اتفاقات مشابه، اما نتایج متفاوت

می توانید در بخش نظرات، درباره آگاهی های کلیدی ای بنویسید که از این فایل دریافت کردید. نوشته شما می تواند شامل چنین نکاتی باشد:

  • موارد اساسی و نکات کلیدیِ این فایل چیست؟
  • کدامیک از این موارد به شما بیشتر کمک کرده است؟
  • چه تجربیات آموزنده ای در این باره دارید؟
  • برنامه‌ی شخصی‌ِ شما برای اجرای «آن مورد اساسی در عمل»‌ چیست؟

منتظر خواندن نظرات تأثیرگذارتان هستیم


منابع بیشتر درباره محتوای این فایل:

دوره قانون آفرینش بخش 8 | بهره برداری از تضادها 

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    571MB
    38 دقیقه
  • فایل صوتی اتفاقات مشابه، اما نتایج متفاوت
    36MB
    38 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

634 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «محبوبه استخری» در این صفحه: 1
  1. -
    محبوبه استخری گفته:
    مدت عضویت: 1742 روز

    بنام خدایی که مرا آفرید و ومرا نماینده خودش قرار داد در روی زمین

    باسلام خدمت استاد مهربانم وخانم شایسته عزیز که باعشق برای ما فیلم میگیرید . سپاسگزارم مریم جان شما بی نظیر هستید

    خیلی سخته که بنویسم ولی باید اینکارو انجام بدم چون تعهد دادم به خودم

    چطور یه اتفاق یکسان نتایج متفاوت رقم میزنه؟

    نقطه عطف زندگی من همین پندمیک بود که من تونستم تو شخصیتم رشد کنم و به خیلی از ترسهام غلبه کنم ولی همیشه مرور که میکنم میگم بهترین اتفاق بود برای من

    زمانی که این پندمیک شد من خیلی ترسیده بودم بحدی که هرچی وسایل میخریدم دم در میذاشتم یکی یکی میشستم با وایتکس جایی که حتی پول هم میریختم تویی آب تاید وایتکس بحدی که برق میفتادن خلاصه که روانی شده بودم اصلا بحدی روانم بهم ریخته بود که حد نداشت شبا هم خوابای بد میدیدم همش میگفتم این زندگی چه ارزش فایده ای داره اخرش میمیریم من نمیخوام اینمدلی بمیرم خلاصه درگیر این چیزا بودم که زد تویی اردیبهشت ما نامزدی دختر عمم دعوت شدیم باید میرفتیم ازتهران شیراز بایدم حتما میرفتیم همه میگفتن نه مخصوصا خودم نه مریض میشیم اینهمه راه چجوری سرویس بریم غذا چیکار کنیم تااینکه بلاخره رفتیم دوتا ماشین بودیم تویی راه خیلی مراقب بودم من دست بشور الکل بزن دیگه حسابی ترسیده بودم وقتی رسیدم زن عموم که این مریضی رو گرفته بود از نوع بدش روز نامزدی اومد جلو آقا مارو بوس کرد حالا خوب شده بود ولی هنوز سرفه هاشو داشت منم گفتم یا خدا توکل بتو بوس دادیم خلاصه روز نامزدی عمم میوها رو همینجوری فقط اب میگرفت میذاشت تویی ظرف درصورتی که من همه رو با مایع ظرفشویی میشستم بعد که دیدم گفتم عمه این چه جوریشه هممون گفت نبابا چیزی نمیشه این مریضی دروغه همش الکیه سخت نگیر آقا ما اینارو میدیدم هی ترسمون کمتر میشد خلاصه بعدشم جاتون خالی کلی خوش گذشت شب نامزدی ما برگشتیم خونه من دیدم نه هیچکی هیچیش نشد نه بابا نه مامان همه خوبن من اونجا نصف ترسم ریخت احساس کردم چقدر بزرگ شدم این حس واقعا نمیشه بیان کرد که من چقدر میترسیدم ولی بعد یهو انگار همچی تموم شد و‌من بعدش خیلی حالم احساسم خوب شد کلن ترسم ریخت ازاین موضوع تااینکه سال بعدش مامانم دچار این مریضی شد من باز یه ترسیده بودم که من نگیرم چون من ازش مراقبت میکردم وقتی میبردمش دکتر یهروز توهم زده بودم که منم گرفتم دکتر گفت ببین هیچیت نیست این ترس فقط تویی ذهنته انگار خدا بامن صحبت میکرد خیلی اروم شدم بعداز اون من هیچ وقت بااینکه تمام خانواده گرفتن من هم کنارشون بودم مبتلا نشدم وبعد این خیلی برام موفقیت بزرگی بودبرای اولین بار بود که من بایکی ازترسهام مقابله کردم وتونستم موفق بشم وبعدش با استاد عزیزم آشنا شدم که شد نقطه عطف زندگیم

    و یه اتفاق دیگه برمیگرده به موضوع جدایی من که تاسالها من درگیر این بودم که شکست خوردم چرا اینجوری شد چرا این انتخاب اشتباه کردم همه رو‌مقصر میدونستم و خودم رو بیشتر وسرزنش و اخریا که احساس بی لیاقتی که چرا بقیه زندگی خوب دارن من ندارم پس حتما من لایق نیستم لیاقت ندارم خلاصه به چقدر به خودم ظلم کردم بااین افکار وباورهایم وچندین سال درگیر این افکار وزندگی هم روزبروز برام سخت ترمیشد تااینکه بعد از همون داستان پندمیک البته من قبلش خیلی داشتم به روش قران خوندن نماز خوندن کنترل ذهن میکردم که بعدها متوجه شدم که من چقد حالم خوب بود تااینکه پندمیک شد همون داستانا بعدش که من از سفر برگشتم مسائلی پیش اومد که من نشستم فکر کردم که چرا دلیلش چیه البته قبلش اینستا رو‌پاک کرده بودم بعد دوباره وصل کردم همینجوری که میگشتم یه خانمی نظرم جلب کرد که آیا حاضری باخودت ازدواج کنی اینو گوش دادم خلاصه درگیر موضوعاتش شدم خوشم اومد(البته اون خانمم یکی از شاگردای استادعباسمنش بودن که من بعد فهمیدم بصورت کاملا هدایتی ) شروع کردم به گوش کردن انجام تمرینات و یه محصولی هم ازایشون تهیه کردم که سه ماه بود من اونم باز هدایتی دوماهشو خریدم ماه سوم دیگه خدا گفت نخر البته اونم جز تکاملم بود من فقط حالم خوب شده بود احساسم عالی بود ازهمه چیز اطرافم لذت میبردم از نسیم ملایم از پرندها از درختان هرروز میرفتم پیاده روی صبح خیلی لذت بخش بود درهای نعمت رزق ثروت برویم باز شده فایلهای استادم تواینستا میشنیدم عاشق صدای استاد شده بودم میگفتم چقد صداش جذاب گیراست ولی هنوز صورت ماه استاد ندیده بودم همون مطالبی رو که بعضی از دوستان میذاشتن یه تیکه هاشو من دانلود میکرد گوش میدادم اصلا حالم دگرگون شده بود دیگه به هیچی فکر نمیکردم موضوع جدایی برام شده بود یه برکت فکرم تغییر کرده بود میگفتم اگه اون اتفاق نمیفتاد من خدارو پیدا نمیکردم واقعا هم همین طوره اون تضاد باعث شد که من خدارو تووجودم توزندگیم پیدا کنم و تمام سوالاتی رو که داشتم وقتی تنها بودم وفکر میکردم خدا کیه خدا چیه اصلا ما کی هستیم وهزارتا سوال دیگه که اگه خدا عادله چرا یکی ازتو سطل اشغال غذا پیدا میکنه و هزارتا شک و دودلی قران میخوندم ایه های عذاب جهنمشو نمیخوندم حسم بد میشد میگفتم من این خدارو نمیخوام حتی من خیلی تجسم میکردم ساعتها که تو خونه رویاییم با همسرم با ماشین اخرین مدلم ولی بعدش مه تموم میشد میگفتم کاشکی اینا میشد واقعیت مثلا تجسم میکردم ومیشد ویه چیز دیگه همیشه فکر میکردم ته وجودم که قرار یه چیزی خلق کنم اختراع کنم این حس خیلی تو وجودم بود

    بعدش خداوند مهربان منو هدایت کرد بسمت استاد عزیزم که من توخواب ایشون دیدم که تویی باغ بزرگ یه اقایی ویه خانمی هستن که من هم کنار خانمه هستم خانم داشت خونه رو تمیز میکرد یه اقا قد بلند که صورتشون ندیدم فقط اندامشون دیدم که یک حیونی دستشون شکار کردن یه رودخونه هم تواون جایی باصفا سرسبز بود بعد که به سایت هدایت شدم یکی از سریالهای زندگی دربهشت استاد و مریم جان دیدم که یه کیودی همون گرگ خودمون دست استاد بود روی عکس اون فایل چقدر اونجا من منقلب شدم و چقدر من قبلش از خداوند هدایت خواسته بودم همیشه میگفتم کاشکی من تو زمان پیامبر بودم میرفتم ازشون سوالای که دارم میپرسیدم یا کتاب اسکاول شین که خوندم میگفتم کاشکی همچی خانمی بود الان میرفتم پیشش خدا به درخواست من جواب داد استاد عزیزم که

    درمسیر من گذاشت و من هرروز هرروز دارم بهتر بهتر میشم و دلیل اتفاقات رو میفهمم ودرک میکنم و دارم به خودشناسی میرسم که هدف امسالم قرار دادم من همین ماه فروردین اردیبهشت اونقدر مشتری داشتم که حتی فکرشم نمیتونستم بکنم که من برم مسافرت بعد هم کارکنم هم تفریح هم خرید ولی هرروز باید بیشتر بیشتر رو خودم کار کنم تا بهتر بشم یکی از خواسته هام تو سال جدید این بود وعکسشم گرفته بود بک گراند گوشیم گذاشته بودم که بتونم خودم به تنهایی دوره عزت نفس بخرم حتی یکماه هم نشد خواسته ام محقق شد من تونستم اونقد خوب کار کنم که اونو بخرم خدایا شکرت برای پولش البته الان یه کم ورودی مالیم کم شد که فهمیدم مشکل از کجاست دارم روی خودم کار میکنم که انشالله بانتایج فوق العاده بیام استاد عزیزم خوشحال کنم

    ممنونم استاد جانم از صمیمم قلبم شما و مریم جان مهربان دوست دارم

    به امید دیدار درپردایس

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای: