ریشه جذب ناخواسته ها و راهکاری برای تغییر آن

دیدگاه زیبا و تأثیرگذار زهرا عزیز به عنوان متن انتخابی این فایل:

بسم الله النور

سلام استاد جانم سلام مریم جانم عاشقتونم

واااای خدای من این فایل دقیقا من وسط وسط همین موضوع هستم و داشتم به این فک میکردم چی شد که اینجوری شد همه چی که داشت خوب پیش می‌رفت ما همگی مدت ها بود هیچ کدوم حتی یه قرص هم نخورده بودیم اما الان این داستان برای همسرم پیش اومده که امروز دقیقا پاسخ منو دادید که سر کله این مسأله از کجا پیدا شد

آره استاد جان این احساس قربانی بودن و جلب توجه در من ریشه عمییییببببببببببق خیلی عمیقی داره که یادمه چند تا فایل هم راجبش از شما شنیدم که مثال اون خانوم که به بچه مریضش خیلی توجه میکرد اما آنقدر این احساس قربانی بودن و نیاز به توجه در من ریشه دار هست که حالا حالا باید کار کنم

من استاد میخام از دوجانبه که شما گفتید همین مثال زنده امروز رو بررسی کنم

خوب من از اول ازدواجم برای همه تعریف میکردم که آره ازداوج من اجباری بود و همسرم فلان هست و رفتارش بتمن فلان جور هست کلی داستان که هرکی مشنیدنی جیگرش کباب میشد تا قبل آشنایی با شما که بعد خدارو شکر با شما آشنا شدم و گفتید وقتی ناخواسته ای دارید چه روابط چه هرچیزی بهش توجه نکنید و حتی ازش حرف هم نزنید فایل حزن در قرآن هم که عالی بود. خلاصه تو این زمینه طول کشید تا قبول کنم این مدل حرف زدن و جلب توجه فقط داره به من آسیب می‌زند و اومدم تا یه اندازه ای دست حرف زدن راجب رفتار همسرم و مشکلاتم برداشتم و خدارو هزار مرتبه شکر که اصلا این آدمی که الان دارم باهاش زندگی میکنم اخلاقش هیچ ربطی به یک سال پیش ندارع همون آدم با رفتاری متفاوت که خودم همش میگم خدارو شکر و مشکلات ریز و درشتی که نقل مجلس بود برای من هم با همین صحبت نکردن خدارو شکر تا حد زیادی حل شد مشکلاتی که تو رابطه به خانواده خودم و همسرم داشتم و مدام ازش حرف میزدم که فقط و فقط توجه بگیرم و بگم من قربانی هستم آی ملت ببینید من چه آدم خوبی هستم گیر چه دیو های دو سری افتادم که خدارو شکر با درک قانون و همین که فهمیدم این از عدم عزت نفس من و نیاز به توجه من میاد وقتی دست برداشته اصلا روابط از این رو به اون رو شد خدارو شکر

تاقبل از عید که من دقیقا همون جور که گفتید انگشتم برید اونم به خاطر بی توجهی خودم و اومدم یه باند گنده بستم و کلی توجه گرفتم تازه چون نزدیک عید و خونه تکونی ما ایرانی ها بود و جوری وانمود کردم که ای مردم ببینید من با همین انگشت دارم تنهایی کار میکنم چقدر بدبختم و چه آدم خوبی هستم و در کمال تعجب استاد این انگشت جوری عفونت کرد که تا یک ماه پیش درگیر بودم اما اصلا حواسم نبود که این از همون احساس قربانی بودن میاد یعنی حواسم بود ها اما به قول قرآن انسان فراموشکار و خیره سر هست یعنی یادم رفته بود که منشا اون مسله ها با همسرم و اطرافیان چی بود و چه جوری حل شد خلاصه کلی اونجوری. توجه گرفتم مخصوصا توجه مامانم که از بچگی دوست داشتم که بم توجه کنه دقیقا استاد یه جورایی ته دلم داشتم لذت می‌بردم اما غافل از اینکه دارم با این زخم ساده چه بلایی سر خودم میارم خلاصه استاد تو این زمینه برای کنترل ذهن غفلت هم کردم و بعدش هی همسرم علاعم بیماری داشت که یه دفه یک ماه پیش بیمارستان بستری شد و الان درگیر یه بیماری هستیم که البته هنوز تشخیص نهایی ندادن اما دارم دقیقا به این میرسم که این اوضاع رو من جذب کردم برای خودم و اون بیماری رو همسرم برای خودش که بازار اون جنبه هم توضیح میدم

روزی که همسرم رفت و آزمایش داد و دکتر تشخیص یه بیماری داد و به من گفت من شوکه شدم و هرکس زنگ میزد احوال پرسی کلی داستان و طول وتفسیل و گریه که الان میفهمم انکار به قول دوستم که چند روز بعد گفت تو بعد اون همه زجر تو زندگیت فقط این بیماری کم بود آره من داشتم به جورایی باز توجه جلب میکردم و میگفتم من قربانی شدم و تازه به قول خودم خیلی راجب بیماری حرف نمی‌زنم اما به دوستان میگفتم دعا کنید برای سلامتی همسرم خلاصه که آنقدر ازش حرف زدم و چند روز که بیمارستان بستری بودیم رو مثل یه داستان مهیج برای همه تعریف کردم که دوباره کار به بیمارستان و بستری کشیده و حالا دارم میفهمم از کجا آب خورد از یه انگشت بریدن ساده خود که خود کرده را تدبیر نیست آره استاد جان دوستان و فامیل چند روز اومدن و گفتن آخی اما ما مدتی هست که درگیر این مسله هستیم که امروز حرف های شما تو این فایل مثل پتک خورد تو سر من که داری با خودت چیکار می‌کنی زهرا

اما استاد از یه جنبه دیگه هم بگم که همسر من هیچ وقت کارش به مریضی نمی‌کشه یعنی خیلی به ندرت اما من اخلاقی دارم که وقتی اون مریض میشه یا بی‌حوصله خیلی بهش توجه میکنم و اینو اصلا نفهمیدم چون فکر میکردم فقط به بچهام تو مریضی نبلید توجه کنم چون ایشون دیگه مرد هست و ازش گذشته این حرفا خلاصه که درکل من آدمی هستم که محبتم این جور وقت ها خیلی گل می‌کنه واسه همه و همسرم که بیماریش از بی‌حالی و این ها شروع شد من آنقدر تمرکز گذاشتم و دور و برش چرخیدم که یه دفه نگاه کردم تو بیمارستان بالاسرش هستم و حس میکنم که داره لذت می‌بره از این توجه چون اصلا کلا آدم نبودی که با کسی زیاد قاطی بشه و چون خیلی درونگرا و ساکت هست کسی هم زیاد بهش توجه نمی‌کرد اما تو این مریضی به قول خودش فقط خواجه حافظ شیرازی بهش زنگ نزد و سر نزد و اونم داره اینجوری توجه میگیره و چقدر هم داره از من تشکر می‌کنه به خاطر این همه محبت و توجه که الان میفهمم که سم هست

خلاصه که استاد در لحظه نیاز حرف هات مثل همیشه به دادم رسید انشالله امروز قراره مرخص بشیم تا جواب آزمایش های بیاد و تصمیم گرفتم زیپ دهنم رو بکشم و حداقل من دیگه برای خودم سختی و اذیت بیمارستان رو به وجود میارم و سعی کنم در خدا تعادل به همسرم رسیدگی کنم انشالله که مثل قبل نتایج عالی بگیرم و حتما میام و از بهبود همسرم و اوضاع می‌نویسم

استاد جانم عاشقتم مریم جانم عاشقتم و واقعا نمی‌دونم چه جوری به خاطر این فایل و فایل قبلی که گذر از ثروت بود تشکر کنم که برام بینهایت ارزشمند و به موقع بود عاشقتونم و به زودی میبینمتون

منتظر نظرات زیبا و تأثیرگزارتان هستیم.
  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    340MB
    22 دقیقه
  • فایل صوتی ریشه جذب ناخواسته ها و راهکاری برای تغییر آن
    21MB
    22 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

698 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «طیبه» در این صفحه: 1
  1. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 698 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    159 . روز شمار تحول زندگی من از این جعبه شگفتی خدا

    برنامه خدا

    امروز اصلا خدا یه جور دیگه باهام برخورد کرد بعد فهمیدم چی میخواست بهم بگه

    و فهمیدم همه اش برنامه هاییه که من رشد کنم

    صبح باتوجه به وعده ای که به خواهرم داده بودم و قرار بود بریم مترو درمورد فروشندگی ماسک سوال کنیم ،باهم راه افتادیم و رفتیم وقتی رسیدیم مدارک خواهرمو گرفت و گفت شرایطشو و بعد گفت 50 میلیون باید سفته بدی

    من اینو شنیدم گفتم چه خبره 50 میلیون سفته

    گفت پول که نمیخوایم کل سفته ها 20 هزار تمنم نمیشه

    گفتم نه و به خواهرم گفتم ولش کن میخوای یه غرفه ماسک که کل ماسک هاش نهایت 10 میلیونم نمیشه به عهده بگیری ولی 50 میلیون سفته میخوان

    برای کار تو جاهای دیگه انقدر سفته نمیخوان

    و بعد برگشتیم و خواهرم منصرف شد

    تو راه یهویی گفتم وای ببین پس این بود که خدا دو روز پیش با نشانه اش که فایل سفر به دور آمریکا 184 بود و گوش دادم و فهمیدم که باید مسیر نقاشیای خودمو ادامه بدم و نرم سمت فروشندگی ماسک ، این بود

    که هم براب چنین کاری 50 میلیون میخواست و هم کلی سختگیری داشت

    خلاصه از اونجا میخواستم برگردم خونه تا تمرین رنگ روغنم رو انجام بدم تا شنبه اگر خدا بخواد برم کلاس نقاشی

    خواهرم بار اولش بود میرفت نمایشگاه شهر آفتاب و قرار بود امروز مادرم و خواهرم برن اونجا و نقاشیای منم ببرن برای فروش کنار کارای خودشون

    خواهرم گفت طیبه تو هم بیا من تنها نرم ،بیا یکم برو نمایشگاه و ببین و بعد برو خونه

    خودم اصلا نمیخواستم برم نمایشگاه ولی حس درونم از قلبم میشنیدم طیبه برو امروزو برو

    وقتی رسیدیم مترو و مادر و خواهر زاده ام اومدن به مادرم گفتم میرم خونه ،شنیدم اون حس میگفت نه باید بری نمایشگاه

    مادرم هم گفت طیبه امروزو بیا فردا بشین نقاشی بکش ،امروز که اومدی بیرون ، گفتم باشه و باهاشون رفتم

    وقتی رسیدیم نمایشگاه هیچ کس نبود اکثرا با ماشیناشون اومده بودن و حتی من تعجب کردم چون یه بار اونجا رفته بودم انقدر آدم زیاد بود ،ولی اینبار کسی نبود

    ما رفتیم سمت در وردی و صندلی داشت نشستیم و من وسایلامو پهن کردم و نشستیم ،خواهرم 20 هزار تومان فروخت و همینجور نشسته بودیم یهویی با موتور نگهبان انتظامات اومد گفت جمع کن

    من یهویی گفتم ، مترو میریم میگن جمع کن اینجا میایم میگین جمع کن ، باشه جمع میکنیم

    ولی دروغ چرا بغضم گرفت و تو دلم گفتم خدا داری تلاشمو میبینی دیگه باید چیکار کنم تو کمکم کن

    راه گشونم بده بگو چیکار کنم

    بعد دید چشمام پر اشک شد گفت یکم دیگه بشینید ولی همکارام بیان بگن باید بلند بشین

    همین که رفت چند دقیقه نشده یه موتور با دو تا مامور دوباره اومدن گفتن سریع جمع کنین

    من نتونستم کنترل کنم خودمو زدم زیر گریه

    قبل اینکه به خدا بگم نشونه بده ، اینبار گفتم خدا تو همه کار برای من کردی ، مشکل از باورای من هست یا اینکه شرک ورزیدم و یا اینکه ایمانم رو بهت نشون ندادم درست و حسابی و دارم نتیجه باورامو میبینم وگر نه تو هیچ تقصیری نداری

    من بودم که باعث این اتفاق بودم و بعد گفتم

    گفتم خدا یه نشونه بهم بده چیکار کنم مدرسه ها تعطیل شد ، رفتم مترو تا جایی که سعی کردم تلاش کردم و تو بهم کمک کردی حالا بگو قدم بعدیم رو و داشتم همینجور گریه میکردم و خواهرم گفت طیبه بسه گریه نکن الان میگن چی شده گریه میکنه

    ولی من داشتم با خدا حرف میزدم تو دلم و گریه میکردم میگفتم ببخش اگه نتونستم خودمو کنترل کنم و گریه کردم باید اینجا ایمانم رو بهت نشون میدادم و گریم نمیگرفت

    ولی گریه ام از یه جهت هم از این بابت بود که باورام ایراد داره و نباید گریه کنم و درسته سخت هست

    ولی هیچ وقت اینجوری نمیمونه و من اگر تلاش کنم و کنترل کنم خودم و ذهنم رو و ایمان داشته باشم کا وقتی خدا تا اینجا کمکم کرده بازم کمکم میکنه

    پس ادامه میدم ولی خدا باور کن هیچی نمیدونم قدم بعدی رو بهم بگو تا مدارم رو تغییر بدم و اونجا بود که گریه کنان میرفتم تا سوار ون بشم و برم مترو شهر آفتاب که سوار قطار بشم برگردم خونه

    گفتم خدا من دیگه دست فروشی هیچ جا نمیرم

    من ازت درخواست کردم میخوام نقاشی دیواری یا چهره بکشم و سفارش بگیرم خودت نشونه بهم بده

    نشسته بودم ساعت حدود 2:40 بود و شدید گرم بود و گریه میکردم بعد گفتم نشونه بهم بده خدا کدوم سوره رو بخونم؟

    چی رو باید از سوره قرآنت بهم بگی تا آرومم کنی ؟؟؟؟

    رفتم تو اپلیکیشن قرآن

    نشانه روزش این بود

    سوره آل عمران آیه 31

    قُلۡ إِن کُنتُمۡ تُحِبُّونَ ٱللَّهَ فَٱتَّبِعُونِی یُحۡبِبۡکُمُ ٱللَّهُ وَیَغۡفِرۡ لَکُمۡ ذُنُوبَکُمۡۚ وَٱللَّهُ غَفُورٞ رَّحِیمٞ

    بگو: اگر خدا را دوست دارید، پس مرا پیروى کنید تا خدا هم شما را دوست بدارد، و گناهانتان را بیامرزد؛ و خدا بسیار آمرزنده و مهربان است

    گریم گرفت یهویی حس کردم باید سوره 31 ام قرآن رو بخونم

    تو گوگل نوشتم سوره لقمان بود

    وقتی شروع کردم به خوندن دیدم ون اومد و رفتم سوار شدم و رفتم ایستگاه مترو و وقتی نشستم تا تقریبا یک ساعت دیگه قطار شهر آفتاب بیاد

    سوره لقمان رو باز کردم تا بخونم معنیشو

    آیه 12 که گفت :

    اگر سپاسگزاری کنید تنها به سود خودتون سپاسگزاری کردید

    آیه 16

    یَٰبُنَیَّ إِنَّهَآ إِن تَکُ مِثۡقَالَ حَبَّهٖ مِّنۡ خَرۡدَلٖ فَتَکُن فِی صَخۡرَهٍ أَوۡ فِی ٱلسَّمَٰوَٰتِ أَوۡ فِی ٱلۡأَرۡضِ یَأۡتِ بِهَا ٱللَّهُۚ إِنَّ ٱللَّهَ لَطِیفٌ خَبِیرٞ

    پسرم! اگر عمل هم وزن دانۀ خردلى و در درون سنگى یا در آسمان ها یا در دل زمین باشد، خدا آن را مى آورد؛ یقیناً خدا لطیف و آگاه است

    اینجا بود که گفتم خدا یعنی میگی سعی و تلاشمو بکنم تا ایمانم رو نشونت بدم حتی به اندازه دانه خردل

    سعی کنم تو این مدارهایی که هیچ وقت اینجوری نمیمونه گریه نکنم و یادم باشه که با هر سختی ،راه حلی برای من هست تا رشد کنم

    حتی وقتی آیه 20 رو گفت که همه چیز رو مسخر من کرده

    به خودم گفتم ببین داره باهات قشنگ حرف میزنه خدا

    ببین داره میگه آروم باش هرچی بخوای مسخر تو کردم فقط باید اندازه دانه خردل باورم کنی

    و صبور باشی

    بعد آیه بعدیش 17 گفت بهم که :

    یَٰبُنَیَّ أَقِمِ ٱلصَّلَوٰهَ وَأۡمُرۡ بِٱلۡمَعۡرُوفِ وَٱنۡهَ عَنِ ٱلۡمُنکَرِ وَٱصۡبِرۡ عَلَىٰ مَآ أَصَابَکَۖ إِنَّ ذَٰلِکَ مِنۡ عَزۡمِ ٱلۡأُمُورِ17

    پسرم! نماز را برپا دار و مردم را به کار پسندیده وادار و از کار زشت بازدار و بر آنچه به تو مى رسد شکیبایى کن، که اینها از امورى است که ملازمت بر آن از واجبات است

    درک کردم که باید صبور باشم و عجله نکنم درسته یه مدت بود درست فروش نداشتم ولی خداروشکر بازم فروش بود

    درک کردم که صبر کن که واجبه صبر کردنت و ادامه دادن مسیرت

    آیه 22

    وَمَن یُسۡلِمۡ وَجۡهَهُۥٓ إِلَى ٱللَّهِ وَهُوَ مُحۡسِنٞ فَقَدِ ٱسۡتَمۡسَکَ بِٱلۡعُرۡوَهِ ٱلۡوُثۡقَىٰۗ وَإِلَى ٱللَّهِ عَٰقِبَهُ ٱلۡأُمُورِ

    و هرکس همۀ وجود خود را به سوى خدا کند در حالى که نیکوکار باشد بى تردید به محکم ترین دستگیره چنگ زده است؛ و سرانجام همۀ کارها فقط به سوى خداست

    آیه 27

    وَلَوۡ أَنَّمَا فِی ٱلۡأَرۡضِ مِن شَجَرَهٍ أَقۡلَٰمٞ وَٱلۡبَحۡرُ یَمُدُّهُۥ مِنۢ بَعۡدِهِۦ سَبۡعَهُ أَبۡحُرٖ مَّا نَفِدَتۡ کَلِمَٰتُ ٱللَّهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ عَزِیزٌ حَکِیمٞ

    اگر آنچه درخت در زمین است قلم باشد و دریا و هفت دریاى دیگر آن را پس از پایان یافتنش مدد رسانند، کلمات خدا پایان نپذیرد؛ یقیناً خدا تواناى شکست ناپذیر و حکیم است

    به خودم گفتم و حس کردم که هرچی بشه حتی اگر تو ایده هایی که بهم الهام میشه نتیجه ای نگرفتم و وانعی سر راهم دیدم در باورهام دنبال رفع مانع باشم نه در عوامل بیرون

    و در نهایت رسیدم به آیه آخر و گریم گرفت

    دقیقا جوابمو گرفتم و همون حسی که کرده بودم با این آیه به یقین تبدیل شد

    و با درخواستی که کرده بودم گفتم خب پس خدا ، من دیگه اصلا دستفروشی نمیرم و من طبق درخواستم میرم نقاشیامو به کافه و خونه هایا بیمارستانا نشون میدم تا نقاشی دیواری ،کار بگیرم

    و مدارم رو میخوام بالا ببری

    من تلاشمو میکنم خودت داری میبینی ، ایمانی بهم عطا کن که قدم بردارم و متوقف نشم یا نمونم تو دستفروشی و مدارم رو میخوام تغییر بدم

    آیه آخر این بود

    إِنَّ ٱللَّهَ عِندَهُۥ عِلۡمُ ٱلسَّاعَهِ وَیُنَزِّلُ ٱلۡغَیۡثَ وَیَعۡلَمُ مَا فِی ٱلۡأَرۡحَامِۖ وَمَا تَدۡرِی نَفۡسٞ مَّاذَا تَکۡسِبُ غَدٗاۖ وَمَا تَدۡرِی نَفۡسُۢ بِأَیِّ أَرۡضٖ تَمُوتُۚ إِنَّ ٱللَّهَ عَلِیمٌ خَبِیرُۢ 34

    یقیناً خداست که دانش قیامت فقط نزد اوست، و باران را نازل مى کند، و آنچه را در رحم هاست مى داند؛ و هیچ کس نمى داند فردا چه چیزى به دست مى آورد، و هیچ کس نمى داند در چه سرزمینى مى میرد؛ بى تردید خدا دانا و آگاه است

    وقتی این رو خوندم و هیچ کس نمیداند فردا چه چیزی به دست می آورد

    مثل چراغی روشن شد برام و گفتم تو داری تلاش میکنی و مسیرت رو میری ،هیچی نباید بری فقط ساکت باشی و سعیتو بکنی تا کنترل کنی ذهنت رو تا خدا باقی کارارو برات انجام بده ک چه میدونی فردا چی قراره برات رخ بده

    پس از لحظه ات لذت رو ببر

    و سعی کردم احساسم رو خوب کنم و باخدا حرف زدم و منتظر موندم تا قطار بیاد و وقتی اومد و من برگشتم خونه

    تو راه داشتم از اینستاگرام فایلای تیکه ای رو نگاه میکردم

    یهویی یه عکس توجهمو جلب کرد

    یه دختر نشسته بود و بارون میبارید و درست بالای سرش سنگ معلق بود

    رفتم نگاه کنم دیدم داره میگه و نوشته مینویسه رو فیلم که

    هر اتفاقی که در زندگی شما افتاده ، همه بخشی از برنامه خداست

    تمام لحظات سختی که پشت سر گذاشتید داره شمارو به آدم بهتری تبدیل میکنه ، همگی برنامه خداست

    هر تجربه سختی که دارید داره شما رو برای اون چیزی که از خدا خواستید آماده میکنه

    و اگر نیاز دارید قوی شوید خدا شمارو قوی میکنه

    من دقیق یادم نیست هم خندیدم هم بغضم گرفت که خدا داشت باهام حرف میزد با این متن

    و من قبلش گریه کرده بودم و درخواستم رو گفته بودم به خدا که میخوام نقاشی دیواری سفارش بگیرم و کارم بزرگ تر بشه در مدار بالاتر از دستفروشی قرار بگیرم

    و تصمیم گرفتم که پل پشت سرمو خراب کنم و گفتم من دیگه دستفروشی رو نمیرم خدا

    خودت قدم بعدی رو بهم بگو

    یه حسی بهم میگفت تا وقتی هی از اینجا میری به اونجا و این پارک و اون نمایشگاه ،میمونی تو مدار دستفروشی

    باید قدم برداری و حرکت کنی تا بهت داده بشه و در مدار بالاتر قرار بگیری

    و گفتم خب منتظرم بهم بگی از این لحظه دیگه باتو

    خودتم تلاشامو میبینی

    که تو راه یهویی بهم گفته شد برو تو یه برگه بنویس که نقاشی دیواری تو اتاق بچه و نقاشی چهره انجام میدی و ببر به در خونه ها بچسبون حتی یهویی حس کردم باید ببرم به بیمارستانا برای دکترا و پرستارا نشون بدم

    یا هرجایی که میتونم برم رو برم و پخش کنم و شروع کنم تمام کارایی که تو این سال ها در پیج قبلیم کشیده بودم رو تو پیج جدید اینستاگرامم بذارم و شروع کنم به پخش کردن تبلیغ نقاشیام و اینکه چسبوندنشون به دیوارای شهر

    وقتی رسیدم خونه اول به خودم به بدنم گفتم بذار مهمدنی بدم و هندوانه خوردم و میوه و بستنی بعدش شروع کردم به نوشتن متن برای چاپ و طرح خاصی از رنگ و پالت که گفتم خدا تو بهم نشون بده چه عکسی باشه که یهویی بهم نشون داد و حدود 80 تا چاپ کردم رو کاغذ و وقتی چاپ میکردم یهویی باز بهم گفته شد حتی توی مترو میتونی به آدما بدی

    اینبار متفاوت تر

    قبلا نقاشیاتو میبردی ولی الان برگه هارو بده به آدما اونی که باید ببینه خودش میاد و سفارش میده بهت و خدا باقی کاراشو انجام میده برات

    تو فقط عمل کن و دیگه سریع تر قدم هاتو بردار

    و چشم گفتم و بعد چاپشون درست کردم و گذاشتم تا باخودم ببرم هرجا رفتم بیرون از خونه

    حتی بعدش گفته شد شهر آفتاب هم خواستی بری جگعه برو و به آدما پخش کن و بگو کاراتو ببینن

    و باقی رو بسپر به خدا

    من وقتی داشتم فکر میکردم یاد حرف استاد عباس منش افتادم که تو یکی از فایلا میگفت من وقتی میخواستم کارم رو گسترش بدم هی میخواستم تغییر بدم و نمیشد و بهم گعته شد تا وقتی فکرت تو ایران هست و گسترش کارت تو ایران ، به خواسته بزرگت که رفتن به خارج هست و کارای دیگه نخواهی رسید

    فکر کنم اینجوری گفتن استاد دقیق یادم نمونده

    ولی در ول این بود که اگر رها نکنی اینجا رو قدم بعدی بهت گفته نمیشه

    و استاد عباس منش تصمیم گرفته بودن که کلا هرچی دارن تو ایران بفروشن و برن

    بدون اینکه چیزی معلوم باشه

    من گفتم پس منم که درخواستمو کردم و گفتم دیگه نمیرم دستفروشی خدا راه رو نشونم داد و باید قدم هام رو بردارم تا بهم عطا کنه

    خیلی خوشحالم از اینکه امروز خدا هر لحظه هدایتم کرد

    وقتی خواستم اون فیلمی که درمورد قوی شدن بود متنشو بخونم اینجوری نوشته بود که

    وقتی از میان آتش رد شوی، نمی‌سوزی، و سختی‌ها به تو صدمه‌ای نخواهند زد

    خداوند فقط خدای آغاز نیست. او فقط خدای مرحله پایانی نیست، بلکه او خدای میانه راه نیز هست که دشوارترین مرحله رسیدن به هدف است.

    بنابراین، خداوند در میانه دشوارترین چالش ها در کنار ماست.

    چالش ها را می توان بخشی از روند رشد در نظر گرفت.

    وعده داده که چالش ها با این که موقتی هستند، اما موجب رشد روحانی و بلوغ شخصیت می شوند.

    با ایمان و تلاش پیگیر باشید، و درس های لازم را از دوران ها یاد بگیرید

    یاد ایمان حضرت ابراهیم افتادم که آتش براش گلستان شد گفتم طیبه سعی کن تا تلاش کنی که ایمانت رو در عمل نشون بدی

    و وقتی دوباره فکر میکنم میبینم که خدا با اون گریه ای که کردم میخواست من رشد کنم درخواستی که کردم رو عمیقا بخوام براش تلاش کنم

    و تمام سعیمو میکنم و میدونم خدایی که تو این مدت که پا تو مسیر آگاهی گذاشتم و بی نهایت کمکم کرد با اینکه من نیم قدم برداشتم ولی هزاران قدم برام برداشت همون خدا بازهم کمکم میکنه

    و ازش بارها طلب بخشش کردم امروز که اگر گریه کردم ناسپاسی کردم و یا شرک ورزیدم و میدونم که میبخشه انقدر بزرگه که وقتی میگم ببخش یه صدایی میشنوم میگه بخشیدمت تو فقط به مسیرت ادامه بده

    بی نهایت سپاسگزارم خدای من رب ماچ ماچی من

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای: