علائم احساس عدم لیاقت | قسمت 2 - صفحه 16
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2023/10/abasmanesh-2.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2023-10-06 01:34:492024-02-14 06:09:30علائم احساس عدم لیاقت | قسمت 2شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
به نام خداوند بخشنده و مهربان
سلام به دوستانِ عزیزم در سایتِ دوست داشتنیِ tasvirkhani.com
اولِ کامنت میخوام ازتون تشکر کنم استاد جان که موازی با فایلهایِ کولاکِ دوره احساس لیاقت، فایلهای کولاک دانلودی و هدیه رو برای احساس لیاقت آماده میکنین.
این مهربونیِ شما رو میرسونه که دارین هر دو طیف رو همزمان آگاهی میدین.
تو دوره، ریشه ای تر با مثالهای بیشتر، فایل دانلودی هم به صورت معرفی و کلی تر…
دَمِ شما گرم استاد جان.
مریم جان، چقدر متن این فایل عالیه، دَمِ شما گرم.
یکی از علائم احساسِ عدم ارزشمندی و بی لیاقتی:
فرد استعدادها، دستاوردها و موفقیت هاشو با ارزش نمیدونه ولی ناتوانی، شکست، ایراداتش، ضعف هاشو بسیار پر رنگ میدونه و بهش توجه میکنه.
به عبارتی توجهِ عمیق به ناتوانی ها و بی توجهیِ عمیق به توانایی ها.
خب وقتی شنیدم بلند گفتم این منم، خیلی منم، اصلاً من سلطانِ این قضیه هستم…
وقتی بارها تجربه ی موفقیت آمیزِ کاهشِ وزن داشتم، (کاری که نیاز به اراده، تعهد، استقامت و پشتکار بالایی داره) مادامی که داخلش بودم، نتایج رو میدیدم، شاد بودم و خوشحال و رویِ ابرها و اعتماد به نفسم میچسبند به سقف.
هر بار از این مسیر خارج شدم (بنا به دلایلی که نیاز دارم ریشه یابی شون کنم برای کمک به خودم)، این موفقیت رو نادیده گرفتم و به شدت فوکوس کردم روی شکست خوردنم از این مسیر…
این در من پر رنگه.
مثالِ بعدی:
وقتی شاغلم (بیرون از منزل)، خودمو ارزشمندتر میدونم تا زمانی که شاغل نیستم و در منزلم.
انگار که من بی فایده باشم…
ناموفق باشم.
موفقیت تو فکر من گره خورده با داشتنِ شغل، کسب درآمد و وقتی اینطوری نیست به شدت احساس بی ارزشمندی دارم…
البته جدیدا کشف کردم من یه شغلِ بسیار ارزشمند و مهم در منزل دارم: شغلِ شریف و بسیار بااهمیتِ خانه داری.
میخوام به خودم بگم و تفهیم کنم که سمانه جون تک تکِ کارهایی که از صبح وقتی بیدار میشی انجام میدی برای خودت و خانه و زندگی ارزش داره.
فقط کافیه یک روز به خودت و خانه رسیدگی نکنی، میبینی که چطور نظم و چیدمان و مدیریتِ زندگی دچارِ نوسان میشه…
ظرف ها و لباس ها و خانه ای که بهشون رسیدگی نشه، دنیایی از آشوب و آلودگی و عدم آرامش رو با خودشون میارن.
زندگی جاری هست و باید هر روز بهش رسید…
دو تا تیم تو ذهن من مشغول گفتگو هستن.
یکی میگه تو هر کاری میکنی کمه یا عادیه، یا کارِ خاصی که نیست، همه انجام میدن، تو هنر نکردی که…
یکی میگه باریکلا که انقدر قشنگ نگاه میکنی به زندگیت و لحظات زیبا خلق میکنی واسه خودت.
این جدال ادامه داره و دوست دارم تیم دومی رو بالا و بالاتر بیارم تو گفتگوهای ذهنیم.
مثال بعدی:
من تو اوریگامی وقتی شروعش کردم یه پلن براش چیده بودم، که تک تک دوره ها رو شرکت کنم و مهارتمو بالا ببرم و رشد کنم.
از اردیبهشت 99 شروع کردم و به لطف خدا و فضلِ خودش بهار 1402 تمامِ اون دوره ها رو شرکت کردم و با موفقیت و بهترین کیفیت و بسیار باسلیقه گذروندم و به اتمام رسوندم.
به نوعی شاید شدم رکورد دارِ موسسه با 10 دوره ای که شرکت کردم و مدارکش رو گرفتم.
اتفاقا مدرک آخریش هم حاضر شده و میتونم بگیرمش.
خب حالا چی شده؟
کم کم یادم رفت چه پلنی ریخته بودم و دونه دونه انجامشون دادم، بعضی هاشون مشق ها و پروژه های سخت و سنگینی داشتن که من تونستم از پسشون بر بیام.
الان گاهی یادم میره و ساده رد میشم که خب چی؟
گذروندی دیگه؟
ولی مگه یادت رفته سمانه اون زمان که تو با شجاعت جلو اومدی، همه نتونستن از پس پروژه ها بربیان و متوقف شدن.
پس تو کاری رو انجام دادی که اتفاقا همه از پَسِش بر نیومدن.
یادمه تو دوره یکی مونده به آخر اوریگامی ام، تو اوریگامی های کامپلکس و سخت گیر کردم حسابی…
اونجا دائم ذهنم آزارم میداد که چی شده سمانه؟
چرا نمیتونی؟
تو که قبلا ماهرتر بودی
چی شدی؟
خودمو دقیقا با دو سه تا از بچه های برتر دوره مقایسه میکردم، حسادتم تحریک میشد که بابا تا حالا من خودم جزوِ برترها بودم اینحا چی شده که پایین اومدم و احساس ناتوانی میکنم؟
البته مقایسه غلط بودا، ولی درک نمیکردم اون موقع نباید مقایسه کنم، چون اینطوری بی لیاقتی رو ناخواسته تشدید میکنم و البته حسم بد و بدتر میشه.
تا یه روز که خیلی سر کلاس حالم بد شد از خودم که سمانه داری چیکار میکنی؟
عصبانی بودم از خودم و دیدنِ ناتوانی ام.
چرا نمیتونی از پَسِ این شکل بر بیای و تا بزنیش؟
شکلی که باید با دیاگرام (نقشه خوانی) تا میزدیم و مراحلِ به شدت زیادی داشت بالای 60- 70 مرحله
(این خودش تفاوت بالایی بود بین این دوره و دوره های قبلی)
خلاصه یهو یاد استاد افتادم و آموزش هاشون.
بلافاصله گفتم خدایا هدایتم کن برای این شکل…
چی شد؟
تنهایی بدون مشورت با هیچکدوم از بچه ها، مراحل رو میرفتم جلو و گره ها باز میشدن با هدایتِ خدا، شکل که تموم شد حسِ من وصف ناشدنی بود…
خوشی از به اتمام رسوندنِ پروژه
خوشی به خاطر هدایت خدا
خوشی به خاطر اینکه همون روز از بس حالم بد شد، یهو گفتم سرت رو بذار تو کار خودت و از کار بقیه و پیشرفتشون بکش بیرون، مقایسه رو تعطیل کن، این شد که موفق شدم…
حالا اون سمانه با اینکه میدونه از چه مسیرِ پر فراز و نشیبی عبور کرده تا الان 10 تا مدرک خوشگل و گوگولی بگیره (از حیثِ چیزهایی که یاد گرفتم، درس هایی که گرفتم، بزرگ شدنم در مسیر، اعتماد به نفسی که در من رشد کرد به واسطه ی توانمندی ام) و الان تو پوشه اش هست، احساسش نسبت به این مهارتش چیه؟
راستشو بگم؟
عادی شده…
من تو یاداوریِ محاسن و توانمندی هام به خودم ضعیفم، حتی مقاومت دارم، شاید فکر میکنم اینا که چیزی نیست …
قرار نیست سمانه مثلِ بعضی دیگر تو زبان موفق شه که من بهش افتخار کنم.
سمانه قراره تو چیزی وارد بشه و رشد کنه که روحِ خودش میطلبه، نه چشم و هم چشمی با بقیه…
اگه من تو زبان وارد بشم چون عشقِ خودمه، میتونم موفق بشم نه زورکی و به دلیل کم نیاوردن بینِ بقیه.
سمانه تو اوریگامی موفق شد، یاد گرفت، تو این زمینه فعالیت کرد، آموزش داد، کسب درامد کرد، کلاس مدیریت کرد، حس خوب واسه خودش و بقیه ایجاد کرد…
این کمه سمانه؟؟؟؟
نه، نیست.
دوست دارم درک کنم که نه تنها کم نیست، خیلی هم عالیه و تحسین برانگیز…
قرار نیست تا آخر عمر تو همین شاخه بمونی.
فکر کن قرار بوده تجربه ای کنی و درس هاتو بگیری و لذت ببری.
فکر کن قراره کلی چیز باحالِ دیگه رو تجربه کنی و لذت ببری.
من خودمو سرزنش میکنم که چرا موفق تر نیستم و نشدم، چرا ازش کسب درآمد نمیکنم؟
آخه خودم و مهارتمو دست کم میگیرم.
حس میکنم شایستگیِ کسب درآمد ندارم.
قشنگ معلومه چقدر احساس بی لیاقتی دارم نسبت به خودم و مجموعه ی توانمندی هام.
تایپِ من سریعه، 10 انگشتی
کامپیوترم خوبه، تدریس هم کردم، خیلی هم کیف کردم…
اما نرفتم جایی کار کنم که لِوِلِ خوبی داشته باشه، رفتم جاهای پایینتر چون ترسیدم، چون خودمو لایقِ جاهای بالاتر ندیدم، طبیعیه که درآمدم هم پایین بوده و کاملا نامتناسب با قدرت و دانشی که داشتم…
معلم هنر که شدم هم درآمدم پایین بود و طی سالهای آتی شاکی بودم که چرا حقوقم کمه، من که انقدر باحالم، خلاقم، فعالم، بچه ها و اولیا همیشه تحسینم میکنن، همه میبینن حیطه ی وسیعِ فعالیتم و موفقیتم رو. پس چرا قدرِ کارم دونسته نمیشه و دستمزد مناسبش پرداخت نمیشه بهم؟
من حتی روم نمیشد بگم افزایش حقوق.
هر سال مدیرمون همون مبلغ کمی که خودش میخواست رو میذاشت روی حقوق.
سال 4 ام که تموم شد تابستون گفتگو کردم خیلی زیبا و قاطع با مدیر و خارج شدم از مجموعه…
چون دیگه نمیتونستم تو اون وضعیت بمونم و فقط مثل بقیه همکارا سر میز صبحونه یا زنگهای تفریح فقط غُر بزنم حقوق کمه و هیچی هم نگم…
خب این جسارتم رو تحسین میکنم.
یه عالمه مصاحبه هم رفتم و بزرگتر شدم، دیدم تو کلام چقدر اعتماد به نفسم بالا رفته و محکم با مدیرها صحبت میکنم.
اما…
تا میرسم به یه موقعیت شغلیِ جدیدِ ناشناخته میترسم جلو برم.
اینا نجواهای اون موقع ام هستن:
چی میشه؟
اگه موفق نباشم چی؟
اگه سوتی بدم چی؟
اگه همکارا خوب نباشن چی؟
اگه نتونم با بچه ها ارتباط بگیرم چی؟
و …
اینا انقدر ترمزهای قوی هستن تو ذهنم که نمیذارن جلو برم.
تو هر موقعیت شغلی همینه ها.
اول میترسم…
چرا
چون خودمو واجد شرایط کافی و لازم برای داشتن شغلِ خوب، درآمدِ خوب نمیبینم و نمیدونم.
از خدا میخوام با این دوره کمکم کنه خودمو بشناسم و در جهت بهبود خودم اقداماتِ سالم و مفید انجام بدم.
از کجا شروع شد به کجا رسید.
فکر میکنم این بزرگترین خودافشاییِ من بوده تا حالا که تو حیطه های مختلف خودم ورود کردم و نوشتم ازشون.
حرفهایی که تو لایه های زیرینِ روحِ من پنهان شده بودن و نمیذاشتم بیرون بیان.
خیلی هم عالی.
کمی خودمو بهتر شناختم.
خدایا شکرت که قفلِ زبونم رو خودت باز میکنی، وگرنه میدونم من خیلی مقاومت دارم نسبت به خودم بگم تو ذهنم یا بنویسم.
سلام و درود بر برادر عزیزم عباسمنش بزرگوار و مریم بانو و خانواده بزرگش که خودم هم جز سایت و خانواده هستم و خودم را لایق و شایسته این خانواده میدونم.
از اون جایی که من خیلی هم چی رو ایراد میگرفتم در گذشته خوب طبیعی احساس لیاقت خوبی هم نداشتم چون کارم شده بود فقط نق زدن و جای خالی زر زدن ..خنده …
حالا که فهمیدم برای کوچکترین چیزها هم باید از خودم و خدا تشکر کنم تا جایی که به احساس خوب برسم نه به احساس غرور که این خودش رد شدن از لبه پرتگاه هست.
چرا؟ چون من باید یاد بگیرم همانطور که به خودم ارج و قرب میدم به عنوان اشرف مخلوقات به دیگرانی که خدا خالق اونهاست هست احترام بگذارم و ایراد نگیرم هر چند که ایراد دیگران هم ببینم چون با ایراد گرفتن دارم توجه میکنم به ناشایستگی ها و این خودش کم لیاقتی بیشتری وارد زندگیم میکنه ..
حالا راهش چیه چکار کنم؟؟؟
این که آقا من کاری ندارم که رفتار دیگران روی مخ منه بلکه باید یاد بگیرم دیگران وقتی کار اشتباهی انجام میدهند همانطوری که من باید به خودم احساس لیاقت ایجاد کنم برای اونها هم تو ذهن خودم احساس لیاقت کنم چون هردو آنها لازمه…. شروع کنم چیز های خوب رو از کم شروع کنم مثلا اگر کسی که باهاش داریم زندگی میکنیم توی آشپزخانه زیادی سر وصدا میکنه نیام به سر وصدایی که ایجاد میکنه تمرکز کنم بلکه بیام به تلاش اون فرد تمرکز کنم یا هزاران مثال دیگر که میشه ساخت و چون ذهن انسان چموشه و دوست داره دنبال کمبود ها بگرده تا زمانی که عادت نکنه تغیر مسیر رو…بلکه میخاد به اون مسیر اشتباه هی تکرار کنه..
پس من نباید فکر کنم فقط به خودم احساس خوب باید داشته باشم همه چی لایق و شایسته خواهم شد بلکه مواظب رفتارم و فکرم و ذهنم باشم که توی موقعیت های مختلف به دیگران چطوری فکر میکنه در اصل یک بیگ پیکچر کلی از خودم و روابطم با دیگران داشته باشم که کجا و به چه قیافه و احساس خوبی برسم داشته باشم….
بعدش بیام توی مثال های زندگیم اون رو توی تصور کلی حل کنم ..
یا اگرهم مشکل جدیدی پیش اومد اون را با تغیر دادن به احساس لیاقت درستش کنم ..
در پایان آرزوی پیدا کردن مثال های حل شده برای همه عزیزان و بشریت میکنم چون اگر ما به احساس دائمی لذت و شایستگی برسیم به نظرم همون عشق واقعی که هر لحظه اشباع میشیم با حال خوب و اون حال خوب را به دیگران انتقال میدیم و این یعنی همون بهشتی که باید خود ما از جهنم که بودیم و تبدیلش کردیم به بهشت هست…
به خاطر این همه آدم های خوب در این سایت شکرگذاری میکنم
به خاطر وجود استاد و خانوم شایسته شکرگذاری میکنم
به خاطر سلامتی ام شکر به خاطر تضاد ها شکر به خاطر عشق شکر به خاطر زیبایی هایی که داشتم و دارم شکر به خاطر همه چی و همه اتفاق هایی که تا الان افتاده همین زندگی و همین پدرو مادر و همین فرزندانم شکر شکر شکر
سلام به استاد عزیز و دوستان خوبم من قبلا تو عقل کل در مورد لیاقت سرچ کرده بودم و یه جایی اونایی که برام خوب بود یه جایی کپی کرده بودم، الان رفتم داشتم اونارو میخوندم و فقط همین سه چهار تای اولی شگفت زدم کرد از آگاهی های بچه ها و اینجا میذارم خودتون بخونید در طی این سال ها چه گنجی در عقل کل پنهان شده
لیاقت:
1-
بیاید یکمی هم از دریچه علم به این موضوع نگاه کنیم. همه میدونید که ما روزی اسپرم بودیم و از یه تک سلولی تکامل پیدا کردیم و به یه کلون بسییار منظم از بیلیون ها سلول تکامل یافتیم. حتی ما توی اون زمان هم از بقیه لایق تر بودیم( بقیه منظورم پنج نفر و پنجاه نفر نیست. صحبت من چیزی بین 20 تا 30 میلیون اسپرم در هر میلی لیتر از مایع هست). مغز من که سوت میکشه از این همه لیاقتی که خدا به ما داده.
حالا نمیدونم چی میشه که انسان ها خودشون رو لایق نعمت های دنیا نمیدونن؟!
اینجا میخوام گریزی به قرآن بزنم
خود شخص خداوند در آیه 20 سوره لقمان میفرماید :
“أَلَمْ تَرَوْا أَنَّ اللَّهَ سَخَّرَ لَکُمْ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الْأَرْضِ وَأَسْبَغَ عَلَیْکُمْ نِعَمَهُ ظَاهِرَهً وَبَاطِنَهً ۗ وَمِنَ النَّاسِ مَنْ یُجَادِلُ
فِی اللَّهِ بِغَیْرِ عِلْمٍ وَلَا هُدًى وَلَا کِتَابٍ مُنِیرٍ”
این آیه اینگونه ترجمه میشود:
آیا شما مردم به حس مشاهده نمکنید که خدا انواع موجوداتی که در آسمانها و زمین است برای شما مسخر کرده و نعمت های ظاهر و باطن
خود را برای شما فراوان فرموده؟ولی با وجود این برخی مردم از روی جهل و گمراهی و بیخبری از کتاب روشن در خدای متعال مجادله میکنند.
من نمیدونم دیگه خدا چجوری بگه که همه اینا برای شماست و شما لایق همش هستید
یه مثال بزنم
فرض کنید یه جشن برپا شده و تمام افراد برجسته از نظر شما در کل تاریخ در اون دعوت هستن. هرکسی که برای شما مهم است و احساس میکنید این فرد جایگاه خییلی بالایی دارد. از انبیا و افراد پارسا و اعمه گرفته تا فلاسفه آتن و هنرمندان دوره رونسانس و دانشمندان دوره اسلامی و محقیقن بعد از انقلاب صنعتی و عصر معاصر. همه و همه در این جشن دور هم جمع شده اند.
در این مهمانی برای پذیرایی از افراد یک میز چیده شده است که روی آن بینهایت خوراکی و به اندازه همه و حتی بیشتر از نیاز همه قرار داده شده است.
حال شما به این مهمانی دعوت شده اید و لیاقت پیدا کرده اید با همه این افراد در یک مجلس قرار بگیرید. ولی زمانی که به آن میز نگاه میکنید نجوا و باور هایتان در گوشتان زنگ میزنند که نهههه تو نباید به آن میز نزدیک شوی تو لیاقت استفاده ازآنها را نداری. حال آنکه شما در مهمانی بزرگان دعوت شده اید و در جهان لیاقتی بالاتر از این نیست آنوقت خود را لایق یک مشت خوراکی بی ارزش نمیدانید.
نیاز به گفتن ندارد که این مهمانی دنیا است و آن میز و محتوای آن نعمت های دنیا هستند.
چطور میشود وقتی به این عرصه پا گذاشته ایم و این خود بزرگترین نعمت است و صاحب ملک خود میگوید که هرچه در این خوان گسترده است برای تو آفریده ام و بقیه موجودات جهان از قبل تو از این خوان میخورنند آنگاه خود را لایق این سفر نمیدانیم ؟
من زندگی در این دنیای مادی را به مسابقه سخره نوردی تشبیه میکنم و نعمت های این دنیا را هم به ابزار سخره نوردی تشبیه میکنم.
قانون گزار بازی میگوید که شما میتوانید از هر ابزار ممکنه ای که به فکرتان خطور میکند میتوانید استفاده کنیم و هیچ محدودیتی برای شما وجود ندارد. اما عده کثیری خود را لایق این ابزار نمیدانند و میگویند ما باید دست خالی بالا برویم و با مشقت این سخره را فتح کنیم چون لایق راحتی و ابزار کار نیستیم.
حال آنکه مسول بازی فریاد میزند که این ها ( ابزار ها )را همه برای تو آفریده ام( قران )اصلا تو بیا از بالا بر و آسانسور و کیت پرواز استفاده کن همه این ها مجاز است و در دسترس. اما این افراد راه خود را میروند و همچنان بر ادعای خود که میگویند این بازی بسیار سخت است استوارند.
واقعا مثال سخره نوردی و مهمانی بی نظیر نبود؟ متاسفانه اسم دوستان رو تو نوتم ذخیره نکردم که بنویسم اینجا
2
دردنیا هیچ چیز معنا و شکل خاصی نداره و تو بهش شکل میدی. من کلا برای رفتن سر کارم از یه مسیر میرم. محل زندگیم هم فعلا همونه. و یه مدت تلاش کردم زیبایی هارو بیبینم. اولش ادا در میاوردم و تلقین میکردم
ولی بعد دیدم که نه همون خیابونای تکراری و همون محله های قبلی چقدر قشنگن. خیابونا همونن ولی من قشنگ میدیدمشون. همون خیابونارو قبلا کثیف و خراب میدیدم.
حالا تو خودت چطور میبینی. تو مثل اب زلالی و میتونی به خودت شکل بدی.
من قبلا فکر میکردم قد بلندم بده و این ماهیت رو بهش داده بودم ولی بعد نظرمو عوض کردم. ( ماهیت دیگه ای بهش دادم ) و حالا عاشق قدم هستم.
اصلا عاشق و شیفته خودمم. خودمو تو ایینه نبینم دلم براش تنگ میشه.
نه اینکه خیلی قیافم خاصه . نه.
به خاطر اینکه من دوس دارم اینجوری باشه و این ماهیتشو بهش دادم.
حالا شماهم نیاز نیس تغییر کنی. اگر رو خودت کار کنی و همون باور ها و نگرش بچها رو استفاده کنی میبینی همونی که قبلا بودی عالی بود.
تو نمی دیدیش.
امیدوارم موفق باشید
فعلا (◍•ᴗ•◍)
3-
دقیقا ماهیت هر چیزی رو ما بهش میدیم و همون نمود پیدا میکنه در زندگیمون
ماهیت خودمون رو خودمون تعیین میکنیم
میتونیم ماهیت زیبا به ظاهرمون بدیم
میتونیم ماهیت ارزشمند به خودمون بدیم
ماهیت خفن
میتونیم ماهیت ادم خوب و درستکار و قابل اعتماد بت خودمون بدیم
ماهیت دوست داشتنی و جذاب
ماهیت باهوش و با استعداد
ماهیت توانا
و ما همونی هستیم که خودمون تعیین میکنیم
نکته ی خیلی مهمی بود
4-
بدون هیچ دلیلی ما لایقیم لایق ثروت ها نعمت های این دنیا هستیم لایق بهترین اتفاق ها و شرایط و موقعیت ها هستیم دلیلی نمیخواد ویژگی ظاهری نمیخواد اهل جای خاصی بودن نمیخواد و… فقط تنها دلیل لایق بودن ما اینه که یکی از بنده های خدا هستیم و توسط خدا خلق شدیم اصلا لایق بودیم که خلق شدیم.
مثل اون دانشجویی که بدون هیج دلیل خاصی لایق استفاده از تمام امکانات(سلف .استخر.کلاس ها.بسیج. هیئت. انجمن اسلامی.وام های دانشجویی.کار دانشجویی و …) اون دانشگاه هست فقط به خاطر اینکه دانشجوی اونجاست و کارت دانشجویی اون دانشگاه رو داره فقط همین .اگر یکی استفاده نمیکنه چون خودش خودشو لایق نمیدونه…
طیق آیه قرآن و لقد کرمنا بنی آدم ما به فرزند آدم کرامت وارزش بخشیدیم…. گفته فرزند آدم نه شخص خاصی منم فکر کنم فرزند آدم باشم دیگه درسته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!فرزند چیز دیگه یا موجود دیگه ای نسیتم!!!!!!!!!!!! پس این لیاقت و ارزش به صورت ذاتی به من داده شده…
الهی شکررت برای این آگاهی ها
سلام.
عالی بود.خیلی عالی بود.
واقعا حال کردم.
چقد وقت گذاشته بودین و با جزئیات و خوشگل نوشته بودین.
تاثیر گرفتم خفن.
واقعا ازتون سپاس گذارم.
حتما کامنت شما ذخیره میشه تا بارها بخونم تا یه وقت مطلبی از قلم نیفته.
من خیلی کامنت میخونم ولی با خیلیاشون ارتباط نمیگیرم ولی کامنت شما منا کشوند سمت خودش.
ایول به شما
﷽
بنامخداوند بسیار بخشنده ، ستایش مخصوص پروردگار جهانیان است
این دومین کامنت من زیر این فایل هست
استاد عزیزم تحسین میکنم این حداز تغییر را در شما افرین به این اراده ماشا الله دمشما گرم این قدر تغییر شما زیاد بوده در هیکلتون کهوالا منم به شک می افتم هر بار این هیکل شما را میبینیم افرین اینمطلب را نوشتم برای اینکه دکمه هدایت سایت زدم و فایل 146 سفر بهدورامریکا اومد
و نمیدونم این کامنت زیر اون فایل بنویسم تو قسمت نشانه ها بنویسم تو فسمت احساس لیاقت بنویسم هاهاها
استاد امروزیکهمزمانی رخداد برای من بصورت اتفاقی یکی از کسانی که سالها قبل برای من وب سایت درست کرده بود را متوجه شدم وضعیت مالی بسیار بسیار خوبی پیدا کرده در حدی که عکسش را روی مجله موفقیت زده بودن اینقدر تحسینش کردمکه نگو بعددکمههدایت سایت زدم و شما هم دقیقا در مورد تحسین موفقیت افراد موفق گفتید که اگر اونتونسته شما هممیتونی اینقدر احساس خوبی در من بوجوداومد که نگو اومدم با فتو شاپعکس خودم را گذاشتم بجای این اقایی که گفتم وزیرش نوشتم وحید ربانی کار افرین بسیار موفق
اینقدر حالمعالی شد استاد که نگو
یک جورایی اونروزرا میبینیم
حالا این هیچی همین الان کهپسرمبردم خونه مادرش بعد از یکروز عالی وحسابی خوش گذرانی کهدیروزرستورانعالی رفتیموکلی بخودمونحال دادیم حساب بانکیم خالی شد یعنی 240 هزار تومان پولداشتمتوکارتم البته پول داشتم ولی صبح یکی از پرسنلم پیامداد پول میخواهد منم گفتم اینهمنشانه است باید براش بزنم وزدم ولی اینقدر حالم عالی بود که انگار نه انگار با خال خوب اومدمخووونه ونشستم سر سایت یهویی دیدم پیامکبانکملتواریز 48/000/000 ریال از تعجب موندم اخه روز جمعه ،،، اونم ساعت 10 شب کیمیتونه باشه
استاد خداوکیلی اینقانون حال خوب = اتفاقاتخوب واقعا درسته مدام برای من جواب میده خدایا شکرت بایت این قانون عالی خیلی خیلی خوشحال شدم
نیم ساعت بعد یکمشتری هام از قم زنگ زد گفت پول زدم بحسابت برام بار بفرست
استاد امروز که از صبح خودمتحسین کردم و به خودماحساس ارزشمندی دادم خیلی خیلی حالم عالیه یک جورایی خودم برای خودم قابل احترام شدم
مدام با خودم هم از صبح تا حالا تکرار میکنم تازه احساس ارزشمندی هم به محصولاتم میدم
باورتون نمیشه یکمشتری داشتم دو سال پیش از ازبکستان اومد ایران و من کلی بردمش جاهای خوب وکافه البته هیچی نخرید ورفت ومنم اصلا ناراحت نشدم دو سال گذشت امروز زنگ زدوخیلی خیلی ابراز علاقه کرد که میخواهد با من کار کنه در مقدار زیاد حتی اصلا کاری ندارم بخره یا نخره ولی اینکه امروز تلفن زداونمروز جمعه !!! استاد اینقدر از صداقت منتعریف کرد گفت توخیلی انسان trusti هستی و گفت خیلی ها را میشناسمتوایران که جنس مشابهتوتولیدمیکنن ولی مندو سال پیش اومدم ایران وتو صادقانه از منپذیرایی کردی و اینستاگرامتم دنبال میکنم تو عاشق محصولاتت هستی خدا شاهده اینجملات به انگلیسی گفت گفت هر کس میگه از فلانی بخر من میگم منیکدوستی دارم ایران و از اونباید بخرم میگم حالا اصلا نخریده معلومهمنیست بخره ولی همین تماسش همین حرفهایی که به من زد برای منخیلی خیلی ارزشمنده دقیقا همون احساس لیاقت هایی که من به خودم دادم را اونیه من گفت
واقعا خدایا شکرت
یعنی اینقدر این جهان دقیق عمل میکنه و مو به مو فرکانسی که میفرستی را میگیری
امروز استاد برای من عالی بود از صبح که به خودم احساس ارزشمندی دادم تازه من دوره راهمندارم از حرفهای مجانی شما بابت معرفی دوره وکامنت بچه ها ومطالبی کهنوشتید فهمیدمداستان چیه
خیلی ازتون ممنونم استاد منم موفق تر میشم منم به ارزوم میرسم که محصولاتم را با عشق به سراسر جهان میفرستم استاد شما حرفاتون کاملا درسته همه چیز به ما گفته میشه امروز وقتی اینمشتری گفت کانالوگت بفرست ( البته دارم کاتالوگ دیجیتال ) ادرس سایتم براش فرستادم چند دقیقه بعد پیام داد سایت شما فارسی هست من نمیفهمم بلافاصله کفتم ببینوحید اینم نشانه باید سایت انگلیسیت را هم درست کنی
اصلا ثروت استاد فقط در حالت طبیعی ما وارد زندگیمونمیشه اما ما مدام این خالت طبیعی خارج میکنیم
جقدر زندگی خوبه خدایا عاشقتم خیلی دوست دارم خیلی ازت سپاسگزارم بایت این هدایت تو خدای مهربان عاشقتم واقعا عاشقتم که اینقدر نزدیکی
از شما هماستادعزیز ممنونم که عاشقانه یاد میدید این مطالب را
عاشق شما بچهها همهستمکه اینقدر خوبید ودوست داشتنی
انشا الله ما شاگردان استاد جزو ثروتمندان جهان میشیم بیاری خدا
موفق باشید در پناه رب العالمین
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام بر استاد عزیزم و مریم بانوی شایسته مهربان
و سلام به عزیزانی که دراین محفل پراز آرامش و آگاهی کنار ما هستند تا باکامنت های زیباشون مارا بهرمندکنند
خدایا سپاسگزارم که مرا لایق و ارزشمندآفریدی وبه فرشتگان نازنینت فرمان دادی تا مرا سجده کنند
واز وجودت ای پادشاه جهانیان وتنهاترین قدرتمند هر دو جهان زیبا در وجودم دمیدی و مرا پادشاه گونه آفریدی وبر سرم تاج ارزشمندی و لیاقت نهادی وبه عنوان خلیفه الله به جهان معرفی کردی وفرمان تسخیر آسمان ها و زمین رابرایم صادر نمودی و به زمین فرستادی تا تورا عاشقی و بندگی کنم
وبا بند بند وجودم از این ضیافت بهشتی که برایم تدارک دیده ای لذت ببرم و رها باشم از هرچه غیر تو،ازهر هم و غم و زحمت و سختی وهمه را به تو بسپارم وبه تو اعتماد کنم وبه تو تکیه کنم و ایمان داشته باشم که تو نفس به نفس کنارمی وهم آغوشمی
و خلق کنم خواسته هایم راوزندگی کنم رویاهایم رادر کنار با توبودن وتو چه زیبا دراین مسیر زیبای معنوی و اللهی قدم به قدم بامنی وهدایتگر منی ومن فارغ از هرچیز وهرکس درکنار توست که آرامم در کنارتوست که شاداب وخندانم
ومن عاشقانه تاپایان آخرین نفس های زندگیم در این مسیر زیبای توحیدی وبندگی می مانم…
استاد مهربان و دوست داشتنیم از شما بی نهایت سپاسگزارم که انقدسخاوتمندوبخشنده ای و تحسین میکنم این حجم از آگاهی شمارا ومن بعضی وقت ها در حیرت و بهت می مانم که شما در چه مداری از ارتباط با خداوند هستید که آنقدر حکیم ودانایید…
عاشقانه دوستتان دارم
به امید دیدار…
به نام رب العالمین
سلام به همه ی عزیزان.
چقدر عجیب، چقدر جالب…
این منم، اونی که استعداد و توانایی و مهارت هاشو کوچولو و معمولی میبینه و فقط خدا نکنه تو یه موردی یه مقدار اشتباه داشته باشه یا کامل نشه…
من همیشه تو دوران تحصیل درسم خوب بوده، چه مدرسه چه دانشگاه، ولی این هیچوقت باعث نشده قدرش رو بدونم و بگم آفرین سمانه، هوش رو خداوند به همه مون داده تو زمینه های متفاوت، برای من تو درس بروز داشت، ریاضی ام خوب بوده همیشه، بعدا هم تو گرافیک خوب عمل کردم، اما اینو نقطه قوت ندیدم، بهش پر و بال ندادم، عادی از کنارش رد شدم، تازه هیچوقت نرفتم سمتِ اینکه تمام تلاشمو بکنم و نتایج بهتر هم بگیرم، مثلا دانشگاه درس نخوندم واسه کنکور، چون از کنکور و سبک درس خوندنِ کنکور خوشم نمیومد و نمیاد، با همون اطلاعات هنرستانم کاردانی الکترونیک قبول شدم.
چرا درس نخوندم؟
چون فکر میکردم نمیتونم قبول شم، بقیه میتونن من نمیتونم.
خودمو قبول نداشتم، استعداد و دانشم رو قبول نداشتم…
چی شد؟ اتفاقا با همون اطلاعات زمان هنرستان دانشگاه آزاد قبول شدم و رفتم.
یه مثال بسیار آشکار بزنم از اینکه سطحِ علمی ام بالا بود ولی نمیدیدمش، براش ارزشی قائل نبودم، انگار که یکی استعداد داشته باشه ولی بهش بگن فروتن باش به رو نیار…
یه امتحان سخت داشتیم تو الکترونیک که من با خوندنم، باز هم بعد امتحان برای اولین بار گفتم معلوم نیست 10 بشم یا نه، همه کلافه و پر استرس از نتیجه ی امتحان…
(یکی از عقاید من این بود که نمره ی 17 و زیرِ 17 رو عینِ فحش میدونستم برای خودم.)
تا اینکه فهمیدیم به دلیلیِ سختی بیش از حد و نمره ها، استاد نمره ها رو برده رو نمودار (زیرِ نمودار، نمیدونم کجای نمودار هنوزم :)))) ) و بعد شنیدم 3 تا 20 داشته این درس…
خب من با اون وضعی که امتحان دادم شک داشتم حتی قبول شم، و بعد لحظه ی شگفتی اتفاق افتاد…
یکی از اون 3 نفرِ 20 کلاس، من بودم…
خودمم باورم نشد…
یه کوچولو حسِ غرور کردم ولی نه آنقدر که بفهمم من توانمندم در درس…
یه بار همین خاطره دقیقا تو زمان ابتدایی پیش اومد برام با درسِ ریاضی…
مثل همیشه فکر میکردم 20 کلاس، همون شاگرد درس خونِ کلاسه، ولی یهو خانممون گفت صوفی تو 20 گرفتی…
مگه باور میکردم؟؟؟؟
استاد که از خاطرات زمان تحصیلشون گفتن اشتراکاتی دیدم، یه معلم ریاضی داشتیم که از الفاظِ نازیبا استفاده میکرد برای بچه هایی که ریاضیِ ضعیفی داشتن، خب من توی امنیت کامل بودم و درسم و ریاضی ام همیشه خوب بود، ولی وقتی بچه های دیگه میرفتن پای تخته و بهشون فحش میداد من میشنیدم و درسته خطری منو تهدید نمیکرد هیچوقت، ولی اذیت میشدم از اون فحش دادن ها….
انگار که با ایجادِ ترس و اضطراب بخوان بچه ها وادار به اطاعت بشن…
سیستم طوری بود که با تحقیر میخواستن یکی درس خون شه، انگیزه اش تقویت شه، نه این روش هیچوقت جواب نداد، فقط بچه ها سرشون پایین و پایین تر میومد…
من متولد 66 هستم، زمان تحصیل ما دیگه تنبیهِ فیزیکی نبود، یا حداقل میتونم بگم مدرسه دخترونه نبود، ولی وقتی شنیدم استاد از خاطرات خودشون گفتن و روش معلم هاشون با خودم فکر کردم مدرسه که نبوده، شکنجه گاه بوده، کارخانه ی تولید خشم و نفرت و بی عزت نفسی و بی لیاقتی بوده …
البته همه مون تجربه کردیم یکی از پایگاه هایی که تحقیر و مقایسه و حسادت رو در آدم به شدت فعال میکرد مدرسه بود.
الان هم هنوز شیوه ی تحقیر دانش آموز وجود داره، اما کمتر، چون بچه های الان به نسبت بچه های گذشته آگاه تر و جسورتر هستن.
یه کتابی رو دکتر شکوریِ نازنین تو برنامه کتاب بازِ نازنین معرفی کردن با نام کشف توانمندی ها، تو کتاب میگه که اگه اشتباه نکنم حدود 32 هوش وجود داره و هیچ آدمی نیست که حداقل همزمان 7-8 تا از اون هوش ها رو نداشته باشه.
یعنی همه باهوشن، با توجه به مدلِ خودشون تو یه چیزِ خاص…
هوشِ مدیریت
هوشِ نه گفتن
هوشِ ریاضی
هوشِ هنر
هوشِ ورزش و …
پیشنهاد میکنم معلم های عزیز یا والدینِ عزیز مطالعه اش کنن تا بهتر درک کنن هیچ بچه ی بی هوشی در این زمین وجود نداره.
نجواها وقتی داشتم مینوشتم میگفتن که چی از خاطراتِ تحصیل مینویسی ولی من نوشتم تا به سمانه بگم تو فارغ از درس خون بودن یا نبودنت ارزشمند بودی و هستی.
تو توانایی و مهارت و استعداد و هوش داری.
لطفا سعی کن ببینی شون بهتر و درکشون کنی و بابتشون سپاس گزار باشی.
از اون طرف هم اگه 20 ات میشه 19، سرزنش نکن خودتو، قرار نیست همیشه کامل باشی، تو انسانی، گاهی موفقیت آمیز میشه تلاش هات گاهی نه…
تو فقط سعی کن حالت رو خوب نگهداری. ذهنت رو کنترل کنی …
هر چی دم دستت هست رو تبدیل کن به شادی، حس خوب، کیف کردن، گفتگوهای ذهنیت رو خودت جهت بده، نذار سرزنش سکانِ هدایت ذهنت رو به دست بگیره…
استاد عزیزم، ازتون ممنونم برای همه ی فایلهاتون، هیچ فرقی نداره فایل های هدیه و دانلودی یا محصولات.
شما با عشق و تعهد تو هر فایلی صحبت میکنین.
من اگه دنبالِ نتیجه و بهبود باشم تو همه ی فایلهای شما این امکان برام فراهمه.
از قلبم برای همه ی دوستان میخوام به هر خواسته ای که دارن تو قلبشون، هر دوره ای که بهش نیاز دارن برسن و تو مدارش قرار بگیرن.
خدایا شکرت که نوشتم.
سلام سمانه جان
خدا رو شکر میکنم که تو نوشتی!
چه نوشته ی دلی خوب و کاملی بود.
چه قدر اطلاعات بی نظیر و زیادی توش نهفته بود.
چه نجواهای آشنایی داشتی تو کله ت! تا دلت بخواد، آدم شبیه خودم پیدا کردم تو این وبسایت. هم مداری که میگن، همینه ها!
دوباره درس بخوون!
سی وشش سالم بود که رفتم برای دوره لیسانس اسم نوشتم و اون رو گرفتم. فکر میکردم که دیگه عمرا سراغ اون مقوله درس خوندن برم، ولی رفتم. حداقلش این بود که دوباره به خاطر درسهام، با محیط بینظیر کتابخونه آشتی کردم. با سکوتش…با حقیقتش.
کامنتت قشنگ تنها نبود، منو با یک قسمت از گذشته م آشتی داد. مرسی به خاطر اسم کتاب کشف توانمندیها که یادم دادی.
همیشه خوشحال و خوشبخت باشی
به نامِ خدایی که زیباست و زیبایی را دوست دارد.
سلام آقای بردبارِ عزیز.
ممنونم از کامنت تون، داشتم فکر میکردم پاسخ هایی که ما بچه ها برای هم مینویسیم چقدر خوبن.
باعثِ تقویتِ انگیزه مون میشه، سورپرایز شدم که نقطه آبی رو تو سایت دیدم و کامنتِ پاسخِ شما و عارفه ی عزیزم رو خوندم.
از ادامه تحصیل نوشتین برام.
به شدت تحسینتون میکنم.
وقتی بین ادامه تحصیلِ آدم فاصله میوفته، مقداری آدم انگیزه اش کم میشه و باید خیلی نیروی قوی پشت آدم باشه تا مجدد شروع کنه.
خب باعث شدین ادامه ی داستانِ زیبای تحصیلم رو بنویسم.
سال 90، بعد از 5 سال که از کاردانیِ الکترونیکم گذشته بود مجدد انگیزه ام تشویق شد برای لیسانس، چیزی که توی دلم میخواستم داشته باشم.
به چند دلیل.
یکی اینکه دوستام لیسانس داشتن من نداشتم، خیلی برام کسرِ شان داشت انگار که سمانه تو بچه درس خونی بودی ولی لیسانس نداری، شاید دلیلِ مناسبی نباشه ولی به هر حال یه موتورِ انگیزه ی من بود.
موقعیتِ اجتماعی هم دلیل دیگه بود و …
مهم دلایلم نیستن، مهم اینه خروجی اش عالی بود برام.
برای ادامه تو این 5 سال تا سالِ 90، چند بار تو این سالها رفتم سراغِ الکترونیک و کنکورش، کتاب تست های حجیم و کپل خریدم براش.
کمی درس خوندم و هر بار به چشم میدیم باهاشون زیاد ارتباط نمیگیرم.
من ادمِ کتابخونه رفتن واسه کنکور نبودم، به چشم خواهرم رو میدیدم که صبح تا شب میره کتابخونه واسه کنکور و همیشه واسم عجیب بود چطوری میتونه این همه ساعت متمرکز بمونه کتابخونه و عصر بیاد خونه؟
چند بار هم رفتم و تست کردم اما دیدم روحم نمیپذیره این سیستم رو و کلافه میشه.
خونه کمی درس میخوندم.
من رهایی رو دوست دارم، نمیتونستم تو کتابخونه حبس بشم.
حتی یک بار هم لیسانس الکترونیک، با اون وضعِ درس خوندنِ بسیار اندک و کوچولوم، دامغان آزاد قبول شدم ولی به دلایل مالی نشد که برم، چون دوست صمیمیم اونجا میرفت منم اونجا رو زدم.
یادمه تو همون سالها حتی رفتم سمتِ پیام نور و لیسانسِ IT قبول شدم و چند ترم هم رفتم، چون داداش خودمم پیام نور میرفت، رفتم سمتش و تستش کردم.
اما جدیش نگرفتم، با همون دوستم که بعدا دامغان لیسانس الکترونیک قبول شد رفتیم پیام نور.
خلاصه بعد از چند ترم که اصلا جدی نگرفتم خارج شدم از پیام نور، تا رسیدم به یکی از جذاب ترین تجربه های زندگیم:
خلاصه گذشت تا اواخر سال 89 که از طریق دوستم متوجه شدم میتونم علمی کاربردی رشته ی دیگه ای رو واسه لیسانس بخونم کاردانی به کارشناسی ناپیوسته.
رفتم سراغِ عشقِ قدیمیِ خودم گرافیک.
دفترچه کنکور خریدم.
چند تا کتاب خریدم، خب تصوری نداشتم از قبول شدن یا نشدنش، ولی مقداری خوندم،
تا اینکه 10 فروردین سال 90 خیلی غیر منتظره پدرِ نازنینم، در خواب، در منزل فوت کردن.
خب، شوکِ بزرگی بود برای همه مون، مخصوصا من، خواهرم و مادرم.
مدتی که گذشت گفتم سمانه درست رو بخون و کنکور رو بده، باید ادامه بدی، پدر خوشحال میشه.
کنکور رو دادم علارغمِ ذهنی که یه حواسش به درس بود، یه طرفِ 90 درصدیش حواسش به خانواده ی باقیمانده ی 3 تایی متشکل از من و خواهرم و مادرم بود…
اون سالها خواهرهام که ازدواج کرده بودن به شدت ما رو حمایت عاطفی میکردن، اما با تمام وجودم حس کردم بابا رفته و حالا چه باید کرد؟
یادمه یهو بزرگ شدم تو 24 سالگی.
اینکه بابا رفته و خونه و ما 3 تا نیاز به یه حمایت از جنسِ مردونه داره، مخصوصا اینکه کارهای بیرون از خونه انجام بشه، ماشین و رانندگی و خرید و ….
این دلیل واسم انگیزه قوی بود که دوباره برم سراغِ تمرین رانندگی بعد از گواهینامه ام، تا بشینم پشت فرمونِ ماشین بابا.
سال 86 گواهینامه گرفتم ولی شرایطی فراهم نشد تا بشینم پشتِ فرمون.
این شد که با همه ی ترس های شدیدم از رانندگی دیگه فکر میکنم حوالیِ سال 92 نشستم پای فرمون و عجب راننده ی خفنی هم شدم، عاشق خاطرات اون زمانم…
ترس بزرگی داشتم از رانندگی ولی به لطف خدا عبور کردم ازش…
برگردیم سراغِ دانشگاه.
کنکور دادم، اتفاقا از اونجایی که از قبل عاشق کامپیوتر بودم درس کامپیوتر هم جزو تست ها بود، اونو خوب میخوندم.
خلاصه به لطف خدا قبول شدم لیسانس گرافیک، دانشگاه علمی کاربردی، جایی رو زده بودم چسبیده به دانشگاه کاردانی ام، نزدیک خونه مون، و قبول شدم.
ثبت نام کردم اما همچنان مثل پیام نور جدی نگرفتم اولش، ترم 1 به دلیل بعضی از درس هام که پیش نیاز بود و اونجا نداشت، منتقل شدم به یه واحد دیگه اطراف، اما ورق برگشت…
موندگار شدم همونجا با همون بچه هایی که یه ترم باهاشون بودم و انتقالی دائم گرفتم واحد جدید.
خب جا داره یه کم از سمانه جونم تعریف کنم اینجا و تشویقش کنم ایستاده به قولِ آقا اسدالله.
از یه دنیای منطقی و اعداد (الکترونیک) با سابقه ی تحصیلیِ هنرستان و کاردانی که میشه 4 سال، وارد شدم به دنیای هنر، بدون هیچ سابقه یا دانشی، فقط با انگیزه و محرکِ عشق…
دوران هنرستان میخواستم برم گرافیک، ولی نشد، مسیرم چرخید به سمت الکترونیک چون ریاضی ام خوب بود، اونم واسم دوست داشتنی بود.
خلاصه وارد دانشگاهی شدم که از دیدِ بقیه و اساتید عین آلیس در سرزمین عجایب بودم.
چی میشه و یه آدم با خودش چی فکر میکنه که از الکترونیک پرواز میکنه به سمت گرافیک، که 180 درجه با هم اختلاف دارن؟
ذهنِ ریاضیِ من چطور تونست با روحِ لطیفِ هنر ارتباط برقرار کنه؟
ترم 1 درسهای پیش نیاز داشتم، مثل من با سابقه ی رشته قبلی متفاوت بودن بچه ها ولی فکر نمیکنم پرت تر از رشته ی قبلی با جدید مثل خودم بوده باشم، نزدیک تر بودن.
سوال جلسه اول همه ی اساتید تا 3 ترم از من این بود:
چرا اومدی گرافیک؟
جواب: چون علاقه مند بودم.
چقدر درکش برای اونا سخت بود.
ولی برای من پذیرفتنی بود، چون واقعا دوست داشتم، چیز خاصی نمیدونستم از گرافیک ولی میدونستم هنری هست و دوستش دارم.
خلاصه ترم 1 رو گذروندم، خوندم، بیشتر کارهای عملی داشتم و وارد دنیای شگفت انگیزی شدم که فکرشو نمیکردم.
سخت بود برام، چون ناشناخته بود، تسلطی روش نداشتم، مخصوصا واسه منِ کمال گرا، موندم چطوری ادامه دادم.
نیروی عشق خیلی قویه، تو این مورد بهم اثبات شد.
یه خاطره جذاب بگم از ترمِ محترم و جذاب و سخت و پیچیده ی 1:
خب من باید کارهایی انجام میدادم که تو عمرم سمتشون نرفته بودم و اصلا شناخت نداشتم:
مبانی هنرهای تجسمی
طراحی و …
یادمه اوایل استاد یه بار ما رو برد حیاط گفت نمای روبه روتون رو طراحی کنین.
خب همه تقریبا دستی بر مداد داشتن و میکشیدن.
من بدون هیچگونه سابقه ی طراحی، فقط از یه دورانی به بعد در نوجوانی، نقاشی کشیدنم از روی الگو خوب بود، مدل های فانتزی رو میذاشتم جلو و الحق خوب میکشیدم.
خلاصه چه فشارهای ذهنیم داشتم اون روزها از ناتوانی ام در طراحی با مداد…
اما کم نیاوردم، نشستم با همون الگوی نقاشی از مدل، یه ساختمون روبه روم بود کشیدمش، لازمه یادآوری کنم تو الکترونیک یه درس به اسم رسم فنی هم داشتم، که اون توی گرافیک کمی کمکم کرد.
بعدش رفتیم بالا تو کلاس.
استاد گفت برگه های طراحیتون رو بچینین روی زمین کنار هم.
خب منم گذاشتم کنار طراحی های بقیه…
استاد زهتابِ نازنینم که یکی از قوی ترین و شناس ترین اساتید دانشگاه بود حرفی به من زد که شاید خودش متوجهِ تاثیرش نشد، اما 2 بار به من انگیزه ای داد که منو تبدیل به سوختِ موشک کرد و حرکت کردم.
طراحیِ منو دید، من یه آماتور بودم، چون میدونست هیچ سابقه ای از هنر و طراحی ندارم و رشته قبلیم الکترونیک بوده، حرف جالب و انگیزه بخشی بهم زد:
گفتن صوفی تو با ذهنِ ریاضی ات تونستی این پرسپکتیو از ساختمان رو بکشی.
اون لحظه انقدر کیف کردم که نگو…
من فارغ از اینکه چی میکشم، فقط هر چی دیدم رو کشیدم.
یه تاثیرِ بزرگِ دیگه ی استاد زهتابِ عزیز که اتفاقا باعث شدن تو معلمی ام رعایتش کنم خاطره روزِ ژوژمان درس طراحی بود.
(ژوژمان یعنی روز امتحان، یا روز ارائه ی کارمون، که میچسبوندیم روی دیوار همه مون کارهامون رو یا به صورت آلبوم ارایه میدادیم. رشته گرافیک یه رشته ی به شدت کارهای عملی هست.)
عجب خاطراتی زنده شد امروز، اوایل هیچی از اصطلاحات هنری متوجه نمیشدم، کم کم یاد گرفتم چی به چیه :)
روز ژوژمان بچه ها طراحی های یک ترم رو چسبوندن روی دیوار، کنار هم، من خجالت میکشیدم بچسبونم روی دیوار، چون اکثرشون کودکانه بودن، تعارف که نداریم من هیچی از طراحی بلد نبودم، فقط طیِ ترم هر چی میتونستم میکشیدم…
به جز چند طراحی که خودم هم عاشقشون بودم مابقی افتضاح بودن، دقیقا انگار یه بچه بخواد طراحی کنه…
با هر خجالتی بود چسبوندم روی دیوار و خجالت میکشیدم بابت طراحی هام، در مقایسه با طراحی های بقیه…
تا نوبت رسید به من، من پَکَر بودم، استاد از چهره ام متوجه شد.
بهم چیزی گفت و نمره ای داد که تا ابد یادم نمیره:
گفتن صوفی من به تو نمره 16 میدم و این نمره ی تلاشت از اول ترم تا الانه نه نمره ی طراحی هات. حقیقت بود، بچه ها طراحی هاشون عالی بود…
منو میگی؟
بال بال زدم از خوشحالی.
استادی باهام حرف زد که متوجه شد تلاش کردم و تلاشمو دید و به زبون آورد.
این اهمیتِ تحسین کردن رو نشون میده.
این شیرین ترین نمره ی 16 در عمرم بود، اندازه ی 16 تا 20 بهم چسبید…
ترم های بعد روان تر شدم تو درس های دیگه.
تنوعِ درسی خیلی بالا بود، همه شون هم عملی، حاصلِ فکر و خلاقیت.
چه خوب شد رفتم گرافیک، نیمکره ی راستم هم فعال شد :)
یه درس داشتم با یه استاد جدی ولی حرفه ای و خفن…
هر چی اِتود (نمونه کار) خلق میکردم، در نمیومد، یعنی تایید نمیشد توسط استاد.
روال اینطوری بود که ما اِتودِ دستی با مداد رو کاغذ میکشیدیم، اگه تایید میشد تازه میرفتیم تو مرحله ی اجرای کامپیوتری و بعد پرینت و ارائه واسه ژوژمان…
ساعت کلاس داشت تموم میشد و من با یه عالمه اتود و ایده هنوز تاییدِ استاد آریافرِ نازنین رو نگرفته بودم و داشتم نگران میشدم، چون اگه کلاس تموم میشد و تایید نمیگرفتیم خیلی عقب میوفتیم…
رفتیم آنتراک تو حیاط و از خدا خواستم کمکم کنه شدیدا و وقتی برگشتم ایده هایی که تو حیاط کشیده بودم رو نشون استاد دادم و تایید رو گرفتم.
هیچوقت اون لحظه های نشاط بخشی که امضای تایید رو پایِ اتودهام میزد استاد یادم نمیره…
هر تایید یعنی سمانه ادامه بده
تو میتونی
تو خلاقی
تو باهوشی
تو چیزی کم نداری از بقیه که از هنرستان تا حالا گرافیک خوندن و مهارتشون بالاست…
درس هایی بود که من حقیقتا خوش درخشیدم توشون، انگار نه انگار که سابقه گرافیکی ندارم.
همش از فضلِ خدا بود و هست.
خاطرات رو کم کم جمع میکنم با آخرین تجربه ی جذابم در گرافیک…
ما پایان نامه داشتیم ترم آخر و تا اون لحظه کلی درس یاد گرفته بودم و خاطره ی جذاب ساخته بودم برای خودم با همه ی سختی های شیرینش…
تو حرف ساده است، تو عمل باید جای اون فرد باشیم تا بهتر درک کنیم از چی صحبت میکنه.
من با خودم حساب کتاب کردم سمانه پایان نامه سخته و برای اینکه موفق شی بیا و موضوعی رو انتخاب کن که به علاقه ی شخصیِ خودت نزدیک باشه تا بتونی موفق شی.
منِ عشقِ فیلم، موضوعم رو پوسترِ فیلم برداشتم با استادی که خودش هم عشقِ فیلم بود، استاد شرفیِ نازنینم…
نشستم پای قسمت تحقیق و بعد طراحی پوستر با کامپیوتر و نرم افزارهامون برای پوسترِ فیلم…
هنوزم نگهشون داشتم، افتخارهای منن…
قرار 10 تا پوستر فیلم بود، من یه عالمه پوستر زدم، از بعضی فیلمها حتی چندین مدلِ مختلف…
با تشویقهای استادم و تلاش شبانه روزی ام پوسترهای جذابی به فضلِ خدا خلق کردم.
بیش از تعداد مورد نظر.
پلات کردم همشون رو سایز 50 در 70 و دارمشون، هر از چندگاهی نگاهشون میکنم و کیف میکنم…
هم قسمت تئوریِ پایان نامه ام خوب شد، هم عملی، ارائه ی خوبی هم دادم و خودم به خودم افتخار کردم شدیداً.
انتهای نسخه ی صحافی شده پایان نامه تئوری، تصاویر پوسترهای رنگی اومده بود.
یه روز که نشون دادم به استاد اریافر، همون استاد جدی و خفن مون، بهم گفت افرین، بعضی از طراحی پوسترهای تو از خودِ طراحی پوسترهایی که زدن واسه اون فیلم و منتشر شده خیلی بهتره…
منو میگی دوباره رفتم روی ابرها…
استاد زیاد تعریف و تحسین نمیکرد، اگه تحسین میکرد کسی رو دیگه ما میرفتیم روی ابرها که کارمون انقدر خوب شده که استاد به زبون میاره :)
اساتید و معلم های عزیزِ جان، اگه واقعا کاری خوبه، فکر قشنگی داره، خلاقیت داره، اجرای خوبی داره خواهشاً تحسین کنین بچه ها و شاگرداتون رو .
تو مدرسه کهدمعلم بودم، خودم اینو خیلی خوب اجرا کردم و به چشم شاهدِ پیشرفتِ عالی و رو به رشدِ بچه هام بودم.
تحسینِ واقعی= رشد و پویاییِ بیشتر
خلاصه آقای بردبار عزیز، کامنتتون بهم انگیزه داد و نوشتم و اتفاقا چقدر حسم عالی شد از مرورِ خاطرات شیرینم در گرافیک…
حس کردم من بیش از اینکه خودمو تحسین کنم تو کل زندگیم برای موفقیت هام، سرزنش کردم خودمو برای کم کاری ها یا عدم موفقیت هام…
یکی از بولد ترین سرزنش هام طی سالها این بود چرا بعد کاردانی بلافاصله نرفتی دانشگاه واسه لیسانس؟
چرا انقدر از این شاخه به اون شاخه پریدی؟
چرا یه مسیر واحد رو متمرکز ادامه ندادی؟
چرا شغل خوب و درآمد خوب و ثابت نداری؟
و …
بعدها تازه متوجه شدم اتفاقا چه خوب که من تجربه های متفاوتی رو از سر گذروندم و اینطوری بزرگتر شدم.
من کامپیوتر رو هم گذروندم تو موسسه کامپیوتری و بعدها تدریسشم کردم.
اگه تجربه اش نمیکردم که نمیتونستم لذت تدریسش و کاوشگری رو تجربه کنم.
هیچ اشکالی نداره تا یه جایی الکترونیک خوندم که باحال بود.
بینِ کاردانی تا کارشناسی، مشاغل متفاوت تجربه کردم اونم باحال بود.
حدود سه ترم رفتم پیام نور بعد انصراف دادم، اونم باحال بود.
یه جایی رشته ام عوض شد به گرافیک در ادامه، که اونم باحال بود.
اون وسطا دوره کامپیوتری دیدم، اونم باحال بود.
معلم هنرِ دبستان پسرانه شدم، اونم باحال بود.
با اوریگامی آشنا شدم و دوره دیدم، تدریس کردم، اونم باحال بود…
رانندگی کردم، اونم باحال بود.
نمیدونم چی تو راه دارم، ولی میدونم اونا هم باحال خواهند بود…
قرار نیست من خودمو مقایسه کنم با بقیه…
من مسیر و علایقِ خودمو دارم.
من زندگیِ خودمو دارم که شبیهِ هیچکسی نیست.
تازه فهمیدم ولی خوبه که فهمیدم.
هیچوقت دیر نیست برای فهمیدن…
با بهترین آرزوها برای شما و خانواده محترمتون آقای بردبارِ عزیز.
و سپاسِ ویژه برای کامنت تون که باعث شد بنویسم از خودم و به خودم افتخار کنم برای تلاش ها و تجربه هام.
سمانه قرار نبوده و نیست شاخِ غول رو بشکنی تا به خودت بگی موفق.
همینکه خوب زندگی کنی، تجربه کنی، لذت ببری، بزرگ شی، خودتو بهبود بدی، تو موفق هستی عزیز دلم.
سخت نگیر به خودت.
هر چی سخت گرفتی شد ترمز جلویِ پات.
هر کجا راحت بودی و رها اتفاقا جلو رفتی و موفق شدی.
شاید یه روزی دوباره عشق به تحصیل در یه رشته ای بهم انگیزه بده برم واسه ارشد، نمیدونم، فقط الان میدونم درس اون چیزی نیست که در حال حاضر بخوام ادامه اش بدم، برای من لذت بخش بود تا اینجا، از بعد خبر ندارم.
هر چه پیش آید خوش آید.
الهی شکرت برای همه ی تجربیاتم.
سلام سمانه عزیزم
کامنت های شما برام انرژی بخش ،دوره دورس و در عین حال یادآوری کننده نقاط ضعف و قوت خودم است .
تغییرات کوچکند ولی باید به همون اندازه بهشون توجه کرد و توی ذهن پرورششون داد.
یک نکتهای بود در کامنتت که نتونستی با جماعت همرنگ بشی و آنچه خودت دوست نداری را به خودت تحمیل کنی ،در مورد فشار درس خوندن کنکور. خوشم اومد.
امروز آزمون لیاقت را دادم ، می دونستم ضعف هام کجایند ولی وقتی آشکارا می اورم جلوی چشمانم دیگه میدونم باید برطرف بشوند نه ایگنور.
و میدونم آرام آرام به مرور انجام میشود نه با شتاب.
یکی از ویژگیهای خوبم که فکرش را هم نمی کردم داشته باشمش استمرار است. من همیشه فکر میکردم پشتکار ندارم کارها را نیمه رها می کنم ولی دیدم من تو خیلی کارها تا تهش میروم و تمومش می کنم .مثلا درسم ، گرفتن گواهینامه ام ، دوره ماساژ صورت ، حتی کارهای کوچک روزانه مثل جارو که کار امروز را به فردا نمی اندازم. تمرینات دوره ها و استمرار تو موندن در مسیر.
اما بعضی کارها را هم نصفه رها کردم مثل نقاشی خوندن زبان و خیاطی .و به خاطر همون چند تا خودم را سرزنش می کردم و تمام تلاش هام را نادیده می گرفتم و به خودم برچسب ناجور میزدم اما واقعیت اینست که برای انجام اون کارها در آن زمان انگیزه نداشتم و به زور ب ای این بود که باوندری برای خودم نداشتم خر کی هر چی می گفت می گفتم چشم به خیال اینکه خیلی دختر خوبی هستم و حرف گوش کنم . اعتراف میکنم الان هم که مادر شدم بچه حرف گوش کن را ترجیح می دهم ،به نظر خودم به بچههام سخت نمی گیرم ولی باید از خودشون پرسید .
خوشحالم تو این دوره همکلاسی هستیم و می تونم نظرات خوب و مفید شما را بخونم.
خدا روشکر انسان های فوق العاده ای رادورم چیده هر کدومشون یک جواهر ی اند در زندگی ام.
همینجور ادامه بده با فرمون بهبود گرایی .
خدا همراه تمام لحظاتت
﷽
بنام خداوند بسیار بخشنده ، ستایش مخصوص پروردگار جهانیان است و بس
سلام به استاد عزیزم و مریم جان وهمه دوستان با صفا و هم مسیر راه موفقیت و سعادت وخوشبختی
استاد عزیزم من هنوز موفق به خرید ایندورهنشدم ولی این دلیل نشد که من از این گنج بزرگ بی بهره باشم
امروز صبح مثل همیشه و هر روز صبح از خداوند هدایت خواستم که منتسلیم اون هستم من در خواست هام را ارایه دادم و الان تسلیم هدایت اون هستم که بهم بگه چکار کنم اومدم داخل سایت یک نگاهی به مطالب کردم دیدم اکثرا در مورد احساس لیاقت هست از اونجایی که شما تیزرهای این دوره را سعی کردی از لباس های رنگ های مختلف استفاده کنید فهمیدم جلسه حدید گذاشتید البته این فقط مخصوص کسانی هست که دوره را خرید کردن گفتم اشکال نداره بزار کامنت دوستان را بخونم و قطعا این کسانی که کامنت نوشتن هم شاید عده ایشون دوره خرید کرده باشن و قطعا تراوشات فکریشون قسمتی از مطالب را منعکس میکنه و بهتر از اونها متنی که استاد خودشون زیر فایل ها می نویسند نیز برای من مشخصه متن ها را خوندم یک دوستی از موفقیت های خودش نوشته بود و روند سینوسی شدن اونها من هم همیشه اینمساله را داشتم البته قبلا خیلی شیبش زیاد بوده ولی الان کمتر شده متوجه یک نکته مهمی شدم که قبلا بدلیل عدم اگاهی شاید اسمش را چیزهای دیگه میزاشتم
یکوقت هایی شده ما انگیزه بسیار بالایی داریم برای انجام یک کاری و اونکار انجام میدیم
یکوقت هایی ما انگیزمونمتوسط هست یعنی میگیم میریم ببینیم چی میشه
یکوقتهایی هم کلا انگیزهنداریم که خدارا شکر من به ندرت در این حالت قرار میگیرم
من یا انگیزه بالا دارم یا انگیزه متوسط خیلی خیلی کم هم شده که انگیزم پایین اومده که سریع برگشتم به انگیزه بالا
( الان دارممتن ادیت میکنم برای غلط های املایی فهمیدم پسر خوب تو که میگی سینوسی میشه مسیرت خوب خودت دلایلش الاننوشتی الله اکبر از هدایت خدا انگیزه کم زیاد میشه داداش گلم هیچوقت کلا نمیپکه چونتو انگیزنهیچوقت پایین نیست ولی عالی متوسط میشه چونتو انگیزت عالی ومتوسط میشه چه جالب و الان باز هممرور قانون که ما خالق صفر تا صد زندگی مونهستیم حتی شیب اش را هم خودمون با افکارمونمشخص میکنیم )
داشتم فکر میکردم دیدم چطور میشه که ما همیشه انگیزه بالا داشته باشیم ؟ و اینکه چطور میشه مدام بخواهیم به خودمون انگیزه بالا بدیم ؟؟ در مقایسه با این موضوع که تمرکز بر روی اهداف و لذت هایی که هنوز کسب نشده خوبه !؟ یا تمرکز روی موفقیت هایی که قبلا بدست اوردیم !؟
باز فهمیدم وقتی انگیزه بگیریم بخاطر چیزهایی که قراره بدست بیاریم در اینده خوبه ولی بسیار کوتاه مدته تا اینکه ما انگیزه بگیریم از موفقیت هایی که قبلا بدستشون اوردیم که پایدار هست وکسب شده همونهایی که یکروزی برای من انگیزه های اهدافی بودن در اینده
اینجا بود که فهمیدم طبق گفته استاد در یکیازفایل ها که الان یادم نیست من باید یک لیست بنویسم از موفقیت های قبلیم وهرروز بیاد بیارم همینجا این ایده به ذهنم خورد که بهترین جا و بهترین زمان
تمرین ستاره قطبی است واونم صبحها
با خودم گفتم من که در خواست هام مشخصه اینقدر تضادها درخواست های منا مشخص کرده کهدیگهنیاز به نوشتنشون نداارم اینکه باید هر ماه حقوق وبیمه بدمکهدیگه درخواستی نیست که بخواهم بنویسمشون اونها هر ماه دارن میان و باید انجام بشه اداره بیمه با کسی شوخی نداره یکروز دیر بشه اتوماتیکجریمه را حساب کرده و یا اگر میخواهم بنویسم یکی کافیه و اون یکی را هم تجسم میکنم ولی بهتره چند وقتی تمرکزم را در تمرین ستاره قطبی بزارم روی موفقیت های قبلیم و گره زدن اون ها با احساس لیاقت و با ارزش بودنم اینجوری انگیزه و سوخت لازم روزم را تامین میکنم و دوباره فردا و فردا با سوخت بیشتری حرکت میکنم …..
بنابر این تمرین ستاره قطبی امروزم را تغییر دادم و بعد از یاد و نام خداوند نوشتم
من وحید ربانی انسان با ارزش و لایقی هستم چون …….خودم را از زندگی تحقیر امیز قبلیم جدا کردم
من وحید ربانی انسان با ارزش و لایقی هستم چون خودم را از شراکت کاری قبلیم جدا کردم و برای خودم کارگاه تولیدی عالی راه انداختم و ….. 24 موردتا پایین صفحه
و اینقدر نوشتم که صفحه دفترم فقط دو خط سفید پایینش موند و گفتم اونجا هم باشه برای نوشتن خواسته های امروزم
24 مورد احساس لیاقت خودم را نوشتم مواردی نوشتم که برام عادی شده بودن وداشتن به فراموشی سپرده میشدنبا نوشتن هرکدام از اونها تصاویری از قبل اومد تو ذهنم که واقعا چقدر من موفق بودم ، برای اون نتیجه عالی و بزرگ و الان برام عادی شده موفقیت هایی که شاید هر شخصی سالها درگیر تصمیم انجام دادن یا ندادنش باشه ومن به اسانی و با قاطعیت تمام انجامش دادم و چقدر همون زمان ترس داشتم از اینکه چه میشود الان که دارم مینویسم اشک در چشمامحلقه زده ودوست دارم به خودم تبریک بگم به اینوحید پر قدرتی که هر بار تصمیم گرفته کاری انجام بده انجامش داده اینوحیدبسیار با ارزشه بسیار لایق هست لایق بینهایت خوشبختی و استفاده از نعمت های این جهانه
وحیدی که تصمیم گرفت در فروردین سال 1399 وقتی همه در غرنطینه پاندمی بودن گفت میرمو سالن اجاره میکنم وبا همهمحدودیت ها سالن بزرگی اجاره کردم وتولیدی خودش را راه انداختم وحید لایق وارزشمندی که بادودستگاه کارش شروع کردوالان 12 دستگاه تولیدی جدید ترین مدل های 2021 را داره وحیدی کهدراوجتحریمها از کشورتایوان دستگاهواردکرد کاری کهبههرکسی میگفتم بااونامکانت منمیخندید ، وحیدیکهبجای غرض گرفتن کارت بازرگانی دیگرانخودشاز هیچی نترسیدورفتبرای خودش کارت بازرگانی گرفت با افتخار وصفر تا صدمسولیت هاش را قبول کرد وحیدی کهبا نبودن گاز با ایده گلخانه سالن سردش را گرم کرد و نبود امکانات مانع ادامه مسیرش نشد وحیدی کهوقتی بهش گفتن این کارگاهت اب نداره به لطف خدا رفت و اب با تانکر اورد وادامهداد خدایا شکرت چقدر احساس خوبو غرور از نوع سالم دارم غروری که بهخودم میگه میتوانی اگر قبلا توانستی الانهممیتونی فقط از یاد بردی فقط دچار عادی شدن شدی 24 مورد لیاقت خودم را نوشتم ولی باور کنید 100 ها مورد دیگه هم میتونم بنویسم
دیگه بجای اینکه تو دفتر ستاره قطبیم هر روز صبح صفحه را پر از خواسته هایی کنم که باید بشینم تا به وقوع بپیونده 90 درصد صفحه را پر میکنم از موفقیت هایی که کسب کردم و بدستشون اوردم چراننویسم ؟؟؟ چرا بیاد نیارم ؟ چرا بیاد نیارم روزهایی که صبح زود از اصفهان میرفتم تهران و کارهامانجاممیدادم و عصر بر میگشتم من لیاقت و ارزشمندی خودم را شارژ میکنم و در پایان با این احساس که من بسیار فوق العاده و لایقم یکی از مهمترین خواسته های روزم را مینویسم اینجا دیگهاونخواسته برام مثل اب خوردن هست با بیاد اوری موفقیتهای قبلیم
و قطعا انشا الله بهش میرسم چون انسان لایق و ارشمندی هستم من وحید ربانی انسان با ارزشی هستم چون در سالی که شریک بودم با پدرم تونستم مجموعه قبلیمون را صادر کننده نمونه استان کنم من همونوحید هستم همون وحیدی که با افتخار پیش میرفت و یکی یکی اهداف را میزد همونوحیدی که صادرات پدرش را از وانت وانت تبدیل به کانتیرنهای های 40 فوتی کرد
قطعا هرچه توانسته ایم لطف خدا بوده است ولی قطعا هم ارزشمندی خودم بوده انرژی مثبتی که همواره داشتم وهمواره گفتممیشود حتی جدا شدنم از پدرم هم بهمین دلیل بود که من میگفتم میشود ولی ایشون در ترس بود که شاید نمیشود ومن گفتم من دیگه نیستم درسته که چند سال بیکار شدم ولی دوباره ادامه دادم من بینهایت ارزشمندم من بینهایت فوق العاده ام من بینهایت لایقم من لایق قرار گرفتن در لیست بیلونرهای جهان هستم چرا نباشم ؟؟؟؟؟
ولی به دلیل باورهای اصلی اشتباه بعد از چند سال دوباره وارد مدار دیگه ای میشدم با این باور کهمن به تنهایی نمیتونم دوباره میرفتم با یکی دیگه شریک میشدم همیشه میرفتم کنار یک کسی و اتفاقا همیشه به اوج میرسیدیم ولی خدا یکروز بهم گفت پسر توهیچ کس نمیخواهی خودم باهات هستم و تولیدی خودم را بدون شریکراه انداختم الان بهترین زمان هست چونهم باورهای درستی دارم به لطف خدا و لطف اموزش های استاد که 830 روزه شبانهروزدارمکار میکنم و هم اینکه با بیاد اوری موفقیت های قبلیم سوخت وانگیزه حرکت مداوم را جور میکنم
اره چه مثال جالبی شاید دلیل سینوسی بودن مسیر من هم سوخت ناکافی بوده کهبهذهنممیرسیده ولی الان دیگه با تمرینی کهخودم الان طراحی کردم هر روز صبح اینسوخت را میرسونم که وحیدمیشود تومیتوانی چونلایق هستی چونبینهایت ارزشمندی
ممنونم استاد عزیزم چوندستی از دستان خدا شدید تا من بیاد بیارم ومرور کنم با اینکهدوره را هنوز نخریدم ولی احساس میکنم بهم گفته شد چی باید بفهمم از این دوره همین مرور مطالب منا بیدار کرد انگار یکی زد سر شونم ومنا از خواب بیدار کرد در این صبحزیبای جمعه کهوحیدنگاه کن به قبلت که چهکردی پسر بیاد بیار ( استیکر چشم اشکی )
الان میفهم که خداوند تو این سوره که چاپش کردم وزدمبه دیوار اتاقم چه جالب میگه که میفرماید بیاد بیارید نعمت هایی که به شما دادم را
با نام خدا شروع کردم کامنتم را و با کلامخداوند هم پایان میدم که هرچی دارم از لطف خداونده اینخدا اینقدر صاحب فضل ورحمته که میگه بنده من تو لایقی خودتا دست کم نگیر والله که همینه اگر این نبود من امروز هدایت نمیشدم به این اگاهی
از همه شما دوستان واستاد عزیزم سپاسگزارم بابت اموزش های الهی تون و کامنتهای خوب دوستان
در پناه رب العالمین باشید
یَا بَنِی إِسْرَائِیلَ اذْکُرُوا نِعْمَتِیَ الَّتِی أَنْعَمْتُ عَلَیْکُمْ وَأَنِّی فَضَّلْتُکُمْ عَلَى الْعَالَمِینَ ﴿122 بقره )
اى فرزندان اسرائیل نعمتم را که بر شما ارزانى داشتم و اینکه شما را بر جهانیان برترى دادم یاد کنید (122 بقره )
سلام و درود به استاد عباسمنش و مریم خانم مهربان
امیدوارم حال دلتون و حال دل همه اعضای خانواده عباسمنش خوب وعالی باشه،
استاد من نمیدونم این احساسی که با شما دارم را چه جوری بیان کنم ،میدونی انگار من دارم سفر میکنم مثه اینکه خودم هستم از مسافرت از طبیعت از زندگی لذت میبرم وقتی خواستید سفر جدیدتونو شروع کنید انگار من بجای شما بودم داشتم از همه نعمت های خدا لذت میبردم
اینکه چیزی نیست یادمه یه جایی گفتید تنها راهی که می تونید از مادیات سیر بشوید باید اول بهش برسید ،انگار من رسیدم به هر چه که شما رسیدید و دل کندید ،خونه تنپا،موتوراتون پرورش جوجه ها ،،،،،،،،،،،،،،،،،و خیلی چیزای دیگه الان ذهنم یاری نمیکنه ،،
چقدر من با شما زندگی کردم واقعا لذت بردم خیلی ،،از خدا می خواهم قدرت سپاسگزاری بیشتری به من بده تا بیشتر از نعمت های خدا را دریافت کنم .،استاد تو و خانم شایسته بینظیرید خدا میدونه چقدر هر روز و هر شب از ش بخاطر اینکه شمارا آفریده سپاسگزاری میکنم و چقدر خدا مرا دوست داره که زمان زندگی شما منم زندگی میکنم ،چقدر خوبه همراه شما بودن ،چقدر خوبه خدای که شما نشون میدید به همه ،چقدر متفاوت خدای خانوادمون(خانواده عباسمنش) با بقیه خداها
خدایا ازت ممنونم سپاسگزارم بخاطر بوجود آوردن این چنین انسانهای پاکی،،چقدر زندگی برامون راحت شده ،،چقدر خوشحالیم ،،و سپاسگزار ،دوست دارم تا صبح از خدا بخاطر این همه زیبای ها تشکر کنم دوست دارم بخدا بگم چقدر خانواده مون و دوست دارم ،عاشقتونم دوستت و دارم ،و بهترین سالهای عمرم رو با شما سپری میکنم ،در پناه خداوند شاد ثروتمند و سعادتمند در دنیا و آخرت باشید ،،
خدانگهدارتون باشه
سلام استاد عزیز
سلام دوستان خوبم
یکی از بهترین دوره هایی که تا حالا شرکت کردم همین دوره احساس لیاقت بود
یک چیز در وجودم کم بود
یک چیزی همیشه کم داشتم
وقتی اولین جلسه این دوره را گوش دادم به خودم گفتم این همان بود که باید داشته باشم
این همان دوره ای است که باید در آن شرکت کنم
این همان دوره ای بود که من با آن تکمیل می شوم و به اوج خودم تبدیل می شوم
واقعا یکی از موهبت های خداوند برای من همین دوره استاد و شرکت کردن در آن بود
ممنونم استاد عزیز
سپاس از خدای فراوانی ها
و خدایی که در این نزدیکی است…
سلام و عرض ادب و احترام خدمت استاد عباس منش عزیزم، بانو شایسته و همه عزیزان حاضر در این مکان مقدس…
واقعا احساس لیاقت بسیار در سرنوشت ما تاثیرگذاره. این احساس می تونه به صورت کامل فرکانس های ما رو تحت پوشش قرار بده. ذهن ما بر اساس فرکانس هایی که ارسال می کنه، داره زندگی مارو رقم می زنه. هر چیزی که در زندگیمون ایجاد میشه به واسطه افکار و فرکانس هاییه که می فرستم. اما این فرکانس ها خودش بر روی یک بستری ارسال میشه که برای هر کس فرق می کنه. یکی از اون بخش های بسیار مهم که بستر ارسال فرکانس ها رو می سازه، احساس لیاقته. من اگه احساس لیاقت داشته باشم، فرکانس هایی رو میفرستم که بسیار متفاوت از زمانیه که احساس لیاقت ندارم. در فایل قسمت دوم احساس لیاقت استاد موضوع خیلی جالبی رو بیان کردن. این که ما نمی تونیم موفقیت هامونو ببینیم و همه تمرکزمون روی شکست هامونه. این پاشنه آشیل بزرگیه وقتی که ما نیاز داریم اتفاقات خوبی رو توی زندگیمون داشته باشیم.
به شخصه خیلی این احساس عدم لیاقت رو من در وجود خودم دارم. انگار وقتی یه کار ثابت رو دیگران انجام میدن، برای من ارزش بیشتری داره تا وقتی که خودم دقیقا همون کارو انجام میدم. و الان که این فایل رو دیدم فهمیدم که این نکته ایه که باید خیلی روش کار کنم.
من باید یاد بگیرم حتی اگه از 20، نمره 1 رو هم گرفتم، بجای تمرکز بر 19 نمره ای که گرفته نشده، همه ذهنمو بذارم روی اون 1 نمره ای که کسب شده. و از راه توجه بر اون، آروم آروم و طی روند تکاملی اون 1 رو به نمرات بیشتر برسونم. دقیقا در همه زمینه های زندگی هم این موضوع صادقه. به عنوان مثال من همیشه به دانش آموزان خودم وقتی که برای مسیر کنکور شروع به کار می کنن میگم، در ابتدای کار شما ضعیف عمل می کنین! ممکنه اشتباهات زیادی در تست ها داشته باشین و این طبیعیه. باید آهسته آهسته پیشرفت کنین. ایراداتتونو بپذیرین. روشون کار کنین و کم کم سعی کنین که این پیشرفت هارو بیشتر و بیشتر داشته باشین.
و این موضوع دقیقا در مورد خود من هم باید اتفاق بیفته. من نباید اینقدر نسبت به خودم سخت گیر باشم. باید سعی کنم پیشرفت های اندکمو ببینم. براشون ارزش قائل باشم و احساس لیاقتمو بیشتر و بیشتر کنم.
خیلی ممنونم از استاد عباس بخاطر این فایل فوق العاده. در پناه الله یکتا، تنها، و تنها، و تنها قدرت حاکم بر جهان هستی، شاد و پیروز و سربلند و سعادتمند باشید.
خدانگهدار
1402/7/19
21:20