توحید عملی | قسمت 8

 این فایل را با دقت ببیند، سپس با توجه به مفهوم توحید و شرک – که در این فایل آموخته‌اید – در بخش نظرات به این سوالات پاسخ دهید:

سوال:

با توجه به صحبت‌های استاد، در قسمت کامنت‌های این فایل بنویسید: زمانی که باور به تاثیر عوامل بیرونی مثل: ژنتیک، سیاست، قدرت یک فرد خاص و… داشتید، چه نتایجی در زندگیتان گرفتید؟

به این فکر کنید که:

به محض اینکه اوضاع  کمی سخت شده، چطور این نوع باورهای شرک آلود مثل (تاثیر ژنتیک، قیمت دلار، اوضاع اقتصادی و… ) شما را به احساس ” ناتوانی از تغییر آن شرایط سخت ” رسانده است؟

و چطور به خاطر آن باورهای شرک آلود،  قدرت خلق شرایط زندگی را از خودتان گرفته اید و به آن عوامل محدود کننده بیرونی داده اید؟

همچنین توضیح دهید:

وقتی آن باورهای شرک آلود را تغییر دادید، چه تغییرات مثبتی در نتایج شما ایجاد شد؟

به چه شکل توانستید باورهای توحیدی را جایگزین این باورهای شرک آلود کنید؟ این نگاه توحیدی چه تغییراتی در رفتار، شخصیت، عملکرد، ایمان و جسارت شما ایجاد کرده است؟

 

با عشق منتظر خواندن تجربیات و پاسخ های شما هستیم

برای دیدن سایر قسمت های توحید عملی‌، کلیک کنید.


منابع بیشتر درباره محتوای این فایل:

دوره روانشناسی ثروت 1

کمبود را باور نکن حتی اگر پروفسور هاوکینگ آن را تأیید کرد

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری توحید عملی | قسمت 8
    395MB
    31 دقیقه
  • فایل صوتی توحید عملی | قسمت 8
    30MB
    31 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

903 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «مبینا حیدری» در این صفحه: 3
  1. -
    مبینا حیدری گفته:
    مدت عضویت: 2196 روز

    به نام خداوند بخشنده و مهربان

    سلام به استاد عباس منش عزیزم ،سلام به استاد شایسته عزیزم و سلام به همه دوستان ام

    کاش می‌تونستم یه عکس از لحظه ی زیبای الآنم واستون بفرستم ،به قول سعیده شهریاری عزیز،صدای من رو از شیفت عصر جمعه اتاق عمل می‌شنوید ⁦:⁠-⁠)⁩

    میز کارم توی داروخانه رو ضد عفونی کردم و دفترهای خودم رو آوردم تا بنویسم.نور خورشید از نورگیر بالای سرم به روی دفترها ومیز کارم می‌تابه و من رو به اعماق سپاسگزاری می‌بره.یاد کتاب فارسی دبستان به خیر،میگفت خدایا سپاس که به ما چشم های بینا و گوش های شنوا دادی

    خدای من چقدر مفت و راحت هر چرت و پرتی که به ذهن معلول هرکسی رسیده بود و گفته بود رو باور کردم،خودم رو کر و کور کردم و هر آنچه از گذشتگان بهم رسیده بود رو کورکورانه پذیرفته بودم،خدای من چقدر گوسفندوار زندگی کرده بودم،چقدر زور زدم تقلا کردم و دست و پا زدم و بیشتر و بیشتر در باتلاق خودساخته ای فرو رفتم که نتیجه ی باورهای اشتباهی بود که بی چون و چرا پذیرفته بودم،در همه زمینه ها.

    یادم نمیاد از کی این باورها رو پذیرفتم،اما یادمه از وقتی که به اصطلاح تصمیم گرفتم بزرگ بشم،تصمیم گرفتم حرفی برای گفتن داشته باشم ،تصمیم گرفتم همرنگ جماعت بشم… ببخشید ذهنم شد ذهن یه گوسفند ،زندگی ام شد پر از رنج و سختی و تلاطم

    یه شبی که همیشه به عنوان شب قدر خودم ازش یاد میکنم،سر سجاده نماز از خداوند خواستم نور زندگیم باشه،خسته بودم،سر به روی قبله اش آوردم و دقیقاً یادمه بهش گفتم هدایتم کن و نورت رو بر قلب و روحم بتابان (اون موقع با کلمه هدایت بیگانه بودم اما یادمه اون شب اون درخواست هدایت رو گفتم)

    روزهای بعد ،خودم درخواست اون شبم رو فراموش کرده بودم ،اما خداوند حیّ و زنده است،خداوند چیزی رو فراموش نمیکنه

    دعای نیمه شبی دفع صد بلا بکند…..خداوند چند هفته بعد خدایان کرد به سمت استاد

    دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند/و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

    یادمه اولین فایلهایی که گوش میدادم، توحید عملی بود.اون موقع این دسته بندی فوق‌العاده نبود و من از اولین فایل های روی سایت شروع کردم به گوش دادن….خدای من هرچی گوش میدادم به قلبم می‌نشست و نوری بود و دریچه ای بود رو به قلبم و قلبم رو رنگی رنگی میکرد…انگار نور از پنجره اورسی به قلبت بتابه…همون طوری بودم،

    یه روز فایل توحید عملی6 رو گوش میدادم و داشتم ظرف میشستم،ببین من نمی‌فهمیدم استاد چی میگه یا حداقل الان یادم نمیاد،اما بلند بلند گریه میکردم…..من اون روزها درمانده بودم درد داشتم،پذیرفته بودم همینه که هست ،تغییر غیرممکنه،همسرم مدام بهم میگفتی توبه گرگ مرگه،من به مرگ راضی تر بودم،فکر میکردم باید توی همین زندگی کوفتی بسوزم و بسازم

    چون به قول استاد پدر و مادر رو برادرات رو کودکی آن رو که نمی‌تونی تغییر بدی ، دولت رو، خویِ بد اخلاقی خودت رو که نمی‌تونی تغییر بدی،حال بدت رو بعد از یه شیفت شبِ فرسایشی که همه رو مغزت رژه رفتن رو که نمی‌تونی تغییر بدی

    آه استاد…..اما توی اون فایل ها ذره ای آرامش به جانم نشست،ذره ای امید به روحم آمد و فهمیدم که میشود،اگر استاد از رانندگی تو بندرعباس تونسته، منم میتونم….اون روزها من خودم رو تنها و غریب و رها شده میدیدم،تنهایی که قدرتی نداره،با این همه مشکل روبرو هست تازه یه خدای ظالم هم هست تازه بعد از مرگ باید بره از روی یه پل به تیزی شمشیر بگذره

    اما من فهمیدم که خدای من قدرت خلق زندگیم رو در دستان خودم قرار داده،کافیه من باورش کنم،کافیه از اون بخوام،کافیه وعده فإنی قریب اون رو باور کنم،اونوقت چنان اُجیبُ دعوت داع در زندگیم میشه که نگو،،،کن فیکون….فقط به شرط باور،به شرط فلیستجیبوا لی و لیؤمنوا بی….اونوقته که لایق رشد میشوم لاجرم

    استادم،حالا من از یه نور که از پنجره کارم بروی میزم و دفترم میتابه اشک میزیزم،از رقص برگهای درختان در باد سرمست میشوم و صدای خداوند را می‌شنوم در باد،از رقص سایه برگها که افتاده روی زمین در غروب گرم زاهدان دلم گرم میشود.

    چیزی که قبلاً از همسرم انتظار داشتم مرا به زندگی دلگرم کند

    استادم،همیشه ازتون شنیده بودم که می‌گفتید نشان ایمان از نظر عباس منش نه به ریشِ،نه به جای مهر روی پیشانی….نشان ایمان از نظر عباس منش آرامشه. الا بذکر الله تطمیٔن القلوب

    این روزهای من غرق در آرامش است….. مسائل هست،چالش ها هست،اما وقتی بهشون برخورد میکنم میگم بزار ببینم آخرش چی میشه،یعنی این چالش چه درسی برام داره؟گاهی خسته میشم،اما بلند میشم و دوباره شروع میکنم

    اون روزها فکر میکردم همسرم باید دلگرمم کنه باید کمکم کنه تا از بیماری دور بشم،همسرم باید شادم کنه،باید دوستان شادی داشته باشم باید خانواده ام درست بشن تا حال من خوب بشه….ضل الضلاله بعیدا

    سالها دل طلب جام جم از ما میکرد/آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد

    گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است/ طلب از گمشدگان لب دریا میکرد

    بی دلی در همه احوال خدا با او بود/او نمی دیدش و از دور خدایا میکرد

    فیض روح القدس ار باز مدد فرماید/ همگان هم بکنند آنچه مسیحا میکرد

    چند روز قبل همسرم بهم گفت اینقدر تغییر کردی که فکر میکنم نمیشناسمت ؟

    این روزها تو تمرین ستاره قطبی از خدا میخواهم بهم بگه چیکار کنم تا سپاسگزار باشم.می خوام ازش که عاشق ترم کنه نسبت به خودش،این روزها دنبال اینم که لایق تاج بندگی خداوند باشم،بدجوری دلم خلوت می خواد با خدا.بدجوری می خوام همونی باشم که اون می خواد السابقون السابقون

    شاید دارم حرص میزنم بعضی جاها،به قول سید علی خوشدل عزیز،باید درجه لذت بردنم رو ببرم بالاتر،بقیه اش خودش رخ میده

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 17 رای:
  2. -
    مبینا حیدری گفته:
    مدت عضویت: 2196 روز

    سلام به محمد حسین عزیز

    سپاسگزارم از شما که دیدگاه ارزشمندتون رو واسم نوشتید.

    خیلی جالب بود واسم داستان آشناییتون با استاد،و اینکه همه مون وقتی درخواست هدایت کردیم ،اونوقت هدایت شدیم ….عالی بود

    من یه سر به پروفایل شما زدم و دیدم به خیلی از کامنت های دوستامون پاسخ میدید،تحسین تون میکنم که اینقدر متعهدانه می‌خونید و از آگاهی ها استفاده می کنید و بازخورد میدید.

    راستش نظر شما رو که خوندم به این فکر افتادم حتما برم و داستان هدایتم رو تو پروفایلم بنویسم،

    همون طور که خودم لذت می‌بردم اگر شما هم داستان هدایت تون رو توی پروفایل تون می نوشتید تا من می‌تونستم بیشتر با مسیر شما آشنا میشدم.

    در پناه خداوند سالم و شاداب باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  3. -
    مبینا حیدری گفته:
    مدت عضویت: 2196 روز

    سلام سعیده نورانی من

    سلام دوست توحیدی ام

    سلام به روی ماهت زیباروی

    شده تا حالا با یه نفر که نمی شناسیش ،نمی دونی کجاست،نمیدونی در چه حاله ،،،فقط و فقط نوشته هایش رو خوندی…اینقدر احساس نزدیکی کنی که فکر کنی چقدر دلخواهته،همون خواهر نداشتته و ساعت ها باهاش حرف بزنی و چای بنوشی،ساعت ها با هاش بخندی و از خنده ریسه بری و اشکت دربیاید

    سعیده عزیزم،خواهر نورانی ام،عاشق توحیدتم،عاشق دلدادگی آن به پروردگارم،عاشق توحید عملی ات هستم.

    همین چند روز قبل یه کاری پیش اومد،من شیفت بودم،حسم بهم میگفتی پاس بگیرم و برو دنبال اون کار،یه حسم می‌گفت خودش انجام میشه ،،،اما انگار من باید در این پروسه یه درس های رو یا می گرفتم.

    خلاصه پاس گرفتم و رفتم ترمینال مسافربری جایی که مربوط به تحویل و تحول بار بود،پر از مرد پر از راننده،،،اگر مبینای قبل بود،ور میشد از تشویش و اضطراب و خودش رو سرزنش میکرد که تو اینجا چیکار می‌کنی…اما اون روز خودم از آرامش خودم تعجب کردم ،دنبال یه بسته بودم ،از هرکسی پرس و جو میکردم اطلاعی نداشت و انگار بسته من آب شده بود،ظهر بود و هوا به شدت گرم،اماانگار واسه من یه جور بازی بود

    رفتم سراغ مسؤل اون قسمت ،گفت دست من میست،گفتم کجا برم راهنمایی ام کرد سمت اتاق نظارت

    تا وارد اتاق شدم یه آقایی رو دیدم که بسیار خوش برخورد بود و حسم گفت کار تو همین جا و با همین آقاست،به قول شما اگر خود موسی با عصاش دریا رو می‌شکافت اینقدر ایمانم قوی نمیشد،

    بعد از اینکه کارم رو بهش توضیح دادم اون بنده خدا شروع کرد به تلفن زدن و قرار شد یه نفر دیگه پیگیری کنه و بهش خبر بده،پس منم باید منتظر میمونم

    در همین حین ازم پرسید شما کجا کار میکنید و شغل تون چیه،منم توضیح دادم که پرستار اتاق عمل هستم،یه دفعه گفت پدرم چند روز قبل عمل شده و من جواب پاتولوژی رو باید به دکتر نشون بدم،اما دکترش رفته مرخصی ،شما میتونید به یکی از پزشکا نشون بدین

    خدا شاهده تا این حرف رو زد فهمیدم ماموریت من این بوده،،،خدا از تو شیفت به من بگه پاس بگیرم برو خودت دنبال بسته ات،بعد بسته من پیدا نشه،منم الخیر فی ما وقع باشم،بعد بیام و جواب پاتولوژی بابای اون بنده خدا رو پیگیری کنم،،،،الله اکبر

    خلاصه بسته من که پیدا نشد،پاسم داشت تموم میشد،منم ریپورت پاتولوژی رو گرفتم و اومدم سر کار

    وقتی از سر کار اومدم خونه دیدم بسته من تو خونه است،،،داداشم رفته بود و بسته رو گرفته بود

    فکر کن،خدا اینجوری کارای بنده هاش رو انجام میده…بنده هاش رو ها

    عاشقتم سعیده

    نوشته های پر از درک و آگاهی ات رو دنبال میکنم و منم سعی میکنم تا لایق شوم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 19 رای: