در این سلسله فایلها من درباره نقش تعیین کننده ” احساس لیاقت ” در تجربه خوشبختی در تمام ابعاد صحبت می کنم.
اگر قوانین “خداوند به عنوان منبع خوشبختی” را در یک جمله خلاصه کنیم، آن جمله این است: احساس خوب = اتفاقات خوب و احساس بد = اتفاقات بد.
از جایگاه فرکانسی، احساس لیاقت و خود ارزشمندی درونی، بیشترین تأثیر مثبت را در رسیدن به احساس خوب پایدار دارد. این جنس از احساس خوب، ما را با خواستهها و شرایطی هم-مدار شدن میکند که تجربه آنها بازهم به ما احساس خود ارزشمندی بیشتری میدهد. یعنی وارد چرخهای تکرار شونده از تجربه اتفاقات دلخواه میشویم که هر بار کیفیت آنها بهتر میشود. به همین دلیل، احساس لیاقت -با اختلاف- بیشترین قدرت سازندگی را در تغییر شرایط ما دارد.
- به اندازهای که من خود را لایق ثروت میدانم، ثروت نیز ما را لایق همنشینی میداند؛
- به اندازه که من خودم را لایق احترام میدانم، به همان اندازه احترام را دریافت میکنم؛
- به اندازهای که من خودم را لایق تجربه زندگیای روان میدانم، به همان اندازه مسیر زندگی برایم هموار میشود و برای تجربه خوشبختی، آسان میشوم.
هر کدام از ما – بدون استثناء و فارغ از گذشتهای که داشتیم – توانایی درونی یکتا و کافی برای تجربه یک زندگی خوب را داریم. اما به دلایل متعددی که جلسه به جلسه در دوره احساس لیاقت در حال بررسی و راهکار ارائه کردن است، احساس لیاقت درونی ما تخریب شده است.
به خاطر تخریب احساس لیاقت درونی است که فرد در برابر تغییر شرایط نادلخواه زندگی خود، به نقطه ناتوانی و درماندگی رسیده اند. زیرا او برای تغییر شرایط، منابع و انرژی خود را صرف هر کاری کرده الّا تمرکز بر بازسازی احساس لیاقت درونی. در حالیکه اگر بتوانیم احساس لیاقت درونی را بازسازی کنیم (کاری که سالهاست من انجام میدهم)، زندگی ما در تمام ابعاد به آسانی تغییر میکند. زیرا تواناییها و استعدادهای هر کدام از ما، به مراتب بسیار بیشتر از محدودیت ها، ناتوانیها و نقصهایمان است.
اما در طی احاطه شدن با باورهای محدود کننده جامعه، ناآگاهانه- ذهن ما برنامه ریزی شده برای تمرکز بر نقص ها، ناتوانی ها، نداشته ها، نارضایتیها و …. این برنامه ریزی هر بار با شدت و سرعت بیشتری، احساس لیاقت درونی فرد را تخریب میکند و فرد را به:
- احساس خود کمتر بینی؛ عدم خودباوری؛
- وابستگی به هر فرد یا هر عاملی بیرون از خود؛
- شک داشتن به توانایی، مهارت یا ایده هایش؛
- بیارزش دانستنِ تواناییها و مهارت هایش؛
- تمرکز بر نداشته ها؛
- نشناختن نقاط قوت و توانایی هایش؛
- احساس گناه یا احساس قربانی بودن؛
و… میرساند.
به گونهای که فرد نمیتواند به این راحتی خود را لایق یک خواسته بداند. یا برای لایق شدن درباره دریافت یک نعمت، در ذهنش لیستی بلند بالا از قید و شرطهایی دارد که در صورت انجامشان، شاید برای دریافت یک نعمت لایق شود. لیستی که به این راحتی در واقعیت قابل اجرا نیست.
احساسعدم لیاقت، معمولاً به شکل چنین تجربههایی در زندگی منعکس میشود:
خواستههایی که با وجود تلاشهای بسیار در طی حتی سالها، محقق نشده است؛
کسب و کاری که با هیچ میزانی از تلاش برا اجرای ایدههای مختلف و تغییرات متعدد، به رونق نرسیده است؛
مسائل مالیای که هیچ میزان از کسب مهارت، گرفتن یک مدرک دیگر، امتحان شغلهای متعدد و افزودن ساعتهای کاری بیشتر از عهدهی حلشان بر نمیآید؛
کمبودهایی که هر بار بیشتر میشوند؛
رابطهای که اینهمه تقلا، از خود گذشتگی، کوتاه آمدن، محبت کردن و حتی جدا شدن از آدم قبلی و ملاقات با فردی جدید، بهتر نشده؛
و ناخواستههای دیگری که مدتهاست در زندگی ما در حال تکرار است و ریشه آنها به احساسعدم لیاقت میرسد. به همین دلیل بازسازی احساس لیاقت، حیاتیترین امر در تجربه خوشبختی است.
آموزشها و تمرینات دوره احساس لیاقت، آگاهانه به ذهن دانشجو جهت میدهد تا بر خلاف برنامه ریزی محدود کننده ذهن خود پیش برود. یعنی با ایجاد تغییرات اساسی در شخصیت و رفتار خود، احساس لیاقت درونی را احیاء کند. به گونهای که قادر شود در هر شرایطی و برای هر خواستهای از درون احساس لیاقت داشته باشد.
خواه آنجا که عملکرد خوبی داشته، خواه آنجا که اشتباهی رخ داده؛
خواه آنجا که مهارت خوبی دارد، خواه آنجا که هنوز مهارت لازم را ندارد، در هر صورت بتواند بیقید و شرط خود را لایق رشد و بهبود بداند. تنها این جنس از احساس لیاقت بیقید و شرط است که کانون توجه فرد را متمرکز میکند بر توانایی ها، استعدادها و علائق منحصر به فرد او.
آگاهیهای و تمرینات دوره احساس لیاقت، طراحی شده تا دانشجو را به این جایگاه فرکانسی از احساس لیاقت بیقید و شرط برساند. به گونهای که تبدیل به شخصیت او بشود نه فقط برای یک مدت.
تنها این جنس از احساس لیاقت درونی است که سبب میشود فرد تواناییهای درونی و منحصر به فرد خود را ارزشمند بداند و از آنها بهره برداری کند برای خلق ثروت و هر شرایطی که تجربهاش را دوست دارد.
این فایل را ببین. اگر نشانهای دیدی که قلب شما آن را تایید کرد، این دوره از سایت خرید کن و همراه با ما، جلسه به جلسه با آگاهیها و تمرینات این دوره پیش برو.
اطلاعات کامل درباره محتوای آموزشی دوره احساس لیاقت و نحوه خرید این دوره را از اینجا مطالعه کنید.
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری علائم احساس عدم لیاقت | قسمت 287MB11 دقیقه
- فایل صوتی علائم احساس عدم لیاقت | قسمت 210MB11 دقیقه
به نام خداوند بخشنده و مهربان
سلام به دوستانِ عزیزم در سایتِ دوست داشتنیِ tasvirkhani.com
اولِ کامنت میخوام ازتون تشکر کنم استاد جان که موازی با فایلهایِ کولاکِ دوره احساس لیاقت، فایلهای کولاک دانلودی و هدیه رو برای احساس لیاقت آماده میکنین.
این مهربونیِ شما رو میرسونه که دارین هر دو طیف رو همزمان آگاهی میدین.
تو دوره، ریشه ای تر با مثالهای بیشتر، فایل دانلودی هم به صورت معرفی و کلی تر…
دَمِ شما گرم استاد جان.
مریم جان، چقدر متن این فایل عالیه، دَمِ شما گرم.
یکی از علائم احساسِ عدم ارزشمندی و بی لیاقتی:
فرد استعدادها، دستاوردها و موفقیت هاشو با ارزش نمیدونه ولی ناتوانی، شکست، ایراداتش، ضعف هاشو بسیار پر رنگ میدونه و بهش توجه میکنه.
به عبارتی توجهِ عمیق به ناتوانی ها و بی توجهیِ عمیق به توانایی ها.
خب وقتی شنیدم بلند گفتم این منم، خیلی منم، اصلاً من سلطانِ این قضیه هستم…
وقتی بارها تجربه ی موفقیت آمیزِ کاهشِ وزن داشتم، (کاری که نیاز به اراده، تعهد، استقامت و پشتکار بالایی داره) مادامی که داخلش بودم، نتایج رو میدیدم، شاد بودم و خوشحال و رویِ ابرها و اعتماد به نفسم میچسبند به سقف.
هر بار از این مسیر خارج شدم (بنا به دلایلی که نیاز دارم ریشه یابی شون کنم برای کمک به خودم)، این موفقیت رو نادیده گرفتم و به شدت فوکوس کردم روی شکست خوردنم از این مسیر…
این در من پر رنگه.
مثالِ بعدی:
وقتی شاغلم (بیرون از منزل)، خودمو ارزشمندتر میدونم تا زمانی که شاغل نیستم و در منزلم.
انگار که من بی فایده باشم…
ناموفق باشم.
موفقیت تو فکر من گره خورده با داشتنِ شغل، کسب درآمد و وقتی اینطوری نیست به شدت احساس بی ارزشمندی دارم…
البته جدیدا کشف کردم من یه شغلِ بسیار ارزشمند و مهم در منزل دارم: شغلِ شریف و بسیار بااهمیتِ خانه داری.
میخوام به خودم بگم و تفهیم کنم که سمانه جون تک تکِ کارهایی که از صبح وقتی بیدار میشی انجام میدی برای خودت و خانه و زندگی ارزش داره.
فقط کافیه یک روز به خودت و خانه رسیدگی نکنی، میبینی که چطور نظم و چیدمان و مدیریتِ زندگی دچارِ نوسان میشه…
ظرف ها و لباس ها و خانه ای که بهشون رسیدگی نشه، دنیایی از آشوب و آلودگی و عدم آرامش رو با خودشون میارن.
زندگی جاری هست و باید هر روز بهش رسید…
دو تا تیم تو ذهن من مشغول گفتگو هستن.
یکی میگه تو هر کاری میکنی کمه یا عادیه، یا کارِ خاصی که نیست، همه انجام میدن، تو هنر نکردی که…
یکی میگه باریکلا که انقدر قشنگ نگاه میکنی به زندگیت و لحظات زیبا خلق میکنی واسه خودت.
این جدال ادامه داره و دوست دارم تیم دومی رو بالا و بالاتر بیارم تو گفتگوهای ذهنیم.
مثال بعدی:
من تو اوریگامی وقتی شروعش کردم یه پلن براش چیده بودم، که تک تک دوره ها رو شرکت کنم و مهارتمو بالا ببرم و رشد کنم.
از اردیبهشت 99 شروع کردم و به لطف خدا و فضلِ خودش بهار 1402 تمامِ اون دوره ها رو شرکت کردم و با موفقیت و بهترین کیفیت و بسیار باسلیقه گذروندم و به اتمام رسوندم.
به نوعی شاید شدم رکورد دارِ موسسه با 10 دوره ای که شرکت کردم و مدارکش رو گرفتم.
اتفاقا مدرک آخریش هم حاضر شده و میتونم بگیرمش.
خب حالا چی شده؟
کم کم یادم رفت چه پلنی ریخته بودم و دونه دونه انجامشون دادم، بعضی هاشون مشق ها و پروژه های سخت و سنگینی داشتن که من تونستم از پسشون بر بیام.
الان گاهی یادم میره و ساده رد میشم که خب چی؟
گذروندی دیگه؟
ولی مگه یادت رفته سمانه اون زمان که تو با شجاعت جلو اومدی، همه نتونستن از پس پروژه ها بربیان و متوقف شدن.
پس تو کاری رو انجام دادی که اتفاقا همه از پَسِش بر نیومدن.
یادمه تو دوره یکی مونده به آخر اوریگامی ام، تو اوریگامی های کامپلکس و سخت گیر کردم حسابی…
اونجا دائم ذهنم آزارم میداد که چی شده سمانه؟
چرا نمیتونی؟
تو که قبلا ماهرتر بودی
چی شدی؟
خودمو دقیقا با دو سه تا از بچه های برتر دوره مقایسه میکردم، حسادتم تحریک میشد که بابا تا حالا من خودم جزوِ برترها بودم اینحا چی شده که پایین اومدم و احساس ناتوانی میکنم؟
البته مقایسه غلط بودا، ولی درک نمیکردم اون موقع نباید مقایسه کنم، چون اینطوری بی لیاقتی رو ناخواسته تشدید میکنم و البته حسم بد و بدتر میشه.
تا یه روز که خیلی سر کلاس حالم بد شد از خودم که سمانه داری چیکار میکنی؟
عصبانی بودم از خودم و دیدنِ ناتوانی ام.
چرا نمیتونی از پَسِ این شکل بر بیای و تا بزنیش؟
شکلی که باید با دیاگرام (نقشه خوانی) تا میزدیم و مراحلِ به شدت زیادی داشت بالای 60- 70 مرحله
(این خودش تفاوت بالایی بود بین این دوره و دوره های قبلی)
خلاصه یهو یاد استاد افتادم و آموزش هاشون.
بلافاصله گفتم خدایا هدایتم کن برای این شکل…
چی شد؟
تنهایی بدون مشورت با هیچکدوم از بچه ها، مراحل رو میرفتم جلو و گره ها باز میشدن با هدایتِ خدا، شکل که تموم شد حسِ من وصف ناشدنی بود…
خوشی از به اتمام رسوندنِ پروژه
خوشی به خاطر هدایت خدا
خوشی به خاطر اینکه همون روز از بس حالم بد شد، یهو گفتم سرت رو بذار تو کار خودت و از کار بقیه و پیشرفتشون بکش بیرون، مقایسه رو تعطیل کن، این شد که موفق شدم…
حالا اون سمانه با اینکه میدونه از چه مسیرِ پر فراز و نشیبی عبور کرده تا الان 10 تا مدرک خوشگل و گوگولی بگیره (از حیثِ چیزهایی که یاد گرفتم، درس هایی که گرفتم، بزرگ شدنم در مسیر، اعتماد به نفسی که در من رشد کرد به واسطه ی توانمندی ام) و الان تو پوشه اش هست، احساسش نسبت به این مهارتش چیه؟
راستشو بگم؟
عادی شده…
من تو یاداوریِ محاسن و توانمندی هام به خودم ضعیفم، حتی مقاومت دارم، شاید فکر میکنم اینا که چیزی نیست …
قرار نیست سمانه مثلِ بعضی دیگر تو زبان موفق شه که من بهش افتخار کنم.
سمانه قراره تو چیزی وارد بشه و رشد کنه که روحِ خودش میطلبه، نه چشم و هم چشمی با بقیه…
اگه من تو زبان وارد بشم چون عشقِ خودمه، میتونم موفق بشم نه زورکی و به دلیل کم نیاوردن بینِ بقیه.
سمانه تو اوریگامی موفق شد، یاد گرفت، تو این زمینه فعالیت کرد، آموزش داد، کسب درامد کرد، کلاس مدیریت کرد، حس خوب واسه خودش و بقیه ایجاد کرد…
این کمه سمانه؟؟؟؟
نه، نیست.
دوست دارم درک کنم که نه تنها کم نیست، خیلی هم عالیه و تحسین برانگیز…
قرار نیست تا آخر عمر تو همین شاخه بمونی.
فکر کن قرار بوده تجربه ای کنی و درس هاتو بگیری و لذت ببری.
فکر کن قراره کلی چیز باحالِ دیگه رو تجربه کنی و لذت ببری.
من خودمو سرزنش میکنم که چرا موفق تر نیستم و نشدم، چرا ازش کسب درآمد نمیکنم؟
آخه خودم و مهارتمو دست کم میگیرم.
حس میکنم شایستگیِ کسب درآمد ندارم.
قشنگ معلومه چقدر احساس بی لیاقتی دارم نسبت به خودم و مجموعه ی توانمندی هام.
تایپِ من سریعه، 10 انگشتی
کامپیوترم خوبه، تدریس هم کردم، خیلی هم کیف کردم…
اما نرفتم جایی کار کنم که لِوِلِ خوبی داشته باشه، رفتم جاهای پایینتر چون ترسیدم، چون خودمو لایقِ جاهای بالاتر ندیدم، طبیعیه که درآمدم هم پایین بوده و کاملا نامتناسب با قدرت و دانشی که داشتم…
معلم هنر که شدم هم درآمدم پایین بود و طی سالهای آتی شاکی بودم که چرا حقوقم کمه، من که انقدر باحالم، خلاقم، فعالم، بچه ها و اولیا همیشه تحسینم میکنن، همه میبینن حیطه ی وسیعِ فعالیتم و موفقیتم رو. پس چرا قدرِ کارم دونسته نمیشه و دستمزد مناسبش پرداخت نمیشه بهم؟
من حتی روم نمیشد بگم افزایش حقوق.
هر سال مدیرمون همون مبلغ کمی که خودش میخواست رو میذاشت روی حقوق.
سال 4 ام که تموم شد تابستون گفتگو کردم خیلی زیبا و قاطع با مدیر و خارج شدم از مجموعه…
چون دیگه نمیتونستم تو اون وضعیت بمونم و فقط مثل بقیه همکارا سر میز صبحونه یا زنگهای تفریح فقط غُر بزنم حقوق کمه و هیچی هم نگم…
خب این جسارتم رو تحسین میکنم.
یه عالمه مصاحبه هم رفتم و بزرگتر شدم، دیدم تو کلام چقدر اعتماد به نفسم بالا رفته و محکم با مدیرها صحبت میکنم.
اما…
تا میرسم به یه موقعیت شغلیِ جدیدِ ناشناخته میترسم جلو برم.
اینا نجواهای اون موقع ام هستن:
چی میشه؟
اگه موفق نباشم چی؟
اگه سوتی بدم چی؟
اگه همکارا خوب نباشن چی؟
اگه نتونم با بچه ها ارتباط بگیرم چی؟
و …
اینا انقدر ترمزهای قوی هستن تو ذهنم که نمیذارن جلو برم.
تو هر موقعیت شغلی همینه ها.
اول میترسم…
چرا
چون خودمو واجد شرایط کافی و لازم برای داشتن شغلِ خوب، درآمدِ خوب نمیبینم و نمیدونم.
از خدا میخوام با این دوره کمکم کنه خودمو بشناسم و در جهت بهبود خودم اقداماتِ سالم و مفید انجام بدم.
از کجا شروع شد به کجا رسید.
فکر میکنم این بزرگترین خودافشاییِ من بوده تا حالا که تو حیطه های مختلف خودم ورود کردم و نوشتم ازشون.
حرفهایی که تو لایه های زیرینِ روحِ من پنهان شده بودن و نمیذاشتم بیرون بیان.
خیلی هم عالی.
کمی خودمو بهتر شناختم.
خدایا شکرت که قفلِ زبونم رو خودت باز میکنی، وگرنه میدونم من خیلی مقاومت دارم نسبت به خودم بگم تو ذهنم یا بنویسم.
به نام رب العالمین
سلام به همه ی عزیزان.
چقدر عجیب، چقدر جالب…
این منم، اونی که استعداد و توانایی و مهارت هاشو کوچولو و معمولی میبینه و فقط خدا نکنه تو یه موردی یه مقدار اشتباه داشته باشه یا کامل نشه…
من همیشه تو دوران تحصیل درسم خوب بوده، چه مدرسه چه دانشگاه، ولی این هیچوقت باعث نشده قدرش رو بدونم و بگم آفرین سمانه، هوش رو خداوند به همه مون داده تو زمینه های متفاوت، برای من تو درس بروز داشت، ریاضی ام خوب بوده همیشه، بعدا هم تو گرافیک خوب عمل کردم، اما اینو نقطه قوت ندیدم، بهش پر و بال ندادم، عادی از کنارش رد شدم، تازه هیچوقت نرفتم سمتِ اینکه تمام تلاشمو بکنم و نتایج بهتر هم بگیرم، مثلا دانشگاه درس نخوندم واسه کنکور، چون از کنکور و سبک درس خوندنِ کنکور خوشم نمیومد و نمیاد، با همون اطلاعات هنرستانم کاردانی الکترونیک قبول شدم.
چرا درس نخوندم؟
چون فکر میکردم نمیتونم قبول شم، بقیه میتونن من نمیتونم.
خودمو قبول نداشتم، استعداد و دانشم رو قبول نداشتم…
چی شد؟ اتفاقا با همون اطلاعات زمان هنرستان دانشگاه آزاد قبول شدم و رفتم.
یه مثال بسیار آشکار بزنم از اینکه سطحِ علمی ام بالا بود ولی نمیدیدمش، براش ارزشی قائل نبودم، انگار که یکی استعداد داشته باشه ولی بهش بگن فروتن باش به رو نیار…
یه امتحان سخت داشتیم تو الکترونیک که من با خوندنم، باز هم بعد امتحان برای اولین بار گفتم معلوم نیست 10 بشم یا نه، همه کلافه و پر استرس از نتیجه ی امتحان…
(یکی از عقاید من این بود که نمره ی 17 و زیرِ 17 رو عینِ فحش میدونستم برای خودم.)
تا اینکه فهمیدیم به دلیلیِ سختی بیش از حد و نمره ها، استاد نمره ها رو برده رو نمودار (زیرِ نمودار، نمیدونم کجای نمودار هنوزم :)))) ) و بعد شنیدم 3 تا 20 داشته این درس…
خب من با اون وضعی که امتحان دادم شک داشتم حتی قبول شم، و بعد لحظه ی شگفتی اتفاق افتاد…
یکی از اون 3 نفرِ 20 کلاس، من بودم…
خودمم باورم نشد…
یه کوچولو حسِ غرور کردم ولی نه آنقدر که بفهمم من توانمندم در درس…
یه بار همین خاطره دقیقا تو زمان ابتدایی پیش اومد برام با درسِ ریاضی…
مثل همیشه فکر میکردم 20 کلاس، همون شاگرد درس خونِ کلاسه، ولی یهو خانممون گفت صوفی تو 20 گرفتی…
مگه باور میکردم؟؟؟؟
استاد که از خاطرات زمان تحصیلشون گفتن اشتراکاتی دیدم، یه معلم ریاضی داشتیم که از الفاظِ نازیبا استفاده میکرد برای بچه هایی که ریاضیِ ضعیفی داشتن، خب من توی امنیت کامل بودم و درسم و ریاضی ام همیشه خوب بود، ولی وقتی بچه های دیگه میرفتن پای تخته و بهشون فحش میداد من میشنیدم و درسته خطری منو تهدید نمیکرد هیچوقت، ولی اذیت میشدم از اون فحش دادن ها….
انگار که با ایجادِ ترس و اضطراب بخوان بچه ها وادار به اطاعت بشن…
سیستم طوری بود که با تحقیر میخواستن یکی درس خون شه، انگیزه اش تقویت شه، نه این روش هیچوقت جواب نداد، فقط بچه ها سرشون پایین و پایین تر میومد…
من متولد 66 هستم، زمان تحصیل ما دیگه تنبیهِ فیزیکی نبود، یا حداقل میتونم بگم مدرسه دخترونه نبود، ولی وقتی شنیدم استاد از خاطرات خودشون گفتن و روش معلم هاشون با خودم فکر کردم مدرسه که نبوده، شکنجه گاه بوده، کارخانه ی تولید خشم و نفرت و بی عزت نفسی و بی لیاقتی بوده …
البته همه مون تجربه کردیم یکی از پایگاه هایی که تحقیر و مقایسه و حسادت رو در آدم به شدت فعال میکرد مدرسه بود.
الان هم هنوز شیوه ی تحقیر دانش آموز وجود داره، اما کمتر، چون بچه های الان به نسبت بچه های گذشته آگاه تر و جسورتر هستن.
یه کتابی رو دکتر شکوریِ نازنین تو برنامه کتاب بازِ نازنین معرفی کردن با نام کشف توانمندی ها، تو کتاب میگه که اگه اشتباه نکنم حدود 32 هوش وجود داره و هیچ آدمی نیست که حداقل همزمان 7-8 تا از اون هوش ها رو نداشته باشه.
یعنی همه باهوشن، با توجه به مدلِ خودشون تو یه چیزِ خاص…
هوشِ مدیریت
هوشِ نه گفتن
هوشِ ریاضی
هوشِ هنر
هوشِ ورزش و …
پیشنهاد میکنم معلم های عزیز یا والدینِ عزیز مطالعه اش کنن تا بهتر درک کنن هیچ بچه ی بی هوشی در این زمین وجود نداره.
نجواها وقتی داشتم مینوشتم میگفتن که چی از خاطراتِ تحصیل مینویسی ولی من نوشتم تا به سمانه بگم تو فارغ از درس خون بودن یا نبودنت ارزشمند بودی و هستی.
تو توانایی و مهارت و استعداد و هوش داری.
لطفا سعی کن ببینی شون بهتر و درکشون کنی و بابتشون سپاس گزار باشی.
از اون طرف هم اگه 20 ات میشه 19، سرزنش نکن خودتو، قرار نیست همیشه کامل باشی، تو انسانی، گاهی موفقیت آمیز میشه تلاش هات گاهی نه…
تو فقط سعی کن حالت رو خوب نگهداری. ذهنت رو کنترل کنی …
هر چی دم دستت هست رو تبدیل کن به شادی، حس خوب، کیف کردن، گفتگوهای ذهنیت رو خودت جهت بده، نذار سرزنش سکانِ هدایت ذهنت رو به دست بگیره…
استاد عزیزم، ازتون ممنونم برای همه ی فایلهاتون، هیچ فرقی نداره فایل های هدیه و دانلودی یا محصولات.
شما با عشق و تعهد تو هر فایلی صحبت میکنین.
من اگه دنبالِ نتیجه و بهبود باشم تو همه ی فایلهای شما این امکان برام فراهمه.
از قلبم برای همه ی دوستان میخوام به هر خواسته ای که دارن تو قلبشون، هر دوره ای که بهش نیاز دارن برسن و تو مدارش قرار بگیرن.
خدایا شکرت که نوشتم.
سلام از سمانه ی نازنینم به سعیده ی نازنینم.
چقدر کیف میکنم که مینویسی.
چقدر لذت بخشه خوندن کامنتِ دوستانم که دارن رشد میکنن، برای خودشون شرایط دلخواهشون رو خلق میکنن و در جهت بهبودِ شخصیتشون دائم روی خودشون کار میکنن.
تبریک میگم بهت سعیده جانم موقعیت جدید و شیرینِ تدریسِ ریاضی رو.
برات لحظات شاد و سرشار از حس خوب و آرامش رو آرزو میکنم از خداوند در کنار دانش آموزانِ نازنینت رو که عینِ گُل می مونن.
تو توی مدار لیاقت هستی و در سریعترین و بهترین و مناسب ترین زمان ممکن روی نیمکت کلاسِ دوره احساس لیاقت میشینی و با کامنتهای جذابت اونجا رو هم گُل بارون میکنی.
این قسمت از کامنتت شدیدا بهم انگیزه داد که بیام و تحسینت کنم با قلبم:
باید در مورد خواسته هام به وضوح برسم اما نگرانش نباشم. و همین باعث میشه دونه دونه 19 های وجودم رو گرامیتر بدارم و به 20 تبدیلشون کنم. خیلی جاها هنوز 10 هم نیستم ولی با همین روش دارم میرسم به 12 و 13. و این یعنی موفقیت.
در صورتیکه قبلا با شکایت از 10 ام می رسوندمش به 5 و 4.
من ردِ بهبودگرایی رو تو این قسمت دیدم، حرکت از کمال گرایی به بهبود گرایی به شدت شیرین و لذت بخشه.
جسارت میخواد.
شجاعت میخواد.
آفرین بهت.
قشنگیش اینه خودمم نمیدونستم قراره الان کامنت بنویسم، ولی الان اینجام و مشغولِ تحسینِ تو دوست نازنینم…
قشنگ یاد اولین کامنتت برام افتادم…
اینکه دیدم دوستی به نام سعیده برام کامنت نوشته و چه ذوقی کردم…
همیشه بدرخشی و بدرخشی تو همه ی زمینه ها.
یه چیزی میگم …
الان از پنجره بوی رنگ اومد که من عاشقشم.
دقیقا حسِ خوب کسب کردم الان.
اونم وقتی دستم داره روی کیبورد موبایل خودجوش کار خودشو میکنه، بویایی ام هم بوی خوشِ رنگ به مشامش خورد برای چند لحظه …
قشنگه برای من، همزمانیش جذابه.
یه چیزی رو متوجه شدم در گذر زمان…
اینکه تک تک ما اوایل نوشتن کامنت برامون سخت بوده ولی الان اکثر مواقع عین بلبل داریم کامنت میخونیم و مینویسیم.
به احساسِ من خود این رفتارمون، حرکت در جهت ارزشمند دونستن خودمون و حرف هامونه.
یعنیِ منِ سمانه فارغ از چیزی که مینویسم، حرفهای ارزشمندی تو قلبم دارم و مینویسمشون، فارغ از نگاه بیرون به خودم، تایید یا عدم تاییدش، درونِ خودم رو به اشتراک میذارم و خودم خودمو دوست دارم و ارزش قائلم برای کلام خودم.
بغل و بوس و عشق فراوان از سمانه جان به سعیده جان.
استاد جان، ازتون سپاس گزارم برای این دوره ی به شدت لازم واسه همه مون و عشقی که تو آموزش هاتون هست همیشه.
خدایا ازت سپاس گزارم واسه فایلهای دوره احساس لیاقت و کار ارزشمندی که داره واسه تک تکمون انجام میده با عشق و شادی.
به نامِ خدایی که زیباست و زیبایی را دوست دارد.
سلام آقای بردبارِ عزیز.
ممنونم از کامنت تون، داشتم فکر میکردم پاسخ هایی که ما بچه ها برای هم مینویسیم چقدر خوبن.
باعثِ تقویتِ انگیزه مون میشه، سورپرایز شدم که نقطه آبی رو تو سایت دیدم و کامنتِ پاسخِ شما و عارفه ی عزیزم رو خوندم.
از ادامه تحصیل نوشتین برام.
به شدت تحسینتون میکنم.
وقتی بین ادامه تحصیلِ آدم فاصله میوفته، مقداری آدم انگیزه اش کم میشه و باید خیلی نیروی قوی پشت آدم باشه تا مجدد شروع کنه.
خب باعث شدین ادامه ی داستانِ زیبای تحصیلم رو بنویسم.
سال 90، بعد از 5 سال که از کاردانیِ الکترونیکم گذشته بود مجدد انگیزه ام تشویق شد برای لیسانس، چیزی که توی دلم میخواستم داشته باشم.
به چند دلیل.
یکی اینکه دوستام لیسانس داشتن من نداشتم، خیلی برام کسرِ شان داشت انگار که سمانه تو بچه درس خونی بودی ولی لیسانس نداری، شاید دلیلِ مناسبی نباشه ولی به هر حال یه موتورِ انگیزه ی من بود.
موقعیتِ اجتماعی هم دلیل دیگه بود و …
مهم دلایلم نیستن، مهم اینه خروجی اش عالی بود برام.
برای ادامه تو این 5 سال تا سالِ 90، چند بار تو این سالها رفتم سراغِ الکترونیک و کنکورش، کتاب تست های حجیم و کپل خریدم براش.
کمی درس خوندم و هر بار به چشم میدیم باهاشون زیاد ارتباط نمیگیرم.
من ادمِ کتابخونه رفتن واسه کنکور نبودم، به چشم خواهرم رو میدیدم که صبح تا شب میره کتابخونه واسه کنکور و همیشه واسم عجیب بود چطوری میتونه این همه ساعت متمرکز بمونه کتابخونه و عصر بیاد خونه؟
چند بار هم رفتم و تست کردم اما دیدم روحم نمیپذیره این سیستم رو و کلافه میشه.
خونه کمی درس میخوندم.
من رهایی رو دوست دارم، نمیتونستم تو کتابخونه حبس بشم.
حتی یک بار هم لیسانس الکترونیک، با اون وضعِ درس خوندنِ بسیار اندک و کوچولوم، دامغان آزاد قبول شدم ولی به دلایل مالی نشد که برم، چون دوست صمیمیم اونجا میرفت منم اونجا رو زدم.
یادمه تو همون سالها حتی رفتم سمتِ پیام نور و لیسانسِ IT قبول شدم و چند ترم هم رفتم، چون داداش خودمم پیام نور میرفت، رفتم سمتش و تستش کردم.
اما جدیش نگرفتم، با همون دوستم که بعدا دامغان لیسانس الکترونیک قبول شد رفتیم پیام نور.
خلاصه بعد از چند ترم که اصلا جدی نگرفتم خارج شدم از پیام نور، تا رسیدم به یکی از جذاب ترین تجربه های زندگیم:
خلاصه گذشت تا اواخر سال 89 که از طریق دوستم متوجه شدم میتونم علمی کاربردی رشته ی دیگه ای رو واسه لیسانس بخونم کاردانی به کارشناسی ناپیوسته.
رفتم سراغِ عشقِ قدیمیِ خودم گرافیک.
دفترچه کنکور خریدم.
چند تا کتاب خریدم، خب تصوری نداشتم از قبول شدن یا نشدنش، ولی مقداری خوندم،
تا اینکه 10 فروردین سال 90 خیلی غیر منتظره پدرِ نازنینم، در خواب، در منزل فوت کردن.
خب، شوکِ بزرگی بود برای همه مون، مخصوصا من، خواهرم و مادرم.
مدتی که گذشت گفتم سمانه درست رو بخون و کنکور رو بده، باید ادامه بدی، پدر خوشحال میشه.
کنکور رو دادم علارغمِ ذهنی که یه حواسش به درس بود، یه طرفِ 90 درصدیش حواسش به خانواده ی باقیمانده ی 3 تایی متشکل از من و خواهرم و مادرم بود…
اون سالها خواهرهام که ازدواج کرده بودن به شدت ما رو حمایت عاطفی میکردن، اما با تمام وجودم حس کردم بابا رفته و حالا چه باید کرد؟
یادمه یهو بزرگ شدم تو 24 سالگی.
اینکه بابا رفته و خونه و ما 3 تا نیاز به یه حمایت از جنسِ مردونه داره، مخصوصا اینکه کارهای بیرون از خونه انجام بشه، ماشین و رانندگی و خرید و ….
این دلیل واسم انگیزه قوی بود که دوباره برم سراغِ تمرین رانندگی بعد از گواهینامه ام، تا بشینم پشت فرمونِ ماشین بابا.
سال 86 گواهینامه گرفتم ولی شرایطی فراهم نشد تا بشینم پشتِ فرمون.
این شد که با همه ی ترس های شدیدم از رانندگی دیگه فکر میکنم حوالیِ سال 92 نشستم پای فرمون و عجب راننده ی خفنی هم شدم، عاشق خاطرات اون زمانم…
ترس بزرگی داشتم از رانندگی ولی به لطف خدا عبور کردم ازش…
برگردیم سراغِ دانشگاه.
کنکور دادم، اتفاقا از اونجایی که از قبل عاشق کامپیوتر بودم درس کامپیوتر هم جزو تست ها بود، اونو خوب میخوندم.
خلاصه به لطف خدا قبول شدم لیسانس گرافیک، دانشگاه علمی کاربردی، جایی رو زده بودم چسبیده به دانشگاه کاردانی ام، نزدیک خونه مون، و قبول شدم.
ثبت نام کردم اما همچنان مثل پیام نور جدی نگرفتم اولش، ترم 1 به دلیل بعضی از درس هام که پیش نیاز بود و اونجا نداشت، منتقل شدم به یه واحد دیگه اطراف، اما ورق برگشت…
موندگار شدم همونجا با همون بچه هایی که یه ترم باهاشون بودم و انتقالی دائم گرفتم واحد جدید.
خب جا داره یه کم از سمانه جونم تعریف کنم اینجا و تشویقش کنم ایستاده به قولِ آقا اسدالله.
از یه دنیای منطقی و اعداد (الکترونیک) با سابقه ی تحصیلیِ هنرستان و کاردانی که میشه 4 سال، وارد شدم به دنیای هنر، بدون هیچ سابقه یا دانشی، فقط با انگیزه و محرکِ عشق…
دوران هنرستان میخواستم برم گرافیک، ولی نشد، مسیرم چرخید به سمت الکترونیک چون ریاضی ام خوب بود، اونم واسم دوست داشتنی بود.
خلاصه وارد دانشگاهی شدم که از دیدِ بقیه و اساتید عین آلیس در سرزمین عجایب بودم.
چی میشه و یه آدم با خودش چی فکر میکنه که از الکترونیک پرواز میکنه به سمت گرافیک، که 180 درجه با هم اختلاف دارن؟
ذهنِ ریاضیِ من چطور تونست با روحِ لطیفِ هنر ارتباط برقرار کنه؟
ترم 1 درسهای پیش نیاز داشتم، مثل من با سابقه ی رشته قبلی متفاوت بودن بچه ها ولی فکر نمیکنم پرت تر از رشته ی قبلی با جدید مثل خودم بوده باشم، نزدیک تر بودن.
سوال جلسه اول همه ی اساتید تا 3 ترم از من این بود:
چرا اومدی گرافیک؟
جواب: چون علاقه مند بودم.
چقدر درکش برای اونا سخت بود.
ولی برای من پذیرفتنی بود، چون واقعا دوست داشتم، چیز خاصی نمیدونستم از گرافیک ولی میدونستم هنری هست و دوستش دارم.
خلاصه ترم 1 رو گذروندم، خوندم، بیشتر کارهای عملی داشتم و وارد دنیای شگفت انگیزی شدم که فکرشو نمیکردم.
سخت بود برام، چون ناشناخته بود، تسلطی روش نداشتم، مخصوصا واسه منِ کمال گرا، موندم چطوری ادامه دادم.
نیروی عشق خیلی قویه، تو این مورد بهم اثبات شد.
یه خاطره جذاب بگم از ترمِ محترم و جذاب و سخت و پیچیده ی 1:
خب من باید کارهایی انجام میدادم که تو عمرم سمتشون نرفته بودم و اصلا شناخت نداشتم:
مبانی هنرهای تجسمی
طراحی و …
یادمه اوایل استاد یه بار ما رو برد حیاط گفت نمای روبه روتون رو طراحی کنین.
خب همه تقریبا دستی بر مداد داشتن و میکشیدن.
من بدون هیچگونه سابقه ی طراحی، فقط از یه دورانی به بعد در نوجوانی، نقاشی کشیدنم از روی الگو خوب بود، مدل های فانتزی رو میذاشتم جلو و الحق خوب میکشیدم.
خلاصه چه فشارهای ذهنیم داشتم اون روزها از ناتوانی ام در طراحی با مداد…
اما کم نیاوردم، نشستم با همون الگوی نقاشی از مدل، یه ساختمون روبه روم بود کشیدمش، لازمه یادآوری کنم تو الکترونیک یه درس به اسم رسم فنی هم داشتم، که اون توی گرافیک کمی کمکم کرد.
بعدش رفتیم بالا تو کلاس.
استاد گفت برگه های طراحیتون رو بچینین روی زمین کنار هم.
خب منم گذاشتم کنار طراحی های بقیه…
استاد زهتابِ نازنینم که یکی از قوی ترین و شناس ترین اساتید دانشگاه بود حرفی به من زد که شاید خودش متوجهِ تاثیرش نشد، اما 2 بار به من انگیزه ای داد که منو تبدیل به سوختِ موشک کرد و حرکت کردم.
طراحیِ منو دید، من یه آماتور بودم، چون میدونست هیچ سابقه ای از هنر و طراحی ندارم و رشته قبلیم الکترونیک بوده، حرف جالب و انگیزه بخشی بهم زد:
گفتن صوفی تو با ذهنِ ریاضی ات تونستی این پرسپکتیو از ساختمان رو بکشی.
اون لحظه انقدر کیف کردم که نگو…
من فارغ از اینکه چی میکشم، فقط هر چی دیدم رو کشیدم.
یه تاثیرِ بزرگِ دیگه ی استاد زهتابِ عزیز که اتفاقا باعث شدن تو معلمی ام رعایتش کنم خاطره روزِ ژوژمان درس طراحی بود.
(ژوژمان یعنی روز امتحان، یا روز ارائه ی کارمون، که میچسبوندیم روی دیوار همه مون کارهامون رو یا به صورت آلبوم ارایه میدادیم. رشته گرافیک یه رشته ی به شدت کارهای عملی هست.)
عجب خاطراتی زنده شد امروز، اوایل هیچی از اصطلاحات هنری متوجه نمیشدم، کم کم یاد گرفتم چی به چیه :)
روز ژوژمان بچه ها طراحی های یک ترم رو چسبوندن روی دیوار، کنار هم، من خجالت میکشیدم بچسبونم روی دیوار، چون اکثرشون کودکانه بودن، تعارف که نداریم من هیچی از طراحی بلد نبودم، فقط طیِ ترم هر چی میتونستم میکشیدم…
به جز چند طراحی که خودم هم عاشقشون بودم مابقی افتضاح بودن، دقیقا انگار یه بچه بخواد طراحی کنه…
با هر خجالتی بود چسبوندم روی دیوار و خجالت میکشیدم بابت طراحی هام، در مقایسه با طراحی های بقیه…
تا نوبت رسید به من، من پَکَر بودم، استاد از چهره ام متوجه شد.
بهم چیزی گفت و نمره ای داد که تا ابد یادم نمیره:
گفتن صوفی من به تو نمره 16 میدم و این نمره ی تلاشت از اول ترم تا الانه نه نمره ی طراحی هات. حقیقت بود، بچه ها طراحی هاشون عالی بود…
منو میگی؟
بال بال زدم از خوشحالی.
استادی باهام حرف زد که متوجه شد تلاش کردم و تلاشمو دید و به زبون آورد.
این اهمیتِ تحسین کردن رو نشون میده.
این شیرین ترین نمره ی 16 در عمرم بود، اندازه ی 16 تا 20 بهم چسبید…
ترم های بعد روان تر شدم تو درس های دیگه.
تنوعِ درسی خیلی بالا بود، همه شون هم عملی، حاصلِ فکر و خلاقیت.
چه خوب شد رفتم گرافیک، نیمکره ی راستم هم فعال شد :)
یه درس داشتم با یه استاد جدی ولی حرفه ای و خفن…
هر چی اِتود (نمونه کار) خلق میکردم، در نمیومد، یعنی تایید نمیشد توسط استاد.
روال اینطوری بود که ما اِتودِ دستی با مداد رو کاغذ میکشیدیم، اگه تایید میشد تازه میرفتیم تو مرحله ی اجرای کامپیوتری و بعد پرینت و ارائه واسه ژوژمان…
ساعت کلاس داشت تموم میشد و من با یه عالمه اتود و ایده هنوز تاییدِ استاد آریافرِ نازنین رو نگرفته بودم و داشتم نگران میشدم، چون اگه کلاس تموم میشد و تایید نمیگرفتیم خیلی عقب میوفتیم…
رفتیم آنتراک تو حیاط و از خدا خواستم کمکم کنه شدیدا و وقتی برگشتم ایده هایی که تو حیاط کشیده بودم رو نشون استاد دادم و تایید رو گرفتم.
هیچوقت اون لحظه های نشاط بخشی که امضای تایید رو پایِ اتودهام میزد استاد یادم نمیره…
هر تایید یعنی سمانه ادامه بده
تو میتونی
تو خلاقی
تو باهوشی
تو چیزی کم نداری از بقیه که از هنرستان تا حالا گرافیک خوندن و مهارتشون بالاست…
درس هایی بود که من حقیقتا خوش درخشیدم توشون، انگار نه انگار که سابقه گرافیکی ندارم.
همش از فضلِ خدا بود و هست.
خاطرات رو کم کم جمع میکنم با آخرین تجربه ی جذابم در گرافیک…
ما پایان نامه داشتیم ترم آخر و تا اون لحظه کلی درس یاد گرفته بودم و خاطره ی جذاب ساخته بودم برای خودم با همه ی سختی های شیرینش…
تو حرف ساده است، تو عمل باید جای اون فرد باشیم تا بهتر درک کنیم از چی صحبت میکنه.
من با خودم حساب کتاب کردم سمانه پایان نامه سخته و برای اینکه موفق شی بیا و موضوعی رو انتخاب کن که به علاقه ی شخصیِ خودت نزدیک باشه تا بتونی موفق شی.
منِ عشقِ فیلم، موضوعم رو پوسترِ فیلم برداشتم با استادی که خودش هم عشقِ فیلم بود، استاد شرفیِ نازنینم…
نشستم پای قسمت تحقیق و بعد طراحی پوستر با کامپیوتر و نرم افزارهامون برای پوسترِ فیلم…
هنوزم نگهشون داشتم، افتخارهای منن…
قرار 10 تا پوستر فیلم بود، من یه عالمه پوستر زدم، از بعضی فیلمها حتی چندین مدلِ مختلف…
با تشویقهای استادم و تلاش شبانه روزی ام پوسترهای جذابی به فضلِ خدا خلق کردم.
بیش از تعداد مورد نظر.
پلات کردم همشون رو سایز 50 در 70 و دارمشون، هر از چندگاهی نگاهشون میکنم و کیف میکنم…
هم قسمت تئوریِ پایان نامه ام خوب شد، هم عملی، ارائه ی خوبی هم دادم و خودم به خودم افتخار کردم شدیداً.
انتهای نسخه ی صحافی شده پایان نامه تئوری، تصاویر پوسترهای رنگی اومده بود.
یه روز که نشون دادم به استاد اریافر، همون استاد جدی و خفن مون، بهم گفت افرین، بعضی از طراحی پوسترهای تو از خودِ طراحی پوسترهایی که زدن واسه اون فیلم و منتشر شده خیلی بهتره…
منو میگی دوباره رفتم روی ابرها…
استاد زیاد تعریف و تحسین نمیکرد، اگه تحسین میکرد کسی رو دیگه ما میرفتیم روی ابرها که کارمون انقدر خوب شده که استاد به زبون میاره :)
اساتید و معلم های عزیزِ جان، اگه واقعا کاری خوبه، فکر قشنگی داره، خلاقیت داره، اجرای خوبی داره خواهشاً تحسین کنین بچه ها و شاگرداتون رو .
تو مدرسه کهدمعلم بودم، خودم اینو خیلی خوب اجرا کردم و به چشم شاهدِ پیشرفتِ عالی و رو به رشدِ بچه هام بودم.
تحسینِ واقعی= رشد و پویاییِ بیشتر
خلاصه آقای بردبار عزیز، کامنتتون بهم انگیزه داد و نوشتم و اتفاقا چقدر حسم عالی شد از مرورِ خاطرات شیرینم در گرافیک…
حس کردم من بیش از اینکه خودمو تحسین کنم تو کل زندگیم برای موفقیت هام، سرزنش کردم خودمو برای کم کاری ها یا عدم موفقیت هام…
یکی از بولد ترین سرزنش هام طی سالها این بود چرا بعد کاردانی بلافاصله نرفتی دانشگاه واسه لیسانس؟
چرا انقدر از این شاخه به اون شاخه پریدی؟
چرا یه مسیر واحد رو متمرکز ادامه ندادی؟
چرا شغل خوب و درآمد خوب و ثابت نداری؟
و …
بعدها تازه متوجه شدم اتفاقا چه خوب که من تجربه های متفاوتی رو از سر گذروندم و اینطوری بزرگتر شدم.
من کامپیوتر رو هم گذروندم تو موسسه کامپیوتری و بعدها تدریسشم کردم.
اگه تجربه اش نمیکردم که نمیتونستم لذت تدریسش و کاوشگری رو تجربه کنم.
هیچ اشکالی نداره تا یه جایی الکترونیک خوندم که باحال بود.
بینِ کاردانی تا کارشناسی، مشاغل متفاوت تجربه کردم اونم باحال بود.
حدود سه ترم رفتم پیام نور بعد انصراف دادم، اونم باحال بود.
یه جایی رشته ام عوض شد به گرافیک در ادامه، که اونم باحال بود.
اون وسطا دوره کامپیوتری دیدم، اونم باحال بود.
معلم هنرِ دبستان پسرانه شدم، اونم باحال بود.
با اوریگامی آشنا شدم و دوره دیدم، تدریس کردم، اونم باحال بود…
رانندگی کردم، اونم باحال بود.
نمیدونم چی تو راه دارم، ولی میدونم اونا هم باحال خواهند بود…
قرار نیست من خودمو مقایسه کنم با بقیه…
من مسیر و علایقِ خودمو دارم.
من زندگیِ خودمو دارم که شبیهِ هیچکسی نیست.
تازه فهمیدم ولی خوبه که فهمیدم.
هیچوقت دیر نیست برای فهمیدن…
با بهترین آرزوها برای شما و خانواده محترمتون آقای بردبارِ عزیز.
و سپاسِ ویژه برای کامنت تون که باعث شد بنویسم از خودم و به خودم افتخار کنم برای تلاش ها و تجربه هام.
سمانه قرار نبوده و نیست شاخِ غول رو بشکنی تا به خودت بگی موفق.
همینکه خوب زندگی کنی، تجربه کنی، لذت ببری، بزرگ شی، خودتو بهبود بدی، تو موفق هستی عزیز دلم.
سخت نگیر به خودت.
هر چی سخت گرفتی شد ترمز جلویِ پات.
هر کجا راحت بودی و رها اتفاقا جلو رفتی و موفق شدی.
شاید یه روزی دوباره عشق به تحصیل در یه رشته ای بهم انگیزه بده برم واسه ارشد، نمیدونم، فقط الان میدونم درس اون چیزی نیست که در حال حاضر بخوام ادامه اش بدم، برای من لذت بخش بود تا اینجا، از بعد خبر ندارم.
هر چه پیش آید خوش آید.
الهی شکرت برای همه ی تجربیاتم.