتیمونو پیاده گشتم و از زیبایی های مسیرش لذت بردم
مسیرامم ازش میپرسیدم و دقیقا مثل روزای قبل هدایتم میکرد خدای خوبم
من امروز خوشحالم که به تعهداتم عمل کردم
طراحیامو انجام دادم و دو تا تابلوی رنگ روغنم رو تمرین کردم واقعا فوق العاده شد
داشتم به حرفای استاد فکر میکردم میگفتم نه اینا کار من نیست همه و همه کار خداست من که اصلا بلد نبودم خدا کمکم کرده که من الان یاد گرفتم رنگ روغن رو و برام آسون تر شده و موقع رنگ کردن با خدا حرف میزدم میگفتم هیچی نمیدونم هیچی بلد نیستم تو الان بهم یاد بده
خیلی حس خوبی دارم از وقتی به این آگاهی ها عمل میکنم
و من امروز پیشرفت داشتم نسبت به دیروزم چون چند تا کار بیشتر انجام دادم برای پیشرفتم در مهارت طراحی و نقاشی
خدارو بی نهایت سپاسگزارم و برای تک تکتون عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت بی نهایت از خدا میخوام
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
چهارمین دیدگاه من برای این فایل زیبا و خاص توحیدی
من دیروز که اومدم و دیدگاه سومم رو برای این فایل نوشتم و بعد نصف شب یهویی گفتم بذار دوباره حرفامو بخونم که دیدم یه قسمت از نوشته هام به کل محو شده
من که خیلی تو ویرایش نوشته بودم همه شون محو نشده بود فقط اون قسمت محو شده بود که آخر
دیدگاه نوشته بودم
بعد نصف شب خواستم بیام دوباره اون جریانو بنویسم ولی یه صدایی گفت نه الان وقتش نیست و بعد چشم گفتم و خوابیدم
صبح که بیدار شدم دیدم برام یه پاسخ از دوستان اومده خوندم و وقتی داشتم میخوندم شنیدم حالا وقتشه اون موضوع رو الان میتونی بنویسی
و اومدم تا بنویسم
من دیشب بعد از اینکه از فروش وسایلای نقاشیم برگشتم خونه مادرم گفت برو نون بخر
منم وقتی رفتم دیدم تموم شده و خواستم برگردم خونه میخواستم از یه مسیری برم که سمت در جلویی بلوکمون هست ،تو اون مسیر به یه چیزی هم که بود اونجا ببینم و بعد برم خونه
ولی شنیدم که نه از اون مسیر نه برگرد و از مسیر در پشتی بلوک خونه تون برو
ولی توجه نکردم چون دوست داشتم از اون مسیری که خودم میخواستم برم بعد شروع کردم به خوندن آهنگی که بین من و خداست و میخونم تو دلم یا یه وقتایی با صدای بلند
که خدای من خدای من ای بهترین رب من خدای من خدای من ای بهترین معبود من دوست دارم دوست دارم ای رب من و جمله های دیگه پشت سرش میگم
وقتی به دوستت دارم رسیدم
قشنگ و بلند و واضح شنیدم که نه دوستم نداری
تعجب کردم
گفتم نه خدا واقعا دوستت دارم
دوباره شنیدم نه دوستم نداری اگر دوستم داشتی به مسیری که بهت گفتم از اون مسیر میرفتی ، نه مسیری که خودت دوست داری و برات خوب نیست از اونجا برگشتن به خونه
همینو که شنیدم گفتم باشه لحظه ای مکث نکردم زود برگشتم و از مسیری که خدا بهم گفت رفتم خونه
همه این گفتگو ها تو دو سه قدم رخ داد انقدر سریع که واقعا اگر بخوای این همه حرف بزنی یه دو دقیقه حتما زمان میبره بخوای با یه نفر حرف بزنی
خلاصه گفتم چشم و از مسیری که خدا گفت رفتم و گفتم ببین الان بهت ثابت میکنم که دوستت دارم و به حرفت گوش میدم و خیلی خوشحال شدم که تو اون لحظه تصمیم رو به سمت خدا تغییر دادم
ازش میخوام که همیشه در همون لحظه اگر من خواستم یه مسیری رو برم که برام خوب نیست مثل دیشب هدایتم کنه و من خیلی سریع برگردم به اون مسیری که خدا میخواد نه اون مسیری که من میخوام و ممکنه منو از خدا دور کنه یا باعث اعمالی بشه که برای خودم ضرر داره
و من سپاسگزارشم بی نهایت که اجازه نوشتن این جریان گفتگومون رو داد تا بنویسمش چون خیلی دلم میخواست بنویسمش با تمام خواستن برای نوشتنش دیشب که فهمیدم نباید بندیسم گفتم چشم
نگو الان وقتش بوده که نوشته بشه
من دیشب این حرفو بارها تکرار میکردم به ذهنم میگفتم که ببین بیا برات منطقیش کنم اینو که بزرگترین و قدرتمند ترین باوریه که الان باعث آرامشم میشه و میدونم قدرتمند تر هم میشه با عمل کردن بهش و تلاش مستمر داشتن
گفتم که ببین من وقتی دارم نقاشی میکشم با هر بار نقاشی کشیدن دارم پیشرفتمو حس میکنم
حرف زدن با خدا هم مثل همین نقاشی کشیدنه
ببین اگر من و تو، ذهن من ،که از خدا هستیم و هر چی داریم از خداست و خداست که صاحب من و تو و هر چی که در این جهانه هست
هر لحظه به خدا وصل باشیم ، یه لحظه حس کردم باید این رو هم برای ذهنم توضیحشو بدم شروع کردم به گفتن اینکه ببین وصل شدن اونجوری که الان من درک میکنم ، اینجوریه که
وقتی شروع میکنی با خدا حرف زدن تو بهش وصلی ،من به خدا وصلم
وقتی چشم میگی بهش ،وقتی گوش میدی و خودتو سعی میکنی آروم کنی دقیقا همون موقع هست که به خدا وصلی و نتیجه این وصل شدن اینه که خدا بی نهایت کمکت میکنه
و اینکه تو داری بهتر و سریع تر رشد میکنی و به منبع نیرو به تنها خالق ما و تنها قدرت جهان هستی وصلی و وقتی وصلی تو عشق راستین داری تو سلامتی داری و شادی و آرامش و ثروت ،خودشم از نوع بی نهایتش داری
پس این اطمینان رو بهت میدم ذهن من، خدایی که تو این چند ماه آرومت کرد و داری به حرفای من گوش میدی که البته همه این گوش دادنا و تمرینات هم کار خداست ، صد درصد همین خدا وقتش که برسه کم کم ثروت رو میاره برات آرامش و شادی بیشتر رو میاره برات و عشق رو هم به وقتش که با آیه هاش بهم الهام کرده و هدایت کرده به شکلای مختلف میاره
با تکرار آیه 82 سوره یس که بگه موجود باش موجود میشه
و آیه 7 سوره قصص که گعت نترس و نگران نباش ما او را به تو باز میگردانیم
یا آیه ولسوف یعتیک ربک فترضی که در مورد کارم بهم گفت
این آیات بارها و بار ها برای من نشونه بودن و حتی استاد تو همین فاید هم اشاره کرد
حتی برای سلامتی بهت بگم که وقتی بیشتر باخدا حرف بزنی خود به خود بدنت که به نور وصل نیشه تک تک دی ان آ های بدنت و سلول های بدنت شروع به ترمیم و حتی نو شدن میکنن و تمام بدنت که ممکنه نا هماهنگی هایی الان وجود داشته باشه که طبق گفته استاد
بیماری هامون رو از این دید نگاه کنیم که با شعور کیهانی با ذراتش فاصله گرفته
دقیق جمله استاد یادم نیست ولی در حالت کلی این بود که وقتی به خدا وصل نیستیم و سعی داریم خودمون چیزی رو حل کنیم و نمیتونیم اینجوری میشه که بدن بیمار میشه
پس اینم یادت باشه طیبه و ذهن من
که وقتی به منبع وصلی و حرف میزنی هرچی بیشتر وصل بشی به این نور بیشتر اون ناهماهنگی های درونت که سبب بیماری شدن شروع به ترمیم و بازسازی میکنن و تو یهویی میبینی که دیگه اون ناخوبی هارو نداری و کاملا سالم و سلامتی
پس تا میتونی بیشتر با من همکاری کن و تعهد بدیم که بیشتر به خدا چشم گفتنمون سریع باشه و چشم بگیم
پس ذهن من تو هرچقدر میتونی با من هماهنگ شو و بدون که خدا مارو جای قشنگی میبره به نور میرسونه بیا با هم هر روز بیشتر چشم بگیم ، و شب داشتم قبل خواب اینجوری با ذهنم حرف میزدم
چقدر خوشحالم که از وقتی تصمیم گرفتم تغییر بدم شخصیتمو و روی خودم کار کنم دیگه کمتر به خواسته هام و چگونگی شدنشون فکر میکنم
وقتی یادم میفته هم کلی ذوقشو میکنم اون لحظه و سپاسگزاریشو میکنم که خدایا ممنونم که دارمشون و رهاش میکنم
یا مثلا وقتی نشونه هاشو میبینم دیگه مثل قبل درگیرش نمیشم که کلی فکر کنم یا اینکه بخوام بگم چجوری میشه
این خودش یعنی من پیشرفت داشتم نسبت به روزای قبلم که شروع کردم به رها کردن بیشتر نسبت به روزای قبل
و خیلی سپاسگزارم که خدا یادم انداخت تا بگه آفرین بازم ادامه بده ولی تا جایی که میتونی اگر هدف هات بزرگتره سعی کن تا بیشتر قربانی بدی بیشتر بها بپردازی
و من هم تمام سعیمو میکنم تا برای پایداری نتایجم تلاش کنم خدایا شکرت
سپاسگزارم بی نهایت
برای تک تک خانواده صمیمی عباس منش بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش از خدا میخوام و بی نهایت ثروت باشه براتون و سعادت در دنیا و آخرت باشه برای همه مون
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
من چقدر این فایل رو دوست دارم با هر قسمتش منو یاد گفتگو های خودم و خدا میندازه و تمام این 6 ماهی که دارم سعی میکنم تا عمل کنم یکی یکی یادآور شد برام
امروز هم به جای گذاشتن رد پام تو قسمت روز شمار ، اومدم اینجا بنویسم چون یه حسی بهم میگفت اینجا بنویسمش
در مورد تجربیات امروزم بگم
و در مورد سوال شما استاد عزیز که پرسیدین :
کجاها بود که فکر کردید حالیتونه و سراغ ایده های خودتون یا ایده های دیگران رفتید ، و جواب نگرفتید
باید بگم که وقتی به این سوال گوش دادم دو جا بهم یادآوری شد که
یکیش ،اون اوایل بود که به فایلای سایت گوش میدادم و از استاد شنیدم که وقتی تصمیم میگیری از خدا هدایت بخوای خدا نشونه میده و هدایت میکنه
پیش خودم میگفتم پس من هرکس ایده ای بهم داد عمل میکنم ولی چون در مدارش نبودم درک نکردم حرف استاد رو
و اون موقع در بازه زمانی تقریبا نزدیک دو نفر بهم ایده دادن
یکی برادرم بود که گفت طیبه یه پیج هست که تابلو نقاشی رو تو نمایشگاه گروهی میذاره تو بالای شهر و برو شرایطشو بپرس
من اونموقع به خیال خودم گفتم حتما این از طرف خداست که از طریق داداشم بهم ایده جدید داده ، که منم دوتا تابلوی بزرگ کار کرده بودم و اولین کار بزرگ من بود
خلاصه من تقریبا دو میلیون پول داشتم و طبق این درکم گفتم ایده از طرف خداست و بازم قرض گرفتم و و ثبتنام کردم تا تو اون نمایشگاه گالری که تو الهیه بود شرکت کنم
روز نمایشگاه بهم پیام دادن که تابلوت پاره شده
و بعد تعهدی که دادن انجام ندادن و من شکایت کردم روزی که میخواستم برم شکایت کنم خدا چنان دلمو قرص کرد که دیگه این اتفاق به ظاهر بد فقط و فقط برای من درس بود و یادگیری و عمل کردن به چیزایی که ازش یاد گرفتم
به قول استاد خدا همین اول کار گوشمو پیچوند ، اول کارم که خواسته داشتم نقاشیام به بالاترین و در بهترین جاها به فروش برسن ولی اصلا به مسیر تکامل فکر نمیکردم چون اونموقع تازه اومده بودم سایت و این اتفاق سبب شد یاد بگیرم که چرا استاد میگفت باید مسیر تکاملتون طی بشه
و من خیلی خوشحالم که خدا همین اول کاری درسارو بهم یاد داد
حالا جریاناشو تو روز شمار ها نوشتم
این اتفاق سبب شد که من تو این چند ماه رشد کنم
با هر اتفاقی درس گرفتم ازش و الان در مرحله ای هستم که خدا بهم آیه و لسوف یعتیک ربک فترضی رو نشونه داد و من خیلی خیلی امیدم بیشتر شد و از اون روز نسبت به این ماجرا آروم شدم و تنها چیزی که بهش فکر میکنم چه درسی باید ازش یاد بگیرم هست
و این دیگه شده سوال هر روزم از همه چیز
خدایا چه درسی باید یاد بگیرم و بهش عمل کنم
منم چون در مداری نبودم که اون ایده رو عملی کنم ،بعد ها فهمیدم از یه فایل دیگه استاد که گفتن اگر ایده ای از هر طریق بهتون داده میشه ،ایده ای رو عمل کنید که با توجه به شرایط اون لحظه تون باشه نه بیشتر
پاره شدن نقاشیم اونروز اتفاق به ظاهر بد بود که کلی درس ازش یاد گرفتم و اون سبب شد که من رشد کنم و آروم بشم ، درسته نتیجه ای نگرفتم ولی درس گرفتم
و الان طبق آیه ولسوف یعتیک ربک فترضی
خدا همه جوره حامی من هست و خیلی ساده و راحت همه چیز به نفع من هست
دومیش این بود که :
تو همون روزا زن عموم بهم گفت تو طراحیت خوبه برو کلاس طراحی طلا و جواهرات و یاد بگیر
من بازم اونموقع 4 میلیون پول داشتم و رفتم و با همون پول ثبتنام کردم کلاس طراحی طلا و جواهرات و میگفتم ایده رو خدا بهم داده انجام بدم
ولی باز در مداری نبودم که آگاهی هاش رو بدونم و این باز برای من درس شد
طبق گفته استاد که میگفتن پول قرض نگیرید و من نصف پول کلاس رو قرض گرفتم و از وقتی اواخر پارسال قرضمو پس دادم تعهد دادم که دیگه قرض نگیرم از کسی
و در مورد قسمت دوم سوال باید بگم که :
و از اول سال از لحظه ای که شروع کردم به نوشتن اینکه خدایا من هیچی نمیدونم و ازش کمک خواستم و گفتم تو آگاهی تو راه نشونم بده ،فروش خوبی داشتم بخوام همه رو جمع کنم تو این 26 روز
1340 یک میلیون و سیصد و چهل فروش داشتم در صورتی که هیچی نداشتم
و تمام اتفاقات که از وقتی از امسال با یه فایلی که استاد میگفتن که متواضع باشین در مقابل خدا و فایل هدفگزاری سال رو گوش دادم
من از اول سال شروع کردم به نوشتن و 4 فروردین بود که اولین سفارش سالم رو گرفتم
حتی طرح تابلوی جدید باز بهم الهام شد و کشیدم
و امروزم فوق العاده بود
که دقیقا مربوط میشه به همین فایل توحید عملی قسمت 11
من امروز صبح بیدار شدم گفتم خدا چی بخورم برای صبحانه ؟ هی رفتم آشپزخونه ولی مثل قبل صدایی که گفتگوی دو نفره مون بود نمیشنیدم هی میپرسیدم خب خدا بگو دیگه من چی بخورم برای صبحانه
همینجور میگشتم برگشتم اتاقم یهویی به دلم افتاد که برو نون بگیر برو بیرون حاضر شو
گفتم ما که نون داریم ؟! ولی باشه میرم میگیرم
رفتم مثل همیشه گفتم خدا من دو تا نون میگیرم مثل همیشه هر کس که تو میدونی نون براش خوبه سر راهم قرار بده تا بهش بدم
بعد تو راه برگشت کسی تو کوچه نبود،جلو در خونمون که رسیدم یه نفر داشت پایین بلوکمون بنایی میکرد خواستم بهش بدم یکم برداشت گفت ممنون نمیتونم بخورم
بعد که رفتم خونه نون خودمونو گذاشتم و گفتم خب دوتا گرفتم خدا نگفتی به کی بدم یهویی باز نون رو برداشتم و رقتم مغازه یه پنیر کوچیک گرفتم تا بدم به کسی ، همینجور که میرفتم یه خانم از پشت سرم صدام کرد
گفت خانم برگشتم ازم پرسید لواش کجا میفروشن میخواستم بخرم ،گفتم بهش لواش فعلا بسته هست منم میخواستم بگیرم نبود ،من یه تافتون اضافه گرفتم میخواستم به یه نفر بدم این برای شما ، گفت نه من لواش میخواستم بخرم بعد که نشون دادم گفتم دوباره که اگر میخواین بردارین گفت باشه و پنیر رو هم بهش دادم
وقتی رفت فقط یه سوال بود برام وای خدا چیکار کردی تو ؟؟ من دنیال یه نفر بودم تا بهش نون بدم ،تو درست کسی رو که میخواست لواش بگیره فرستادی تا من نون رو بهش بدم
برام خیلی جالب بود هرچی پیش میره و هرچی بیشتر از خدا میخوام و میگم تو بگو بهم انگار هر لحظه داره بهم درسارو جوری یاد میده که ایمانم بهش قوی تر میشه
بعد من طبق تعهداتی که داده بودم نقاشی رنگ روغنم رو شروع کردم و ظهر رفتم یک شنبه بازار یکی از محله های نزدیک خونمون ، تو راه میگفتم خدا من قدم هام رو دیگه برمیدارم تو مرحله بعدیشو به من بگو
وقتی رفتم جا نبود دور زدم یه جا ،جا بود و وایسادم اونجا تا 2 ساعت 20 هزار تومان فروختم
خیلی میومدن نگاه میکردن نقاشیام رنگی رنگی بودن و خیلی نگاه میکردن بعد یه لحظه ذهنم خواست شروع کنه پرسیدم که آخه من که نفروختم خدا اینجا رو گفتی بیام
بعد خدا جوری هدایتم کرد که نذاشت ذهنم شروع کنه
زود یاد حرفای استاد افتادم که میگفت
اگر ایده ای از طرف خدا به شما داده شد و رفتین نتیجه نگرفتین مطمئن باشید که اون ایده برای شما یه خیری داشته یا درسی داشته
و بعد گفتم آره خدا من امروزمو قدم برداشتم اومدم اینجا نقاشیامو رو زمین پهن کردم بفروشم
حالا باید قدم بعدی رو بهم بگی خدا
منتظرتم
حتی من وقتی نشسته بودم تو گوگل درایوم با خدا حرف میزدم و مینوشتم که منتظر قدم بعدی که میگی هستم کجا باید ببرم بفروشم تو به من بگو
بعد یه خانم بود دو بار اومد نقاشیامو دید و تحسین کرد گفت خیلی قشنگن و رفت
نزدیک غروب گفتم برم نرم که یه لحظه ساکت شدم حس کردم که باید بری بلند شدم یک ربعی تا ایستگاه شهرکمون فاصله بود
و نزدیک یک شنبه بازار بی آرتی میومد یه لحظه پیش خودم گفتم من که زیاد نفروختم چرا با بی آرتی برم بعد گفتم نه چه ربطی داره با بی آر تی برم زود برسم
خواستم پامو بذارم رو پله اول پل عابر پیاده شنیدم نه با بی آر تی نه پیاده برو گفتم خب چرا؟
اون لحظه فکر کردم که چون داشتم قبلش تحلیل میکردم گفتم شاید صدای ذهنم باشه ولی چون چند بار تاکید کرد نرو با بی آر تی و
دوباره شنیدم و گفتم چشم و با اون بار سنگینی که داشتم رفتم و وسطای راه حتی میخواستم بشینم رو صندلی پاک و ساندویچی که درست کرده بودمو بخورم هی میخواستم وایسم گفتگوی درونی بین من و خدا هی میگفت نشین برو زیاد واینستا برو و میگفتم چشم و وقتی رسیدم یکم نشستم تا اتوبوسمون بیاد وقتی اومد سوار شدم پشت سرم یه خانم سوار شد
همون خانمی که اونجا تو بازار منو دید سوار اتوبوس شد ،گفت عه شما هستین ؟؟ شما هم به شهرک میاین ؟؟
گفتم بله و شروع کرد به حرف زدن گفت که چرا تو گروه شهرک نمیفروشین کاراتون فوق العاده هست و قیمت مناسب گذاشتین اگه ایتا دارین شماره تونو بدین من لینک گروهو بدم اونجا اهالی شهرک هستن خانما میتونین عکس کاراتونو اونجا بذارین برای فروش
همینجور داشت حرف میزد من گفتم وای خدای من قدم بعدی این بود ؟؟؟ من اونجا ازت خواستم و همه اینا کاملا حساب شده توسط خودته که این خانم بعد تقریبا یک ساعت جوری زمان بندی بشه که با هم سوار اتوبوس بشیم
به من بگه تو گروه شهرک بیا و اونجا بفروش
حتی بهم گفت میخواد نقاشی یاد بگیره و ازم قیمت خواست تا بهش بگم و بیاد ازم یاد بگیره ولی من قیمت نگفتم بهشون و گفتن که تو پایگاه شهرک هم برای بچه ها معلم قبلول میکنن برای آموزش
وقتی داشت حرف میزد قشنگ حرفای خودم و خدا رو داشتم مرور میکردم و وفتی خواستم پیاده بشم دیدم اون خانم هم پیاده شد و گفت که خونمون اینجاست منم گفتم خونه ما هم پشت سر همین بلوک هست
بعد که برگشتم خونه مادرم گفت برو نون بگیر رفتم نون تموم شده بود برگشتنی من خودم میخواستم از در جلویی ساختمونمون برم میخواستم تو مسیرم یه چیزیو ببینم ،بعد شنیدم از این سمت نه از مسیر در پشتی خونه برو ولی گوش نکردم چون دلم میخواست از مسیری برم که میخواستم برم
چند قدم رفتم شروع کردم یهویی اون آهنگ من و خدا رو بخونم وقتی گفتم دوست دارم خدای من
یهویی شنیدم دوستم نداری
وای یه لحظه توقف کردم گفتم چرا دوستت دارم دوست دارم دوستت دارم شنیدم گفت اگه دوستم داشتی طبق میل خودت عمل نمیکردی بری از اون مسیر که برات خوب نیست و از مسیری که من گفتم میرفتی
همه این گفتگو ها تو دو سه قدم بود که رفتم و
بلا فاصله که این حرفو شنیدم زود برگشتم عقب و گفتم باشه حالا میبینی که دوستت دارم یا نه چشم مسیر تو رو میرم که گفتی
و من برگشتم و از مسیری رفتم خونمون که خدا بهم گفت
وقتی فکر میکنم به این روزا از اول فروردین این گعتگو بیشتر شده قشنگ انگار باهم هی حرف میزنیم یه وفتایی مقاومت میکنم ولی بارها تکرار میکنه مگه به تو نگفتم انجام نده این کارو و بعد میگم چشم
ولی سعی میکنم کمتر مقاومت کنم و زود چشم بگم
این ماجرا برای من کلی درس و درک و فهم داشت که ببین خدا چجوری بلده بهت قدم بعدیتو بگه
و طبق تعهدی که داده بودم چند روز پیش که قدم هامو دیگه زود بردارم و توقف نکنم وقتی رسیدم خونه ایتا نداشتم نصب کردم و پیام دادم تا گروه رو برام بفرستن و عکس کارامو بفرستم برای فروش
از وقتی سعی کردم یاد بگیرم و از خدا درکشو خواستم و هر روز و هر لحظه میگم من نمیدونم تو برای من بخواه و بگو قشنگ منو درست جایی میبره که باید باشم ،درست و به موقع و قشنگ و به سرعت و به طبیعی ترین شکل همه چی داره درست میشه
من هر روز سعی میکنم این تعهدم رو یادآور بشم و بنویسم و بزنم به دیوار اتاقم که یادم باشه
وقتی قدم برمیدارم خدا قدم بعدی رو میگه و همه چی خودش به سمت من میاد
پس دیگه توقف بی توقف فقط باید حرکت کنم
امروز من به خانمی که چند ماه پیش دیدمش تو بازار صالح آباد و خیلی علاقه داشت به یادگیری و خوندن و نوشتن و جریانشو باز تو روز شمارای تحول زندگیم نوشتم و به دلم افتاد تا بهش سواد یاد بدم و شماره شو بهم داده بود، زنگ زدم کلی خوشحال شد و سه شنبه قراره برم بهش بگم که میخوام فارسی یاد بدم بهش
خدارو بی نهایت سپاسگزارم که این درسا رو بهم جوری یاد میده تا عمل کنم و حتی عمل کردن رو هم بهم یاد میده ، قدم برداشتنامم بهم یاد میده و انجامش میده همه چیزو
به نام ربّ
دومین دیدگاه من برای این فایل پر از عشق
وای خدای من بار اولی که تا دقیقه های تقریبا 6 گوش دادم و بعد اومدم دیدگاهمو نوشتم متوجه نشدم حتی یادم نبود امروز من این حرف استاد رو قشنگ تجربه کردم
چقدر این فایل با ارزشه
تو 6 دقیقه کلی برای من یادآور بود که وقتی ازش خواستم ، ببین باقی یک ساعت رو چه یادآوری های قنگی قراره برای من بشه با حرفای استاد
تا با همین یادآوریا خدا بهم بگه که ایمانت داره قوی میشه سعی کن یادت بیاری و همیشه سپاسگزار تک تک کمک هام باشی که هر چه بیشتر سپاسگزار تر نعمت هات افزون تر
الان داشتم گوش میکردم استاد گفتن که :
به خدا میگن که امنه که ادامه بدم یا بزنم بغل و اونجا گوش میکنم و بار ها گفته آروم تر برو و…
من امروز وقتی داشتم میرفتم کلاس رنگ روغنم ، تا ایستگاه اتوبوس محله مون رفتم
همیشه میرفتم از سمت پل و میرفتم از اتوبان تا بی آر تی بیاد و برم مترو
ولی وقتی میخواستم رد بشم برم یه حسی مانعم شد گفت وایسا همین ایستگاه اتوبوس محله تون
من به ساعت نگاه کردم گفتم نه 20 دقیقه مونده تا اتوبوس بیاد اگر برم ایستگاه بی آر تی اون زودتر میاد و میرم
باز شنیدم که نه گوش کن و یکم مقاومت کردم گفتم باشه حتما باید از این مسیر برم چشم وایمیستم و وایسادم ساعت 12 شد
گفتم خب چرا نیومد اجازه هست برم سوار بی آر تی بشم
چقدر این گفتگوی درونی رو دوست دارم جدیدا از وقتی بیشتر سعی کردم بپرسم بیشتر شده حرف زدنامون
یهویی شنیدم که یکم صبر داشته باش الان میاد
که دیدم بله بعد اون صدا مینی بوس کوچیک اومد و سوار شدم رفتم مترو
برگشتنی از کلاس هم که میخواستم بیام خونه همین که از در مترو اومدم خدا خدا میکردم که مینی بوس شهرکمون باشه جلو در مترو
چون میرفت داخل شهرک و چند قدم نزدیک خونمون ایستگاهش هست ولی بی آر تی ورودی شهرک وایمیستاد و من نمیخواستم از پله های پل برم بالا
همین که دیدم اونجاست گفتم خدایا شکرت زود برم سوار بشم
یهویی دیدم پر پره ماشین و یه لحظه خواستم بگم وای بایدبرم سوار بی آر تی بشم
ولی بلافاصله بعدش گفتم چشم خدا حتما برای من الان بی آر تی خوبه چشم رفتم و تا پیاده برسم به ایستگاه به خودم میگفتم چشم بگو تو هیچی نمیدونی خدا بهتر میدونه پس برو آفرین
و لذت ببر از مسیر
خلاصه رفتم و بعدش دیدم بی آر تی خالیه و رفتم نشستم
گفتم خدای من سپاسگزارم که جا بود و نشستم که خوب میدونستی چیکار کنی تا که من بشینم
چون من یک ساعت وایسادا بودم تو مترو تجریش که نقاشیامو گذاشتم زمین تا بفروشم و خدا میخواست بشینم و استراحت کنم
وای خدای من خوب بلدی چجوری این موضوع رو به یادم بیاری ، تو دیدگاه قبلی به کل یادم رفته بود که بنویسمش
الان با دوباره گوش دادن یادآور شد برام و درکش کردم و حس خوبش که خدا قشنگ میدونه داره چیکار میکنه
بی نهایت سپاسگزارتم خدای من
بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا برای تک تک اعضای خانواده صمیمی عباس منش میخوام و سعادت در دنیا و آخرت باشه برای همه مون
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
چقدر این فایل برای امروز من بود ، اومدم رد پای روزم رو در روز شمار بنویسم که دیدم این فایل جدید اومده یه حسی بهم گفت امروزت رو اینجا بنویس
اوایل فایل رو گوش دادم
این قسمت که استاد گفت :
باور مخربی که ما داریم که میگیم من انقدر گناهکارم که خدا منو نبخشیده
و گفتن که : خدا همیشه داره با ما ارتباط برقرار میکنه
و حتی اگر آدم تو یه مسیر اشتباهی رفته باشه تو زندگیش ،باید بیاد از خدا طلب بخشش کنه و باور کنه که خدا بخشیده و خدا میخواهد که همه مارو هدایت کنه
اول درمورد این موضوع بگم که :
من چند روز پیش 20 فروردین ماه که اومدم تو رد پام نوشتم در مورد اینکه یه تیکه از فیلم رو دیدم که در مورد مرگ بود و فرشته مرگ ترسیدم و باقی جریاناشو نوشتم تو رد پام و یه قسمت از تجربه گری که در برنامه زندگی پس از زندگی میگفت از عذاب هایی که شده بود و میگفت
که بعدش در سوره حج دیدم که تو آیه 20
یُصۡهَرُ بِهِۦ مَا فِی بُطُونِهِمۡ وَٱلۡجُلُودُ
که آنچه در شکم هاى ایشان است و پوست بدنشان به وسیلۀ آن گداخته مى شود
یادم اومد که میگفت اینجوری عذاب شده موقعی که کما رفته بود و تجربه کرده بود و حتی خوبی هاشم دیده بود
و من اونروز ترسیدم و گفتم نکنه خدا منو نبخشه به خاطر اعمالم و به هر حال همه خودشون از اعمال و رفتارشون خبر دارن
و من اونروز فکر کردم و خدا جوری هدایتم کرد که :
هدایتم کرد به سمت قرآن در صورتی که من نمیخواستم قرآن بخونم و میخواستم بیام سایت نشانه ام رو ببینم
و حتی بهم گفت سوره شوری وقتی که رفتم تا قرآن و بردارم
که بعد دیدم آیه غفور الرحیم بارها تکرار شده
و بعد، دستمو بین برگه های قرآن گذاشتم و باز کردم که یهویی دیدم سوره توبه هست
و طبق نگرانی که داشتم خدا قشنگ به من دو تا نشونه واضح داد و گفت که وقتی میای و الان سعی داری تا اعمالت رو تصحیح کنی بخشیدمت نگرانیت برای چیه؟ تو الان هر روز داری تلاش میکنی و این رو میبنه خدا پس نگران نباش و سعی کن هر روزت رو از مسیر تکاملت لذت ببری و خوب رفتار کنی و شخصیتت رو خوب و مستمر و ادامه دار تغییر بدی
این نشونه سوره ها ،که گفت دیگه فکر این نباشی که من قبل از آگاهی اعمالم چگونه بود
تو حالا داری صدای خدای خودت رو میشنوی ، راهنماییت میکنه
بهت راه رو نشون میده و با هر قدم برداشتنت بیشتر کمکت میکنه ، حتی به قول استاد دل آدما رو نرم میکنه که واقعا تو این چند ماه به چشم دیدم
و این فایل دوباره منو یاد اون روز 20 ام تا امروز انداخت که هر بار به خودم میگفتم ببین تو لایق شنیدن هدایت های خدایی که هر روز ازش میپرسی و خدا به بهترین و هزاران روش جواب رو بهت میگه
پس مطمئن باش که الان در مسیر درستی و گذشته رو رها کن
تو الان داری هم جبران میکنی رفتار هات رو و هر روز داری با عشق بیشتر ادامه میدی و اثراتشو میبینی که جهانت داره بهتر و بهتر میشه با توجه به قدمی که برمیداری طیبه
این فایل دوباره مروری شد برای من که انقدر خدا مهربان و آمرزنده هست و من لایق و ارزشمندم که با خدا هم صحبت شدم و جدیدا هر روز، دارم برای همه چی ازش کمک میخوام و میگم نمیدونم تو بگو
درسته یه وقتایی مقاومت داشتم ولی سعی میکنم چشم بگوی خوبی باشم
حتی امروز میخواستم لباس بپوشم برم کلای ،خودم یه لباس دیگه میخواستم بردارم ولی بهم گفته میشد نه نه نه و من یه جورایی مقاومت داشتم ولی آخرش گفتم چشم
من امروز صبح که بیدار شدم و حاضر شدم تا برم اولین جلسه کلاس رنگ روغنم رو
خودم نمیخواستم آینه دستی هایی که رنگ کرده بودم ببرم کلاس ، میخواستم فقط یدونه شو ببرم هدیه بدم به شاگرد استادم که الان استاد شده ولی برنداشتم ، ولی یه حسی بعدش بهم گفت بر دار و ببر بفروش
برداشتم و رفتم تو راه میگفتم خدایا تو کمکم کن من تو این مدت وقتایی که بهت ایمانم رو نشون دادم فروش خوبی داشتم ولی وقتی ترسیدم و نرفتم تا نقاشیامو بفروشم هیچ تغییری که نکردم هیچ حتی پولی هم به حسابم نیومد
من تو راه رفتن به کلاس داشتم به تمام وقتایی که حرکت کردم فکر میکردم و به نتیجه ای رسیدم که هر وقت گفتم خدا من میرم تو بگو همه چیز رو خدا قشنگ منو راضی کرده
طبق آیه سوره ضحی
و لسوف یعتیک ربک فترضی
گفتم ببین طیبه تو الان داری میری کلاس ، الان تو حسابت هیچ پولی نداری ، از اول سال هم تعهد دادی که دیگه قرض نگیری از کسی ،حتی خانواده ات که شهریه کلاس رنگ روغن و خرید رنگ و قلموهاتو خودت از فروش نقاشیات در بیاری
پس باید امروز حرکت کنی وگرنه بدتر از این میشه
و یاد خودم انداختم که جهان حرکت رو دوست داره و باز از خدا کمک خواستم و رفتم سر کلاس، که بعدش زودتر تموم شد استاد نقاشیم شروع به حرف زدن برای هنرجوها در مورد مدیریت زمان کرد
گفت اگر شما درست از زمانتون استفاده نکنید و برنامه روزانه و مستمر برای تمرین طراحی و نقاشی و هر روز برای اهدافتون تلاش نکنید میاین میبینین که سال تموم شد و هیچ کاری نکردین هیچی نشدین
با تمرین روزانه هست که یک سال بعد آخر سال استاد میشید
گفت باید روزانه هفتگی ماهانه و سه ماهه و 6 ماهه برنامه داشته باشید تا مستمر کار نکنید پیشرفت نمیکنید
و من که گوش میدادم میگفتم چه چیزی باید یاد بگیرم از حرفای استادم
بعد که درمورد موضوعات مختلف حرف میزدیم بقیه سوال میپرسیدن یهویی منم سوال پرسیدم و در مورد نقاشیام گفتم و روزیو تعریف کردم که جلوی بزرگترای سربازا تو بهشت زهرا حرف زدم و خودشون ازم خرید کردن بزرگترای همون سربازایی که میگفتن الان بزرگترامون میان و جنسای نقاشیتو میبرن و هیچ کاری نمیتونی بکنی و من اونجا فقط و فقط از خدا خواستم تو دلم و خدا بود که لحظه لحظه ام رو خودش یاری کرد حتی صحبت کردن رو و استادم تحسین کرد گفت پس قدم بردار تو اونو تونستی تو مترو فروختنم میتونی فقط کافیه که بخوای و قدم بعدیتو برداری
و بعد آینه دستیامو نشون دادم ،استادم 3 تا از آینه دستیارو برداشت و گفت هزینه این روز از کلاس رو پرداخت نکن
خیلی خوشحال بودم و داشتم فکر میکردم که من چند وقت بود باز توقف داشتم و نمیرفتم جایی تا بفروشم نقاشیامو و خدا عملا هیچ قدمی هم برای من برنمیداشت چون من قدمی برنداشته بودم
ولی امروز که بردم، البته یه حسی گفت ببر و گفتم خدا خودت کمکم کن ، و بعد از کلاسم رفتم مترو تجریش اولش رفتم پایین نتونستم، خجالت میکشیدم تو مترو بگم ، همون لحظه هم داشتم فایل مصاحبه با استاد قسمت 16 رو گوش میدادم ،البته چند روزه من دارم فقط به همین فایل قسمت 16 گوش میدم هر بار چیز جدید یاد میگیرم و درک میکنم که استاد میگفت بهشت را به بها دهند نه به بهانه
ایمانی که عمل نیاورد حرف مفت است
به خودم گفتم ببین طیبه تو اگر الان نری یعنی اینکه تو ایمان نداری به خدا ، الانه که باید ایمانت رو نشون بدی و بری، کافیه که بری و وایسی یه جا و آینه هارو بذاری زمین باقی با خدا
من وقتی رفتم چیدم آینه هارو زمین ، بلند شدم عکس بگیرم از آینه هام که یادم باشه من چه قدم هایی برداشتم ،یهویی دیدم یه خانم اومد و زود یدونه آینه گرفت انقدرم خوشش اومده بود و میگفت چقدر زیبا هستن و کلی تحسین کرد پرسید کار خودمه و کلی ذوق داشت برای آینه و کارت به کارت کرد و رفت
من از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم گفتم ببین طیبه تازه گذاشتی زمین کاراتو ،از دوربین گوشیم ساعت عکسارو نگاه کردم دیدم 14 ثانیه نشده خدا برام مشتری فرستاد
انقدر خوشحال بودم که میگفتم طیبه ببین تو کافیه ایمانت رو نشون بدی
دیگه سعی کن از این لحظه به بعد توقف نکنی
بارها این برات قشنگ نشونه بوده و فروش داشتی همون لحظه اول، پس تو از این به بعد لطفا ایمانت رو بیشتر نشون بده به خدا، تا خدا هم برات مثل الان مشتری بیاره خیلی سریع
من بعدش یک ساعت وایسادم چندین نفر قیمت پرسیدن و کارت خوان نداشتم و بعد یک ساعت یهویی یه آقایی اومد و یه آینه گرفت گفت برای دخترم میگیرم اونم هنرمنده و سیاه قلم کار میکنه و مثل شما هنرمنده و در مورد کیفیتش هم سوال کرد
و من امروز 3 تا به استادم 390
دو تا هم تو مترو 280
670 جمعش
فروختم که البته خدا برام همه کارارو کرد من هیچ کاری نکردم تنها کاری که کردم این بود که قدمم رو بردارم و ایمانمو نشون بدم و خدا باقی کارارو انجام داد
و چقدر قشنگ برام جور کرد همه چیو
استاد میگفت تو فایل مصاحبه 16 که اگر میخوای هدفت بزرگه بهش برسی باید بهاش رو بیشتر بپردازی
امروز از ته دل از خدا میخوام کمکم کنه بهای بیشتر و بزرگتری برای همه چیز بدم تا تو همه جنبه ها پیشرفت کنم نسبت به هر روز قبلم
و این باور رو دارم که خدا انقدر خوب کمکم میکنه که واقعا بی نظیره
من صبح حتی نوشتم که تو گوگل درایوم که خدا چیکار باید بکنم تو راه رو نشونم بده و تو نوشته هام دوباره حرف زدیم باهم
الان که دارم فکر میکنم مثل قبل نگران نبودم که چجوری پول کلاس رنگ روغنم جور میشه
یا بخوام خود خوری کنم
ولی به رفتار امروزم که فکر میکنم میبینم نه ،من درسته میگفتم شهریه کلاس و باید امروز به استادم بدم ولی ادامه اش میگفتم خدا میدونم مثل همیشه کمکم میکنی میدونم راه نشونم میدی و از ته دلم با توجه به اتفاقاتی که این 6 ماه افتاد و خدا هر بار بهم امید داد با هدایتا و کمک هاش دلم قرص بود که جور میشه
آیه 82موجود باش سوره یس
و لسوف یعتیک ربک فترضی که بهم نشونه داد اینا بزرگترین امیدی بود که خدا بهم نشونه داد
احساس میکنم ار وقتی که آیه ولسوف یعتیک ربک فترضی رو به دلم جاری کرد آیه شو از اون روز امیدم بیشتر شده تا ذهنم میاد حرف بیهوده بزنه میگم تو کاری نداشته باش خدا خوب بلده کارشو و طبق این آیه ها میدونم که راضیم میکنه
البته اینم به خودم تکرار میکردم که طیبه قدم برداری راضیت میکنه پس قدم بردار
و خدا چه قشنگ جورش کرد ،به دلم انداخت آینه هارو ببرم و استادم حرف بزنه سر کلاس و مابین صحبتا ،حرفش پیش بیاد و آینه هارو نشون بدم و ازم خرید کنه و این همه کار خداست
،وگرنه من هیچم هیچ از وقتی از استاد عباس منش یاد گرفتم که میگفتن در مقابل خدا متواضع باشید ، و از خدا خواستم کمکم کنه
هر روز دارم ازش کمک میخوام و بی نهایت زیاد کمکم میکنه
خیلی خیلی خوشحالم از اینکه امروز قدم برداشتم به لطف و کمک خدا
و فردا اگر خدا بخواد میرم یکشنبه بازار که هفته پیش رفتم ولی باز نتونستم نقاشیامو رو زمین بذارم و یه صدایی بهم گفت تو اصلا نقاشیاتو گذاشتی زمین ببینی میخرن یا نه
تو تا اینجا اومدی ولی هیچ کاری نکردی باید قدم برداری تا خدا بهت بی نهایت قدم برداره
تمام سعیمو میکنم هر روز قدم بردارم و تعهد میدم که تلاشم رو بیشتر کنم هم برای کنترل ذهن و هم برای مهارت های نقاشی و هم برای قدم برداشتن به سمت هدایت ها و ایده هایی که خدا بهم میگه
راستی اینو ننوشتم الان یادم اومد ، همیشه فامیلامون میگفتن آدم به نقاشی پول نمیده ولی پنج شنبه که مهمون داشتیم دو روز پیش دو تا سفارش داد همون فردی که میگفت من به نقاشی پول نمیدم
همه اینا کار خداست که حتی فامیلامونم از اول سال بهم سفارش دادن 7 تا سفارش و خرید کردن
الان که نوشتم خیلی حس فوق العاده ای دارم از لحظه ای که تصمیم گرفتم هدفم برای امسال تغییر شخصیتم باشه و روی رفتارام متمرکز بشم ، خدا ما بقی کارا رو خودش درست میکنه
پول خودش میاد
عشق خودش میاد
سلامتی خودش میاد
و همه چیز خودش میاد خدا بلده کی عطا کنه
من وظیفه ام اینه که درمسیر تکاملم حرکت کنم برای تمام اهداف و خواسته هایی که نوشتم و از یه جایی به بعد به قول استاد دیگه به خواسته ها هم فکر نکنیم
که من این روزا قشنگ این حرفشونو حس میکنم چون خیلی کمتر شده که به خواسته هام فکر کنم و یه جورایی بخوام بگم که کی رخ میده ،الان تنها کارم اینه که کنترل کنم ورودی ذهنم رو و تغییر بدم شخصیتم رو که اگر شخصیتم تغییر کنه همه چی خودشون میان به زندگیم و یهویی میبینم که همه شونو دارم
و هر لحظه یاد خدای باحال و ماچ ماچی خودم باشم که هر لحظه حامی و هدایتگرم هست
و در ادامه مشتری خودش میاد حتی کارامو هم با ارزش میدونن و خودشون میگن چقدر با ارزش و خوبه و تحسین میکنن
حتی همون فردی که تو فامیلمون میگفت به نقاشی پول نمیدم اومد اتاقم رنگ روغنامو دید گفت یاد بگیر وقتی چهره کشیدی سفارش بدم چهره مو بکش با پول
الان که یادم اومد حرفاش واقعا تعجب کردم البته تعجب نداره به قول استاد چون وقتی شروع میکنی که تغییر کنی خدا همه چیز بهت عطا میکنه
کافیه که قدم برداری
از خدا میخوام کمکم کنه از این لحظه به تعهدی که دادم پایبند باشم و دیگه متوقف نشم و هر بار همه این شگفتی هاش رو یادآور کنه بهم تا زودتر قدم هام رو برای حرکت بردارم
بی نهایت سپاسگزارم استاد عزیز و مریم خانم شایسته
به نام ربّ
سلام فاطمه جان
ممندنم از توجه و نگاه زسبات و دیدگاه زیبایی که برای من گذاشتی
با حرفات یاد این حرف استاد افتادم که میگفت برای همه خدا هدایت میکنه و نمیدونم شما هم حس میکنید یا نه تو این فایل گفتن که یه جوری میشنوم این گفتگوی درونی رو
من وقتی اوایل میخوندم کانتا رو یا از استاد میشنیدم که میگن گفتگوی درونی و با خدا حرف میزنن و جواب میده خدا اولش باورم نمیشد
تا حدودی چرا باورم میشد چون قبلا با خودم حرف میزدم و میگفتم خدایا مثلا بهم کمک کن یا چیکار کنم ولی خیلی کم شده بود به دلم بیفته یه کاریو بکن یا نکن
از وقتی آگاهی هارو دریافت کردم و خودم عمل کردم بهشون تازه فهمیدم استاد چی میگه تازه فهمیدم باقی دوستان که تو نظرات مینوشتن جریان هدایتاشونو چجوری هست
من اونروز و روزای قبلش وقتایی که مقاومت میکردم یه حسی میگفت که گفتگو بین من و خداست ولی یکم شک داشتم که نکنه مسیرم درست نباشه و میگفتم نه بذار چشم بگم وقتی دوسه بار تکرار میشه بذار چشم بگم ببینم نتیجه چیه
و وقتی چند باری نتیجه رو دیدم ،گفتم آره درسته خود خدا بود که هدایتم کرد واقعا ازش سپاسگزارم خیلی خوشحالم از اینکه من رو هدایت کرد سمت دیدگاه های شما و اینکه شما هم نقاشی میکنید
برام باعث افتخاره و اینکه خیلی ذوق میکنم که کسی رو میبینم که نقاشی انجام میده وقتی گفتین میرفتین مدل زنده میکشیدین یاد حرف استادم افتادم که با ذوق تعریف میکرد برامون
که زمان یاد گرفتن طراحی میرفته پارک و آدمارو میکشیده بهمون گفت اصلا نترسید اگر بار اول خراب کردید
گفت من سه ماه دیگه از همه تون 90 تا چهره از مدل زنده میخوام
90 امین روز میبینید که چقدر پیشرفت کردین
وقتی کامنتتو خوندم یه صدایی بهم گفت الان وقتشه برو بنویس اجازه داری ،آخه دیشب وقتی دیدگاهمو گذاشتم به طرز عجیبی یه ماجرا رو که نوشتم بعدش دیدم اصلا نیست و محو شده اون قسمت از نوشته هام دوباره خواستم نصف شب بنویسمش هی شنیدم نه ننویس و گفتم چشم
الان که کامنتتونو خوندم یهویی گفته شد حالا وقتشه میتونی بنویسی
چقدر این گفتگوی درونی با خدا رو دوست دارم هر روز ازش میخوام کمکم کنه بیشتر بهش اعتماد کنم تا رشد کنم
برات بهترین هارو در زندگی و کارت نقاشی از خدا میخوام و بی نهایت ثروت و شادی و سلامتی و آرامش و عشق باشه برات و سعادت در دنیا و آخرت برای همه مون باشه
به نام ربّ
سلام مرضیه جان چقدر خوب که همه چی براتون آسون و خوب پیش رفته
من اومدم دیدگاهم رو در این فایل بنویسم وقتی مینوشتم اتفاقات روزم رو و درک و درسی که داشتم ، دو تا از اتفاقاتی که برام افتاد امروز ،مینوشتم تا رد پام بمونه ولی به دلم اومد که ننویس
چون قبلا این رو شنیده بودم که گفته شده بود ننویس و عمل کرده بودم و به وقتش بهم گفته شد بنویسمش اینبارم گفتم چشم
بعد که نوشتم یهویی اومدم پایین نظرات هاتف 741 امین روز عضویت شما عین چراغی برام روشن شد
هاتف معنیش رو میدونستم گفتم چی میخوای بهم بگی خدا
هاتف یعنی : ندا دهنده ای که صدایش شنیده شود
اما خودش دیده نشود
یه حسی بهم گفت بخون دیدگاهش رو
شروع کردم به خوندن یه حس خوبی گرفتم و شنیدم دوباره که اون دوتا اتفاق رو که ننوشتی تو دیدگاهت الان باید اینجا بنویسیشون گفتم چشم و اومدم بنویسم
امروز من بعد اذان مغرب بود گفتم خدایا من میخوام یه فایل رو گوش بدم چی برای الانم خوبه
رفتم تو گالری گوشیم و مثل همیشه انتخاب رو به خدا سپردم و گفتم خدا تو بگو رندم بالا پایین کردم فایلارو چشمامو بسته بودم شنیدم چشماتو باز کن دستمو که رو فایل گذاشته بودم
فایلی بود که با صدای خودم ضبطش کرده بودم
دعایی بود برای یک نفر که بین من و خداست و وقتی دیدمش گفتم خدا یعنی باید براش این دعا رو که ضبط کردم باز کنم و گوش بدم و دعا کنم؟؟؟؟
گفتم باشه و دعا کردم برای اون شخص
بعد گفتم خدا این برای من نشونه هست چی میخواستی بهم بگی ؟؟؟
بعد وقتی داشتم برای اون شخص دعا میکردم انقد حس خوبی داشتم یه لحظه احساس کردم که اون شخص حضور داره تو اتاقم
بارها و بارها گفتم خدا من چرا حضورشو حس میکنم تو اینجا انگار خیلی نزدیکه بهم نمیدونم درک نکردم که چه حرفی خدا داشت با من از این حس
البته دو تا درک داشتم ولی باز سپردم به خود خدا و گفتم مراقبش باشه
و وقتی هاتف رو دیدم و 741 رو دقیقا این دعا برام مثل چراغ روشن شد
خدا آگاهه بر همه چیز خودش به وقتش بهم میگه دلیل این نشونه رو
که امروز هم 27 ام فروردین هست
در مورد دومین اتفاقی که میخواستم بنویسم تو دیدگاه این فایل و گفته شد نه این بود که
اذان مغرب بود و من وضو گرفتم تا نماز بخونم اذان که تموم شد شروع کردم با دست و صورت خیس که وضو گرفته بودم به خوندن آهنگ بین من و خدا
میگفتم خدای من دوست دارم ای بهترین معبود من و …
یهویی دیدم دستای من میچرخن و وقتی بچه بودیم یادتونه دور خودمون میچرخیدیم و بعد سرگیجه میگرفتیم میفتادیم زمین ، یا مثل رقص سماع
یهویی دیدم دارم چرخ میزنم و آهنگی که با خدا هر روز براش میخونم و میخوندم خیلی حس خوبی داشت چشمامو بستم و همینجور چند دقیقه داشتم چرخ میزدم
این دوتا اتفاق رو گفته شد که اینجا بنویسم تو پاسخ به دیدگاه شما
و گفتم چشم
خوشحالم از اینکه براتون خدا بهترین رو میچینه و چند جا تو صحبتاتون یه درک هایی داشتم که دقیقا در مورد این دو تا اتفاقم بود که اینجا نوشتم
هرچی که بخواد برای من خیره بهش محتاجم و ازش میخوام کمکم کنه میدونم که نشونه هاش همه یه دلیلی داره و خودش چگونگی رو همیشه قشنگ میچینه عین یه پازل کنار هم تا تکمیل بشن و همه و همه عشق هست و محبت که از خداست
برای شما بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و ثروت و هرآنچه خیر هست از خدا میخوام
و برای همه مون سعادت در دنیا و آخرت باشه
به نام ربّ
سلام مرضیه جان
و چقدر حس خوبیه که وقتی میبینی مثلا چند روزه که از دیدگاه هیچ کس نخوندی یهویی خدا جوری میارتت تو دیدگاه دقیقا فردی که باید نظرشو بخونی تا اون نشونه ای که باید بگیری رو از حرفاش بگیری
یادمه استاد میگفت خدا از بی نهایت طریق نشونه میده
حالا از صحبت دو نفر که اتفاقی رد میشی و میشنوی که دقیقا در مورد موضوعی حرف میزدگنن که جواب سوالت هست
یا تو خود همین سایت ، یه وقتایی خدا جوری هدایتم کرده به دیدگاه دوستان که جواب سوالم رو گرفتم و یا نشونه ای که ازش خواسته بودم بهم گفته
و این حس ارزشمندی که گفتین
من هم وقتی تمام این چیدمان خدا رو میبینم بیشتر و بیشتر حس ارزشمندی میکنم که خدا هر لحظه داره به من درس یاد میده
مراقبم هست و انقدر سریع منو به جواب میرسونه که سبب میشه ایمانم بهش قوی تر بشه
خیلی ممنونم از نگاه شما مرضیه جان