علائم احساس عدم لیاقت | قسمت 1 - صفحه 15
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2023/09/abasmanesh-16.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2023-09-29 00:22:482024-02-14 06:09:57علائم احساس عدم لیاقت | قسمت 1شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام و درود براستادعباسمنش،خانم شایسته و تمام دوستان وعزیزانی که دست به دست هم داده تا اگاهیهای جدیدی وارد زندگی ما گردد.ازهمه شما صمیمانه سپاسگزارم.استاد سپاسگزار شما میشم اگر در مورد افرادی که لیاقتشون را وابسته به داشتن فلان قدر درآمد،ثروت ،شغل خاص،تحصیلات،تخصص ،تجربه و…باور کرده اند.و تا زمانی که اینها را نداشته باشن،خودشون را آدم حساب نمی کنن.سپاسگزارم.
به نام خدا
با سلام و احترام به استاد عزیزم خانم شایسته و سایر عزیزان و دوستانم
استاد واقعا در درک قوانین کیهانی استاد هستین فرکانس یا فرکانس هایی که در این فایل فرستادین کاری کرده که من رو تشنه تهیه این دوره کرده
درست مث بچه ای شدم که برای خرید اسباب بازی مورد علاقه اش مدام باباش رو تحت فشار قرار داده
الان منم همون بچه ام که ذوق و شوق خرید محصولتون رو دارم
از روزی که این محصول رو روی سایت گذاشتین هر روز ذوق و شوق ام برای خریدش افزایش پیدا می کنه
راستش امروز صحبتی با خانم فرهادی عزیز داشتم راجب خرید این محصول و ایشون چقدر عالی بنده رو راهنمایی کردن که همینجا ازشون سپاسگزارم
من قبل از تهیه این محصول با خودم قول و قرارهایی گذاشتم که اونا رو مینویسم که یادم نره و هروقت خواستم بیام مرورشون کنم :
1. باید در مدار خرید محصولات شما باشم چون اگر نباشم حتی خرید هم کنم نتیجه مطلوب رو نمی گیرم
2. تشنه دریافت آگاهی های این محصول باشم چون اگه تشنه نباشم باز نتیجه مطلوب رو نمی گیرم
3. وقت بزارم برای این محصول از زمان تفریح ، خوابم ، حتی کارم بزنم برای ان محصول
4. تمرکز ، تمرکز ، تمرکزی و سوزنی بیفتم روی این دوره و تک تک جملات رو تو ذهنم حلاجی کنم
5. تمرینات رو مو به مو انجام بدم
6. تعهد لازم برای تغییر رو داشته باشم تعهد مرگ و زندگی یعنی تا قبل اینکه جهان له هم نکرده خودم تغییر کنم و از له شدنم جلوگیری کنم
7. با خودم صادق باشم چون من بعضی وقتا اشغال ها رو میریزم زیر مبل و ریشه اش رو پیدا نمی کنم که اینم باید در ذهنم درست کنم
8. با این دوره زندگی کنم یعنی روند تکامل این دوره رو تو زندگیم ببینم . چون راستش دوره های قبلی شما رو اصولی جلو نمی بردم یه جور بازیگوشی در درون بود و الانم هست که وقتی نتیجه میگیرم از کار کردن روی دوره های شما شل می کنم و وقتی نتایج کمرنگ میشن دوباره شروع می کنم روی کار کردن روی دوره ها ولی روی این دوره می خوام واقعا یک مسیر رو که شما میگید رو جلو ببرم و از کار کردن روی این دوره لذت ببرم
9. در این دوره حسابی فعال باشم با بچه ها از طریق کامنت ها در ارتباط باشم نتایج خودم رو بنویسم و نتایج دوستان رو بخونم تا ایمانم تقویت بشه
انشالله با کار کردن روی این دوره احساس لیاقت و ارزشمندیمون بالا بره که لیاقت کسب نعمت ها ، ثروت ها ، روابط و موقعیت های عالی رو جذب کنیم چون واقعا درک کردم بهشت را به بها دهند نه به بهانه
چون من برعکس این فکر می کردم ، فکر می کردم اگه بچه خوبی باشم خدا میگه این بچه خوبیه پس بش نعمت بدم الان فهمیدم نه باید جمله جان شوی تا لایق جانان شود
و دیگه اینکه چیزی که اول هر دروه تون میگید باید مثل وحی منزل کلام شما مو به مو پذیرفته ، و اینقدر تکرار بشه تا به باور تبدیل بشه و نهایتا” ارسال فرکانس و سیگنالش به جهان هستی که نتایجش دیده بشه و جالب اینجاست فقط خودم میفهمم از کجا داره آب می خوره این نتایج و بیام بنویسم این نتایج رو تا هم ایمان خودم به قانون افزایش پیدا کنه هم دوستانم
ردپایی باشه واسم که وقتی ایمانم خواست تضعیف بشه دوباره بگردم و ببینم از کجا به کجا رسیدم
راستش من فهمیدم پاشنه های آشیل همیشه هستن و اگه روشون کار نشه هموچنان مثل علف هرز رشد می کنن پس باید مثل ناخن کوتاه بشن
و روز به روز که داره می گذره بیشتر درک می کنم که فرکانس و ارتعاش احساس خودارزشی و لیاقت درونیِ و ربطی به عوامل بیرونی نداره و بزرگترین و قوی ترین سیگنال به جهان هستیِ اینم از گفته های استاد درک کردم
چون ما بعنوان منبع ارتعاش هستیم درست مثل یک باتری اگه 1.5 ولتی باشه میتونه چراغ 1.5 ولتی رو روشن کنه
اگه باتری 24 ولت 90 آمپری ماشین باشه میتونه چراغ ها کولر و سایر قسمت های ماشین رو تغذیه کنه
حالا این دست منه که باتری 1.5 ولتی باشم یا برق 20 کیلوولت فشار قوی
باز هم بر می گردیم به این باور که ” بهشت را به بها دهند نه به بهانه
خدایا در این مسیر زیبا و پرثمر یاریمون کن که بی راهه نریم
خدایا خودت فقط میدونی آثار شرک چه بلایی سر انسانت میاره خودت حواست بمون باشه شرک نورزیم
خدایا کلام استاد رو ساده برامون باورسازی کن طوری نباشه که فقط لق لق زبونمون باشه یکی دو ساعت شارژمون کنه بعد فراموش بشه و برگردیم روی باورهای قبلی خودمون
خدایا همه چیز تو هستی کمکمون کن احساس لیاقت و خودارزشیمون رو پیدا کنیم تا هم خودمون خوب زندگی کنیم و هم کاری کنیم جهان جای زیباتری برای زندگی بشه
“آمین”
سلام اقا ایمان
خداروشکر که در مدار دریافت اگاهی ها هستید
خداروشکر که تشنه این اموزشها هستید این تشنگی عالیه
میشه سوخت واسه حرکت
.
چقدر جالب اومد برام این قول و قرارهاتون
من از قول و قرار گذاشتن با خودم نتیجه های خوبی گرفتم انشالله شماهمینطور باشید
ـ
مثال باتری 1/5ولتی برق 20کیلو ولت برام خیلی شیرین و تاثیر گذار بود و تو ذهنم موند
ممنون از شما
امیدوارم همینطور رو به رشد و. جلو باشید
به نام خدا
سلام دوست ازشمندم
سپاسگزارم بابت حس تاییدی که به تشنه بودنم در مسیر رشد و خودشکوفایی ام دادین
تشنه بودنم باعث سوخت حرکت میشه چه انگیزه خوبی شد واسم تو ذهنم میمونه
مثال باتری و برق رو که زدم چون خودم رشته ام برق هست و تقریبا ماهیت برق رو میفهمم واسه همین این مثال رو زدم
و انشالله دوره رو تهیه کنم همزمان هم دارم روی یه دوره برق کار می کنم که انشالله از نتایج اونم میام می نویسم
موفق و پیروز باشید
سلام به استاد نازنین .
تک تک مثال هایی که میزدید رو درباه زندگی خودم برسی میکردم .
چه احساس های بدی رو تجربه کردم به خاطر این احساس عدم لیاقت .
و خواستم مثالی بزنم .
یکی از مثال های دیگه توی روابط اینه که اگر طرف یک روز حلقه اش رو در بیاره یا دستش نکنه مورد توبیخ طرف مقابل قرار میگیره .
مثالی از خودم
من اصلا علاقه ای به حلقه دست کردن و این چیزا ندارم و چون هیچ وقت انگشتری دستم نبوده اذیت میشم بخوام حلقه دست کنم .
اوایل زندگی اینو به همسرم گفتم که من به خاطر این که عادت ندارم حلقه دست کنم اذیت کننده هست برام و دلیل دیگری نداره .
و خب ایشونم خیلی راحت کنار اومدن باهاش .
اما ایشون بر عکس من علاقه زیادی دارن که حلقه ازدواج دستشون باشه و …
نکته قضیه این جاست که من به خاطر عدم لیاقت هی با خودم فکر میکردم ایشونم مثل من اذیت میشه انگشتشو ن و علاقه ای به حلقه انداختن و اینا نداره ولی میخوان چون من ناراحت نشم دستشون باشه .
این شد که هر چند وقت یک بار من از سر عذاب وجدان به ایشون میگفتم که اگر اذیت میشه لازم نیست حلقه بندازی و اجبار نیست و این حرفا .
هر بارم ایشون میگفت که نه من خودم دوست دارم .
خلاصه من چند باری هی به ایشون میگفتم این حرف رو .
تا این که یه روزی دیدم ایشون دیگه میلی به حلقه انداختن نداره و فراموشش میشه هر بار که حلقه رو در میاره دستش کنه .
حالاااااا منی که این همه میگفتم اگر اذیت میشه دستت نکن .
این افکار تو ذهنم بود که چرا دستش نمیکنه ؟ …… و هزار سوال دیگه که بهتر میدونه هر کسی .
..
و چه موضوع هات دیگه ای که بیهودههههه حالم رو بد کردم به خاطر نبود لیاقت .
و چه در هایی که ازش نعمت و ثروت وارد زندگیم میشد رو بستم به خاطر لایق ندونستن خودم
سلام استادم
هر چی بیشتر از زمان پخش فایل گذشت بیشتر و بیشتر خودم و رو در سال های قبل میدیدم.
خودم و مرور کردم و دیدم موردی نیست از صحبت های شما که من تجربه نکرده باشم حالا با شدت بیشتر یا کمتر. ماه های قبل از آشنایی با شما، به حدی احساس بی لیاقتی داشتم که بارها فکر میکردم حتی خدا هم حاضر نیست صدای من و بشنوه یا اگر هم درخواستی کنم از یه جایی به بعد به بالا نمیرسه که حتی خدا بشنوه و من کلا ته چاه عمیق ام و بدجور خودم و سرزنش میکردم که حقته!! خودت با علم به اینکه می دونستی تصمیماتت اشتباه هست از سر ترس، خجالت، نا امیدی این انتخاب ها رو کردی!! از همه چیز بخصوص ازدواج ام پشیمون بودم و فکر میکردم این تقاص تمام اشتباهات من هست و ترس عجیبی داشتم از اینکه سن ام بیشتر از 30 شده و نه تنها هیچ موفقیتی ندارم بلکه متنفر بودم به اهدافی که سال های قبل برای خودم تعیین کرده بودم و جز چند مورد، میدیدم که به هیچکدوم نرسیدم، با صدای بلند گریه میکردم و دوست داشتم بمیرم و چقدر با عصبانیت با خدا حرف میزدم.
اول آشنایی من با شما بود که فرصت شد که تنها باشم به مدت 4 روز حالم خیلی بد بود و از اینکه بعد مدتها فرصت شده که تنها باشم. شروع کردم به نوشتن از دورترین خاطراتم، از اونجایی که دیگه به قبل و یادم نیست و نوشتم اومدم از چکاب فرکانسی شما ایده گرفتم و شروع کردم مرور زندگی ام. مینوشتم گریه میکردم خسته میشدم پاره میکردم داد میزدم فحش میدادم به خودم و دوباره مینوشتم.
رفتم سراغ اینکه چه افرادی رو برای دوستی انتخاب کردم، از نظرم چه ویژگی هایی داشتند، من چه احساسی به اونها داشتم و چرا رابطه قطع شد؟ آیا من پشیمان بودم از رابطه یا خوشحال؟ و اینکه اون رابطه برای من ضرر بود یا سود؟ من کجاها باج دادم؟ چه رفتارهایی به نظرم غلط بود؟ اگر نمیکردم چطور میشد؟ اصلا چرا اون کارها رو کردم؟
من دنبال این بودم بفهمم یعنی چی که گفتید خودمون جذب میکنیم بر اساس باورهامون! یعنی چی فرکانس فرستادیم دنبال باور پشت رفتارهای مشترک ام بودم. یادمه نه تنها میلی برای غذا خوردن نداشتم و چیزی درست نکردم بلکه وقتی یکم گرسنه میشدم نان از فریزر در میاوردم گرم میکردم خالی میخوردم اما چایی پشت هم میخوردم و فقط برام مهم بود بنویسم و خالی بشم از هجوم این همه حال بد.
یه بخش نوشته هام مربوط بود به اینکه بیام و زندگیم و اونجوری که فکر میکردم اگر انجام میدادم بنویسم از همون خاطراتی شروع کردم به نوشتن که مربوط میشد به وقتی که سن ام کم بود مثلا کلاس سوم دبستان اگر درست فلان کار و میکردم شروع کردم به جلو اومدن، اگر زبان و ادامه میدادم اگر تکواندو رو ادامه میدادم چرا تسلیم شدم و بر خلاف میل مادرم نرفتم رشته دلخواهم و بخونم … هدفم این بود یکبار برای همیشه بشینم بنویسم و خودم بنویسم از همه چیزهایی که تو مغزم مرور میشد و عین خوره پیش میرفت.
رگه های احساس عدم لیاقت من دقیقا از زمان مهد کودک رفتن من بود، جایی که مربی مهدم «پروانه جون» به کسی توجه میکرد و به من نگاه نمیکرد شروع شده بود تا به سال های بعد اما رفته به رفته این احساس با قدرت بیشتر و گستردگی بیشتر در جنبه های مختلف زندگیم.
من به شدت خودم و زیر نظر گرفتم و این شد جزیی از عادت من، مثلا مدت ها قبل در بخش دیدگاه های هر فایل، روی دیدگاه
دوستانی که مطالب مفیدتری داشتند، مهر لایک زده میشد و اون مدت یه حس عجیبی داشتم که تلاش کنم دیدگاه رو طوری بنویسم که من هم لایک بخورم و خیلی از وقت ها اونجور که دلم میخواست نمیتونستن راحت بنویسم چون خودم و تو چارچوبی قرار میدادم که اگر تایید بشه یعنی من هم در مسیر درست هستم، قطعا درست رفتار کردن شاگرد به آموزش ها و تایید گرفتن از استاد میتونه قوت قلبی باشه برای اینکه داری راه و درست پیش میری، اما اینکه من دیدگاه بنویسم و بعد بیام گوشی و چک کنم که آیا تایید شد، مهر لایک خورد، ااا نخورد !! و حس بد بعد از لایک نخوردن برام آلارمی شد که به خودم بیام و ببینم حالا که تلویزیون و محدود کردم با افراد نامناسب کمتر رفت و آمد میکنم، این نیاز تایید شدن اومده تو مهر لایک گرفتن جمع شده چون محدوده ارتباطات من شده بود دیدگاه بچه ها و آموزش ها و این احساس اینجا داشت خودش و تغذیه میکرد.
صد البته رگه های احساس عدم لیاقت هنوز همراه من هست و استاد واقعا میفهمم که یعنی چی که میگید باید همیشه رو خودمون کار کنیم، مثلا چند وقتی هست برای پیج اینستاگرام کار مشترک خودم و همسرم محتوا می گذارم و این و به وضوح در خودم دیدم که وقتی که فردی از همکار ان بسیار موفق ما رو فالو میکنه حس خوبی دارم، این حس بیشترش به این برگشته که چون اون فرد در زمینه کاری تاپ هست و اومده فالو یا لایک کرده برام حس بهتری داشت و وقتی که کسی آنفالو میکرد خیلی مویرگی ناراحت میشدم، یا هفته پیش با جمعی از دوستان پیک نیک بودیم که یکی از خانوم ها سوال کرد که: نگار بار اول که من و دیدی فکر کردی چطور آدمی هستم؟ و همین شد موضوعی برای جمع که هر کس نظرش و درباره ملاقات اول با افراد حاضر در جمع بگه، قطعا اگر نگار سابق بودم خیلی کنجکاو بودم ببینم که چی فکر کردند و اگر اشتباه فکر کرده بودن تلاش میکردم با صحبت هام نظرشون و نسبت به خودم بهتر کنم با این حال هنوز خیلی جا داره که رو این بخش از خودم هم کار کنم.
چند روز پیش مطلبی خوندم که نوشته بود” که همه افراد بر اساس تفکرات خودشون درباره مسایل نظری دارند. گاهی در مورد ما نظر منفی دارند که برای ما خوشایند نیست و فکر میکنیم که اشتباه کرده و بهم میریزیم؛ گاهی هم نظرات مثبتی درباره ما دارند که ما رو خوشحال میکنه، اما نکته مهم این جاست که هر وقت به این بینش رسیدیم که هویت ما به خودمان مربوط و محدود میشه و این حق و به همه افراد بدیم که هر جور که دوست دارند درباره ما و سایر مسایل فکر کنند «چه خوب چه بد» و طرز تفکر اونها درباه ما فرقی نداشته باشه و تحت تاثیر احساسات بعد از شنیدن نظراتشون نباشیم، اون موقع بدون جای درست ایستادی.
سلام
من توی بعضی از روابطم احساس بی لیاقتی کردم و متاسفانه با تمام تغییراتی که سعی میکردم در خودم اعمال کنم تا فردی دوست داشتنی باشم در نهایت به بد ترین شکل ممکن شکست خوردم.
پارسال دقیقا همین روز ها بود که یکی از بد ترین شکست ها در همین زمینه رو تجربه کردم.
و اون نقطه در زندگی من نقطه ی عطفی شد تا در مورد زندگی خودم تجدید نظر کنم. که بخاطر کسی خودمو اینقدر پایین بیارم.
هیچ وقت از این دیدگاه به این رابطم نگاه نکرده بودم که مشکل اساسی من در اون رابطه احساس عدم لیاقتی بود که داشتم و همیشه سعی میکردم طرف مقابلو به خودم نزدیک کنم و ترس از دست دادنشو داشتم.
بنظرم یکی از نشانه های مهم عدم لیاقت حس اینکه ما داریم از دست میدیم. وقتی تو در رابطه ای این حس داری یعنی تو مطمئن نیستی و دلهره داری و در تمام روابطت با تمام تلاشی که میکنی نشون بدی چقدر طرف مقابلتو دوست داری و چقدر به هر دوتون داره خوش میگذره تو همواره در حال پیدا کردن نشونه ای هستی که به خودت بگی بیا من از اولم میدونستم که ما برای هم نمیمونیم. اگه به طور واضح اون نشونه رو پیدا کنی که هیچی ولی حتی اگه نشونه ی واضحی هم نباشه تو خودت میسازیش چون همه ی افکارت همینه، چون همیشه وقتی پیش اون ادمی، حتی در بهترین لحظاتت داری به اون موضوع فکر میکنی.
در نشانه ی دوم حس بی لیاقتی بنظر من تو سعی میکنی خودتو همواره تغییر بدی، از سلیقت گرفته تا صحبت کردن و کوچیک ترین کارا به دنبال رضایت فرد مقابلتی. و کم کم هویت خودتو از دست میدی و مشخصا چه کسی دوست داره با ی ادم بی هویت زندگی کنه که همیشه در حال تغییر خودشه.
امیدوارم روزی ما جایگاه اصلی خودمونو به درستی بشناسیم تا کمتر با خود کم بینی و کتمان لیاقت و ارزش واقعی خودمون به خودمون حس بدی بدیم. و در مقابل با خود بزرگ بینی به ادم های اطرافمون حس عدم لیاقت القا کنیم
ارامش مهمان قلب های نازنینتون
سلام استاد عزیزم، ایام خوش
هنوز باور نکردم این فصل از سریال سفر به دور آمریکا تمام شده باشه و هی امیدوارانه چک میکنم باز فایل بذارید، بس که ازشون انرژی گرفتم، دمتون گررررررررم ، ان شالله همیشه به گردش
و درمورد دوره احساس لیاقت، خیلی خیلی زحمت کشیدید استاد جان، همه ما قطعا کم یا زیاد به آموزه های این دوره نیاز داریم
هرچند الان در شرایط تهیه این دوره نیستم اما قطعا در زمان مناسب تهیه اش میکنم و پله های آگاهی رو بالاتر میرم با کمک شما
درمورد احساس عدم لیاقت گفتید، من مواقعی که دچار تضاد و احساس ناخوبی میشم احساس عدم لیاقت توی من پررنگ میشه و خودسرزنشی میاد سراغم
الان که مدتیه دارم تمرکزی روی دوره حل مساله کار میکنم و آگاهی هاش رو استفاده میکنم احساس لیاقتم هم خیلی خیلی رشد کرده، چون من مهمترین عاملیکه باعث میشد احساس نالایق بودن بیاد سراغم زمانهایی بود که اشتباهی میکردم و یا کمالگرایی منو مدیریت میکرد
به همین دلیل از زمانیکه این بیماری رو کنار گذاشتم و راحت از اشتباهاتم درس میگیرم و پیش میرم احساس لیاقتم هم خیلی بیشتر شده و جالبه از زمانیکه احساس بهتری نسبت به خودم دارم یه جنبه های ارزشمندی از خودم برام بروز میکنه که برا خودم شگفت اوره و جهان هی بیشتر و بیشتر میخواد بهم بگه تازه اینم هست تازه این قابلیت هم داری، تازه از این نظر هم ارزشمندی، همینکه انسانی ارزشمندی، همینکه تونستی اجازه حیات رو از پروردگار بگیری ارزشمندی، همینکه انسانی اشرف مخلوقاتی و جهان مسخر توا
من تمام عمرم در حال یادگیری بودم و هستم، اما هیچ اموخته ای ارزشمندتر از ارزش خود رو دونستن نیست، که به لطف الله و شما استاد عزیزم هر روز دارم بیشتر یادش میگیرم، بینهایت ازتون سپاسگزارم، خدا براتون جبران کنه
به نام خدا
سلام و درود به استاد عزیزم و دوستان گلم
نمی دونید چقد خوشحال شدم از اینکه رو این فایل نوشته شده بود قسمت اول چون بخودم گفتم اخجون دوباره ادامه داره این صحبت های زیبا یه حس خییییلی خیلی خوبی گرفتم
اخ که چقد همه ما از عدم لیاقت رنج بردیم من هم با شجاعت میخوام مثال های خودم رو بزنم
سمیرای قبل از اشنایی با سایت:
خب شما از روابط بیشتر مثال زدید منم میخام از روابط بیشتر بگم.
من همیشه از همسرم سوال میکردم از من راضی هستی و جالبه ایشون همیشه میگفتن بله و من میگفتم نه واقعا راستشو بگو من ناراحت نمیشم ایشون اصرار میکرد باور کن اره ولی من میگفتم نه خدای من..من خودمم خودمو قبول نداشتم..
بماند که از کوچکترین حرف منفی ناراحت میشدم و روزها هفته ها اون ناراحتی کش پیدا میکرد به این شکل که من غذا نمیخوردم خودمو میزدم به بیحالی و هرکاری که نظر طرف مقابل رو به خودم جذب کنم که بمن یجورایی ترحم بشه دیگه چقدددد رنج چقد،و فقط یه نگاه میخواستم که پاشم..
وقتی مریض میشدم به حدی حالت درماندگی به خودم میدادم که طرف مقابل دلش بسوزه که حد نداشت والان که متوجه قانون شدم انقد که در اون فرکانس میموندم که مریضیم بیشتر میشد و وقتی طرف مقابل نمیومد سمتم به هر دلیلی من گررریه ها میکردم و به این فکر میرفتم چه کاری باید انجام بدم با گاها وقتی قهر بودم با همسرم وقتی نمیومد باهام حرف بزنه خودمو میزدم به مریضی که دلش بسوزه..
برای مادرشوهر خیلی کارا میکردم که ازم راضی باشه چون یسری حساسیت ها داشت من هرکاری هر فداکاری ای براش میکردم که از من ایراد نگیره..
راجب لباس پوشیدن که کلا من همیشه باید به یک نفری خرید میرفتم وای وای..نه لباس واسه هر چیزی..
هرکس از اعضای خانواده کاری داشت من نفر اول بودم میخاست چیزی ببره واسه کسی من هستم فلان کارو بکنه من انجام میدم فکر میکردم چقد عزیز میشم اینجوری و همه هم ازم تمجید میکردن سمیرا خیلی خوبه و من کیف میکردم و جالبه بعد یه مدت که بهم نیاز نداشتن به گوشم میرسید که میگفتن اصلا این مدل شخصیت خوب نیست باید خودتو تغییر بدی منی که تا چند وقت پیش پیغمبر بودم واسشون….
و اگه بخوام بگم خیلی میشه خیلی..
و اما سمیرای بعد از اشتایی با سایت:
وقتی مریض میشم خودمو خشگل تر میکنم بعد میرم تو بستر..اگه همسرم بیاد بالاسرم با روی خوش میگم که همه چی برای خودم اماده کردم و جالبه ایشون بدون اینکه من بخوام هرکاری میکنن اینم بگم ایشون با اینکه درمسیر نبست ولی بشدت عزت نفس و احساس لیاقت رو دارن حداقل نسبت بمن به همین دلیل بود اون زمان ها که من به اون شکل رفتار میکردم ایشون میرختن بهم و دلیلشو نمیدونستم و رندگی جهنم میشد اما حالا پر ازلذت..
الان برای خرید فقط تنهایی میرم چون بودن یا نبودن کسی واسم فرقی نداره من نظر خودم مهمه..
برای انجام کارام نیاز به هیچکس ندارم حتی اگر فنی باشه بلد نباشم سوال میکنم یاد بگیرم خودم انجام بدم..
الان کسی کاری داشته باشه سمیرایی نبست که بهش بگن اگر هم بگن با کلی تعارف و محبتو …
من حتی زمانی که میخاستم اموزشگاه بزنم برای کارم به همسرم گفتم میخام صفر تا صد کارامو حتی پول پیشش رو خودم خلق کنم بچه ها خیلی حرفه منی که تمااااام نیازهامو باید دیگران براورده میکردن به اینجا برسم اونم فقط به لطف اموزش ها..البته که بی نهایت جا داره رو خودم کار کنم..
من الان به هیچ عنوان به همسرم زنگ نمیزنم کجایی مثلا اگر پیش بیاد بخاد یک شب بره پیش برادرش که تنهاست و رابطه خوبی باهم دارن من خیلی راحت میگم برو من تنهایی لذت میبرم و میخام این حس تنهایی رو تجربه کنم ولی ایشون خودش نمیره..قبلا من اگر گشنه ام میشد تنها غذا نمیخوردم الان همسرم دیر بیاد چنان سفره ای برای خودم میندازم ولذت میبرم که نگم براتون..
قبلا کنترل میکردم همسرمو الان اصلا نمیفهمم یعنی چی اینکار..
و خیلی نکات دیگه هست که نمیخام بیشتر از این خستتون کنم دوستای نازنین خودم..دوست دارم
به نام خداوند هدایتگرِ مهربان
سلام
من دوباره اومدم یه ترمز دیگه م که مربوط به نداشتن احساس لیاقته رو بگم.
من اینروزا فکرم درگیر احساس لیاقته و همونطور که خدا هر ثانیه و هر میلی ثانیه در حال هدایت و راهنمایی ماست، امروز هم ترمز جدیدی رو در مورد عدم لیاقت در خودم پیدا کردم و درواقع بهم نشون داده شد..
ترمز خیلی مهمی که در این زمینه دارم و باور خیلی محدودکننده ای که هر چندوقت یکبار سر و کله ش پیدا میشه اینه:
من همچنان باور دارم که یه سری چیزا فقط برای یه سری افراد خاصه!!
باورم نمیشه که من هنوز اینو دارم و چقدر هم سمجه!
هنوز که هنوزه فکر میکنم فلان مدل زندگی هیجان انگیز فقط برای فلان مدل ادماست، فلان مدل تفریحات و مهمونی ها فقط برای اون عده ی خاصه، فلان مدل پارتنرهارو فقط این مدل دخترها میتونن داشته باشند!!!
واقعا مسخره ست!
حالا این مدل آدم هایی ام که برای خودم دسته بندی کردم، خیلی با مدل من فرق دارند :|
اینجوری من کلا باید کل هویتم تغییر بکنه و دیگه من نباشم تا به اون چیزا برسم!!
یعنی یه همچین فرمولی تو ذهنم شکل گرفته:
من بودن = نداشتن اون چیزهایی که اونا دارند! من بودن = نداشتن خیلی از موردعلاقه ها! من بودن = مجبور به زندگی به همین مدل.
چون که….. اون چیزا فقط برای یه مدل خاصی از ادماست که من خودمم بکشم اونجوری نیستم!
مثلا اینا از اول خانوداه هاشون خیلی پولدار و باکلاس بودن، برای همینم از اول این چیزارو داشتن و تیپاشون همیشه بهترین بِرنده و اعتماد به نفساشون بالا و تفریحات عالی و پارتنرهای مثه خودشون پولدار و …
پس من که تو بچگی زیاد وضع خوبی نداشتیم و از اول شبیه اونا نبودم، پس تا ابدم نخواهم بود. چون کلاااا اونا همه چیشون فرق داشته از اول! اصلا من شبیه اونا نبودم و نیستم هیچوقت!
این یکی از پاشنه های آشیل سمج منه. که تو از اول جوهره ی این چیزا رو نداری و تا ابد هم نخواهی داشت!
هیچوقت قرار نیست لذت ها و تفریحات اون پولدارا تجربه کنی!
در حالی که!!!
من بعده ها خیلی از کارهای اون عده ی اسرار آمیز رو هم انجام دادم!
من دیگه اون کوچولو تو یک خانواده ی معمولی و کم بضاعت نیستم! اصلا شاید از اولم نبودم! واقعا هیچوقت ما فقیر نبودیم! فقط سال های اول زندگیم یه کم وضعیتمون سخت بود و بعدشم اوکی شد. ولی به هر دلیل و هر اتفاقی، یه روزی یه جایی، شدیدا فقر رو درونی کردم! متفاوت بودن رو درونی کردم! از همون اول ژنمو از یه عده متفاوت دونستم! درون مایه م رو از اول متفاوت دیدم! برای همینم باور دارم هررر کاری کنم نمیتونم زندگی اونارو داشته باشم چون من از درون یه چیز دیگه م!!
و این همچنان درونم مونده..
“فلان جور آدم هارو دورم نمیتونم داشته باشم، چون من با اونا فرق دارم.” “فلان جور گوشی اخرین مدل رو نمیتونم داشته باشم چون من تو دسته ی اونا نیستم.” “فلان جور پارتنرهارو نمیتونم داشته باشم چون اونا با دسته ی من دوست نمیشن!” “فلان جور تفریحات و دورهمی ها تو اون مدل ویلاهارو نمیتونم داشته باشم چون من اصلا شبیه اونا نیستم که بتونم!”
به خدا خودم خنده م میگیره..
شمام اینجوری شدین که موقع پیدا کردن یه سری باورهاتون ببینید چقدر مسخره و بچه گانه ن؟!
واقعا خیلی عجیبه که مثلا چیزی که تو 4-5 سالگی و با همون درک و خامی اونموقع ت درونی و باور کردی، همچنان و بعد بیست سال که ادم بالغ و بزرگی شدی داره تو زندگیت تاثیر میذاره!!
من اکثرر وقتا وقتی ریشه ی باورها و ریشه ی ترمز های مخربم رو پیدا میکنم خنده م میگیره از منطق مسخره ی پشتشون!
آخه چه ربطی دااااره زن مومن؟؟؟ یعنی چی که اونا کلا یه ژن دیگه ن من یه ژن دیگه.
اینم خودش یه نوع قربانی شدنه دیگه. اینه که میگم در ظاهر و در عمق هرچی میگشتم احساس قربانی بودن زیادی در خودم پیدا نمیکردم، اما یه مقدار که رفتم به عمق یهویی یک کوه بزرگی در زیر آب، از احساس قربانی بودن پیدا کردم! کوهی به اندازه ی کل هویتم!
دیگه حس قربانی بودن ازین بیشتر که کُلهم اَجمَعیل باور داشته باشم که: من چون منم، یه سری چیزارو نمیتونم کلا داشته باشم!!! تا ابدم منم و تا ابد هم نمیتونم خودم رو از خودم جدا کنم، پس تا ابدم چیزایی که اونا دارند رو من نمیتونم داشته باشم!! خودمم بُکشم نمیتونم شبیه اونا بشم.
خلاصه که من این ترمزو هی پیدا میکنم، هی چندوقت بعد میبینم دوباره deep down همین حسو دارم..
یادمه تو یه دورانی از زندگیم ناآگاهانه خیلی تلاش کردم که شبیه اونا بشم، تا منم بتونم چیزایی که اونا دارند رو داشته باشم. کارهای اونا رو بکنم، تجربه های اونارو داشته باشم، دوستای مثل اونارو داشته باشم، اما نمیشد! چون من، من بودم و اونا اونا!
همه با یه نگاه میفهمیدن که مثلا من خیلی دختر خوب و مهربون و ساده ای ام! اما من از خوب و ساده بودن خودم متنفر بودم! دوست نداشتم هیچکسم بفهمه!
همه تلاش میکردند خودشونو خوب نشون بدن، من تلاش میکردم کسی نفهمه من انقدر خوبم! خوب بودن رو مساوی با ساده بودن و آسیب پذیر بودن و غیرجذاب بودن میدونستم. از درون میدونستم دختر خوب و باجدان و اصیل و درستی ام، و دقیقا همه اینارو نشونه ضعف میدونستم.
برای همین همه چی رو امتحان کردم تا بگم ببینین من خوب و مثبت و ساده نیستم! منم بَدَم!
اما باز هم هرکس منو میدید تو همون نگاه اول میگفت تو اصلا این چیزا بهت نمیاد! خیلی به نظر دختر خوب و مثبتی میای!
من هرچیزی که من بود رو نشونه ی ضعف میدونستم. من ذاتا دختر خوب و اصیلی ام و خوب و اصیل بودن رو نشونه ی ضعف میدونستم.
تمام هویتم رو نفی میکردم و میخواستم فقط من نباشم. چون تو ذهنم من بودن مساوی با معمولی بودن بود، مساوی با خیلی چیزا نداشتن.
عجیبه.. انگار از یه جایی تلاش کردم از خودم فرار کنم. تلاش کردم تمام هویت واقعیم رو پنهان کنم. چه بسا که هویت من همیشه همون بود و مشکل از هویتم نبود، مشکل از نگاهم بود که فکر میکردم هویت من خوب و جذاب نیست. اینی که هستم خوب نیستم. اینی که هستم کمه. باید عوضش کنم و نباید این باشم.
یه احساس خود کم بینی خیلی خیلی زیاد و عجیبیه. کلاا دوست داری از خودت بیای بیرون و بندازیش سطل آشغال و بشی یکی دیگه.
نمیدونم کِی و چجوری و در اثر چه اتفاقی، این حجم عظیم از نپذیرفتن خود و کافی نبودن رو درونی کردم.
اما هرچی که هست، باید تغییرش بدم..
پیدا کردن و دیدنش واقعا برام شوک بزرگیه. چون هربار قسمت های بیشتری از خودش رو بهم نشون میده. اصلا نمیخوام قبول کنم که من یه عمر تلاش میکردم هویتم رو از بین ببرم! یه عمر تلاش میکردم که خودم نباشم!.. خیلی موضوع غمنگیزیه. دلم برای خودم میسوزه که با خودم همچین کارهایی کردم. چرا ادم انقدر باید احساس بی ارزشی و کمبود بکنه. انقدر احساس عدم لیاقت.
واقعا به شجاعت خودم افتخار میکنم که بالاخره به خودم اجازه دادم این ترمز بزرگ و بسیار ناراحت کننده رو ببینم و باهاش مواجه بشم. احتمالا به خاطر بار غم زیادش، مدام از مواجهه باهاش دوری کردم و هی هلش دادم بره عقب و عقب و عقب تر..
چون حقیقتا اینکه بعد یه عمر ببینی مدام سعی در سرکوب و از بین بردن خود واقعیت داشتی، اصلا موضوع کوچیکی نیست!
بعدم بیای اینو به هزاران نفر بگی!
بابا من خیلی شجاعم. دمم گرم.
جالبه که اتفاقا یه بیماری پوستی خودایمنی هم دارم. سلول های خودم دارند به سلول های خودم حمله میکنند!
اصلا جای تعجب نداره نه؟
برای من که رفتارشون خیلی آشناست.
سلام نوشین جان اول بگم عکستو دیدم و گفتم چقدر زیبایی با اون لبخند خوشگلت
ممنونم ک کامنت به این خوبی نوشتی..
اونجایی ک گفتی از خوب و مهربون و ساده بودن خودم بدم میومد.. من خودمو معمولی میدیدم گفتم وای دقیقا منم همینطورم…
این روزا بیشتر از قبل دارم به این فکر میکنم که من این باور اشتباهو دارم که
آدمی دوست داشتنیه که خاص باشه!
خاص یعنی چی؟ یعنی ظاهرش معمولی نباشه
تیپش خیلی شیک باشه
یه چیزی داشته باشه ک جذابش کنه! انگار میگردم این چیزا رو پیدا کنم…
این روزا بیشتر از قبل دارم میفهمم این زندگی از درون به بیرونه.. باید درونا احساس ارزشمندی کنم..
ممنون ک باعث شدی بیشتر فکر کنم
مرسی دوست من
ایشالله هممون بتونیم فارغ از هرچیز بیرونی ای بی قیدوشرط خودمونو لایق بدونیم
سلام نگین عزیزم، ممنونم از تعریف قشنگی که ازم داشتی
خوشحالم که کامنتم بهت کمکی کرده عزیزم
واقعا خیلی عجیبه که ادم از خصوصیات خوبش شرمگین و ناراحت باشه!
خوب بودن واقعا چیزیه که افرادی که اتفاقا خوب و درست نیستند، هی تلاش میکنند خودشون رو خوب و درست نشون بدن! ازونور ماها هی با خوب بودن خودمون مشکل داریم و فکر میکنیم عیبه!
فکر میکنم این باور شما هم، خیلیامون به صورت پنهان داریم. اینکه حتما باید جور خاصی باشم تا دوست داشتنی و پذیرفته باشم! حتما باید یه چیزی بیشتر ازینی که هستم داشته باشم! همینطوری و بدون هیچ عامل بیرونی ای جذاب و دوست داشتنی و خوب نیستم!
این باور باعث میشه مدام دنبال یه چیزی در بیرون بگردیم تا به واسطه ش خوب باشیم. مدام نیازمند یه چیزی بیشتر از همینی که هستیم باشیم.
بعد مثلا یه روز که لباس خوب نپوشیده باشی، یه روز که وقت آرایش نداشته باشی، به شدت احساس بی ارزشی و زیبا و جذاب نبودن میکنی..
اینو به نظر من خیلیا دارند. لباس خوب و ارایش تا حدی طبیعتا به ادم حس اعتماد به نفس میده، اما اینکه ما به هرکدوم ازینا برای احساس ارزشمندی وابسته باشیم، اینه که بده..
من خودمم همینم واقعا
خیلی ام محکم قبولش میکنم که اره منم خیلییی وقتا این حس رو دارم.
بذار اینم برات تعریف کنم که بی ارتباط به صحبتمون نیست
من خودم یه همکلاسی توی دانشگاه داشتم که این اقا پسر، بسیار شخصیت جذاب و دوستانه و خوبی داشت. اما در ظاهر اصلا به لباس هاش اهمیت نمیداد! مثلا اکثرا چروک و خیلی ام معمولی بودن!
اماااا حتی منی که بسیاار ظاهر و تیپ و خوشتیپی برام مهمه هم، به این اقا جذب شده بودم!
دیگه برام مهم نبود لباساشم گاهی چروک و بزرگه و تیپاشم ست و قشنگ نیست! برام مهم نبود که 90 درصد ملاک های ظاهری ایده ال من رو نداره! انقدر شخصیت و منش جذابی داشت و انقدر ازین واسطه های بیرونی رها بود که روی من هم تاثیر گذاشته بود. منی که بسیاررر برام ظاهر مهمه!
میخوام بگم، ببین اخرش هییییچ عامل بیرونی ای توانایی ارزش بخشیدن به ما یا ارزش سلب کردن از مارو نداره! اگر واقعا از درون حالمون با خودمون خوب باشه و خودمونو باارزش بدونیم، کیسه هم تنمون کنیم باز همه به ما جذب میشن و از ما خوششون میاد!
سلام خانوم تقی پور
براتون ایستاده دست میزنم
چقدر موشکافانه نوشتی
چقدر همزاد پنداری کردم باهات
چقدر من هم تو سالهای زیادی از عمرم اینجوری بودم و خودم بودن رو نشانه ضعف و بدبختی مادام العمر میدونستم
و فکر میکردم زندگی به بعضی ها لبخند میزنه و به ماها نه
و دوس داشتم شبیه اونایی باشم که زندگی بهشون لبخند زده
و این فرار رو به جلو و این ضعف درونی رو به جای حل کردن زیر مبل قایم میکردم و هر روز بزرگتر میشد و سنم بالاتر میرفت
خیلی از خوندن کامنتت لذت بردم و خیلی یاد گرفتم
اره رفتار اون سلول ها که درونت دارن به خودشون حمله میکنن برام اشناست
اونا کاری رو میکنن که تو با خودت کردی
خیلی سپاسگذارم ازت خواهر خوبم
پیروزی نزدیکه قول میدم
درود نوشین عزیز
چه نکته عمیق و ریزی رو پیدا کردی و پیدا کردن این ترمزهای مخفی چقدر میتونه بهمون کمک کنه…
منم این موضوعاتی که بهش اشاره کردی در وجودم دیدم و به خاطر آوردم یه دوره حدودا یکماهه، هر روز میرفتم پاساژ پالادیوم تهران و طبقه همکف تو کافه ویونا خیلی لاکچری میشستم و یه نوشیدنی سفارش میدادم و دقت میکردم به آدمایی که رفت و آمد میکردن و بیشتر توجهم به این بود که این آدمای بالاشهر لباس پوشیدنشون چجوریه، راه رفتنشون چجوریه، ارتباط برقرار کردنشون چجوریه ، حرف زدن شون چجوریه و دنبال این ویژگی های بیرونی میگشتم تا منم از اینها تاثیر بگیرم و تلاش کنم که مثل اونا رفتار کنم….
چون نقل قولی رو شنیده بودم که: “تو اگه با آدمای ثروتمند راه بری هم ثروتمند میشی” ، یعنی این همنشینی به مرور زمان رو من اثر میذاره و منو مشابه اونا میکنه…
خب این تفکرات و باورهای مخفی اینجوری رو من اثر میذاشتن که بخوام خودم رو به شکل آدمای ثروتمند در بیارم تا ظاهر ثروتمندنمای من ، رو باطن و درون من تاثیر بذاره و ازم یه آدم ثروتمند بسازه….
و تو اعماق ذهنمم این تصور بود که آدمای طبقه بالای جامعه، اصلا یه فرمت و قالب متفاوتی دارن. چه از نظر لباس پوشیدن، چه از نظر آداب معاشرت، چه از نظر فیزیک بدنی و مدل راه رفتن، چه از نظر خرید کردن و ….
از ابتدای امسال 1403 که هدف سال رو “احساس لیاقت و خودارزشمندی”انتخاب کردم و هر روز دارم رو این موضوع کار میکنم، فهمیدم که داستان شکل دیگه ای داره و چیزهای بنیادی تری به اسم احساس لیاقت و خودارزشمندی هستن که فارغ از تمام چیزهای بیرونی و دستاوردها و مهارت ها و توانایی ها و اونچه که قراره بهش تبدیل بشیم، اگر درون خودمون دوباره پیداش کنیم و موانع و ترمزهایی که براش ساختیم یا ساختن رو برداریم، بقیه چیزها لاجرم سرجای خودشون قرار میگیره …
ممنون که اونچه درک کردی رو باهامون به اشتراک گذاشتی
سلام استاد عزیزم
یه دنیا ممنونتون هستم که بازهم با سخاوت تمام یه همچین فایلی رو هدیه کردین به ما
ازوقتی شنیدمش بارها رفتارهای خودم رو که از روی عدم لیاقت بوده شناسایی کردم وگفتم دیدی زینب الان این رفتارت نشانه احساس عدم لیاقت هست وهمین شناختن منجر میشه خودم رو کنترل کنم
دروغ نگم کاملا تمام اون نشانه هایی که گفتین رو من دارم خیلی بهترشدم ها اما هنوز همشون رو کم وبیش دارم
استاد تحسینتون میکنم چون شما همیشه عمق داستان رو پیدا میکنید یه نشانه هایی میگفتید که تا قبل اون من اصلا فکرشم نمیکردم این رفتارازروی عدم لیاقته
مثلا من یادمه سالای قبل مدام ازهمسرم میپرسیدم تو چقد منو دوس داری وحتی باوجود اینکه میگفت خیلی زیاد من بازم حسم بد بود وته دلم میگفتم نکنه یه روز منو دوست نداشته باشه الان دیگه این سوالو نمیپرسم اما بازم اون ته ذهنم گاهی اون ترس از دوست داشته نشدن هست واینو امروز بااین فایل فهمیدم
یا مثلا وقتی میرفتیم تو جمع خانواده همسرم دوس داشتم جلوی اونا بیشتر به من توجه کنه ودوروبرم بپیچه چون اینطوری آدم مهم وارزشمندی دیده میشدم
یعنی من تمام حس ارزشمندیم رو به میزان قربون صدقه ها وتوجهات وتایید همسر واطرافیانم گذاشتم
واز خداوند میخوام که یاریم کنه درزمان مناسب دوره رو تهیه کنم وروی این موضوع مهم کارکنم
راستش منم به هردری میخورم میبینم مشکل از عدم لیاقته ومیدونم که این دوره قطعا زندگی رو از بیخ تغییر میده
استادم بازم ممنونم وبیش از اونچه فکرش رو بکنید دوستون دارم ودلم خیلی براتون تنگ شده
سلام به دوست عزیز سپاسگزارم از کامنتی که گذاشتی
جالب من باز از بس که همسرم قربون صدقه من میرفت من از درون دوست داشتم اما از بیرون عصبانی هی بهش میگفتم چقد لوس بازی در میاری قبل از امدم به این مسیر بود حالا بعدش دلم میخواست از این رفتارا رو داشته باشه انگار اون موقع خودم رو خیلی قبول داشتم یعنی با کلا متوجه شدم از نگاه دیگران یعنی دور و بریام خیلی قبول دارم و خودم رو بالا میبینم اما خودم خودم رو نه خیلی سخت گیرم که انگار باید همیشه عالی باشم همون ذهنم به خاطر حرکت کردنم هی منفی ها رو بهم میگه
البته همین چند وقتی که روی چند تا فایل رایگان کار کردم قشنگ متوجه شدم داره رفتارام ناخوداگاه عوض میشه کلی نشانه دیدم عاشقانه منتظر خریدن این محصول گرانقدر هستم امیدوارم که بعد از تموم کردن تمام فایل های رایگانش و خوندن کامنت ها به لطف خدا میخرمش چون من لایق و ارزشمند هستم همین که امدم به این دنیا خدایاشکرت
سپاسگزارم از شما دوست عزیز و استاد و خانم شایسته عزیز در پناه خدا شاد باشید دوستون دارم
سلام خدمت استاد عزیزم. و دوستان
استاد بخدا قصم تو بی نظیری
واااااااااااااای واااااااااااااای واااااااااااااای واااااااااااااای خدای من
چقدر من ضربه خوردم از این احساس عدم لیاقت و همین الانم توزندگیم هست .
این احساس عدم لیاقت در رابطه بسیار زیاد خودشو نشون میده
من اول از گذشته خودم بگم که در 99 درصد موارد و مواقع ضربه خوردم همیشه
از. احساس وابستگی
از احساس نیاز به توجه
از احساس نیاز به تعریف
از احساس نیاز به پیام دادن و دوست دارم گفتن
از احساس خوشحال کردن بقیه
از احساس مسئولیت بقیه
بخدا قصم یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی
الان با دیدن این فایل استاد تمام اون شرایط های که از احساس عدم لیاقت بوده جلو چشام رد شدن
چقدر منت کشی میکردم ار جنس مخالف کا بام دوست بشن
چقدر التماس میکردم
با گریه با وابستگی با احساس بد
که کسی رو راضی کنم باهام دوست بشه با تهدید خودمو میکشم واااااااااااااای ی خدای من
چقدر خودمو خارو زلیل میکردم اخر سر هم نمیشد اگر هم میشد فقط چند روز دوم میاورد میدیدم که طرف هم از من وابسته ترو نیاز به توجه داره .
و در وابط بین خانواده با فامیلامون با دوستان
همیشه و همیشه و همیشه و همیشه نیاز داشتم که بهم توجه بکنند همیشه نیاز داشتم از کاری ک انجام میدم تعریف کنند وابستگی های شدید به خانواده که همین الانم دارم بشدت وابسته به توجه و تعریفشون بودم اگر نمیکردن بی نهایت از درون ناراحت میشدم و افسردگی بی انتها
از اون طرف هم حسادت بی انتها داشتم شایت 20 سال من این حسادت و افسردگی و وابسته بودن و و کلی احساسات بد و منفی که همش از عدم لیاقت می اومده داشتم
و حتی وقتی میرفتم تو جمع بسیار زیاد حسادت و افسرده میشدم اگر کسی مجلس رو در دست داشت یا از من بهتر بود یا از من خشکل تر بود یا کار متفاوتی داشت یا ماشین داشت یا از خانواده بهتر بود
واااااااااااااای واااااااااااااای واااااااااااااای واااااااااااااای واااااااااااااای واااااااااااااای واااااااااااااای خدای من چقدر از این قضیه رنج به معنای واقعی رنج کشیدم و احساس بد و افسردگی رو کشیدم که حسادت میکردم و افسرده میشدم اگر کسی رو از خودم بالا تر میدیدم فقط بخاطر عدم لیاقت .
در روابطم بسیار زیاد بسیار زیاد بسیار بسیار بسیار زیاد هم با جنس مخالف هم با دیگران هم با فامیل و دوست اشنا و حتی سر کار
من چندین شغل عوض کردم بخاطر این این احساسات خودمو لایق نمیدونستم که بتونم ارتباط برقرار کنم با دیگران .
اینو قبول کرده بودم که من نمیتونم چیزی رو یاد بگیرم [اما الان چرا تو کار برق کاری با یه فیلم نگاه کردن چیز های جدید رو یاد میگیرم یا با وارد شدن به دل ترس هام و تکاملم کار برای خودم میگیرم و به خوبی انجام میدم چقدر من تو این سالهای اشنای با استاد عالی شدم بخدا زمین تا اسمان
زمین تااااااااااااااسمان پیشرفت کردم واقعا در مقایسه با خودم ]
حالا اینکه در گذشته من 99 درصد در روابط برای خودم ارزش قائل نبودم و تو اکثر درخواست هام یا نوشته هام بهبود در روابط بوده
خدارو شکر از اشنای با استاد سال 96 به بعد خیلی بهتر شدم خیلی زیاد
ولی نه در روابط عاطفی ولی نه کامل هنوز براحتی میتونم بگم 90 درصد از اون مشکلات رو دارم فقط یه ذره تغیر کردم
اما در رابطه عاطفی نه واقعا
چون الان همسرم بسیار بسیار بسیار بسیار بیشتر از قبل من عوضاش بد تره
وابسته تره
برای خودش ارزش قائل نیست
عدم لیاقت حتی در رابطه با خانواده من
نیاز به توجه شدید
نیاز به تعریف زیاد
نیاز به گفتن های دوست دارم و هی سوال میکنه دوسم داری
و هی میگه منو میخوای
و کلی کمبود عزت نفس و اعتماد بنفس داره
و منم اینو پذیرفتم که دقیقا بخاطر باورهای خودمه و اونو سرزنش نمیکنم خودمم سر زنش نمی کنم ولی پذیرفتم که خود منم همین الانشم یه جورای اینجوری هستم و من مسئول زندگی خودمم قطعا بخاطر باورهای خودم این ادم وارد مدارم شده
پس من باید روی خودم کار کنم قطعا باید خودمو تغیر بدهم
و انشاالله اگر خدا بخواد به موقعش این دوره رو میخرم فعلا تمرکزم رو عزت نفس 12 قدم که نصف راهم و دوره قانون سلامتی
که از اینا استفاده بکنم قطعا نتیجه های عالی رو میگیرم
و به دوره احساس لیاقت هم میرسم
استاد جان عاشقانه ازت تشکر میکنم خیلی زیاد ممنونم ازت