توحید عملی | قسمت 7

دیدگاه زیبا و تأثیرگزار شکیبا عزیز به عنوان متن انتخابی این قسمت:

استاد

نمیدونم چی بگم

که این فایل ارزشش فراتر از چیزیه که بشه با پول، کلام یا عشق اون رو خرید، واقعا بعضی از فایل های شما خریدنی نیستند، انقدر که ناب هستن و من و بقیه تشنه گوش دادن به این اگاهی های ناب هستیم. چون ذهن تشنه و گشنه من رو سیر میکنه اما سیراب نه…

هرگز خسته نمیشم حتی اگر روزی ده ها بار یک فایل رو گوش بدم، این اگاهی ها انقدر وسیع هستن که تکراری نمیشن.

به نظر من هیچکس اونقدرها اگاهی نداره که بخواد به زندگی بدبین باشه. من به تازگی دوره ارزش تضاد شما رو خریدم، و نمیدونید، نمیدونید هموووون جلسه اولش باهام چیکار کرده، ترکیب فایلهایی که گوش میدم هر روز من رو دیوانه تر میکنه استاد، هرچی که جلوتر میرم ساکت تر میشم…

من وقتی دوره ارزش تضاد رو خریدم، حس کردم تو یک روز به اندازه سالها تغییر کردم، انقدر که راه برام ساده تر شد، انقدر که این اگاهی ها برام واضح تر شد، انقدر که تونستم با خودم و شرایطی که رقم میزنم بیشتر در صلح باشم.

گریم میگیره میگم اینارو استادچقدر شما درست میگید، شما از همون اول نقش پدر خردمند من رو داشتید، من هر شب قبل از خواب با خدا صحبت میکنم، ازش بخاطر نعمتهاش تشکر میکنم، بعدش از شما تشکر میکنم، بخاطر این همه اگااااهی….

امروز پدر خردمندم به من گفت که مهم نیست چقدر یاد بگیری، هنوز ضعف هایی داری که باید حلشون کنی، هنوز باید روی خودت کار کنی. و با پوست و گوشت و استخونم این حرف های شما رو درک میکنم، چون به چشم دیدم که برخی، کسی رو که بهشون کمک کرده رو نادیده میگیرن، صرفا به این دلیل که این اگاهی ها رو درست درک نکردن، صرفا بخاطر اینکه میترسن مشرک شناخته بشن، چه در ذهن بقیه، چه در ذهن خودشون، از طرف مقابل سپاسگزاری نمیکنن و با گفتن جملاتی مثل مرسی کمکم کردی ولی این تو نبودی که کمکم کردی خدا بود، اگه تو نبودی یکی دیگه کمکم میکرد، طوری سرد برخورد میکنن که با خودت میگی من درست متوجه نشدم یا اینها دارن قانون سپاسگزاری رو بد متوجه میشن؟ همیشه اینها رو به خودم یاداوری میکنم استاد

من وقتی شروع کردم به قدم گذاشتن تو این مسیر عاشقانه، مثل نوزادی بودم که بلد نیست راه بره، بلد نیست حرف بزنه، بلد نیست عاقلانه رفتار کنه اما حداقل ادای والدینش رو در میاره. من سعی میکردم رفتار های شما رو زیر نظر داشته باشم، گوش ها و چشم هام رو تیز میکردم، ببینم چیکار میکنید. عه استاد سپاسگزاره، پس منم همون کار رو میکردم، عه استاد سپاسگزاری رو به زبون میاره، پس منم همون کار رو میکردم، انقدر الگو برداری کردم ازتون تا همه این رفتارها جزوی از خودم شد، و متوجه شدم، اگر کسی عصبانیت و خشم از خودش نشون میده، به این دلیله که اون ویژگی رو در درون خودش داره، و من باید بفهمم چرا این رو در درونم ذخیره کردم تا به بقیه بروزش بدم؟ با دیدن روزانه شما، دیدم که درونتون پر از عشقه، پر از سپاسگزاریه، پر از توحیده، خود انسان موحد بودین، نه کسی که ادای موحد بودن رو در میاره.

منی که فردی افسرده و گوشه گیر بودم، بخاطر وجود شما و یادگیری از شما، به یک فرد سپاسگزار تبدیل شدم استاد،

کسی که برای کوچک ترین چیزها سپاسگزاری میکنه، از بنده ای که با عشق بهش کمک کرده، و همینطور از خدایی که صاحب اون بنده عاشقش هست.

منظور من از سپاسگزاری، یک تشکر ساده نیست استاد

شما با جون و دل به من یاد دادید که سپاسگزاری باید احساس بشه، باید حس بشه، قلبت رو گرم کنه، شما به من یاد دادید وقتی خواهرم برام کاچی، ماقوت یا عدس پلو درست میکنه، وقتی ازش تشکر میکنم، چشمام برق بزنه، از شادی بغض کنم، و با ذوق و همراه با حس سپاسگزاری غذام رو بخورم، چقدرم وقتی با این حس غذا میخورم غذام زودتر هضم میشه☺️واقعا میگم.

اصلا حس میکنم غذایی که با حس سپاسگزاری خورده بشه، ویتامین های بیشتری ازش به بدنم میرسه…

فقط کافیه دل بسپاریم به این اگاهی هایی که شمابمهمون میدین، مخصوصا همین فایل هایی که همش وصلید به خدا و ادم قلبش میلرزه وقتی به صداتون گوش میده، تک تک موهای تن ادم سیخ میشه… فقط کافیه ذهنم روببندم وبدون قضاوت به این فایل ها گوش بدم، اونوقته که مثل عطری که در فضا پیچیده شده، ذره ذره این اگاهی ها بر تن و ذهن و روحم میشینه و عطرش همه جا رو فرا میگیره

سال اولی که شما رو میشناختم و به فایلهاتون گوش میدادم، فقط لب و دهن بودم استاد، به بقیه میگفتم این راه درسته، این ایمان درسته و …. الان که به اون موقع فکر میکنم یه حس خجالت بهم دست میدهکه چرا صبر نکردم تا اول این اگاهی ها با من یکی بشه.

بعدش که تصمیم قطعی گرفتم و بدون قضاوت دوره دوازده قدم رو شروع کردم، تو همه زمینه های زندگیم بیگ بنگ رخ داد. دیدم بابااااااا، ادا در اوردن نه تنها فایده ای نداره، بلکه تو ذهن خودت و دیگران هم بد جلوه میکنی، درونت هم خبر داره که داری ادا در میاری، ولی از دست این ذهن که دلش میخواد نقش بازی کنه همش.

دیدم از وقتی زیپ دهنمو بستم و فقط رو خودم تمرکز کردم و به بقیه دیگه دیگه اصلااا کاری نداشتم، ژندگیم هدفمند تر شده، روابطم چقدرررر بهتر شده، خجالتم ریخته، عزت نفسم داره میره بالاتر، پول داره میاد تو زندگیم، دیدم بله! از اول باید این ادا اصولارو میزاشتم کنار و مثل یه بچه ادم مینشستم به حرفای بابا عباس منشم گوش میدادم، بدون اینکه به ذهنم گوش بدم، چون ذهن دوست نداره چیزی که هست رو بشنوه، دوست داره چیزی رو که دلش میخواد رو بشنوه، و گاهی اگه ببینه اون شنیده ها ارضاش نمیکنه، مجبور میشه به دست بزنه توهم و خیال بافی، که حتی گاهی بعد از مدتها کار کردن روی خودت وقتی برمیگردی به فایل های قبلی با خودت میگی عهههه من چرا قبلای چیز دیگه میشنیدم پس:)

استاااااد جووونم، عشق من

با لهجه مشهدی بگم

شوما کارِت نِبِشه مو عاشقتوم، انقد از ما دل نبر یره

خلاصه اینکه استاد، این فایل بی نظیر بود، طلای خالص بود

ممنونم ازتون استاد، سپاسگزارم از شما، از خانوم شایسته، حتی از اون مرغای رنگی رنگیتون سپاسگزارم که دل ما رو شادتر میکنن.

منتظر نظرات زیبا و تأثیرگزارتان هستیم.

برای دیدن سایر قسمت های توحید عملی‌، کلیک کنید.

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    1140MB
    76 دقیقه
  • فایل صوتی توحید عملی | قسمت 7
    69MB
    76 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

717 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «سیده مینا سیدپور» در این صفحه: 2
  1. -
    سیده مینا سیدپور گفته:
    مدت عضویت: 1587 روز

    به نام خداوند بخشنده ی مهربان

    سلام به استادعزیزم وسلام به مریم بانوی مهربانم

    وسلام به تک تک دوستانم..

    روز پنجاه ونهم، روزشمارتوانایی تشخیص اصل از فرع…

    اصلا نمی دونم چطور سپاسگزار خداوند وشما استاد مهربونم باشم، به خاطر اینکه بهم فرصتی داد تا قبل مردنم ورفتنم از این دنیا وتمام شدن فرصتم، بشناسمش ودرکش کنم و باهاش دوستی کنم و رابطم رو برپایه عشق و مودت بذارم باهاش..

    بعد اونهمه سال نشناختنش، بعد اونهمه سال دوری وترس ازش،بعد اونهمه سال گله وشکایت کردن ازش، بعد اونهمه سال گریه وزاری والتماس کردن بهش، بعد اونهمه سال بی تفاوتی نسبت به عشق ومحبت و مهربانیش…

    واینکه از زبان شیرین وگویای شما به طریقی سهل و ساده وراحت ودلنشین، کاری کرد که من بفهمم توحیدی زندگی کردن چه شکلی هست، اصلا توحید چی هست و چه کمکی به سعادتمند وخوشبخت زندگی کردن من میکنه…

    استاد جاااانم، بی نهایت این نگاه توحیدی که از شما اموختم رو دوست دارم، اینکه بابت هر چیزی که عقل میفهمه ودرک میکنه،بایت هر آنچیزی که چشمها می بینن وگوشها می شنوند و قلبم احساسش میکنه، قدر دان وسپاسگزار خداوند باشم با علم بر اینکه خالق من فقط برای من خیر وخوشی میخواد، برای همین هر انچه که بهش نیاز داشتم ودارم رو برام قرار داده وفقط کافیه من بتونم اینو درک کنم وبفهممش…

    که نه من ونه هیچکسی، در جهان غیر خداوند قدرت اینو نداشته ونداره که تا این حد از نیازهای من مطلع باشه و همونقدر دقیقا و بی نقص، منو بی نیاز کنه نسبت به هرچیزی که بهش محتاج ونیازمندم…

    چقدر فرقه بین اینکه باور داشته باشی محکوم به زندگی سخت وطاقت فرسا و تقدیر وسرنوشت از پیش تعیین شده ای هستی …

    تا اینکه باور داشته باشی خودت وفقط خودت خالق تمام اتفاقات زندگیت هستی ، حالا یا اگاهانه ویا ناآگاهانه چیزهایی رو به زندگیت دعوت میکنی که فقط وفقط از ذهن وقلب خودت گذشته و بازتاب توجهات پی درپی خودت هست این زندگی که الان درش هستی!

    چقدر فرقه بین اینکه باورت این باشه که تا حالای عمرت و که باختی و در شکست و ناکامی گذشته مابقیشم بذاری باری به هرجهت بگذر فقط به خاطر اینکه باور کردی قدرت تغییر مسیر زندگیت رو نداری چون خالقت خواسته که تو جزء اون افراد نگون بخت وبدبخت جهان باشی …

    تا اینکه باور داشته باشی اساس جهان بر خیرو خوشی هست، وخالقت برات فقط خیر میخواد وانقدر دوستت داره که هر لحظه منتظره تا تو تصمیم بگیری که اختیار زندگی واموراتت رو بدی دستش و تا اونم دستتو بگیره وراهیت کنه به مسیر پراز خیر وسعادت و خوشبختی…

    من از شما یاد گرفتم که همه چیز رو لطف ونعمت خداوند ببینم، وهیچوقت هیچوقت حتی دقیقه ای، این اعتبار رو به خودم ندم که هر چه موفقییت وخیر وخوبی هست در زندگیم رو خودم با قدرت خودم وشم اقتصادی خودم ویا با عقل وهوش خودم ویا زرنگی خودم،بدست اوردم، بلکه سعی میکنم همیشه به یاد داشته باشم که هر چه دارم هرچه هستم از لطف و رحمت خداست، این خدا بوده که کمکم کرده تا بتونم این شخصییت واین زندگی دلخواه رو برای خودم بسازم، اینکه همیشه یادم باشه که حتی بدون اذن واراده اش نمی تونم قدم از قدم بردارم واگه به خودم وهرکس دیگه امید ببندم و تکیه کنم، با شدت تمام زمین میخورم، چون قدرت تنها در دستان رب العالمین هست وبس، واگه بهش ایمان قلبی داشته باشم اون قدرت رو به من میده وبه افرادیکه که به کمکم بیان، وعشق ومهربانی رو از سمت خداوند بهم هدیه کنند..

    اینکه وقتی به خاطر دارم که هر چه دارم از خودشه، اینکه میدونم ویقین دارم این خودشه ، که جاری وساری میشه به شکل موقعییت های خوب، شرایط خوب، آدمهای خوب، سلامتی وتندرستی، به شکل پول ومال واموال و به شکل نام نیک و صداقت و عشق و محبت درونی وقلبی، به شکل ارامش و امنیت توی تک تک لحظات زندگیم…

    من از شما یاد گرفتم که چطور از خداوند و چطور از آدمها و هر آنچه که میدونم نعمت هست وبرکت وخیر، توی زندگیم، تشکر وقدردانی کنم..

    من یادگرفتم که همیشه اول بخدا میگم خدای مهربونم عزیز دلم من واقفم به اینکه این آدم یا آدمها، این شرایط وموقعییت ها، و تک تک این امکاناتی که در اختیارم هست همه از جانب توست برای همین برای تک تکشون ازت سپاسگزارم…

    و از ادمها هم تشکر میکنم و گاهی حتی به بعضی آدمهایی که واقعا میدونم عشق ولطف بی نهایتی بهم دارند میگم که ازت ممنونم که از که عشقی ومحبتی از جنس عشق ومحبت خداوند بهم داشتی، واتفاقا وقتایی که این حرفو میزنم طرف مقابل دلش میخواد که بیشتر در این حالت خداگونه بمونه و دست خداوند باشه برای پراکنده کردن عشق ومهر خداوند روی زمین…

    قبلنا، قبل آشنایی با شما، یه نفهم نادان وجاهل بودم که نه تنها اونچه که در اختیارم بود رو نعمت نمی دیدم بلکه با ناسپاسی و نادیده گرفتن نعمتهای خداوند اونها رو به کفر وبدی تبدیلشون میکردم، جوریکه اون نعمت میشد باعث عذابم واینو من با تمام وجودم وقتی به گذشته ام نگاه میکنم میفهمم..

    اگر سپاسگزاری هم بود چه از خداوند چه از بندگانش از روی ترس بود، ترس از دست دادن اون حمایتها، ترس اینکه اگه شکرگزاری نکنم از من میگیرتش، اینکه من نعمت وبرکتی رو از دست میدادم معنیش این نبود که خداوند اونو ازم گرفته معنیش این بود که من با ناشکرهای مکررم از مداری که توش پراز خیر وبرکت وخوشی ونعمت هست فاصله گرفتم ودور شدم…

    انقدر این باور قدرتمند رو دوست دارم، اینکه کوچیکترین چیزهارو سعی میکنم ببینم و قدردانش باشم و اونهارو لطف خدا بدونم، وهمین باعث شده خیلی به یادش باشم، و وقتی بیادش هستم خدا هم به یاد منه، وقتی باعشق صداش میکنم وازش راضی هستم اونم باعشق جوابم رو میده و ازم راضیه، از کجا اینو میفهمم؟؟؟؟؟

    از آرامشی که دارم، از احساس امنیت وشادی درونی که در وجودم در اکثرا ساعات شبانه روز هست…

    به جای اونهمه ترس از دست دادن وترس عذاب و اونهمه گله وشکایت وگریه وزاری…

    من به یقین رسیدم واین یقین در وجودم به شکلی هست که باور دارم وقتی من در مدار دریافت هستم نه تنها چیزی رو از دست نمیدم بلکه همیشه داره چیزهای خوبی نسیبم میشه که از قبلی بهتره، بیشتره، با ارزشتره…

    اصلا به قول شما محاله کسی تو مسیر صداقت ودرستی وایمان و یکتاپرستی وتوحید باشه وجهان چیزی رو ازش بگیره و داشته هاشو از دست بده…

    تازه شخص موحد و یکتاپرست با هر از دست دادنی باعشق وامید و شادی منتظره که چیزی بهتر وبیشتری بهش داده بشه…

    هیچ ادایی ندارم در اینکه چقدر توحیدی دارم عمل می کنم و چقدر یکتاپرست والبته شاکر هستم، اما اینو به وضوح توی زندگیم می بینم که هر آنچه که به عنوان ارامش وامنیت وشادی و اسودگی خیال هست رو وراحتی در انجام امورات زندگی رو دارم مدتها تجربه میکنم به لطف الله مهربان…

    به قول شما انگار چرخ دنده های زندگیم رو غن کاری شده و چرخ زندگیم شکر الله داره رون میره، صاف و راحت…

    شکرگزاری وقدردانی، قلبی که باشه چه از خداوند، از چه خودت، چه از دیگران، مثل یه دونه گندمی میمونه که کاشتی تو دل خاک وازش صدها وصدها دونه گندم رشد میکنه…

    اصلا شکرگزاری وقتی اتفاق میفته که به این درک برسی خالقت برای اینکه تو ، توی زندگیت سعادتمند باشی وراحت زندگی کنی چه کارایی برات کرده و روحتم خبر دار نشده…فقط برگردی ونگاهی پشت سرت بندازی وببینی که کی بوده که تمام گند کاریهاتو جمع کرده و پاک کرده و کجاها،نجاتت داده و به دادت رسیده و کجاها دستتو گرفته و آبروتو خریده و بالابردتت، در حالیکه تو، فکرشم نمیکردی، توانشم نداشتی، اصلا از پسش بر نمی اومدی و از دست هیچکس هم برات کاری بر نمی اومده ولی اون نیروی برترت، خدا برات انجامش داده…

    وقتی اونها رو به یاد بیاری و درکشون کنی، دیگه بعدش کم کم میسپاری بهش وهی نتیجه مثبت میگیری و هی توکلت ایمانت بیشتر میشه و هی قدردانتر وسپاسگزارتر میشی…

    چون میدونی فقط باشکرگزار بودنت بابت نعمتها واستفاده درست از اونها، می تونی خیلی راحت به خواسته های بیشتر وبزرگترت برسی….

    99 درصد آدمها وقتی ازشون قدردانی میشه بیشتر اون کار خوبو تکرار میکنند…

    حالا دیگه ببین خدا که صاحب همه ی خیر وخوشیهای دنیاست بعد شکرگزاری وسپاسگزاری هات برات چیکار میکنه…

    الهی هزاران بار شکرت ای مهربانترین مهربانان بابت همه چیز…

    استاد مهربونم استادقشنگم هر لحظه وهمیشه در پناه امن خداوند باشید در کنار مریم عزیزم…

    که مارو از دره سقوط از جهل ونادانی به سمت اگاهی به سمت نور به سمت سعادت وخوشبختی ویکتاپرستی وتوحیدی زندگی کردن هدایت میکنید.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 12 رای:
  2. -
    سیده مینا سیدپور گفته:
    مدت عضویت: 1587 روز

    سلام به استاد عزیزم ومریم بانوی مهربانم…

    وقتی حرفهای استاد رودر مورد توحید عملی شنیدم یا این داستان زیبای زندگیم افتادم وگفتم براتون اینجا به اشتراک بذارم..

    حدودا ده سال پیش وقتی همسرم به رحمت خدا رفت من 27سالم بود ویه پسر کم شنوا داشتم که نزدیک 7سالش بود وباید همون سال توی سنجش اول دبستان شرکت میکرد تابره کلاس اول..با فوت همسرم تو مردادسال 90 همه چیز در ظاهر متوقف شد..پسرم از دوسالگی دچار کم شنوایی شد ومدام میبردمش کلاس گفتار درمانی و تربیت شنیداری…اون زمانها من یه مادر 22ساله بودم وشنیدن اینکه پسرم دچار کم شنوایی هست برام خیلی دردناک بود از قوانین الهی خبری نداشتم رابطم باخدا درحد حرف ونماز ودعا وقرآن بدست گرفتن سرسری بود…فوق العاده باورهای نادرست داشتم در موردخدا و…ولی قشنگ یادم هست که چطور خودم این موقعییت رو جذب کردم ..پسر دختر عموم در شش ماهگی شنوایشو براثر تشنج از دست داد وچون منو دختر عموم هم سن بودیم خیلی به حالش دلسوزی میکردم خودمو در شرایطش تصور میکردم خیلی باهاش حرف میزدم وسعی میکردم همراه خانوادم راهی برای نجاتش پیدا کنیم از این مشکل مدام براش دکترهای عالی گوش وحلق وبینی پیدا میکردم ..تشویقش میکردم پسرشو ببره جراحی گوش وکلاس وگرفتن سمعک وحتی مجبورش کردم باخانواده هامون بریم مشهد واز امام رضا بخوایم پسرشو شفاء بده …نگم براتون کل زندگیمو یکسال حتی بیشتر وقت دختر عموم وپسرش کردم من اونموقعه مجرد بودم…شبا خواب میدیم دارم باپسرش حرف میزنم گفتاردرمانی میکنم واونم به خواست خدا میشنوه وحرف میزنه!!!!!!

    گذشت وحدودا 7سال بعد پسرمن به دنیا اومدمن دیگه تو اون مدار نبود واصلاهم به دخترعموم وپسرش فکر نمی کردم فقط گاهی سالی یکبار می دیدمشون چون از نظر مکانی فاصله داشتیم…اما به طرز باورنکردنی همون داستان تو دوسالگی پسرم اتفاق افتاد!!!!

    اسم اینو چی میشه گذاشت مشکل ژنتیک یا جذب ناخواسته ای که جز زندگیم شده بود مدتها؟؟؟؟

    وقتی من مدتها شبانه روز خودم رو جای دخترعموم تصور میکردم که مادری هست که بچش نمی شنوه وحرف نمیزنه وجیگرم آتیش میگرفت وهمیشه در صدد راهی برای حلش مشکلش میگشتم وخدای زندگیشون شده بودم !!! اینهارو برای خودم ناخواسته جذب نکردم؟؟!!!!

    وحالا بگم که هرچه بود گذشت من همون کارهایی که فکر میکردم عالیه برای مهدی خودم پسر خودم انجام دادم …بدون حمایت هیچکس…چون همسر مرحومم شرایط مالی خوبی داشت ودر ضمن بیماری اعتیاد داشت که اونم خودم جذب کردم که بعدها در مورد تجربه های تلخ و…میگم براتون …

    وقتی دیگه پسرم داشت اماده میشد بره کلاس اول برخلاف چیزهایی که دکترش گفتار درمانش وآموزش وپرورش بهم گفته بودن که پسرم باید بره مدرسه ناشنوایان اما من قبول نمی کردم ومیگفتم پسرم خیلی باهوشه حتما می تونه بره مدرسه عادی وبا استفاده از سمعک ولبخونی درس بخونه توکلاس بچه های عادی…داشت رشد میکرد ریشه ها مشخص نبود اما من اونهارو می دیدم.. تکامل در حال انجام بود…

    پدرش که به رحمت خدا رفت همه گفتن این بچه چون مرگ پدرشو دیده وروحیش داغون شده دیگه اون چیزهایی هم که یادگرفته بود رو فراموش میکنه اما من نگاهم وباورم چیزی دیگه بود چون به خدا وبه خودم اعتماد داشتم…

    خانواده شوهرم میخواستن پسرمو ازم بگیرن وبهانشون بعد مرگ همسرم این بود که من سن وسالم کم هست ودر تهران با خونه اجاره ای ودور از خانواده نمی تونم پسرمو بزرگ کنم و…..اما من تسلیم نشدم یکبار براشون توضیح دادم که من میرم سرکار وباید پسرمو نگهدارم چون بهم احتیاج داره واگه بیاد شهرستان واونجا امکانت کمه نمی تونه پیشرفت کنه تابتونه مدرسه بره ودرس بخونه و…

    اما اونا حرفمو قبول نمیکردن وحتی وکیل گرفتن تا از طریق قانون پسرمو ازم بگیرن..ممن نه پول داشتم وکیل بگیرم نه آشنایی که پادرمیونی کنه نه هیچکس وهیچ راهی جز خدا…اونموقعه ها گاهی میرفتم کلاسهای خودشناسی که توفرهنگسراها برگزار میشد یه روزی یه خانمی که باهاش اونجا آشناشدم وباهاش صحبت کردم در مورد مشکلم گفت تسلیم امر خدا باش!!!! گفتم یعنی پسرمو بدم بهشون گفت نه از خدابخواه بهترین رو برای خودت وپسرت رقم بزنه امشب بشین وبرای خدا بنویس….

    من اونشب تا نزدیک اذان صبح برای خدانوشتم که خدایا تو میدونی پسرمن این مشکلو داره من برای ایندش نگرانم من کار میخوام اما ..من پول میخوام..من توانایی میخوام ..من پسرمو میخوام و…..اانقد اشک ریختم که در نهایت انقداروم شدم که ندایی در وجودم گفت از کجا میدونی فقط پیش تو این بچه پیشرفت میکنه شاید اونجا پیش خانواده پدریش براش بهتر باشه…ییه دفعه یه حسی مثل رهایی بهم دست داد دستهامو گرفتم سمت آسمون سرسجاده ام گفتم خدایا این پسر من تقدیم به تو هرچی تو بخوای هرچی تو صلاح بدونی اصلا بدش به اونا شاید اونجا بهتربزرگ بشه…

    وفردای اون روز جرات کردم رفتم دادگاه حضانت اصلا نمیدونستم باید کجابرم باکی حرف بزنم لحظه به لحظه هدایت بود وامید وارامش..وارد اتاق قاضی شدم بهم اجازه صحبت داددر عرض 5دقیقه خواسته ام رو گفتم اصلا پروندم هنوز به دستشون نرسیده بودفقط میخواستم از شرایط قانونیش خبر داربشم …یک ساعت بعد معجزه اتفاق افتاد وخواست خدا جاری شد…وقاضی پرونده رو خوند ورای به نفع من صادرشد!!! وبعد من کارپیدا کردم نیمه وقت هم حقوق داشتم همه به کلاسهای پسرم رسیدگی میکردم هم توی یکسال وقفه ای که برای رفتن به مدرسه افتاد پسرم امادگی بیشتری برای رفتن به مدرسه پیدا کرد و..حالا پسرم امسال کلاس دهم هست بسیار باهوش وآقا از هرجهت…ووخانواده همسرم درطی این سالها فقط قدردان من بودن برای اینکه نوه اشون رو تحت مراقبت خداوند ولطف خداوند تا الان به درستی پرورش دادم..

    خدارو شکر میکنم من همیشه تحت مراقبت وهدایت خدا بوده وهستم منتهی الان دیگه بایاد اون هدایتها و شیوه های بسیار بسیار عالی استادم در همه ی اموراتم سعی میکنم توحیدی عمل کنم سهممو توی بندگی پیداکنم انجام بدم وباقی رو به خدای بزرگم بسپارم…

    خدارو هزاران بارشکر به خاطر قانون تغییر تاپذیر جهانش..که فقط کافیه در مدارش باشیم تا هدایت بشیم وبه بهترینها..

    استاد عزیزم ومریم بانودوستتون دارم در پناه خداوند شادو سلامت وسربلند وسروتمندباشید همیشه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای: