توحید عملی | قسمت 8

 این فایل را با دقت ببیند، سپس با توجه به مفهوم توحید و شرک – که در این فایل آموخته‌اید – در بخش نظرات به این سوالات پاسخ دهید:

سوال:

با توجه به صحبت‌های استاد، در قسمت کامنت‌های این فایل بنویسید: زمانی که باور به تاثیر عوامل بیرونی مثل: ژنتیک، سیاست، قدرت یک فرد خاص و… داشتید، چه نتایجی در زندگیتان گرفتید؟

به این فکر کنید که:

به محض اینکه اوضاع  کمی سخت شده، چطور این نوع باورهای شرک آلود مثل (تاثیر ژنتیک، قیمت دلار، اوضاع اقتصادی و… ) شما را به احساس ” ناتوانی از تغییر آن شرایط سخت ” رسانده است؟

و چطور به خاطر آن باورهای شرک آلود،  قدرت خلق شرایط زندگی را از خودتان گرفته اید و به آن عوامل محدود کننده بیرونی داده اید؟

همچنین توضیح دهید:

وقتی آن باورهای شرک آلود را تغییر دادید، چه تغییرات مثبتی در نتایج شما ایجاد شد؟

به چه شکل توانستید باورهای توحیدی را جایگزین این باورهای شرک آلود کنید؟ این نگاه توحیدی چه تغییراتی در رفتار، شخصیت، عملکرد، ایمان و جسارت شما ایجاد کرده است؟

 

با عشق منتظر خواندن تجربیات و پاسخ های شما هستیم

برای دیدن سایر قسمت های توحید عملی‌، کلیک کنید.


منابع بیشتر درباره محتوای این فایل:

دوره روانشناسی ثروت 1

کمبود را باور نکن حتی اگر پروفسور هاوکینگ آن را تأیید کرد

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری توحید عملی | قسمت 8
    395MB
    31 دقیقه
  • فایل صوتی توحید عملی | قسمت 8
    30MB
    31 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

903 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «سمانه جان صوفی» در این صفحه: 17
  1. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1914 روز

    سلام آقا جوادِ عزیز.

    چقدر قشنگ تحلیل کردین خودتون و باورهاتونو.

    لذت بردم از شجاعت تون برای نوشتن باورهای شرک آلود یا همون ترمزها.

    الان متوجه شدم:

    ترمزها (باورهایی خلافِ جهتِ خواسته ها) صداهایی هستن درون ذهن ما که میگن تو نمیتونی، نمیشه، شرایطش نیست، تو از پَسِش بر نمیای و … و کاملا برام شفاف شد که ترمزها از شرک تغذیه میکنن.

    هر وقت نخوام کاری رو انجام بدم، یا میترسم از انجامش:

    میندازم گردنِ نمیشه، دوستش ندارم، شرایطشو ندارم و از این دست بهانه و توجیه ها…

    آدم خودش بهتر از هر کسی میفهمه کی واقعا چیزی رو دوست نداره، کی به خاطر ترس هاش واردِ کاری نمیشه…

    شجاعتِ شما در نوشتنِ شرایطِ زندگیِ فعلی تون به استنادِ باورهای شرک آلود این شجاعت رو به من داد که بنویسم:

    من از قبل تا حتی همین الان، از ورود به موقعیتِ شغلیِ جدید میترسم…

    اینکه نتونم از پسش بر میام

    اینکه اگه اشتباه کنم چی

    اگه از کارم راضی نباشن چی

    اونوقت بهم برمی خوره، ناراحت میشم…

    حس ناتوانی بی لیاقتی بهم دست میده…

    این سالهاست با منه…

    یه جاهایی ورود کردم به موقعیت های شغلیِ جدید که اوایلش حتی برام سخت بوده ولی مقاومت کردم، نگاهمو عوض کردم شرایط بهبود پیدا کرد برام.

    و گاهی هم نه، تا یه جاهایی رفتم، ادامه ندادم.

    نمیتونم بگم در این زمینه همیشه ضعیف عمل کردم، نه، مواردی بوده که اتفاقا عالی عمل کردم، با جسارت رفتم توی دل ترسم، گاهی ادامه دادم، گاهی تا یه جایی رفتم و بعد ادامه ندادم دیگه…

    اونجاهایی که ادامه دادم، محیط و مسیر رو دوست داشتم…

    یه جاهایی هم ترس کنترل منو به عهده گرفته.

    یعنی خودم بهش اجازه دادم…

    وگرنه من یه سمانه ام، تو موقعیت های مختلف با رفتارهای متفاوت.

    جالبه امروز که از این ترسم پرده برداشتم تو سایت، دقیقا فایل استاد اومده روی سایت با عنوان الگوهای تکرار شونده، ترس…

    در نهایت فرقی نمیکنه.

    مهم این بود من این ترس رو بذارمش زمین.

    محلش اینجا و تو این کامنت بود.

    حتما که خیره…

    چقدر برای من برکت داره این فایل توحید عملی8.

    چقدر برای من برکت دارن همه ی فایلهای استاد در این سایت.

    ممنونم آقا جواد عزیز و شجاع، که دست خدا شدین، کامنت به این خوبی نوشتین و راهگشا شدین برای من، که بنویسم و تحلیل کنم خودمو.

    این فایل رو دیروز مجدد گوش دادم، امروز هم همینطور…

    جالبه که هر بار تازگی داره…

    استاد بارها اینو گفتن.

    اما من هر بار که فایلی رو مجدد میشنوم و نکات جدیدی ازش دستگیرم میشه هیجان زده و ذوق زده میشم که آقا این نکته کجا بود که سری های قبل نشنیدمش؟

    به این دلیل منطقی، که من هر باری که گوش میدم چون عوض شدم نسبت به ورژنِ قبلیم، پس درکم هم عوض شده که طبیعتا مدار و فرکانس هامم عوض میشن.

    اینه که تازگی دارن مطالب برام.

    در پناه رب العالمین موفق باشی آقا جواد عزیز.

    برسی به خواسته های قلبی ات.

    هر لحظه عطر خدا رو استشمام کنی و در آغوشِ گرم خدا زندگیِ مورد علاقه ی خودتو، بسازی برای خودت.

    ممنونم از کامنتِ خوبت.

    سمانه جان، ممنونم که تو کشف و شهودِ توحید و شرک، داری کاوش میکنی.

    خدایا سپاس گزارم بی نهایت، برایِ حال و حسِ خوب

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  2. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1914 روز

    سلام به یاسمنِ قشنگم.

    همینطوری داشتم کامنتتو میخوندم میومدم پایین و کیف میکردم از درک و نگاهت که رسیدم به قسمت کنسرتِ اجرای عروسکی ملاقات شمس و مولانا، با صدای همایون جانِ شجریانِ عزیزِ دلم و محمد معتمدیِ نازنین…

    دیگه طاقت نیاوردم و مستقیم اومدم روی دکمه ی مبارک پاسخ…

    تو نوشتی چشمای قلبی

    من میگم دیوانه شدم از بس که دلبره این کنسرت…

    من عاشقشم، عاشقشم…

    وای وای…

    اونجا که میگه کیستی تو؟؟؟

    من هر بار میشنوم قلبم از جا کنده میشه.

    از بس عاشقِ صدای همایون جان هستم.

    صد البته این اثر، آن داره و میگیره آدمو…

    الان میخواستم گوش بدم، تجدید خاطره کنم. یادم اومد هیچی آهنگ ندارم دیگه تو موبایلم، به جز آهنگهای مربوط به خدا، که عشق و عاشقی دارم باهاشون چون منو یاد خدا میندازن…

    بعدا از تو هارد پیداش میکنم گوش میدم…

    الان بعد از مدتها، تو اولین نفری هستی که از این کنسرتِ دلبر یاد کردی و روحم رو جلا دادی.

    خیلی بهت افتخار میکنم و تحسینت میکنم که مهاجرت کردی به جایی که خواسته ی قلبی ات بوده.

    و میخوای مهاجرت کنی به آمریکا تا به خواسته قلبی ات برسی.

    حتما که میرسی چون خدا همینو برات میخواد.

    میخواد که به خواسته ات برسی.

    یاسمن جان، من همین اواخر کشف ت کردم و ایمیلم رو اکتیو کردم روی کامنت هات.

    از کامنت های توحیدی و با دَرکِت خوشم میاد و با عشق میخونمشون.

    دخترِ نازنینِ خانم سلیمی جان، بهترین ها برای تو و خانواده ی نازنینت.

    شما و مادر و دو خواهر عزیز دیگه ات هم برندِ خانوادگیِ سایت هستین، خانواده ی محترمِ سلیمی/زمانی.

    خیلی زیبا و تحسین برانگیزه هم مداری و هم فرکانسی اعضای یه خانواده با هم.

    من هم این هم فرکانسی، هم مداری رو بینِ اعضای خانواده ام تجربه کردم و به شدت لذت بخشه برام.

    همگی تون در پناه لطف و حمایت و هدایت خدا جان باشین.

    یاسمن جان، در بهترین زمان، بهترین مکان، بهترین شرایط، بهترین حس، هدایت میشی و پاسپورت ات میاد تو دست هات…

    اون لحظه میگی خدایا شکرت با تهِ تهِ قلبت…

    دور نیست…

    فقط به قولِ استاد فاصله ی رسیدن به خواسته ها فقط با حس خوب پر میشه…

    هر چی حس خوب بیشتر، رسیدن نزدیکتر…

    داره برای خودمم مرور میشه.

    چه خوب.

    آدم اولش کامنت مینویسه، فکر میکنه پاسخ به دوستانِ نازنینشه، بعد میبینم گاهی اتفاقا پاسخ به سوالاتِ سمانه ی نازنین هست.

    به به.

    نوش جونِ همه مون.

    نکته ای که اول کامنت بولد کردی با مطرح کردنش:

    دیدن استاد، امسال یا چه زمانی؟

    سید علیِ عزیز، خوشدل جانِ سایت زیبا اشاره کرد…

    اشتیاقِ رسیدن به خواسته، که از باور فراوانی میاد؟

    یا وابستگی و محتاجی به رسیدن به خواسته، که از باور کمبود میاد؟

    اینو به عنوان یه سوال نوشتم روی دیوار اتاق چسبوندم…

    شاید تمرکز ندارم هنوز روش.

    ولی نوشتنش یه قدم موثر هست برای من.

    این قضیه ی اشتیاق و احتیاج رو چند روز پیش تو فایل استاد شنیدم که یهو برام جذاب شد، گوشم زنگ زد…

    نمیدونم کدوم فایل بود، اما حس ام میگه از محصول بود، الان متوجه شدم چقدر پیاده سازی مکتوبِ هر فایل میتونه کمک کنه بهم تو پیدا کردن سریع تر اون فایل.

    انقدر جذاب بود این درس و باور، که سریع نوشتمش و تزئینش کردم و چسبوندم روی دیوار…

    دیوار دیگه داره کم کم پر میشه، چه دیوار خوشگلی هم شده پر از مقوای سفید با نوشته های رنگی رنگی و ابرهای رنگی رنگی دورشون، و پروانه های خوشگل اوریگامی ام که تزیینشون کردم.

    هم خودم هم همسرم می ایستیم جلوی این قاب های هنری و می‌خونیم و کیف میکنیم، واقعا که باورهای امیدبخش، حس و حالم رو خوب میکنن.

    این باورها و آیه های قرآن شدن برکتِ خونه مون هر لحظه.

    یاسمن جان، مثالِ پاسپورت رو که زدی، و سختیِ چک نکردنش دم به دقیقه ( که کاملا درک میکنم چی میگی)

    یاد یه مثال از خودم افتادم:

    چند سال پیش موبایلم خراب شد، دیگه روشن نشد که نشد با اطلاعاتی که داخل حافظه تلفن بود و …

    تلاش کردم، ولی درست نشد…

    من موندم و بی موبایلی…

    من موندم و خشم…

    خشم از اینکه چرا درست نمیشه.

    چرا خراب شد.

    چرا نمیتونم بخرم…

    اون موقع شرایط خرید موبایل جدید نداشتم و اتفاقا عصبانی بودم از خودم، از همسرم…

    اون موقع اصلا درکی نسبت به قوانین نداشتم…

    تو ناآگاهی های خودم بودم، در ظاهر میگفتم خدایا میدونم تو بهم موبایل می دی ها، ولی خب معلومه چیزی که قلبی نباشه نتیجه هم نداره…

    حال من بدتر میشد.

    حالا میگفتم خدایا تو چرا بهم موبایل نمیدی؟

    این بار مسئولیت خرید موبایل رو از گردن خودم و همسرم برداشتم، انداختم گردن خدا…

    که تو چرا بهم موبایل نمیدی؟

    مگه خودت شاهد نیستی من موبایل میخوام؟؟؟

    واه واه عجب چیزی بودم!

    عجب شرکی داشتم…

    نمیدونستم واقعا سیستم خداوند و قوانینش چطور عمل میکنه.

    نه که حالا هم خوب متوجه بشم ها، الان نرم تر شدم، تازه تونستم کمی بهتر درک کنم، جای کار زیاد دارم …

    یاسمن، اون زمان پندمیک شروع شده بود، دوره اوریگامی مجازی ثبت نام کرده بودم، موبایل میخواستم که عضو شم تو پیجِ کلاسم و شروع شه برام دوره ام…

    همسرم سخاوتمندانه، مهربانانه موبایلش رو باهام شریک شد…فکر میکنم این اولین جایزه ی تغییر افکارم از حس بد به حس خوب بود…

    چون کم کم با فایلهای استاد شروع کرده بودم (فروردین 99) و کمی متوجه شدم اینطوری نمیشه، چیه انقدر طلبکاری از خودت و همسر و خدا و شرایط و …

    خب فعلا شرایط مالیش نیست، بیا و بپذیر و کمی حالت رو بهتر کن…

    خلاصه اولین مرحله ی بهبود، شد استفاده اشتراکی با موبایل همسرم که تونستم چند تا دوره رو همونجا یاد بگیرم و …

    گذشت و گذشت…

    تا بعد حدود 7 ماه، خواهرم خواست موبایل بخره، پیشنهاد داد گوشیِ قبلیشو بده به من.

    موبایلش موبایل خوبی بود فقط صفحه اش ترک و شکستگی بزرگی داشت، یعنی ظاهر نداشت، ولی باطن خوبی داشت (ایموجی خنده، عجب سخنِ نغزی گفتی سمانه، خوشم اومد ازت)

    اتفاقا من و همسرم باهاش رفتیم علاالدین موبایل جدیدش رو خرید، از همون برند ولی باکیفیت تر و به روز تر…

    من قبل از خرید موبایل، با خودم کنار اومده بودم که موبایل قبلیشو برمیدارم تا موبایل خودم بیاد…

    میدونستم که میاد ولی خب عنصر شتاب، در من، نمیذاره ایمانم بهتر شه، دارم روش کار میکنم.

    از استاد که الهی خیر دنیا و آخرت رو ببینه تو اون مدت یاد گرفتم که سمانه، حالت رو با چیزی که داری خوب کن، بعد بهترش میاد، سپاس گزار باش، بهترش میاد…

    من موبایل خواهرم رو گرفتم تا استفاده کنم.

    خب یه پله پیشرفتِ دیگه:

    اینکه موبایلم مستقل شد.

    روزی که رفتیم برای خواهرم موبایل بخریم مسیر رفت بود یا برگشت یادم نمیاد، یه لحظه نجوا اومد آبجیم موبایل نو میگیره خدا، بعد من این موبایلِ صفحه داغون؟؟

    اینه سهمِ من؟

    یه لحظه قلبم شکست…

    بلافاصله کنترل ذهن کردم که نه، حواستو جمع کن.

    الان وقت آزمونه.

    استاد گفت اگه حالت خوب باشه، نعمتها میاد، کنترل کن ذهنتو.

    و بعد حالم خوب شد، سپاس گزاری کردم برای موبایل جدیدِ مستقلم و ایمان داشتم موبایل جدید میاد…

    همینطوری که از بی موبایلی رسیدم به موبایل مشترک با همسرم، بعد موبایل مستقل با صفحه شکسته، پس میرسم به موبایل خودمم…

    یاسمن، کمتر از یک ماه از وقتی موبایل خواهرمو گرفتم یه موقعیت مالیِ بسیار عالی از فضل خداوند برام رقم خورد، روزیِ غیر حساب و بلافاصله موبایل خریدیم…

    از همون مغازه ای که برای خواهرم خریدیم، اتفاقا منم همون مدل جدیدِ خواهرم رو خریدم، چون راضی بود منم تصمیم گرفتم همونو بگیرم…

    الان یهو یاد اون لحظه تو ماشین افتادم که به خدا گفتم سهم من این موبایلِ شکسته است…

    و کمتر از یه ماه عین موبایلِ اونروز، تو دست من بود.

    همین موبایلی که الان دستمه، دوستش دارم و ماجرای ورودش به زندگیم امروز تو سایت ثبت شد.

    سپاس گزار خدا هستم براش.

    کلی کمکم میکنه همیشه.

    کلی فایل گوش میدم و میبینم باهاش.

    کلی کامنت خوندم و نوشتم به لطف همین موبایل.

    کلی عکاسی کردم، فیلم گرفتم و …

    قدمش حقیقتا خیر بود و هست تو زندگیم این مهربان موبایل.

    حالا نکته چیه؟

    تا وقتی نتونستم درست و حسابی ذهنمو کنترل کنم که حسم خوب باشه فرآیند رسیدن به موبایل کند بود، از وقتی باورم تغییر کرد کم کم به موبایل نزدیک شدم، وقتی هم که دیگه کامل پذیرفتم حسمو با موبایل خواهرم خوب کنم، و لذت بردم از این موبایلِ باطن خوب و امکاناتش، کمتر از یک ماه یه موبایلِ عالی همونطور که دلم میخواست به دست آوردم.

    یه داستانِ جالب دیگه هم داره این موبایل:

    من از استاد یاد گرفتم که چیزی رو که میخوام با جزئیات بنویسم تا همون رو به دست بیارم.

    در مورد این موبایل هر چی نوشتم اتفاق افتاد+ نوشته بودم حافظه داخلی و خارجی با طرفیت خیلی زیاد چون من فیلم زیاد می‌ریختم موبایل که ببینم اون زمان.

    رفتیم موبایل بخریم حافظه داخلی ام که عالی و زیاد بود، به صورت هدیه هم یه سیم کارت همراه و یه کارت حافظه با ظرفیت بالا دریافت کردم.

    این قسمت کارت حافظه کاملا سورپرایزم کرد و حقیقتا هر چی نوشتم بهش رسیدم.

    اون موقع درکی نسبت به خلقِ خواسته ها نداشتم و با یه خورده رعایت قوانین، خدا پاداش بزرگی بهم داد.

    وای خدایا چه میکنی با من تو الان؟

    الان داری از زبان خودم به خودم پیام میدی؟

    صحبت میکنی؟

    اینارو الان میگی بنویسم چون الان هم نیاز دارم بشنوم و بفهمم و یادآوری شه واسم؟

    در ظاهر دارم واسه یاسمن پاسخ میذارم، بعد جوابِ خودم تو کامنت خودمه؟

    یا خدااااااااا

    تو چه میکنی با سمانه؟

    کم کم داری دیوانه ام میکنی دیگه…

    سمانه، هر چی میخوای، اول سپاس گزار نعمت های فعلی ات باش، بیشترش میاد، تو راهه.

    وای، به قولِ پروینِ نازنینِ اعتصامی که شعر زیباشو استاد زیبا خوند:

    رهروی ما اینک در منزل است

    یاسمن جان، یاسمن خانم، پاسپورتت حاضره، انجام شده، فقط تو الان نمیبینیش …

    روزی که دور نیست، یه روزی از همین روزهای قشنگ، میای تو کامنت مینویسی با آرامش و قلبی آروم، پاسپورتم اومد.

    و حالا ادامه ی آرزوهام…

    الهی شکرت که هر لحظه آگاهی ها رو روزی ام میکنی.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  3. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1914 روز

    سلام نفیسه جانِ نفیس و ارزشمندِ خدا.

    امشب، به محضِ دیدن نقطه آبی، ذوق زده شدم و با 5 تا پیکِ نازنین، روبه رو شدم که از سمتِ خدا برام پیام آوردن.

    یکی از این 5 تا انسانِ مهربان، تو هستی نفیسه جانم.

    وای نمیدونی هر بار که پرنده بهشتی خطابم میکنی چقدر دلم قنج میره…

    حسِ خوبی داره برام.

    مرسی عزیزم.

    ممنونم از حُسنِ نظرت، از تبریکت، از هدیه ی جذابت که سورپرایزم کرد:

    انسان مومن نشاطش دائمی است شادیش دائمی است نشاط از درون میاد یعنی قلبش شاد است.

    مرسی که حواست بود من دنبالِ باورهای امیدبخش هستم.

    مرسی که این روزیِ غیرِ حساب رو از طرف خدا برای من هدیه آوردی.

    خوشحالم و ممنونم که کامنت هامو با عشق و حوصله میخونی و برام پاسخ میذاری، این از محبت تو هست.

    برات از خدا میخوام:

    همیشه دستهاش روی شونه هات باشه و حمایتت کنه.

    تو بغلِ گرم و نرم و امنِ خدا باشی و هیچوقت پایین نیای.

    همیشه تو مسیر رشد و بهبود و توحید باشی.

    ماچ به روی همچون ماهت

    و سپاس فراوان که اومدی تو زندگیم و با خودت و پیام هات نور دادی به لحظاتم.

    خوشحالم اجازه پیدا کردم برات پاسخ بنویسم.

    گاهی وقتی برام پاسخ میاد، اون لحظه چیزی ندارم برای نوشتن ولی تو قلبم سپاس گزار دوستهامم که برام مینویسن و محبتشون رو هدیه میدن بهم.

    این محبت دوستان، روزیِ غیر حساب منه، که خیلی خدا رو بابتش شکر میکنم.

    خدایا مرسی که تو زندگیمی و با نور خودت هدایتم میکنی.

    یهدی الله لنوره من یشاء

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  4. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1914 روز

    سلام از سمانه به یاسمن

    به یاسِ سایت

    به یاسمنِ نازنینم…

    حالا وقتشه من با چشمهای اشک اشکی بخونم پیامت رو و بنویسم…

    دقیقا اون لحظه که تایپ میکردم، کاملا آگاه بودم به اینکه واسطه ی ارسالِ اون پیام به تو هستم…

    قشنگ حس کردم، خدا میگه، منم باید تایپ کنم، همین.

    من دخل و تصرفی ندارم.

    اجازه ندارم کمتر یا بیشترش کنم، مختصر و مفید و مستقیم، پیام ارسال شد و خوشحالم که تو خوشحالیِ تو حضور داشتم و لبخندت رو دیدم، نه با چشمِ سر، با چشم دل دیدم آرامشت رو…

    چون خدا، آرام کننده ی قلبهاست.

    میدونی یاسمن جان، تو سبب خیر شدی، چون باعث شدی یادِ داستانِ ورود موبایل به زندگیم بشم و مجدد حس خوب داشته باشم و سپاس گزاری کنم.

    حتما برام لازم بوده این یادآوریِ نعماتی که الان دارم، الان تو دستم هستن، الان باهام هستن، الان تو خونه و زندگیم هست.

    همراه، هم مسیری که هم فرکانس باشه واقعا نعمته، چون حرف همو بهتر درک میکنیم.

    منم خیلی سپاس گزار خدا هستم برای تمام آدم های هم مدارم که اطرافم هستن.

    این خودش روزیِ غیر حساب هست برای من، همسرم، مادرم و …

    که وقتی حرف از خدا میشه، گفتگو گُل میکنه، شعله ورتر میشه.

    سپاس گزارم از خدا که تو زندگیم کسانی رو وارد کرده که شعله ورتر میکنن آتش عشقم به خدا رو و امیدوارم اطرافم بیشتر و بیشتر پر شه با آدم های توحیدی…

    حقیقتا این آگاهیِ نابِ استاد منو دیوانه کرد:

    اشتیاقِ رسیدن به خواسته، که از باور فراوانی میاد؟

    یا وابستگی و محتاجی به رسیدن به خواسته، که از باور کمبود میاد؟

    مگه میشه یه کلام، انقدر دقیق باشه؟ دقیق اصلِ مطلب رو برسونه؟

    استاد جانم، سپاس گزارم ازتون برای بی نهایت کلام و درس اثربخش، بهبودبخش، آرامش بخش، ثروت آفرینی که تا این لحظه بهم یاد دادین و یاد خواهید داد.

    یاسمن جانم، ماچ به روی ماهت، تو هر موقعیتی که هستی امیدوارم خوشحال ترین باشی و از بغل امن خدا پایین نیای هیچوقت هیچوقت هیچوقت.

    خدایا شکرت برای نقطه آبیِ امروزم: هدیه ی یاسمن جان دریافت شد.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  5. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1914 روز

    سلام نسیم جانِ نازنینِ زمانی

    از خانواده ی دوست داشتنیِ زمانیِ سایت.

    خیلی ممنونم برای پیام قشنگی که برام نوشتین، قلبم پر از شادی و نور شد.

    این نور از درون خودتون میاد.

    خیلی جالبه امروز دو تا پیام از دو تا نسیم داشتم.

    یکی از دوستام که هم اسم شماست صبح پیام داد:

    سمانههههههههه دوباره برای هزارمین بار توکل کردم ایمان داشتم و جواب گرفتم

    پیام به این دلبری، صبح، روز آدمو می‌سازه…

    ستاره قطبیم هم تیک خورد…

    داشتنِ دوستانِ توحیدی خیلی شیرین و لذت بخشه، الهی شکر برای این روزی و برکت.

    و بعدش پیام سراسر مهر و لطف شما رو دریافت کردم.

    به قولِ بهار جانم:

    اعتبار این پیام از خداست.

    برای همین به دل مینشینه، اول از همه به دل خودم نشست بعد یاسمن جان و شما.

    الهی شکر برای لحظه به لحظه ای که خدا حضور داره تو زندگیم، باهام حرف میزنه به راه های گوناگون، هدایتم میکنه و …

    نسیم جان ماچ به روی همچون ماهت.

    خودت و عزیزانت در آغوش گرم خدا باشین همیشه.

    ممنونم برای پیامِ مهربانانه ات.

    ممنونم برای تحسینت (چشمای قلبی قلبی)

    الهی شکر برای نقطه آبیِ امروز: هدیه ی نسیم جان دریافت شد.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  6. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1914 روز

    به نام خداوندی که به بهترین شکل همیشه منو هدایت میکنه.

    سلام به یگانه جانِ نازنینم.

    امروز که کامنتت در مورد نحوه ی خریدِ خونه تون رو خوندم، کامل فهمیدم منظورت از انتهای این کامنتت چی بود…

    کامل درک کردم تک تک مراحلی که گفتی رو…

    منم سر خریدن موبایل جدید (قصه شو تو همین صفحه نوشتم) تو این پروسه افتادم و در انتها وقتی رسیدم به اینکه باید حالم خوب باشه با داشته هام، به موبایل جدید رسیدم…

    خیلی ممنونم که مثال نوشتی، چون مثالت عالی بود و باعث شد بهتر درک کنم.

    حتما که برام لازم بوده امروز هدایت شم به اون کامنت عالیت در رابطه با خرید خونه…

    خودِ من وقتی اومدیم این خونه، درست متوجه نشدم خدا چه نعمتی بهمون داده…

    این خونه یعنی بهشتِ من …

    ما بعد ازدواج، 3 سال مستاجر بودیم تو یه خونه دوست داشتنی و سال چهارم هدایت شدیم به خریدِ خونه ی مستقلِ خودمون به فضلِ خدا.

    خدا خیلی به ما لطف کرد، خیلی خیلی خیلی…

    هر طور فکر کنم از فضل خدا بوده و هست و خواهد بود.

    من به دلایل چالش‌هایی که روبه رو شدم و عدم درکم از قوانین به هم ریختم، مواقعی حال خودمو خوب میکردم، اما تو فشار و حس بد هم گیر کرده بودم…

    پارسال، درک درستی از کنترل ذهن و اینکه چه معجزه ای میکنه تو زندگیم نداشتم…

    حالم بد بود.

    دلیلشو الان مینویسم، چیزی نیست جز شرک هام:

    چالش ها، احوالِ منو به هم میریختن، میترسیدم، فرار میکردم، میخواستم سریع از روشون رد شم، عبور کنن، تموم شن…

    مرحله اول پیدا کردن خونه بود، خدا پولش رو بهمون از فضل خودش داده بود، دنبال خونه گشتن با پولی که داشتیم برامون راحت نبود، بعضی از املاکی ها میگفتن پولتون کمه، باورهای محدود کننده میگفتن، ما خودمونم انقدر بلد نبودیم قوانین رو، کنترل ذهن رو، کنترل کانون توجه رو، و رومون تاثیر میذاشت کم و بیش…

    میومدیم بیرون از بنگاه، جفتمون می‌گفتیم خونه ما پیدا میشه با همین مبلغ، می‌گفتیم ولی درصد کمی اعتماد داشتیم…

    تو صفر تا صد خونه، خدا حمایتمون کرد و لاغیر…

    اون زمان متنفر شده بودم از بنگاه های املاک و آدم هاش، نسبت بهشون باورهای مسموم داشتم، خدا رو شکر الان خشم و تنفرم کمتر شده مخصوصا از وقتی میبینم جلوی شیشه بنگاه های املاک پر از گلدونهای خوشگله (توجهم به نکات مثبتشون جلب شده)

    خلاصه پیدا کردن خونه چالش بزرگی بود برام.

    سرانجام بعد از شرایطی که مخلوطی از زیبایی و نازیبایی بود، خانه پیدا شد…

    بهترین مورد، تو مواردی که دیدیم، منطبق ترین با خواسته و بودجه ی ما.

    تا اینکه یه بنده خدایی چند تا عیب گذاشت روی خونه مون، منم بهم برخورد، ناراحت شدم، این خونه با اون همه حُسن به دلیل اعتباری که به حرف اون آدم دادم (شرک) پیش چشمم کوچک شد، نازیبا شد…

    این همه آدم تبریک گفتن بهمون، انقدر بولد نشد که حرف اون یه دونه آدم روم تاثیر گذاشت، یعنی اجازه دادم که تاثیر بذاره…

    خونه رو با همسرم بهبود دادیم.

    خدا خیلی بهم لطف کرد با حضور و وجود همسرم تو زندگیم. ایشون خیلی آرام و باصبر هست و با همین سیستم خیلی بهبودها داده به زندگیمون و من، باعث شده الگو بگیرم ازش خیلی موارد رو.

    درِ خونمون رو عوض کردیم، تعدادی از همسایه ها از طریق مدیر ساختمون، اعتراض کردن چرا در متفاوت از بقیه گذاشتیم و زیبایی ظاهری قسمت مشاع رو به هم ریختیم…

    (همه درها سفید و یه شکل بود)

    باز هم شرک: اعتبار دادن، قدرت دادن به آدم ها…

    خدایا توبه از این شرک هام.

    با همه ی این ناآگاهی ها و شرک هام، باز خدا دست منو ول نکرد، دائم حمایتم میکرد، از طریق خانواده ام مخصوصا مادرم، همسرم و …بهم آرامش میداد.

    خدایا تو چقدر ارحم الراحمینی آخه…

    اون موقع درک نکردم، الان میفهمم تو چقدر بزرگی، خیلی خیلی بزرگ و مهربان و بخشنده…

    بماند، این مدل افکار مسمومم باعث شد حالم بد شه و دیگه قشنگیهای خونه و محل زندگیم به چشمم نمیومد…

    حتی احساس راحتی نمیکردم از خونه خارج شم، برم دور محوطه ی مجتمع رو ببینم، کشفش کنم.

    انگار که از زمین و زمان میترسیدم اون زمان…

    چرا؟

    چون قدرت داده بودم بهشون.

    به آدما.

    به شرایط…

    استاد مرسی، با این فایل توحیدی8 و 9 تازه تونستم شرک هامو بهتر درک کنم و بیرون بکشمشون…

    خلاصه با همه ی خوشحالی هام به واسطه ی لطف خدا و خرید خونه و استقلال مون، همینطور خرید وسایل نو- در کنارش ناراحتی هام به دلیلِ شرک ها و ترس هام، رسیدم به مهر 1401

    و شروع شرایطِ کشور در اوضاع نازیبا…

    با اینکه مدتها بود اخبار نمیدیدم، اما چون اینستاگرام داشتم خیلی کم در جریان اون نازیبایی ها قرار گرفتم و حالم بد که بود بدتر شد…

    خیلی بد…

    نمیتونستم از رختخواب بیرون بیام، چرا؟ چون دلیلی نداشتم…

    همه ی کارهای روزانه رو زندگی و آشپزی و … رو انجام می‌دادم ولی خیلی بی انگیزه و بی نشاط…

    تا درهای رحمت خدا برای بار بی نهایت گشوده شد به روم:

    خدا بهم گفت برو پیاده روی سمانه. برای روحت برو بیرون و پیاده روی کن، با همون 10 دقیقه هم شروع کن…

    لازم به ذکره فایلهای استاد رو نامتمرکز پیگیری میکردم اما از همون حوالی تمرکز روی فایلهای استاد به صورت روزانه هم روزی ام شد، کنترل تغذیه هم روزی ام شد، بعدش شروع دوره قانون سلامتی هم روزی ام شد و کم کم دیگه افتادم روی ریلِ بهبود، سلامتی، حال خوب، حس خوب، روابط خوب و …

    تو این مسیر مطالعه میکردم، فضای مجازی مو با آرامش حذف مطلق کردم.

    حالا چی شد این بُرش از زندگیمو تعریف کردم؟

    یادم میاد روزهایی که خونه مون رو کم دوست داشتم …

    تو این مسیر بود که رسیدم به دیدن زیبایی های خونه مون.

    دیدن و سپاس گزاری برای نکات مثبتش، از داخل خود خونه مون بگیر تا بلوک مون، همسایه هامون، محوطه ی مجتمع مون، فضای سبز و باغچه های بزرگ و وسیع روبه روی پنجره ی ما و کل مجتمع، قسمت نگهبانی و انسان های شریفش و …

    و کم کم عاشقِ محل زندگیم شدم و اینجا شده بهشت من.

    من یه شبه عاشق اینجا نشدم.

    کم کم عاشق اینجا شدم.

    به لطف خدا، فایلهای استاد دست منو گرفتن و بلند کردن…

    اینکه تونستم ببینم قشنگی های اطرافمو، لذت ببرم، سپاس گزارتر باشم…

    حالا همون سمانه ای که می‌ترسید از زمین و زمان یه بار تنها، رفت جلسه ی مجمع، برای مجتمع که از همه ی بلوک ها میومدن، برای کل مجتمع میخواستن رای گیری و انتخابات کنن برای هیئت مدیره و صحبت های دیگه…

    یادمه دقیقا بعد از پیاده رویم، دقیقا وقتی وارد مجتمع شدم که دیدم صندلی‌ها چیده شده و چند نفر نشستن و منتظرم جلسه شروع شه، با اینکه هیچگونه تصمیمی واسه شرکت در جلسه ی مجمع نداشتم، یهو از درونم بهم گفته شد برو…

    شرکت کن.

    رفتم نشستم ردیف سمت چپ، بعد کم کم آدما اومدن، ردیف راست ترکیبی نشسته بودن و آخرش هم خانمها…

    ردیف چپ فقط اقایون، من اولش که خالی بود ردیف چپ نشسته بودم، تا آخرشم همونجا موندم با اعتماد به نفس و راحتی…

    چی شد اون سمانه ی خجالتی؟

    پَر.

    نجوا، وقتی دیدم سمت من فقط آقایون مینشینن، گفت پاشو برو سمت خانمها بشین، اینجا یه جوریه، همه آقا، تو یه دونه خانم؟

    بقیه چی میگن؟

    گفتم من راحتم، تو ناراحتی برو اونور (الهی شکر برای آدمی که تبدیل شدم)

    حالا جالبه اون جلسه توش مقداری هم حرفهای نازیبا زده شد، اما من آگاهانه توجهم رو دادم به زیبایی ها، چون صدای استاد توی گوشم بود در مورد تاکیدشون به توجه به زیبایی ها:

    اونجا درخت انار بود که تازه شکوفه خوشگل داده بود، محل قرارگیری صندلی ها در سایه بود، یه عالمه آدم دیدم و آشنا شدم و سلام دادم، بعد پیاده روی اونجا رفتم با عزت نفس، بالای سرم آسمون آبی خوشگل بود با ابر و …

    خلاصه توجهمو دادم در کل به دری های حضورم در این جمع و نکات مثبتش، مشارکت و مسئولیت پذیریم برای خونه مون، رای دادن و …

    همه ی اینا در اوجِ ارامش، راحتی، سادگی، خوشحالی …

    اینا قبلا برای سمانه میشدن چالش

    الان شده بود تفریح، شادی، لذت

    یه بچه داستان تو دل داستانِ اصلی:

    شروع پیاده روی ام از داخل مجتمع مون شروع شد، چون همینطور که گفتم احساس راحتی نداشتم، اوایل حتی سختم بود به اقای محترم نگهبانی سلام بدم، خجالت میکشیدم، وقتی اعتماد به نفس و عزت نفسم میاد پایین، خجالتی بودنم بالا میاد…

    الان یه طوری شده تا با واحد نگهبانی سلام و احوالپرسی نکنم رد نمیشم از اونجا…

    و چقدر هم که ادم های شریف. مهربان و با شخصیتی هستن.

    کم کم شروع شد از داخل مجتمع پیاده روی کردن، بعد خیابون بغل، کوچه بغل و در ادامه مسیرهای جدید و کشف و شهودهای بیشتر و بیشتر …

    الهی شکر برای چیکه به چیکه این تغییرات و بهبودها.

    اینطوری شد که طی یه سال، این خونه از یه خونه ی معمولی، برای من تبدیل شد به بهشت…

    از توت های باغچه ها و انارها هم که تو کامنتهای قبلیم نوشتم حسابی.

    اینجا برای من بهشته، بهشت میبینمش، بهشت حسش میکنم، بهشت درکش میکنم، باور کردم که بهشته…

    همین بهشت، در نظر بعضی همسایه ها جای زیبایی که نیست هیچ، داغونم هست…

    فرق من و اونا چیه؟

    چرا من خوشحال تر میشم هر روز اونا اعصاب خوردتر؟

    تغییر باورهای من، منو تبدیل کرده به یه دخترِ خوشحال، آروم، با اعتماد به نفس و عزت نفس بهتر از گذشته.

    استاد جان آموزش های شما پکیجِ تاثیرگذاری رو داره روی من، یکی دوتا نیست، تو هر چیزی که فکر میکنم بهبود ایجاد شده، چون افکار و باورهام تکون خوردن.

    برای همین حالم بهتره، سپاس گزارتر شدم، به نعمتهای بیشتری دسترسی پیدا کردم.

    سپاس گزار شما و تیمِ دوست داشتنیِ سایت هستم.

    متوجه یه هدایت دیگه از سمت خدا شدم:

    من دقت نکردم اسم فایلِ این صفحه چیه و شروع کردم به نوشتن از مثال خودم که به شرک هام هم اشاره شد، بعد الان دیدم فایل محبوبمه، یعنی توحید عملی8…

    همون فایلی که شروع کردم داخلش و کامنتهای سریالی گذاشتم از شناساییِ شرک هام…

    و این کامنت هم بدون اینکه من حواسم باشه یا خودخواسته باشه، شده ادامه ی کامنتهام در رابطه با شناساییِ شرک…

    الله اکبر

    چه قدرت، نظم و چیدمانی داره هدایت های خدا.

    الهی شکر.

    یگانه جانِ قشنگم مرسی که برام کامنت گذاشتی، مرسی که تو سایت کامنت مینویسی و مثال میاری از خودت تا درک مباحث راحت تر شه برای تک تکمون.

    ماچ به روی ماهت، بهترین ها برای تو.

    الهی شکر برای دونه به دونه ی محبت های بچه هایی که برای همدیگه، برای رشد بهتر جمع، کامنت مینویسن. الهی شکر برای خوندنِ کامنتهای آگاهی بخشِ این سایت.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  7. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1914 روز

    به نام خداوند بخشنده و مهربان

    سلام به استاد جان و مریم جان و همه ی دوستان عزیزم.

    سلام به سمانه جانم.

    امشب، الان، هدایت شدم به خوندن این کامنتم و پاسخ هاش.

    پاسخ های دوستانم و ادامه ی این کامنت به صورت پاسخ های خودم.

    الان هم هدایت شدم بیام سریالِ نوشتن از شناساییِ شرک هامو ادامه بدم.

    میشه چهارمین کامنت از این سریال.

    یکی از شرک هایی که شناسایی اش کردم در حیطه ی سلامتی و بیماری هست.

    متوجه شدم گاهی سخنِ یه پزشک رو انقدر بالا بردم تو ذهنم که حسابی ترسیدم، باورش کردم که مشکلی وجود داره و به دنبالش کلی نجوا اومده که دیوانه ام کرده…

    پزشکان نازنین، دست های خداوند هستن که میتونن کیفیتِ سلامتی مون رو بهبود بدن، اما فقط دست هستن نه بالاتر…

    رئیس فقط خداست.

    اونه که میتونه و بلده از ما محافظت کنه در هر شرایطی.

    یکی از بهترین و قدرتمندترین باورهای من که تمرینش میکنم اینه:

    فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین

    فقط اونه که بهترین حافظ هست برای همه مون، همه ی مخلوقاتش…

    چرا من یادم میره و دچار شرک میشم و قدرت رو از خدا میگیرم میدم به حرفِ بقیه، شرایط، شواهد و …

    سمانه چون تو هم انسانی، گاهی فراموش میکنی، گاهی شتاب میکنی…

    نه که بگم بهت حق میدم و راحت باش ها، نه…

    میخوام بدونی اگه پیش اومد اشکالی نداره، تلاش کن برگردی تو مسیر اصلی دوباره…

    نترس و غمگین نباش.

    خدا خودش هست و هدایتت میکنه.

    گاهی شرکم اینطوری ظاهر میشه که قدرت رو میدم به حرف بقیه.

    یعنی بزرگ میشه حرفشون برام.

    یعنی باور میکنم.

    انقدر که ناراحت میشم.

    عصبانی میشم…

    از طرفی هم مواجه میشم با روحم که این ناراحتی و خشم رو نمیتونه بپذیره، کینه رو نمیتونه تحمل کنه و با خودش حمل کنه…

    برای رهاییِ خودم از این تله، پناه میبرم به اینکه به نکات مثبت اون فرد یا ماجرا دقت کنم که البته خیلی سخته ولی شدنیه.

    نی نی داره تکون میخوره، سلام میده به همه ی عزیزان:))))

    وقتی کامنتهامو میخونم متوجه میشم گاهی سربسته و بدون مثال مینویسم، گاهی با مثال…

    هر وقت آماده باشم، تکاملم رو طی کرده باشم، با خودم در صلح بیشتری باشم، بی توجه تر باشم به قضاوت مردم مثال های بیشتری مینویسم تو کامنتهام.

    به خودم سخت نمیگیرم.

    انقدر رشد کردم تو کامنت نویسی هام که خودمو تحسین کنم.

    شجاعت خودمو در نوشتن بعضی از کامنتها واقعا تحسین میکنم.

    آفرین سمانه که نقاب هاتو کنار میزنی و با خودت روبه رو میشی شجاعانه.

    نمیدونم چی شد که 2 بامداد کشیده شدم به سمت نوشتن کامنت.

    ولی خوشحالم که مینویسم چون میدونم واسم لازم و خوبه که خودمو بهتر بشناسم.

    همگی در پناهِ خدای یکتا باشیم.

    خدایا ازت سپاس گزارم که بهم نعمتِ نوشتن رو سالهاست که دادی و خیلی لذت میبرم ازش.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای: