علائم احساس عدم لیاقت | قسمت 1

ما همواره از طریق باورها و کانون توجه خود، در حال ارسال فرکانس‌هایی به جهان هستم. ساز و کار جهان این است که فرکانس‌های ارسال شده توسط ما را تبدیل می‌کند به شرایط، موقعیت ها، ایده‌ها و آدمهایی که تجربه‌های زندگی ما را می‌سازند. اگر فرکانس‌های ارسالی ما قدرتمند کننده نباشند، هیچ میزان از تلاش فیزیکی قابل به جبران این کمبود نیست. در نتیجه قطعا شرایط زندگی ما نیز با کیفیت نخواهد بود. این تنها قانونی است که درک آن می‌تواند زندگی ما را در تمام جنبه‌ها متحول کند.

از آنجا که غالب‌ترین فرکانس ارسالی ما به جهان، نگاه و باوری است که نسبت به خودمان و میزان ارزشمندی‌مان داریم، کیفیت زندگی ما به صورت کلی، بازتاب این فرکانس است.

«فرکانس احساس لیاقت» – با اختلاف – قدرتمندترین عاملی است که تعین می‌کند مسیر زندگی ما چقدر روان باشد؛ چقدر نعمت‌ها به راحتی و از مجراهای مختلف وارد زندگی ما بشود؛ چقدر به ایده‌ها و فرصت‌های پرثمر هدایت شویم و چقدر در رضایت درونی زندگی کنیم یا بالعکس.

تا وقتی از درون احساس لیاقت نداشته باشی یا احساس لیاقت شما وابسته به عواملی بیرونی مثل تأیید و رضایت دیگران و… باشد که کنترلی بر آن‌ها نداری، یعنی همواره در حال ارسال این سیگنال به جهان هستی که:

  • من لایق تجربه خوشبختی نیستم؛
  • من لایق یک رابطه عاشقانه نیستم؛
  • من لایق کسب درآمد از مسیر هموار نیستم؛
  • من برای دریافت هر کوچکترین نعمتی، باید به اندازه کافی سختی بکشم تا شاید لایق شوم؛
  • من لایق نیستم که به همین راحتی، به خواسته‌هایم برسم؛
  • من لایق دریافت ایده‌های کارا نیستم؛
  • من لایق اتصال به خداوند و دریافت هدایت‌هایش نیستم؛
  • من لایق تجربه جسمی سالم و تندرست نیستم؛
  • من یک قربانی هستم؛
    و…

تا وقتی از درون احساس لیاقت نداشته باشی، همین فرکانس بی‌ارزش را به جهان می‌فرستی و جهان نیز در واکنش به این فرکانس، شما را با ناخواسته‌های پایان ناپذیر هم-مدار می‌کند.

تخریب‌گری‌های احساس‌عدم لیاقت، با هیچ میزانی از تقلاهای فیزیکی قابل جبران نیست. شما نمی‌توانی با هیچ حجمی از تلاشهای فیزیکی، ناخواسته‌های ناشی از احساس‌عدم لیاقت را در زندگی‌ات از بین ببری. زیرا تا وقتی از درون احساس‌عدم لیاقت داری و این فرکانس را به جهان ارسال می‌کنی، جهان در پاسخ به این فرکانس بی‌کیفیت، هر بار ناخواسته‌های بیشتری را وارد زندگی‌ات می‌کند. در نتیجه شما باز هم احساس بی‌ارزشی بیشتری می‌کنی و همچنان در این چرخه‌ی معیوب از احساس‌عدم لیاقت می‌مانی.

اما به محض اینکه روی بازسازی احساس لیاقت درونی خود کار کنی، زندگی در تمام ابعاد تغییر می‌کند چون جنس فرکانس ارسالی شما به جهان تغییر می‌کند. به همین دلیل است که بازسازی و پرورش احساس لیاقت، ضروری‌ترین کار زندگی هر فرد است.

در این سلسله فایل، استاد عباس منش درباره نشانه‌های احساس‌عدم لیاقت صحبت می‌کند. این فایل را با دقت ببین تا این نشانه‌ها را بشناسی. این شناخت به شما کمک می‌کند تا بفهمی کدام رفتارهای شما در هر جنبه از زندگی، از احساس‌عدم لیاقت نشأت گرفته و چطور زندگی را بر شما دشوار کرده است.  هرچه نشانه‌های احساس‌عدم لیاقت را بهتر در وجود خود بشناسی، سرمنشأ مشکلات زندگی‌ات را بهتر می‌شناسی و می‌توانی از ریشه حل کنی.

هیچ سرمایه‌ای نمی‌تواند به اندازه‌ی پرورش احساس لیاقت درونی، برکت و نعمت‌ها را به صورت پایدار وارد زندگی شما کند. به همین دلیل ما ایمان داریم که دوره احساس لیاقت، می‌تواند زندگی دانشجویان این دوره را در تمام جنبه‌ها از اساس و برای همیشه متحول کند اگر به آموزش‌های این دوره عمل کنند.

توضیحات استاد در این فایل را گوش بده. اگر نشانه‌ای دیدی که قلبت آن را تایید کرد، با ما در مسیر معجزه آفرین دوره احساس لیاقت، همراه شو.


ماموریت دوره «احساس لیاقت» هدایت شما در مسیر بازسازی احساس لیاقت است.

این دوره فرایند این بازسازی را از  خودشناسی شروع می‌کند تا دانشجوی دوره بتواند در قدم اول ارزیابی‌ای صحیح از احساس خود ارزشمندی حقیقتی خود داشته باشد؛ ایرادها را پیدا کند و سپس در ادامه جلسات، بازسازی احساس خود ارزشمندی خود را در عمل یاد بگیرد.

سپس با هر بهبودی که دانشجوی دوره در احساس لیاقت درونی خود ایجاد می‌کند، فرکانس قدرتمند کننده‌تری به جهان ارسال می‌کند. جهان نیز در پاسخ به این کیفیت جدید از احساس لیاقت، خود به خود شرایط بیرونی فرد را بهبود می‌دهد، مسیر را برایش هموار می‌کند، تلاش‌هایش را به ثمر می‌نشاند؛ مشتری‌ها را به سمت او هدایت می‌کند؛ افراد ارزش او و خدماتش را درک می‌کنند و حاضر به پرداخت بها می‌شوند؛ فرد راحت‌تر پول می‌سازد و کسب درآمد می‌کند و به همین ترتیب از بی‌نهایت مجرا، درهایی از خیر و برکت به زندگی‌اش گشوده می‌شود و چرخه‌ای از نتایج را شروع می‌کند که احساس لیاقت فرد را باز هم بیشتر می‌کند. زیرا طبق قانون، جهان طراحی شده تا در هر لحظه کیفیت اتفاقات و شرایط پیرامون ما را بر اساس کیفیت «احساس لیاقت ما» بروزرسانی کند.


اطلاعات کامل درباره محتوای آموزشی دوره احساس لیاقت و نحوه خرید این دوره را از اینجا مطالعه کنید.

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری علائم احساس عدم لیاقت | قسمت 1
    222MB
    28 دقیقه
  • فایل صوتی علائم احساس عدم لیاقت | قسمت 1
    27MB
    28 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

487 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «نوشین تقی پور» در این صفحه: 3
  1. -
    نوشین تقی پور گفته:
    مدت عضویت: 1967 روز

    به نام خداوند هدایتگرِ مهربان

    سلام

    من دوباره اومدم یه ترمز دیگه م که مربوط به نداشتن احساس لیاقته رو بگم.

    من اینروزا فکرم درگیر احساس لیاقته و همونطور که خدا هر ثانیه و هر میلی ثانیه در حال هدایت و راهنمایی ماست، امروز هم ترمز جدیدی رو در مورد عدم لیاقت در خودم پیدا کردم و درواقع بهم نشون داده شد..

    ترمز خیلی مهمی که در این زمینه دارم و باور خیلی محدودکننده ای که هر چندوقت یکبار سر و کله ش پیدا میشه اینه:

    من همچنان باور دارم که یه سری چیزا فقط برای یه سری افراد خاصه!!

    باورم نمیشه که من هنوز اینو دارم و چقدر هم سمجه!

    هنوز که هنوزه فکر میکنم فلان مدل زندگی هیجان انگیز فقط برای فلان مدل ادماست، فلان مدل تفریحات و مهمونی ها فقط برای اون عده ی خاصه، فلان مدل پارتنرهارو فقط این مدل دخترها میتونن داشته باشند!!!

    واقعا مسخره ست!

    حالا این مدل آدم هایی ام که برای خودم دسته بندی کردم، خیلی با مدل من فرق دارند :|

    اینجوری من کلا باید کل هویتم تغییر بکنه و دیگه من نباشم تا به اون چیزا برسم!!

    یعنی یه همچین فرمولی تو ذهنم شکل گرفته:

    من بودن = نداشتن اون چیزهایی که اونا دارند! من بودن = نداشتن خیلی از موردعلاقه ها! من بودن = مجبور به زندگی به همین مدل.

    چون که….. اون چیزا فقط برای یه مدل خاصی از ادماست که من خودمم بکشم اونجوری نیستم!

    مثلا اینا از اول خانوداه هاشون خیلی پولدار و باکلاس بودن، برای همینم از اول این چیزارو داشتن و تیپاشون همیشه بهترین بِرنده و اعتماد به نفساشون بالا و تفریحات عالی و پارتنرهای مثه خودشون پولدار و …

    پس من که تو بچگی زیاد وضع خوبی نداشتیم و از اول شبیه اونا نبودم، پس تا ابدم نخواهم بود. چون کلاااا اونا همه چیشون فرق داشته از اول! اصلا من شبیه اونا نبودم و نیستم هیچوقت!

    این یکی از پاشنه های آشیل سمج منه. که تو از اول جوهره ی این چیزا رو نداری و تا ابد هم نخواهی داشت!

    هیچوقت قرار نیست لذت ها و تفریحات اون پولدارا تجربه کنی!

    در حالی که!!!

    من بعده ها خیلی از کارهای اون عده ی اسرار آمیز رو هم انجام دادم!

    من دیگه اون کوچولو تو یک خانواده ی معمولی و کم بضاعت نیستم! اصلا شاید از اولم نبودم! واقعا هیچوقت ما فقیر نبودیم! فقط سال های اول زندگیم یه کم وضعیتمون سخت بود و بعدشم اوکی شد. ولی به هر دلیل و هر اتفاقی، یه روزی یه جایی، شدیدا فقر رو درونی کردم! متفاوت بودن رو درونی کردم! از همون اول ژنمو از یه عده متفاوت دونستم! درون مایه م رو از اول متفاوت دیدم! برای همینم باور دارم هررر کاری کنم نمیتونم زندگی اونارو داشته باشم چون من از درون یه چیز دیگه م!!

    و این همچنان درونم مونده..

    “فلان جور آدم هارو دورم نمیتونم داشته باشم، چون من با اونا فرق دارم.” “فلان جور گوشی اخرین مدل رو نمیتونم داشته باشم چون من تو دسته ی اونا نیستم.” “فلان جور پارتنرهارو نمیتونم داشته باشم چون اونا با دسته ی من دوست نمیشن!” “فلان جور تفریحات و دورهمی ها تو اون مدل ویلاهارو نمیتونم داشته باشم چون من اصلا شبیه اونا نیستم که بتونم!”

    به خدا خودم خنده م میگیره..

    شمام اینجوری شدین که موقع پیدا کردن یه سری باورهاتون ببینید چقدر مسخره و بچه گانه ن؟!

    واقعا خیلی عجیبه که مثلا چیزی که تو 4-5 سالگی و با همون درک و خامی اونموقع ت درونی و باور کردی، همچنان و بعد بیست سال که ادم بالغ و بزرگی شدی داره تو زندگیت تاثیر میذاره!!

    من اکثرر وقتا وقتی ریشه ی باورها و ریشه ی ترمز های مخربم رو پیدا میکنم خنده م میگیره از منطق مسخره ی پشتشون!

    آخه چه ربطی دااااره زن مومن؟؟؟ یعنی چی که اونا کلا یه ژن دیگه ن من یه ژن دیگه.

    اینم خودش یه نوع قربانی شدنه دیگه. اینه که میگم در ظاهر و در عمق هرچی میگشتم احساس قربانی بودن زیادی در خودم پیدا نمیکردم، اما یه مقدار که رفتم به عمق یهویی یک کوه بزرگی در زیر آب، از احساس قربانی بودن پیدا کردم! کوهی به اندازه ی کل هویتم!

    دیگه حس قربانی بودن ازین بیشتر که کُلهم اَجمَعیل باور داشته باشم که: من چون منم، یه سری چیزارو نمیتونم کلا داشته باشم!!! تا ابدم منم و تا ابد هم نمیتونم خودم رو از خودم جدا کنم، پس تا ابدم چیزایی که اونا دارند رو من نمیتونم داشته باشم!! خودمم بُکشم نمیتونم شبیه اونا بشم.

    خلاصه که من این ترمزو هی پیدا میکنم، هی چندوقت بعد میبینم دوباره deep down همین حسو دارم..

    یادمه تو یه دورانی از زندگیم ناآگاهانه خیلی تلاش کردم که شبیه اونا بشم، تا منم بتونم چیزایی که اونا دارند رو داشته باشم. کارهای اونا رو بکنم، تجربه های اونارو داشته باشم، دوستای مثل اونارو داشته باشم، اما نمیشد! چون من، من بودم و اونا اونا!

    همه با یه نگاه میفهمیدن که مثلا من خیلی دختر خوب و مهربون و ساده ای ام! اما من از خوب و ساده بودن خودم متنفر بودم! دوست نداشتم هیچکسم بفهمه!

    همه تلاش میکردند خودشونو خوب نشون بدن، من تلاش میکردم کسی نفهمه من انقدر خوبم! خوب بودن رو مساوی با ساده بودن و آسیب پذیر بودن و غیرجذاب بودن میدونستم. از درون میدونستم دختر خوب و باجدان و اصیل و درستی ام، و دقیقا همه اینارو نشونه ضعف میدونستم.

    برای همین همه چی رو امتحان کردم تا بگم ببینین من خوب و مثبت و ساده نیستم! منم بَدَم!

    اما باز هم هرکس منو میدید تو همون نگاه اول میگفت تو اصلا این چیزا بهت نمیاد! خیلی به نظر دختر خوب و مثبتی میای!

    من هرچیزی که من بود رو نشونه ی ضعف میدونستم. من ذاتا دختر خوب و اصیلی ام و خوب و اصیل بودن رو نشونه ی ضعف میدونستم.

    تمام هویتم رو نفی میکردم و میخواستم فقط من نباشم. چون تو ذهنم من بودن مساوی با معمولی بودن بود، مساوی با خیلی چیزا نداشتن.

    عجیبه.. انگار از یه جایی تلاش کردم از خودم فرار کنم. تلاش کردم تمام هویت واقعیم رو پنهان کنم. چه بسا که هویت من همیشه همون بود و مشکل از هویتم نبود، مشکل از نگاهم بود که فکر میکردم هویت من خوب و جذاب نیست. اینی که هستم خوب نیستم. اینی که هستم کمه. باید عوضش کنم و نباید این باشم.

    یه احساس خود کم بینی خیلی خیلی زیاد و عجیبیه. کلاا دوست داری از خودت بیای بیرون و بندازیش سطل آشغال و بشی یکی دیگه.

    نمیدونم کِی و چجوری و در اثر چه اتفاقی، این حجم عظیم از نپذیرفتن خود و کافی نبودن رو درونی کردم.

    اما هرچی که هست، باید تغییرش بدم..

    پیدا کردن و دیدنش واقعا برام شوک بزرگیه. چون هربار قسمت های بیشتری از خودش رو بهم نشون میده. اصلا نمیخوام قبول کنم که من یه عمر تلاش میکردم هویتم رو از بین ببرم! یه عمر تلاش میکردم که خودم نباشم!.. خیلی موضوع غمنگیزیه. دلم برای خودم میسوزه که با خودم همچین کارهایی کردم. چرا ادم انقدر باید احساس بی ارزشی و کمبود بکنه. انقدر احساس عدم لیاقت.

    واقعا به شجاعت خودم افتخار میکنم که بالاخره به خودم اجازه دادم این ترمز بزرگ و بسیار ناراحت کننده رو ببینم و باهاش مواجه بشم. احتمالا به خاطر بار غم زیادش، مدام از مواجهه باهاش دوری کردم و هی هلش دادم بره عقب و عقب و عقب تر..

    چون حقیقتا اینکه بعد یه عمر ببینی مدام سعی در سرکوب و از بین بردن خود واقعیت داشتی، اصلا موضوع کوچیکی نیست!

    بعدم بیای اینو به هزاران نفر بگی!

    بابا من خیلی شجاعم. دمم گرم.

    جالبه که اتفاقا یه بیماری پوستی خودایمنی هم دارم. سلول های خودم دارند به سلول های خودم حمله میکنند!

    اصلا جای تعجب نداره نه؟

    برای من که رفتارشون خیلی آشناست.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 14 رای:
  2. -
    نوشین تقی پور گفته:
    مدت عضویت: 1967 روز

    به نام خداوند مهربانِ مهربان

    سلام

    حقیقتش امروز از صبح که بیدار شدم، حال خوبی نداشتم. از دیشب دلم گرفته بود و نجواهای ذهنی زیادی داشتم و غمگین بودم ازینکه چرا هنوز با این سن، به استقلال کامل مالی نرسیدم و وابسته و نیازمند انسان هایی هستم که مثل خودم دارای هزاران باور محدود کننده و ترمز هستند. مثل خودم محدود هستند.

    سعی میکردم ازین حال خارج بشم اما خیلی زیاد حال دلم رو خراب کرده بود.. سایت رو طبق روال هر روز باز کردم و این فایل جدید رو که هنوز ندیده بودم باز کردم. درمورد دوره ی جدید و باور احساس لیاقت بود. دوباره اینکه بعد اینهمه مدت هنوز توانایی خرید چیزهایی که دوست دارم رو به راحتی ندارم غمگین شدم و گفتم پس من دارم تو زندگیم چیکار میکنم؟

    چرا انقدر تو وضعیت های نادلخواهم استاک شدم و هنوز که هنوزه خارج نشدم؟

    وقتی که ادم بستر مناسب رو داشته باشه، فکرهای هماهنگ باهاش هم سرازیر میشن. بستر من در اون لحظه، بستر غم و احساس بد بود و پشت سرش به تناسب همین فکرهای بد سرازیر میشدند تا من بیشتر و بیشتر در این احساس بد غرق بشم.

    سعی کردم دوباره کنترل ذهنم رو به دست بگیرم و منطقا به خودم بفهمونم که هروقت در انجام قانون مداومت داشتی نتیجه گرفتی و هربار هم که مثل این بار بعد از چند روز افسار ذهنت از دستت خارج شد و گذاشتی سیل افکار منفی سرازیر شه و ادامه ندادی، دوباره سقوط کردی و به طبع نتایج هم متوقف شده. پس هیچوقت نه کاملا بی نتیجه بودی و نه کاملا نتیجه دار.

    فایل رو باز کردم و نگاه کردم. در حین نگاه کردن گفتم بذار از خدا طلب هدایت و نشونه کنم و با این نیت که با هدایتش ترمزهای اصلی درونم رو پیدا کنم، دکمه نشانه ی امروز رو زدم. نشانه ی امروزم قسمت 49 سفر به دور امریکا بود و گفتم بعد از تمام شدن این فایل میرم میبینمش.

    این فایل جدید تموم شد و مشتاق شدم که کامنت های بچه هارو هم درموردش بخونم. رفتم پایین و دکمه ی کامنت ها با بیشترین امتیاز رو زدم و کامنت اقای رضا احمدی رو شروع کردم به خوندن..

    هرچی پایین تر میرفتم انگار این کامنت کاملا با دغدغه و غم من در اون لحظه هماهنگ و جلوی چشم هام جایگذاری شده بود. دقیقا در مورد احساس لیاقت در مورد دریافت پول و آزادی مالی بدون وابستگی و نیاز به دیگران بود. خوندم و خوندم تا رسیدم به جمله ی “فَٱسۡتَجَبۡنَا لَهُۥ وَنَجَّیۡنَـٰهُ مِنَ ٱلۡغَمّ” و دیگه برام تیر آخر بود..

    همزمان موزیک بی کلام زیبایی هم پلی بود و در اون لحظه ی همنوازی زیبای ساز ملودیکا و گیتار، انقدر حال دلم رقیق شد که اشک هام جاری شد.

    با خودم گفتم: نوشین، این خدا هدایتش رو بر تو واجب کرده و هر لحظه و به طور طبیعی در خلال همون کارهای روزمره ت داره هدایتت میکنه، تو فکر کردی حتما باید بری قسمت خاصی و گزینه ی خاصی رو فشار بدی و نیتت رو واضح قبلش بیان کنی، تا آخر هدایتت کنه و راهی بهت نشون بده؟؟!

    چرا احساس لیاقت نداری که هر لحظه و هر ثانیه بدون تلاش خاصی و کار خاصی اون خودش هدایت و راهنماییت میکنه؟؟

    من هیچ کار خاص و اضافه ای نکردم و طبق روتین هروزم سایت و فایل جدید رو باز کردم و بعد خودش به کامنت ها و کامنت اقا رضای احمدی هدایتم کرد. به همین راحتی و روالی.

    من با نیت پیدا کردن ترمز های اصلیم، دکمه ی نشانه ی امروز رو فشار دادم و خدا توی همین پست الانم، بهم بزرگترین ترمزم رو نشون داد..

    این خودش باز یه نشونه بود که اشتباهم رو بهم گوشزد کنه. که فقط نباید انتظار دریافت هدایت از یک بخش خاص و راه خاص رو داشته باشی.

    من خودم گفتم هرلحظه و از هزاران راه هدایتت میکنم بعد تو فقط هدایت من رو محدود به یک راه و از یک طریق کردی؟

    چرا حرف منو باور نمیکنی و چرا بهم ایمان نداری؟ چرا فکر میکنی اونقدر برام باارزش نیستی که به محض یک ذهن مشغولی، از هزاران راه بهت نشونه برای رفعش بدم؟ چرا انقدر از رحمت و کمک من ناامیدی که انقدر دلت میگیره؟ چرا اصلا بهم باور نداری که من میتونم ناراحتی هات رو رفع کنم و بهتم میگم که باید چیکار کنی؟ چرا اصلا میذاری ناراحت و غمگین باشی وقتی من انقدر حواسم بهت هست؟ از چی غمگین میشی وقتی من هستم؟ چرا به من باور نداری و چرا باور نمیکنی که من میتونم کمکت کنم؟ میدونی وقتی غمگین و از رحمت من ناامید میشی من هزاران برابر غمگین میشم که چرا این بنده به من و خودش باور نداره؟ چرا منو دست کم میگیره؟ چرا خودشو دست کم میگیره؟ چرا فکر میکنه کم کسیه؟ چرا هرکاری براش میکنم، یه ذره هم منو باور نمیکنه؟ چرا وقتی منو داره، بازم فکر میکنه از رسیدن به خواسته هاش ناتوانه؟ چرا باور نمیکنه که از همون بدو تولد لیاقت تمام نعمت های این جهان رو داشته؟ چرا حتی برای شنیدن صدای من، احساس لیاقت نمیکنه؟

    آره دوست های عزیزم، اتفاقا همین دیشب در حال مناجات با خدا بودم و میگفتم: لطفا بذار صدای تورو بیشتر و بهتر بشنوم. کمکم کن از میون هزاران نجوای ذهنی صدای تورو تشخیص بدم و به خواست تو عمل کنم. خیلی وقت ها هرچی تلاش میکنم صدایی ازت نمیشنوم، خیلی وقت ها به جای راه تو، راه خود محدود و بی اطلاعم رو دنبال میکنم. گوش هام رو شنوا کن به شنیدن صدای تو، گوش هام رو آشنا کن به صدای خودت.

    دیشب به یک نفر که از من توحیدی تر بود حسودیم شده بود و ازش گله داشتم و میگفتم پس چرا اونجوری که با اون حرف میزنی و هدایتش میکنی، با من حرف نمیزنی؟.. چرا اونجوری منو هدایت نمیکنی؟..

    الان دارم فکر میکنم من خودم با احساس عدم لیاقتم گوشامو گرفتم که صداشو نمیشنوم.. نه اینکه اون منو ول کرده و باهام حرف نمیزنه.. من خودم چون توی گوشم چیزی گذاشتم و راه شنواییم رو سد کردم، صداشو نمیشنوم.. وگرنه اون مدام در حال صحبت با منه..

    واقعا باور به دوست داشتنی بودن برای خدا هم، احساس لیاقت میخواد.

    باید درموردش احساس لیاقت کنی و باور داشته باشی که بنده ی دوست داشتنی و عزیز خدا هستی.

    استاد، از بزرگترین ضررهای احساس عدم لیاقت برای ارتباط با خدا، احساس تنهایی عمیقه..

    دارم فکر میکنم فاکتور اصلی برای بی نیازی به آدم های دیگه، همین ارتباط واقعی و مداوم با خدا ئه. یعنی وقتی مداوم با خدا در ارتباط باشی و باور داشته باشی که اون هر لحظه و همه جا باهاته و هدایتت هم میکنه، دیگه به کس دیگه ای خودت رو نیازمند نمیبینی.. دیگه به هیچکس نیاز نداری..

    فکر میکنم علت اینکه من هنوز هم در ابعادی از زندگیم نیازمند و وابسته ی دیگران هستم، همین نداشتن ارتباط عمیق با خدا و نداشتن احساس لیاقت برای باور به اینه که من هم بخشی از اون و اون هدایتگر و کمک کننده ی منه.

    همیشه به این باور داشتم که عدم عزت نفس و عدم احساس لیاقت از بزرگترین ترمزهای ما در دریافت نعمته. روز به روز هم این اصل داره محکم تر و واضح تر میشه برام. فکر میکنم قبل ازینکه در برابر دریافت نعمت ها احساس لیاقت داشته باشیم، مثل دریافت پول و ماشین و خونه و غیره، اول باید در مورد یکی بودن و از جنس خدا بودنمون احساس لیاقت داشته باشیم..

    باور داشته باشم که این بزرگترین نیرو همواره با من و راهنمای منه، عاشق منه و مدام در حال صحبت با من و کمک منه.. باور داشته باشم که این نیرو در وجود من و خود منه.. برای رسیدن بهش و ارتباط باهاش نباید کار خاصی بکنم.. اون همیشه هست. منم که اکثر اوقات نیستم..

    میانِ عاشق و معشوق هیچ حائل نیست

    تو خود حجابِ خودی حافظ از میان برخیز

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 22 رای:
  3. -
    نوشین تقی پور گفته:
    مدت عضویت: 1967 روز

    سلام نگین عزیزم، ممنونم از تعریف قشنگی که ازم داشتی

    خوشحالم که کامنتم بهت کمکی کرده عزیزم

    واقعا خیلی عجیبه که ادم از خصوصیات خوبش شرمگین و ناراحت باشه!

    خوب بودن واقعا چیزیه که افرادی که اتفاقا خوب و درست نیستند، هی تلاش میکنند خودشون رو خوب و درست نشون بدن! ازونور ماها هی با خوب بودن خودمون مشکل داریم و فکر میکنیم عیبه!

    فکر میکنم این باور شما هم، خیلیامون به صورت پنهان داریم. اینکه حتما باید جور خاصی باشم تا دوست داشتنی و پذیرفته باشم! حتما باید یه چیزی بیشتر ازینی که هستم داشته باشم! همینطوری و بدون هیچ عامل بیرونی ای جذاب و دوست داشتنی و خوب نیستم!

    این باور باعث میشه مدام دنبال یه چیزی در بیرون بگردیم تا به واسطه ش خوب باشیم. مدام نیازمند یه چیزی بیشتر از همینی که هستیم باشیم.

    بعد مثلا یه روز که لباس خوب نپوشیده باشی، یه روز که وقت آرایش نداشته باشی، به شدت احساس بی ارزشی و زیبا و جذاب نبودن میکنی..

    اینو به نظر من خیلیا دارند. لباس خوب و ارایش تا حدی طبیعتا به ادم حس اعتماد به نفس میده، اما اینکه ما به هرکدوم ازینا برای احساس ارزشمندی وابسته باشیم، اینه که بده..

    من خودمم همینم واقعا

    خیلی ام محکم قبولش میکنم که اره منم خیلییی وقتا این حس رو دارم.

    بذار اینم برات تعریف کنم که بی ارتباط به صحبتمون نیست

    من خودم یه همکلاسی توی دانشگاه داشتم که این اقا پسر، بسیار شخصیت جذاب و دوستانه و خوبی داشت. اما در ظاهر اصلا به لباس هاش اهمیت نمیداد! مثلا اکثرا چروک و خیلی ام معمولی بودن!

    اماااا حتی منی که بسیاار ظاهر و تیپ و خوشتیپی برام مهمه هم، به این اقا جذب شده بودم!

    دیگه برام مهم نبود لباساشم گاهی چروک و بزرگه و تیپاشم ست و قشنگ نیست! برام مهم نبود که 90 درصد ملاک های ظاهری ایده ال من رو نداره! انقدر شخصیت و منش جذابی داشت و انقدر ازین واسطه های بیرونی رها بود که روی من هم تاثیر گذاشته بود. منی که بسیاررر برام ظاهر مهمه!

    میخوام بگم، ببین اخرش هییییچ عامل بیرونی ای توانایی ارزش بخشیدن به ما یا ارزش سلب کردن از مارو نداره! اگر واقعا از درون حالمون با خودمون خوب باشه و خودمونو باارزش بدونیم، کیسه هم تنمون کنیم باز همه به ما جذب میشن و از ما خوششون میاد!

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای: