می توانید در بخش نظرات، درباره آگاهی های کلیدی ای بنویسید که از این فایل دریافت کردید. نوشته شما می تواند شامل چنین نکاتی باشد:
- موارد اساسی و نکات کلیدیِ این فایل چیست؟
- کدامیک از این موارد به شما بیشتر کمک کرده است؟
- چه تجربیات آموزنده ای در این باره دارید؟
- برنامهی شخصیِ شما برای اجرای «آن مورد اساسی در عمل» چیست؟
منتظر خواندن نظرات تأثیرگذارتان هستیم
منابع بیشتر درباره محتوای این فایل:
دوره قانون آفرینش بخش 8 | بهره برداری از تضادها
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD571MB38 دقیقه
- فایل صوتی اتفاقات مشابه، اما نتایج متفاوت36MB38 دقیقه
باسلام ودرود خدمت استاد عزیزم ومریم بانوی نازنین.. استاد من خودم یه تجربه دارم درمورد همین فایل که میخام واستون بگم.. خیلی خلاصه میگم که کامنت طولانی وخسته کننده نشه.. استاد من از ازدواج اولم دوتا دختر دارم که دختر اولم الان 17ساله هس.. بعداز طلاق دخترامو از من گرفتن وبعداز اون پیش عمه وباباشون تو یه روستا زندگی میکردن.. دختر بزرگ من هروقت بهش زنگ میزدم همیشه از عمش شاکی بود که خیلی منو اذیت میکنه من تو فشارم وازاین جور حرفا.. وخیلی هم به شدت از عمش میترسید وحتی چندین بار من خاستم برم اونجا وبچه هارو بیارم وباعمش برخورد کنم ولی دخترم میگفت نه اگه شما بخای حرفی بزنی اینا بعدش تلافی شو از سرم درمیارن.. من همیشه به دخترم میگفتم توتازمانی که بخای عمت وبت کنی وقدرت وبه عمت بدی وازش بترسی هیچی درست نمیشه.. تااینکه زدوگذشت ودخترم مریض شد وبستری بیمارستان شد یه هفته بیمارستان بود مرخص میشد دوروز برمیگشت روستا باز میگفتن حالش بد شده دوباره بستری بیمارستان میشد همه جا هم بردنش ولی هیچکس تشخیص درستی نمیداد.. دخترم به محض اینکه به روستا میرسید حالش بد میشد تشنج میکرد کلا یه طرف بدنش از کار می افتاد وزبونش قفل میشد ولی تا از روستا دور میشد یه دوسه روزبعدش حالش خوب میشد.. همه میگفتن این جن زده شده وچش خورده، واسش دعا گرفتن ولی من میگفتم الخیر فی ماوقع مطمئنم یه خیری توی این کار هس.. همه به حال وروز دخترم گریه میکردن چون حالش تو این مدت خیلیییییی بد بود خصوصا زمانی که میرفت روستا.. برای منم البته خیلی سخت بود حتی روزای اول خواب وخوراک منم شده بود گریه ولی خداروشکر خیلی زود تونستم خودمو جمع وجور کنم وگفتم من الان باید ذهنمو کنترل کنم.. این اتفاق به ظاهر بد یه خیریتی توش هس. همش میگفتم دختر من همیشه دوس داشت از این زندگی نجات پیدا کنه مطمئنم خدا به واسطه این اتفاق میخاد به خواسته ش پاسخ بده، این نظر من بود البته.. خلاصه بعداز چهل روز درگیری ورفت وامد بیمارستان دخترمو بردن پیش یه سید که میگفتن هرکه رفته پیشش نتیجه گرفته و از این جور حرفا که خداروشکر من به هیچکدومشون اعتقاد ندارم ومیگم بی اذن خدا برگی از درخت نمیفته.. تو این مدت پیش 20تا دعانویس ورمال وسید واینا بردنش ومن هیچ جاش باهاش نرفتم چون اعتقادی ندارم. خلاصه پیش این اخریه که رفته بودن بهشون گفته بود که این دختر باید از این محیط روستا به کلی دور بشه وگرنه هرچه بیشتر تو این محیط باشه روز به روز از بین میره این دختر جن زده شده.. من خیلی خوشحال شدم چون اگه دخترم همچین مشکلی واسش پیش نمی اومد هیچ جوره نمیتونس مقابل عمش بایسته وبگه من دیگه نمیخام اینجا باشم ولی این اتفاقات اخیر باعث شد که به راحتی از اون محیط دور بشه.. گرچه بازم نگذاشتن که دخترم پیش خودم بیاد ولی دخترمو از اونجا بردنش یزد که تا روستای خودشون حدود 10-12ساعت فاصله داره والان دخترم خداروشکر حدود سه هفته هس که یزد خونه عمه بزرگش هس که خیلی دوسش داره وحالش هم عالیه وعمه ش پرونده مدرسه هم گرفته از روستا آورده ودخترم قرارشده همون یزد بره مدرسه.. من ازاین اتفاق بینهایت خوشحالم وهمونطوری که همیشه میگفتم این اتفاق فقط خیر بود وبس.. او موقع که روستا بود دخترم از ترس باباش وعمش جرات نمیکرد حتی جواب تلفن منوبه درستی بده ولی الان 24ساعته خداروشکر باهم درارتباط هستیم وباهم صحبت میکنیم ودخترم تو این سه هفته اینقدر شادوخوشحال هس خداروشکر ومیخنده که تو تمام این 11سالی که من پیششون نبودم واونا پیش خونواده ی پدرش بودن شاد نبوده ونخندیده.. خداروصد هزار مرتبه شکر خداروشکر که هیچ کار خدا بی حکمت نیس وتمام کارهای خدا برنامه ریزی شده ودقیق هس خداروصدهزارمرتبه شکر.. دیگه حرفی ندارم شما رو به خدای بزرگ میسپارم وعاشقانه دوستتون دارم استاد..