ریشه جذب ناخواسته ها و راهکاری برای تغییر آن - صفحه 43
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2022/06/abasmanesh-6.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2022-06-22 05:43:102022-06-30 21:17:16ریشه جذب ناخواسته ها و راهکاری برای تغییر آنشاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام استاد جانم .
من شغلم شیفتیه .و هر روز که میرم خونه .اونقدر از بدی شیفت میگم ،اونقدر از بدی همکاران میگم و اونقدر از خستگیم و مریضیم میگم که فرد مقابل میگه دیگه نرو سرکار .
باید آگاهانه یاد بگیرم که نباید در مورد بیماری در مورد. بیپولی صبحت کنیم چون اونا رو جذب زندگیم میکنم .پس چکار کنم ؟!
ناشنوا باشم در مقابل درد و دل مردم .و لال باش زمانی که به زبانت میاد از ناخواسته ها حرف بزنی
اینطور اون ها ضعیف میشن و از بین می ره ن.
سلام استاد جان .امروز من قول میدهم که دیگه اصلا اصلا نذارم کسی بفهمه بیمارم.راستش من توی کار خیلی دنبال تایید شدن توسط همکارام هستم .
و اونقدر تند تند و زیاد بالاسر مریضا هستم و میرم که کمر درد میگیرم .و الان این کمر درد جزیی رو بال و پر دادم و رفتم دکتر و استعلاجی گرفتم .و الان که اومدم سر کار کمر بند بستم و به بقیه در مورد بیماری آم صحبت کردم .که اره من کمرم فرانسه اینطوریه اونطوریه که حتی خودم باورم شد .با اینکه ام ار ای سالمی دارم خدا رو شکر .
این از اینجا نشات میگرفت که من از کار خسته شده بودم و خواستم از شیفت در برم و الان دارم برای خودم بیماری میسازم .با اینکه اگه نه تنها کمرم بلکه کل بدنم رو بگردی همه جا سالمه .
پس جای اینکه بیماری رو گسترش بدی برو ورزش کن و عضلاتت رو تقویت کن .روی باورهات کار کن .روی بدبختی ها تمرکز نکن .صحبت نکن .درد مورد مشکلات صحبت نکن .
ما مسیول وضعیت سلامتی ،ثروت ،روابط ،عزت نفس خودمان هستیم و هیچکس مسیول وضعیت ما نیس.
امروز هدایت شدم که دوباره از اول روی باورهام مخصوصا محصول عزت نفس کار کنم و لذت ببرم و لوول جدیدی از عزت نفس رو پیدا کنم در خودم و درک بهتر و بالاتری ازش پیدا کنم .
به نام خدای زیبا آفرینم
درود بر شما بزرگوار و خدا منش استاد عزیزم آقای عباس منش و مریم جان همراه همیشگی و مهربون شما.
خدا قوت
استاد دقیقن درسته و این قانون خیلی خوب کار
میکنه که قدیمی ترها به ما به اسم «تلقین کردن» یاد داده بودند.
همیشه به یاد دارم که میگفتن به خودت تلقین نکن که حالت بده یا به خودت تلقین نکن که….
استاد در مورد اینکه فرمودین اگه به بچه یاد داده بشه که حالش چون بده ما بهش توجه میکنیم می توانم بارز بگم دقیقن همینطوره .
پسر من که معجزه ی بزرگ زندگی من و آرزوی چهارده ساله من است که الان با قوانینی که از شما یاد گرفتم،توانستم این آرزو رو آگاهانه به تجربه واقعی در زندگیم تبدیل کنم ،با اینکه فقط نوزده ماه داره اما چون در سه ماهگی از پدرش آنفولانزای خوکی را گرفت و به شدت چند وقتی گرفتارش بود و چون سنش کم بود دکتر اجازه ی دادن هیچ دارویی به جز تب بر نداده بود و هر بار که سرفه های شدید داشت من این جمله رو میگفتم (محکم تو سینه ی خودم میزدم و با صدای بلند میگفتم آخ قلبم ،مامان بمیرم برات) و الان با این که اون زمان از نظر یادگیری سن بسیار کمی بوده اما خوب یاد گرفته که از این راه توجه من رو جذب کنه .
گاهی بی دلیل و گاهی وقتی آب می خوره و یه اتفاق ساده و معمولی می افته آب تو گلوش میپره باعث میشه که ناخوداگاه سرفه کنه اما بعد سرفه هاش رو شدیدتر و بلند تر میکنه با نگاهش منو دنبال میکنه که آیا من بهش توجه میکنم و هنوز اون جمله ها را میگم یا نه️که البته تا همین چند لحظه قبل که فایل شما را بخام گوش بدم این کار رو میکردم و الان به بعد با گرفتن این آگاهی این کار را تکرار نخواهم کرد که به او آسیب بزنم .
و در مورد خودم هم باید بگم قطعن که همین طور بوده و قطعن که همه ی ما در بچگی از از هر راهی برای اینکه مورد توجه مادر ،پدر و خانواده و بزرگتر ها،معلمان و….. قرار بگیریم استفاده میکردیم که خود من هم یکی از آن بچه هام
استاد من سال ها بود که درگیر این موضوع بودم چرا و واقعن چرا؟!
با اینکه هفت فرزند یک خانواده بودیم و با اینکه من دلسوزتر ،ومهربانتر و حرف گوش کن تر بودم اما بیشتر از همه، من از طرف مادرم مورد کتک و دعوا شدن قرار میگرفتم و الان با شنیدن حرف های شما دلیلش رو پیدا کردم و اون چیزی نبود جز اینکه من وقتی کتک میخورم و اگه تو اون دعوا آسیب جسمی میدیدم مثل کنده شدن موهام و…. بیشتر مورد محبت و لطف مادربزرگم قرار میگرفتم و بدون اینکه آگاه باشم خود من باعث به وجود اومدن اون دعوا با مادرم میشده ام تا مادربزرگم مرا بیشتر دوست داشته باشد و قاطعانه میتونم بگم هیچ و هیچ دلیل دیگری نمی تواند باشد جز جذب انرژی که به من توجه بشه حتی اگه به من آسیب جسمی شدید زده بشه و بارها و بارها و بارها من شکستگی ،پارگی و بخیه داشتم در نقاط بدنم نه از طرف مادرم بلکه تو بازی یا بدون هیچ دلیلی برای من اتفاق هایی افتاده بوده است که من آسیب جدی خوردم و هر بار که دچار آسیب میشدم حتی، بیشتر مورد توجه همسایه های محله مان در میآمدم چه برسد به خانواده و خواهران و برادرانم و الان متوجه شدم که این اتفاق ها را جهان هستی با قانون (جذب و توجه) برای من رقم میزده است.
و این را هم باید بگم که من آگاهانه با دوره های شما ،کلمات پر از عشق شما که هر بار گوش دادم جز عشق به بالاترین انرژی هستی( خداوند یکتا) چیزی نشنیدم ،توانستم با تلقین کردن با نقش بازی کردن و با توجه به چیزی که میخاستم تا آن را داشته باشم، آرزوی چندین ساله خودم را به واقعیت تبدیل کنم.
قبل از بارداریم وقتی سفری به ایران و پیش خانواده و عزیزانم داشتم برای دیدن تک تک خانواده ام این نقش را بازی کردم و شکمم رو به عمد جلو می آوردم و مثل زنان باردار راه میرفتم و میگفتم که من باردارم ،آنقدر خوب این نقش را بازی میکردم که ساعتها هم میگذشت هیچ کس متوجه دروغم نمیشد و حتی خودم هم باورم میشد که من باردارم و از خوشحالی گریه میکردم.
و بعد از فقط یک ماه از اون ماجرا با اینکه دکتر به من دوره ی سه ماه تجویز دارو داشت تا باردار شوم ، باردار شدم 🫠
قانون تلقین هم مثل تمام قوانین دیگر جهان هستی ،هم میتونه مثبت باشه و در جهت جذب آرزوهایمان عمل کند و هم منفی و در جهت جذب ناخواسته ها…..
و این خود ما هستیم که می تونیم انتخاب کنیم کجا و چطور ازش استفاده کنیم .
و خدا رو شکر که من آکاهانه در مسیر مثبت ازش استفاده کردم
مثل همیشه باید بگم عاشقتونم و آرزوم اینه که بتونم با پسرم از نزدیک ببینمتون و آرزوی قشنگی که الان دارمش رو و مدیون راهنمایی ها و دوره های پر از عشق شماس رو بهتون نشان بدم .
روی ماه هر دو بزرگوار رو میبوسم و به خدای مهربان تان میسپارمتان.
به امید دیدار آرامش من
سلام و درود بر بانوی خوش قریحه و با اراده
خیلی لذت بردم از نوشته زیبا و صادقانه تون
بخصوص اونجا که از قدرت تلقین و نقش بازی کردن گفتین، خیلی الهام گرفتم از این ایده جالب
به نظرم این روش واقعا میتونه بهترین نماد تجسم و تصور بودن در موقعیت هدف و در نتیجه احساس خوب رسیدن به خواسته باشه، و این حد از احساس به هراه باورهای خوب حتما و حتما خواسته رو محقق میکنه
آفرین به شما واقعا از صمیم قلب تحسینتون میکنم
سعی میکنم بتونم از این ایده خوب و الهی الگو برای خودم بسازم
پیروز و پایدار و تندرست باشید با آرزوی زیبای کوچولوتون
به نام الله یکتا
چقدر میشه درس گرفت از اون مثالی که زدی در مورد رفتار مادر و مادربزرگت با خودت،میشه توی تک تک مسائلمون دید رد پاش رو…
خودمون رو ضعیف نشون میدیم تا بقیه بهمون رحم کنند و یا کاری به کارمون نداشته باشند و جلب توجه میکنم با احساس قربانی شدن، که ریشه اش از شرک و عدم احساس لیاقت میاد
و چقدر عالی گفتی زمانی رو که ادای باردار بودن رو درمیاوردی و طبق قانون که براش مهم نیست تو چی میخوای و فرکانست مهمه،با تکرار اون کار باور پذیر شد و زودتر از موعد باردار شدی و چقدر بیشتر آدم باور میکنه که این قوانین کار میکنن و نیازی نیست به کسی باج بدی و یا بترسی چون قدرت رو خدا به خودمون داده،فقط باید باور کنیم که شدنیه و طوری زندگی کنیم که انگار الان به اون خواسته رسیدیم…
ممنونم ازت بابت تجربیات با ارزشت که بیانشون کردی
خدایا شکرت
سلام استاد عزیزم
سلام خانم شایسته
و سلام خانواده بهشتی
استاد ازتون ممنون
خدایا سپاسگزارم که توی این خانواده هستم و دارم روز به روز بیشتر قوانین رو میفهمم
استاد من ی مثال خیلی واضح دارم در این مورد
از پارسال، اول بهار آلرژی میگیرم، این چند روز شدید سرفه میکردم و آبریزش شدید داشتم
طبق قولی که به خودم دادم هرچی خانواده گفتتن برو دکتر یا قرص بخور گوش ندادم
پریروز شروع کردم به ماسک زدن که مثلا این گرده های درختا وارد سینم نشه و کمتر میومدم بیرون و رفتم داخل ی عطاری و جوشوندنی گرفتم و شروع کردم به استفاده کردن
استاد دیگه خودتون میدونید چی شد..
پریشب خیلی حالم بدتر شد و از بس سرفه کردم اصلا خوابم نبرد
دیروز همش داشتم پیش خوردم یادآوری میکردم که من دارم از قانون جذب استفاده میکنم و چرا حالم خوب نمیشه و به هزارتا چیز شک کردم
تا اینکه دیروز ی سرچی داخل سایت زدم و این فایل رو دیدم..واقعا از ته دل حس کردم خیلی جای کار دارم و من فقط زبونی دارم به گفته های شما عمل میکنم..بعدش با خودم فکر کردم و واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم و یاد حرف شما افتادم که گفتید اول شروع کن، بقیه مسیر بهت نشون داده میشه.
بعدش بدون ماسک زدم بیرون به بهونه پیاده روی و از مسیر هایی میرفتم که بیشتر درخت داشته باشه و نفس عمیق میکشیدم و البته کلی جمله مثبت در مورد به دست آوردن سلامتیم و شادی و سرحالیم با خودم تکرار میکردم
ی کار دیگه هم که از خودتون یاد گرفتم انجام دادم
اینکه پیش خودم تصور کردم که دلیل این مریضی ی سری پرز داخل گلو و سینمه.. و آب جوشیده و مخصوصا موز و عسل این پرزارو از بین میبره..
هر موقع شدید سرفه میکردم ی تکه موز میخوردم..
بعدشم که اومدم خونه پنجره هارو باز کردم و هرچی که توی این مدت مراعات میکردم و نمیخوردم رو شروع کردم به خوردن مثل بستنی
استاد من دیشب ی دو سه بار بیدار شدم ولی حالم نسبت به پریشب هزار بار بهتر بود و البته هر موقع بیدار میشدم ی کم موز یا عسل میخوردم و بعدش تخت میخوابیدم
حالا هم خداروشکر حالم خیلی بهتره و میدونم الان دیگه لحظات آخر این بیماری هست و داره کامل از بین میره..
استاد ما خیلی مخلصیم
واقعا توی مسیر داریم ازتون یاد میگیریم
این شاید مثال کوچکی باشه ولی تجربه بزرگی بهم دادم..
یاد گرفتم اصلا در مورد مشکلات صحبت نکنم و بهشون قدرت ندم، یاد گرفتم مهم شروع کردنه و بقیه مسیر رو خدا نشون میده..یادگرفتم اگه برای پسرم مشکلی پیش اومد چطور باهاش رفتار کنم..یادگرفتم ایمانی که عمل نیاورد حرف مفت است..
هر کجا هستید در پناه الله یکتا شاد، سالم، ثروتمند و سعادتمند باشید در دنیا و آخرت
سلام دوست عزیز.برات. آرزوی سلامتی میکنم.چه. کسی فک میکرد ما غیراگاهانه بیماری رو به خودمون جذب میکنیم .به خاطر جلب توجه و کمبود اعتماد به نفس خودمون رو بیمار میکنیم .
قانون چیه؟تمرکز ما روی هر چی باشه به سمت همون هدایت میشویم .پس باید مراقب باشیم در مورد چی فک میکنیم و صحبت میکنیم
بیاییم یک بار برای همیشه تصمیم بگیریم سلامت باشیم و توی حالت سلامتی ارزشمند هستیم و بیشتر به درد محیط اطرافمان میخوریم و دیگران را به درد سر نمیدازیم.و پولمون جای اینکه خرج بیماری بشه خرج خوشی و لذت بردن از نعمت های خداوند میشود .
خدایا ما را هدایت کن به سلامتی و عشق و لذت و ثروت ممنونیم آزت.
به نام الله یکتا
چند روز پیش یه کامنتی رو از یکی از دوستان خوندم در مورد اینکه باور کرده بود که بدنش قدرت بهبود رو بدون هیچ دارویی داره و گفت چندین ساله که مریض نشده و اگرم سرماخورده هیچ آبلیمو عسلی هم نخورده و اجازه داده بدنش تکاملش رو طی کنه و خودش خودش رو بهبود بده و باور داشت که بدنش داروخانه است
من دقیقا فردای اون روزی که این کامنت رو خوندم گلو درد شدید گرفتم و (اینو بگم من شاید توی این چهار پنج سال فقط چهار پنج بار مریض شدم و اونم سرماخوردگی بوده که البته کارم به دکتر کشیده شده) به خودم گفتم اگه بدن اون داروخونه است بدن منم داروخونه است و نه تنها به هیچکس هیچی نگفتم، به خودم گفتم ببین من تحت هیچ شرایطی دکتر نمیرم و اتفاقا همه چی میخورم و خودش خوب میشه و نیازی به هیچ پرهیز غذایی ندارم
به طرز جادویی بعد از دو سه روز کاملا خوب شدم بدون هیچ پرهیز و دارویی و باور پذیرتر شد برام اینکه به ناخواسته ها توجه نکنم و به خواست هام توجه کنم و اصلا یادم رفته بود توی اون چند روز که گلوم درد میکرد و هر از گاهی یادم میومد که من یه گلو دردی هم داشتما کجا رفت!!!!…خداوند رو هزاران بار شکر بابت این قدرتی که به من داده است و ممنون از شما بابت این تجربه ای که نوشتی که باور من رو قویتر کرد….
خدایا شکرت
به نام انرژی قدرتمندی که بیشتر از خودم به ثروتمندی و خوشبختی من در هر دو جهان مشتاق و مصر است
و قدرت خلقکنندگی تمام اتفاقات زندگیم را به دست باورهای خودم داده
تا بتونم از راههای لذتبخش و آسان به تمام آرزوها و زندگی رویاییام برسم
به نام سیستمی قانونمند و خالقی قدرتمند که از رگ گردن به من نزدیکتر است
و جهانی سرشار از عشق و فراوانی و نعمت و فرصت و ثروت و خوبی و زیبایی و آدمهای خوب را به بینهایت مقدار آفریده
و من را نیز موجودی بسیار عزتمند و ارزشمند خلق کرده که لیاقت تجربه همه نعمتهایش را دارد.
*
سلام به تمام:
آدم های خوب دنیا در تمام دوران ها
خوبیهای کوچک و بزرگ
خوشبختی و آرامش
موفقیت و ثروتمندی
تجربههای فوقالعاده و ناب
لذتهای متنوع و وصفنشدنی
سلامتی و زیبایی
آسایش و رفاه
آبرومندی و عزتمندی
عشق و محبت و وفاداری
صداقت و درستی
موفقیت و رشد و پیشرفت
هدایتهای خداوند
سعادتمندی و عاقبت به خیری
*
– اگر به خاطر قدری جلب توجه و محبت از دیگران، در مورد مشکلات با آنها صحبت کنیم، متاسفانه داریم به خداوند میگیم که از این مشکلات به ما بیشتر بده، چون به ما کمک میکنه که توجهی که میخوایم رو بدست بیاریم.
– ما نه تنها نباید در مورد مشکلات با دیگران صحبت کنیم بلکه نباید در مورد آنها با خدا هم صحبت کنیم. اصلا توجه کردن به مشکلات به هر طریقی و صحبت کردن در موردشون با هر کسی، اشتباه است.
(توی جلسه “باورهای ثروتساز امام علی در نامه 31 به امام حسن”، و یکسری جلسات دیگه، استاد عباسمن به این نکته اشاره کردند که در مورد خواستههاتون با خدا صحبت کنید نه ناخواستهها؛ همچنین وقتی از خداوند درخواست میکنید نباید با گریه و زاری و ناراحتی باشه، اتفاقا خواستههاتون رو با خوشحالی به خدا بگین که اینکار نشاندهنده اطمینان، یقین و ایمان واقعی و قلبی شما به قدرت خداوند هست. همچنین اصلا با کسی در مورد مسائل و مشکلاتتون درد و دل نکنید و حتی به درد و دل و مشکلات دیگران هم گوش نکنید؛ چراکه در هر دو حالت فرکانس خوبی به جهان ارسال نمیکنید و اتفاقا توجهتون میره سمت ناخواستهها.)
– بنابراین اگر در مورد هر چیز ناجالبی با دیگران صحبت کنیم، داریم به افزایش اون مشکل در زندگیمون کمک میکنیم. پس در هر شرایطی بگو حالم عالیه، اوضاع خوبه، همه چی ردیفه… تمام.
– به هر چیزی توجه کنیم، به سمت همان چیز هدایت میشویم و از جنس همان اتفاق، وارد زندگی ما میشود.
– اگر هم میخواهیم جلب توجه کنیم، از چیزی توجه جلب کنیم که به ما کمک میکند و قدرت میدهد.
– حتی نخواه که بدبختی و مشکلات دیگران را هم بشنوی؛ نه دنبال سنگ صبور بگرد و نه سنگ صبور کسی باش.
(شاید در ظاهر اینطور بنظر بیاد که چقدر سنگدلم که نمیخوام به درد و دل کسی که معمولا از نزدیکان یا دوستانم خواهد بود گوش بدم؛ اما یکم که بیشتر به این موضوع فکر میکنم، میبینم اتفاقا من نه تنها این کار رو برای خودم میکنم بلکه دارم به اون شخص هم لطف میکنم و فرصت توجه و تمرکز روی مشکلات رو ازش میگیرم. دست کم وقتی پیش منه نمیتونه به ابراز احساسات منفی بپردازه.)
– جهان داره با افکار، باورها و کانون توجه ما کار میکند؛ در نتیجه، چیزی وارد زندگی ما میشود که داریم بهش توجه میکنیم، خواه با صحبت کردن، نوشتن، فکر کردن و یا هر شیوه دیگری.
– جهان کاری ندارد که ما از مشکلات خوشمون میاد یا نه؛ همین که میبینه بهشون داریم توجه میکنیم، اونها رو وارد زندگیمون میکنه.
– اگه حالت بده، چه جسمی چه روحی، نزار کسی بفهمه حالت بده.
– اگه میخوای مشکلاتت بیشتر نشه، در موردش صحبت نکن.
– توی هر شرایط سختی هم که قرار داری، از زاویهای به زندگیت نگاه کن که بتونی نعمتها، فرصتها و زیباییها رو ببینی و بتونی بخاطرش سپاسگزار باشی.
*
حدودا 15 سال پیش وقتی سال اول دانشگاه بودم، دچار ی بیماری تقریبا خطرناک شدم. البته اون زمان با استاد عباسمنش و قانونهای جهان هستی آشنایی بخصوصی نداشتم. ولی از زمانی که مدرسه میرفتم با این موضوع آشنا بودم که به سراغ هر چیزی بری، اون چیز وارد زندگیت میشه، که فکر کنم این قضیه رو هم بواسطه فیلمهایی که میدیدم بدست آورده بودم. حالا نکته اینجاست که همون زمان هم که مریض شدم، خدا شاهده کاملا به این موضوع واقف بودم که خودم این بیماری رو جذب کردم. حالا بنظرتون چطور؟! راستش من ی خواهر بزرگتر دارم که جثهاش از من ریزتره و لاغرتره، و در واقع اون ظاهر نرمال و میزونی داره و این من هستم که قدم رعناست :) و کلا درشتتر هستم و ظاهرم طوری بود که کسی فکر میکرد من هیچوقت مریض نمیشم و خیلی قویام. حتی خودمم همین فکر رو داشتم که خیلی بدن قوی دارم. حالا خواهر من از قدیم همیشه زود به زود بیمار میشد، منظورم اینه تا تقی به توقی میخورد خواهرم یا سردرد داشت یا دل درد یا ضعف، نمیدونم دقیقا ولی مثلا فرض کنید هر دو ماه میرفت سرم میخورد. حالا هر کی هم ما رو میدید میگفت تو حق ابجی بزرگت رو خوردی، تو چرا فلانی، بهمانی… یادمه بچه مدرسهای بودم، خواهرم زیر سرم بود و برادرم رفت ی عالمه کمپوت و چیزهای مختلف براش خرید و بقیه هم مثه پروانه دورش میچرخیدن. حالا از اونجایی که من بچه بودم و شکمو و عاشق چیزهای شیرین و از طرفی دلم میخواست ی بار هم که شده این میزان توجه رو یکجا از همه افراد خانواده دریافت کنم و بیشتر از همیشه نازمو بخرن :) تو دلم گفتم، ای کاش منم یک بار مریض بشم همه بیان اینطور دور و برم و برام چیز میز بخرن. خدا شاهده دقیقا کلماتی که تو ذهنم گفتم یادمه. اون گفتگوهای ذهنی، اون احساس، اون فرکانس بالاخره کار خودشو کرد؛ چون از ته دل خواستم و واقعا احساسم در مورد خواستن این خواسته، خالص بود.
البته اینو بگم که خدا رو هزار بار شکر، من خانواده فوقالعاده عالی و مهربونی داشتم و دارم. همیشه هوامو داشتن، همه جوره ساپورتم کردن و خانواده فوقالعادهام یکی از بزرگترین نعمتهایی هست که خداوند به من مرحمت داشته و به من بخشیده؛ ولی قضیه اینه من خیلی لوس تشریف داشتم و همیشه باید یکی نازمو میکشید :) بچه بودم دیگه، الان واقعا خندم میگیره از کارم. خلاصه احساس کردم لازمه اینو بگم ی وقت فکر نکنین من کوزت خانواده بودم و کسی به من اهمیت نمیداد، اتفاقا من زندگی خیلی خیلی خوبی داشتم :)
این قضیه تقریبا مال 20 سال پیش بود. گذشت و گذشت تا اینکه فکر کنم ترم 2 یا 3 دانشگاه بودم که به طرز عجیبی، که دلیل اصلی وقوعش هم دقیقا مشخص نشد، بدن من دچار عفونت باکتریایی شد و این بیماری در چهره من رخ نشون داد و زد جلوبندی چهرمو آورد پایین :)
شوخی کردم :) حالا نه به این شدت ولی تقریبا یک طرف صورتم خصوصا اطراف چشم راستم باد کرد، رنگش بنفش شد، انگار یکی زده باشه منو :) البته این ظاهر قضیه بود و غدد لنفاوی ناحیه سر و گردنم به علت وخامت اوضاع، ورم کرده بودن، درد میکردند و یادمه اخی بدن نازنینم از بس مریض نشده بود، اون زمان هر چی داشت رو کرده بود تا منو نجات بده؛ (به خاطر همین من همینجا از تک تک سلولهای بدنم ممنونم که تلاش کردن و زنده نگهم داشتن، خدایا شکرت به خاطر این بدن قوی و زیبا که به امانت دادی دستم.)
خلاصه، دکتر من که ی خانوم فوقالعاده خوب و مهربون بود و امیدوارم هر جا که هست صحیح و سلامت باشه، به برادرم گفت که احتمال داره کار به جراحی و شکاف ی جاهایی از سر یا جمجمه برسه، چون عفونت زیاده تو ناحیه سر و خطر مننژیت هست و از این چیزها. بخوام براتون تعریف کنما دقیقا میتونم اون هفته که کمکم داشتم مریض میشدم رو تا دوران بستری و حتی بعدش با جزئیات فراوان بگم ولی توی مجال این کامنت نمیگنجه. حالا به هر جهت، من بستری شدم و همش زیر سرم بودم و حتی از بس یکسره سرم و آنتی بیوتیک به من تزریق میکردند دیگه دستهام درد گرفته بودن. توی این بیمار شدن، من خیلی چیزها تجربه کردم؛ سوار آمبولانس شدم، سیتی اسکن رفتم، با ویلچر منو بردن برای سونوگرافی ناحیه گردن… کلی آمپول، قرص، دارو، آزمایش، سرم… میدونین من دقیقا به خواسته ناجالبم رسیدم. بیمار شدم، توجه زیادی به سمت من اومد، نه تنها مادرم، برادرهام و خواهرم، بلکه کلی دوست و آشنا و فامیل به عیادت من هم اومدن. ی چیز جالبه دیگه، یادتونه گفتم عاشق شیرینی بودم؟ بیماری من طوری بود که دکتر گفت فقط باید چیزهای شیرین بخورم. به همین خاطر، برادرم برام به معنای واقعی کلمه، یک عالمه کمپوت و آبمیوه و میوههای جورواجور شیرین خرید، حتی اجازه داشتم شیرینی بخورم توی دوران بیماری :) میتونید تصورش رو بکنین چه کیفی داشتم میکردم؟ :)
تازه از بس هر کی میاومد و برام کمپوت و موز و پایسیب و… این چیزا میآوردن که دیگه آخراش داشت حالم از هر چی چیز شیرینه به هم میخورد، البته این حس زیاد طول نکشید :)
خلاصه، من این داستان بیماریمو از این جهت براتون بیان کردم که بگم، خودم دستی دستی با افکار و فرکانسم خودمو مریض کردم و به همین سادگی ی ناخواستهای رو جذب کردم، اون هم به دلیل جلب توجه بیشتر.
اما حالا میخوام ی قسمتهای دیگهای از این دوران بیماریم رو براتون تعریف کنم تا بگم چجوری با عدم تمرکز روی بیماری و اعراض از اون، ورق برام برگشت. (البته اون زمان اصلا در مورد این قانون نمیدونستم و کلا این تو خونه منه که وسط بحران هم یکم شوخطبع باشم یا اگر هم نتونم شوخ طبعی بکنم، ی کارهایی انجام بدم که ربطی به اون مشکل یا بحران نداره، یعنی کلا کودک درونم فعال میشه و مثلا یکسری از اولویتهام تغییر میکنه. احتمالا منظورم رو نتونسته باشم خوب برسونم ولی اشکال نداره، اصل داستان رو لطفا همراه من باش دوست نادیده و زیبای من :)
اون روز اول که دکتر گفت باید بستری بشم و جراحی و… من ناخودآگاه کلی گریه کردم، تازه متوجه شدم چه گندی زدم با افکارم :) همون زمان، برادر عزیزتر از جانم (که تا پایان عمر ممنون حمایتها و زحماتش هستم چونکه همیشه هوامو داشته و مثل ی پدر دلسوز و فداکار، کمکم کرده تا پیشرفت کنم) سریع برام ی اتاق ایزوله فراهم کرد تا توی دوران بستری بودن راحت باشم. یادم نیست ولی فک کنم یک روز گذشت و از فرداش، من واقعیم خودشو بروز داد :)
اتاق که کاملا در اختیار من بود، میگفتم همراهم پنجره اتاق رو باز کنه، پرده رو هم تا اندازهای بکشه تا نمای زیبای بیرون رو ببینم، چون توی طبقه بالا هم بودم، اینجوری ساختمونهای بزرگ و قله کوهها رو میتونستم یکم ببینم، همچنین دوست داشتم هوای اتاق هم پیوسته تازه بشه.
از اون طرف تلویزیون روشن میکردم فیلم میدیدم، اتفاقا یادمه یکی از فیلمهای موردعلاقم رو تلویزیون داشت میزاشت که خیلی دوست داشتم ببینمش. از اون ور با اینکه صورتم ی وری بود و دستم بخاطر سرم سرویس شده بود، کتاب زبان جدیدی که خریده بودم رو داشتم ورق میزدم و یکم میخوندم. تازه از خوردن چیزهای شیرین نهایت لذت رو میبردم. حتی یادمه به برادرم گفتم از غذای بیمارستان خسته شدم (حالا غذاشون هم متنوع بود و هم خیلی خوب) و بهش گفتم میای پیتزا بخوریم :)) برادرم از دکتر پرسید و گفت اگه میل دارم بخورم، نمیدونست اشتهام اکی اکی بوده :)) خلاصه دیگه کار به جایی رسید که پرستارها میاومدن تو اتاق من، میگفتن این اتاق انگار اتاق هتله، انگار داره بهت خوش میگذره، انگار نه انگار بیمار هستی. انگار رفته بودم تعطیلات. یادمه یکی از پرستارها که جوون و باردار هم بود و با ماسک میاومد پیشم، بهم گفت چه خوبه میزاری پنجره باز باشه و هوای تازه بیاد توو. (امیدوارم اون زمان بچشو سالم به دنیا آورده باشه و خوشبخت باشن همشون). بالاخره بعد از 5 یا 6 روز دکتر که برای چندمین بار اومد پیشمون برای چکاپ وضعیت من، گفت نیازی به عمل جراحی نیست و عفونت رو شکست دادی، ولی فقط باید یکم دارو خوردن رو ادامه بدم و یکسری شرایط رو رعایت کنم، تازه اونم فقط برای ی مدت خیلی کوتاه تا حالم عالیه عالی بشه. این قضیه اینجا تموم شد و من درسم رو گرفتم. البته باید بگم الان که یادآوریش کردم، خیلی خیلی بهتر این درس رو یاد گرفتم.
اینکه افکار و باورهامون، شرایط و اتفاقات زندگیمون رو میسازند.
اینکه مهم نیست ی چیزی رو میخوای واقعا یا نمیخوای، مادامیکه بهش توجه میکنی و بهش اهمیت میدی، اون چیز وارد زندگیت میشه.
اینکه باید مراقب ورودیهای ذهنم باشم و مراقب باشم که دارم چه چیزی رو به زبون میارم و چه چیزی میخوام و چه فرکانسی به جهان ارسال میکنم.
اینکه قدرت گفتگوهای ذهنی و احساسم رو خیلی زیاد بدونم و حواسم باشه که از این قدرت در جهت رسیدن به خواستههای واقعی و درست و حسابی خودم استفاده کنم.
…
داشتم این خاطره رو مرور میکردم، ی جاهایی اشکم ریخت که دلایل مختلفی هم داره. اول از همه یاد خانواده و خصوصا برادرم افتادم که خدا میدونه چقدر برام زحمت کشید و با اینکه سرش شلوغ بود، منو یک روز هم تنها نزاشت و اون دوران و شرایط رو برام خیلی راحت کرد و منو میخندوند، به طوریکه الان از تنها دوران بستری شدنم توی بیمارستان، به عنوان یک خاطره خیلی شیرین یاد میکنم. همچنین یاد دوران شیرین دانشجوییم افتادم، یاد دوستام، یاد خاطرات شیرین خوابگاه و… افتادم، دلم برای همشون تنگ شد. یاد همشون به خیر. لازم دونستم که خدا رو برای تمام اون نعمتها و روزهای خوشی که داشتم، هزاران مرتبه شکر کنم.
میدونم طولانی شد کامنتم ولی ی ریز نگاهی هم به این موضوع بندازم که بارها و بارها شده من در مورد مشکلات یا چیزهای ناخواسته با دوستانم و یا حتی دیگرانی که صمیمیتی هم باهاشون نداشتم صحبت کردم و این کار باعث گسترش اون مشکل در زندگیم شده. من یادمه از مثلا 12 یا 13 سال پیش در مورد اضافه وزنم صحبت میکردم، مدام انرژی منفی میدادم، میگفتم من آب هم بخورم چاق میشم، دستپخت عالی خودمو خیلی دوست دارم، دیگه راه نداره، میگفتم من ژن چاقی رو دارم، از این چرت و پرتها و کلا شکوه میکردم و… حالا جالبه الان که به عکسهای اون موقع خودم نگاه میکنن میبینم خیلی هم خوب بودم، اگزاژره میکردم، یعنی اوضاع اونقدرها هم ناراحتکننده نبود و خیلی هم باید خدا رو شکر میکردم. اما حالا واقعا اضافه وزنی دارم که به رسیدگی نیاز داره، البته بازم جای شکرش باقیه که هنوز خوشتیپ، سلامت و زیبا هستم ولی خب، یکم باید روی خودم کار کنم.
ی مورد دیگه هم این هست که من از بچگی تا دوران دانشجویی فکر کنم، اره دقیقا تا زمان همون بستری شدنم، اصلا قرص نخورده بودم. شاید باورتون نشه ولی قرص خوردن رو بلد هم نبودم :) ولی ی دورانی شد برای تقویت پوست و مو، قرص میخوردم، هم از باکس قرصها که همشون خارجی بود خوشم میاومد و هم اینکه خدا رو گواه میگیرم، الان داره یادم میاد که بطور خیلی ظریفی وقتی قرص میخوردم، برای خودم تجسم میکردم که دارم قرصهای زیادی میخورم و انگار ی کسایی هم دارن بهم توجه میکنن و دلشون برام میسوزه. اصلا و ابدا کس خاصی هم مدنظرم نبود ولی برای خودم آیندهای با کلی قرصهای رنگارنگ و جورواجور رو تجسم ریزی کرده بودم. فکر کنم بتونید تصور کنید که چی شد! بله، کار به جایی رسید که بطور جدی دکتر رفتم، و دکتر بطور جدی برام کلی قرص مختلف نوشت که اکثرا هم خارجی بودن:)
البته من خیلی وقته که دیگه قرص نمیخورم و اگر قرار باشه ویتامینی چیزی بخورم، اصلا اونها رو روی میز یا دراور نمیچینم تا توی دید همه قرار بگیره؛ اتفاقا اونها رو توی کشو میزارم و اصلا مایل نیستم خودم رو مریض نشون بدم.
*
خدایا شکرت که باز هم امروز من رو متوجه آموزهها و نکات بسیار مهمی کردی که بتونم با درک اونها، به شخصیت ایدهآلی که برای خودم میخوام و زندگی رویایی و دلخواهم نزدیک و نزدیکتر بشم.
خدایا، من هر روز و هر شب، آمادگی دریافت برکات، نعمات، نکات و آگاهیهای بیشتر رو از جانب تو دارم و پیوسته از اینکه هدایتم میکنی تا آدم بهتری باشم و زندگی فوقالعادهای رو تجربه کنم، هزاران بار ازت ممنونم.
من باور دارم که انسانی ارزشمند و لایق هستم
که به دنیا آمده تا نقشی در گسترش این جهان زیبا و سخاوتمند داشته باشه،
و اثر بسیار خوبی از خودش به جا بزاره،
و برسم و داشته باشم و لذت ببرم و شکرگزار باشم،
و آخر کار، هم خودم از خودم راضی باشم،
و هم خدا از من خیلی راضی باشه.
سلام وقت بخیر
من چند سال پیش مریض شده بودم و مریضیم هم بخاطر این بود که دوست داشتم بقیه و مخصوصا مادرم بهم توجه کنه.
خلاصه خالم اینا اون روز اومده بودن خونمون و اتفاقا پسرخالم مریض بود
و مامانم خیلی بهش توجه میکردم یعنی به پسرخالم
میرفت براش میوه میاورد میرفت دارو میاورد و من خیلی حسودیم شده بود و همش میگفتم چرا مامانم به من توجه نمیکنه
موقع خداحافظی مهمونا بود که من زدم زیر گریه و حتی مهمونا هم فهمیدن و با همون حالت گریه گفتم تو به پسرخاله ام توجه میکنی ولی منو اصلا نمی بینی و یک حالت عقده خیلی بدی شده بود برام و الان میفهمم این قربانی شدن در من هم هست.
بعد اتفاقا چند روز پیش یک مریضی بدن درد جزئی گرفتم ولی به کسی چیزی نگفتم. یک روز دوشتم زنگ زده بود و با خودم فکر میکردم که ایا بهشون بگم که مریض شدم یا نه؟
ولی گفتم نه نگو بهشون. اونا تو ذهنشون از تو یک ادم قوی ساختن که هیچ مریض نمیشه این تصور ذهنی شون رو خراب نمیکنم
میخوام بگم اون موقع واسه غرور به کسی چیزی نگفتم ولی الان میفهمم که عه چقدر خوب کردم و من مریضیم حتی به 24 ساعت هم نکشید و خیلی سریع خوب شدم
باید قدرت حرفا رو بیشتر ازینا دونست
به نام خداوند بخشاینده ی موهبتها
سلام به استاد عزیز و مریم جان زیبا
در ارتباط با موضوع بسیار عالی این فایل
من میخوام دو تا تجربه رو اینجا به عنوان رد پا بگذارم
فرودین سال 1401 مادرم متوجه شدن که داخل سینشون یک برجستگی هست و خیلی نگران شدن و درواقع همه ی ما که به عنوان فرزند خیلی نگران شدیم ولی خوب تعطیلات عسد بود و دکتری نبود برای اینکه بخوایم بریم و مادرم مطمئن بشه ، تنها چیزی که تو اون زمان من از مادرم خواستم این بود که به هیچکس راجع به این موضوع چیزی نگه وقتی نمیدونیم چی هست که از زبان خودمون این بیماری رو جذب نکنیم حتی خواستم به برادرم هم نگه چیزی تا بعد از تعطیلات عید
بعد از تعطیلات وقتی رفتیم مادرم مامو گرافی کردن خوب دکترا گفتن بله همون هست و باید حتما جراحی بشن ، در این مدت من خواهر و برادر و مادرم رو دور هم جمع کردم و گفتم تمام فکرمون رو از این موضوع باید خارج کنیم وبگذاریم به صورت طبیعی این دوره بگذره و حتی از مادرم خواستم نه با مادرش و نه با خواهرش تا آخر این درمان حرفی بزنن
و من ازشون خواستم در این مدت فقط روی بیارن به کتابهای انگیزشی …
و مادر من حتی با دوره شیمی درمانی انقدر کم موهاشون ریخت که هیچکس تا پایان پرتو درمانی هیچ چیز متوجه نشد و درمان مادرم با باورهای جدید که براش ایجاد شد انقدر آسون و عالی برطرف شد که هنوز که هنوز خودش میگه جهت دهی فکرم باعث شد که من اصلا اذیت نشم ما واقعا بهش توجه نکردیم و رهاش کردیم حتی به گفته ی استاد من حتی با اینکه شاید گاهی قلبم درد میگرفت از درد استخوان های مادرم اما خیلی ساده باهاشون برخورد میکردم که مادرم سعی کنن خودشون هم خیلی توجه نکنن به این دردها .. یادمه میگفتم مامان به روزی فکر کن که دیگه تموم شده و تو خوووشحالی و راحت و حتی یک روز این درد ها رو هم یادت نمیاد
خداروشکر که با بی توجهی این مریضی دور شد ازشون
یک تجربه ی دیگه از یکی از دوستانم دارم در ارتباط با رابطه اش با همسرش ، این بنده خدا اول اینکه به نظر من ازدواج رو نپذیرفته بودن که چه تعهداتی هست و یا این که خوب قطعا این دوران با دوران مجردی فرق هایی داره ولی از وقتی کوچکترین مشکلی بین خودش و همسرش پسش اومد شروع کرد از ریزترین مشکلات رو به همه گفتن تاااا همه چی ، این بنده خدا تو این شرایط دنبال کار میگشت و همسر من با شرکتشون صحبت کرد که بتونه دوستم جایی مشغول بشه و دوست من روز اولی که وارد شرکت شد تا منشی شرکت مشکلات بین خودش و همسرش رو میدونست هرجا نیشست میگفت و روز به روز زندگیش بدتر و بدتر شد تا جایی که حتی جو شرکت به گفته همسرم اصلا متلاشی شده بود همه فکرای دیگه کرده بودن راجع به بنده خدا و به خاطر رفتار خودش مدام مورد قضاوت دیگران قرار میگرفت تا جایی که محیط شرکت برای خودش نفس گیر شده بود و بعد از 3 ما شرکت یه جورایی خواست که دیگه بره ، انقدر توجه کرده بود به مشکلاتش و راجع بهش صحبت کرده بود که یادمه یهو همسرش به مدت یک ماه رفت و این دوستم تنها زندگی میکرد تا اینکه یه روز تصمیم گرفت راجع به این موضوع با هیچکس حرف نزنه و رها کرد و سپرد به خداوند ، که با بی توجهی به این موضوع الان چند ماهی هست که دوباره با کلی انگیزه خواستن در کنار هم زندگی کنن
واقعا توجه کردن به هر چیزی از همون جنس رو وارد زندگیمون میکنه
ممنونم استاد بابت این فایل و این آگاهی ها
حتی توجه نکردن به مریضی فرزندانمون عالی بود این آگاهی برای من
به نام خدای مهربان
عرض سلام و ادب خدمت استاد عزیزم و بانو شایسته عزیز
چقدر این حرف شما درسته که (( توجه کردن به بیماری ای که داری باعث میشه اون بیماری تدوام پیدا کنه ))
من دو مورد مثال واضح دارم که این رو تایید کرد برام؛
اولیش همین دیشب بود که توی جشن تولد پدرم ، خواهرم میخاست با فندک شمعای روی کیک رو روشن کنه و برای یکیش به مشکل خورد و من فندک رو ازش گرفتم تا اون یدونه شمع رو هم روشن کنم ولی از جایی از فندک گرفتم که باعث شد انگشت شستم بسوزه
ولی من اون موقع حتی جیکمم در نیومد و نخاستم جو عوض شه توی تولد و همچنین بخاطر همون خواهرم چون بشدت همین اخلاق رو داره که موقع بیماری عزیزان نزدیکش قربون صدقشون میره
من قبلا هم تجربه سوختن انگشتم پیش اومده بود که بعدش حالا یا بقیه هم میفهمیدن از نوع واکنش من بعد سوختن یا اینکه اگه کسیم نمی فهمید خودم میرفتم و یخ میاوردم میزاشتم روش یا اگه یخ هم کارساز نبود یه کاسه خیلی کوچیکو توش ماست میریختم انگشتمو توش میزاشتم واسه یه ربع 20 دیقه و بعد خوب میشد اون هم سوختن در حد یه نقطه خیلی کوچیک نه اینکه کل بند انگشت شستم سوخته باشه
اما دیشب نه واکنشی نشون دادم نه حتی بعد تولد از یخ یا ماستی استفاده کردم هیچی هیچی
نشستم و با لپتاپم فیفا بازی کردم و بعد دو سه ساعت دیدم کاملااااا خوب شده انگار نه انگار که سوختنی اتفاق افتاده و واقعا شوکه شدم از این میزان درست بودن قوانین حتی تو کوچکتررررین و ساده ترین چیزها مث همین مثال انگشتم
دومین مثالمم برای یک ماه پیش هستش که من کمرم گرفت و مجبور شدم یه هفته خونه نشین باشم
و فکر میکردم بی تحرکی مطلق باعث بهبودش میشه و بعد از یک هفته تصمیم گرفتم مثل قبلِ درد کمرم که با دوستم میرفتیم کتابخونه و کار میکردیم ، دوباره بریم و کارامونو ادامه بدیم.
به طرز عجیببببببببببببی موقعی که تو کتابخونه تمرکزی کار میکردم درد از یادم میرفت و اون هفته هرروز با دوستم کتابخونه رفتیم و بعد 4-5 روز هم دردم کامل خوب شد.
و دیدم چقدرررر قدرت ذهن بی حد و حصره و همچنین قدرت بدن انسان که اگه علاوه بر ورودی غذایی مناسب طبق قانون سلامتی ، ورودی ذهنی مناسبی هم بهش بدی توی خیلیییی از دردها به کمکت میاد و به طرز باور نکردنی ای اون بیماریت رو برطرف میکنه
خیلی ممنون از شما استاد عزیز که این آگاهی هارو برای ما یادآوری میکنید تا فراموش نکنیم
ایشالا هرجا هستید موفق باشید خدا نگهدارتون باشه
بنام خدا
سلام ب استادو مریم جان
دوباره سلام میکنم ب همه ی شما دوستان عزیزم
من فایل قبلی رو ک برای گذرازثروت رسیدن ب ثروت رو الان دیدم
و اسم این فایل توجهمو جلب کرد
گفتم اینم ببینم
دقیقا استاد من تنها عامل گنددماغ بودن همسرم رو همین کارم ک میرم ب مامانم
دوستام و اطرافیانم میگم
ک همسرم فلان رفتارو داره
و اونا سعی میکنن برام دلسوزی کنن راهکار بدن
و نمیدونستم ک این ن تنها باعث میشه ک مشکلت حل نشه بلکه تو داری بدتر میکنی اوضاع رو
بعد ک تو فایل هاتون متوجه کارم شدم اگاهانه دهنمو بستم دیگه شکایتی نمیکردم اوضاع خوب میشد
و بعد دوباره بعد ی مدت
درمورد دخترم ب بقیه میگفتم
ک خیلی شلوغ میکنه
اذیت میکنه
و ازاین حرفا
باز ب خودم میگفتم تو نمیتونی دهنتو ببندی واقعا
رفت و امدمو بابقیه کم کردم
شرایط خوب میشد
باز دوباره همینکارو تکرار میکردم
تا همین دیشب قرار بود زیپ دهنم بسته باشه تااخر عمرم ولی همین ک یکی میپرسه
چکار میکنی
شوهرت چطوره دهنم وا میشه ب شکایت
میدونم و میفهمم از خودمه این مسائلی ک داره برام پیش میاد
ولی تنها راهشم
اینه ک دهنم بسته باشه
همین
دیشب خیلی ب خودم ناسزا گفتم
ک چرا نتونستی ساکت باشی اصلا الکی بگو خوبه عالیم
نمیخواد چیز دیگه بگی
قدرت ذهنی بالایی میخواد
ازخدا میخوام کمکم کنه دهنم بسته بمونه
میخوام دوره ی عشق و مودت رو تهیه کنم ب امید الله
و تمرکزی برم ب جلو و حل کنم این مسئله رو
بازم بینهایت ازتون سپاسگذارم
میخوام رابطه م مثل شما و مریم جون بشه
مثل دوتا مرغ عشق
عاشقتونم
درپناه الله یکتا
شاد سالم خوشبخت ثروتمند وسعادتمند
دردنیا
و
اخرت باشید
به نام خداوندی ک هر آنچه دارم از اوست
سلام بر استاد عزیز و خانم شایسته
دقیقا منم با مشکل یوبست و ریزش مو مدام صبحب میکردم و هروقت خونه مادرم میرفتیم و خواهر و برادرا جمع میشدیم همش ی صحبتی از اینا میشد ک اره منم دارم منم دارم،بابابزرگم داشته و ارثیه و ……،یا ما باخواهر داده همسرم باهم ازدواج کردیمو خانومشم از اقوام ماست و خلاصه همیییشه
باهم بودیم و بخاطر شرایط اقتصادی بسسسیار بسیار مراسم ازدواجو خلاصه کردیم و ن طلا خریدمو ن ….. هربار دور هم میشستیم همش حرف از این ازخودگذشتگی و اعتراض از اوضاع و …….، حالا از بهمن 1401ک وارد ازن مباحث بی نظظظظیر و قدرت کلاممونو ،قدرت ذهنو …..دیگه مراقب ورودیام هستم تاجایی ک میشه، و اینکه ی سوالم داشتم،
مادرم خیییلی از درون برام ناراحته توی 19سالی سال94 بخاطر اتفاق فوق العاده وحشت پاکی ک برای چشمم رخ داد و هممممه ی اقوام زنگ میزن گریه و زاری ک چکار کردی با چشمت و … و بخاطر روح شاد و بالای من تا حد خیلی زیادی خوب، ازون موقع مامانم ی جورایی حس ترحم بهم داره، مثلا پش خواهردیگم میگه اره ازون موقع ک چشم خورد و چشمش اینطوری و ریزش مو ،لاغر شده و …. یا مثلا نمیزاره من کاری کنم میگه ن تو بشین خودم انجام میدم یا ب خواهرکوچیکم میگه تو بلند شو براش فلان کارو کن و ….
الان من 40روزی هست تو سایت شمام، فهمیدم چشم زخم درست نیست و……
حالا بخاطر اینکه ب شدت مادرم منفی هست من سعی میکنم زیاد نرم خونشون یا باهاش تلفنی صحبت نکنم ،چون بخاطر نگرانی زیادش برا برادرام هی زنگ میزنه میگه داداشتو راهنمایی کن شب دیر میا نکنه میره چیزی مصرف میکنه نکنه …..
ی وقتایی بهش میگم تو باعث اینکاراشی با فکرت، وبهش توضیح میدم ک اینکارو نکن این فکرو نکن و….
ولی حالا من چکار کنم ک مادرم درمورد من ترحم نکنه؟؟؟؟
بهش توجه نکن گلم تو رو خودت کار کن و به بیماری چشمت توجه نکن درعوض بقیه اعضاسالمتو ببین بابتش از خدا تشکر کن مادرت هم دیگه نسبت بهت ترحم نمیکنه
تو نمیتونی اون با حرفات تغییر بدی فقط خودتو از مسیر دور میکنی پس اعراض اعراض اعراض