استاد چه فایلی بود. چقدر این آگاهی ها به موقع بود. چقدر تلنگر داشت برای من.
نمیدونین استاد چقدر این صحبتها برای من معنی دار بود. دیشب از خدا گله کردم دقیقا عین مادر موسی که نکنه فراموش کردی نکنه یادت رفته نکنه به عهد خودت وفا نکنی.
ما بخاطر اون ایمانی که در وجودمون گذاشتی یه قرارداد رو کنسل کردیم خودت بهمون گفتی قدم اول اینه از این شرک رها بشید از این شخصی که فکر میکنه روزی دهنده اونه فکر میکنه ما بنده اش هستیم خودت گفتی اینو بزارید کنار تا من قدمهای بعدی رو نشون بدم. قدم خودمونو برداشتیم خدایا الان منتظر قدم از سمت تو هستیم منتظر اون قراردادت هستیم که بعد از این قدم بهمون نشون دادی ما چقدر شکرت کردیم که چه خوب هدایت خدا رو درک کردیم و رفتیم پای قرارداد و صحبتها کردیم و تعریفها شنیدیم و اما هنوز خبری از عقد قرارداد نیست. اینجا دیگه کاری از دست ما نیست ما باید منتظر بمونیم که اونا خبر بدن ما قدممون رو برداشتیم و الان نوبت توئه… خدایا نکنه تو یادت رفته باشه و…
آخ که چند روزه ترس همه وجودمو گرفته که اگر خدا جونم بهم لطف نکنی نابود میشیم. دقیقا عین مادر موسی ترسهامو بهت گفتم و ازت کمک خواستم ازت راهنمایی و هدایت خواستم.
دیشب با همسرم دقیقا این گفته رو کردیم من بهش گفتم اگه نشه چی؟ اگه جواب نده جی؟ اگر فراموش کرده باشه چی؟
همسرم ایمانش از من بیشتره گفت من دارم نشونه ها رو میبینم و فکر میکنم تو مسیریم.
شب خوابیدیم نصف شد با سرفه های شدید همسرم بیدار شدم که گفت یهو نفسم تو خواب رفت و نمیتونستم نفس بکشم. این اتفاق یه تلنگر بود برام که ای بنده ی من حتی نفست هم از منه آیا تو شکر نفست رو میکنی؟ همون موقع شب به همسرم گفتم واقعا که هر نفسی که میره و میاد دو تا شکر واجب داره اما ما هیچ شکر گذاری نمی کنیم.
ما بسی گم گشته، باز آوردهایم
ما، بسی بی توشه را پروردهایم
میهمان ماست، هر کس بینواست
آشنا با ماست، چون بی آشناست
صبح داشتم میرفتم سرکار پشت فرمون شروع کردم به شکرگزاری از نفس هامون. نفسی که میتونست بره و نیاد. اشک میریختم و شکر میکردم. بهش گفتم خدایا قانون تو هیچ ردخوری توش نداره برای همه مثل هم داره کار میکنه اما بهمون بگو که مشکلمون کجاست که گیر کردیم رو این پله؟!
ایمنی دیدند و ناایمن شدند
دوستی کردم، مرا دشمن شدند
فکر میکنم بهم گفت که مشکل از شکرگزاریه که چند وقته نداریمش توی رفتارمون. چشممون به چیزیه که نداریم و منتظر اومدن اون هستیم تا اینکه به خاطر داشته هامون سپاسگزار باشیم. همین موقعیت الانی که توشیم زمستون آرزومون بود خدایا اما الان تابستون یادمون رفته. اره خدایا ما یادمون رفت تا شکر همین چیزهایی که داریم رو بکنیم و تو چقدر خدای خوبی هستی که با وجود فراموشی ما هنوز با ما حرف میزنی و هنوز با ما هستی. آخ که این تیکه شعر رو شنیدم چقدر خجالت کشیدم نمیدونی استاد یعنی آب شدم از خجالت (ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند/ عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند).
آره منه بنده ات فراموش کردم ازت تشکر کنم اما تو چه خدایی مهربونی هستی که ما رو یادت نمیره اگر حتی بدی ببینی.
اتفاق دیشب و این فایل صبح امروز، قشنگ حرف زدن خدا بود با من.
استاد اونجا که گفتید ” هدایت شما برماست” من یعنی موندم که خدا داره چطوری باهام حرف میزنه. خدا جونم پیام دریافت شد. ممنون که حرف دیشبم رو شنیدی که ازت خواستم هدایتم کنی و تو صبح نشده جوابم رو دادی.
ما که دشمن را چنین میپروریم
دوستان را از نظر، چون میبریم
اینجا دیگه اشکم ریخت.
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری توحید عملی | قسمت 9574MB38 دقیقه
- فایل صوتی توحید عملی | قسمت 937MB38 دقیقه
سلام مجید جان
کامنتتو الان خوندم چون عین این تجربه و نتیجه اش که حدود از 6 ماهه برام اتفاق افتاده گفتم بگم بهت
دقیقاً عین شما در یک شرکت بسیار بزرگ و دهن پر کن کار میکردم
هر کسی تو شهرمون میگفنم فلان جا هستم میگفتن ایول خوش بحالت شرکت گرید یک
نسبت به هم رده و دوستام یا حقوقم بالاتر بود یا مساوی
ولی نسبت به انرژی و کارایی که میکردم با اونایی که اونجا کار میکردن کمتر بود وقتی هم اعتراض میکردم بهانه های واهی مسخره میوردن دیگه هر روز بیستر از روز قبل احساسم اونجا بد بود خیلی خیلی به زور یه ذره احساسمو خوب نگه میداشتم و نشونه ها از هر چیزی میومد در مورد توحید عمل و از طرفی تضاد های محل کارم و احساس بدم بیشتر و بیستر میشد قشنگ یادمه یه دفعه 15 آذر تصمیم گرفتم فقط تا آخر این ماه اونجا می مونم چنان شده بودم که فقط میخواستم انجام بدم اصلا به بعدش کار نداشتم فقط به 2 تا از دوستام گفتم اونا گفتن دیوانه ای مگه تو این اوضاع کار نیست اول کاری پیدا کن بعد به خودم گفتم باید یبار شده محک بزنم خودمو هر چه بادا باد مگه من نمیگم کار فراونه دیگه با هیچ کس حرف نزدم و نگفتم در این مورد حتی همسرم
وقتی به سرپرستم گفتم باور نکرد فکر حالا فشار کاری بوده یه چیزی گفتم چنان مصر شدم برا رفتنم که همه فکر میکردن چنا کار خفنی پیدا کردم بلاخره25 آذر بعد از 10 سال از اون شرکت اومدم بیرون الهی شکر خدا یه مسافرتی بلافاصله پیش آورد که هم لذت ببرم هم بهتر ذهنم کنترل کنم بعد سفر خودمو بستم به فایلای توحیدی تمام تلاشم کردم ذهنمو کنترل کنم مینوشتم میخوندم از خدا خواستم هم کاره عالی برام پیدا کنه هم 50، 60 میلیون از اون شرکت طلب داشتم به راحتی بهم بده و هم بیمه ام حتی 1 روز به تعویق نیوفته 28 دی ماه بود خیلی اتفاقی فقط فقط کار خدا (که برای تک تک بندگانش انجام میده قطعا و قطعا) رفتم سر کاری یه شرکت کوچک که عزت دارم حقوقم دقیقا به موقع و سر وقت و کارم بسیار بسیار راحتتر و هر وقت بخام میام و میرم و چنان برخورد و احترامی رءیس برام داره
و 3تا خواسته همشون براورده و حتی بدهییم هم بدون حتی 1 بار زنگ زدن و درخواست کردن تا اسفند ماه پرداخت شد
کاملا دیتیل وار نوشتم چون جز به جز برای خودم درس داره
و این اولین قدم بزرگ تو زندگیم
و میدونم باید باز هم حرکت کنم
و از خدای مهربانم دوباره عزم جزمی که جز هدف چیزی نبینم و نشنوم میطلبم
به امید خدا
سلام مجید جان
تبریک میگم احسنت مرحبا به عزم جزمت به ایمان و عملت قطعا لایق بهترین ها هستی بسیار بسیار بی نهایت خوشحال شدم
حتنا حتما ایندقدم توحیدی و پیروزیت ثبت کن بعدا بزار وسط برای کنترل ذهنت و نتیجه عالی
به خودت ببال و برای خودت یه هدیه یه کادو عالی بگیر بخاطر همرو توحید شدن
تصور کردم در مدت کوتاهی کافه ات چنان فراوانی چنان مشتری موج میزنه باید وقت بدی زمان بدی به مشتری ها قبلش تا بیان
و آغاز ایده های جدید
در پناه خدا بدرخشی