ریشه جذب ناخواسته ها و راهکاری برای تغییر آن

دیدگاه زیبا و تأثیرگذار زهرا عزیز به عنوان متن انتخابی این فایل:

بسم الله النور

سلام استاد جانم سلام مریم جانم عاشقتونم

واااای خدای من این فایل دقیقا من وسط وسط همین موضوع هستم و داشتم به این فک میکردم چی شد که اینجوری شد همه چی که داشت خوب پیش می‌رفت ما همگی مدت ها بود هیچ کدوم حتی یه قرص هم نخورده بودیم اما الان این داستان برای همسرم پیش اومده که امروز دقیقا پاسخ منو دادید که سر کله این مسأله از کجا پیدا شد

آره استاد جان این احساس قربانی بودن و جلب توجه در من ریشه عمییییببببببببببق خیلی عمیقی داره که یادمه چند تا فایل هم راجبش از شما شنیدم که مثال اون خانوم که به بچه مریضش خیلی توجه میکرد اما آنقدر این احساس قربانی بودن و نیاز به توجه در من ریشه دار هست که حالا حالا باید کار کنم

من استاد میخام از دوجانبه که شما گفتید همین مثال زنده امروز رو بررسی کنم

خوب من از اول ازدواجم برای همه تعریف میکردم که آره ازداوج من اجباری بود و همسرم فلان هست و رفتارش بتمن فلان جور هست کلی داستان که هرکی مشنیدنی جیگرش کباب میشد تا قبل آشنایی با شما که بعد خدارو شکر با شما آشنا شدم و گفتید وقتی ناخواسته ای دارید چه روابط چه هرچیزی بهش توجه نکنید و حتی ازش حرف هم نزنید فایل حزن در قرآن هم که عالی بود. خلاصه تو این زمینه طول کشید تا قبول کنم این مدل حرف زدن و جلب توجه فقط داره به من آسیب می‌زند و اومدم تا یه اندازه ای دست حرف زدن راجب رفتار همسرم و مشکلاتم برداشتم و خدارو هزار مرتبه شکر که اصلا این آدمی که الان دارم باهاش زندگی میکنم اخلاقش هیچ ربطی به یک سال پیش ندارع همون آدم با رفتاری متفاوت که خودم همش میگم خدارو شکر و مشکلات ریز و درشتی که نقل مجلس بود برای من هم با همین صحبت نکردن خدارو شکر تا حد زیادی حل شد مشکلاتی که تو رابطه به خانواده خودم و همسرم داشتم و مدام ازش حرف میزدم که فقط و فقط توجه بگیرم و بگم من قربانی هستم آی ملت ببینید من چه آدم خوبی هستم گیر چه دیو های دو سری افتادم که خدارو شکر با درک قانون و همین که فهمیدم این از عدم عزت نفس من و نیاز به توجه من میاد وقتی دست برداشته اصلا روابط از این رو به اون رو شد خدارو شکر

تاقبل از عید که من دقیقا همون جور که گفتید انگشتم برید اونم به خاطر بی توجهی خودم و اومدم یه باند گنده بستم و کلی توجه گرفتم تازه چون نزدیک عید و خونه تکونی ما ایرانی ها بود و جوری وانمود کردم که ای مردم ببینید من با همین انگشت دارم تنهایی کار میکنم چقدر بدبختم و چه آدم خوبی هستم و در کمال تعجب استاد این انگشت جوری عفونت کرد که تا یک ماه پیش درگیر بودم اما اصلا حواسم نبود که این از همون احساس قربانی بودن میاد یعنی حواسم بود ها اما به قول قرآن انسان فراموشکار و خیره سر هست یعنی یادم رفته بود که منشا اون مسله ها با همسرم و اطرافیان چی بود و چه جوری حل شد خلاصه کلی اونجوری. توجه گرفتم مخصوصا توجه مامانم که از بچگی دوست داشتم که بم توجه کنه دقیقا استاد یه جورایی ته دلم داشتم لذت می‌بردم اما غافل از اینکه دارم با این زخم ساده چه بلایی سر خودم میارم خلاصه استاد تو این زمینه برای کنترل ذهن غفلت هم کردم و بعدش هی همسرم علاعم بیماری داشت که یه دفه یک ماه پیش بیمارستان بستری شد و الان درگیر یه بیماری هستیم که البته هنوز تشخیص نهایی ندادن اما دارم دقیقا به این میرسم که این اوضاع رو من جذب کردم برای خودم و اون بیماری رو همسرم برای خودش که بازار اون جنبه هم توضیح میدم

روزی که همسرم رفت و آزمایش داد و دکتر تشخیص یه بیماری داد و به من گفت من شوکه شدم و هرکس زنگ میزد احوال پرسی کلی داستان و طول وتفسیل و گریه که الان میفهمم انکار به قول دوستم که چند روز بعد گفت تو بعد اون همه زجر تو زندگیت فقط این بیماری کم بود آره من داشتم به جورایی باز توجه جلب میکردم و میگفتم من قربانی شدم و تازه به قول خودم خیلی راجب بیماری حرف نمی‌زنم اما به دوستان میگفتم دعا کنید برای سلامتی همسرم خلاصه که آنقدر ازش حرف زدم و چند روز که بیمارستان بستری بودیم رو مثل یه داستان مهیج برای همه تعریف کردم که دوباره کار به بیمارستان و بستری کشیده و حالا دارم میفهمم از کجا آب خورد از یه انگشت بریدن ساده خود که خود کرده را تدبیر نیست آره استاد جان دوستان و فامیل چند روز اومدن و گفتن آخی اما ما مدتی هست که درگیر این مسله هستیم که امروز حرف های شما تو این فایل مثل پتک خورد تو سر من که داری با خودت چیکار می‌کنی زهرا

اما استاد از یه جنبه دیگه هم بگم که همسر من هیچ وقت کارش به مریضی نمی‌کشه یعنی خیلی به ندرت اما من اخلاقی دارم که وقتی اون مریض میشه یا بی‌حوصله خیلی بهش توجه میکنم و اینو اصلا نفهمیدم چون فکر میکردم فقط به بچهام تو مریضی نبلید توجه کنم چون ایشون دیگه مرد هست و ازش گذشته این حرفا خلاصه که درکل من آدمی هستم که محبتم این جور وقت ها خیلی گل می‌کنه واسه همه و همسرم که بیماریش از بی‌حالی و این ها شروع شد من آنقدر تمرکز گذاشتم و دور و برش چرخیدم که یه دفه نگاه کردم تو بیمارستان بالاسرش هستم و حس میکنم که داره لذت می‌بره از این توجه چون اصلا کلا آدم نبودی که با کسی زیاد قاطی بشه و چون خیلی درونگرا و ساکت هست کسی هم زیاد بهش توجه نمی‌کرد اما تو این مریضی به قول خودش فقط خواجه حافظ شیرازی بهش زنگ نزد و سر نزد و اونم داره اینجوری توجه میگیره و چقدر هم داره از من تشکر می‌کنه به خاطر این همه محبت و توجه که الان میفهمم که سم هست

خلاصه که استاد در لحظه نیاز حرف هات مثل همیشه به دادم رسید انشالله امروز قراره مرخص بشیم تا جواب آزمایش های بیاد و تصمیم گرفتم زیپ دهنم رو بکشم و حداقل من دیگه برای خودم سختی و اذیت بیمارستان رو به وجود میارم و سعی کنم در خدا تعادل به همسرم رسیدگی کنم انشالله که مثل قبل نتایج عالی بگیرم و حتما میام و از بهبود همسرم و اوضاع می‌نویسم

استاد جانم عاشقتم مریم جانم عاشقتم و واقعا نمی‌دونم چه جوری به خاطر این فایل و فایل قبلی که گذر از ثروت بود تشکر کنم که برام بینهایت ارزشمند و به موقع بود عاشقتونم و به زودی میبینمتون

منتظر نظرات زیبا و تأثیرگزارتان هستیم.
  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    340MB
    22 دقیقه
  • فایل صوتی ریشه جذب ناخواسته ها و راهکاری برای تغییر آن
    21MB
    22 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

698 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «Maryam» در این صفحه: 1
  1. -
    Maryam گفته:
    مدت عضویت: 821 روز

    به نام انرژی قدرتمندی که بیشتر از خودم به ثروتمندی و خوشبختی من در هر دو جهان مشتاق و مصر است

    و قدرت خلق‌کنندگی تمام اتفاقات زندگیم را به دست باورهای خودم داده

    تا بتونم از راه‌های لذت‌بخش و آسان به تمام آرزوها و زندگی رویایی‌ام برسم

    به نام سیستمی قانونمند و خالقی قدرتمند که از رگ گردن به من نزدیک‌تر است

    و جهانی سرشار از عشق و فراوانی و نعمت و فرصت و ثروت و خوبی و زیبایی و آدم‌های خوب را به بی‌نهایت مقدار آفریده

    و من را نیز موجودی بسیار عزتمند ‌و ارزشمند خلق کرده که لیاقت تجربه همه نعمت‌هایش را دارد.

    *

    سلام به تمام:

    آدم های خوب دنیا در تمام دوران ها

    خوبی‌های کوچک و بزرگ

    خوشبختی و آرامش

    موفقیت و ثروتمندی

    تجربه‌های فوق‌العاده و ناب

    لذت‌های متنوع و وصف‌نشدنی

    سلامتی و زیبایی

    آسایش و رفاه

    آبرومندی و عزتمندی

    عشق و محبت و وفاداری

    صداقت و درستی

    موفقیت و رشد و پیشرفت

    هدایت‌های خداوند

    سعادتمندی و عاقبت به خیری

    *

    – اگر به خاطر قدری جلب توجه و محبت از دیگران، در مورد مشکلات با آنها صحبت کنیم، متاسفانه داریم به خداوند می‌گیم که از این مشکلات به ما بیشتر بده، چون به ما کمک می‌کنه که توجهی که می‌خوایم رو بدست بیاریم.

    – ما نه تنها نباید در مورد مشکلات با دیگران صحبت کنیم بلکه نباید در مورد آنها با خدا هم صحبت کنیم. اصلا توجه کردن به مشکلات به هر طریقی و صحبت کردن در موردشون با هر کسی، اشتباه است.

    (توی جلسه “باورهای ثروت‌ساز امام علی در نامه 31 به امام حسن”، و یکسری جلسات دیگه، استاد عباس‌من به این‌ نکته اشاره کردند که در مورد خواسته‌هاتون با خدا صحبت کنید نه ناخواسته‌ها؛ همچنین وقتی از خداوند درخواست می‌کنید نباید با گریه و زاری و ناراحتی باشه، اتفاقا خواسته‌هاتون رو با خوشحالی به خدا بگین که اینکار نشان‌دهنده اطمینان، یقین و ایمان واقعی و قلبی شما به قدرت خداوند هست. همچنین اصلا با کسی در مورد مسائل و مشکلاتتون درد و دل نکنید و حتی به درد و دل و مشکلات دیگران هم گوش نکنید؛ چراکه در هر دو حالت فرکانس خوبی به جهان ارسال نمی‌کنید و اتفاقا توجه‌تون می‌ره سمت ناخواسته‌ها.)

    – بنابراین اگر در مورد هر چیز ناجالبی با دیگران صحبت کنیم، داریم به افزایش اون مشکل در زندگیمون کمک می‌کنیم. پس در هر شرایطی بگو حالم عالیه، اوضاع خوبه، همه چی ردیفه… تمام.

    – به هر چیزی توجه کنیم، به سمت همان چیز هدایت می‌شویم و از جنس همان اتفاق، وارد زندگی ما می‌شود.

    – اگر هم می‌خواهیم جلب توجه کنیم، از چیزی توجه جلب کنیم که به ما کمک می‌کند و قدرت می‌دهد.

    – حتی نخواه که بدبختی و مشکلات دیگران را هم بشنوی؛ نه دنبال سنگ صبور بگرد و نه سنگ صبور کسی باش.

    (شاید در ظاهر اینطور بنظر بیاد که چقدر سنگ‌دلم که نمی‌خوام به درد و دل کسی که معمولا از نزدیکان یا دوستانم خواهد بود گوش بدم؛ اما یکم که بیشتر به این موضوع فکر می‌کنم، می‌بینم اتفاقا من نه تنها این کار رو برای خودم می‌کنم بلکه دارم به اون شخص هم لطف می‌کنم و فرصت توجه و‌ تمرکز روی مشکلات رو ازش می‌گیرم. دست کم وقتی پیش منه نمی‌تونه به ابراز احساسات منفی بپردازه.)

    – جهان داره با افکار، باورها و‌ کانون توجه ما کار می‌کند؛ در نتیجه، چیزی وارد زندگی ما می‌شود که داریم بهش توجه می‌کنیم، خواه با صحبت کردن، نوشتن، فکر کردن و یا هر شیوه دیگری.

    – جهان کاری ندارد که ما از مشکلات خوشمون میاد یا نه؛ همین که می‌بینه بهشون داریم توجه می‌کنیم، اونها رو وارد زندگیمون می‌کنه.

    – اگه حالت بده، چه جسمی چه روحی، نزار کسی بفهمه حالت بده.

    – اگه می‌خوای مشکلاتت بیشتر نشه، در موردش صحبت نکن.

    – توی هر شرایط سختی هم که قرار داری، از زاویه‌ای به زندگیت نگاه کن که بتونی نعمت‌ها، فرصت‌ها و زیبایی‌ها رو ببینی و بتونی بخاطرش سپاسگزار باشی.

    *

    حدودا 15 سال پیش وقتی سال اول دانشگاه بودم، دچار ی بیماری تقریبا خطرناک شدم. البته اون زمان با استاد عباس‌منش و قانون‌های جهان هستی آشنایی بخصوصی نداشتم. ولی از زمانی که مدرسه می‌رفتم با این موضوع آشنا بودم که به سراغ هر چیزی بری، اون چیز وارد زندگیت می‌شه، که فکر کنم این قضیه رو هم بواسطه فیلم‌هایی که می‌دیدم بدست آورده بودم. حالا نکته اینجاست که همون زمان هم که مریض شدم، خدا شاهده کاملا به این موضوع واقف بودم که خودم این بیماری رو جذب کردم. حالا بنظرتون چطور؟! راستش من ی خواهر بزرگ‌تر دارم که جثه‌اش از من ریزتره و لاغرتره، و در واقع اون ظاهر نرمال و میزونی داره و این من هستم که قدم رعناست :) و کلا درشت‌تر هستم و ظاهرم طوری بود که کسی فکر می‌کرد من هیچ‌وقت مریض نمی‌شم و خیلی قوی‌ام. حتی خودمم همین فکر رو داشتم که خیلی بدن قوی دارم. حالا خواهر من از قدیم همیشه زود به زود بیمار می‌شد، منظورم اینه تا تقی به توقی می‌خورد خواهرم یا سردرد داشت یا دل درد یا ضعف، نمی‌دونم دقیقا ولی مثلا فرض کنید هر دو ماه می‌رفت سرم می‌خورد. حالا هر کی هم ما رو می‌دید می‌گفت تو حق ابجی بزرگت رو خوردی، تو چرا فلانی، بهمانی… یادمه بچه مدرسه‌ای بودم، خواهرم زیر سرم بود و برادرم رفت ی عالمه کمپوت و چیزهای مختلف براش خرید و بقیه هم مثه پروانه دورش می‌چرخیدن. حالا از اونجایی که من بچه بودم و شکمو و عاشق چیزهای شیرین و از طرفی دلم می‌خواست ی بار هم که شده این میزان توجه رو یکجا از همه افراد خانواده دریافت کنم و بیشتر از همیشه نازمو بخرن :) تو دلم گفتم، ای کاش منم یک بار مریض بشم همه بیان اینطور دور و برم و برام چیز میز بخرن. خدا شاهده دقیقا کلماتی که تو ذهنم گفتم یادمه. اون گفتگوهای ذهنی، اون احساس، اون فرکانس بالاخره کار خودشو کرد؛ چون از ته دل خواستم و واقعا احساسم در مورد خواستن این خواسته، خالص بود.

    البته اینو بگم که خدا رو هزار بار شکر، من خانواده فوق‌العا‌ده عالی و مهربونی داشتم و دارم. همیشه هوامو داشتن، همه جوره ساپورتم کردن و خانواده فوق‌العاده‌ام یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌هایی هست که خداوند به من مرحمت داشته و به من بخشیده؛ ولی قضیه اینه من خیلی لوس تشریف داشتم و همیشه باید یکی نازمو می‌کشید :) بچه بودم دیگه، الان واقعا خندم می‌گیره از کارم. خلاصه احساس کردم لازمه اینو بگم ی وقت فکر نکنین من کوزت خانواده بودم و کسی به من اهمیت نمی‌داد، اتفاقا من زندگی خیلی خیلی خوبی داشتم :)

    این قضیه تقریبا مال 20 سال پیش بود. گذشت و گذشت تا اینکه فکر کنم ترم 2 یا 3 دانشگاه بودم که به طرز عجیبی، که دلیل اصلی وقوعش هم دقیقا مشخص نشد، بدن من دچار عفونت باکتریایی شد و این بیماری در چهره من رخ نشون داد و زد جلوبندی چهرمو آورد پایین :)

    شوخی کردم :) حالا نه به این شدت ولی تقریبا یک طرف صورتم خصوصا اطراف چشم راستم باد کرد، رنگش بنفش شد، انگار یکی زده باشه منو :) البته این ظاهر قضیه بود و غدد لنفاوی ناحیه سر و گردنم به علت وخامت اوضاع، ورم کرده بودن، درد می‌کردند و یادمه اخی بدن نازنینم از بس مریض نشده بود، اون‌ زمان هر چی داشت رو کرده بود تا منو نجات بده؛ (به خاطر همین من همین‌جا از تک‌ تک سلول‌های بدنم ممنونم که تلاش کردن و زنده نگهم داشتن، خدایا شکرت به خاطر این بدن قوی و زیبا که به امانت دادی دستم.)

    خلاصه، دکتر من که ی خانوم فوق‌العاده خوب و مهربون بود و امیدوارم هر جا که هست صحیح و سلامت باشه، به برادرم گفت که احتمال داره کار به جراحی و شکاف ی جاهایی از سر یا جمجمه برسه، چون عفونت زیاده تو ناحیه سر و خطر مننژیت هست و از این چیزها. بخوام براتون تعریف کنما دقیقا می‌تونم اون هفته که کم‌کم داشتم مریض می‌شدم رو تا دوران بستری و حتی بعدش با جزئیات فراوان بگم ولی توی مجال این کامنت نمی‌گنجه. حالا به هر جهت، من بستری شدم و همش زیر سرم بودم و حتی از بس یکسره سرم و آنتی بیوتیک به من تزریق می‌کردند دیگه دست‌هام درد گرفته بودن. توی این بیمار شدن، من خیلی چیزها تجربه کردم؛ سوار آمبولانس شدم، سیتی اسکن رفتم، با ویلچر منو بردن برای سونوگرافی ناحیه گردن… کلی آمپول، قرص، دارو، آزمایش، سرم… می‌دونین من دقیقا به خواسته ناجالبم رسیدم. بیمار شدم، توجه زیادی به سمت من اومد، نه تنها مادرم، برادرهام و خواهرم، بلکه کلی دوست و آشنا و فامیل به عیادت من هم اومدن. ی چیز جالبه دیگه، یادتونه گفتم عاشق شیرینی بودم؟ بیماری من طوری بود که دکتر گفت فقط باید چیزهای شیرین بخورم. به همین خاطر، برادرم برام به معنای واقعی کلمه، یک عالمه کمپوت و آب‌میوه و میوه‌های جورواجور شیرین خرید، حتی اجازه داشتم شیرینی بخورم توی دوران بیماری :) می‌تونید تصورش رو بکنین چه کیفی داشتم می‌کردم؟ :)

    تازه از بس هر کی می‌ا‌ومد و برام کمپوت و موز و پای‌سیب و… این چیزا می‌آوردن که دیگه آخراش داشت حالم از هر چی چیز شیرینه به هم می‌خورد، البته این حس زیاد طول نکشید :)

    خلاصه، من این داستان بیماریمو از این جهت براتون بیان کردم که بگم، خودم دستی دستی با افکار و فرکانسم خودمو مریض کردم و به همین سادگی ی ناخواسته‌ای رو جذب کردم، اون هم به دلیل جلب توجه بیشتر.

    اما حالا می‌خوام ی قسمت‌های دیگه‌ای از این دوران بیماریم رو براتون تعریف کنم تا بگم چجوری با عدم تمرکز روی بیماری و اعراض از اون، ورق برام برگشت. (البته اون زمان اصلا در مورد این قانون نمی‌دونستم و کلا این تو خونه منه که وسط بحران هم یکم شوخ‌طبع باشم یا اگر هم نتونم شوخ طبعی بکنم، ی کارهایی انجام بدم که ربطی به اون مشکل یا بحران نداره، یعنی کلا کودک درونم فعال میشه و مثلا یکسری از اولویت‌هام تغییر می‌کنه. احتمالا منظورم رو نتونسته باشم خوب برسونم ولی اشکال نداره، اصل داستان رو لطفا همراه من باش دوست نادیده و زیبای من :)

    اون روز اول که دکتر گفت باید بستری بشم و جراحی و… من ناخودآگاه کلی گریه کردم، تازه متوجه شدم چه گندی زدم با افکارم :) همون زمان، برادر عزیزتر از جانم (که تا پایان عمر ممنون حمایت‌ها و زحماتش هستم چونکه همیشه هوامو داشته و مثل ی پدر دلسوز و فداکار، کمکم کرده تا پیشرفت کنم) سریع برام ی اتاق ایزوله فراهم کرد تا توی دوران بستری بودن راحت باشم. یادم نیست ولی فک کنم یک روز گذشت و از فرداش، من واقعیم خودشو بروز داد :)

    اتاق که کاملا در اختیار من بود، می‌گفتم همراهم پنجره اتاق رو باز کنه، پرده رو هم تا اندازه‌ای بکشه تا نمای زیبای بیرون رو ببینم، چون توی طبقه بالا هم بودم، اینجوری ساختمون‌های بزرگ و قله کوه‌ها رو می‌تونستم یکم ببینم، همچنین دوست داشتم هوای اتاق هم پیوسته تازه بشه.

    از اون طرف تلویزیون روشن می‌کردم فیلم می‌دیدم، اتفاقا یادمه یکی از فیلم‌های موردعلاقم رو تلویزیون داشت می‌زاشت که خیلی دوست داشتم ببینمش. از اون ور با اینکه صورتم ی وری بود و دستم بخاطر سرم سرویس شده بود، کتاب زبان جدیدی که خریده بودم رو داشتم ورق می‌زدم و یکم می‌خوندم. تازه از خوردن چیزهای شیرین نهایت لذت رو می‌بردم. حتی یادمه به برادرم گفتم از غذای بیمارستان خسته شدم (حالا غذاشون هم متنوع بود و هم خیلی خوب) و بهش گفتم میای پیتزا بخوریم :)) برادرم از دکتر پرسید و گفت اگه میل دارم بخورم، نمی‌دونست اشتهام اکی اکی بوده :)) خلاصه دیگه کار به جایی رسید که پرستارها می‌اومدن تو اتاق من، می‌گفتن این اتاق انگار اتاق هتله، انگار داره بهت خوش می‌گذره، انگار نه انگار بیمار هستی. انگار رفته بودم تعطیلات. یادمه یکی از پرستارها که جوون و باردار هم بود و با ماسک می‌اومد پیشم، بهم گفت چه خوبه میزاری پنجره باز باشه و هوای تازه بیاد توو. (امیدوارم اون زمان بچشو سالم به دنیا آورده باشه و خوشبخت باشن همشون). بالاخره بعد از 5 یا 6 روز دکتر که برای چندمین بار اومد پیشمون برای چکاپ وضعیت من، گفت نیازی به عمل جراحی نیست و عفونت رو شکست دادی، ولی فقط باید یکم دارو خوردن رو ادامه بدم و یکسری شرایط رو رعایت کنم، تازه اونم فقط برای ی مدت خیلی کوتاه تا حالم عالیه عالی بشه. این قضیه اینجا تموم شد و من درسم رو گرفتم. البته باید بگم الان که یادآوریش کردم، خیلی خیلی بهتر این درس رو یاد گرفتم.

    اینکه افکار و باورهامون، شرایط و اتفاقات زندگیمون رو می‌سازند.

    اینکه مهم نیست ی چیزی رو می‌خوای واقعا یا نمی‌خوای، مادامی‌که بهش توجه می‌کنی و بهش اهمیت می‌دی، اون چیز وارد زندگیت می‌شه.

    اینکه باید مراقب ورودی‌های ذهنم باشم و مراقب باشم که دارم چه چیزی رو به زبون می‌ارم و چه چیزی می‌خوام و چه فرکانسی به جهان ارسال می‌کنم.

    اینکه قدرت گفتگوهای ذهنی و احساسم رو خیلی زیاد بدونم و حواسم باشه که از این قدرت در جهت رسیدن به خواسته‌های واقعی و درست و حسابی خودم استفاده کنم.

    داشتم این خاطره رو مرور می‌کردم، ی جاهایی اشکم ریخت که دلایل مختلفی هم داره. اول از همه یاد خانواده و خصوصا برادرم افتادم که خدا می‌دونه چقدر برام زحمت کشید و با اینکه سرش شلوغ بود، منو یک روز هم تنها نزاشت و اون دوران و شرایط رو برام خیلی راحت کرد و منو می‌خندوند، به طوریکه الان از تنها دوران بستری شدنم توی بیمارستان، به عنوان یک خاطره خیلی شیرین یاد می‌کنم. همچنین یاد دوران شیرین دانشجوییم افتادم، یاد دوستام، یاد خاطرات شیرین خوابگاه و… افتادم، دلم برای همشون تنگ شد. یاد همشون به خیر. لازم دونستم که خدا رو برای تمام اون نعمت‌ها و روزهای خوشی که داشتم، هزاران مرتبه شکر کنم.

    می‌دونم طولانی شد کامنتم ولی ی ریز نگاهی هم به این موضوع بندازم که بارها و بارها شده من در مورد مشکلات یا چیزهای ناخواسته با دوستانم و یا حتی دیگرانی که صمیمیتی هم باهاشون نداشتم صحبت کردم و این کار باعث گسترش اون مشکل در زندگیم شده. من یادمه از مثلا 12 یا 13 سال پیش در مورد اضافه وزنم صحبت می‌کردم، مدام انرژی منفی می‌دادم، میگفتم من آب هم بخورم چاق می‌شم، دست‌پخت عالی خودمو خیلی دوست دارم، دیگه راه نداره، می‌گفتم من ژن چاقی رو دارم، از این چرت و پرت‌ها و کلا شکوه می‌کردم و… حالا جالبه الان که به عکس‌های اون‌ موقع خودم نگاه می‌کنن می‌بینم خیلی هم خوب بودم، اگزاژره می‌کردم، یعنی اوضاع اونقدرها هم ناراحت‌کننده نبود و خیلی هم باید خدا رو شکر می‌کردم. اما حالا واقعا اضافه وزنی دارم که به رسیدگی نیاز داره، البته بازم جای شکرش باقیه که هنوز خوش‌تیپ، سلامت و زیبا هستم ولی خب، یکم باید روی خودم کار کنم.

    ی مورد دیگه هم این هست که من از بچگی تا دوران دانشجویی فکر کنم، اره دقیقا تا زمان همون بستری شدنم، اصلا قرص نخورده بودم. شاید باورتون نشه ولی قرص خوردن رو بلد هم نبودم :) ولی ی دورانی شد برای تقویت پوست و مو، قرص می‌خوردم، هم از باکس قرص‌ها که همشون خارجی بود خوشم می‌اومد و هم اینکه خدا رو گواه می‌گیرم، الان داره یادم میاد که بطور خیلی ظریفی وقتی قرص می‌خوردم، برای خودم تجسم می‌کردم که دارم قرص‌های زیادی می‌خورم و انگار ی کسایی هم دارن بهم توجه می‌کنن و دلشون برام می‌سوزه. اصلا و ابدا کس خاصی هم مدنظرم نبود ولی برای خودم آینده‌ای با کلی قرص‌های رنگارنگ و جورواجور رو تجسم ریزی کرده بودم. فکر کنم بتونید تصور کنید که چی شد! بله، کار به جایی رسید که بطور جدی دکتر رفتم، و دکتر بطور جدی برام کلی قرص مختلف نوشت که اکثرا هم خارجی بودن:)

    البته من خیلی وقته که دیگه قرص نمی‌خورم و اگر قرار باشه ویتامینی چیزی بخورم، اصلا اونها رو روی میز یا دراور نمی‌چینم تا توی دید همه قرار بگیره؛ اتفاقا اونها رو توی کشو می‌زارم و اصلا مایل نیستم خودم رو مریض نشون بدم.

    *

    خدایا شکرت که باز هم امروز من‌ رو متوجه آموزه‌ها و نکات بسیار مهمی کردی که بتونم با درک اونها، به شخصیت ایده‌آلی که برای خودم می‌خوام و زندگی رویایی و دلخواهم نزدیک و نزدیک‌تر بشم.

    خدایا، من هر روز و هر شب، آمادگی دریافت برکات، نعمات، نکات و آگاهی‌های بیشتر رو از جانب تو دارم و پیوسته از اینکه هدایتم می‌کنی تا آدم بهتری باشم و زندگی فوق‌العاده‌ای رو تجربه کنم، هزاران بار ازت ممنونم.

    من باور دارم که انسانی ارزشمند و لایق هستم

    که به دنیا آمده‌ تا نقشی در گسترش این جهان زیبا و سخاوتمند داشته باشه،

    و اثر بسیار خوبی از خودش به جا بزاره،

    و برسم و داشته باشم و لذت ببرم و شکرگزار باشم،

    و آخر کار، هم خودم از خودم راضی باشم،

    و هم خدا از من خیلی راضی باشه.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای: