چند سالِ پیش، وقتی به طرزی معجزه آسا شروع به مطالعه قرآن نمودم، با شخصیتِ ابراهیم خلیل آشنا شدم. شخصیتی که بسیار مرا تحتِ تأثیر قرار داد و به مسیری دعوت کرد که توانستم خدا را بهتر بشناسم. فهمیدم مهم ترین چیزی که مانعِ رابطه ی نزدیکِ من با خداوند و شناختِ او گردیده بود، شرکی خفی بود که معمولا خیلی از افراد درونِ خود دارند.
شخصیت ابراهیم، یکتا پرستی ناب را به من آموخت و همانگونه که خداوند به پیامبرش توصیه کرده بود که پیروِ ملتِ ابراهیم باشد زیرا او موحد بود و مشرک نبود، من نیز تصیم گرفتم ابراهیم خلیل الله را الگوی یکتا پرستی ام قرار دهم و با تمام وجود از خداوند خواستم هدایتگرم باشد تا بتوانم هر آنچه را که از یکتا پرستی و نتیجه این نگرش آموخته ام، که همانا رسیدن به آرامش حقیقی بوده است، با دیگر بندگانش به اشتراک بگذارم.
خواندنِ داستان های موفقیتِ شما، خاطراتِ آن روزها و قول و قرار هایی را در من زنده کرد که بین من وخدایم بود. وقتی از بهبودِ روابط تان با خدا نوشته بودید، از آرامشی که حاصلِ نگرشی متفاوت نسبت به خداوند و قوانینش بوده، واقعا به وجد آمدم و خداوند را بی نهایت شکر کردم که توانسته ام این مسیر را طی کنم.
خدا را شکر می کنم که نتیجه به اشتراک گذاری نحوه نگرشم به خداوند، این نتایج عالی را به بار آورده است و باز هم منتظرِ خواندنِ داستان های بیشتری از شما هستم.
مدتی است که تمام تمرکز و اوقاتم صرف تحقیقاتی وسیع درمورد مطالبی شده است که قرار است دوره روانشناسی ثروت۳ را بسازد.
چیزی که در این تحقیقات بسیار مشهود است، این است که اگر می خواهید کسب و کارتان را شروع کنید،در اولین قدم، الگوهای موفقی را پیدا کنید که توانسته اند با شرایط شما یا حتی شرایطی پایین تر از شرایط شما کار را شروع کنند و به موفقیت های مد نظر شما یا حتی بیشتر برسند. یعنی بعنوان قدم اول با مطالعه ی الگوهای موفق، کانونِ توجه تان را بر جزئیات موفقیت های آن افراد بدوزید تا ایمان تان را در نقطه شروع تغذیه کنید، تا هر لجظه به یاد آورید که حتی از دل یک مشکل، می شود ایده هایی موفق را بیرون کشید و با همراهی ایمان و باورهای قدرتمند کننده، آن را به ثروتی عظیم تبدیل کرد.
در این مدت سعی داشتم از قوانینِ کیهانی ای که درک کرده ام، ذره بینی بسازم و بر روی باورها و فرکانس های افرادی قرار دهم که در این چندساله ی اخیر توانسته اند یک کسب و کار را از صفر شروع و در بازه زمانی کوتاه و البته منطقی آن را به رشد و سودِ قابل توجهی برسانند.
کسب و کارهای شکل گرفته با ایده های بسیار ساده و حتی بدیهی که بخاطرِ ایمان، تعهد و باورهای قدرتمندکننده صاحبان شان، آنچنان ساخته و پرداخته و رشد کرده که تمامِ معادلاتِ شرکت هایی قدیمی و موفق چون بنز، بی ام دبلیو و … را زیر سوال برده است.
مطالعه ی این الگوها، من را به سمتِ یک کلیدِ مهم رهنمون کرد. کلیدی که هماهنگ با قوانین کیهانی است.
این کلید می گوید:
میزانِ ثروتی که هر فرد در زندگی اش کسب می کند، به اندازه میزانِ گسترشی است که در جهان به وجود می آورد.
به اندازه میزانِ خدماتی است که به تعدادِ بیشتری از افرادِ جهان ارائه می دهند و به اندازه مسائلی است که از سرِ راهِ افرادِ بیشتری بر می دارد…
نگاهی به کسب و کارهای اطرافتان بیندازید:
یک سوپر مارکت به همان اندازه ثروت کسب می کند که با خدماتش، جهان را گسترش می دهد.
یک هایپر مارکت یا شرکتی مانند وال مارت نیز به همان اندازه که با خدماتش جهان را گسترش می دهد، ثروت می سازد.
یک شرکت طراحی معماری نیز با طرح های جسورانه اش موجب ساخته شدنِ سازه هایی خودکفا می شود که، نیازهای خود مانند آب، برق و تهویه را تأمین، مسائل عمده ای را حل و جهان را گسترش و به همان اندازه نیز ثروت می سازد.
یک شرکت مثل گوگل، ماکروسافت و … نیز به اندازه ای که با خدماتِ خود، مسائلِ افرادِ زیادی را در سراسرِ جهان حل و موجبِ گسترشِ جهان می شود، ثروت می سازد.
اما در دوره روانشناسی ثروت۳، اتفاقات حتی شگرف تر از این موضوعات است.
در این دوره قرار است با باورها ، نحوه رفتار، عملکرد و تجربه ی الگوهایی واقعی احاطه شوید که در همین چند ساله اخیر، با ایده هایی ساده و در یک بازه زمانی کم، از هیچ به موفقیت های بیلیون دلاری رسیده اند.
در این دوره، با جوهره تبدیل یک ایده به یک کسب و کارِ موفق آشنا می شوید.
اینکه چگونه یک ایده را می بینید؛ چگونه با ایمان و باورتان آن را جدی می گیرید، از آن بعنوانِ یک حلِ مسئله برای مشکلاتِ مردمِ زیادی در جهان استفاده می کنید و به اندازه ی این رشد، به ثروت می رسید.
اطلاعات بیشتر درباره دوره روانشناسی ثروت 3
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری اجرای توکّل در عمل292MB24 دقیقه
- فایل صوتی اجرای توکّل در عمل22MB24 دقیقه
سلام دوست عزیزم سید عمار
چقدر از هر دو کامنتتون لذت بردم و چقدر خوشحال شدم که صحبتهام و تجربیاتم براتون مفید بود و من هم مثل شما اشک شوق در چشمانم حلقه زد.
براتون بهترینها رو از خداوند طلب میکنم براتون آگاهیها و معنویت عظیمی رو از خدا میخوام و بالاخره براتون ثروت بغیرالحساب از الله درخواست میکنم.
شاد و پیروز و موفق باشید.🌹
به نام خدا
با عرض سلام به خانواده عزیز گروه تحقیقاتی عباس منش
من این مطلب را در پاسخ به سوال استاد که گفتند داستان خودتان و نتایجتان را بنویسید و قرار است به یک کتاب ارزشمند تبدیل شود نوشتم.
نزدیک به دو ماهی بود با آموزش های استاد عباس منش آشنا شده بودم که تصمیم گرفتم در دوره ی آفرینش 2 ایشان که در تیرماه 93 در تهران تشکیل می شد شرکت کنم. برای این کار ناچار بودم هفته ای یک مرتبه به مدت 5 ماه از اصفهان به تهران بروم و برگردم و این، کار را کمی برایم سخت می کرد. ولی من تصمیمم را گرفته بودم. به دفتر ایشان زنگ زدم و شرایط ثبت نام را پرسیدم. از جمله این که گفتم من در دوره اول نبوده ام این برایم مشکلی ایجاد نمی کند؟ و کارمند دفتر ایشان مرا مطمئن کردند که دارم بهترین تصمیم را می گیرم.
ولی بنا به دلایلی از جمله صحبت های بعضی دوستان در مورد همین قضیه مبنی بر اینکه در دوره ی اول نبوده ام منصرف شدم. البته خودم علت اصلی اش را هم فرکانس نبودن من با استاد و این آموزش ها می دانم. در واقع فرکانس و مدار نامناسب من، مرا با این توصیه ها رو به رو کرد و به هر ترتیب موفق نشدم شرکت کنم.
مهر همان سال سمینار ثروت استاد در شهر اصفهان برگزار شد. جالبه که من در چند قدمی ایشان بودم و باز نتوانستم در سمینارشان حضور پیدا کنم. واقعاً درک نمی کردم که چرا با وجود این همه اشتیاق و علاقه برای شرکت در همایش های ایشان، توی مدار و فرکانس شان نیستم.
خّب گذشت تا رسید به زمان کارگاه کارآفرین موفق که خریداران روانشناسی ثروت 1 میهمان آن برنامه بودند. و البته من که بسته را تهیه نکرده بودم باید با پرداخت 550 هزار تومان برای این کارگاه ثبت نام می کردم. اطرافیانم مخالف بودند ولی خودم می گفتم به هر جوری هست توی این سمینار شرکت می کنم. من باید با استاد هم فرکانس بشوم. بنابراین در دقایق آخر پول را واریز و ثبت نام کردم.
بهرحال من داشتم برای 4-5 ساعت، پول زیادی پرداخت می کردم. آخه دوره ی آفرینش، 5 برابر این، زمان داشت در حالی که قیمتش یک پنجم بود. طبیعیه که آدم برای پرداخت چنین مبالغی خیلی حساب و کتاب می کنه. جا داره بگم که من آدمی بودم که تا اون زمان چیزی حدود 3-4 میلیون برای آموزش هایم خرج کرده بودم و اکثراً هم برای آموزش ها به تهران رفته بودم. منظور اینکه ضمیرناخودآگاهم نیز کمکم کرد؛ بگذریم.
اولین بار بود استاد را از نزدیک می دیدم. حس خیلی قشنگی داشتم. حس این که بالاخره موفق شدم با استاد هم فرکانس شوم. از طرف دیگر در طول سمینار حسابی حواسم را جمع کرده بودم نهایت استفاده رو ببرم و چیزی در یادگیری از قلم نیفته. مطالب به نظرم خیلی جالب و آموزنده بود تا اینکه ساعت 9 شد و استاد رأس ساعت سمینار رو تمام و خداحافظی کرد و به سمت چپ استیج رفت.
داشتم توی ذهنم جمع بندی می کردم که خُب من امروز چه چیزی رو یاد گرفتم که قرار بود خیلی به دردم بخوره.
یک دفعه یه حسی بهم گفت: برو بالا، برو روی استیج. من به طور ناخودآگاه روی استیج رو نگاه کردم. دیدم پر از جمعیته همشون هم آقا بودن. من بهش گفتم: چی میگی اون بالا پر مَرده، امکان نداره برم بالا. دوباره به من گفت برو بالا. و من دوباره گفتم نمی رم. واقعاً خجالت می کشیدم. دوباره گفت برو و من دوباره: اصلاً فکرشو نکن. و اون دوباره گفت و تکرار و تکرار و تکرار …
بهش گفتم: باشه ولی به یه شرط. ببین من 2-3 ثانیه چشمام را می بندم؛ اگر وقتی چشمام رو باز کردم و روی استیج رو نگاه کردم حتی فقط یک خانم بالا بود اون وقت منم می رم. چشمامو بستم و وقتی پس از چند ثانیه باز کردم دیدم 2 تا خانوم اون بالا ایستادن. خیلی برام عجیب بود که چطوری سر 3 ثانیه دو تا خانوم اون بالا سبز شدن. به سرعت برق وسایلم رو جمع کردم و خودمو گذاشتم بالا. جالب هست که بگم اتفاقاً یکی از همون 2 تا خانوم داشت از استاد سوال می پرسید در مورد سایت تربیت کودک و نمی دونم دفتری که در کرج دارن و …استاد هم داشتند جواب ایشان را می دادند. در همین حین استاد به سمت تریبون رفتند که کیف یا لپ تاپشونو بردارن. پاسخ اون خانوم تموم شد و بعد آقای نسبتاً جوانی از استاد یک سؤالی پرسیدن که البته من صدای ایشون رو نشنیدم که چه سوالی بود. و استاد شروع به پاسخ دادن کردن. در تمام این مدت پشت استاد به من بود و من اصلاً توضیحات شان را نمی شنیدم. در اواخر جواب، ایشان برگشتند که به طرف پله ها بیان. حالا من داشتم چهره ی ایشان را می دیدم و صدایشان را می شنیدم. در آن لحظه ی طلائی من فقط و فقط این جملات را به وضوح از زبان استاد عباس منش شنیدم و آن این بود: « پل های پشت سرت رو خراب کن. این درآمد اندک جلوی پیشرفت تو را گرفته و نمی گذاره که ثروت های زیاد وارد زندگیت بشه.» و تمام.
باورتون نمی شه احساس می کردم استاد مستقیم و خطاب به شخص من دارن این حرف ها رو می زنن. یه حالتی مثل این که یک نفر داره تو چشمات نگاه می کنه و با تو حرف می زنه. در آن لحظه بود که فهمیدم چیزی که باید من در این سمینار و در بالای استیج می شنیدم همین بود.
و از این جا بود که نقطه عطف زندگی من اتفاق افتاد. اولش کمی گیج و منگ بودم. یه حالت سردر گمی؛ ولی این حالت حدود چند دقیقه بیشتر طول نکشید و بلافاصله تصمیمم را گرفتم. بله من باید تمام پل های پشت سرم را خراب می کردم. واقعاً خیلی جالب بود انگار در آن لحظه تمام عقل و منطق و استدلال من خاموش بود و فقط و فقط حسّم داشت تصمیم می گرفت.
بگذارید در مورد کسب و کارم براتون بگم. من نزدیک 8 سال بود که در یک فضای کوچک در خانه ام مشغول شغل آریشگری بودم. مشتریان بسیار زیاد و وفاداری داشتم. و حالا کمتر از یک سال بود که شعبه دوم را با فضای بزرگ تر و امکانات بیشتر راه انداخته بودم. درآمدم هم طبق تعهدی که از زبان استاد شنیده بودم و روی کاغذ نوشته بودم، چند ماهی بود که 3 برابر شده بود و البته رقم قابل قبول و خوبی بود. با این وجود من در آن لحظه تصمیمم را گرفتم: “بله، من پل های پشت سرم رو خراب می کنم.”
همون شب و توی راه برگشت از سمینار به منزل اقوامم، اولین مشتری که زنگ زد گفتم من دیگه کار نمی کنم و به همین ترتیب به سایر افرادی که زنگ می زدند تا نوبت بگیرند. جالبه که همشون یه جورائی از تعجب شاخ در می آوردن چون می دانستند که من به طرز عجیبی این کا ر را دوست داشتم و به خاطر اهمیتی که به آموزش دیدن و بالا بردن سطح توانائی هام می دادم، در تمام شاخه ها انواع کلاس های عمومی و خصوصی را رفته بودم و مهارت های تخصصی و حرفه ای به دست آورده بودم.
فردای آن شب به اصفهان برگشتم. به فاصله ی کمتر از 48 ساعت، الهام بعدی تکلیف ام رو معلوم کرد.
همراه با همسر و فرزندانم نهارمون را خورده بودیم و من با آرامش کنار سفره نشسته بودم. همین طور که به کاناپه تکیه داده بودم، یه حسی بهم گفت: بنویس. گفتم: چی بنویسم. گفت: کتاب بنویس. یه خودکار قرمز و یه دفترچه چرکنویس روی میز کنار دستم بود بدون حرف برداشتم و قلم را روی کاغذ گذاشتم. گفت در مورد خودآرائی بنویس. قلم روی کاغذ حرکت کرد: روش صحیح برداشتن ابرو.
و از آنجا نوشتن کتاب خودآرائی آغاز شد. با الهام بعدی سمینار رایگان خودآرائی در محل آرایشگاهم برگزار کردم. سپس با ثبت نام تعدادی از شرکت کنندگان در سمینار رایگان، یک دوره 8 جلسه ای آموزش خودآرائی گذاشتم.
با این آموزش های حضوری افراد می خواستم 2 چیز را بفهمم: فصل ها و عناوین کتاب را انتخاب کنم و بدانم برای هر فصل چه مطالبی لازم هست؟ و دوم اینکه شرکت کنندگان بیشتر چه سوالات و چه اشکالاتی در مورد انجام کارهای آرایشی برای خودشون دارن؟ توی کلاس ها صدای خودم و سؤالات کارآموزان رو ضبط کردم و بعد چندین بار گوش کردم.
هم چنین توی ذهنم به عقب برگشتم و به یاد خودم می آوردم که معمولاً مشتری ها در طول این سال ها چه سؤالاتی می پرسیدند و چه چیزهائی در مورد آرایشگری براشون مهم و جذاب بود. چه کارهائی رو دلشون می خواست بلد باشن و توی خونه برای خودشون انجام بدن.
بعد از پایان دوره به سراغ تمامی اطلاعات و تجربیات چند ساله ام و نیز تمام آموزش هائی که دیده بودم رفتم و تکمیل مطالب رو به طور جدی آغاز کردم.
من کتابم رو مثل استاد 2 ساعته ننوشتم. برای من نوشتن کتاب و دسته بندی موضوعات و تغییرات آن حدود 2 سال طول کشید. 2 سال طول کشید تا بتوانم مطالب مفید و کاربردی را با زبان ساده و روان تنظیم کنم. البته این 2 سال برای من فقط صرف نوشتن کتاب های خودآرائی نشد بلکه طبق گفته ی استاد خداوند فرصتی به من داد تا با فراغ خیال و زمان کافی و آرامش ( عاشق کلمه ی آرامش در مورد این زمان خاص هستم)، به مطالعه، افزایش آگاهی ها و تغییر باورهای غلطم بپردازم.
در ابتدا کتاب من با 7 فصل به اتمام رسید. وقتی تصمیم گرفتم آن را به ناشر بدهم باز هم نشانه ها و الهامات دیگری مسیرم را تغییر داد. من آن یک کتاب قطور را به 3 کتاب کوچک تر تفکیک کردم. نشانه ها و الهامات بعدی به من گفت که باید متن آن را از نوشتاری به متن گفتاری و اصطلاحاً عامیانه تغییر دهم. ابتدا اولین جلد را تغییر متن دادم.
در اسفند سال 94 با یک ناشر قرداد بستم و نیمی از مبلغ را به حساب ایشان واریز کردم. او به من قول داد که کتاب را به نمایشگاه کتاب تهران می رساند. ولی اتفاقی که افتاد او پس از روز قرارداد انگار به خواب عمیقی فرو رفت و دیگر هیچ تماسی با من نمی گرفت تا این که خودم تصمیم گرفتم به ایشان زنگ بزنم. من برای این کار عجله داشتم و مرتب به او و به صفحه آرا زنگ می زدم و جواب درستی از آن ها نمی گرفتم. من داشتم پیگیری می کردم که اگه برای صفحه آرائی نیاز به حضور من هست مراجعه کنم. یک بار ایشان به من زنگ زدند و با عصبانیت زیاد اعتراض کردند که چرا این قدر به ما زنگ می زنید و قطع کردند. تا این که زمان نمایشگاه کتاب تهران آمد و رفت و من ماندم و غصه و عصبانیت زیاد. احساسم خیلی خیلی بد بود. احساس قربانی بودن.
من دیگر پیگیری نمی کردم . ولی خب می دونین در تمام این مدت داشتم تحمل می کردم نه صبر. خیلی نگران و ناراحت بودم. بالاخره یه روزی به ایشان زنگ زدم و اعتراضم رو ابراز کردم. و با مقاومت ایشان روبه رو شدم. خیلی برام پذیرش این برخورد سخت بود. ولی تصمیم گرفتم بی خیال شوم. هر وقت افکار منفی و عصبانی کننده سراغم میومد که در اوائل خیلی این اتفاق می افتاد شروع می کردم به نوشتن. تمام احساسم را روی کاغذ می ریختم اول عصبانیتم رو و بعد آرام آرام می رفتم به سمت افکار مثبت و ویژگی های خوب آن شخص، خیلی می نوشتم تا این که راحت می شدم. این قدر این کار رو تکرار کردم تا تحملم به ویژگی «صبر» تبدیل شد. خودم می فهمیدم که فرکانس هام داره تنظیم می شه. این برنامه و بی خبری طول کشید تا اواخر مرداد که بالاخره ایشان به من زنگ زدند و زمانی رو تعیین کردند برای مراجعه من به صفحه آرا.
من اون موقع نمی فهمیدم علت این اتفاقات و بدقولی ها چیست؛ ولی حالا که زمان زیادی گذشته خیلی برام جالبه که درک می کنم این فاصله زمانی لازم بود تا من این صفت و ویژگی فوق العاده را به طور کامل در خودم نهادینه کنم.
موقع انجام کارهای کتابم توسط آقای صفحه آرا دوباره تأخیرها شروع شد. ایشون 2 تا شغل دیگه داشتن و کار کتاب من در اولویت های آخرِ آخرشون بود. حالا دیگه می دونستم باید چکار کنم. بله من دوباره همون روند تمرینات رو اجرا کردم و فهمیدم که صفت نامناسب بعدی من کمال گرائی ست. یک اتفاقات عجیب و غریبی پیش میومد و هی تکمیل کار عقب میافتاد. دیگه می فهمیدم همه ی اینها نشونه اس و ازطرفی چون صفت صبر درونی شده بود، قشنگ یاد گرفته بودم که صبر کنم. یاد گرفته بودم که به زمان بندی خدا اعتماد کنم. و از اون روز تا حالا دارم روی دو صفت مهم دیگه یعنی «تسلیم» و «رها کردن نتیجه»، کار می کنم که هنوز خیلی جای کار داره.
الان که حدود یک سال از روز قراردادم می گذره یاد گرفته ام که آنچه که هست را بپذیرم. افراد را، شرایط را، رویدادها را. یاد گرفته ام آرام باشم و به آگاهی های مسیر توجه کنم و آن ها را برداشت نمایم. واقعاً نتیجه را رها کرده ام. حتی می گویم شاید این روند، قسمتی از یک هدف خیلی خیلی بزرگ تر است. من باید وارد این مسیر می شدم تا به این صفات متصف شوم.
من در این مدت شاید هنوز پول و ثروتی به دست نیاورده ام ولی خیلی چیزهای معنوی و آگاهی های زیادی به دست آورده ام. به قول استاد ظرفم رو بزرگ کردم. از همه مهم تر من از ابتدای سال 95 تا حدود اواخر آذر با انجام این تمرینات به تکنیک بسیار جالبی برای کشف باورهای غلط درونم رسیدم. هر بار که یک باور غلط را با کمک این تکنیک پیدا می کردم با عبارات تاکیدی آن را بمباران می کردم. و هنوز هم این روش ادامه دارد.
من برای این تغییر بزرگ در زندگی ام از خدای بزرگ، از استاد عباس منش و از شجاعت خودم سپاس گزارم.
دوست دارم مطلب مهمی را در مورد الهامات و چگونگی دریافت اون بگم که مطمئن هستم خیلی به درد شما هم می خوره:
داستان الهامات به من به طور جدی و محسوس از یک سال قبل از شرکت در کارگاه کارآفرین موفق استاد عباس منش شروع شده بود. یعنی حتی حدود 7-8 ماه قبل از آشنائی با ایشان و آموزش هایشان. در طول این یک سال الهامات ریز و درشت زیادی به من شده بود که از حوصله این مطلب خارج هست که بخواهم تعریف کنم. تنها گفتن این نکته را ضروری می دانم که من به همه اش عمل می کردم به تک تک شون. بعضی آسان بود و بعضی سخت. بعضی ارزان بود و بعضی خیلی گران ولی حالا که فکرشو می کنم برای خودم هم جالبه که من واقعاً به همه اش عمل می کردم. به نظر خودم علت اصلی این که من چند سالی ست الهامات واضحی رو دریافت می کنم به 3 تمرین اساسی برمی گردد:
1- من یک روز تصمیم گرفتم از تمام اطرافیانم رنجش زدائی کنم یعنی همه ی آنها را ببخشم. ماه اول بخشش پدر و مادرم. ماه دوم بخشش اطرافیانم: همه، خانواده، دوست، مشتری، کاسب و… و ماه سوم بخشش خودم.
وقتی روی موضوع بخشش این قدر عمیق و واقعی کار کردم جواب داد و ذهن و قلب من از آن همه شلوغی و هیاهوی بی فایده و دردآور خالی شد و خلأ ایجاد شده، فضا را برای دریافت الهامات باز کرد.
2- تمرینات بسیار زیادی برای تقویت نیمکره راست مغزم انجام دادم. در واقع من در انجام تمام کارهای روزمره مشغول تمرین بودم. مثل این که ساعتم را به مچ دست راستم می بستم. ( خیلی مسخره شدم ولی اصلاً محل نمی گذاشتم)، قاب عکس یا ساعت دیواری یا گلدان های تزئینی را وارونه می گذاشتم. مرتب جای مبل ها را عوض می کردم. وسایل داخل کابینت را 2 ماه یک بار جابه جا می کردم به طوری که همواره داشتم دنبال وسایل و خوراکی ها می گشتم. در واقع نمی گذاشتم مغزم به یک جای ثابت عادت کند و به طور ناخودآگاه سراغ لوازم بروم. انگار داشتم با این کار خودم را در لحظه حال نگه می داشتم. خیلی زیاد با دست چپ می نوشتم.( دست مخالف). توی مهمانی لباس های کمی عجیب و متفاوت از قبل می پوشیدم طوری که چپ چپ به من نگاه می کردند ولی من اهمیت نمی دادم.
من نمی دانستم که دارم با این کارها چنین نتیجه ی جالبی را ایجاد می کنم. در هر صورت خدا را شکر می کنم که چنین روندی را برایم ایجاد کرد. و به این ترتیب قوه ی الهام و شهودم بسیار قدرتمند شد و البته من هم به او بسیار بها می دادم. من کاملاً استدلال و منطق را کنار گذاشتم و به هر آنچه می گفت عمل می کردم.
3- روی یک چیز خیلی تمرکز می کردم. به طور مثال من فایل های آفرینش استاد که شامل 10 جلسه 3 ساعته بود را به مدت 5 ماه شبانه روز گوش می کردم. وقتی می گویم شبانه روز یعنی واقعاً از صبح تا شب و از شب تا صبح توی گوشم بود. در خانه موقع انجام کارها، در خیابان، توی خواب و…. و سپس دریافت این الهام در کارگاه استاد که به فاصله چند روز پس از این تمرکز 5 ماهه رخ داد.
یک توضیح در مورد روند یادگیری تکنیک تغییر باور:
قبل از هر چیز آموزش های استاد به من کمک کرد این فرمول را پیدا کنم. به جرات می گویم که پس از آشنائی با ایشان، بالای %80 ورودی های ذهن من صحبت های استاد بود. و در کنار آن مرتب مشغول مطالعه کتاب های روانشناسی تاثیرگذار بودم. ضمناً با شرکت در جلسات خودمانی که با بچه های کلاس راه موفقیت داشتیم یاد گرفتم که چطور احساس بدم را رهبری کنم و آن گاه معجزه رخ داد. یک روز به طور اعجاب انگیزی دیدم که از دل آن دارد باورهای غلطم خودش را آشکار می نماید. در همان کلاس انجام عبارت های تا کیدی و اهمیت پیگیری آن ها را یاد گرفتم و برایم تبدیل به عادت شد. یک عادت خوب. حالا به نقطه ای رسیده بودم که هر گونه افکار منفی در مورد ناشر و بی حرکت ماندن روند چاپ کتابم سراغم می آمد با کمک تکنیک تغییر باور، ریشه ی آن احساس منفی را شناسائی می کردم و باورهای غلط پنهان در پشت آن را در می آوردم. سپس عبارت های تاکیدی که مربوط به من و آن موضوع بود و بهترین احساس را در من بوجود می آورد تنظیم و تکرار می کردم. حدود 5 ماه طول کشید تا من توانستم نسبت به این افراد گذشت کنم و به آرامش برسم. آن وقت بود که فهمیدم من اگر هم چیزی نمی گفتم و محل نمی گذاشتم در واقع داشتم تحمل می کردم نه صبر. و من موفق شدم پس از گذشت این زمان نسبتاً طولانی و با تمرینات متعهدانه صفت ارزشمند «صبر» را در خودم ایجاد نمایم. داشتم یاد می گرفتم که به خدا اعتماد کنم. داشتم معنای واقعی ایمان را می فهمیدم. با خودم می گفتم اگر این ایمان واقعی است پس ایمان قبلی که فکر می کردم دارم چه بود؟ حالا دیگر کاملاً و به معنای واقعی بی خیال شده بودم. از آن ها ناراحت نبودم دوستشان داشتم و برایشان آرزوی موفقیت و خوشبختی می کردم.
و اتفاق جالبی که افتاد این بود که وقتی من خالصانه به این درجه رسیدم، ایشان بلافاصله زنگ زد و کارهای کتابم دوباره به جریان افتاد.
و آن جا بود که من درک کردم تمام این تاخیرها به این دلیل بود که وجود من داشت به این صفت ارزشمند دست پیدا می کرد. بله در این مدت داشت ظرف من بزرگ تر می شد.
نتایج من تا این زمان که دارم برای تان می نویسم فقط و فقط نتایج معنوی و درونی بوده و من از این بابت بسیار راضی و سپاس گزارم و می دانم که رشد و بزرگ شدن درونم، مقدمه ی ثروت بسیار زیادی ست که دیر یا زود به سوی من سرازیر خواهد شد. زیرا من از اول به خدا گفتم که من ثروت بغیر الحساب می خواهم. ومن می دانم که این گسترش معنوی مقدمه آن است.
دوست داشتم این نتایج معنوی، آگاهی ها و شناخت عمیقی که از خداوند و ربوبیت او به دست آورده ام و انشاا… باز هم بیشتر و بیشتر به دست خواهم آورد را با دوستان عزیز گروه در میان بگذارم. شاید من یک سال پیش این چیزها را نمی فهمیدم و بیشتر به کسب درآمد از این راه فکر می کردم و به دست آوردن پول را نشانه ی موفقیت می دانستم؛ ولی الان و در این لحظه می فهمم که در طول این مسیر گسترش شخصیتم هزاران بار بیشتر می ارزد. من اکنون این تغییرات درونی ام را با میلیاردها تومان پول عوض نمی کنم. و خیلی خیلی از این روند راضی و خوشحال و سپاس گزارم.
سال 95 سال تحول عظیم من بود. من در موقع تحویل سال از خداوند 2 چیز خواستم: یکی شناخت ربوبیت خداوند و دوم اینکه معنای دعای سال تحویل بویژه آخر آن، که می گوید حول حالنا الی احسن الحال را درک نمایم. و خداوند پاسخ مرا داد.
من الان با پول راحت شده ام چه داشته باشم چه نداشته باشم. چه کم باشد چه زیاد باشد و می فهمم که این ارزش دارد. این احساس خیلی قشنگ تر از این است که خیلی خیلی پول داشته باشی ولی با آن راحت نباشی.
و کلام آخر بهترین نتیجه ی من از این اتفاقات، آرامش و پذیرش بود.
خدای مهربونم سپاس گزارم
استاد عباس منش عزیز متشکرم
دوستدار شما الهه سجاد