بیش از ۱۷۰۰ راه کار عالی برای رسیدن به احساس بهتر در زمانیکه اوضاع از دست مان خارج می شود و کنترل ذهن سخت ترین کار در دنیا می شود، در بخش نظرات فایل «پس کِی به خواسته ام می رسم؟!». قرار گرفت. خدا می داند جدی گرفتن و عمل به آنها، چه افرادی را متحول و چه تغییراتی را در جهان رقم می زند!
وقتی اینهمه راهکار خلاقانه برای کنترل ورودی های ذهن را در بخش نظرات آن فایل می خواندم، با تمام وجود گفتم:
«خدا کند این ها فقط برای پاسخ به سوال مسابقه نباشد، بلکه تعهدهایی باشد که به خاطر تجربه زندگی بهتر، به انجامش مقید شده اید.»
زیرا شروع وقوع اتفاقات عالی از همین جاست. دلیل تغییر زندگی من نیز، متعهد ماندن به ادامه این شیوه بوده است.
همیشه خودم اولین فرد استفاده کننده از آموزش ها و تمرین های دوره هایم بوده ام، نیز اولین فردی که نتیجه آن آموزه ها را تجربه نموده قبل از آنکه آنها را آموزش دهد. زیرا تا از چیزی نتیجه ملموس نگیرم، آن را آموزش نمی دهم.
به محض اینکه با نحوه عملکرد جهان آشنا شدم و فهمیدم خداوند به گونه ای این سیستم را طراحی کرده تا به باورها و فرکانس های من واکنش نشان دهد و اتفاقات هماهنگ با آنها را وارد زندگی ام نماید، مثل وحی منزل، فقط آنها را اجرا نمودم.
به محض آگاه شدن از قدرتی که باورهایم در خلق شرایط زندگی ام دارند و دانستن این موضوع که تنها راه تغییر آنها، کنترل ورودی های ذهن است، شروع به بمباران باورهایم به کمک ورودی های جدید نمودم.
یادم می آید ساعت ها در خیابان های بندرعباس راه می رفتم. با خدای خود حرف می زدم و از اینکه توان تغییر همه چیز را به من داده، سرمست بودم. هر آنچه می دیدم، فقط زیبایی و تحسین بود. به گونه ای که فقط می توانستم اشک بریزم.
در آن زمان، اوضاع مالی و موفقیت های الانم را نداشتم. به سختی از عهده هزینه های اولیه زندگی بر می آمدم، اما به اندازه الان خوشحال بودم و به اندازه الان جهان برایم زیبا عالی و سخاوتنمد بود:
من سخاوتش را در عشق با خدا یافته بودم. در موهبت غریبه ها، تحسین زیبایی ها و…
رابطه عاشقانه ام با خدا و آرامشی که به واسطه کنترل ورودی های ذهنم و آگاهی از قوانین برایم ایجاد شده بود، از همه چیز با ارزش تر بود. به آن روزها که فکر می کنم، به خوبی می بینم که چگونه این نوع نگاه و احساس لذت بردن از آنچه هست، برکت ها را یکی پس از دیگری به زندگی ام آورده است.
باید اتفاقات خوب را ببینی، تایید و تحسین شان کنی و آگاه باشی که، همین قانونی که اتفاقات کوچک را برایت رقم زده، اتفاقات بزرگتر را هم رقم می زند اگر با همین احساس رضایتمندی، ادامه داده و اجازه دهی باورهایت قوی تر و تکامل ات طی شود.
رازش دیدن و تحسین نمودن نیکی های اطرافت است، راهش اجرای همه آنچه است که در پاسخ به سوال مسابقه نوشته ای و از همه مهم تر، رازش ادامه دادن به “ماندن در احساس خوب” است.
ایده ها و راهکارهایی که مسائل را حل و خواسته ها را محقق می کند، آنهم نه با سختی بلکه با هدایت مان به چگونگی های ساده و قابل اجرا با امکانات همان لحظه مان و در مسیر مورد علاقه مان، همیشه در ذهنی ساکت و آرام خانه دارد.
آرامش و سکوتی که با ایمان به نیرویی پشتیبانی می شود که ما را خلق کرده و هدایت مان را به عهده گرفته است.
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری قدم هایی عملی برای کنترل ورودی های ذهن435MB36 دقیقه
- فایل صوتی قدم هایی عملی برای کنترل ورودی های ذهن34MB36 دقیقه
سلام استاد جونم سلام دوستای عزیزم
من امروز یه حسی رو برای اولین بار تجربه کردم که شاید به نظر خیلی ها که دارن هر روز انجامش میدن چیز مهمی نیاد ولی برای من خیلی پر از حس خوب بود
من فاطمه ام 22 سالمه من تا حالا پشت ماشین نشسته بودم ولی خیلی تشویق میکردم مثلا برادرم رو و دختر خالمو اونا 18 سالشونه هر دو تاشون به محض اینکه وارد 18 شدن امسال با شوق و ذوق رفتن ثبت نام کردن برای رانندگی که گواهینامه بگیرن و بتونن بشین و همه جا برن دیگه راحت در حالیکه دختر خالم 3 ساله رانندس پشت ماشین میشینه البته تو شهر نه ولی از خونه خودشون تا خونه ما رو راحت میاد مثلا یه بار هر دومون داشتیم حرف میزدیم چت میکردیم گفتیم حوصله مون چقدر سر رفته بعد پا شد با ماشین اومد دنبالم و رفتیم دور زدیم یکم، اصلاا اینقدرررر حالمون خوب شد که نگو آهنگ گذاشتم با صدای بلند تو ماشین و یه جاهایی رو تند میرفت خیلی اینقدر با هم خندیدیم و ذوق کردیم که حالمون عالی شد
من خیلی اونو تشویق میکردم میگفت تو بهم خیلی اعتماد به نفس میدی فاطمه بعد مثلا شب بعدشم باز اومد و رفتیم دوباره عالی بود حتی من خودم خیابون خلوت بود بش میگفتم تند برو 😅 یا حتی موتور سواریم بلد بود من نشستم ترک موتور با هم رفتیم دور زدیم یه مسیر کوچیک و اومدیم ولی به قدری هیجان داشت همین چند دقیقه که تا دو سه روز شارژ بودم و حسم خوب بود واقعا درک کردم پسرا رو که چرا اینقدر عشق موتورن
با اینکه یکم خطرناکه ولی به هیجانش میارزه من خودم عاشقشم 😍😍
حتی داداشمم 5 سالیه که رانندس و حتی یادمه اولین بار من پیشش نشستم وقتی یه مسیری رو از خونمون تا خونه پدر بزرگم رفتیم من هی بهش گفتیم عالیه تو میتونی ولی مامانم اینا خیلی دعواش کردن که چرا گواهینامه نداره و بلد نیست نشسته گفتن چه جوری اومدی تا اینجا 😂 باورشون نمیشد
ولی خیلی واقعا من اعتماد به نفس بهش میدادم حتی وقتی مامانم دعواش کرد حالش گرفته شد ولی من رفتم یواشکی چشمک زدم بهش و گفتم ولش کن ناراحت نشو خیلی هم رانندگیت خوبه من تاییدت میکنم بعد مامانم فهمیده بود میگفت تو هی بیخودی تشویقش نکن به این کار نباید بشینه تا گواهینامه نداره ولی من گفتم خوب رانندگی کرد و آروم اومدیم علی بلده
شاید اون روز حس خوب من از داداشم کمتر نبود با اینکه من پشت ماشین نبودم ولی از این حرکت برادرم خوشحال بودم و کار ما خیلی عجیب بود برای همه آخه مامانم اینا رفته بودن خرید بعدشم رفته بودن خونهی پدر بزرگم همه خاله هامم اونجا بودن مام حوصله مون سر رفت گفتیم بیایید ما رو هم ببرید گفتن ما خودمون میاییم یه دو ساعت دیگه خلاصه ما هم ماشین تو خونه بود کلیدو برداشتیم و به علی گفتم بریم پایه ام 😄 هیشکی باور نمیکرد ما تنها اومدیم آخه داداشم 13 سالش بود اون موقع منم 17 اینا تا اینکه ماشینو نشون دادیم گفتیم اینها با ماشین اومدیم که کلی داداشمو دعوا کردن 😂
خلاصه که اونا راننده شدن ولی من نه یعنی چند باری گفتم به مامان و بابام که بهم یاد بدین ولی اونا نیومدن یا گفتن برو آموزشگاه که اصولی یاد بگیری و نشد منم اصرار نکردم دیگه تا اینکه امسال دختر خالم و داداشم که ثبت نام کردن من باز خودم اقدام نکردم یعنی سرکارم میرفتم ولی پولشو میخاستم برای کار دیگه ای و پول نداشتم تا اینکه یک ماه بعد از ثبت نام اون دو تا بابام که مدت زیادیه اصلا هیچی پول به من نداده بود و البته یه جورایی من خودم مستقل شده بودم از 19 سالگی که رفتم سر کار و حتی ما جدا زندگی می کنیم من با مامانم و پدرم با برادرم، پول رانندگی رو برام زد حتی یکم بیشتر و گفت برو دنبال گواهینامت منم خیلی خوشحال شدم 😍 گفتم خدایا شکرت که به راحتی جور شد و رفتم ثبت نام کردم و کلاس های آیین ناممو رفتم دو باری هم دنبال داداشم رفتم و مربیش خیلی آدم خوبی بود و خوب آموزش میداد با اینکه داداشم راننده بود و بلد بود خیلی چیزا رو ولی بهش گفت من سخت گیرم کاری به گواهینامه ندارم که بگیری من میخام یه راننده خوب بشی و منم که دیدم این بهتر از مربی دختر خالمه اینو انتخاب کردم ولی کلاس های عملی ام خیلی عقب افتاد سه ماه بعد از کلاس های آیین نامم شد طوری که امروز من اولین جلسه رانندگیمو رفتم 🤩 و خیلییی خوشحالم و منم حسم اولش که بهم تاریخ برای سه ماه بعد دادن بد شد به مربیم هم گفتم اگه میشه زودتر بندازین کلاسای منو گفتن خیلی شلوغه باور کنید و.. آخه کلاس برادرم پشت هم افتاد حالا گواهینامه اش میاد چند وقت دیگه ولی خب بعدش دیگه رها کردم ذهنمو گفتم لابد یه حکمتی داره و الان میفهمم حکمتشو
چون من الان دارم تمرین های شکر گذاری رو انجام میدم با تعهد و به همه چیز یه جور دیگه نگاه میکنم
خلاصه که امروز وقتی از صفر مربی همه چیزو شروع کرد برام توضیح داد که اینا چین کلاج، گاز، ترمز باید این کارو بکنی اینجوریه ماشین اینجوری روشن میشه باید کلاج بگیری و دنده یک بذاری و گاز بدی بعد ماشین حرکت میکنه واااای بخدا الانم که دارم می نویسم اشک تو چشمام جمع شد اصلا نمیدونم من اون لحظه ها کجا بودم فقط به خدا گفتم خدایا من نمیترسم اصلا نگران نیستم تو کنارمی من دلم به تو قرصه تو مواظبمونی این مربی هم که کنار من نشسته دست توعه که بهم میگه چیکار کن حالا گاز بده حالا کلاج رو ول کن…
نمیتونم حسمو بگم که چه جوری بود امروز برام چه شور و شوقی بود که پشت فرمونم واااای خدای من من دارم این ماشینو میرونم اصلا پشت ماسکم به قدری لبخند زده بودم و ذوق داشتم که خدا میدونه تو دلم چه جوری بود شاید اصلا چیز مهمی به نظر نیاد برای خیلی ها شاید این کاری باشه که هر روز دارن انجامش میدن ناخودآگاه اصلا حواسشون نیست دارن چیکار میکنن حتی با یه دست رانندگی میکنن نیازی نیست ببینن دنده رو موقع عوض کردن و ساده بهش نگاه کنن
ولی من امشب بقدری شکر گذاری کردم بابت این تجربه بابت این اتفاق که خدا میدونه
باور کنید تا عصر که کلاسم بیاد شروع بشه داشت خیلی عادی میگذشت حتی اولش وقتی بیدار شدم حالم خوب نبود دندون پزشکی بودم دو روز پیش دندونمو کشیدم حس خون تو دهنم پیچیده بود و عنق بودم انگار بعد آماده شدم رفتم حمام رفتم آرایشگاه ابرو هامو برداشتم حتی ناهار هم درست نخوردم انگار اشتها نداشتم ولی به خودم میگفتم من امروز عالی رانندگی میکنم مربیم جلوی مامانم از من خیلی تعریف میکنه میگه برای جلسه اول عالی بودی خیلی زود یاد میگیرم هر چی رو که میگه و کلاس عالی میگذره من اصلا گذر زمانو متوجه نمیشم و.. همینا حسمو خوب میکرد و وقتی رفتم و بعد از توضیحات مربیم بهم گفت حالا بیا بشین پشت ماشین گفتم بشینم؟! گفت آره بشین برو بهت که گفتم چیکار کن نگران نباش من اینجام هر جا یادت رفت بهت میگم
و رفتم نشستم و گفتم خدایا تو بهم بگو تو مراقبم باش و دلم به تو گرمه و من مربیمو دست تو میبینم واقعا دلم قرص شد اصلا چه احساسی من داشتم امروز
چقدر امروزمو قشنگ کرد میگم شاید خیلی ساده باشه برا خیلی ها که به راحتی انجامش میدن و حتی نمیخواستم بنویسم ولی یه حسی بهم گفت که برو بنویس برو شروع کن چون خیلی دلم میخاست اگر کامنتی توی سایت میذارم وقتی باشه که قانون رو درک کردم نتیجه ی خوب گرفتم و البته میدونم که دوستان عزیز دلم درک میکنن فرکانس من رو از توی این نوشته ها حتی اگر نتونستم در قالب کلمات توضیحش بدم شاید اگر تن صدای من رو میشنیدید که اینا رو میگفتم بیشتر درک میکردید چقد به خاطر این اتفاق حسم عاااالی بود امروز
و اینم بگم که بخاطر اینه که من الان متعهد شدم که شکر گذار باشم که قول دادم به خودم بخاطر کوچک ترین چیز ها سپاس گذاری کنم و ببینمشون، این چنین احساسی رو تجربه کردم وقتی که آدم شروع کنه به سپاس گذاری حتی اگه اولش مث من بگه شاید چیز زیادی ندارم برای سپاس گذاری شاید نداشته هام خیلی بیشتره ولی وقتی سپاسگذاری کنه عاشق خدا میشه میتونه هزاران نعمتو ببینه اصلا نگاهش به همه چیز متفاوت میشه همه چیزو زیبا میبینه از هیچ چیزی راحت نمیگذره هر چیزی براش فوق العاده به نظر میاد
این که میتونه یه ماشین رو برونه و به جایی نخوره به کسی نزنه براش یه اتفاق عالیه امروز چشمام برق میزد از خوشحالی چنان اعتماد به نفسی در وجود من شکل گرفت که هی قربون صدقه خودم میرفتم تو دلم هی میگفتم عالیه دست فرمونت دختر تو از داداشت و دختر خالت هم که راننده بودن بهتر میری و واقعا مربیم بهم گفت هی میگفت باریکلا عالیه همین جور برو یه جاهایی هم از اون حدی که گفته بود از شدت ذوقی که کرده بودم برای خودم گاز میدادم😅بعد میگفت عالیه با همین فرمون برو ولی یکم کمتر گاز بده دختر خوب 😄 بعد دوباره احساساتمو کنترل میکردم و سعی میکردم همه ی حواسم به رانندگیم باشه و بعد هم مربیم همون چیزی که دوست داشتم بهم بگه رو گفت حتی گفت که برای جلسه اول عالی بودی من توقعم ازت رفت بالا دیگه فردام باید همین جور عالی بری 😁
و بعد کلاس اومدم تو ماشین خودمون به مامانم گفتم یکم تمرین میکنم ماشین خاموش بود هی با خودم تکرار میکردم و یهوم ذوقی میشدم خودمو بغل میکردم یا میزدم رو فرمون و بوق میزدم 😂
حتی اینقد اعتماد به نفس گرفته بودم که ناخودآگاه امشب همش نیشم باز بود هی به خودم گفتم دیدی تو میتونی دیدی چقد راحت یاد گرفتی فاطمه دیدی هر چیزی قانون داره اگه قوانینش یاد بگیری میتونی عالی ترین استفاده رو ازش بکنی
و بعد یادم افتاد که واقعا این ماشین هم قانون های خودشو داره اگه طبق اونا نری به تو جواب نمیده حتی یه سانت به جلو نمیره بعد چطور ما آدما بدون آموزش میخاییم وارد هر چیزی بشیم بدون یاد گرفتم قوانین زندگی مشترک میخاییم ازدواج کنیم بعد اونوقت یه مشکل کوچیک که پیش میاد گذشت نداریم و میگیم ما به درد هم نمیخوریم این رابطه جواب نمیده! نه ما قانونشو بلد نیستیم
یا بدون اینکه بدونیم جهان چه جوری کار میکنه راه میفتیم کار فیزیکی سخت میکنیم به هر دری میزنیم و بعد که نمیشه میگیم این تقدیره ماست خدا برا اون خاست برا من نمیخاد در حالیکه اگر ما شرک نورزیم به خدا و فقط به خودش توکل کنیم اگر خداوند رو همه کاره بدونیم و بقیه رو دست خدا و فقط از خودش تشکر کنیم میبینیم چقدر همه چیز عالی میشه🌱🤍
من وقتی این فایل ها رو گوش میدم که میگه خدا همه کارست مدیر شرکت چیکارست مدیر خداست وقتی تو کامنت های بچه ها میخونم که میگن به خدا میگیم خدایا تو مشتری برسون و به هر دری نمیزنن که دروغ بخان بگن و خدا براشون میرسونه ایمانم قوی تر میشه کم کم تا تکامل رو طی کنم و بیشتر و بیشتر از خدا بخام که استاد میگن شاگرد زرنگه خدا اونه که بیشتر نتیجه گرفته باشه بیشتر از خدا بخاد اونه که عزیزه و هر چقد آدم قانون رو بهتر درک کنه عمیق تر خدا رو میشناسه
تو این مدت دارم دقت میکنم که چقدر اطرافیان نزدیکم شرک میورزن ( نه اینکه بخام ایراده اونا رو بگیرم ها نه حتی بهشون هم نمیگم) ولی میبینم که به یکی که مشتریه برای اینکه راضی نگهش دارن چقدر چشم میگن! یا چاپلوسی میکنن حرفی که به دلشون نیست واقعا رو به اون آدم میگن یا به مدیرشون
بعد من خودم الان چند وقتیه کار نمیکنم اصلا من دو جا بیشتر سر کار نرفتم ولی تو همون دو جا وقتی صاحب کار چیزی گفت که به دلم نبود اومدم از اون کار بیرون در حالیکه همه گفتن چرا اینکارو کردی حالا تا کی میخای بیکار بمونی تا یه همچین کاری پیدا کنی راهش که نزدیک بود همه چیزش که خوب بود حقوقش کارش که راحت بود ولی من دیدم که اون چه جور زیر حرفش زد من کاری که تو 8 ساعت تایم باید انجام میدادم رو زودتر و فشرده تو 6 ساعت انجام دادم تا بقیشو برم خونه بتونم استراحت کنم حتی وقت ناهار هم نمیرفتم بخورم میرفتم دیگه خونه ( اون موقع نزدیک یکسال پیش) قانون رو نمیدونستم ولی وقتی دیدم زدن زیر حرفشون و آمار رو بردن بالاتر گفتن تو که میتونی این تعداد رو تو 6 ساعت تموم کنی پس همون 8 ساعت باید بمونی ولی تعداد رو اضافه کردن!! من دیگه نموندم اونجا ولی دوستام موندن
یادمه همه دعوام کردن گفتن چقد لجبازه این دختر، فکر کرده بقیه عاشق چشم و ابروشن که بهش کار بدن کار گیر نمیاره و آره تا مدت ها بیکار بودم تا اینکه خودم رفتم یه جا صحبت کردم برا بار اول حتی آگهی استخدام نداده بودن نمیدونستم حتی نیرو میخان یا نه ولی رفتم گفتم و بهم گفتن تو خیلی جذبه خوبی داری برای کار و گفتن بهم بیا ولی تو این کار 10 روز بیشتر نموندم و فهمیدم از نوشته های توی سایت که تو کامنت ها خوندم که این تضاد بوده من وقتی رفتم دیدم چقدر تایممو میگیره و من اصلا نمیتونم برا خودم وقت بذارم حسم بد داره میشه با اینکه اولش با حس خیلی خوبی رفتم و پذیرفته شدم بقیه گفتن کاش بپذیرنت چون رفتم حرف زدم قرار شد باهام تماس بگیرن چند روز گذشت زنگ نزدن یکم حسم بد شد ولی گفتم از خداشون هم باشه من اونجا کار کنم
و از همون تضاده فهمیدم من اصلا کار کردن دوست ندارم منظورم کاریه که تایمش دست خودم نباشه من صبح زود باید میرفتم تا میومدم برگردم خونه یه چیزی بخورم از خستگی خوابم میبرد نه شبمو میفهمیدم نه روزمو ولی محیطش برای یه خانم عالی بود و فهمیدم من دوست دارم مثل استاد آزادی زمانی، مکانی و مالی داشته باشم
حتی یادمه برا انتخاب رشته با اینکه میتونستم دانشگاه فرهنگیان بزنم و میوردم هر کار کردن اطرافیان گفتم نه نمیخام دوست ندارم شغل اداری داشته باشم که سر این ساعت برم سر این ساعت بیام و کار آزاد دلم میخاد میخام تایمش دست خودم باشه حتی یه هفته اگه نیاز داشتم تو خونه بمونم استراحت کنم چون خیلی هم توان بدنی برای کار ندارم هی شکایت داشتم از بدن درد و بیحالی تایمایی که سرکار میرفتم
و خلاصه که تو این کار فروشندگی هم بخاطر برادر صاحب کار که اونم اونجا بود ولی حالت امری و دستوری با من حرف میزد و من نه بهش چشم میگفتم و نه وقتی حرف زور میزد گوش میدادم، انگار لجش گرفته بود و اذیت میکرد نموندم
وقتی به اون خانم همکارم گفتم میخام نیام دیگه فک کرد الکی میگم یا فقط ناراحت شدم بخاطر حرف این آقا ولی گفتم من نمیپذیرم همچین برخوردی رو ولی اون خانمه بهش هی چشم میگفت تا دلشو راضی کنه! ولی من اینو نمیپذیرم روزی رسان من خداست نه کس دیگه ای که حالا بخدا به من امر و نهی کنه ))
میگم با اینکه قانون رو نمی دونستم ولی تا حد زیادی انجامش میدادم و حتی امروز هم گفتم خدایا تو به من بگو همون اولش یکم استرس گرفتم وقتی ماشین رو راه انداختم یه ماشین که میومدم جلوم هول میکردم یادم میرفت چیکار کنم میخاستم فقط ترمز کنم یا یه عابر که کنار بود نگران میشدم ولی یه لحظه دوباره یادم افتاد گفتم خدایا تو مراقبمی اصلا هم حواسم نبود که مربیم پدال ها زیر پاشه و من اگه یادم بره اون ترمز میکنه یا فرمونو میده این ور چون اون رو هم دست خدا میدیدم
ولی وقتی سپردم به خودش بعد از زبون اون مربی بهم میگفت الان باید چیکار کنی میگم نمیدونم درسته یا نه ولی من حتی حرفای اون مربی رو هم از سمت خدا میدیدم حتی وقتی بهم گفت برای امروز عالی بودی یه لحظه حس کردم اینو مامانم نشنید و چون من دلم میخاست اینو مربیم بهم بگه شنیدم
باور کنید به قدری هی شکر گذاری کردم بعدش که اومدیم خونه از سر شب تا حالا که من ماشین بی ام و سری 7 برا خودم قیمت 8 میلیارد خریدم برا مامانم شاسی بلند سفید که تو دفتر آرزوهاش نوشته بود و یه برنامه ریختم و سوپرایزش کردم بهش دادم و دیگه گریه میکردیم از خوشحالی چقدر عمیق از خوشحالی خدا رو شکر میکردم
بخدا تمام این مراحلو ذهنی رفتم انشالله تا وقتی که روز به روز تکاملم رو طی کنم و به اون مرحله برسم که خلقش کنم تو زندگیم
استاد عزیزم استاد جونم عاشقتم که خدا رو اینقدر زیبا به من داری میشناسونی خدااای من چقدر فاطمه تو دوست داری که منو با این سایت و این آدم های ناب آشنا کردی خدای من معبودم تو قلبم احساست میکنم امروز تو رانندگی تو کنارم بودی کنارم حست کردم ❤️
من ایمان دارم و اینو امروز واضح فهمیدم که این جهان به این بزرگی نمیتونه بی قانون باشه این وعده ی توعه که اگر قوانین رو رعایت کنید میتونید هر آنچه رو که میخایید به دست بیارید همه جای جهان قانون همینه برای همه یکسانه هر کس هر چقد که عمل کنه نیتجه میگیره همش اینو با مثال رانندگی تو ذهنم مقایسه میکنم که این قوانین ماشینه که هر جای دنیا همینه و وقتی رعایت کنی این ماشین هر جا که تو بخای تو رو میبره دیگه اینکه گفتی شروع کنم به شکر گذاری بابت کوچیک ترین چیزها میتونم چقد سطح مدار و ارتعاشم رو بالا ببرم چقد امروز من احساس شایستگی میکردم
امشب که مامانم داشت لباس میپوشید میخاست بره ماشینو بذاره تو پارکینگ گفتم نمیخاد بپوشی بذار من میرم میذارم 😁😂 (با خنده گفتم) مامانمم گفت آره واقعا حالا یاد که گرفتی دنده عقب و تو دیگه برو بذار و من اینجوری 😍🤩😁 بودم حتی همش دارم تصویر سازی میکنم که فردا صبح بگم من میخام بشینم پشت ماشین و اون مسیری که میخاییم بریم رو من برونم و اینو خلق میکنم چون حس میکنم که خیلی مدارم و ارتعاشم عالیه
اگه قبلا بود اصلا همچین حرفی نمیزدم و به ذهنم نمیرسید این کارو کنم بعد از یک جلسه رانندگی 😂 ولی اینقدر احساس لیاقت میکنم همش خودمو پشت ماشین عالی تصور میکنم میگم چقد بهم میاد پشت ماشین ساندروف دار بشینم اونو باز کنم لاکچری رانندگی کنم وای خدا😁😁😍 چشام برق میزد امروز و برم بگردم برا خودم صدای استاد رو هم پلی کنم تو ماشین و هر جا که هدایت شدم برونم
حتی برم دم خونه دوستم بگم نجمه من دم خونتونم بیا پایین تا پنج دقیقه دیگه 😂😂😂
یه بار گفتم بهش هیشکیم نداریم بی حوصله که هستیم بگه بپوش میام دنبالت تا 5 دقیقه دیگه🤣( قبلا میگفتم البته) ولی الان خودم میتونم خلقش کنم باور دارم که میتونم و واااای از این شکر گذاری که چه درهایی رو به روی آدم باز میکنه همین امروز فقط همین امروز به قدری من اعتقاد به نفس و احساس لیاقت میکنم که میتونم بگم تمام خواسته های قبلیم خط زده شد و چندین لول بالاتر رفت یعنی من اگر قبلا میگفتم خب یه 207 میخام داشته باشم چند سال بعد یه شاسی بلند
الان به کمتر از اون بی ام و آخرین مدل نمیتونم فکر کنم حتی قدم اول رو برای خودم اون شاسی بلند خوب خارجی میبنم در حالیکه که ما تو فامیلمون یه ماشین مدل بالا نداریم چرا فقط یکی هست برلیانس داره اونم یه وانت دیگه داره بیشتر با وانت میره و میاد برا یه مسافرتی چیزی سالی چند بار فقط اون برلیانسه رو سوار میشه اینقدم سرش میترسه و میتونم بگم واقعا هیچ لذتی نمیبره ازش حتی ساندروفشو باز نمیکنه!
ولی من خودم رو لایق این میبینم که بهترین ها رو داشته باشم کم نمیخام برای خودم من شایسته اینم که بهترین ماشین رو سوار بشم و از هر چیزی لوکس ترینشو گرون ترینشو داشته باشم
و این احساس قشنگ امروزم بخاطر سپاس گذاری بابت چیزیه که خیلی ساده است اینقد که دم دستیه حتی شاید بهش فکر نمیکنیم زیاد چون اصلا حواسمون نیست که چه جوری داریم انجامش میدیم ولی برای من بزرگ و خارق العاده بود چون باید مراقب میبودم که چند تا کارو با هم انجام بدم حتی پام درد گرفت از بس کلاج و تا ته فشار دادم 😂 ولی شیرینه خیلی
از خداوند میخام که بهم بگه همیشه و به یادم بیاره این تجربه رو که هر وقت نشستم تو ماشین مث امروز هیجان داشته باشم برام تکراری نشه و همیشه شکر گذار این نعمت باشم و توانایی هامو همیشه تایید و تحسین کنم البته که این رو هم یاد گرفتم که موندن تو حال خوب پایدار تمرین میخاد تمرین میخاد 😁
خدایااااا مچکرررم 😍😍😍😍