اتفاقات مشابه، اما نتایج متفاوت

می توانید در بخش نظرات، درباره آگاهی های کلیدی ای بنویسید که از این فایل دریافت کردید. نوشته شما می تواند شامل چنین نکاتی باشد:

  • موارد اساسی و نکات کلیدیِ این فایل چیست؟
  • کدامیک از این موارد به شما بیشتر کمک کرده است؟
  • چه تجربیات آموزنده ای در این باره دارید؟
  • برنامه‌ی شخصی‌ِ شما برای اجرای «آن مورد اساسی در عمل»‌ چیست؟

منتظر خواندن نظرات تأثیرگذارتان هستیم


منابع بیشتر درباره محتوای این فایل:

دوره قانون آفرینش بخش 8 | بهره برداری از تضادها 

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    571MB
    38 دقیقه
  • فایل صوتی اتفاقات مشابه، اما نتایج متفاوت
    36MB
    38 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

634 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «سید مهدی کیا» در این صفحه: 1
  1. -
    سید مهدی کیا گفته:
    مدت عضویت: 1734 روز

    سلام به استاد عزیزم و مریم شایسته دوس داشتنی

    درباره اینکه افراد با نگاه متفاوتشون به یه اتفاق یکسان، نتایج متفاوت توی زندگیشون میگیرن رو بارها خودم تجربش کردم؛ ولی یه اتفاق مهم هست که همیشه یادم میمونه

    پاییز سال گذشته بود که من داشتم خیلی خیلی بهتر از همیشه روی خودم کار میکردم، و نتیجش هم این بود که دانشگاه و اساتیدش (حتی سختگیراش) بطرز معجزه آسایی با من راه میومدن و کلا حضورغیابی برای کلاسا انجام نمیشد. همون دانشگاهی که کلی دلیل برای نرفتن داشتم اما ترس حرف مردم (خانواده) و خدمت نمیذاشت ولش کنم. اما این راه اومدن اساتید با من، باعث شده بود خیلی بیشتر از تمام اون 3 سال بتونم دانشگاهو نادیده بگیرم (قبلا مجازی بود و خیلی اهمیت نمیدادم) و عملا حتی سرکلاس هم دیگه نمیرفتم، در حالی که توی نمرات بهم کمک میشد، توی تمرینات، و…

    تا اینکه رسیدیم به امتحان (یادم نیس میانترم یا پایانترم) یکی از دروس دانشکده، که اتتتفاقا بیشتر از بقیه درسا باهاش حال میکردم؛ اتتتفاقا استادش استاد اوکی تری بود و سخت نمیگرفت؛ اتتتفاقا برای اون درس یذره تمرین حل کرده بودم (خودجوش) و برای امتحانش هم 5 روز حدودا درس خوندم (برای اولین بار تو کل ایام دانشگاه من برای یه درسی انقد میخوندم!)… حس و حالم اینطوری بود که من که کل این چند ماه معجزات مختلف دیدم و حالمم انننقد خوب شده، پس اینم قطعا خوب میشه و بریم که این درسه رو (چون درس خیلی سختی بود) هم پاس کنیم تا واحدارو پاس کنم و..

    دقیقا یادمه که امتحان رو هم واااقعا خوب دادم! نمیگم نفرات برتر کلاس شدم، اما قطعا قطعا نمره برگم بالاتر از نصف کلاس بود (چیزی که چند ترم اخیر فقط برعکسش رو تجربه میکردم). خلاصه همه چیز داشت طبق روال اون چند هفته و چند ماه عالی پیش میرفت تا اینکه رفتم بعد از جمع شدن برگه ها، یه سوال درباره یکی از مسئله ها ی امتحان از استاد بپرسم و بقولی خیال راحت بشم و .. (حالا منی که چند ساله عملا درس نمیخونم، مدت ها بود چنین کاری نمیکردم و بعد امتحانا سریع جیم میشدم!) استاد با لبخند گفت: «این یه نکته ریز داشت که سرکلاس مشابهش رو حل کرده بودیم؛ چند جلسه سر کلاس بودی؟» چهرهش همچنان با لبخند رو به من بود تا اینکه من حقیقت رو گفتم و بعدِ شنیدن “نبودم استاد، خودم خوندم..” چهرش در هم شد و ورق برگشت..

    استاد از اینکه سر کلاسش تاحالا حاضر نشده بودم بشدت شاکی شد. با اینکه دلیلی برای عصبانیت وجود نداشت، چون من قبلا این درسو برداشته بودم و افتادم، و حالا این ترم با آرشیو درس ها از همون ترم توی سامانه دانشگاه یا با کتاب ها، میتونم خودم بخونم و بیام درس رو پاس کنم! اونم با نمره خوب و بدون تقلب و ..! استاد بدون اینکه برگم رو بررسی کنه، با یه نگاه سَرسَری و گفتن اینکه “سوال پرسیدنت معلومه هیچی بلد نیستی” و چیزای مشابه، گفت نمره که از این امتحان نمیگیری (اصصصلا اینطور نبود..)، درس نخوندی، کلاسارو هم نیومدی، برو درس رو حذف کن وگرنه خودم برات صفر رد میکنم! (تمام این حرفارو هم چند بار توی حالتی تکرار کرد که داشت به سمت دانشکده حرکت میکرد ولی طوری نگاهشو از من گرفته بود که انگار اصلا براش مهم نیستم و اینو کااااملا احساس کردم…) کلی حرف زدم و مشرک شدم و خواهش کردم که بابا! حداقل برگه منو اول نگاه کن، بعد ببین نمره میگیرم یا نه! از یجا به بعد، یادم نیس دقیقش چی بود، ولی آب پاکی رو ریخت رو دستم که فهمیدم بخاطر نبودن سر کلاس، کمر همت رو بسته تا منو بندازه و اصلا کاری به امتحان و نمره و.. نداره…

    خیــــلی خیلی حالم بد شد و بشدت عصبانی بودم؛ بخاطر اینکه از همون لحظه اولِ خواهش کردنام، سید از درون داشت فریاد میزد: “اینکارو نکن! طرف حسابت این نیست، این کارو نکن!!” ولی ادامه دادم و شرک ورزیدم.. بخاطر اون 5 روزی که با زحمت فراوون به خودم زور کردم تا بشینم درس بخونم و کاری که ازش بدم میاد رو انجام بدم، در حالی که اگه میدونستم نتیجش این میشه، خب میرفتم زندگیمو میکردم!.. بخاطر اون کینه همیشگی نسبت به دانشگاه که مدت ها بود فراموشش کرده بودم و توجهی نداشتم، اما با این اتفاق دوباره سر باز کرد و خیییلی بیشتر از قبل، از دانشگاه و بودن تو اون فضا متنفر و منزجر شدم..

    چند ساعت اول نتونستم ذهنمو کنترل کنم و درگیرِ حرص خوردن شدم؛ برای همکلاسی ها درمیون گذاشتم و چن نفری به استاد ناسزا میگفتیم، غر میزدیم، از در و دیوار مینالیدیم تا اینکه متوجه یه چیزی شدم.. اینکه منم دارم “حرفای مشابه مردم” رو میزنم، و اونا هم دارن از “تجربیات مشابهشون” برام میگن و مهر تاییدی میزنن به اینکه حسمو درک میکنن و دانشگاه همینه دیگه، استادا لج میکنن دیگه، باید بسوزیم و بسازیم دیگه…. برق از سرم پرید! دیدم من دارم مثل همون آدمایی رفتار میکنم که طی چند ماه گذشته، اونا درگیر اغتشاش و بگیر ببند و گریه و زاری و افسردگی بودن، در حالی که همـــون تایم من نگاه و رفتار متفاوتی داشتم که منو به اوووجِ لذت بردن از زندگیم رسوند و داشتم معجزه پشت معجزه توی شغل و فوتبال و رابطم تجربه میکردم!!

    فضا رو ترک کردم، به خودم اومدم و نشستم به فکر کردن، به اینکه چرا چنین اتفاقی افتاد؟؟؟ از اونجایی که تمرکزی روی خودم کار میکردم، ذهنم خیلی آماده تر بود برای تغییر باورهام، رفتارهام و.. به فاصله 2، 3 ساعت بعد اون اتفاق، یاد “الخیر فی ما وقع” استاد توی 12 قدم افتادم. «وقتی مطمئنی که تایم خوب و نسبتا طولانی ای داری “روی خودت کار میکنی” و همینطور “احساس خوبی داری”، هـــر اتفاقی بیفته قطعا خیره و قراره تو رو به خواسته هات نزدیکتر کنه.. هـــــر اتفاقی!». تونستم با به یاد آوردن این آگاهی و همینطور شنیدن صدای قلبم که بهم آرامش میداد، ذهنمو دوباره دستم بگیرم و ریز ریز به احساس بهتر برسم. دیدگاهم این شده بود که آقا! وقتی اووونهمه معجزه و اتفاق خوب برام افتاد و داشت بیشتر میشد، یعنی مسیرم درسته و قطعا خیر بوده! وقتی تمام اساتیدی که همه میگفتن راه اومدنش غیرممکنه ولی با من راه اومدن، اونوقت اَد این استاده که معمولی بود اما گیر سه پیچ داد، این یه اتفاق “به ظاهر بد” وسط اون سیل اتفاقات شیرین، قطططعا دلیل و درس داره! پس قطعا خیره.. درسشو خواهم گرفت…

    اینارو با خودم مرور میکردم و آروم شدم و فردای اونروز متوجه شدم داستان از کجا آب میخوره! در اصل، به این فکر میکردم که این اتفاق وسط اونهمه حال خوب، بـــاید یه دلیلی داشته باشه.. و چه دلیلی بهتر از این که جواب خواسته و سوال همیشگیم توی این اتفاق بود: «خدایا کی میرسه روزی که من دیگه دانشگاه نداشته باشم و از این خستگی آزاد بشم؟؟؟».. جواب سوالِ 3 ساله من اون لحظه بهم رسید: «امروز..!» =))) هرروزی که از دانشگاه میگذشت و متوجه این ضعیف بودن خودم میشدم که فقط بخاطر ترس “خدمتو میخوای چیکار کنی؟!” دانشگاهو نگه داشتم، بیشتر اذیت میشدم و اعتمادبنفسم میومد پایین. همیشه ازش شاکی بودم، اما هیچوقت زور “انگیزه” و “ایمانم” برای غلبه بر ترسم کافی نبود. ولی ایندفعه فرق داشت!

    هدایت جهان به درخواست همیشگی من فـوق الـعـاده دقیق بود و طی چند هفته هر دو عنصر لازم رو برام ساخت! روندی که از چند هفته قبل با اعراض از ناخواسته ها در پیش گرفته بودم و منتهی شد به کلی معجزه ریز و درشت، و صحیح و سالم و شاد بودن من وسط لوکیشن درگیری ها، بهم نشون داد که واااقعا میشه “دنیاهامون متفاوت باشه” و برام این “ایمان” رو ساخت که “اگر من کار خودمو درست و کامل انجام بدم، سید کار خودشو بلده و بی نقص انجامش میده!”. از طرفی، تمـــام اون همت کردن و با سختی درس خوندنم، حل تمرینم، سوال پرسیدنم برای مطمئن شدن از جواب، بعدشم برگشتن ورقِ بازی از یه نمره خوب به صفر اونم از استادی که فــکــرشم نمیکردم، خواهش التماس کردنم از استاد و.. که در نهایت بجای حال خوب، حال خیــلی بدی بهم داد، به اندازه یه کـــــوه برام انگیزه شد؛ انقدی که دلم میخواست سر از تن استاده جدا کنم….

    اون اتفاق بد و ضدحالی که ظاهرا بچه های دیگه چندین بار هم تجربش کردن، ولی بهش “عادت” کرده بودن و فقط ازش ناراضی بودن و غر میزدن، برای من یه هدیه الهی بود! اغراق نمیکنم، واقعا همین حسو نسبت بهش دارم! هنوزم که چندین ماه ازش گذشته، با افـــتخار از اون حرکت خودم و تصمیمم برای رها کردن دانشگاه برای نزدیکانم حرف میزنم. رها شدن من از دانشگاه که بواسطه این اتفاق رقم خورد، توی همین چند ماه اننننقدر برام خیر و برکت داشته و آزادی عمل بهم داده که خداشاهده حتی بعضی روزا تو ذهنم از اون استاده (که روز اول توی دلم فقط بهش بد و بیراه میگفتم XD) تشکر میکنم بخاطر اون رفتار زشتش! که قطعا اگر بی احترامیِ ایشون موقع صحبت یا ترسوندن من از صفر نبود، من الان این موهبت هارو نداشتم و از زندگیم ده ها برابر لذت نمیبردم!!

    هرجا هستید در پناه الله یکتا، شاد و شنگول و سلامت باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای: