از میان نظراتی که شما دوستان عزیز در بخش نظرات این قسمت می نویسید، نوشته ای که بیشترین ارتباط با محتوای این فایل را داشته باشد، به عنوان متن انتخابی این قسمت انتخاب می شود.
منتظر خواندن نتایج زیبا و تأثیرگذارتان هستیم.
منابع بیشتر درباره محتوای این قسمت:
دوره راهنمای عملی دستیابی به رویاها
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD355MB43 دقیقه
- فایل صوتی نتایج دوستان از آموزه های استاد عباس منش | قسمت 1451MB43 دقیقه
بنام خالق زیبایی ها، خداوند هدایتگر ثروت آفرین
وای چی بگم من، چی بگم. استاد اصلا هدایت خداوند منو به زانو در آورده. استاد اگر بهتون بگم که این فایل برای «من» بوده دروغ نگفتم. باور کنین خدا از طریق این فایل با من صحبت کرد.
استاد من یکساله که با شما آشنا شدم، بماند که عضویتم در سایت و حتی استفاده از فایل های آپ تو دیت شما مسیر تکاملیش رو طی کرد. من یکسال پیش طرح پرستاریم رو شروع کردم، این طرح به این شکله که اگر دو سال تو بیمارستان دولتی کار کنم مدرک لیسانس من رو بهم میدن، در غیر اینصورت مدرکم رو نمیدن.
استاد من تقریبا از ده ماه قبل فهمیدم که به این رشته علاقه ندارم، ولی خودم و اطرافیان کلی دلیل آوردیم که من باید ادامه بدم. چون مسیر مهاجرتش راحته، چون یه منبع درآمده، چون و چون و چون های مختلف دیگه.
بعد گذشت و ما شش ماه قبل با خواهرم دوره دوازده قدم رو از سایت تهیه کردیم. با کار کردن این قدم من شرایط کارم تو بخش بهتر شد، بعد اومدم یکم روی چیزی که بهش علاقه داشتم زمان گذاشتم، حدودا از یک ماه قبل این کار مورد علاقه من شروع کرد به جلب توجه (مخاطب خودش رو پیدا کرد، در حد دو یا سه نفر البته) ، بعد, این ماه شیفتای من تو بیمارستان افتضاح شد، ینی من هر روز تو بیمارستان شیفت بودم.
خب منم که از پارسال به فکر اینم که طرحمو ول کنم. حدودا بیست روز پیش این فکر در من تقویت شد. جدی شد. من احساس کردم خدا داره با من صحبت میکنه. ولی این فکر و با خواهرم ( که با هم داریم زندگی میکنم) در میون نزاشتم. چون مطمئن بودم مخالفه( اونم بخاطر تجربه های گذشته ی خودش و ترمز های ذهنی). بعد یه روز داشتیم با هم صحبت میکردم که یهو خیلی راحت و بدون ترس سر سفره قضیه رو باهاش مطرح کردم. و البته که ظاهرش رو حفظ کرد و گفت هر طور خودم راحتم. ولی روز بعد گفت که مضطرب شده، و اینکه من کارم رو ول کنم باور کمبود اون رو تحریک کرده، ولی من با وجود حرفاش قلبم مطمئن تر شدم. با خودم گفتم نه، خدا اینو انداخته به قلب من، من کی باشم که جلوی هدایت خدا رو بگیرم. خلاصه که روز بعدش با یه بی میلی پا شدم رفتم سر کار، و اتفاقی که افتاد این بود که شیفت به طرز معجزه آسایی آروم بود، بعد شک کردم، گفتم شاید من صرفا از خستگی خواستم از طرح جا بزنم و این حرفا. بعد, روز بعد یه اتفاقی افتاد که تو کل این یکسال نیافتاده بود، یکی از بیمار هام فوت شد که یه مقدار مورد دار بود. روز بعدش سرپرستارم به من زنگ زد و با یه حالت طلبکار، که تو سهل انگاری کردی و این حرفا. خلاصه بخوام بگم ممکن بود کار به شکایت بازی بکشه. ولی خب من اون روز از قانون استفاده کردم و حالمو خوب نگه داشتم و اصلا در مورد اون مسئله فکر نکردم تا اینکه روز بعد که رفتم سر کار هیچکس دیگه راجع بهش صحبت نکرد، انگار اصلا یه همچین اتفاقی نیافتاده بود. بعد من اومدم با خودم فکر کردم که اتفاقاتی که تو این ما داره میافته با باور های که من سعی دارم در خودم ایجاد کنم مغایرت داره. از طرفی اینکار اونقدر زمان منو میگیره که اصلا نمیتونم روی علاقم زمان بزارم، بماند که کلی هم خستم میکنه. و مهم تر از همه اصلا دلم نمیخواد این رشته رو ادامه بدم که حالا اگر مدرکش رو بگیرم ممکنه یه جا به دردم بخوره. خلاصه که دوباره تصمیم گرفتم برای توقف طرح. ولی خب شک و دو دلی هنوز هم بود. یه هفته گذشت و شیفت های من تو اون یه هفته رویایی بود. راحت و آروم و ساده. انگار جهان داشت من و امتحان میکرد. که آیا حاضری با وجود این شرایط خوب توقف بزنی؟ ببین امکان داره که شرایط راحت باشه، لازم نیست حتما بری سراغ علاقت. و از این حرف ها و فکر ها. تا اینکه دوباره تو شیفتم اتفاقای ناجور افتاد، دیگه با خودم گفتم، بسه، دیگه بسه. تا همین جا بود. من توقف طرح میزنم.
ایندفعه تصمیم قطعی بود. به خواهرم گفتم، کلی با هام مخالفت کردم، برام دلیل آورد، گفت این کار رو نصفه نیمه ول نکن، حس بدی پیدا میکنی. و از این حرفا، ولی من میدونستم ذاتا این کار و تموم کنم هم حس خوب پیدا نمیکنم، چون به این کار هیچ علاقه ای ندارم.
حالا باید میرفتم با مترون بیمارستان صحبت میکردم(رئیس پرستار های بیمارستان) و لازم به ذکره که من از اول طرحم از این فرد وحشت داشتم. وحشت به معنی واقعی. در حدی که تن و بدنم میلرزید وقتی میومد بخش ما. افتضاح، ینی شرک کامل.
با خودم گفتم، نه آیناز، باید با یه تیر دو نشون بزنی ، هم میری توقف طرح میزنی هم با این وحشتی که برا خودت از این شخص ساختی رو برو میشی.
کلی برنامه ریزی کرذم که روز یکشنبه برم باهاش صحبت کنم. دقیقا شب قبلش هم جلسه اول قدم شش رو گوش کردم که در مورد هدایت بود. خلاصه که اونروز رفتم و مترون اصلا تو بیمارستان نبود. اولش یکم حالم گرفته شد ولی بعد گفتم «هدایت». خدایی که کل جهان رو خلق کرده، قدرت بینهایت داره، اگر قرار بود من امروز با مترون صحبت کنم ، هر طور شده این اتفاق میافتاد، اگر نشده پس هدایت خداست، به خودم گفتم :آیناز صبر کن، به خدا اعتماد کن.
روز بعدش از صبح تا شب شیفت بودم، و کارام همه عقب افتاد طوریکه اصلا با خودم گفتم بیخیال دو روز دیگه میرم باهاش صحبت میکنم، که به شکل کاملا هدایتی دقیقا همون روزی که فکر میکردم نمیشه و داشت شک به سراغم میومد، یه جوری شد که برم مترون رو ببینم. شدیداً استرس گرفتم، ترس برم داشت. «آیا تصمیم درستیه؟» « اگر پشیمون بشم چی؟» و کلی فکر دیگه، ولی گفتم این هدایت خدا بود. هیچ چیزی در جهان بدون اذن خدا اتفاق نمی افته.
دل و به دریا زدم و راه افتادم. رفتم باهاش صحبت کردم و به طرز باور نکردنی هم خودم آروم بودم و هم اون شخص اصلا سعی نکرد منو منصرف کنه. و من خوش و خرم برگشتم بخشم.
به خواهرم پیام دادم و خبرو بهش گفتم، بعد به همکاران گفتم. و اونا سعی کردن منصرفم کنن، باز دوباره شک اومد سراغم.
« آخه من قراره بعد توقف طرح چیکار کنم؟» ( لازم به ذکره که من کلی برنامه دارم برا زمان آزادم ها ولی اون لحظه ای که شیطان حرف میزنه، دیگه آدم به تمام اون برنامه ریزی ها فکر نمیکنه که ، فقط میترسه) ، اومدم دوباره فایل جلسه اول قدم شش رو گوش کردم، در مورد هدایت. اونحایی که استاد شما میگین، «چجوری؟ من نمیدونم، هدایت میشیم» بار ها به خودم تکرار کردم.
و خدا دوباره بهم نشونه داد، این ویدیو رو شما آپلود کردین.
آقا رضای عزیز، اونجا که گفتین مغازه ابزار یراق رو بستین، چون بهتون الهام شده بود، از اون لحظه دارم گریه میکنم، تمام بدنم سر شده. هی دارم به خودم میگم اگر آقا رضا تونسته منم میتونم. اگر برای ایشون اتفاق افتاده برای منم اتفاق میافته.
استاد مرسی. مرسی که این فایل رو گذاشتین. مرسی که هستین.
خداوند رو هزاران بار شاکرم که این فرصت رو به من داد تا شما و خانم شایسته عزیز و مهربون رو بشناسم.
امیدوارم همیشه سالم و سلامت و ثروتمند و خوشحال باشین.