این فایل را با دقت ببیند، سپس با توجه به مفهوم توحید و شرک – که در این فایل آموختهاید – در بخش نظرات به این سوالات پاسخ دهید:
سوال:
با توجه به صحبتهای استاد، در قسمت کامنتهای این فایل بنویسید: زمانی که باور به تاثیر عوامل بیرونی مثل: ژنتیک، سیاست، قدرت یک فرد خاص و… داشتید، چه نتایجی در زندگیتان گرفتید؟
به این فکر کنید که:
به محض اینکه اوضاع کمی سخت شده، چطور این نوع باورهای شرک آلود مثل (تاثیر ژنتیک، قیمت دلار، اوضاع اقتصادی و… ) شما را به احساس ” ناتوانی از تغییر آن شرایط سخت ” رسانده است؟
و چطور به خاطر آن باورهای شرک آلود، قدرت خلق شرایط زندگی را از خودتان گرفته اید و به آن عوامل محدود کننده بیرونی داده اید؟
همچنین توضیح دهید:
وقتی آن باورهای شرک آلود را تغییر دادید، چه تغییرات مثبتی در نتایج شما ایجاد شد؟
به چه شکل توانستید باورهای توحیدی را جایگزین این باورهای شرک آلود کنید؟ این نگاه توحیدی چه تغییراتی در رفتار، شخصیت، عملکرد، ایمان و جسارت شما ایجاد کرده است؟
با عشق منتظر خواندن تجربیات و پاسخ های شما هستیم
برای دیدن سایر قسمت های توحید عملی، کلیک کنید.
منابع بیشتر درباره محتوای این فایل:
کمبود را باور نکن حتی اگر پروفسور هاوکینگ آن را تأیید کرد
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری توحید عملی | قسمت 8395MB31 دقیقه
- فایل صوتی توحید عملی | قسمت 830MB31 دقیقه
سلام استاد عزیز سلام دوستان یه بخش کوچیکی رو خلاصه وار مینویسم که هم باورهای خودم قوی تر بشه هم شما بدونید هیچ شرایطی نمیتونه محدودیت ایجاد کنه
و میشه از محدودیت ها فرصت ساخت
من یه خانم بیست و سه ساله هستم توی یه شهر غریب زندگی میکنم..از بیکاری و روزمره بودن خسته بودم.
همسرم کمی سخت بهم پول میداد نمیتونستم لباس های دلخواه و مرتب و در شان خودم بپوشم واسه هر کاری باید ماه ها بهش اصرار و التماس میکردم آخرش هم بی نتیجه نمیدونستم باید چیکار کنم چون نه تحصیلات داشتم نه موقعیت..دو تا بچه هم دارم که مسئولیت صددرصدی اون ها هم با منه کسی نیست حتی برا چند دقیقه پیشش بزارم بچه هامو..من اینجا هیچکسی رو نمیشناختم ولی با خودم میگفتم من از یه جایی باید شروع کنم کم کم مسیر برام هموار و روشن میشه.. و اینکه دوست داشتم برا خودم کار کنم..رفتم با یه مبلغ جزئی شال و روسری خرید کردم برای فروش.اطرافیان بهم میگفتن با چه عقلی این کارو کردی تو نه دوست و همسایه و آشنا داری که روشون حساب کنی نه موقعیت مکانی خوبی داری چون خونه مون ته یه کوچه بن بسته که هر کس بخواد بیاد اینجا رو پیدا کنه باید نیم ساعت تلفنی آدرس بهش بدیم که گم نشه…
خلاصه میگفتن حالا که خریدی برا اینکه جنسات رو دستت نمونه برو یه جا بساط کن..من میگفتم نه
من کاری رو میخوام که کنار بچه هام باشم حواسم به خونه و زندگی و همسرم باشه..علاف نشم وقتم هدر نره هزینه رفت و آمد ندم هر موقع مشتری بود منم باشم نبود به زندگی و استراحتم برسم
با اینکه اون سال کرونا هم بود و حتی مدارس هم حضوری نبود پسرم خونه درس میخوند
اگه مدرسه ها باز بود حداقل چند نفر رو میدیدم که تبلیغ کارم رو بهشون بکنم
من ناامید نشدم روزی یه مشتری گاهی اصلا
میرفتم بالا پشت بوم از اونجا به محله و شهر نگاه میکردم میگفتم چقدر اینجا بزرگه هنوز کلی آدم هست که از من خرید نکردن هر کدوم این آدم ها کلی آشنای دیگه دارن که اون ها هم میان از من خرید میکنن
تو خیابون چهره هارو میدیدم میگفتم چقدر آدم جدید هست تو این شهر که هنوز از من خرید نکردن پس من منتظرشون هستم خدا از بهترین راه ها اون ها رو با من آشنا میکنه…
و همین طور هم میشد و من هر بار باورم قوی تر میشد..وقتی مشتری داشتم با جان و دل کمکش میکردم بهترین انتخاب و داشته باشه حتی اگه منفعتی برا من نداشت..همیشه میگفتم اولویت من اینه مشتری به حال خوبی برسه..دوست داشتم و هنوز هم دوست دارم که به خانم ها هر کدوم به طریقی کمک کنم خودشون رو دوست داشته باشن و حس خوبی بهشون دست بده..چون منطقه از نظر مالی هم ضعیفه و بیشتر خانوم ها دیگه خودشون رو فراموش کرده بودن..طوری که همسایه مون میگه کیمیا از وقتی تو اومدی همه خانوم های محله مون شیک پوش و مرتب شدن
کم کم رونق دادم به کارم..بدون هیچ کمک مالی از هیچ جایی.فقط برای خودم هدف تعیین میکردم که فلان مقدار پول لازم دارم که فلان جنس رو هم بیارم و جور میشد و من خرید میکردم و هر بار باورم رو قوی تر میکردم..الان دیگه همه چی رو دارم تو مغازه ام یه خانم وارد بشه سر تا پا نو میشه و میره هم خونگی هم بیرونی و من دوباره غرق لذت میشمالان دیگه تو بازار پیش کاسب های بزرگ و قدیمی کلی اعتبار دارم با سن کمی که دارم هر جا بخوام راحت خرید میکنم حساب دفتری دارم پیششون و چک به تاریخ دلخواه میدم
بچه هام کنارم هستن موقع کار..مهمون داشته باشم بهشون میرسم لازم نیست قید خونه و استراحتم رو بخاطر کار بزنم
دیگه بیشتر خانوم ها منو میشناسن و نه فقط خرید بخاطر شخصیتم منو دوست دارن و بهم احترام میزارن
محدودیت هایی که داشتم برا من شد برگ برنده..
گاهی بعضی ها از روی حسادت پیش بقیه زیرآب منو میزدن که اون غریبه ست همشهری ما نیست ازش خرید نکنید و….
ولی من تمرکزم رو آدم هایی بود که حس خوبی بهم میدادن دوست داشتنی و با احترام بودن تعدادشون بیشتر و بیشتر شد
من تمام قدرت رو دادم دست خدا(نه به آشنا تکیه کردم نه دوست نه فامیل حتی من تا حالا به کسی نگفتم برام مشتری بیار خودجوش خودش راضی بوده رفته کل فامیلش رو آورده حتی از شهر های دیگه) و اون برام قشنگ چید همون اندازه که تو باور من می گنجید..قطعا اگر بیشتر از این ها میخواستم خدا کمکم میکرد و راه رو نشونم میداد..هربار که صحبت های استاد رو میشنوم یاد گذشته میوفتم و با مرورش باور هام قوی تر میشه..خدایا سپاسگزارتم..خدایا بابت وجود استاد و این فضای عالی بسیار زیاد ممنونتم