اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
امروز روز سوم، آخرین روزی بود که رفتم به اون خیریه که به صورت رایگان ،داشتیم دیوارای خونه هاشو رنگ میکردیم
امروز صبح که رفتم فقط یک وعده خوردم و با حالی بسیار عالی رفتم تا امروزو تجربه کنم
وقتی رسیدم هنوز نیومده بودن از بچه ها که نقاشی رو شروع کنیم ،منم یک ساعت انقدر خوب خوابیدم که خیلی حس خوبی داشتم
روز خوبی بود درخت و گل و پرنده کشیدم رو دیوار و صاحب موسسه خیریه خیلی پسندیده بود ، تا شب کار کردیم ، کلی خوراکی دادن که من سهممو برداشتم و آوردم خونه برای داداشم
خوشحالم از اینکه دارمتمرین میکنم از چیزهایی بگذرم که برای بدنی که خدا به من عطا کرده تا در این دنیای گذره امانت داری کنم ، میتونم بگذرم و یاد میگیرم که امانت دار خوبی باشم و وقتی جسمم رو ترک کردم افسوس اینکه مراقب این امانت نبودم رو نخورم
خدایا شکرت که منو در مسیر قانون سلامتی قرار دادی
کارمون کمی کمتر شد مسئول خیریه رفته بود کلی خوراکی و چیزای دیگه خریده بود و چیده بود تا ما دخترا بریم و دور هم چای بخوریم
وقتی رفتیم دور هم نشستیم ،یکی یکی گفتن دانشجوی کجا هستن و بودن
همه از دانشگاه تهران بودن و فقط من بودم که بینشون شهر خودم تا کارشناسی خونده بودم
وقتی یکی از دخترا گفت پس همه مون زرنگیم دانشگاه تهران هستیم
اما سریع گفتم چرا من فقط دانشگاه تهران درس نخوندم و ازم پرسیدن و گفتم شهر خودمون
و وقتی فهمیدن مدرکی که گرفتمرو رها کردم و رفتم دنبال علاقه ام نقاشی براشون جذاب تر بود
اینکه امور بانکی بخونی و بعد حسابداری
بعد نه بانک بری و نه دارایی و یا هیچ شرکتی
این براشون جذاب بود
و با یه حالت تعجب پرسیدن چرا نقاشی ؟ هیچ ربطی به تحصیلاتت نداره
که فقط یه جواب داشت علاقه
و اون چند روزو جوری با عشق کار میکردم و نمیگفتم خسته شدم و یه سره کار میکردم که یکی از دخترا گفت معلومه که چقدر علاقه داری ،چون خستگی برات معنایی نداره
اینو میشه از حس خوبیت موقع رنگ کردن رو دید
در صورتی که خودشم نقاشی رو از دانشگاه تهران خونده بود ،اما هی میگفت کمر درد گرفتم انقدر سر پا وایستادم
یاد حرف استاد میفتم که میگفت اگه کاری که انجام میدی حاضری صبح تا شب ،شب تا صبح انجامش بدی اون کار رو به عنوان شغلت شروع کن
اما اگر میگی علاقه داری و به خودت زحمت نمیدی درموردش کتاب بخونی و یا درموردش تحقیق کنی و یا کار کنی ،تو علاقه نداری
وقتی کلی باهم صحبت کردیم وشب که شد و مثل روز قبل که با مادر و پدر یکی از نقاشایی که اومده بودن
دوباره منو تا دم در خونه مون رسوندن و کلی کیف داشت
خیلی خوشحال بودم که خدا دستی از دستانش رو سر راهم قرار داده و منو تا در خونه رسوند
خدایا شکرت
وقتی رسیدیم در خونه مون ،دختر نقاش که درسشو از دانشگاه خونده بود ، بهم گفت اگه رفتی سر کار بهم بگو که منم بیام باهات کار کنم
تو دلممیگفتم نه نیاد چرا بگم بیاد و بعد وقتی فکر کردم گفتم تو کی باشی که بگی نیاد اگر خدا بخواد کار میکنه
بعدشم اگرم تو بگی ،تو فقط یه دستی هستی از دستان خدا و هیچی نیستی این یادت باشه
و بعد گفتم اگر تو از این نیت و دید میگی که میاد و تو نمیتونی کار کنی ،باید بهت بگم که تو باید درست کنی افکارت رو
تو هیچی نیستی طیبه
تو باید انقدر رو کنترل افکارت کار کنی ،رو باورهات کار کنی که نگران این نباشی اگر کسی بیاد همکارت بشه چی میشه؟
امروز 17 مرداد ماه ، خدا این فایلو بهم نشونه داد تا یه سری چیزای جدید بهم یاد بده و من انگار تازه میشنوم این حرفارو
این قسمت از فایل برای من پیام داشت که استاد میگفت
وقتی بهش فکر میکنم ، وقتی این سوالو میپرسم که خدا چرا راحت داره همه چی پیش میره
تنها جوابی که میاد اینه که
به خاطر اینکه تو به من اجازه دادی که من پیش ببرم
به خاطر اینکه فرمونو دادی دست من
حالا هر چقدر بهتر بتونی این کارو بکنی
میتونه راحت ترم پیش بره
هفته پیش که روند شکایتم به دادسرا رد شد و شواهد محکمی نداشتم برای پاره کردن تابلو نقاشیم که جریانشو تو رد پاهام نوشتم ، قرار بود یه متن اعتراض بنویسم
و من رفتم دفتر خدمات قضایی و اونجا به پسر داییم گفتم که چون وکیله بگه که چی بنویسم و گفت دست نگه دار آخر هفته میگم بنویسی
آخر هفته هم که همگی رفتیم پارک اونجا بهش گفتم گفت مینویسم و تا امروز هی من نگران بودم و انگار از درون میگفتم که چرا خبری ازش نشد ؟
چرا پسر داییم نگفت متن اعتراضو
اونموقع حواسم نبود که پنهانی دارم شرک میورزم و زبانی هی میگفتم خدایا هرچی تو بگی ،هرچی صلاحمه همون بشه ولی از درون و باورهام انگار شرک داشتم و فکر میکردم نوشته پسر داییم میتونه قاضی رو متقاعد کنه
من تا دیروز منتظر پسر داییم بودم که متن اعتراض رو برام بفرسته تا اینکه یه لحظه به خودم اومدم گفتم طیبه چرا نگرانی
اصلا چرا باید چشمت به گوشیت باشه و منتظر باشی پسرداییت بنویسه
و یکم که فکر کردم فهمیدم داشتم شرک میورزیدم و خدارو از درون از اینکه کمکم میکنه از یاد بردم
از خدا معذرت خواهی کردم و تصمیم گرفتم فردا صبح که آخرین مهلت اعتراضه خودم برم دفتر خدمات قضایی و متنی که خودم بنویسم ،که البته گفتم خدا من هیچی نمیدونم تو کمکم کن و شروع کردم متنی رو نوشتم
امروز من دفترمو برداشتم و از خدا کمک خواستم و نوشتم و گفتم دیگه به پسر داییم نمیگم پس کی میفرستی
چون پسر راییم هی امروز و فردا میکرد و کار داشت ،منم فکر کردم نمیفرسته و وقتی دقیق به رفتارام فکر کردم دیدم که شرک داشتم و از اون لحظه دیگه رها کردم
گفتم متنی که نوشتم رو میبرم و خدا خودش حامی منه خودش گفته راضیم میکنه
خودش گفته وکیل من هست
و شب میخواستیم بریم خونه مادربزرگم که دیدم پیام اومد
وقتی خوندم دیدم پسر داییم نوشته که متن اعتراض رو از ایتا برام ارسال کرده
یه حسی بهم گفت الان میتونی از این متن استفاده کنی چون رها شدی و متوجه اشتباهت شدی
ازش تشکر و سپاسگزاری کردم و اگر خدا بخواد فردا صبح اول وقت میرم دفتر خدمات تا اعتراضم رو ثبت کنم و باقی کارو به خدا میسپارم میدونم که حواسش بهم هست
وقتی من رهاش کردم و تصمیم گرفتم به خدا بسپرم روند کارمو یهویی پسر داییم پیام داد و متن اعتراض رو فرستاد
منم باید هر لحظه توی هر کاری که انجام میدم بیشتر از قبل حواسم باشه که هیچی نمیدونم و خداست که میدونه و کمکم میکنه در هر ایده و لحظه از زندگیم
و تلاشمو میکنم و سعی میکنم ان شاء الله
برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت و سعادت در دنیا و آخرت از خدا میخوام
بهم بگو ،من هیچی نمیدونم ،تویی که عالمی و آگاهی و رحمان و رحیمی و میدونی
ایاک نعبد و ایاک نستعین
اهدنا الصراط المستقیم
خدای ماچ ماچی جذاب من
آخه تو چقدر این همه ماچ ماچی و جذاب و خاصی
رد پای روز 17 مرداد رو با عشق مینویسم
اینبار خدا پیامش این بود که فقط از من بخواه و بگو که عاجزی
من شب از 1 تا 3 تمرین رنگ روغنم رو انجام دادم و بعد که جمع کردم و نشستم تو تاریکی شب ، خواستم با خدا صحبت کنم ، بهش گفتم خدا من نمیدونم راجع به چی باید باهم حرف بزنیم
اولش گفتم قرآن بخونم ؟ ولی چیزی حس نکردم
یکم سکوت کردم
و یاد حرفای استاد الهی قمشه ای افتادم که تو یه فایل میگفت انیشتین گفته اندیشه ها از پیش خدا میاد
و یکم فکر کردم و بعد به حرفای استاد عباس منش هم فکر میکردم که میگفت متواضع باشین در مقابل خدا
همینجور داشتم فکر میکردم به این حرفا ، به یکباره نقاشی دیواری سایت سازمان زیبا سازی تهران یادم اومد که طرحشو هنوز نکشیدم و آخرین مهلتش 30 مرداده
یه لحظه گفتم خدا من الان درمورد این باید باهات صحبت کنم ؟
من هیچی نمیدونم ،نمیدونم باید چه طرحی رو کار کنم
تو خودت بهم بگو
و البته این رو هم چند لحظه از خاطرم گذروندم که من لیاقت دریافت الهامارو دارم
به یکباره خیره شدم به در اتاقم که تو تاریکی سیاه دیده میشد و مادرم چراغ رو روشن کرد و یه نوری افتاد روی در و نور جالبی بود متفاوت تر بود بعد من همینجور خیره شده بودم و میگفتم نور در تاریکی عظمت توست خدای من
نور عظمت تو و تاریکی هم عظمت توست
بعد که چراغ خاموش شد ،دوباره تاریک شد و من همینجور خیره بودم
یه لحظه چشمامو بستم و وقتی باز کردم دیدم یه نور خطی براق انقدر نورش زیاد دیده میشد که توجهمو جلب کرد که دقیقا دستگیره در که استیل هست نور اونجا افتاده بود
ولی هرچی نگاه میکردم نورش بیشتر و بیشتر میشد
جالب بود برام، نور شدیدی از جایی بهش نمیتابید که اونجوری نور ازش منعکس بشه
یه لحظه درک کردم که تاریکی و نور
وقتی به دنیا میای تمام این آگاهی هارو فراموش کردی و موقعی این نور آگاهی شروع میشه که به مدرسه میری و تصمیم میگیری به خوندن و نوشتن که یاد بگیری
و کم کم یاد میگیری
همینجوری داشتم به خودم میگفتم و میپرسیدم که چه طرحی باید برای نقاشی دیواری بکشم ؟؟؟
که حس کردم بلند شو و بیرونو نگاه کن
وقتی نگاه کردم گنبد سبز مسجد کنار خونمونو که دیدم و روش سایه ساختمون رو بروییمون افتاده بود ،
دوباره حس کردم طرحت برای طراحی نقاشی دیواری همینه
سریع دفترمو برداشتم و عکس گنبدو تو تاریکی شب کشیدم و نور ملایمی که از بیرون به اتاقم میفتاد که طبقه 8 هستیم و قشنگ نور به سقف اتاقم میزنه مثل اینکه چراغ خواب روشن شده
وقتی طراحی کردم کنارش نرده بون کشیدم و بالاش که پرجم وصل بود به جای پرچم یه منبع دایره ای نور کشیدم و ساعت 3:38 بود
و 4 دقیقه بعدش اذان صبح بود
طرحشو کشیدم و نمازمم خوندم و بعد خوابیدم
وقتی صبح بیدار شدم از شدت گرما بدنم گرم بود و خوابم میگرفت تا 12 خوابیدم امروز 43 درجه بود
وقتی درجه هوا بیشتر میشه و شاکی میشم از گرمای شدید خونه مون ، هی به خودم یادآوری میکنم که طیبه ناشکری نکن
خونه خوبی دارین که برای خودتونه و اجاره نیستین
مهم تر از همه یه اتاق بزرگ داری که برای خودت هست و کلی حسن و زیبایی داره خداروشکر کن
و من باید همیشه سعی کنم سپاسگزار باشم
وقتی ظهر نمازمو خوندم اومدم نقاشی کار کنم که حس کردم باید نقاشی که امروز صبح ،خدا بهمالهام کرد رو تکمیل کنم
من شروع کردم به کشیدن گنبد و نمیدونستم چی باید بکشم که درمورد مدرسه و علم و دانش باشه
هی گفتم خدا من هیچی نمیدونم راهنماییم کن تو بهم بگو و خدا مرحله به مرحله طرح هایی که قرار بود بگه رو بهم نشون میداد و یا مثل چراغی که برق بزنه تو دلم میومد و من سریع میرفتم انجام میدادم
مثلا به جای نرده بون یهویی خدا بهم گفت حرف آ رو بذار و همین کارو کردم
بعد که طرحش تقریبا کامل شد
میخواستم فایلی از استاد عباس منش رو گوش بدم
گفتم خدا بهم بگو الان چی برام خوبه که بشنوم
وقتی دستمو رو یه فایل گذاشتم دیدم که
فایل توحید عملی قسمت 11 هست
اولشو که گوش دادم گفتم این که درمورد رانندگی خواهر استاد هست چی قراره باشه و فکرشو نمیکردم
درسته قبلا بارها گوش داده بودم ولی انگار جدید داشتم گوش میدادم
وقتی گفت در برابر خدا متواضع باشید و بگید که من هیچی نمیدونم واقعا موندم
نمیدونم هنوزم که هنوزه وقتی خدا دقیق بهم هدایت میده ، یه وقتایی متحیر میشم
با اینکه میدونم قانونش اینه که اگر بهش عمل کنی و هدایت بخوای در هر صورت هدایتت میکنه
ولی باز برام تازگی داره
من شروع کردم به گوش دادن فایل و دقیقا حرفای خودم که امروز به خدا گفتم و روزای قبل هم سعی میکردم که به خدا بگم که هیچی نمیدونم
و روزایی که گفتم هیچی نمیدونم واقعا خدا خیلی کمکم کرد و ازش سپاسگزارم
وقتی خواستم طرح بعدی رو بکشم دوباره پرسیدم که یادم اومد صبح وقتی داشتم طرح گنبد رو میکشیدم و بعد دراز کشیدم تا بخوابم به سقف اتاقم نگاه کردم که سایه چراغ اتاقم و نرده های بیرون افتاده بود به سقف
که چراغ اتاقم شبیه خورشیده که نور ازش میتابه
یه لحظه حس کردم که طرح دومم اینه و صبح طرح خورشید کشیدم و خوابیدم
ولی الان اون طرح به یادم اومد و جزئیات طرح پشت سرهم بهم گفته شد
حتی آیه هایی هم درمورد تصویر اول و دوم بهم گفته شد
برای تصویر اول آیه 4 و 5 سوره علق نشونه داد و تصویرشو بهم گفت
و برای تصویر دوم آیه 1 تا 4 سوره الرحمت رو نشونه داد
وقتی تموم شد و خواستم برم برای کشیدن طرحشون از انبار ورق بزرگ بیارم که حس کردم نه ، اول برو طرح سومم بکش بعد
درمورد طرح سوم نمیدونستم ولی میدونستم که خدا بهم میگه و یه درخت کشیدم و پایین درخت میخواستم چند تا پسر دبیرستانی بکشم که یهویی تصویر نوزادی تا بزرگسالی انسان اومد جلوی چشمم و انگار زیر درخت باید این طرحو میکشیدم
الان که طرحا مشخص شده ان شاء الله ،اگر خدا بخواد فردا طراحی اصلیشونو انجام میدم تا بعد شروع کنم به رنگش و بعد تو سایت ثبتنام کنم و طرحامو بفرستم
خیلی خوشحالم که خدا هر لحظه کمکم میکنه و ازش بی نهایت سپاسگزارم
تو فایل استاد میگفت درزمان مناسبش درمکان مناسبش هرآن چیزی که قراره گفته بشه گفته میشه
و من امرور بعد 7 روز درخواستی که کردم از خدا طرح دریافت کردم
برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت و سعادت در دنیا و آخرت از خدا میخوام
اولش میخواستم تو روز شمار بنویسم اتفاقات امروزم رو بعد رفتم تا تو فایل دستیابی به اهداف سخت است یا آسان ؟ بنویسم وقتی نوشتم یه حسی گفت توحید عملی قسمت 11 بنویس و از اونجا برداشتم نوشته هامو و اینجا کپی کردم
نمیخواستم اتفاقات امروزمو بنویسم ، چون امروز خدا فقط پس گردنی بهم زد تا به خودم بیام
خودمم حس کردم که چند جا شرک ورزیدم، که فکر کردم خودم میتونم انتخاب کنم که پس گردنی شو خوردم
یا امروز درست نتونستم کنترل کنم ذهنم رو بارها به شکل های مختلف بهم گفت که مسیرتو درست کن
ولی باز نتونستم کنترل کنم و پس گردنی هارو تا شب خوردم
ولی سعیمو کردم و الان سعی میکنم از نو شروع کنم و توجه کنم به زیبایی ها و به نکات مثبت
امروز من این فایل رو گوش میدادم ،بارها و بارها و با اینکه قبلا این فایل رو گوش داده بودم ولی امروز کاملا جدید بود برام
من هی با خودم گفتم که نه امروز اتفاقات به ظاهر بد رو نمینویسم
حالا چرا؟
چون ذهنم برام اینجوری تعریف میکرد که
اگه بری تعریف کنی، امروز چی شد باز برات رخ میده و میخواست منو بترسونه که مانع از نوشتنم بشه
و من نمیخواستم بنویسم تا اینکه پس گردنیای خدا رو خوردم و گفتم نه مینویسم تا یادم باشه
اگر نتونم کنترل کنم ذهنم رو اینجوری میشه
من امروز صبح بیدار شدم و دوتا کار جدید رنگ کردم و حاضر شدم تا برم نقاشیامو جلو در مدرسه بفروشم
اول رفتم اون مدرسه ای که مدیرش گفته بود قیمت بده ، وقتی رسیدم بچه ها تو حیاط بودن و خیلی ترانه شاد گذاشته بودن تا بچه ها کیف کنن
حیاط شده بود رنگ صورتی و لباساشون کل حیاط مدرسه رو صورتی کرده بود رفتم و با مدیرشون حرف زدم گفتم متراژ مدرسه رو بگین تا قیمت بگم پرسیدم بیرون متری 200 کمتر نمیگن برای نقاشی
گفت اگر با 3 میلیون رنگ میکنی بیا که من قبول نکردم خود وسایلاش 2 میلیون میشه که حالا رنگ مدریه به اون بزرگی به کنار
خلاصه وقتی اومدم بیرون گفتم خدا حتما یه خیریتی دتشت که نشد و اینکه با حرف زدن من برای نقاشی دیواری حتما یه جای دیگه یه در دیگه برام باز میشه
این نشد از جای دیگه بهم میگی چیکار کنم
بعد رفتم نشستم میدان ، نمیدونستم که کدوم مدرسه برم، پرسیدم خدا من کدوم مدرسه برم ؟
بعد گوشیمو دستم گرفتم و از نشان ،نوشتم که مدرسه دبستان و اطرافم یه سری مدرسه آورد
اون لحظه نگاه کردم دیدم دوتا مدرسه کنار هم دبستان هست ، از خدا نپرسیدم انگار حرص و طمع دو تا بودن مدرسه و بیشتر بودنش وسوسه ام کرد و گفتم خب برم اونجا و دیگه نپرسیدم که خدا اونجا برم یا نه فقط گفتم برم اونجا خدا
و اون لحظه حس کردم که هی گفته میشد نه اونجا نری بهتره برات نرو و من گوش ندادم و یکم دور بود ولی رفتم
صبح که از خونه میخواستم بیام بیرون گفتم خب امروز یک میلیون میخوام بفروشم خدا
ولی بعد یهویی به خودم اومدم گفتم طیبه تو هیچی نیستی این و یادت باشه ،هیچ کاره ای
تو فقط میری و به ایده ها و هدایت های خدا عمل میکنی و قدم برمیداری و باقی کارا با خداست ، تو کی هستی که بخوای تعیین و تکلیف کنی به خدا
گفتم خدا ببخش من به خودم ظلم کردم هر چقدر فروش بود سپاسگزارتم
بعد که من رفتم اون مدرسه ای که از نشان دیدم وقتی رسیدم دیدم کنار مدرسه اهالی اونجا وسیله میفروشن تو پارک روبروش تو ذهنم یه چند تا قضاوت کردم در موردشون ولی بعد گفتم به خودت بیا طیبه
بعد از یه نفر پرسیدم گفتن مدرسه زودتر تعطیل شده و اون لحظه حس کردم که گفته شد دیدی گفتم برای چی نرو اونجا برای این بود
ولی تو اومدی
بعد دوباره گفتم خدایا ببخش الان کجا برم ؟ چون کم مونده بود به تعطیلی بچه ها سر راه یه مدرسه دیگه بود گفتم برم اونجا
وایسادم اونجا و وسایلامو پهن کردم ، بعد که مادرا اومدن فقط نگاه میکردن و من باز فکر میکردم که خدا چی شده که من کتری کردم که باز همون اول برام مشتری نشدی؟؟؟
همیشه لحظه اول که پهن میکنم مشتری میاد
بعد که فکر میکردم گفتم آره من امروز به حرفای خدا گوش ندادم و فکر کردم خودم حالیمه و الانم نتیجه اش شد این
و بعد معذرت خواخی کردم گفتم خدا ببخش میدونم که میبخشی بعد یه صدایی شنیدم که بخشیدمت
گفتم میدونم که تو مهربونی و میبخشی
سعی میکنم که گوش بدم به حرفات
و بعد که تعطیل شد مدرسه دو تا کش مو فروختم 20 تمن و بعد یهویی بچه ها وایسادن با مادراشون نگاه میکردن و هی میپرسیدن قیمت چنده و منم میگفتم
یهویی متوجه شدم که یه دختر چند تا کش برداشت و گذاشت تو کیفش اولش خواستم بین اون همه آدم بگم چی گذاشتی تو کیفت ولی زود یادم اومد که نباید یه نفر رو بین بقیه خراب کرد
بعد منتظر شدم ببینم چیکار داره میکنه دیدم باز چند تا کش برداشت و میخواست بذاره کیفش که افتادن زمین بهش گفتم کشارو بده بهم بعد گفتم بیا کارت دترم یهویی دیدم فرار کرد رفتم صداش کردم گفتم کشارو دیدم میخواستی برداری اونیکیا رو چیکار کردی ؟
گفت من برنداشتم بیا ببین کیفمو نمیدونم چرا یه حسی بهم میگفت بذار خودش پس بده خودش باز کنه کیفشو
گفتم خودت کیفتو باز کن که فقط یه زیپشو باز کرد و دیگه نگفتم زیپ قسمتی که گذاشت رو باز کنه و گفتم حتما برنداشتی گفت نه خاله و میدونستم که برداشت چون وقتی میذاشت تو کیفش دیدمش
حالا همه اینا به کنار ذهنم هم شروع کرد به طرح سوال و بی اعتماد کردن من و دیدن بقیه رو به چشم دزد که هر کی نگاه میکرد میگفت دزدی نکنن ؟!
بچه ها میگفتن فردا میای گفتم نه هفته بعد میام باز یه جسی میگفت نه نیا اینجا دزدی میکنن اولش فکر کردم از طرف خداست ولی بعد که فکر کردم دیدم نه
نجوای شیطان بود که میخواست بدبینم کنه به آدمای اون منطقه
بعد هی میخواست اینجوری عوامل بیرونی رو مقصر بدونه برام ولی گفتم نه هیچ کس نمیتونه تو زندگی من تاثیری بذاره مگر اینکه خودم فرکانسشو فرستاده باشم
بیشتر فکر کردم و دو جا یادم اومد ،که ما وقتی با مادرم و خواهرم حرف میزدیم خواهرم گفت حواست باشه میدزدن و من وقتی شلوغ میشد یه لحظه یاد اون افتادم و خودم فرکانسشو فرستادم
امروز به رفتارام فکر میکردم و دیدم که امروز چند جا نتونستم کنترل کنم ذهنمو که باعث اتفاقات شد
و بعدش یه خانم 9 تا کش مو ازم خرید کرد و برگشتم محله خودمون تا مدرسه اونجا که دیر تعطیل میشه بفروشم
تو راه یه مدرسه دیدم گفتم ببین چه نزدیک بود من چرا اینجا نیومدم
یهویی یادم اومد وقتی داشتم تو نقشه نگاه میکردم دیدم این مدرسه رو ولی نرفتم
وقتی رسیدم اونجا یدونه گردنبند فروختم و برگشتم خونه
امروز من چون نتونسته بودم کنترل کنم ورودی ذهنم رو و دوباره تکرار شد در مورد خواهر زاده ام قضاوت کردم و چندین بار دستم یا پام گیر میکرد جایی کم مونده بود بیفتم و آخرش بخار آب جوش که از کتری به فلاکس میریختم دو تا انگشتمو سوزوند
اینجا بود که فهمیدم امروز کلا از مسیر خارج شده بودم و خدا پس گردنی بهم زد تا بگه طیبه حواست باشه همه این پس گردنیا برای اینه که از مسیر خارج شدی
و چون دقت نکردی و توجه نکردی دستت سوخت با بخار آب جوش کتری تا به خودت بیای
امروز من یه دروغی هم گفتم ، خواهر زاده ام اومده بود خونمون من بستنی خورده بودم و تو آشغال دیده بود پرسید بستنی هست من گفتم نیست تموم شده
چون یکم گلوش گرفته بود و نباید میخورد دروغ گفتم
همون لحظه گفتم وای من چیکار کردم به خودم ظلم کردم
ذهنم میخواست خوب نشونش بده ولی بعد فکر میکردم به کارام دیدم نباید اون دروغ رو میگفتم ، فوقش میگفتم هست و برای تو نیست
به جای اینکه بگم نیست و تموم شده
و بعد اون دستم سوخت و پس گردنی رو خوردم تا بیشتر به کارای امروزم فکر کنم و از خدا خواستم که ببخشه و سعی میکنم کنترل کنم ذهنم رو و چشم بگم بهش
اتفاقات امروز و پس گردنی های خدا منو یاد خواسته ام از خدا انداخت که از استاد عباس منش یاد گرفته بودم و از خدا هر روز میخوام ،وقتی بیدار میشم که اگر از مسیرت خارج شدم زود پس گردنی بهم بزن تا به خودم بیام
و بی نهایت ازش سپاسگزارم
بعد از ظهر که میخواستم نقاشی بکشم یه حسی بهم گفت اول برو جارو بکش خونه رو تمیز کن بعد بیا کاراتو انجام بده
خیلی حس خوبیه وقتی این گفتگو هارو میشنوم و درک میکنم
حالا یه چیز جالب تر اینکه وقتی اومدم بنویسم انگشت دستم که سوخته بود و سوزش داشت و من داشتم مینوشتم این رد پام رو به کل سوزشش رفت و دردش رفت
اینجوری درک کردم که وقتی به اشتباهم پی بردم و از خدا طلب بخشش کردم برنم هم واکنش نشون داد و درد خوب شد
وقتی مینوشتم و ثبت کردم تو روز شمار باز بهم گفته شد مگه بهت نگفتم نباید اینجا بنویسی این نوشته ها برای فایل توحید عملی هست پاکش کن و ببر اونجا ثبت کن و چشمگفتم و اینجا کپیش کردم نوشته هامو و از روز شمار حذفش کردم
من اومدم تا از پیشرفتم بنویسم تا رد پام بمونه
صبح روز 5 اردیبهشت
واقعا بهشت شد برام از صبح تا شب تو خود بهشت بودم
صبح که بیدار شدم خواستم صبحانه بخورم پرسیدم خدا چی برای من الان خوبه ؟
یهویی دلم خواست تخم مرغ بخورم گفتم خدا تخم مرغ که نداریم نمیرم بگیرم الان به جاش پنیر میخورم
یه حسی بهم گفت برو بخر ،چون چند بار اینجوری پیش اومده بود و با رفتنم به بیرون خدا میخواست بهم چیزی بگه و رفتم و بعد متوجه شدم
اینبار گفتم خدا من نمیخوام برم پنیرم میتونستم بخورم ، ولی چون تو میگی میرم ، رفتم حاضر بشم پیش خودم گفتم بذار جاکلیدی بردارم شاید قراره به یه نفر هدیه بدم بعد گفتم نه برم ببینم خدا چی میخواد بهم بگه ،رفتم و مثل همیشه میخواستم برم از مغازه نزدیک خونمون بخرم ، انگار قشنگ حس میکردم که به اراده خودم نیست و بدون اراده داشتم راه میرفتم
همون لحظه یاد آیه ای افتادم که استاد هم میگفت که هیچ برگی بدون اذن خدا نمی افتد
سوره انعام آیه 59
گفتم من که به اراده خودم نمیرم میدونم که حتما میخوای بهم چیزی بگی
خب بگو از کدوم مغازه باید بخرم تخم مرغ رو
یهویی باز حس کردم بهم گفته شد برو مغازه سمت خونه عمه ات اینا بدون اینکه بپرسم چرا به خیال خودم گفتم یعنی این جاکلیدیارو قراره به کی بدم
وقتی رفتم داخل مغازه سلام کردم چشمم دنبال چیزی میگشت اصلا خودمم موندم چرا هی برمیگشتم سمت یخچال بستنی
همین که تخم مرغارو فروشنده داشت میذاشت هی من بستنیارو نگاه میکردم
یهویی حس کردم باید بستنی بخرم
بستنی میهن از اینا که جایزه بنز و روزانه نقد جایزه داره
برام عجیب بود من اصلا نمیخواستم بخرما ، ولی کاملا حس میکردم به اختیار خودم نبود و سعی داشتم که نگیرم حتی گفتم چرا حالا بستنی ؟
بعد میخواستم که بردارم وقتایی که از اون بستنی میخریدیم داداشم ساده یا کاکائویی میخرید من باز خودم میخواستم کاکائویی بردارم
ولی باز حس کردم بی اختیاره و دستم رفت سمت بستنی میهن که جایزه داشت و
الان که داشتم مینوشتم گفتم برم ببینم طعمش چی بود رفتم دیدم توت فرنگیه و نوشته بستنی سالار
50 میلیون و جایزه ماشینش هیوندای i20
جالبه من تو مغازه فکر کردم بستنی میهن برداشتم ولی الان دیدم بستنی سالار روش نوشته
بعد تو راه که برمیگشتم خونه معما شده بود برام ،به خیال خودم گفتم خدا این یعنی چی ؟؟
چی میخوای بهم بگی ؟ منو کشوندی بیرون و مغازه ای دیگه بردی تا بهم بگی بستنی بخرم ؟؟
خب الان خودم بخورمش ؟؟
حتی تو راه فکر میکردم طعم تمشکه
الان دیدم توت فرنگیه
من حتی موقع خرید بستنی به هیچی بستنی نگاه نکردم فقط فهمیدم که باید بستنی جایزه دار بخرم و فقط قیمت روشو خوندم که 30 هزار تمن بود
یه حسی بهم میگفت تو فقط انجام بده و هیچی نپرس ، باز به خیال خودم تو دلم حرف میزدم گفتم نکنه میخوای بهم ماشین بدی خدا ؟؟ دست تو هست همه چی خیلی راحته
چرا که نه
بعد یاد دو تا بستنی میهنی که جایزه دار بود و چند هفته پیش خورده بودم گذاشته بودم تو کشو میز کارم ، و اینبار برخلاف تمام روزای قبل که بلافاصله بعد خوردن بستنی کدش رو ارسال میکردم
گفتم خدا میذارم تو کشو هر وقت تو گفتی بهم بگو تا کداشو بفرستم ،که ماشین برای من باشه
هر بار که کشو رو باز میکردم و چوب بستنیارو میدیدم میگفتم خدا کی وقتشه بهم بگو
امروز اینا هم بهم یادآور شد
تو راه یهویی باز حس کردم که نباید خودم بستنی رو بخورم پرسیدم به کی بدم بخوره آخه اولش میخواستم بیرون به یه نفر بدم بخوره و چوبشو بگیرم ولی باز اراده ای نداشتم و رسیدم خونه
گفتم باشه میذارم یخچال داداشم از سرکار اومد میدم بستنی رو بخوره و بعد بگو که کی کد قرعه کشیش رو بفرستم
الان که داشتم مینوشتم این اتفاقا رو که میدونم دلیلی داشته که خدا منو برد بیرون تا بستنی بخرم و بهم میگه دلیلشو
گفتم چرا دارم مینویسم اگه اشتباه متوجه شدم چی ؟ نگو داشت ذهن باز شروع میکرد به حرف زدن
زود یادم افتاد که گفتم ببین طیبه ، یادت باشه خرید بستنی و ارسال کدش رو ، من جریانشو نمیدونم ولی هرچی باشه اگر ماشین در بیاد یا نقدی یا اگر هم در نیاد در هر صورت خیره و حتما حتما یه درسی برای من داره که قراره خدا یادم بده
ولی برام یه چیز جالبه ، همیشه یه جورایی حریص بودم که بستنی بخرم و میگفتم ماشین در بیاد ولی این بار اصلا اینجوری حس نمیکردم انگار همه اش دلم میخواست ببینم خدا چی میخواد بهم بگه
و گفتم خدا هرچی از این اتفاق که اتفاقی نیست ،از تو به من برسه من به اون خیر محتاجم
بعد که تخم مرغم رو خوردم،شروع کردم به چاپ کردن طرحا و نقاشی کشیدن و شروع سری جدید آینه دستیا و نقاشیا و زیر لیوانیا و کلی گردن آویز و چوبای دیگه که دیروز از خانی آباد رفتم حضوری گرفتم
دیشب مامانم که اومد خونه دیر وقت بود با داداشم از خونه خاله ام اومدن ،اومد بهم گفت که طیبه برات قلمو گرفتم 30 تمن 6 تا قلمو ، انقدر خوشحال شدم گفتم خب فردا امتحانش میکنم
امروز که البته 5 اردیبهشت میشه امتحان کردم خیلی خوب بودن و واقعا عالی بودن و میگفتم خدایا سپاسگزارتم که قلمو هارو به دست من رسوندی
شب قرار بود بریم خونه مادربزرگم شام ببریم ، با مادرم که خواستیم بریم گفتم نقاشیامو ببرم برای فروش ؟؟
باز میگفتم ببرم یا نبرم
بعد گفتم نه من هر جا از این به بعد برم حتی مهمدنی با خودم میبرم نقاشیامو که تو اون محل بفروشم به آدما
و ایمانم رو به خدا بیشتر نشون بدم
وقتی سوار بی آر تی شدیم یه خانم با دخترش اومد نشست صندلی جلویی گفتم خدایا نشون بدم قشنگ گفتگوی درونم رو میشنیدم و حس میکردم که تشویقم میکرد میگفت آره زود باش الان وقتشه ایمانت رو نشون بدی
همینارو که شنیدم باز بدون اراده خیلی سریع کش موهارو چند تا دستم گرفتم و به مادرش نشون دادم و ازم دو تا خرید و 20 تمن داد
اون لحظه انقدر حس خوبی داشتم دلم میخواست فریاد بزنم و سپاسگزاریمو شکرم رو بلند با فریاد بگم خدایا شکرت با کمکت تونستم
دخترش انقدر ذوق میکرد برای نقاشی روش مادرش گعت اینارو از کجا میگیرین گفتم خودم درست میکنم گفت آفرین
بعد که خرید زود کش رو بست به موهای دخترش و انقدر ذوق داشت دخترش، گفت عکس بگیر ببینم مامان
مامانش عکس میگرفت بعد گفت شکلک بوس هست
و گوشیشو باز کرد و رفت تو تلگرام وشکلکارو آورد تا به دخترش نشون بده و گفت ببین این شکلکو کشیده
خیلی ذوق داشت هی دستشو به چوب میزد و ذوق میکرد
منم انقدر خوشحال بودم که فقط تا چند دقیقه با ذوق سپاسگزارم خدا میگفتم
میگفتم سپاسگزارم که به کمکت تونستم ایمانم رو بهت نشون بدم و اینبار واقعا برام خیلی راحت بود حرف زدن
یاد حرف استاد افتادم وقتی شما شروع میکنید به تغییر و خدا میبینه ، جهان رو مسخر شما کرده وبه شما کمک میکنه و می افزاید
بعد یه دختر اومد پیشم نشست خیلی زیبا و موهاش خوشگل بود بهش نوشن دادم و اونم ازم خرید کرد یدونه
من بیشتر برای اینکه پول دستم بیاد خوشحال نبودم ، درسته که پول میاد دستم خوشحال میشم
ولی خوشحالی اصلیم برای این بود که تونستم و شد که ایمانم رو به خدا نشون بدم و وقتی میخواستم بگم بهشون میگفتم خدا شروع کردم حالا باقی با تو
وقتی پیاده شدیم به مامانم انقدر با ذوق میگفتم گفت آره دیدمت یهویی نشون دادی
بعد که رسیدیم خونه مادربززگم داداشم هنوز نیومده بود گفتم من برم تو میدان که پارک هم داره جمعیت زیاد بود اونجا بفروشم بیام
مادربززگم و عموم پرسیدن چی بفروشی ؟؟
تعجب کردن چون نمیدونستن و بهشون گفتم گفت برو ،مامانم گفت نیم ساعته زود برگرد که داداشت رسید شام بخوریم
من برخلاف روزای قبل که میرفتم جایی نمیتونستم و برمیگشتم، این باز واقعا حس خوبی داشتم ، یه حس اطمینان قلبی بود که باعث شده بود من بخوام و برم تو میدان محل مادر بزرگم کارامو نشون بدم به مادر بچه هایی که داشتن سرسره بازی و تاب بازی میکردن
انگار حس ترس و نگرانی رفته بود تا حد خیلی زیادی که قبلا داشتم و الان جاشو یه اطمینان قلبی پر کرده بود
و همه این اطمینان فکر کنم از اون جاهایی میاد که من میرفتم تا قدم بردارم و خدا لحظات اول برام مشتری میشد
وقتی رفتم به اولین نفر نشون دادم دو تا خرید بعد به چند نفرم نشون دادم خریدن و چند نفرم نخواستن
تو نیم ساعت 50 هزار تمن فروختم و با 30 هزار تمن بی آر تی شد 80
خوشحالم از اینکه پیشرفت داشتم و خدا جوری کمکم کرد که واقعا یه حس عمیقی از اطمینان داشتم
و فقط میگفتم خدایا شکرت شد
و انقدر انسان های خوبی سر راهم میومدن و میفروختم و انقدر مودب و خوب بودن خیلی عالی بود و همه و همه کار خداست
وقتی برگشتیم خونه گفتم سلام خونه من ، یهویی یادم افتاد گفتم این که خونه من نیست خونه خداست
هر چی دارم از خداست و یاد حرفای استاد تو توحید عملی قسمت 11 میفتادم
وقتی عموم پرسید چقدر فروختی ،گفت خوبه تو وقت کردی بیا سمت مدرسه دخترونه خونه ما اینجا هر خیابون یه مدرسه دخترونه هست پر از مدرسه بیا و تو این یه ماه ببر بفروش
گفتم باشه اینجا هم میام
خدا رو بی نهایت سپاسگزارم که وقتی دید من یه قدم برداشتم ، برای من بی نهایت قدم برداشت
و این مهم ترین و با ارزش ترین بود برای من ،که خدا به یکباره شک و تردیدا و نگرانی هایی که مانع از صحبت کردنم و حرف زدنم با آدما میشد که ببرم بفروشم ازم گرفت
و من تازه دارم درک میکنم که وقتی حرکت میکنم خدا بهم میده تازه دارم معانی آیاتش رو با حرکت کردن و قدم برداشتنام میفهمم
ایمانی که عمل نیاورد حرف مفت است
تازه امروز میگفتم خدای من
قبل از آگاهی من از این آینه ها و جاکلیدیا چقدر درست میکردم و نمیگرفتن تو پیج کاریم و طبق باور های محدودی که داشتم دستام درد میکرد ، میگفتم مشتری نیست و ایمان نداشتم که عمل بیاره برام و حتی منصرف میشدم و همه رو هدیه میدادم به فامیل یا دوستام و غریبه ها
الان ببین بدون اینکه به زحمت خاصی بیفتم میفروشم البته خدا میفروشه من که کاره ای نیستم
امروز مامانم گفت طیبه حساب کردی ببینی این هفته چقدر فروختی
وقتی حساب کردم دیدم تو سه روز خودشم در عرض یک ساعت در روز کلشو جمع کنی 3 ساعت حالا 4 ساعت با نیم ساعت امروز
من یک میلیون فروش داشتم
این خودش بزرگترین پیشرفته برای من
از لحظه ای که روز یک شنبه رفتم تا تو مترو بفروشم و قدم کوچیک برداشتم خدا فرداش برام 600 واریز کرد به حسابم
الان که دارم فکر میکنم میبینم ، که من اگر قدم هام رو سریع تر بردارم به قول استاد عباس منش ، نتایجم سریع تر رخ میده مثل همین 4 ساعتی که یک میلیون فروشم بود
همه اینا برای من ددسه و سعی میکنم تا بیشتر سعی کنم ایمانم رو به خدا نشون بدم خیلی خیلی خوشحالم که خدا هر لحظه برای من خیر و برکت از همه نظر میده
هر روز این باور رو به خودم تکرار میکنم میگم
طیبه هر لحظه اگر سعی کنی با خدا حرف بزنی هر کاری انجام دادی از خدا بپرسی و سعی کنی بگی چشم
تو اون لحظه ای که داری با خدا حرف میزنی همه چی داری
بی نهایت ثروت ،شادی ،سلامتی ،آرامش ، عشق و مهم تر از همه خدا رو داری که بهش وصلی و ارزشمندی براش و عاشقته و وقتی وصلی به منبع فدرت و نور و عظمت همه چی داری
من امروز حس میکردم همه چی دارم عشق شادی سلامتی آرامش و ثروت
این روزا بیشتر و بیشتر داره میشه این حس و اشتیاقم برای تلاش برای بیشتر حرف زدن با خدا ، بیشتر تلاش کردن برای تقویت مهارت هام و کمک خواستن از خدا و انگیزه ای که میگیرم با هر پیشرفت روزانه ام
بی نهایت سپاسگزارم خدای من
برای تک تک خانواده صمیمی عباس منش بهترین هارو میخوام الهی سعادت در دنیا و آخرت باشه برای همه مون
الان که دیدگاهمو نوشتم هدایت شدم اینستاگرام استوری استادم رو باز کردم ، یه ترم از آموزش پیانو رو ازش خریده بودم چند سال پیش نوشته بود چه تاریخ پر معنایی
3/2/1
خدا منو هدایت کرد تا ببینم و سعی کنم شروع کنم بیشتر ایمانم رو امروز در عمل به خدا نشون بدم
چقدر جالب همیشه موقع شروع مسابقه ای یا کاری میگن
3/2/1
حرکت ، شروع
خدایا کمکم کن بی نهایت به کمکت و هر آنچه خیر هست که از تو به من برسه محتاجم
نمیدونم این چندمین بار شد که دیدگاهم رو برای این فایل بسیار زیبا و پر از آگاهی مینویسم
من دیشب بعد نوشتن رد پام در روز شمار رفتم تا برنج بپزم و آبش رو هر شب به صورتم بزنم باتوجه به خاصیت زیادی که داره
که البته تمام خاصیت ها با قدرت خداست که اثر گذاری داره
بعد برنجشو چون استفاده نمیکنم و همیشه میریزیم به پرنده ها ، میخواستم تو یه ظرف بریزم یهویی حس کردم بهم گفته شد نگه ندار برای فردا
همین الان برو پشت بوم و بریز اونجا تا صبح پرنده ها بخورن گفتم آخه این وقت شب من برم پشت بوم ؟
باز شنیدم آره برو گفتم بذار ببینم مادرم تو لباس شویی لباسارو شسته ،لباس هم هست که ببرم آویزون کنم به بند رخت
بعد به مامانم گفتم گفت آره ببر و بعد رفتم همین که کارم تموم شد
به آسمون نگاه کردم انقدر صاف و زیبا بود و ستاره ها رو نگاه کردم ،و شروع کردم به سپاسگزاری و با خدا حرف زدن
همین که میخواستم برگردم یه حسی بهم میگفت نرو بمون وبیشتر حرف بزن با خدا ، بعد که شروع کردم به حرف زدم گریم گرفت و دو تا خواسته ازش درخواست کردم و بعد بازم حرف زدم و برگشتم
دیروز داشتم خونه رو جارو میکردم یهویی یه چیزی از دلم جاری شد که گفتم خدا منظورت چیه ؟ که خونه رو تمیز کن مهمون بیاد …؟
شب هم در رابطه با اون نمیدونم چجوری شد تو حرف زدنم با خدا درخواستمو که به همین مهمون بود که گفته شد درخواست کردم و گفتم باقی با خودت
و صبح هم خواب دیدم که شده
خدایا سپاسگزارم ازت
دیشب بعد اینکه از پشت بوم اومدم پرسیدم خدا وسیله هام خیلی سنگینه من فردا میرم کلاس رنگ روغن تجریش ، آیا با خودم نقاشیامم ببرم تا مترو بفروشم
انقدر قشنگ حس میکنم این گفتگو رو تا میپرسم بهم میگه جدیدا هم ، دو سه باری اینو حس کردم که وقتی حتی از دلم میگذره که مثلا کاری انجام بدم تا به زبون نیاورده جواب میشنوم که انجام بده با انجام نده
بعد که پرسیدم حس کردم باید پاشم و تو کیف دستی پارچه ای بذارم و فردا ببرم با خودم
پرسیدم خدا من کجا بفروشم دیگه هرچی تو بگی
یهویی شنیدم که اگر تو قدم برداری و ایمانت رو به من نشون بدی چنان بهت عطا میکنم که راضی باشی میتونی فردا ایمانت رو به من نشون بدی ؟؟؟ میتونی فردا تو مترو تو واگنش وسیله هات رو در بیاری و نشون بدی ؟ این کارو بکن من بهت قول میدم که خیره سعیتو بکن ببین چی میبینی
گفتم خدا دلم میخواد ، ولی وقتی میرم نمیتونم حرف بزنم تو کمکم کن اراده ای بهم بده که بتونم حرف بزنم ، مثل اونروز نمیخوام بشه که من هی فکرم به تئاتر شهر بود و تو جوری منو بردی اونجا که بهم بگی خواسته تو به تنهایی تو رو به چیزی نمیرسونه
این با خدا بودن و وصل شدن به خداست و از خدا طلب کمک کردنه و ایمانت رو در عمل نشون دادنه که تو رو به همه چی میرسونه
بعد هرچی که بود رو گذاشتم تو کیف دستی ، باز پرسیدم خدا باید کجا ببرم پهن کنم رو زمین تا بفروشم
و سوالمو گفتم و رفتم تا بخوابم
وقتی دیشب اومدم بخوابم دو روز بود بهم گفته میشد که چند روزه قرآن نمیخونی و فکر نمیکنیا ،،قرآن بخون و من نمیخوندم نمیشد بخونم چند روزو
دیشب که رفتم بخوابم باز بهم گفته شد قرآن بخون ، وقتی گوشیمو برداشتم و اپلیکیشن قرآن رو باز کردم گفتم خدا چه سوره ای رو باید بخونم و به گفته هات فکر کنم و سعی کنم تا عمل کنم؟
اپلیکیشن رو که باز کردم آیه ای از سوره احزاب بود اول صفحه که همیشه یه آیه رو میذاره هر بار که باز میکنی اپلیکیشن رو ، که نوشته بود
در آن جاودانه اند و از آن درخواست انتقال به جاى دیگر نمى کنند
بهشت فردوس رو که خوندم یه حسی بهم گفت که باید بری همینجا بهشت فردوس تا وسایلاتو بفروشی
گفتم خدا مگه اینجا تو تهران بهشت فردس هست ؟؟
رفتم گوگل نوشتم بهشت فردوس یهویی دیدم نوشته باغ فردوس و دیدم یه جای خیلی زیباست که نوشته محلیه که عکاسا علاقه زیادی دارن به عکاسی وطبیعت زیبایی داره
من تاحالا نرفتم اونجا، گفتم خدا من بعد کلاس چجوری برم اگر مسیرش دور باشه؟ وسیله هامم سنگینه ،
وقتی داشتم میگفتم یهویی دیدم نوشته که در حوالی میدان تجریش است خیلی باحال بود اینو خوندم گفتم خوب بلدی چجوری همه چیزو بچینی کنار هم که من راه دور نرم و نزدیک ترین مسیر باشه برام بعد کلاسم
خیلی حس خوبی داشتم خدا از آیه قرآن اسم جایی که باید 1 اردیبهشت میرفتم و وسیله هامو میفروختم رو بهم گفت
1 اردیبهشت
اردیبهشت هم بهشته
باغ فردوس هم بهشته که تو قرآن گفت بهشت های فردوس
خیلی خوشحالم خیلی
یه چیزی هم حس کردم یادمه تو یکی از فایل های استاد که گفتن 107 آرزو و خواسته تونو بنویسید وقتی آیه 107 سوره کهف رو خوندم یاد 107 تا آرزو و خواسته ام اعتادم که تو دفترم نوشتم
عمیقا حس خوبی دارم ،الان که دارم مینویسم اگر خدا بخواد امروز ایمانم رو به خدا سعی میکنم بیشتر نشون بدم و در عمل بهش نشون بدم
امروز سرشار از درس بود برام و تمام اتفاقایی که افتاد درسی بزرگ بود که از خدا سپاسگزارم که خیلی زود بهم گفت که یادم باشه
صبح که بیدار شدم، در مورد کلاس طراحی که از اینستاگرام ثبتنام کردم و از تلگرام کانال آموزشش رو گذاشته بود
چند روری بود که هرچی دانلود میکردم نمیشد و چون کانال خصوصی بود نمیشد ذخیره کرد
امروز خدا بهم کمک کرد تا یه برنامه ای پیدا کنم و بشه که خیلی راحت فایلای دانلودی رو به گوشیم انتقال بدم تا تو گالری گوشیم داشته باشم
بعد ظهر من و مادرم رفتیم تجریش تا بفروشم آینه دستیا و کش مو و جاکلیدیامو و مادرم رزماری هایی که دیشب رفتیم چیدیم از پارک رو میخواست نشون مغازه ها بده
بعد که رفتیم با مترو تا تجریش که رسیدیم من باز رفتم همون جایی که یه پله مونده به در خروجی تجریش سمت بازارش وایسادم و وسایلامو پهن کردم تازه پهن کرده بودم که سه تا مشتری اومد
خدا نذاشت اینبار یه عکس هم بگیرم بلافاصله مشتری آورد برام
البته مشتری شد برام
من خیلی ذوق داشتم یه آقا برای بچه هاش 2 تا جاکلیدی 2 تا جفت ،کش مو خرید 35 شد
یه خانم هم 2 تا کش مو با یه دیوار کوب که زیر لیوانی هم میشد استفاده کرد خرید 110 شد
و یه خانم 50 تمن شد جاکلیدی و کش مو گرفت بعد بهم گفت که شماره مو بدم تا بعد سفارش اگر داشت بهم بگه
بعد که رفتن نن انقدر ذوق داشتم که چند نفری هم اومدن و هی گفتن کارت خوان و دیدن ندارم مثل روزای قبل رفتن و این تضاد باعث شد به فکر گرفتن کارت خوان از بانک باشم
بعد یه آقا اومد و دو تا جاکلیدی و بعد دو نفر هم اومدن دوتا جاکلیدی خریدن
همینجوری نشسته بودم که یهویی دیدم یکی با سرعت به سمتم اومد و گفت خانم پاشو چرا اینجا بساط کردی مگه مترو جای فروشه ، گفت اینبارو وسایلاتو جمع نمیکنم یه بار دیگه ببینمت میگیرم وسایلاتو
من خندیدم و تو دلم گفتم هیچ کاری نمیتونی بکنی خدای من محافظ من هست
بعد که جمع کردم و رفتم بالا به مادرم زنگ زدم گفت بیا بازار تجریش رفتم و بعد یکم نشستیم تا ناهار بخوریم که از خونه برده بودیم
تو راه من دائم از خدا میپرسیدم که خدا دیدی که اینجا نشد حتما یه جای دیگه برام روزی داری و قدم بعدی رو بهم بگو
بعد داشتم با مادرم حرف میزدم که دیدم یه خانم که لباسای رنگی پوشیده بود اومد سمتمون و پرسید اینا چی هستن و من گفتم رزماریه و برای فروشه ، بعدش یکم حرف زد درمورد فروش و گفتم که من میفروشم و الانم مترو بودم از اونجا اومدم اینجا و جریان اینو که مامور گفت وسایلاتو بردارم بهش گفتم که نباید میگفتم
در اصل توجه بود که نباید میگفتم تا توجه نکنم بهش
بعد گفت شبا بیاری بفروشی ،اینجا کاری ندارن
بعد یهویی بین حرفاش گفت میرم پارک ملت اونجا یکم بگردم
وقتی گفت پارک ملت عین یه چراغ برام روشن شد که من باید برم اونجا
چون تو راه از خدا پرسیدم قدم بعدی رو بگو مترو نشد یکم شد بشینم حالا کجا برم
تو خیال خودم تئاتر شهر بود ولی وقتی پارک ملت شنیدم گفتم من باید برم اونجا
خدا بهم نشونه داده ، حتی خانمی که داشت حرف میزد چند بار گفت ببخشید اومدم باهاتون حرف زدم نمیدونم چجوری شد که اومدم باهاتون حرف زدم
منم تو دلم گفتم همه اش کار خداست که از زبون شما به من بگه برو مارک ملت اونجا بفروش
بعد مادرم رفت زیارت کنه تو امامزاده صالح ،من نشسته بودم یکم دیر کرد تو دلم گفتم نیومد بذار دفتر طراحیمو بردارم و طراحی کنم دستمو بردم سمت کیف تا دفترمو بردارم شنیدم که
نه ، برندار الان مامانت میاد گفتم باشه و همین که دستمو کشیدم دیدم مامانم اومد گفت بریم
اون لحظه خندم گرفت گفتم خدا تو داری چیکار میکنی با من ایول بابا خیلی باحالی
بعد که رفتیم به مامانم گفتم من میرم پارک ملت و از هم جدا شدیم ،وقتی رسیدم نمیدونستم کجا وایسم هی میپرسیدم خدا تو بگو کجا برم
اول رفتم نشستم کنار تاب و سرسره که بچه ها بازی میکردن گفتم خدایا تو پارک که کسی نیست ولی باشه میشینم بعد بچه ها توپ بازی میکردم که بلند شدم و رفتم که از ورودی پارک رفتم سمت غرفه هایی که وسیله میفروختن
رو صندلی نشستم و اول گذاشتم آینه هارو رو صندل بعد دیدم نمیشه رو زمین خواستم بچینم حتی خدا اجازه چیدنم بهم نداد همون اول مشتری اومد و 3 تا ازم خرید کرد و گفت که خیلی خوبه کارات بعد گفت تاحالا تو این پارک ندیدمت من زیاد میام خونمون اینطرفه گفتم من تازه بار اوله اومدم و رفته بودم تجریش اونجا مامور نظارت گفت پاشو
من که داشتم میگفتم یه صدایی حس میکردم که نگو نگو نگو و این نگو نگو ها بلند بود و اصلا بهش توجه نکردم و گفتم به اون خانم
بعد رفتنش من که نقاشیامو چیدم رو زمین یکم نشسته بودم نگهبانی پارک اومد و گفت جمع کن
من یه لحظه بغضم گرفت و نتونستم جلوی گریه مو نگه دارم گریم گرفت تو دلم گفتم خدا خودت گفتی بیا اینجا پس چرا مثل مترو مامور اومد گفت جمع کن
مگه خودت نگفتی بیام اینجا و اون لحظه نتونستم کنترل کنم ذهنم رو وقتی جمع کردم و رفتم دو سه قدم اونور تر به خودم گفتم طیبه آروم باش
کنترل کن خودتو اینجور جاهاست که باید خودتو کنترل کنی
بعد رفتم نشستم ایستگاه بی آر تی گفتم خدا ببخش منو من به خودم ظلم کردم نباید گریه میکردم تو برای من زود مشتری فرستادی من ناشکری کردم و گفتم چرا
بعد گفتم خدا میدونم بخشیدی منو سعی میکنم دیگه تکرار نشه حالا میگی کجا برم بهم میگی؟؟
بعد یه حسی بهم گفت پاشو برو
باز تو خیال خودم به پارک تئاتر شهر فکر میکردم انگار یه چیزی پس ذهنم بود که اونجا خوب میفروشم در صورتی که اینا مهم نبود
مهم خدا بود که همه کارامو به خدا بسپرم مثل دفه های قبل که نذاشته بود کامل بچینم زود برام مشتری آورد
وقتی رفتم با بی آر تی ،گفتم دیگه برم خونه و قرار بود ایستگاه مولوی پیاده بشم تا خط عوض کنم ولی وقتی تئاتر شهر نگه داشت فکر کردم اون ایستگاهه و نمیدونم چی شد یهویی پیاده شدم
البته اون لحظه پرسیدم چرا؟ من که میخواستم برم خونه چرا یهویی پیاده شدم
بعد جواب خودمو دادم گفتم حتما اینجا یا باید درسی یاد بگیرم یا برم بفروشم
وقتی رفتم دیدم همه دست فروشا وسایلاشونو زمین پهن کردن و منم یه جا گشتم و از خدا میخواستم که یه جا باشه و وایسم اونجا که دیدم یه آقایی کار نقاشی با خودکار گذاشته بود و گفتم و کنارش وسایلامو پهن کردم یک ساعتی وایسادم کسی ازم نخرید ولی داشتن نگاه میکردن
پرسیدم خدا چی شد ؟؟؟؟
تو که وفتی من میخواستم نقاشیامو بذارم زمین لحظه اول مشتری میاوردی چی شد الان چرا یک ساعته اینجام کسی نیومده ؟؟
این باعث شد من فکر کنم از اول روز تا اون لحظه ام و از خودم پرسیدم طیبه چه رفتارایی داشتی ؟؟؟ چی شد ؟؟ و جوابی نداشتم
وقتی دیدم شب شد جمع کردم تا برگردم خونه
سوار بی آر تی شدم اونجایی که باید پیاده میشدم باز نشناختم و دو ایستگاه بعدش دوباره برگشتم
وقتی آروم داشتم فکر میکردم یهویی مثل جرقه ، گفته شد که
طیبه یک اینکه تو یادته شنیدی نگو نگو نگو و گفتی
بازگو کردی به اون خانمی که گفت میره پارک ملت اتفاق رو که مامور اومد و گفت باید جمع کنی و بعد تو پارک ملت هم به مشتری اولت گفتی
بعد گریه کردی و گفتی خدا چرا؟؟؟
یکم فکر کن
خدا مقصر نیست ،این تو بودی که با توجه کردن به جریان اول و با بازگو کردنش باعث شدی دوباره برات رخ بده و بگن جمع کن وسیله هاتو
وقتی اینا تو یه لحظه بهم گفته شد و یادم اومد گفتم وای آره من خودم مسئولش بودم و فکر میکردم خدا نذاشته یا جایی که از طریق اون خانم بهم گفت بیام نشد بفروشم
و بعد گفتم خدایا منو ببخش من به خودم ظلم کردم
اول اینکه باید به نگو نگو های تو توجه میکردم و نمیگفتم دوم اینکه باید کاملا رها بودم
بار اول شاید ممکنه توجه خودم نبود ولی چون توجه کردم بار دوم رخ داد
و بعد فکر کردم گفتم خب حالا چرا تو تئاتر شهر هیچی نفروختم و وقتی که فکر کردم تو راه برگشت به خونه متوجه شدم که بله من تو خیال خودم فکر میکردم اونجا مشتری زیاده در صورتی که مشتری و جمعیت زیاد مهم نیست
مهم خداست
مهم اینه که ایمانم رو نشون بدم و هیچی نگم و بذارم خدا کاراشو انجام بده خداست که مشتری میاره حتی اگه آدمای کمی باشن خدا جوری مشتری میاره که خودش خوب بلده
امروز با این اتفاقات دو تا درس خدا بهم یاد داد و سعی میکنم همیشه یادم باشه
اینکه به قول حرفای استاد تو این فایل، فکر نکنم که خودم میدونم و اون لحظه که همه اش فکرم این بود تئاتر شهر بیشتر میخرن خدا بهم گفت باشه برو تئاتر شهر برو ولی هیچ کس نمیخره ازت و هرکس میومد نگاه میکرد یه نفر دیگه مانعش میشد تا نخره و من اونموقع فهمیدم که من یه رفتاری داشتم که نمیخرن چی بوده و انقدر فکر کردم و از خدا خواستم تا بهم درسارو گفت
که تا عجزت رو در مقابل من ،فقیر بودن و ناتوان بودنت رو نشون ندی هیچ کمکی بهت نمیشه
درسته وقتی اون فکرو داشتم که تئاتر شهر فروش داره ولی در کنارش از خدا هم میخواستم که بگه کجا برم که ازش سپاسگزارم که هم تو مترو و هم پارک ملت جمعا 245 فروختم
و همه کار خدا بود هم کمکم کرد و هم درس یادم داد که همیشه یادم باشه و عاجز باشم در برابر خدای خوبم
من چند روزه همه اش دارم این فایل زیبا رو گوش میدم و هر لحظه یه چیز جدید رو درک میکنم
امروز که داشتم گوش میدادم و به آخر فایل رسیدم
لبیک اللهم لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک ، إن الحمد والنعمه لک والملک، لا شریک لک لبیک!
بله، خداوندا، بله، ستایش و نعمت از آن تو است و سلطنت نیز! تو را شریکی نیست
یه لحظه پیش خودم گفتم برم معنی دقیقشو ببینم چی هست وقتی از گوگل نگاه کردم ، یاد دیروز افتادم که وقتی به دلم بستنی افتاد و وقتی رفتیم تا بستنی بگیریم ، یهویی هدایت شدیم به حیاط مسجد همه دستشون بستنی میخوردن و وقتی اون لحظه دیدم که در زمان مناسب در مکانی قرار گرفتم که خدا به خواسته ام که بستنی بود رسوند همون لحظه آخر فایل لبیک اللهم لبیک رو شروع کرد به خوندن من اون لحظه پر از شوق بودم انگار تو بهشت بودم
امروز که آخر فایل رو گوش دادم یهویی اون لحظه یادآور شد بهم
من امروز ظهر رفتم رزماری چیدم از پارک تا بیارم و از خاصیت هاش برای پوست و موها و کلا برای استفاده تو غذا هامون از این به بعد استفاده کنیم و دو کیلو چیدیم تا به عطاریا هم ببریم تا بفروشیم
یه حسی بهم گفت میتونی از رزماری بچینی و بفروشی وقتی رفتیم بچینیم من به جوانه های تازه که کوچیک بودن میخواستم دستممو ببرم و بچینم یهویی شنیدم نه ،اونا جونترن ،اونایی رو بچین که پایین ترن و بلند ترن
برام جالب بود، پرسیدم چرا نباید جوانتر هارو نچینم
ولی جوابی نشنیدم و فقط حس میکردم که نباید اونا رو بچینم و بلند ترارو باید بچینم و گفتم چشم
وقتی اومدیم خونه تمرینای رنگ روغنم رو انجام دادم و داشتم این فایل رو گوش میدادم
به اینجای فایل که رسیدم
وَ إِذا سَأَلَکَ عِبادی عَنِّی فَإِنِّی قَریبٌ أُجیبُ دَعْوَهَ الدّاعِ إِذا دَعانِ فَلْیَسْتَجیبُوا لی وَ لْیُؤْمِنُوا بی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ
هنگامى که بندگان من، از تو درباره من سؤال کنند، (بگو:) من نزدیکم; دعاى دعاکننده را، به هنگامى که مرا مى خواند، پاسخ مى گویم. پس باید دعوت مرا بپذیرند، و به من ایمان بیاورند، تا راه یابند (و به مقصد برسند).
اونجایی که استاد گفت جواب برمیگرده به میزانی که ما ایمان داریم به خداوند ، به میزانی که میپذیریم که خداوند میتونه مارو هدایت کنه ، خداوقند میتونه نعمت ها و برکت هارو وارد زندگی ما بکنه
اگر من بهش اجازه بدم
میگه که اجابت میکنم به شرطی که اون به من ایمان بیاره ،اونم منو اجابت کنه
من همیشه فکر میکردم چجوری هست این آیه که خدا گفته ایمان بیاره و منو اجابت کنه ولی اصلا درکش نمیکردم ،چون اونموقع در مدار درکش نبودم الان در مداری بودم که درکش بهم داده شد
تو کار خودتو درست انجام بده
خدا همیشه داره خوب کار خودشو درست انجام میده
این حرف آخر مثل چراغ بود برام و روشن شد
مثل یه فیلم رد شد از جلوی چشمم و یه حسی بود که بهم فهموند که تو این اجابت کردن رو تازه یاد گرفتی
از این روزا که اجازه میدی خدا کارارو انجام بده و رهاتری و اجابتش کردی
من تازه الان باشنیدن دوباره این آیه از قران که استاد گفت
مفهوم اجابت رو درک کردم
قبلا میپرسیدم اجابت چجوریه چه کارایی باید انجام بدم؟؟؟؟
نگو من این روزا داشتم انجام میدادم و یاد میگرفتم
و اجابتش میکردم خدا رو
لحظه به لحظه اش یادم میاد
مثلا
وقتی من توقف کرده بودم و فایل استاد رو شنیدم اونروز یه درک هایی کردم و گفتم ببین طیبه مگه استاد نگفته بود که جهان حرکت رو دوست داره
مگه نگفته بود وقتی قدم برداری قدم بعدی بهت گفته میشه
مگه نگفته بود ایمانی که عمل نیاوره حرف مفت هست
مگه نگفته بود ایمانت رو نشون بده
اون روز که با خودم بهتر بگم با ذهنم درگیر بودم که تو مترو آینه دستیامو بفروشم یا نه یا اینکه وقتی هفته پیش رفتم یک شنبه بازار نزدیک خونمون و نتونستم بچینم زمین و بفروشم
حتی بهم گفته شد تو گذاشتی زمین ببینی که فروش میره یا نه ؟؟؟؟
من اونروز باز نمیخواستم تو مترو بذارم زمین
تو یه لحظه تمام اینها و کلی حرف های دیگه یادم اومد و همینطور تمام کمک هایی که خدا بهم کرده بود بهم یادآور شد
مثلا وقتی به خدا ایمانم رو نشون دادم و رفتم بهشت زهرا و بزرگترای سربازا ازم خرید کردن و اونجا جوری روان حرف زدم باهاشون و هیچ ترسی نداشتم و همه و همه کار خدا بود
و یا وقتی که من برای فروش پفیلا اولین بار رفتم و بعد چند بار رفتم خدا برای من تو چند دقیقه های اول مشتری میفرستاد و من انقدر ذوق میکردم
یا وقتی که این هعته یکشنبه گفتم به خدا ، اینبار میخوام برم یکشنبه بازار ولی دست خالی برنمیگردم میخوام ایمانم رو بهت نشون بدم و رفتم و 20 هزار تومان فقط فروختم و حتی گفتم که خدا قدم بعدیم چیه و جوری هدایتم کرد تا بهم از طریق یه خانم بگه برو مسجد و پایگاه اسم بنویس برای تدریس نقاشی
همه اینا رو یادم آوردم تو چند لحظه بود این یادآوریا
که گفتم نه طیبه ، دیگه بسه یکم حرکت کردن و بعد توقف کردن و دوباره حرکت کردن و دوباره توقف کردن
اگر اینجوری پیش بری نتیجه ای نخواهی گرفت
و گفتم خدا من میرم سمت در ورودی مترو وایمیستم و آینه هامو میذارم زمین تا بفروشم میخوام ایمانم رو مثل دفه های قبل بهت نشون بدم و من اون روز رفتم
و خدا دقیقا 14 ثانیه اول برام مشتری فرستاد
من الان دارم با اشک این دیدگاهم رو مینویسم
خیلی خوشحالم که الان درک کردم که اجابت کردن یعنی چی
اینجا که استاد گفت
تو کار خودتو درست انجام بده
خدا همیشه داره خوب کار خودشو درست انجام میده
من گفتم وای خدای من اون لحظه اتفاقات این چند روز اومد جلوی چشمم
که درک کردم اجابت کردن رو که خدا گفته من اجابت میکنم به شرطی که اون به من ایمان بیاره ،اونم منو اجابت کنه
من دقیقا اونروز گفتم خدا میخوام از این به بعد ایمانمو بهت نشون بدم
وای خدای من گریم میگیره
و وقتی قدم رو برداشتم لحظه اول خدا کار خودشو انجام داد وقتی دید که من قدم برداشتم و ایمانم رو نشونش دادم و گفتم خب باقی با تو
وقتی داشتم آینه هارو رو زمین میچیدم گفتم خب الان نشون دادم ایمانم رو تو برام مشتری بفرست
14 ثانیه نشده مشتری اومد و یه آینه خرید و انقدر تحسین کرد انقدر سپاسگزار بود و من انقدر خوشحال شدم
برای من کلی حرف داشت این 14 ثانیه که حتی اون لحظه به فکر رفتم و گفتم
که ببین طیبه تو کافی بود ایمانت رو به خدا نشون بدی وگرنه که خدا حاضره به عطا کردن ، به بخشیدن ، به هر آنچه که به طبیعی ترین و ساده ترین راه برای تو برسه و هر خواسته ای داری کافیه ایمانت رو در عمل نشون بدی
و الان رو ببین که در عمل نشون دادی ایمانت رو و قدم برداشتی و خدا به سرعت برات نشون داد که چه قدرتی داره
میتونه همه چی بهت عطا کنه کافیه به قول قرآن به اندازه ذره ای دانه خردل بهش ایمان بیاریم
من الان با این حرف استاد این درک هارو کردم و از اول تا آخر که نوشتم، این دیدگاه رو گریه کردم و از خدا سپاسگزارم که بهم کمک میکنه
و این درک رو داشتم که تا زمانی که من حرکت نکنم و ایمانم رو در عملم نشون ندم خدا به من هیچی نمیده هیچی
خوشحالم از اینکه اینا همه اش میخواد بهم بگه که طیبه تو که برای تغییر هر روز تلاش میکنی خدا هم قشنگ میبینه تلاش هات رو و بهت عطا میکنه
فقط به اندازه ای میده که تو تلاش میکنی
و باز هم حرف استاد یادم اومد که میگفت اگر هدفت بزرگه باید قربانیت هم بزرگ باشه باید تلاش کنی بیشتر از دیروز تا سریع تر به نتیجه برسی
من اینجا تعهد میدم که هر روز بیشتر و بیشتر تلاش کنم و در مسیر تکاملم که لذت میبرم ، تلاش کنم تا بیشتر ایمانم رو به خدا در عمل نشون بدم و دائم در حرکت باشم
پر قدرت و با تمرکز گوش بده و میدونم که نتایجت فوق العاده میشه
خیلی ممنونم که برای من نوشتی
میدونم که به زودی دوره جدید رو هم میخری و میای خبرش رو بهم میدی و کلی خوشحالم از اینکه در مدار جدید برای دوره 12 قدم ،قدم گذاشتی و پر قدرت ادامه بده
اتفاقات و ایده ها و شگفتی های خیلی زیادی در انتظارته ملیکا جان
خیلی خیلی دوستت دارم
خیلی خوشحالم
یاد روزایی افتادمکه دوره 12 قدم رو خریده بودم و از قدم دو که گوش دادم و استاد گفت اگر چسبیدی به یک خواسته و اون خواسته عشق باشه راه رو صد در صد اشتباه رفتی
و از این دوره بود که من از خواسته عشق رها شدم
از اصرارمبه خدا که فردی باشه که من میخوام
و خوشحالم که الان از خدا میخوام که هرچی که تو بگی باشه
و حتی اگر هم در دلم خواسته ام باشه بازم میگم هرچی تو بگی ربّ من
خداروهزاران مرتبه شکر
فکر نمیکردم روزی انقدر تغییر کنم که بگم هرچی تو بگی ربّ من
البته یه وقتایی شده که ممکنه خواسته مو در همه جنبه ها بگم اما سعی میکنم به یاد بیارم که هرچی خدا بچینه قشنگ تره
از خدا میخوام برای ملیکای عزیزم بهترین هارو بچینه ،جوری برات بچینه که الیته پاسخ باورهای خودت رو بهت میده
پس باورایی بسازی که خدا بهترین هارو برات بچینه
خدایا شکرت برای همه بهترین هارو رقم بزن
آمین
منتظر نتایج فوق العاده ات هستم ملیکا جان که بیای و برام بنویسی
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 1 خرداد رو با عشق مینویسم
امروز روز سوم، آخرین روزی بود که رفتم به اون خیریه که به صورت رایگان ،داشتیم دیوارای خونه هاشو رنگ میکردیم
امروز صبح که رفتم فقط یک وعده خوردم و با حالی بسیار عالی رفتم تا امروزو تجربه کنم
وقتی رسیدم هنوز نیومده بودن از بچه ها که نقاشی رو شروع کنیم ،منم یک ساعت انقدر خوب خوابیدم که خیلی حس خوبی داشتم
روز خوبی بود درخت و گل و پرنده کشیدم رو دیوار و صاحب موسسه خیریه خیلی پسندیده بود ، تا شب کار کردیم ، کلی خوراکی دادن که من سهممو برداشتم و آوردم خونه برای داداشم
خوشحالم از اینکه دارمتمرین میکنم از چیزهایی بگذرم که برای بدنی که خدا به من عطا کرده تا در این دنیای گذره امانت داری کنم ، میتونم بگذرم و یاد میگیرم که امانت دار خوبی باشم و وقتی جسمم رو ترک کردم افسوس اینکه مراقب این امانت نبودم رو نخورم
خدایا شکرت که منو در مسیر قانون سلامتی قرار دادی
کارمون کمی کمتر شد مسئول خیریه رفته بود کلی خوراکی و چیزای دیگه خریده بود و چیده بود تا ما دخترا بریم و دور هم چای بخوریم
وقتی رفتیم دور هم نشستیم ،یکی یکی گفتن دانشجوی کجا هستن و بودن
همه از دانشگاه تهران بودن و فقط من بودم که بینشون شهر خودم تا کارشناسی خونده بودم
وقتی یکی از دخترا گفت پس همه مون زرنگیم دانشگاه تهران هستیم
یه لحظه خیلی کوتاه حس کردم نجوای ذهنم میخواد بگه سکوت کن چیزی نگو
اما سریع گفتم چرا من فقط دانشگاه تهران درس نخوندم و ازم پرسیدن و گفتم شهر خودمون
و وقتی فهمیدن مدرکی که گرفتمرو رها کردم و رفتم دنبال علاقه ام نقاشی براشون جذاب تر بود
اینکه امور بانکی بخونی و بعد حسابداری
بعد نه بانک بری و نه دارایی و یا هیچ شرکتی
این براشون جذاب بود
و با یه حالت تعجب پرسیدن چرا نقاشی ؟ هیچ ربطی به تحصیلاتت نداره
که فقط یه جواب داشت علاقه
و اون چند روزو جوری با عشق کار میکردم و نمیگفتم خسته شدم و یه سره کار میکردم که یکی از دخترا گفت معلومه که چقدر علاقه داری ،چون خستگی برات معنایی نداره
اینو میشه از حس خوبیت موقع رنگ کردن رو دید
در صورتی که خودشم نقاشی رو از دانشگاه تهران خونده بود ،اما هی میگفت کمر درد گرفتم انقدر سر پا وایستادم
یاد حرف استاد میفتم که میگفت اگه کاری که انجام میدی حاضری صبح تا شب ،شب تا صبح انجامش بدی اون کار رو به عنوان شغلت شروع کن
اما اگر میگی علاقه داری و به خودت زحمت نمیدی درموردش کتاب بخونی و یا درموردش تحقیق کنی و یا کار کنی ،تو علاقه نداری
وقتی کلی باهم صحبت کردیم وشب که شد و مثل روز قبل که با مادر و پدر یکی از نقاشایی که اومده بودن
دوباره منو تا دم در خونه مون رسوندن و کلی کیف داشت
خیلی خوشحال بودم که خدا دستی از دستانش رو سر راهم قرار داده و منو تا در خونه رسوند
خدایا شکرت
وقتی رسیدیم در خونه مون ،دختر نقاش که درسشو از دانشگاه خونده بود ، بهم گفت اگه رفتی سر کار بهم بگو که منم بیام باهات کار کنم
تو دلممیگفتم نه نیاد چرا بگم بیاد و بعد وقتی فکر کردم گفتم تو کی باشی که بگی نیاد اگر خدا بخواد کار میکنه
بعدشم اگرم تو بگی ،تو فقط یه دستی هستی از دستان خدا و هیچی نیستی این یادت باشه
و بعد گفتم اگر تو از این نیت و دید میگی که میاد و تو نمیتونی کار کنی ،باید بهت بگم که تو باید درست کنی افکارت رو
تو هیچی نیستی طیبه
تو باید انقدر رو کنترل افکارت کار کنی ،رو باورهات کار کنی که نگران این نباشی اگر کسی بیاد همکارت بشه چی میشه؟
و به چی شدن هاش فکر کنی
خیلی خیلی تجربه خوبی بود خدایا شکرت
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
امروز 17 مرداد ماه ، خدا این فایلو بهم نشونه داد تا یه سری چیزای جدید بهم یاد بده و من انگار تازه میشنوم این حرفارو
این قسمت از فایل برای من پیام داشت که استاد میگفت
وقتی بهش فکر میکنم ، وقتی این سوالو میپرسم که خدا چرا راحت داره همه چی پیش میره
تنها جوابی که میاد اینه که
به خاطر اینکه تو به من اجازه دادی که من پیش ببرم
به خاطر اینکه فرمونو دادی دست من
حالا هر چقدر بهتر بتونی این کارو بکنی
میتونه راحت ترم پیش بره
هفته پیش که روند شکایتم به دادسرا رد شد و شواهد محکمی نداشتم برای پاره کردن تابلو نقاشیم که جریانشو تو رد پاهام نوشتم ، قرار بود یه متن اعتراض بنویسم
و من رفتم دفتر خدمات قضایی و اونجا به پسر داییم گفتم که چون وکیله بگه که چی بنویسم و گفت دست نگه دار آخر هفته میگم بنویسی
آخر هفته هم که همگی رفتیم پارک اونجا بهش گفتم گفت مینویسم و تا امروز هی من نگران بودم و انگار از درون میگفتم که چرا خبری ازش نشد ؟
چرا پسر داییم نگفت متن اعتراضو
اونموقع حواسم نبود که پنهانی دارم شرک میورزم و زبانی هی میگفتم خدایا هرچی تو بگی ،هرچی صلاحمه همون بشه ولی از درون و باورهام انگار شرک داشتم و فکر میکردم نوشته پسر داییم میتونه قاضی رو متقاعد کنه
من تا دیروز منتظر پسر داییم بودم که متن اعتراض رو برام بفرسته تا اینکه یه لحظه به خودم اومدم گفتم طیبه چرا نگرانی
اصلا چرا باید چشمت به گوشیت باشه و منتظر باشی پسرداییت بنویسه
و یکم که فکر کردم فهمیدم داشتم شرک میورزیدم و خدارو از درون از اینکه کمکم میکنه از یاد بردم
از خدا معذرت خواهی کردم و تصمیم گرفتم فردا صبح که آخرین مهلت اعتراضه خودم برم دفتر خدمات قضایی و متنی که خودم بنویسم ،که البته گفتم خدا من هیچی نمیدونم تو کمکم کن و شروع کردم متنی رو نوشتم
امروز من دفترمو برداشتم و از خدا کمک خواستم و نوشتم و گفتم دیگه به پسر داییم نمیگم پس کی میفرستی
چون پسر راییم هی امروز و فردا میکرد و کار داشت ،منم فکر کردم نمیفرسته و وقتی دقیق به رفتارام فکر کردم دیدم که شرک داشتم و از اون لحظه دیگه رها کردم
گفتم متنی که نوشتم رو میبرم و خدا خودش حامی منه خودش گفته راضیم میکنه
خودش گفته وکیل من هست
و شب میخواستیم بریم خونه مادربزرگم که دیدم پیام اومد
وقتی خوندم دیدم پسر داییم نوشته که متن اعتراض رو از ایتا برام ارسال کرده
یه حسی بهم گفت الان میتونی از این متن استفاده کنی چون رها شدی و متوجه اشتباهت شدی
ازش تشکر و سپاسگزاری کردم و اگر خدا بخواد فردا صبح اول وقت میرم دفتر خدمات تا اعتراضم رو ثبت کنم و باقی کارو به خدا میسپارم میدونم که حواسش بهم هست
وقتی من رهاش کردم و تصمیم گرفتم به خدا بسپرم روند کارمو یهویی پسر داییم پیام داد و متن اعتراض رو فرستاد
منم باید هر لحظه توی هر کاری که انجام میدم بیشتر از قبل حواسم باشه که هیچی نمیدونم و خداست که میدونه و کمکم میکنه در هر ایده و لحظه از زندگیم
و تلاشمو میکنم و سعی میکنم ان شاء الله
برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت و سعادت در دنیا و آخرت از خدا میخوام
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
بهم بگو ،من هیچی نمیدونم ،تویی که عالمی و آگاهی و رحمان و رحیمی و میدونی
ایاک نعبد و ایاک نستعین
اهدنا الصراط المستقیم
خدای ماچ ماچی جذاب من
آخه تو چقدر این همه ماچ ماچی و جذاب و خاصی
رد پای روز 17 مرداد رو با عشق مینویسم
اینبار خدا پیامش این بود که فقط از من بخواه و بگو که عاجزی
من شب از 1 تا 3 تمرین رنگ روغنم رو انجام دادم و بعد که جمع کردم و نشستم تو تاریکی شب ، خواستم با خدا صحبت کنم ، بهش گفتم خدا من نمیدونم راجع به چی باید باهم حرف بزنیم
اولش گفتم قرآن بخونم ؟ ولی چیزی حس نکردم
یکم سکوت کردم
و یاد حرفای استاد الهی قمشه ای افتادم که تو یه فایل میگفت انیشتین گفته اندیشه ها از پیش خدا میاد
و یکم فکر کردم و بعد به حرفای استاد عباس منش هم فکر میکردم که میگفت متواضع باشین در مقابل خدا
همینجور داشتم فکر میکردم به این حرفا ، به یکباره نقاشی دیواری سایت سازمان زیبا سازی تهران یادم اومد که طرحشو هنوز نکشیدم و آخرین مهلتش 30 مرداده
یه لحظه گفتم خدا من الان درمورد این باید باهات صحبت کنم ؟
من هیچی نمیدونم ،نمیدونم باید چه طرحی رو کار کنم
تو خودت بهم بگو
و البته این رو هم چند لحظه از خاطرم گذروندم که من لیاقت دریافت الهامارو دارم
به یکباره خیره شدم به در اتاقم که تو تاریکی سیاه دیده میشد و مادرم چراغ رو روشن کرد و یه نوری افتاد روی در و نور جالبی بود متفاوت تر بود بعد من همینجور خیره شده بودم و میگفتم نور در تاریکی عظمت توست خدای من
نور عظمت تو و تاریکی هم عظمت توست
بعد که چراغ خاموش شد ،دوباره تاریک شد و من همینجور خیره بودم
یه لحظه چشمامو بستم و وقتی باز کردم دیدم یه نور خطی براق انقدر نورش زیاد دیده میشد که توجهمو جلب کرد که دقیقا دستگیره در که استیل هست نور اونجا افتاده بود
ولی هرچی نگاه میکردم نورش بیشتر و بیشتر میشد
جالب بود برام، نور شدیدی از جایی بهش نمیتابید که اونجوری نور ازش منعکس بشه
یه لحظه درک کردم که تاریکی و نور
وقتی به دنیا میای تمام این آگاهی هارو فراموش کردی و موقعی این نور آگاهی شروع میشه که به مدرسه میری و تصمیم میگیری به خوندن و نوشتن که یاد بگیری
و کم کم یاد میگیری
همینجوری داشتم به خودم میگفتم و میپرسیدم که چه طرحی باید برای نقاشی دیواری بکشم ؟؟؟
که حس کردم بلند شو و بیرونو نگاه کن
وقتی نگاه کردم گنبد سبز مسجد کنار خونمونو که دیدم و روش سایه ساختمون رو بروییمون افتاده بود ،
دوباره حس کردم طرحت برای طراحی نقاشی دیواری همینه
سریع دفترمو برداشتم و عکس گنبدو تو تاریکی شب کشیدم و نور ملایمی که از بیرون به اتاقم میفتاد که طبقه 8 هستیم و قشنگ نور به سقف اتاقم میزنه مثل اینکه چراغ خواب روشن شده
وقتی طراحی کردم کنارش نرده بون کشیدم و بالاش که پرجم وصل بود به جای پرچم یه منبع دایره ای نور کشیدم و ساعت 3:38 بود
و 4 دقیقه بعدش اذان صبح بود
طرحشو کشیدم و نمازمم خوندم و بعد خوابیدم
وقتی صبح بیدار شدم از شدت گرما بدنم گرم بود و خوابم میگرفت تا 12 خوابیدم امروز 43 درجه بود
وقتی درجه هوا بیشتر میشه و شاکی میشم از گرمای شدید خونه مون ، هی به خودم یادآوری میکنم که طیبه ناشکری نکن
خونه خوبی دارین که برای خودتونه و اجاره نیستین
مهم تر از همه یه اتاق بزرگ داری که برای خودت هست و کلی حسن و زیبایی داره خداروشکر کن
و من باید همیشه سعی کنم سپاسگزار باشم
وقتی ظهر نمازمو خوندم اومدم نقاشی کار کنم که حس کردم باید نقاشی که امروز صبح ،خدا بهمالهام کرد رو تکمیل کنم
من شروع کردم به کشیدن گنبد و نمیدونستم چی باید بکشم که درمورد مدرسه و علم و دانش باشه
هی گفتم خدا من هیچی نمیدونم راهنماییم کن تو بهم بگو و خدا مرحله به مرحله طرح هایی که قرار بود بگه رو بهم نشون میداد و یا مثل چراغی که برق بزنه تو دلم میومد و من سریع میرفتم انجام میدادم
مثلا به جای نرده بون یهویی خدا بهم گفت حرف آ رو بذار و همین کارو کردم
بعد که طرحش تقریبا کامل شد
میخواستم فایلی از استاد عباس منش رو گوش بدم
گفتم خدا بهم بگو الان چی برام خوبه که بشنوم
وقتی دستمو رو یه فایل گذاشتم دیدم که
فایل توحید عملی قسمت 11 هست
اولشو که گوش دادم گفتم این که درمورد رانندگی خواهر استاد هست چی قراره باشه و فکرشو نمیکردم
درسته قبلا بارها گوش داده بودم ولی انگار جدید داشتم گوش میدادم
وقتی گفت در برابر خدا متواضع باشید و بگید که من هیچی نمیدونم واقعا موندم
نمیدونم هنوزم که هنوزه وقتی خدا دقیق بهم هدایت میده ، یه وقتایی متحیر میشم
با اینکه میدونم قانونش اینه که اگر بهش عمل کنی و هدایت بخوای در هر صورت هدایتت میکنه
ولی باز برام تازگی داره
من شروع کردم به گوش دادن فایل و دقیقا حرفای خودم که امروز به خدا گفتم و روزای قبل هم سعی میکردم که به خدا بگم که هیچی نمیدونم
و روزایی که گفتم هیچی نمیدونم واقعا خدا خیلی کمکم کرد و ازش سپاسگزارم
وقتی خواستم طرح بعدی رو بکشم دوباره پرسیدم که یادم اومد صبح وقتی داشتم طرح گنبد رو میکشیدم و بعد دراز کشیدم تا بخوابم به سقف اتاقم نگاه کردم که سایه چراغ اتاقم و نرده های بیرون افتاده بود به سقف
که چراغ اتاقم شبیه خورشیده که نور ازش میتابه
یه لحظه حس کردم که طرح دومم اینه و صبح طرح خورشید کشیدم و خوابیدم
ولی الان اون طرح به یادم اومد و جزئیات طرح پشت سرهم بهم گفته شد
حتی آیه هایی هم درمورد تصویر اول و دوم بهم گفته شد
برای تصویر اول آیه 4 و 5 سوره علق نشونه داد و تصویرشو بهم گفت
و برای تصویر دوم آیه 1 تا 4 سوره الرحمت رو نشونه داد
وقتی تموم شد و خواستم برم برای کشیدن طرحشون از انبار ورق بزرگ بیارم که حس کردم نه ، اول برو طرح سومم بکش بعد
درمورد طرح سوم نمیدونستم ولی میدونستم که خدا بهم میگه و یه درخت کشیدم و پایین درخت میخواستم چند تا پسر دبیرستانی بکشم که یهویی تصویر نوزادی تا بزرگسالی انسان اومد جلوی چشمم و انگار زیر درخت باید این طرحو میکشیدم
الان که طرحا مشخص شده ان شاء الله ،اگر خدا بخواد فردا طراحی اصلیشونو انجام میدم تا بعد شروع کنم به رنگش و بعد تو سایت ثبتنام کنم و طرحامو بفرستم
خیلی خوشحالم که خدا هر لحظه کمکم میکنه و ازش بی نهایت سپاسگزارم
تو فایل استاد میگفت درزمان مناسبش درمکان مناسبش هرآن چیزی که قراره گفته بشه گفته میشه
و من امرور بعد 7 روز درخواستی که کردم از خدا طرح دریافت کردم
برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت و سعادت در دنیا و آخرت از خدا میخوام
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
اولش میخواستم تو روز شمار بنویسم اتفاقات امروزم رو بعد رفتم تا تو فایل دستیابی به اهداف سخت است یا آسان ؟ بنویسم وقتی نوشتم یه حسی گفت توحید عملی قسمت 11 بنویس و از اونجا برداشتم نوشته هامو و اینجا کپی کردم
نمیخواستم اتفاقات امروزمو بنویسم ، چون امروز خدا فقط پس گردنی بهم زد تا به خودم بیام
خودمم حس کردم که چند جا شرک ورزیدم، که فکر کردم خودم میتونم انتخاب کنم که پس گردنی شو خوردم
یا امروز درست نتونستم کنترل کنم ذهنم رو بارها به شکل های مختلف بهم گفت که مسیرتو درست کن
ولی باز نتونستم کنترل کنم و پس گردنی هارو تا شب خوردم
ولی سعیمو کردم و الان سعی میکنم از نو شروع کنم و توجه کنم به زیبایی ها و به نکات مثبت
امروز من این فایل رو گوش میدادم ،بارها و بارها و با اینکه قبلا این فایل رو گوش داده بودم ولی امروز کاملا جدید بود برام
من هی با خودم گفتم که نه امروز اتفاقات به ظاهر بد رو نمینویسم
حالا چرا؟
چون ذهنم برام اینجوری تعریف میکرد که
اگه بری تعریف کنی، امروز چی شد باز برات رخ میده و میخواست منو بترسونه که مانع از نوشتنم بشه
و من نمیخواستم بنویسم تا اینکه پس گردنیای خدا رو خوردم و گفتم نه مینویسم تا یادم باشه
اگر نتونم کنترل کنم ذهنم رو اینجوری میشه
من امروز صبح بیدار شدم و دوتا کار جدید رنگ کردم و حاضر شدم تا برم نقاشیامو جلو در مدرسه بفروشم
اول رفتم اون مدرسه ای که مدیرش گفته بود قیمت بده ، وقتی رسیدم بچه ها تو حیاط بودن و خیلی ترانه شاد گذاشته بودن تا بچه ها کیف کنن
حیاط شده بود رنگ صورتی و لباساشون کل حیاط مدرسه رو صورتی کرده بود رفتم و با مدیرشون حرف زدم گفتم متراژ مدرسه رو بگین تا قیمت بگم پرسیدم بیرون متری 200 کمتر نمیگن برای نقاشی
گفت اگر با 3 میلیون رنگ میکنی بیا که من قبول نکردم خود وسایلاش 2 میلیون میشه که حالا رنگ مدریه به اون بزرگی به کنار
خلاصه وقتی اومدم بیرون گفتم خدا حتما یه خیریتی دتشت که نشد و اینکه با حرف زدن من برای نقاشی دیواری حتما یه جای دیگه یه در دیگه برام باز میشه
این نشد از جای دیگه بهم میگی چیکار کنم
بعد رفتم نشستم میدان ، نمیدونستم که کدوم مدرسه برم، پرسیدم خدا من کدوم مدرسه برم ؟
بعد گوشیمو دستم گرفتم و از نشان ،نوشتم که مدرسه دبستان و اطرافم یه سری مدرسه آورد
اون لحظه نگاه کردم دیدم دوتا مدرسه کنار هم دبستان هست ، از خدا نپرسیدم انگار حرص و طمع دو تا بودن مدرسه و بیشتر بودنش وسوسه ام کرد و گفتم خب برم اونجا و دیگه نپرسیدم که خدا اونجا برم یا نه فقط گفتم برم اونجا خدا
و اون لحظه حس کردم که هی گفته میشد نه اونجا نری بهتره برات نرو و من گوش ندادم و یکم دور بود ولی رفتم
صبح که از خونه میخواستم بیام بیرون گفتم خب امروز یک میلیون میخوام بفروشم خدا
ولی بعد یهویی به خودم اومدم گفتم طیبه تو هیچی نیستی این و یادت باشه ،هیچ کاره ای
تو فقط میری و به ایده ها و هدایت های خدا عمل میکنی و قدم برمیداری و باقی کارا با خداست ، تو کی هستی که بخوای تعیین و تکلیف کنی به خدا
گفتم خدا ببخش من به خودم ظلم کردم هر چقدر فروش بود سپاسگزارتم
بعد که من رفتم اون مدرسه ای که از نشان دیدم وقتی رسیدم دیدم کنار مدرسه اهالی اونجا وسیله میفروشن تو پارک روبروش تو ذهنم یه چند تا قضاوت کردم در موردشون ولی بعد گفتم به خودت بیا طیبه
بعد از یه نفر پرسیدم گفتن مدرسه زودتر تعطیل شده و اون لحظه حس کردم که گفته شد دیدی گفتم برای چی نرو اونجا برای این بود
ولی تو اومدی
بعد دوباره گفتم خدایا ببخش الان کجا برم ؟ چون کم مونده بود به تعطیلی بچه ها سر راه یه مدرسه دیگه بود گفتم برم اونجا
وایسادم اونجا و وسایلامو پهن کردم ، بعد که مادرا اومدن فقط نگاه میکردن و من باز فکر میکردم که خدا چی شده که من کتری کردم که باز همون اول برام مشتری نشدی؟؟؟
همیشه لحظه اول که پهن میکنم مشتری میاد
بعد که فکر میکردم گفتم آره من امروز به حرفای خدا گوش ندادم و فکر کردم خودم حالیمه و الانم نتیجه اش شد این
و بعد معذرت خواخی کردم گفتم خدا ببخش میدونم که میبخشی بعد یه صدایی شنیدم که بخشیدمت
گفتم میدونم که تو مهربونی و میبخشی
سعی میکنم که گوش بدم به حرفات
و بعد که تعطیل شد مدرسه دو تا کش مو فروختم 20 تمن و بعد یهویی بچه ها وایسادن با مادراشون نگاه میکردن و هی میپرسیدن قیمت چنده و منم میگفتم
یهویی متوجه شدم که یه دختر چند تا کش برداشت و گذاشت تو کیفش اولش خواستم بین اون همه آدم بگم چی گذاشتی تو کیفت ولی زود یادم اومد که نباید یه نفر رو بین بقیه خراب کرد
بعد منتظر شدم ببینم چیکار داره میکنه دیدم باز چند تا کش برداشت و میخواست بذاره کیفش که افتادن زمین بهش گفتم کشارو بده بهم بعد گفتم بیا کارت دترم یهویی دیدم فرار کرد رفتم صداش کردم گفتم کشارو دیدم میخواستی برداری اونیکیا رو چیکار کردی ؟
گفت من برنداشتم بیا ببین کیفمو نمیدونم چرا یه حسی بهم میگفت بذار خودش پس بده خودش باز کنه کیفشو
گفتم خودت کیفتو باز کن که فقط یه زیپشو باز کرد و دیگه نگفتم زیپ قسمتی که گذاشت رو باز کنه و گفتم حتما برنداشتی گفت نه خاله و میدونستم که برداشت چون وقتی میذاشت تو کیفش دیدمش
حالا همه اینا به کنار ذهنم هم شروع کرد به طرح سوال و بی اعتماد کردن من و دیدن بقیه رو به چشم دزد که هر کی نگاه میکرد میگفت دزدی نکنن ؟!
بچه ها میگفتن فردا میای گفتم نه هفته بعد میام باز یه جسی میگفت نه نیا اینجا دزدی میکنن اولش فکر کردم از طرف خداست ولی بعد که فکر کردم دیدم نه
نجوای شیطان بود که میخواست بدبینم کنه به آدمای اون منطقه
بعد هی میخواست اینجوری عوامل بیرونی رو مقصر بدونه برام ولی گفتم نه هیچ کس نمیتونه تو زندگی من تاثیری بذاره مگر اینکه خودم فرکانسشو فرستاده باشم
بیشتر فکر کردم و دو جا یادم اومد ،که ما وقتی با مادرم و خواهرم حرف میزدیم خواهرم گفت حواست باشه میدزدن و من وقتی شلوغ میشد یه لحظه یاد اون افتادم و خودم فرکانسشو فرستادم
امروز به رفتارام فکر میکردم و دیدم که امروز چند جا نتونستم کنترل کنم ذهنمو که باعث اتفاقات شد
و بعدش یه خانم 9 تا کش مو ازم خرید کرد و برگشتم محله خودمون تا مدرسه اونجا که دیر تعطیل میشه بفروشم
تو راه یه مدرسه دیدم گفتم ببین چه نزدیک بود من چرا اینجا نیومدم
یهویی یادم اومد وقتی داشتم تو نقشه نگاه میکردم دیدم این مدرسه رو ولی نرفتم
وقتی رسیدم اونجا یدونه گردنبند فروختم و برگشتم خونه
امروز من چون نتونسته بودم کنترل کنم ورودی ذهنم رو و دوباره تکرار شد در مورد خواهر زاده ام قضاوت کردم و چندین بار دستم یا پام گیر میکرد جایی کم مونده بود بیفتم و آخرش بخار آب جوش که از کتری به فلاکس میریختم دو تا انگشتمو سوزوند
اینجا بود که فهمیدم امروز کلا از مسیر خارج شده بودم و خدا پس گردنی بهم زد تا بگه طیبه حواست باشه همه این پس گردنیا برای اینه که از مسیر خارج شدی
و چون دقت نکردی و توجه نکردی دستت سوخت با بخار آب جوش کتری تا به خودت بیای
امروز من یه دروغی هم گفتم ، خواهر زاده ام اومده بود خونمون من بستنی خورده بودم و تو آشغال دیده بود پرسید بستنی هست من گفتم نیست تموم شده
چون یکم گلوش گرفته بود و نباید میخورد دروغ گفتم
همون لحظه گفتم وای من چیکار کردم به خودم ظلم کردم
ذهنم میخواست خوب نشونش بده ولی بعد فکر میکردم به کارام دیدم نباید اون دروغ رو میگفتم ، فوقش میگفتم هست و برای تو نیست
به جای اینکه بگم نیست و تموم شده
و بعد اون دستم سوخت و پس گردنی رو خوردم تا بیشتر به کارای امروزم فکر کنم و از خدا خواستم که ببخشه و سعی میکنم کنترل کنم ذهنم رو و چشم بگم بهش
اتفاقات امروز و پس گردنی های خدا منو یاد خواسته ام از خدا انداخت که از استاد عباس منش یاد گرفته بودم و از خدا هر روز میخوام ،وقتی بیدار میشم که اگر از مسیرت خارج شدم زود پس گردنی بهم بزن تا به خودم بیام
و بی نهایت ازش سپاسگزارم
بعد از ظهر که میخواستم نقاشی بکشم یه حسی بهم گفت اول برو جارو بکش خونه رو تمیز کن بعد بیا کاراتو انجام بده
خیلی حس خوبیه وقتی این گفتگو هارو میشنوم و درک میکنم
حالا یه چیز جالب تر اینکه وقتی اومدم بنویسم انگشت دستم که سوخته بود و سوزش داشت و من داشتم مینوشتم این رد پام رو به کل سوزشش رفت و دردش رفت
اینجوری درک کردم که وقتی به اشتباهم پی بردم و از خدا طلب بخشش کردم برنم هم واکنش نشون داد و درد خوب شد
خدایا بی نهایت سپاسگزارتم که هر لحظه کمکم میکنی
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
117. روز شمار تحول زندگی من از این جعبه شگفتی خدا
وقتی مینوشتم و ثبت کردم تو روز شمار باز بهم گفته شد مگه بهت نگفتم نباید اینجا بنویسی این نوشته ها برای فایل توحید عملی هست پاکش کن و ببر اونجا ثبت کن و چشمگفتم و اینجا کپیش کردم نوشته هامو و از روز شمار حذفش کردم
من اومدم تا از پیشرفتم بنویسم تا رد پام بمونه
صبح روز 5 اردیبهشت
واقعا بهشت شد برام از صبح تا شب تو خود بهشت بودم
صبح که بیدار شدم خواستم صبحانه بخورم پرسیدم خدا چی برای من الان خوبه ؟
یهویی دلم خواست تخم مرغ بخورم گفتم خدا تخم مرغ که نداریم نمیرم بگیرم الان به جاش پنیر میخورم
یه حسی بهم گفت برو بخر ،چون چند بار اینجوری پیش اومده بود و با رفتنم به بیرون خدا میخواست بهم چیزی بگه و رفتم و بعد متوجه شدم
اینبار گفتم خدا من نمیخوام برم پنیرم میتونستم بخورم ، ولی چون تو میگی میرم ، رفتم حاضر بشم پیش خودم گفتم بذار جاکلیدی بردارم شاید قراره به یه نفر هدیه بدم بعد گفتم نه برم ببینم خدا چی میخواد بهم بگه ،رفتم و مثل همیشه میخواستم برم از مغازه نزدیک خونمون بخرم ، انگار قشنگ حس میکردم که به اراده خودم نیست و بدون اراده داشتم راه میرفتم
همون لحظه یاد آیه ای افتادم که استاد هم میگفت که هیچ برگی بدون اذن خدا نمی افتد
سوره انعام آیه 59
گفتم من که به اراده خودم نمیرم میدونم که حتما میخوای بهم چیزی بگی
خب بگو از کدوم مغازه باید بخرم تخم مرغ رو
یهویی باز حس کردم بهم گفته شد برو مغازه سمت خونه عمه ات اینا بدون اینکه بپرسم چرا به خیال خودم گفتم یعنی این جاکلیدیارو قراره به کی بدم
وقتی رفتم داخل مغازه سلام کردم چشمم دنبال چیزی میگشت اصلا خودمم موندم چرا هی برمیگشتم سمت یخچال بستنی
همین که تخم مرغارو فروشنده داشت میذاشت هی من بستنیارو نگاه میکردم
یهویی حس کردم باید بستنی بخرم
بستنی میهن از اینا که جایزه بنز و روزانه نقد جایزه داره
برام عجیب بود من اصلا نمیخواستم بخرما ، ولی کاملا حس میکردم به اختیار خودم نبود و سعی داشتم که نگیرم حتی گفتم چرا حالا بستنی ؟
بعد میخواستم که بردارم وقتایی که از اون بستنی میخریدیم داداشم ساده یا کاکائویی میخرید من باز خودم میخواستم کاکائویی بردارم
ولی باز حس کردم بی اختیاره و دستم رفت سمت بستنی میهن که جایزه داشت و
الان که داشتم مینوشتم گفتم برم ببینم طعمش چی بود رفتم دیدم توت فرنگیه و نوشته بستنی سالار
50 میلیون و جایزه ماشینش هیوندای i20
جالبه من تو مغازه فکر کردم بستنی میهن برداشتم ولی الان دیدم بستنی سالار روش نوشته
بعد تو راه که برمیگشتم خونه معما شده بود برام ،به خیال خودم گفتم خدا این یعنی چی ؟؟
چی میخوای بهم بگی ؟ منو کشوندی بیرون و مغازه ای دیگه بردی تا بهم بگی بستنی بخرم ؟؟
خب الان خودم بخورمش ؟؟
حتی تو راه فکر میکردم طعم تمشکه
الان دیدم توت فرنگیه
من حتی موقع خرید بستنی به هیچی بستنی نگاه نکردم فقط فهمیدم که باید بستنی جایزه دار بخرم و فقط قیمت روشو خوندم که 30 هزار تمن بود
یه حسی بهم میگفت تو فقط انجام بده و هیچی نپرس ، باز به خیال خودم تو دلم حرف میزدم گفتم نکنه میخوای بهم ماشین بدی خدا ؟؟ دست تو هست همه چی خیلی راحته
چرا که نه
بعد یاد دو تا بستنی میهنی که جایزه دار بود و چند هفته پیش خورده بودم گذاشته بودم تو کشو میز کارم ، و اینبار برخلاف تمام روزای قبل که بلافاصله بعد خوردن بستنی کدش رو ارسال میکردم
گفتم خدا میذارم تو کشو هر وقت تو گفتی بهم بگو تا کداشو بفرستم ،که ماشین برای من باشه
هر بار که کشو رو باز میکردم و چوب بستنیارو میدیدم میگفتم خدا کی وقتشه بهم بگو
امروز اینا هم بهم یادآور شد
تو راه یهویی باز حس کردم که نباید خودم بستنی رو بخورم پرسیدم به کی بدم بخوره آخه اولش میخواستم بیرون به یه نفر بدم بخوره و چوبشو بگیرم ولی باز اراده ای نداشتم و رسیدم خونه
گفتم باشه میذارم یخچال داداشم از سرکار اومد میدم بستنی رو بخوره و بعد بگو که کی کد قرعه کشیش رو بفرستم
الان که داشتم مینوشتم این اتفاقا رو که میدونم دلیلی داشته که خدا منو برد بیرون تا بستنی بخرم و بهم میگه دلیلشو
گفتم چرا دارم مینویسم اگه اشتباه متوجه شدم چی ؟ نگو داشت ذهن باز شروع میکرد به حرف زدن
زود یادم افتاد که گفتم ببین طیبه ، یادت باشه خرید بستنی و ارسال کدش رو ، من جریانشو نمیدونم ولی هرچی باشه اگر ماشین در بیاد یا نقدی یا اگر هم در نیاد در هر صورت خیره و حتما حتما یه درسی برای من داره که قراره خدا یادم بده
ولی برام یه چیز جالبه ، همیشه یه جورایی حریص بودم که بستنی بخرم و میگفتم ماشین در بیاد ولی این بار اصلا اینجوری حس نمیکردم انگار همه اش دلم میخواست ببینم خدا چی میخواد بهم بگه
و گفتم خدا هرچی از این اتفاق که اتفاقی نیست ،از تو به من برسه من به اون خیر محتاجم
بعد که تخم مرغم رو خوردم،شروع کردم به چاپ کردن طرحا و نقاشی کشیدن و شروع سری جدید آینه دستیا و نقاشیا و زیر لیوانیا و کلی گردن آویز و چوبای دیگه که دیروز از خانی آباد رفتم حضوری گرفتم
دیشب مامانم که اومد خونه دیر وقت بود با داداشم از خونه خاله ام اومدن ،اومد بهم گفت که طیبه برات قلمو گرفتم 30 تمن 6 تا قلمو ، انقدر خوشحال شدم گفتم خب فردا امتحانش میکنم
امروز که البته 5 اردیبهشت میشه امتحان کردم خیلی خوب بودن و واقعا عالی بودن و میگفتم خدایا سپاسگزارتم که قلمو هارو به دست من رسوندی
شب قرار بود بریم خونه مادربزرگم شام ببریم ، با مادرم که خواستیم بریم گفتم نقاشیامو ببرم برای فروش ؟؟
باز میگفتم ببرم یا نبرم
بعد گفتم نه من هر جا از این به بعد برم حتی مهمدنی با خودم میبرم نقاشیامو که تو اون محل بفروشم به آدما
و ایمانم رو به خدا بیشتر نشون بدم
وقتی سوار بی آر تی شدیم یه خانم با دخترش اومد نشست صندلی جلویی گفتم خدایا نشون بدم قشنگ گفتگوی درونم رو میشنیدم و حس میکردم که تشویقم میکرد میگفت آره زود باش الان وقتشه ایمانت رو نشون بدی
همینارو که شنیدم باز بدون اراده خیلی سریع کش موهارو چند تا دستم گرفتم و به مادرش نشون دادم و ازم دو تا خرید و 20 تمن داد
اون لحظه انقدر حس خوبی داشتم دلم میخواست فریاد بزنم و سپاسگزاریمو شکرم رو بلند با فریاد بگم خدایا شکرت با کمکت تونستم
دخترش انقدر ذوق میکرد برای نقاشی روش مادرش گعت اینارو از کجا میگیرین گفتم خودم درست میکنم گفت آفرین
بعد که خرید زود کش رو بست به موهای دخترش و انقدر ذوق داشت دخترش، گفت عکس بگیر ببینم مامان
مامانش عکس میگرفت بعد گفت شکلک بوس هست
و گوشیشو باز کرد و رفت تو تلگرام وشکلکارو آورد تا به دخترش نشون بده و گفت ببین این شکلکو کشیده
خیلی ذوق داشت هی دستشو به چوب میزد و ذوق میکرد
منم انقدر خوشحال بودم که فقط تا چند دقیقه با ذوق سپاسگزارم خدا میگفتم
میگفتم سپاسگزارم که به کمکت تونستم ایمانم رو بهت نشون بدم و اینبار واقعا برام خیلی راحت بود حرف زدن
یاد حرف استاد افتادم وقتی شما شروع میکنید به تغییر و خدا میبینه ، جهان رو مسخر شما کرده وبه شما کمک میکنه و می افزاید
بعد یه دختر اومد پیشم نشست خیلی زیبا و موهاش خوشگل بود بهش نوشن دادم و اونم ازم خرید کرد یدونه
من بیشتر برای اینکه پول دستم بیاد خوشحال نبودم ، درسته که پول میاد دستم خوشحال میشم
ولی خوشحالی اصلیم برای این بود که تونستم و شد که ایمانم رو به خدا نشون بدم و وقتی میخواستم بگم بهشون میگفتم خدا شروع کردم حالا باقی با تو
وقتی پیاده شدیم به مامانم انقدر با ذوق میگفتم گفت آره دیدمت یهویی نشون دادی
بعد که رسیدیم خونه مادربززگم داداشم هنوز نیومده بود گفتم من برم تو میدان که پارک هم داره جمعیت زیاد بود اونجا بفروشم بیام
مادربززگم و عموم پرسیدن چی بفروشی ؟؟
تعجب کردن چون نمیدونستن و بهشون گفتم گفت برو ،مامانم گفت نیم ساعته زود برگرد که داداشت رسید شام بخوریم
من برخلاف روزای قبل که میرفتم جایی نمیتونستم و برمیگشتم، این باز واقعا حس خوبی داشتم ، یه حس اطمینان قلبی بود که باعث شده بود من بخوام و برم تو میدان محل مادر بزرگم کارامو نشون بدم به مادر بچه هایی که داشتن سرسره بازی و تاب بازی میکردن
انگار حس ترس و نگرانی رفته بود تا حد خیلی زیادی که قبلا داشتم و الان جاشو یه اطمینان قلبی پر کرده بود
و همه این اطمینان فکر کنم از اون جاهایی میاد که من میرفتم تا قدم بردارم و خدا لحظات اول برام مشتری میشد
وقتی رفتم به اولین نفر نشون دادم دو تا خرید بعد به چند نفرم نشون دادم خریدن و چند نفرم نخواستن
تو نیم ساعت 50 هزار تمن فروختم و با 30 هزار تمن بی آر تی شد 80
وقتی دیدم 9 شد گفتم خب مامانم گفت 9 بیا ، گفتم خدایا شکرت ازت سپاسگزارم و خیلی خوشحال بودم رفتم خونه مادربزرگم
خوشحالم از اینکه پیشرفت داشتم و خدا جوری کمکم کرد که واقعا یه حس عمیقی از اطمینان داشتم
و فقط میگفتم خدایا شکرت شد
و انقدر انسان های خوبی سر راهم میومدن و میفروختم و انقدر مودب و خوب بودن خیلی عالی بود و همه و همه کار خداست
وقتی برگشتیم خونه گفتم سلام خونه من ، یهویی یادم افتاد گفتم این که خونه من نیست خونه خداست
هر چی دارم از خداست و یاد حرفای استاد تو توحید عملی قسمت 11 میفتادم
وقتی عموم پرسید چقدر فروختی ،گفت خوبه تو وقت کردی بیا سمت مدرسه دخترونه خونه ما اینجا هر خیابون یه مدرسه دخترونه هست پر از مدرسه بیا و تو این یه ماه ببر بفروش
گفتم باشه اینجا هم میام
خدا رو بی نهایت سپاسگزارم که وقتی دید من یه قدم برداشتم ، برای من بی نهایت قدم برداشت
و این مهم ترین و با ارزش ترین بود برای من ،که خدا به یکباره شک و تردیدا و نگرانی هایی که مانع از صحبت کردنم و حرف زدنم با آدما میشد که ببرم بفروشم ازم گرفت
و من تازه دارم درک میکنم که وقتی حرکت میکنم خدا بهم میده تازه دارم معانی آیاتش رو با حرکت کردن و قدم برداشتنام میفهمم
ایمانی که عمل نیاورد حرف مفت است
تازه امروز میگفتم خدای من
قبل از آگاهی من از این آینه ها و جاکلیدیا چقدر درست میکردم و نمیگرفتن تو پیج کاریم و طبق باور های محدودی که داشتم دستام درد میکرد ، میگفتم مشتری نیست و ایمان نداشتم که عمل بیاره برام و حتی منصرف میشدم و همه رو هدیه میدادم به فامیل یا دوستام و غریبه ها
الان ببین بدون اینکه به زحمت خاصی بیفتم میفروشم البته خدا میفروشه من که کاره ای نیستم
امروز مامانم گفت طیبه حساب کردی ببینی این هفته چقدر فروختی
وقتی حساب کردم دیدم تو سه روز خودشم در عرض یک ساعت در روز کلشو جمع کنی 3 ساعت حالا 4 ساعت با نیم ساعت امروز
من یک میلیون فروش داشتم
این خودش بزرگترین پیشرفته برای من
از لحظه ای که روز یک شنبه رفتم تا تو مترو بفروشم و قدم کوچیک برداشتم خدا فرداش برام 600 واریز کرد به حسابم
الان که دارم فکر میکنم میبینم ، که من اگر قدم هام رو سریع تر بردارم به قول استاد عباس منش ، نتایجم سریع تر رخ میده مثل همین 4 ساعتی که یک میلیون فروشم بود
همه اینا برای من ددسه و سعی میکنم تا بیشتر سعی کنم ایمانم رو به خدا نشون بدم خیلی خیلی خوشحالم که خدا هر لحظه برای من خیر و برکت از همه نظر میده
هر روز این باور رو به خودم تکرار میکنم میگم
طیبه هر لحظه اگر سعی کنی با خدا حرف بزنی هر کاری انجام دادی از خدا بپرسی و سعی کنی بگی چشم
تو اون لحظه ای که داری با خدا حرف میزنی همه چی داری
بی نهایت ثروت ،شادی ،سلامتی ،آرامش ، عشق و مهم تر از همه خدا رو داری که بهش وصلی و ارزشمندی براش و عاشقته و وقتی وصلی به منبع فدرت و نور و عظمت همه چی داری
من امروز حس میکردم همه چی دارم عشق شادی سلامتی آرامش و ثروت
این روزا بیشتر و بیشتر داره میشه این حس و اشتیاقم برای تلاش برای بیشتر حرف زدن با خدا ، بیشتر تلاش کردن برای تقویت مهارت هام و کمک خواستن از خدا و انگیزه ای که میگیرم با هر پیشرفت روزانه ام
بی نهایت سپاسگزارم خدای من
برای تک تک خانواده صمیمی عباس منش بهترین هارو میخوام الهی سعادت در دنیا و آخرت باشه برای همه مون
دوستتون دارم با عشق طیبه
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
امروز 253 روز عضویتم در این سایت پر از آگاهی هست
و خوشحالم که اینجا هستم و میخوام بنویسم
1403/2/1
3/2/1
شروع
الان که دیدگاهمو نوشتم هدایت شدم اینستاگرام استوری استادم رو باز کردم ، یه ترم از آموزش پیانو رو ازش خریده بودم چند سال پیش نوشته بود چه تاریخ پر معنایی
3/2/1
خدا منو هدایت کرد تا ببینم و سعی کنم شروع کنم بیشتر ایمانم رو امروز در عمل به خدا نشون بدم
چقدر جالب همیشه موقع شروع مسابقه ای یا کاری میگن
3/2/1
حرکت ، شروع
خدایا کمکم کن بی نهایت به کمکت و هر آنچه خیر هست که از تو به من برسه محتاجم
نمیدونم این چندمین بار شد که دیدگاهم رو برای این فایل بسیار زیبا و پر از آگاهی مینویسم
من دیشب بعد نوشتن رد پام در روز شمار رفتم تا برنج بپزم و آبش رو هر شب به صورتم بزنم باتوجه به خاصیت زیادی که داره
که البته تمام خاصیت ها با قدرت خداست که اثر گذاری داره
بعد برنجشو چون استفاده نمیکنم و همیشه میریزیم به پرنده ها ، میخواستم تو یه ظرف بریزم یهویی حس کردم بهم گفته شد نگه ندار برای فردا
همین الان برو پشت بوم و بریز اونجا تا صبح پرنده ها بخورن گفتم آخه این وقت شب من برم پشت بوم ؟
باز شنیدم آره برو گفتم بذار ببینم مادرم تو لباس شویی لباسارو شسته ،لباس هم هست که ببرم آویزون کنم به بند رخت
بعد به مامانم گفتم گفت آره ببر و بعد رفتم همین که کارم تموم شد
به آسمون نگاه کردم انقدر صاف و زیبا بود و ستاره ها رو نگاه کردم ،و شروع کردم به سپاسگزاری و با خدا حرف زدن
همین که میخواستم برگردم یه حسی بهم میگفت نرو بمون وبیشتر حرف بزن با خدا ، بعد که شروع کردم به حرف زدم گریم گرفت و دو تا خواسته ازش درخواست کردم و بعد بازم حرف زدم و برگشتم
دیروز داشتم خونه رو جارو میکردم یهویی یه چیزی از دلم جاری شد که گفتم خدا منظورت چیه ؟ که خونه رو تمیز کن مهمون بیاد …؟
شب هم در رابطه با اون نمیدونم چجوری شد تو حرف زدنم با خدا درخواستمو که به همین مهمون بود که گفته شد درخواست کردم و گفتم باقی با خودت
و صبح هم خواب دیدم که شده
خدایا سپاسگزارم ازت
دیشب بعد اینکه از پشت بوم اومدم پرسیدم خدا وسیله هام خیلی سنگینه من فردا میرم کلاس رنگ روغن تجریش ، آیا با خودم نقاشیامم ببرم تا مترو بفروشم
انقدر قشنگ حس میکنم این گفتگو رو تا میپرسم بهم میگه جدیدا هم ، دو سه باری اینو حس کردم که وقتی حتی از دلم میگذره که مثلا کاری انجام بدم تا به زبون نیاورده جواب میشنوم که انجام بده با انجام نده
بعد که پرسیدم حس کردم باید پاشم و تو کیف دستی پارچه ای بذارم و فردا ببرم با خودم
پرسیدم خدا من کجا بفروشم دیگه هرچی تو بگی
یهویی شنیدم که اگر تو قدم برداری و ایمانت رو به من نشون بدی چنان بهت عطا میکنم که راضی باشی میتونی فردا ایمانت رو به من نشون بدی ؟؟؟ میتونی فردا تو مترو تو واگنش وسیله هات رو در بیاری و نشون بدی ؟ این کارو بکن من بهت قول میدم که خیره سعیتو بکن ببین چی میبینی
گفتم خدا دلم میخواد ، ولی وقتی میرم نمیتونم حرف بزنم تو کمکم کن اراده ای بهم بده که بتونم حرف بزنم ، مثل اونروز نمیخوام بشه که من هی فکرم به تئاتر شهر بود و تو جوری منو بردی اونجا که بهم بگی خواسته تو به تنهایی تو رو به چیزی نمیرسونه
این با خدا بودن و وصل شدن به خداست و از خدا طلب کمک کردنه و ایمانت رو در عمل نشون دادنه که تو رو به همه چی میرسونه
بعد هرچی که بود رو گذاشتم تو کیف دستی ، باز پرسیدم خدا باید کجا ببرم پهن کنم رو زمین تا بفروشم
و سوالمو گفتم و رفتم تا بخوابم
وقتی دیشب اومدم بخوابم دو روز بود بهم گفته میشد که چند روزه قرآن نمیخونی و فکر نمیکنیا ،،قرآن بخون و من نمیخوندم نمیشد بخونم چند روزو
دیشب که رفتم بخوابم باز بهم گفته شد قرآن بخون ، وقتی گوشیمو برداشتم و اپلیکیشن قرآن رو باز کردم گفتم خدا چه سوره ای رو باید بخونم و به گفته هات فکر کنم و سعی کنم تا عمل کنم؟
اپلیکیشن رو که باز کردم آیه ای از سوره احزاب بود اول صفحه که همیشه یه آیه رو میذاره هر بار که باز میکنی اپلیکیشن رو ، که نوشته بود
وَتَوَکَّلۡ عَلَى ٱللَّهِۚ وَکَفَىٰ بِٱللَّهِ وَکِیلٗا 3
و بر خدا توکل کن؛ و کافى است که خدا نگهبان و کارساز باشد
پرسیدم کدوم سوره خدا بگو
یهویی چشمم به کاف وکیلا افتاد گفتم کدوم سوره با ک هست
یهویی گفته شد کهف رو بخون
نمیدونستم قبلا خوندم یا نه چون هر بار که قرآن رو میخونم یا هر سوره ای میخونم بار بعدی که میخونمش کاملا برام جدیده انگار اولین باره میخونم
بعد که آیه به آیه خوندم تازه یادم اومد که یه بار خوندم سوره کهف رو ولی مطالبش برام کاملا جدید بود
حتی آیه به آیه اش منو یاد خودم و تمام اتفاقات این روزا مینداخت و حتی تمام حرفای استاد عباس منش که تو فایلا میگفتن یادآوری میشد برام
همین که خوندم و با هر آیه ای که میخوندم بهش فکر میکردم و بعد از اواسطش، یهویی نخوندم و اومدم آخرای سوره
دیدم نوشته
إِنَّ ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ ٱلصَّـٰلِحَٰتِ کَانَتۡ لَهُمۡ جَنَّـٰتُ ٱلۡفِرۡدَوۡسِ نُزُلًا 107
مسلماً کسانى که ایمان آورده و کارهاى شایسته انجام داده اند، بهشت هاى فردوس جاى پذیرایى آنان است
خَٰلِدِینَ فِیهَا لَا یَبۡغُونَ عَنۡهَا حِوَلٗا 108
در آن جاودانه اند و از آن درخواست انتقال به جاى دیگر نمى کنند
بهشت فردوس رو که خوندم یه حسی بهم گفت که باید بری همینجا بهشت فردوس تا وسایلاتو بفروشی
گفتم خدا مگه اینجا تو تهران بهشت فردس هست ؟؟
رفتم گوگل نوشتم بهشت فردوس یهویی دیدم نوشته باغ فردوس و دیدم یه جای خیلی زیباست که نوشته محلیه که عکاسا علاقه زیادی دارن به عکاسی وطبیعت زیبایی داره
من تاحالا نرفتم اونجا، گفتم خدا من بعد کلاس چجوری برم اگر مسیرش دور باشه؟ وسیله هامم سنگینه ،
وقتی داشتم میگفتم یهویی دیدم نوشته که در حوالی میدان تجریش است خیلی باحال بود اینو خوندم گفتم خوب بلدی چجوری همه چیزو بچینی کنار هم که من راه دور نرم و نزدیک ترین مسیر باشه برام بعد کلاسم
خیلی حس خوبی داشتم خدا از آیه قرآن اسم جایی که باید 1 اردیبهشت میرفتم و وسیله هامو میفروختم رو بهم گفت
1 اردیبهشت
اردیبهشت هم بهشته
باغ فردوس هم بهشته که تو قرآن گفت بهشت های فردوس
خیلی خوشحالم خیلی
یه چیزی هم حس کردم یادمه تو یکی از فایل های استاد که گفتن 107 آرزو و خواسته تونو بنویسید وقتی آیه 107 سوره کهف رو خوندم یاد 107 تا آرزو و خواسته ام اعتادم که تو دفترم نوشتم
عمیقا حس خوبی دارم ،الان که دارم مینویسم اگر خدا بخواد امروز ایمانم رو به خدا سعی میکنم بیشتر نشون بدم و در عمل بهش نشون بدم
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
نهمین دیدگاه من برای این فایل پر از آگاهی
امروز سرشار از درس بود برام و تمام اتفاقایی که افتاد درسی بزرگ بود که از خدا سپاسگزارم که خیلی زود بهم گفت که یادم باشه
صبح که بیدار شدم، در مورد کلاس طراحی که از اینستاگرام ثبتنام کردم و از تلگرام کانال آموزشش رو گذاشته بود
چند روری بود که هرچی دانلود میکردم نمیشد و چون کانال خصوصی بود نمیشد ذخیره کرد
امروز خدا بهم کمک کرد تا یه برنامه ای پیدا کنم و بشه که خیلی راحت فایلای دانلودی رو به گوشیم انتقال بدم تا تو گالری گوشیم داشته باشم
بعد ظهر من و مادرم رفتیم تجریش تا بفروشم آینه دستیا و کش مو و جاکلیدیامو و مادرم رزماری هایی که دیشب رفتیم چیدیم از پارک رو میخواست نشون مغازه ها بده
بعد که رفتیم با مترو تا تجریش که رسیدیم من باز رفتم همون جایی که یه پله مونده به در خروجی تجریش سمت بازارش وایسادم و وسایلامو پهن کردم تازه پهن کرده بودم که سه تا مشتری اومد
خدا نذاشت اینبار یه عکس هم بگیرم بلافاصله مشتری آورد برام
البته مشتری شد برام
من خیلی ذوق داشتم یه آقا برای بچه هاش 2 تا جاکلیدی 2 تا جفت ،کش مو خرید 35 شد
یه خانم هم 2 تا کش مو با یه دیوار کوب که زیر لیوانی هم میشد استفاده کرد خرید 110 شد
و یه خانم 50 تمن شد جاکلیدی و کش مو گرفت بعد بهم گفت که شماره مو بدم تا بعد سفارش اگر داشت بهم بگه
بعد که رفتن نن انقدر ذوق داشتم که چند نفری هم اومدن و هی گفتن کارت خوان و دیدن ندارم مثل روزای قبل رفتن و این تضاد باعث شد به فکر گرفتن کارت خوان از بانک باشم
بعد یه آقا اومد و دو تا جاکلیدی و بعد دو نفر هم اومدن دوتا جاکلیدی خریدن
همینجوری نشسته بودم که یهویی دیدم یکی با سرعت به سمتم اومد و گفت خانم پاشو چرا اینجا بساط کردی مگه مترو جای فروشه ، گفت اینبارو وسایلاتو جمع نمیکنم یه بار دیگه ببینمت میگیرم وسایلاتو
من خندیدم و تو دلم گفتم هیچ کاری نمیتونی بکنی خدای من محافظ من هست
بعد که جمع کردم و رفتم بالا به مادرم زنگ زدم گفت بیا بازار تجریش رفتم و بعد یکم نشستیم تا ناهار بخوریم که از خونه برده بودیم
تو راه من دائم از خدا میپرسیدم که خدا دیدی که اینجا نشد حتما یه جای دیگه برام روزی داری و قدم بعدی رو بهم بگو
بعد داشتم با مادرم حرف میزدم که دیدم یه خانم که لباسای رنگی پوشیده بود اومد سمتمون و پرسید اینا چی هستن و من گفتم رزماریه و برای فروشه ، بعدش یکم حرف زد درمورد فروش و گفتم که من میفروشم و الانم مترو بودم از اونجا اومدم اینجا و جریان اینو که مامور گفت وسایلاتو بردارم بهش گفتم که نباید میگفتم
در اصل توجه بود که نباید میگفتم تا توجه نکنم بهش
بعد گفت شبا بیاری بفروشی ،اینجا کاری ندارن
بعد یهویی بین حرفاش گفت میرم پارک ملت اونجا یکم بگردم
وقتی گفت پارک ملت عین یه چراغ برام روشن شد که من باید برم اونجا
چون تو راه از خدا پرسیدم قدم بعدی رو بگو مترو نشد یکم شد بشینم حالا کجا برم
تو خیال خودم تئاتر شهر بود ولی وقتی پارک ملت شنیدم گفتم من باید برم اونجا
خدا بهم نشونه داده ، حتی خانمی که داشت حرف میزد چند بار گفت ببخشید اومدم باهاتون حرف زدم نمیدونم چجوری شد که اومدم باهاتون حرف زدم
منم تو دلم گفتم همه اش کار خداست که از زبون شما به من بگه برو مارک ملت اونجا بفروش
بعد مادرم رفت زیارت کنه تو امامزاده صالح ،من نشسته بودم یکم دیر کرد تو دلم گفتم نیومد بذار دفتر طراحیمو بردارم و طراحی کنم دستمو بردم سمت کیف تا دفترمو بردارم شنیدم که
نه ، برندار الان مامانت میاد گفتم باشه و همین که دستمو کشیدم دیدم مامانم اومد گفت بریم
اون لحظه خندم گرفت گفتم خدا تو داری چیکار میکنی با من ایول بابا خیلی باحالی
بعد که رفتیم به مامانم گفتم من میرم پارک ملت و از هم جدا شدیم ،وقتی رسیدم نمیدونستم کجا وایسم هی میپرسیدم خدا تو بگو کجا برم
اول رفتم نشستم کنار تاب و سرسره که بچه ها بازی میکردن گفتم خدایا تو پارک که کسی نیست ولی باشه میشینم بعد بچه ها توپ بازی میکردم که بلند شدم و رفتم که از ورودی پارک رفتم سمت غرفه هایی که وسیله میفروختن
رو صندلی نشستم و اول گذاشتم آینه هارو رو صندل بعد دیدم نمیشه رو زمین خواستم بچینم حتی خدا اجازه چیدنم بهم نداد همون اول مشتری اومد و 3 تا ازم خرید کرد و گفت که خیلی خوبه کارات بعد گفت تاحالا تو این پارک ندیدمت من زیاد میام خونمون اینطرفه گفتم من تازه بار اوله اومدم و رفته بودم تجریش اونجا مامور نظارت گفت پاشو
من که داشتم میگفتم یه صدایی حس میکردم که نگو نگو نگو و این نگو نگو ها بلند بود و اصلا بهش توجه نکردم و گفتم به اون خانم
بعد رفتنش من که نقاشیامو چیدم رو زمین یکم نشسته بودم نگهبانی پارک اومد و گفت جمع کن
من یه لحظه بغضم گرفت و نتونستم جلوی گریه مو نگه دارم گریم گرفت تو دلم گفتم خدا خودت گفتی بیا اینجا پس چرا مثل مترو مامور اومد گفت جمع کن
مگه خودت نگفتی بیام اینجا و اون لحظه نتونستم کنترل کنم ذهنم رو وقتی جمع کردم و رفتم دو سه قدم اونور تر به خودم گفتم طیبه آروم باش
کنترل کن خودتو اینجور جاهاست که باید خودتو کنترل کنی
بعد رفتم نشستم ایستگاه بی آر تی گفتم خدا ببخش منو من به خودم ظلم کردم نباید گریه میکردم تو برای من زود مشتری فرستادی من ناشکری کردم و گفتم چرا
بعد گفتم خدا میدونم بخشیدی منو سعی میکنم دیگه تکرار نشه حالا میگی کجا برم بهم میگی؟؟
بعد یه حسی بهم گفت پاشو برو
باز تو خیال خودم به پارک تئاتر شهر فکر میکردم انگار یه چیزی پس ذهنم بود که اونجا خوب میفروشم در صورتی که اینا مهم نبود
مهم خدا بود که همه کارامو به خدا بسپرم مثل دفه های قبل که نذاشته بود کامل بچینم زود برام مشتری آورد
وقتی رفتم با بی آر تی ،گفتم دیگه برم خونه و قرار بود ایستگاه مولوی پیاده بشم تا خط عوض کنم ولی وقتی تئاتر شهر نگه داشت فکر کردم اون ایستگاهه و نمیدونم چی شد یهویی پیاده شدم
البته اون لحظه پرسیدم چرا؟ من که میخواستم برم خونه چرا یهویی پیاده شدم
بعد جواب خودمو دادم گفتم حتما اینجا یا باید درسی یاد بگیرم یا برم بفروشم
وقتی رفتم دیدم همه دست فروشا وسایلاشونو زمین پهن کردن و منم یه جا گشتم و از خدا میخواستم که یه جا باشه و وایسم اونجا که دیدم یه آقایی کار نقاشی با خودکار گذاشته بود و گفتم و کنارش وسایلامو پهن کردم یک ساعتی وایسادم کسی ازم نخرید ولی داشتن نگاه میکردن
پرسیدم خدا چی شد ؟؟؟؟
تو که وفتی من میخواستم نقاشیامو بذارم زمین لحظه اول مشتری میاوردی چی شد الان چرا یک ساعته اینجام کسی نیومده ؟؟
این باعث شد من فکر کنم از اول روز تا اون لحظه ام و از خودم پرسیدم طیبه چه رفتارایی داشتی ؟؟؟ چی شد ؟؟ و جوابی نداشتم
وقتی دیدم شب شد جمع کردم تا برگردم خونه
سوار بی آر تی شدم اونجایی که باید پیاده میشدم باز نشناختم و دو ایستگاه بعدش دوباره برگشتم
وقتی آروم داشتم فکر میکردم یهویی مثل جرقه ، گفته شد که
طیبه یک اینکه تو یادته شنیدی نگو نگو نگو و گفتی
بازگو کردی به اون خانمی که گفت میره پارک ملت اتفاق رو که مامور اومد و گفت باید جمع کنی و بعد تو پارک ملت هم به مشتری اولت گفتی
بعد گریه کردی و گفتی خدا چرا؟؟؟
یکم فکر کن
خدا مقصر نیست ،این تو بودی که با توجه کردن به جریان اول و با بازگو کردنش باعث شدی دوباره برات رخ بده و بگن جمع کن وسیله هاتو
وقتی اینا تو یه لحظه بهم گفته شد و یادم اومد گفتم وای آره من خودم مسئولش بودم و فکر میکردم خدا نذاشته یا جایی که از طریق اون خانم بهم گفت بیام نشد بفروشم
و بعد گفتم خدایا منو ببخش من به خودم ظلم کردم
اول اینکه باید به نگو نگو های تو توجه میکردم و نمیگفتم دوم اینکه باید کاملا رها بودم
بار اول شاید ممکنه توجه خودم نبود ولی چون توجه کردم بار دوم رخ داد
و بعد فکر کردم گفتم خب حالا چرا تو تئاتر شهر هیچی نفروختم و وقتی که فکر کردم تو راه برگشت به خونه متوجه شدم که بله من تو خیال خودم فکر میکردم اونجا مشتری زیاده در صورتی که مشتری و جمعیت زیاد مهم نیست
مهم خداست
مهم اینه که ایمانم رو نشون بدم و هیچی نگم و بذارم خدا کاراشو انجام بده خداست که مشتری میاره حتی اگه آدمای کمی باشن خدا جوری مشتری میاره که خودش خوب بلده
امروز با این اتفاقات دو تا درس خدا بهم یاد داد و سعی میکنم همیشه یادم باشه
اینکه به قول حرفای استاد تو این فایل، فکر نکنم که خودم میدونم و اون لحظه که همه اش فکرم این بود تئاتر شهر بیشتر میخرن خدا بهم گفت باشه برو تئاتر شهر برو ولی هیچ کس نمیخره ازت و هرکس میومد نگاه میکرد یه نفر دیگه مانعش میشد تا نخره و من اونموقع فهمیدم که من یه رفتاری داشتم که نمیخرن چی بوده و انقدر فکر کردم و از خدا خواستم تا بهم درسارو گفت
که تا عجزت رو در مقابل من ،فقیر بودن و ناتوان بودنت رو نشون ندی هیچ کمکی بهت نمیشه
درسته وقتی اون فکرو داشتم که تئاتر شهر فروش داره ولی در کنارش از خدا هم میخواستم که بگه کجا برم که ازش سپاسگزارم که هم تو مترو و هم پارک ملت جمعا 245 فروختم
و همه کار خدا بود هم کمکم کرد و هم درس یادم داد که همیشه یادم باشه و عاجز باشم در برابر خدای خوبم
خدایا بی نهایت ازت سپاسگزارم
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
اجابت
هشتمین دیدگاه من برای این فایل پر از عشق و آگاهی
من چند روزه همه اش دارم این فایل زیبا رو گوش میدم و هر لحظه یه چیز جدید رو درک میکنم
امروز که داشتم گوش میدادم و به آخر فایل رسیدم
لبیک اللهم لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک ، إن الحمد والنعمه لک والملک، لا شریک لک لبیک!
بله، خداوندا، بله، ستایش و نعمت از آن تو است و سلطنت نیز! تو را شریکی نیست
یه لحظه پیش خودم گفتم برم معنی دقیقشو ببینم چی هست وقتی از گوگل نگاه کردم ، یاد دیروز افتادم که وقتی به دلم بستنی افتاد و وقتی رفتیم تا بستنی بگیریم ، یهویی هدایت شدیم به حیاط مسجد همه دستشون بستنی میخوردن و وقتی اون لحظه دیدم که در زمان مناسب در مکانی قرار گرفتم که خدا به خواسته ام که بستنی بود رسوند همون لحظه آخر فایل لبیک اللهم لبیک رو شروع کرد به خوندن من اون لحظه پر از شوق بودم انگار تو بهشت بودم
امروز که آخر فایل رو گوش دادم یهویی اون لحظه یادآور شد بهم
من امروز ظهر رفتم رزماری چیدم از پارک تا بیارم و از خاصیت هاش برای پوست و موها و کلا برای استفاده تو غذا هامون از این به بعد استفاده کنیم و دو کیلو چیدیم تا به عطاریا هم ببریم تا بفروشیم
یه حسی بهم گفت میتونی از رزماری بچینی و بفروشی وقتی رفتیم بچینیم من به جوانه های تازه که کوچیک بودن میخواستم دستممو ببرم و بچینم یهویی شنیدم نه ،اونا جونترن ،اونایی رو بچین که پایین ترن و بلند ترن
برام جالب بود، پرسیدم چرا نباید جوانتر هارو نچینم
ولی جوابی نشنیدم و فقط حس میکردم که نباید اونا رو بچینم و بلند ترارو باید بچینم و گفتم چشم
وقتی اومدیم خونه تمرینای رنگ روغنم رو انجام دادم و داشتم این فایل رو گوش میدادم
به اینجای فایل که رسیدم
وَ إِذا سَأَلَکَ عِبادی عَنِّی فَإِنِّی قَریبٌ أُجیبُ دَعْوَهَ الدّاعِ إِذا دَعانِ فَلْیَسْتَجیبُوا لی وَ لْیُؤْمِنُوا بی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ
هنگامى که بندگان من، از تو درباره من سؤال کنند، (بگو:) من نزدیکم; دعاى دعاکننده را، به هنگامى که مرا مى خواند، پاسخ مى گویم. پس باید دعوت مرا بپذیرند، و به من ایمان بیاورند، تا راه یابند (و به مقصد برسند).
اونجایی که استاد گفت جواب برمیگرده به میزانی که ما ایمان داریم به خداوند ، به میزانی که میپذیریم که خداوند میتونه مارو هدایت کنه ، خداوقند میتونه نعمت ها و برکت هارو وارد زندگی ما بکنه
اگر من بهش اجازه بدم
میگه که اجابت میکنم به شرطی که اون به من ایمان بیاره ،اونم منو اجابت کنه
من همیشه فکر میکردم چجوری هست این آیه که خدا گفته ایمان بیاره و منو اجابت کنه ولی اصلا درکش نمیکردم ،چون اونموقع در مدار درکش نبودم الان در مداری بودم که درکش بهم داده شد
تو کار خودتو درست انجام بده
خدا همیشه داره خوب کار خودشو درست انجام میده
این حرف آخر مثل چراغ بود برام و روشن شد
مثل یه فیلم رد شد از جلوی چشمم و یه حسی بود که بهم فهموند که تو این اجابت کردن رو تازه یاد گرفتی
از این روزا که اجازه میدی خدا کارارو انجام بده و رهاتری و اجابتش کردی
من تازه الان باشنیدن دوباره این آیه از قران که استاد گفت
مفهوم اجابت رو درک کردم
قبلا میپرسیدم اجابت چجوریه چه کارایی باید انجام بدم؟؟؟؟
نگو من این روزا داشتم انجام میدادم و یاد میگرفتم
و اجابتش میکردم خدا رو
لحظه به لحظه اش یادم میاد
مثلا
وقتی من توقف کرده بودم و فایل استاد رو شنیدم اونروز یه درک هایی کردم و گفتم ببین طیبه مگه استاد نگفته بود که جهان حرکت رو دوست داره
مگه نگفته بود وقتی قدم برداری قدم بعدی بهت گفته میشه
مگه نگفته بود ایمانی که عمل نیاوره حرف مفت هست
مگه نگفته بود ایمانت رو نشون بده
اون روز که با خودم بهتر بگم با ذهنم درگیر بودم که تو مترو آینه دستیامو بفروشم یا نه یا اینکه وقتی هفته پیش رفتم یک شنبه بازار نزدیک خونمون و نتونستم بچینم زمین و بفروشم
حتی بهم گفته شد تو گذاشتی زمین ببینی که فروش میره یا نه ؟؟؟؟
من اونروز باز نمیخواستم تو مترو بذارم زمین
تو یه لحظه تمام اینها و کلی حرف های دیگه یادم اومد و همینطور تمام کمک هایی که خدا بهم کرده بود بهم یادآور شد
مثلا وقتی به خدا ایمانم رو نشون دادم و رفتم بهشت زهرا و بزرگترای سربازا ازم خرید کردن و اونجا جوری روان حرف زدم باهاشون و هیچ ترسی نداشتم و همه و همه کار خدا بود
و یا وقتی که من برای فروش پفیلا اولین بار رفتم و بعد چند بار رفتم خدا برای من تو چند دقیقه های اول مشتری میفرستاد و من انقدر ذوق میکردم
یا وقتی که این هعته یکشنبه گفتم به خدا ، اینبار میخوام برم یکشنبه بازار ولی دست خالی برنمیگردم میخوام ایمانم رو بهت نشون بدم و رفتم و 20 هزار تومان فقط فروختم و حتی گفتم که خدا قدم بعدیم چیه و جوری هدایتم کرد تا بهم از طریق یه خانم بگه برو مسجد و پایگاه اسم بنویس برای تدریس نقاشی
همه اینا رو یادم آوردم تو چند لحظه بود این یادآوریا
که گفتم نه طیبه ، دیگه بسه یکم حرکت کردن و بعد توقف کردن و دوباره حرکت کردن و دوباره توقف کردن
اگر اینجوری پیش بری نتیجه ای نخواهی گرفت
و گفتم خدا من میرم سمت در ورودی مترو وایمیستم و آینه هامو میذارم زمین تا بفروشم میخوام ایمانم رو مثل دفه های قبل بهت نشون بدم و من اون روز رفتم
و خدا دقیقا 14 ثانیه اول برام مشتری فرستاد
من الان دارم با اشک این دیدگاهم رو مینویسم
خیلی خوشحالم که الان درک کردم که اجابت کردن یعنی چی
اینجا که استاد گفت
تو کار خودتو درست انجام بده
خدا همیشه داره خوب کار خودشو درست انجام میده
من گفتم وای خدای من اون لحظه اتفاقات این چند روز اومد جلوی چشمم
که درک کردم اجابت کردن رو که خدا گفته من اجابت میکنم به شرطی که اون به من ایمان بیاره ،اونم منو اجابت کنه
من دقیقا اونروز گفتم خدا میخوام از این به بعد ایمانمو بهت نشون بدم
وای خدای من گریم میگیره
و وقتی قدم رو برداشتم لحظه اول خدا کار خودشو انجام داد وقتی دید که من قدم برداشتم و ایمانم رو نشونش دادم و گفتم خب باقی با تو
وقتی داشتم آینه هارو رو زمین میچیدم گفتم خب الان نشون دادم ایمانم رو تو برام مشتری بفرست
14 ثانیه نشده مشتری اومد و یه آینه خرید و انقدر تحسین کرد انقدر سپاسگزار بود و من انقدر خوشحال شدم
برای من کلی حرف داشت این 14 ثانیه که حتی اون لحظه به فکر رفتم و گفتم
که ببین طیبه تو کافی بود ایمانت رو به خدا نشون بدی وگرنه که خدا حاضره به عطا کردن ، به بخشیدن ، به هر آنچه که به طبیعی ترین و ساده ترین راه برای تو برسه و هر خواسته ای داری کافیه ایمانت رو در عمل نشون بدی
و الان رو ببین که در عمل نشون دادی ایمانت رو و قدم برداشتی و خدا به سرعت برات نشون داد که چه قدرتی داره
میتونه همه چی بهت عطا کنه کافیه به قول قرآن به اندازه ذره ای دانه خردل بهش ایمان بیاریم
من الان با این حرف استاد این درک هارو کردم و از اول تا آخر که نوشتم، این دیدگاه رو گریه کردم و از خدا سپاسگزارم که بهم کمک میکنه
و این درک رو داشتم که تا زمانی که من حرکت نکنم و ایمانم رو در عملم نشون ندم خدا به من هیچی نمیده هیچی
خوشحالم از اینکه اینا همه اش میخواد بهم بگه که طیبه تو که برای تغییر هر روز تلاش میکنی خدا هم قشنگ میبینه تلاش هات رو و بهت عطا میکنه
فقط به اندازه ای میده که تو تلاش میکنی
و باز هم حرف استاد یادم اومد که میگفت اگر هدفت بزرگه باید قربانیت هم بزرگ باشه باید تلاش کنی بیشتر از دیروز تا سریع تر به نتیجه برسی
من اینجا تعهد میدم که هر روز بیشتر و بیشتر تلاش کنم و در مسیر تکاملم که لذت میبرم ، تلاش کنم تا بیشتر ایمانم رو به خدا در عمل نشون بدم و دائم در حرکت باشم
خدایا بی نهایت سپاسگزارتم
به نام ربّ
سلامملیکای عزیزم
خداروشکر فوق العاده ام
شما خوبی
خداروصد هزار مرتبه شکر که دوره 12 قدم رو خریدی
پر قدرت و با تمرکز گوش بده و میدونم که نتایجت فوق العاده میشه
خیلی ممنونم که برای من نوشتی
میدونم که به زودی دوره جدید رو هم میخری و میای خبرش رو بهم میدی و کلی خوشحالم از اینکه در مدار جدید برای دوره 12 قدم ،قدم گذاشتی و پر قدرت ادامه بده
اتفاقات و ایده ها و شگفتی های خیلی زیادی در انتظارته ملیکا جان
خیلی خیلی دوستت دارم
خیلی خوشحالم
یاد روزایی افتادمکه دوره 12 قدم رو خریده بودم و از قدم دو که گوش دادم و استاد گفت اگر چسبیدی به یک خواسته و اون خواسته عشق باشه راه رو صد در صد اشتباه رفتی
و از این دوره بود که من از خواسته عشق رها شدم
از اصرارمبه خدا که فردی باشه که من میخوام
و خوشحالم که الان از خدا میخوام که هرچی که تو بگی باشه
و حتی اگر هم در دلم خواسته ام باشه بازم میگم هرچی تو بگی ربّ من
خداروهزاران مرتبه شکر
فکر نمیکردم روزی انقدر تغییر کنم که بگم هرچی تو بگی ربّ من
البته یه وقتایی شده که ممکنه خواسته مو در همه جنبه ها بگم اما سعی میکنم به یاد بیارم که هرچی خدا بچینه قشنگ تره
از خدا میخوام برای ملیکای عزیزم بهترین هارو بچینه ،جوری برات بچینه که الیته پاسخ باورهای خودت رو بهت میده
پس باورایی بسازی که خدا بهترین هارو برات بچینه
خدایا شکرت برای همه بهترین هارو رقم بزن
آمین
منتظر نتایج فوق العاده ات هستم ملیکا جان که بیای و برام بنویسی