این فایل را با دقت ببیند، سپس با توجه به مفهوم توحید و شرک – که در این فایل آموختهاید – در بخش نظرات به این سوالات پاسخ دهید:
سوال:
با توجه به صحبتهای استاد، در قسمت کامنتهای این فایل بنویسید: زمانی که باور به تاثیر عوامل بیرونی مثل: ژنتیک، سیاست، قدرت یک فرد خاص و… داشتید، چه نتایجی در زندگیتان گرفتید؟
به این فکر کنید که:
به محض اینکه اوضاع کمی سخت شده، چطور این نوع باورهای شرک آلود مثل (تاثیر ژنتیک، قیمت دلار، اوضاع اقتصادی و… ) شما را به احساس ” ناتوانی از تغییر آن شرایط سخت ” رسانده است؟
و چطور به خاطر آن باورهای شرک آلود، قدرت خلق شرایط زندگی را از خودتان گرفته اید و به آن عوامل محدود کننده بیرونی داده اید؟
همچنین توضیح دهید:
وقتی آن باورهای شرک آلود را تغییر دادید، چه تغییرات مثبتی در نتایج شما ایجاد شد؟
به چه شکل توانستید باورهای توحیدی را جایگزین این باورهای شرک آلود کنید؟ این نگاه توحیدی چه تغییراتی در رفتار، شخصیت، عملکرد، ایمان و جسارت شما ایجاد کرده است؟
با عشق منتظر خواندن تجربیات و پاسخ های شما هستیم
برای دیدن سایر قسمت های توحید عملی، کلیک کنید.
منابع بیشتر درباره محتوای این فایل:
کمبود را باور نکن حتی اگر پروفسور هاوکینگ آن را تأیید کرد
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری توحید عملی | قسمت 8395MB31 دقیقه
- فایل صوتی توحید عملی | قسمت 830MB31 دقیقه
عرض سلام و ادب خدمت استاد عزیز و دوستان خوبم.
در رابطه با باورهایی که حتی ممکنه زندگی ما رو نابود کنه،یک مثال پزشکی و سلامت در زندگی خودم دارم که توضیحش میدم؛
من سال 98 بهیکباره دچار حالت عجیبی شدم که دچار تپش قلب میشدم،احساس میکردم فشارم افتاده و دارم میمیرم!
در اون لحظات که چندماه ادامه داشت،فکر و خیالهای عجیبی هم به سرم میزد،مثل اینکه دارم دیونه میشم یا الان فکرم دستم خودم نیست و اینطور چیزها!
من چون چنین چیزی رو تجربه نکرده بودم و حتی از کسی نشنیده بودم که به این روز افتاده باشه، بهشدت ترسیده بودم و زمانهایی که اون حالت بهم دست میداد،به معنی واقعی میپوکیدم…
شروع کردم به دکتر رفتن و پیش دعانویس رفتن و داروی گیاهی خوردن و …خلاصه به زمین و زمان چنگ میانداختم.
یک دعانویس به من گفت چشم خوردی و از فلان چهارچوب در وارد شدی و بهت ظفر اومده!
یک پزشک به من گفت تو دچار حملههای عصبی به اسم “پنیک” شدی!و متاسفانه درمانی هم نداره و تا آخر عمر این حالت رو گاه به گاه تجربه میکنی و فقط باید آرامبخش بخوری!
اما من تصمیم گرفتم بهجای خوردن قرص اعصاب در سن جوانی،به قانون عمل کنم!
قوانینی که تو اون دوره بهشون عمل کردم رو توضیح میدم که اگر انشاالله کسی حالتهای منو تجربه کرد،بتونه با مطالعه و عمل به اونها خودش رو درمان کنه؛
استاد گفته بودند وقتی مشکلی یا مریضی یا ناخواستهای براتون پیش اومد،در مورد اون با کسی صحبت نکنید،بنابراین من بهجز معدود افرادی (مثل دکترها و همکارانم که لاجرم شاهد حال بدم بودند،چون من روال زندگیم رو تغییر ندادم و هرروز سر کارم حاضر میشدم)،با کسی در مورد این موضوع صحبت نکردم و شاید براتون جالب باشه که حتی به مادرم هم نگفتم!با اینکه این مریضی چندماه طول کشید و من 6 کیلو وزن کم کردم.مادرم فقط متوجه شده بود که من کسالتی دارم و بیاشتها شدم!
بنابراین با حرف نزدن در مورد بیماریم،به اون قدرت ندادم.
دومین قانون، درست کردن باور بود؛ استاد گفته بودند به هرچی باور داشته باشی،همون میشه؛بنابراین من برای خودم این باور رو درست کرده بودم که وقتی حالم بد میشه،باید کمی قدم بزنم،باید کمی نمک یا آب بخورم و جالبه که بدونید واقعا این کارهای کوچیک در اون لحظات به من کمک میکرد. همچنین باور داشتم که خوب میشم و خدا منو دوستم داره و نمیزاره تو این حال خراب تا آخر عمر بمونم،حرف اون پزشک که گفت این مشکل تا آخر عمر با تو هست رو باور نکردم و نتیجه این شد که الان و در سال 1402 که 4 سال از اون ماجرا گذشته، من دیگه اون حالت رو تجربه نکردم،یعنی کل ماجرا خلاصه شد در چند ماه و این درحالی هست که حتی توی اینترنت هم این مریضی رو لاعلاج میدونستند!
یکی دیگه از قوانینی که استاد آموزش داده بودند و من در دوره بیماری به اون عمل کردم،رفتن در دل ترسها بود!
به این صورت که بعد از دو سه مرتبه حمله،فهمیدم مرگی در کار نیست و این حالت قرار نیست منو بکشه،بنابراین هرزمان اون رو تجربه میکردم،به خودم تلقین میکردم که آروم باش، دیدی دفعه قبل چیزی نشد،ایندفعه هم چیزی نمیشه!
ازقضا متوجه شدم این بیماری ازنظر علمی هم با ترس ادامهدار میشه!به این صورت که فرد مبتلا به پنیک از ترس تجربه اون حالت،دائما اون رو تجربه میکنه!پس زدم تو دل ترسهام و گفتم من دیگه از تپش قلب و افتادن فشار و فکر اینکه دارم میمیرم،نمیترسم!
این مورد هم خیلی کمکم کرد،چراکه وقتی تو اون حالت میترسی، درواقع حال بدت رو دوچندان میکنی،یه مریضی که پایه ترس داره رو با ترست،نور علی نور میکنی.
الان که دارم این حرفها رو مینویسم،برای خودم هم یادآوری شده و با خودم میگم آفرین مینا!
شاید فکر کنید اغراق میکنم،اما باید بگم این مقابله من از مقابله با سرطان سختتر بود؛میدونید چرا؟چون وقتی مریضی جسمی داری،شاید بتونی فکرت رو مثبت نگه داری و حالت بهتر بشه،اما من با یه بیماری روحی روانی سروکار داشتم که اگه خودمم میخواستم،نمیتونستم مثبت فکر کنم،اصلا فکرم دست خودم نبود!درواقع قبل و بعد حمله رو خودم و ذهنم کار میکردم و یه مقدار کم میتونستم حین اون حالت فکرم رو کنترل کنم.
با تمام این تفاسیر میخوام به همه کسایی که روانشون بهم ریخته،پنیک رو تجربه کردند یا چیزهایی مثل این،بگم که مژده مژده که من در دستان خدای مهربانم،با آموزشهای استاد خوبم و اراده خودم،درمان شدم و شما هم میتونید
دو تا نکته هم لازمه بگم،شاید باشند کسایی که این دو مورد رو نپسندن،ولی اینها هم جزو تجربهها و باور من بودند و بهم کمک کردند؛اولی اینکه به درمان گیاهی اعتماد کردم،چون به نظرم تو طب سنتی یا ایرانی برعکس پزشکی مدرن،برای هرچیزی درمان دارند و بهاصطلاح آدم رو قطع امید نمیکنند؛در مورد مشکل من یک طبیب گفت که سودای بدنم بالا رفته و یک سری داروی طبیعی بهم داد.
دومین مورد هم توسل بود؛به من گفتند امام حسن مجتبی (ع) بیمارها رو شفا میدند و من با اعتقاد به اینکه خدا شافی هست، به ایشون بهعنوان بنده خوب خدا متوسل شدم.شاید بگید باید از خود خدا میخواستم،ولی من در اون حال این رو پذیرفتم و باور کردم و الحمدلله که با جمع همه این موارد،حالم خوب شد.
سلامت باشید