این فایل را با دقت ببیند، سپس با توجه به مفهوم توحید و شرک – که در این فایل آموختهاید – در بخش نظرات به این سوالات پاسخ دهید:
سوال:
با توجه به صحبتهای استاد، در قسمت کامنتهای این فایل بنویسید: زمانی که باور به تاثیر عوامل بیرونی مثل: ژنتیک، سیاست، قدرت یک فرد خاص و… داشتید، چه نتایجی در زندگیتان گرفتید؟
به این فکر کنید که:
به محض اینکه اوضاع کمی سخت شده، چطور این نوع باورهای شرک آلود مثل (تاثیر ژنتیک، قیمت دلار، اوضاع اقتصادی و… ) شما را به احساس ” ناتوانی از تغییر آن شرایط سخت ” رسانده است؟
و چطور به خاطر آن باورهای شرک آلود، قدرت خلق شرایط زندگی را از خودتان گرفته اید و به آن عوامل محدود کننده بیرونی داده اید؟
همچنین توضیح دهید:
وقتی آن باورهای شرک آلود را تغییر دادید، چه تغییرات مثبتی در نتایج شما ایجاد شد؟
به چه شکل توانستید باورهای توحیدی را جایگزین این باورهای شرک آلود کنید؟ این نگاه توحیدی چه تغییراتی در رفتار، شخصیت، عملکرد، ایمان و جسارت شما ایجاد کرده است؟
با عشق منتظر خواندن تجربیات و پاسخ های شما هستیم
برای دیدن سایر قسمت های توحید عملی، کلیک کنید.
منابع بیشتر درباره محتوای این فایل:
کمبود را باور نکن حتی اگر پروفسور هاوکینگ آن را تأیید کرد
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری توحید عملی | قسمت 8395MB31 دقیقه
- فایل صوتی توحید عملی | قسمت 830MB31 دقیقه
به دوستانی که از لحاظ جسمی لاغر اندام هستن و دنبال راه حل میگردن پیشنهاد میکنم این کامنت رو بخونن.
سلام خدمت استاد عزیز و دوستان سایت
وقتی این فایل رو دیدم و کلمه «ژن» رو شنیدم ناخودآگاه خندم گرفت و یاد نقش پُررنگ این کلمه از زمانی که یادم میاد تا همین چند سال پیش یعنی سال 1394 افتادم.
این نوشته نزدیک به 12 صفحه شد و برای اینکه خوندنش سادهتر باشه فصلبندیش کردم.
فصل اول: «مشکل غیر قابل حل ژنتیکی»
من از بچگی بسیار لاغر اندام و ضعیف بودم و این لاغری زمانی که به سن بلوغ رسیدم و قد من به 187 سانتیمتر رسید بیشتر نمایان شد. وزن من تا سن 35 سالگی در بیشترین حالت ممکن بین 47 تا 50 کیلوگرم نوسان داشت و عموماً روی 47 کیلوگرم بودم.
ممکنه این وزن برای یه نفر با قد 160 خیلی کم نباشه ولی اگر بخواین یه فرد 187 سانتی رو با 47 کیلوگرم تجسم کنید باید بگم که فقط اسکلت، پوست و استخون میبینید یعنی دندههای کاملاً واضح و برجسته و شکم کاملاً فرو رفته، تمام استخوانها و مفاصل بدن به وضوح قابل دیدن بود جوری که در دوران کلاس ابتدایی درس علوم داشتیم و معلم از من خواست که بیام جلوی کلاس و لباسم رو بالا بزنم تا بچهها بتونن ستون فقرات و دندهها رو به صورت زنده ببینند و البته من هم در همون عالم بچگی با شوق و ذوق قبول کردم و احساس میکردم که دارم کار مهمی انجام میدم. تازه در دوران دبستان و راهنمایی قد کوتاهی داشتم حالا حساب کنید زمانی که در دبیرستان قد من به 187 سانتیمتر رسید چقدر لاغر به نظر میرسیدم.
وقتی استخر میرفتم متوجه نگاه عجیب و بعضاً دلسوزانه افراد نسبت به خودم میشدم و یه جورایی پیش خودشون فکر میکردن که یه آدمِ در حال مرگ هستم یا درگیر یه بیماری خاص مثل سرطان هستم و منم چون از این زل زدنها خوشم نمیومد، زیاد استخر نمیرفتم. یا هر وقت که سوار تاکسی عمومی میشدم به محض اینکه یه ذره خسته میبودم یا چشامو میبستم اکثرا فکر میکردن معتاد هستم و حتی چند بار به صورت غیر مستقیم بهم متلک پروندن.
فصل دوم: «تقلا کردن برای جستجوی درمان پزشکی»
خلاصه با اینکه در بچگی زیاد به همراه مادرم دکتر رفته بودم و دلیلی برای این لاغری پیدا نشده بود، بعد از 17 سالگی که دیگه حسابی لاغر اندام شده بودم و در نتیجهی این لاغری دچار ضعف انرژی و خستگی مفرط هم شده بودم، خیلی مصمم شروع به دکتر رفتن کردم تا شاید یه درمان یا حداقل یه دلیل منطقی پزشکی برای این مشکلم پیدا کنم. تا سن 35 سالگی به دهها دکتر و متخصص مراجعه کردم و بارها مقالههای مختلف طب سنتی، درمانهای گیاهی، درمانهای دارویی، مکملهای غذایی، غذاهای خاص، زیاد خوردن و خلاصه همه چیزو امتحان کرده بودم و همۀ متخصصها از قلب گرفته تا متخصص داخلی، گوارش، هورمون و غیره متفق القول به این نتیجه میرسیدن که این یه مشکل ژنتیکیه و دائم به من میگفتن که این ژنِ لاغری ممکنه از یکی از اجدادت در 7 نسل گذشته به تو انتقال داده شده باشه و تو باید با این قضیه کنار بیای و این لاغری تو هیچ درمان پزشکی نداره در واقع هیچ دلیل پزشکی نداره، جواب همهی آزمایشها نشون میده که تو کاملاً سالمی، و از این جور حرفا. با این حال من تسلیم نمیشدم و هر 5-4 سال یکبار دوباره شروع به دکتر رفتن میکردم، به این امید که علم پزشکی پیشرفت کرده باشه و یه جوابی برای لاغری من پیدا شده باشه.
فصل سوم: «پذیرفتن و تسلیم شدن»
این جستجوها ادامه داشت تا سال 1393 که با قانون جذب و سایت عباسمنش دات کام آشنا شدم و مفهوم باور و قدرت ذهن رو با تمام وجود پذیرفتم، البته بیشتر سعی میکردم در زمینه مالی ازش نتیجه بگیرم و به اینکه تغییر و اصلاح باورها میتونه به مشکل فیزیکی من هم کمک کنه اصلاً فکر نکرده بودم تا اینکه حدود یک سال بعد در سن 35 سالگی یکی از دکترهایی که من از قبل ایشونو میشناختم و خیلی بهش اعتماد داشتم به من پیشنهاد داد که پیش یکی از بهترین فوق تخصصهای هورمون در فلان بیمارستان برم تا ایشون مشکل منو بررسی کنه و من هم با کمال میل قبول کردم. زمانی که با مطب پرفسور فلانی تماس گرفتم تا مدتها کسی جواب نمیداد و زمانی هم که جواب دادن منشی ایشون گفت که دکتر خارج از کشور هستن و چند ماه دیگه برمیگردن خلاصه من خیلی مشتاق و پیگیر بودم و چند ماه دیگه زنگ زدم و این دفعه دکتر اومده بود و خیلی خوشحال ازش وقت گرفتم و روز موعود به مطب ایشون رفتم. موقعی که وارد مطب شدم و به منشی خودم رو معرفی کردم، به من گفت که شما باید یه نامهی معرفی از یه پزشک عمومی یا یه پزشک متخصص دیگه داشته باشی در غیر این صورت دکتر شما رو نمیبینه. من شروع کردم به بحث کردن و دعوا کردن با منشی که چرا این حرفو قبلا به من نگفته بودی و از این حرفا و در نهایت با اینکه وقتِ قبلی داشتم به من اجازه داده نشد که دکترو ببینم. من به قدری عصبانی و ناراحت شده بودم و احساس میکردم بهم توهین شده که سریع مطب رو ترک کردم، البته الان میفهمم که این ناراحتی از کجا ریشه گرفته بود؛ در واقع من به اندازهای روی تخصص این دکتر حساب کرده بودم که یه جورایی در ذهنم اونو تنها و آخرین امید خودم برای درمان لاغریم میدونستم و یه جورایی دچار شرک شده بودم، یعنی در واقع طبق قانونی که طی سالهای بعد به یکی از مهمترین اصول زندگیم تبدیل شد نتیجه گرفته بودم و اون قانون هم اینه: «زمانی که روی فردی به غیر از خدا حساب کنی یا به بیان دیگه مشرک بشی نتیجه همیشه ناامیدی یا تحقیر شدن خواهد بود.»
خلاصه زمانی که از مطب به خونه برگشتم عمیقاً به فکر فرو رفتم و چون اخیراً یاد گرفته بودم که هیچ اتفاقی بیدلیل در زندگی نمیافته، توی ذهنم دنبال جوابی برای اتفاق امروز میگشتم. همون شب تصمیم گرفتم تمام پروندههای پزشکی که در طول تمام این سالها جمع کرده بودم و جواب تمام عکسبرداریها، سیتی اسکنها، آزمایشها و نسخهها رو پاره کنم و توی سطل آشغال بریزم و دیگه تا مجبور نشدم پامو توی مطب هیچ دکتری نذارم. خلاصه تسلیم شدم و پذیرفتم که همینه که هست و من با این وضعیت جسمی تا آخر عمرم باید کنار بیام.
به خاطر تمام تلاشهایی که توی اون همه سال کرده بودم و در نهایت اتفاقی که اون روز افتاده بود دیگه کنار اومدن با وضعیت فیزیکیم کار سختی نبود و خیلی راحت تسلیم شدم. یعنی پذیرفتم که:درسته که من خیلی لاغر هستم ولی این لاغری اصلاً چیز بدی نیست و تا آخر عمرم باهاش کنار میام. از اون روز به بعد هر زمان که از جلوی آینه رد میشدم با دقت اندام لاغر خودمو بررسی میکردم و ظاهر خودمو تحسین میکردم و تمرکزم رو روی نکات مثبت خودم میذاشتم. البته بیشتر این اصول و قانونهایی که برای خودم تعیین کرده بودم به لطف آموزشهای استاد عباسمنش بود.
فصل چهارم: «عاملی به اسم باور لاغری»
مدت بسیار کمی بعد از این اتفاق یعنی حدود دو سه هفته بعد، همینطور که یه شب روی تخت دراز کشیده بودم و به این فکر میکردم که چه باوری در ذهن من وجود داره که برای ثروتمند شدن باید اونو اصلاح کنم، یه حسی بهم گفت: دنبال باورهایی بگرد که باعث لاغریت شده، وگرنه تو که غذای مناسب میخوری و از لحاظ پزشکی هم کاملاً سالمی، هیچ دلیلی نداره که تا این حد غیرطبیعی لاغر باشی و این وضعیت به احتمال زیاد میتونه به علت یه باور ذهنی باشه؛ با اینکه اولش قبول این احتمال برام کمی سخت بود، ولی شروع به جستجو توی ذهنم کردم و به طرز عجیبی بعد از فقط چند دقیقه در همون شب چند تا باور منفی در این مورد به ذهنم رسید که نمیخوام الان در مورد همۀ اونا صحبت کنم چون بیشتر اون باورها شخصی بودن و بعید میدونم مطرح کردنش به کسی کمک کنه ولی یه تعدادیش اونقدر پیش پا افتاده و خندهدار بود که حتی خودمم باورم نمیشد که همچین ذهنیتی در من وجود داره.
برای مثال من همیشه نقطۀ مقابل لاغری رو چاق شدن میدیدم و چون چاق شدن یک اصطلاح ناخوشایند در ذهن من بود هیچ وقت بهش علاقهای نداشتم، این قضیه به خاطر این بود که از بچگی وقتی یه فردِ به اصطلاح بزرگتر و عاقلتر از خودم میخواست در مورد لاغری من نظر بده و به اصطلاح خودش به من دلداری بده به من میگفت که چاق بودن همچین چیز خوبی هم نیست و اتفاقاً تو که لاغری از آدمایی که چاق هستن خیلی بهتر و سالم تری آدمهای چاق عموما تنبل و بیمصرفن و از این قبیل حرفها و جملههایی که من در بچگی صدها بار از اطرافیانم شنیدم که با یکم توجه متوجه میشید که اول از همه چقدر راحت این باور رو در ذهن من ساخته بود که نقطه مقابل لاغری چاقیه دوم اینکه چاق بودن اونقدر در ذهن من معنی نفرت انگیزی میداد که من ناخودآگاه ترجیح میدادم لاغر بمونم ولی از مضرات چاق شدن دور بمونم. البته این تنها باوری نبود که من در مورد چاقی یا لاغری داشتم در واقع مهمترین باور رو در آخرِ همۀ این باورها پیدا کردم و قدرت اون رو با تمام وجود احساس کردم، به محض اینکه این باور به ذهنم خطور کرد به اندازهای متحیر و مبهوت شده بودم که همون لحظه مو به تنم سیخ شد و با تمام وجود فهمیدم که این مهمترین دلیل لاغر موندن من در تمام این سالها بوده و اگر بتونم این ذهنیت رو به همراه ذهنیتهای منفی دیگه کنترل کنم به احتمال زیاد میتونم وزنمو بالا ببرم؛
همونطور که قبلاً گفتم اشارهای به جزئیات این باور آخر نمیکنم چون اول که یه قضیهی شخصیه و دوم اینکه چون معمولا افراد مختلف در مورد یک مشکلِ واحد، باورهای شخصی مختلفی دارن به هیچ عنوان فکر نمیکنم بازگو کردن باور شخصی خودم بتونه به کسی کمک کنه و شاید حتی بیشتر بقیه رو گیج کنه. پیشنهاد میکنم اگر مشکلی مشابه من دارید بگردید و باور مشکلدار خودتونو پیدا کنید و برای اینکه مطمئن بشید که اون باوی که توی ذهنتون بهش فکر میکنید همون باور اصلیه یا نه، و یا به اصطلاح استاد عباسمنش پاشنۀ آشیل شماست یا نه، به این نکته توجه کنید: زمانی که دارید به اون باور فکر میکنید(که در واقع هنوز نمیدونید این فکر میتونه یه باور باشه) به احساساتتون توجه کنید، اگر در اون لحظه این فکر حداقل یکی از احساسات منفی رو شیداً در شما تحریک میکنه و یا مثل من شدیدا متحیر میشید، احتمالاً اون فکر یا استدلال یه باور قوی هست که تونسته احساسات شما رو به طور قابل توجهی برانگیخته کنه یا حداقل اینکه اون فکر یه ارتباطی با باور اشتباهی که دنبالش میگردید داره.
خلاصه زمانی که اون شب برای اولین بار این باور برای من روشن شد با خودم گفتم که یکبار برای همیشه باید از شرّش خلاص بشم ولی اصلا نمیدونستم که باید از کجا شروع کنم و تنها کاری که یادم میاد انجام دادم این بود که به خدا توکل کردم و شروع به کمک خواستن از خدا کردم. در ادامه تصمیم گرفتم که یک جملهی تاثیرگذار و متضاد با باور غلط خودم پیدا کنم و اونو در ذهنم تکرار کنم.
در طول روزهای بعد ذهنم به طور اتوماتیک شروع کرد به معرفی یه سری مشکلات ذهنی و تغذیهای که برای افزایش وزن نیاز داشتم اونا رو بدونم. برای مثال با یه کم خودکاوی متوجه شدم که من به اندازه کافی آدم شادی نیستم و حتی تا حدودی افسردگی دارم و این افسردگی تا حدی خفیف بود که برای مدت زیادی از چشمم پنهان شده بود و با گذشت زمان، طی سالها تبدیل به نوعی افسردگی مزمن شده بود. برای حل کردن این مشکل تصمیم گرفتم هر وقت که از جلوی آینهی خونه رد میشم و مثل قبل به نکات مثبت ظاهر خودم توجه میکنم، به خودم لبخند بزنم.
در حال حاضر لبخند زدن یکی از عادتهای روتین و روزمرهی زندگی من هست ولی در اون زمان یه کار عجیب و غریب به نظرم میومد و اصلاً با انجام دادنش راحت نبودم و زمانی که در آینه به خودم لبخند میزدم یه صدای ذهنی دائما منو مسخره میکرد و به من میگفت: این مسخره بازیها دیگه چیه، از سنت خجالت بکش و … خلاصه یه مدت طول کشید تا به اون صدای ذهنی غلبه کنم و اونو نادیده بگیرم.
فصل پنجم: «افزایش وزن»
دقیقاً بعد از همهی اون تغییراتی که در فکر و رفتار خودم داده بودم، به طرز معجزه آسایی وزنم شروع به زیاد شدن کرد. در ابتدا چون خیلی به شدت لاغر بودم، حدود ده کیلوگرم افزایش وزن اولیه، داشت صرف پُر شدن چاله چولههای بین دندهها و مفاصل من میشد و به همین علت افزایش وزن من از روی لباس زیاد مشخص نبود و بیشتر خودم متوجه میشدم، چون سایز کمر شلوارهام دائماً داشت برام کوچیک میشد. در یک دورهی یک ساله تقریباً همهی لباسهای قبلیم رو دور ریخته بودم چون سایزش به قدری عجیب بود که به درد کمتر کسی میخورد. شلوارهایی با کمر بسیار تنگ و پاچههای خیلی دراز؛ در سالهای گذشته به هیچ عنوان پیش نیومده بود که من شلواری بخرم و مجبور نشم برای اندازه کردن کمرش پیش خیاط برم یا اینکه خودم با سوزن قفلی دور کمر شلوار رو از هر طرف دو سه تا چین نزده باشم.
خلاصه بعد از گذشت تقریبا دو سال که وزن من به نزدیک 70 کیلوگرم رسیده بود، افزایش وزنم در ظاهر و به خصوص در صورت من کاملا قابل تشخیص بود و خانواده و دوستان نزدیکم که بیشترین رفت و آمد رو با من داشتن حسابی متحیر شده بودن.
در همون سال تصمیم گرفته بودم که برای زندگی به تهران برم و زمانی که از شیراز به تهران مهاجرت کردم ارتباط فیزیکیم با تمام دوستان و خانواده قطع شد و فقط از طریق تلفن و شبکههای اجتماعی باهاشون در تماس بودم. یادمه بعد از یک سال دیگه وزن من به 82 کیلوگرم رسیده بود و این افزایش وزن اخیر به قدری در چهره من تاثیر داشت که ظاهرم رو به کلی تغییر داده بود تا جایی که وقتی بعد از یک سال برای تعطیلات نوروز به شیراز برگشتم دوستان صمیمی من که سالها من رو میشناختن و برای دیدن من میومدن، در ابتدا که در خونه رو براشون باز میکردم منو به سختی میشناختن، حتی بعضی وقتا برای شوخی به بعضیاشون میگفتم که شما تشریف داشته باشید آقای شادفر(یعنی خودم) طبقه پایین هستن و چند دقیقه دیگه میان خدمتتون، اونها هم با فکر اینکه من برادرم هستم با ظاهری گیج و سَردَرگُم قبول میکردن. شمارو نمیدونم ولی به نظر من که شوخی خیلی جالب و منحصر به فردی بود.
فصل ششم: «نتیجه گیری»
نکته اولی که دوست دارم در انتها به اون اشاره کنم اینه که در تمام طول زندگی گذشتهی من بالا رفتن وزن در ذهنم اونقدر غیرمحتمل بود که بعد از آشنا شدن با بحث باور و قانون جذب بارها خودمو ثروتمند و موفق در هر زمینهای تجسم کرده بودم، ولی هیچ وقت به خودم زحمت نداده بودم که خودم رو با تناسب اندام تجسم کنم چون یه امر کاملاً غیر ممکن در ذهن من بود و در واقع من توی تمام اون سالها با دکتر رفتنها و شنیدن نظرات دکترهای متخصص این باورو در خودم تقویت کرده بودم که من قرار نیست هیچ وقت افزایش وزن داشته باشم و لاغری من یه امر طبیعیه و باید با این قضیه کنار بیام.
نکته دوم اینکه عاملهای فیزیکی خیلی زیادی از بعد از اون سال به من کمک کرد که وزنمو بالا ببرم و تونستم آگاهیهای خیلی زیادی رو شناسایی کنم و اشتباهات تغذیهای و رفتاری زیادی رو به لطف خدا برطرف کردم ولی علت اینکه از این عاملهای فیزیکی به عنوان یه عامل مهم در بالا رفتن وزنم یاد نکردم اینه که اولین و اصلیترین عاملی که باعث شد من در مسیر اصلاح فیزیکی قرار بگیرم همون پیدا کردن و از بین بردن باورهایی بود که با کل این روند مغایرت داشت و اجازه هیچگونه تغییری به من نمیداد و پس از حذف شدن این مقاومت درونی، به سرعت دهها شیوه مختلف برای بهبود وضعیت فیزیکیم از طریق جهان به من پیشنهاد شد و بیشتر اونا رو از راههای سادهای مثل خوندن یه پست کوتاه تلگرامی یا اینستاگرامی و یا غیره پیدا میکردم و به سادگی انجام میدادم و خیلی سریع نتیجه میگرفتم، در صورتی که در گذشته دهها برابر بیشتر از این تلاش میکردم ولی هیچ نتیجهای نمیگرفتم.
بعد از این قضیه هزاران بار دوستان و اطرافیان من از من پرسیدن که دقیقا چه کار کردی که وزنتو بالا بردی؟ و من هم در جواب به هر کدومشون بر اساس فاز و فرکانس خودشون جوابی متفاوت دادم ولی جواب اصلی این جمله هست: «با پیدا کردن و حذف کردن باور اشتباه» پیشنهاد من برای پیدا کردن همچین باوری این تکنیکه:
زمانی که در ذهنتون تجسم میکنید به خواستۀ مورد نظرتون رسیدید، در کنار اون تجسم و و تقریبا همزمان با اون، یه فکر دیگه وجود داره که بیشترین تحریک منفی رو در احساساتتون ایجاد میکنه و بیشترین ترس یا استرس رو در شما برانگیخته میکنه. این باور میتونه یه دلیل منطقی و یا جملهی کوتاه باشه که توسط ذهن منطقی شما بیان میشه یا میتونه یه داستان یا خاطرهی بد در گذشته باشه و یا هر چیز دیگه. برای من در بیشتر اوقات به صورت یه تصویر ذهنی نمایان میشه، مثل یه سکانس فیلم که معنی و مفهوم اون کاملاً با هدف من در تضاده.
ولی نکته مهم اینه که در اون لحظهای که دارید به هدفتون فکر میکنید اگر خوب تمرکز کنید میبینید که اون باور هم دقیقاً در همون لحظه داره یه جایی توی ذهنتون مرور میشه یا در قالب یه جملهی ذهنی توسط ذهنتون برای مقاومت کردن در مقابل هدف شما بیان میشه.
با گفتن این دلیل اصلی به افرادی که در ظاهر مایل به دونستن راز من بودن، همونطور که میتونید حدس بزنید کمتر کسی میتونست اونو قبول کنه. حتی کسانی که اونو قبول میکردن باز هم به دنبال روشهای حاشیهای مثل خوردن فلان غذا یا فلان مکمل در کنار دلیل اصلی برای برطرف کردن مشکل لاغریشون بودن.
البته میدونم که پیدا کردن و تغییر باور اصلاً کار سادهای نیست چون سالها دارم در زمینه مالی به دنبال باور اشتباه میگردم ولی با وجود پیشرفت هایی که داشتم هنوز موفق به پیدا کردن اون باور یا باورهای اصلی نشدم.
با آرزوی موفقیت برای همۀ شما و سپاس از استاد عباسمنش عزیز به خاطر این فایل ارزشمند و پُرمفهوم.