می توانید در بخش نظرات، درباره آگاهی های کلیدی ای بنویسید که از این فایل دریافت کردید. نوشته شما می تواند شامل چنین نکاتی باشد:
- موارد اساسی و نکات کلیدیِ این فایل چیست؟
- کدامیک از این موارد به شما بیشتر کمک کرده است؟
- چه تجربیات آموزنده ای در این باره دارید؟
- برنامهی شخصیِ شما برای اجرای «آن مورد اساسی در عمل» چیست؟
منتظر خواندن نظرات تأثیرگذارتان هستیم
منابع بیشتر درباره محتوای این فایل:
دوره قانون آفرینش بخش 8 | بهره برداری از تضادها
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD571MB38 دقیقه
- فایل صوتی اتفاقات مشابه، اما نتایج متفاوت36MB38 دقیقه
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
155. روز شمار تحول زندگی من از این جعبه شگفتی خدا
هدایت
رد پای روز 18 خرداد رو مینویسم
صبح که بیدار شدم تا طراحیامو انجام بدم و از طرحام کپی گرفتم تا بشینم طراحی کنم ، خیلی لذت بخش بود ،خیلی وقت بود تمرین طراحی انجام نداده بودم و کمتر پیش اومده بود از سال 96 که کلاس میرفتم و ادامه ندادم تا پارسال 9 دی که رفتم کلاس رنگ روغن
و استادم گفت مهم ترین چیز تو کار نقاشی، طراحیه
یه نقاش رو از طراحیش باید بدونید، کارش درسته یا نه
اگر طراحی درست نباشه، نقاشیش هیچ ارزشی نداره و هر کس ببینه کارشو ، اگر هم مهارتی در نقاشی نداشته باشه بلافاصله میدونه که طراحیش خوب نیست
من وقتی طراحی کردم دیدم خوب شد، برام لذت بخش بود و هی پشت سرهم کشیدم و طرحای بعدی رو کار کردم
و به خودم میگفتم که یادت باشه طیبه ، آروم هم باید طراحی کنی و عجله نکنی
یه کار خوب بهتر از ده تا کار ناخوبه
یاد حرفی از استاد عباس منش افتادم
میگفتن برای اینکه بدونید خوب کار کردید روی اصل و قوانین ، نتایج رو ببینید
نتایجی که نشون میده تمرین مستمر و ادامه دار بوده و تاکید دارن، همیشه با نتایج ،بامن صحبت کنید نه حرف
ایمانی که عمل نیاورد حرف مفت است
و دقیقا استاد نقاشیم گفت نقاشی که طراحیش ضعیفه مفت نمی ارزه
و حتی کسی که قانون نقاشی رو ندونه میفهمه که طراحیش ضعیفه
این برای من درسی بود که در تمام جنبه ها سعی کنم درست عمل کنم
وقتی یکم طراحی کردم بعدش رفتم آشپزخونه و برگشتم اتاق تا چیزی بردارم بهویی چشمم به آسمون افتاد
ابرا ردیفی شکل فرشته هایی بودن که دسته جمعی داشتن حرکت میکردن
من از وقتی پا تو مسیر آگاهی گذاشتم، بیشتر میبینم و حتی طرح فرشته ها رو واضح تر میبینم
و کنار فرشته ها پرنده ای میبینم که شکل ققنوس که همیشه هست
ساعت9:49 بود سریع گوشیمو برداشتم و عکس گرفتم از ابرا و حس کردم باید برم پشت بوم تا از طرح کلی ابرا عکس بگیرم
وقتی رفتم پشت بوم با یه صحنه نقاشی از ابرا مواجه شدم که انگار یه تابلو نقاشی مستطیلی شکل که طرحاش به هم پیوسته بودن و ردیفی فرشته هایی میدیدم و یه پرنده ققنوس
سریع عکسشو گرفتم تا بعد طراحیش کنم
مدام این سوال میومد به ذهنم و میپرسیدم که خدا من چجوری باید این طرح هایی که بهم میدی رو طراحی کنم ؟
من که آناتومی بلد نیستم ،حتی اگرم طرحاشون یادم باشه و عکساشونو بکشم ،بلد نیستم اونجوری که میبینم به تصویر بکشم
انقدر زیبا میبینم که به تصویر کشیدنش برام سخته کمکم کن تو نقاشی و نقاش نقاشان هستی تو بگو چجوری باید کار کنم این همه ایده نقاشی فرشته ای که بهم دادی
و درخواست میکردم کمکم کنه که طرحارو اونجور کا باید نقاشی کنم و طراحی کنم
تا 10 دقیقه پشت بوم بودم و عکس میگرفتم از لحظه به لحظه حرکت ابرا
دوباره ابرا جوری حرکت میکردن که شکلشون تغییر نمیکرد ،فرشته تا 10 دقیقه تو همون حالتا و با آرومی حرکت میکرد
اونموقع بود که یاد آیات تسبیح خدا افتادم که میگفت همه چی تسبیح خدا رو میکنه
وقتی اومدم خونه دوباره کار کردم
وقتی تموم شدم دیدم هنوز ساعت 11 هست و گفتم خدایا شکرت که این همه زمانم رو نگه داشتی تا من کارامو انجام بدم
وقتی ظهر شد گفتم خدا چی برای ناهارم درست کنم خوبه؟ چشمم به کدو و بادمجون افتاد و تصمیم گرفتم با پیاز و سیب زمینی با برنج درست کنیم و با مادرم بخوریم
وقتی داشتم سرخ میکردم کدو و بقیه نعمتای خدا رو ، از پنجره آشپزخونه بیرونو نگاه میکردم، گنجشکارو دیدم که هی از این خونه به اون خونه از این درخت به اون درخت دارن پرواز میکنن ، پرسیدم خدای من چجوری دارن حمد و ستایش تو رو به جا میارن و اونا که در حال پروازن
و یه بار تو یه سوره ای نوشته بودی که در حال پرواز حمد و ستایشتو میکنن
بعد پرسیدم چجوری ؟
یهویی به زبونم جاری شد و از قلبم حس کردم ، برو سوره اسرا رو بخون
زود شروع کردم به خوندن از قرآن گوشیم
تُسَبِّحُ لَهُ ٱلسَّمَٰوَٰتُ ٱلسَّبۡعُ وَٱلۡأَرۡضُ وَمَن فِیهِنَّۚ وَإِن مِّن شَیۡءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمۡدِهِۦ وَلَٰکِن لَّا تَفۡقَهُونَ تَسۡبِیحَهُمۡۚ إِنَّهُۥ کَانَ حَلِیمًا غَفُورٗا44
آسمان ها ى هفتگانه و زمین و هر کس که در آنهاست، او را تسبیح مى گویند، وهیچ چیزى نیست مگر اینکه همراه با ستایش، تسبیح او مى گوید، ولى شما تسبیح آنها را نمى فهمید، یقیناً او بردبار و بسیار آمرزنده است
این آیه رو که خوندم گفتم طیبه تو داری هدایت میشی هر لحظه
صد در صد خدا برای تمام خواسته هات هدایت میده سعی کن عمل کنی بهشون ، وقتی اینجوری جواب میگیرم یا با نشونه جواب میگیرم ایمانم قوی تر میشه به اینکه تسلیم تر باشم و به خدا چشم بگم
گفتم ببین هرچقدر تو فکر کنی که گنجشک چجوری داره خدا رو تسبیح میکنه هیچی متوجه نمیشی یا اگرم متوجه بشی کم هست
و تسبیحشونو نمیفهمی ،پس این رو بدون که کافیه بدونی که هرآنچه که هست ونیست نسبیح خدا رو میکنن
یادمه یه آیه ای هم خونده بودم نوشته بود، چه بخوای چه نخوای در هر لحظه تسبیح خدا رو میکنی
آیه 15 سوره رعد
وَلِلَّهِۤ یَسۡجُدُۤ مَن فِی ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِ طَوۡعٗا وَکَرۡهٗا وَظِلَٰلُهُم بِٱلۡغُدُوِّ وَٱلۡأٓصَالِ
کسانى که در آسمان ها و زمین هستند، از روى میل و رغبت یا بى میلى و کراهت و نیز سایه هایشان بامداد و شام گاه براى خدا سجده مى کنند
یا این آیه سوره نور
أَلَمۡ تَرَ أَنَّ ٱللَّهَ یُسَبِّحُ لَهُۥ مَن فِی ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِ وَٱلطَّیۡرُ صَـٰٓفَّـٰتٖۖ کُلّٞ قَدۡ عَلِمَ صَلَاتَهُۥ وَتَسۡبِیحَهُۥۗ وَٱللَّهُ عَلِیمُۢ بِمَا یَفۡعَلُونَ41
آیا ندانسته اى که هرکه در آسمان ها و زمین است و پرندگان بال گشوده خدا را تسبیح مى گویند؟ به یقین هریک نماز و تسبیح خود را مى داند؛ و خدا به آنچه انجام مى دهند داناست
همه این آیه ها رو وقتی یادم میارم و به هرجا که نگاه میکنم میگم الان هر لحظه همه چیز دارن حمد و ستایش و تسبیح خدا رو میکنن
ناهارمون که حاضر شد گوشیم رو میز بود و متوجه نبودم که چه زمانی دستم خورده تو بی صدا گذاشتمش ، داشتم کدو هارو سرخ میکردم یهویی به دلم افتاد برو سمت گوشیت که فایلی رو گوش بدی همین که رفتم دیدم عموم داره زنگ میزنه و جواب دادم گفت با خوبی و خوشی عمل عموم سپری شد و بعد گفتم خدای من دقیقا درست منو وقتی بردی سمت گوشی که عموم زنگ زد
و یاد فایل 3 گفتگو با دوستان افتادم که در مورد هدایت بود و استاد داشت در مورد حرفای سپیده خانم در مورد هدایت میگفت که خدا حتی وقتی کسی بهت زنگ میزنه کاری میکنه که جوابشو بری بدی حتی اگر کار داشته باشی یا اینکه نتونی جواب بدی و اون زمان زمان مناسب برای پاسخگویی نباشه
و من اون لحظه گفتم آره خدا منو برد سمت گوشی و میخواست من جواب تلفن عموم رو بدم ،در صورتی که تو آشپزخونه داشتم کنار گاز کدو سرخ میکردم و نیتی برای برداشتن گوشیم نداشتم و صدای گوشیم تو سایلنت رفته بود
وقتی همه این اتفاقا رو کنار هم میذارم و به نتیجه اش فکر میکنم بیشتر درک میکنم هدایت یعنی چی
بیشتر به گفتگوی بین من و خدا باورم قوی تر میشه که هر لحظه داره باهام حرف میزنه که بهم اون لحظه گفته شد برو گوشیتو بردار و دیدم عموم زنگ میزنه
وقتی که ناهارمو که خوردم شروع کردم دوباره طراحی کردم بعد به دلم افتاد برم پارک و اونجا طراحی کنم
گفتم به خواهرم بگم اگر اومد باهم بریم میخواستم بهش بگم دیدم مادرم داره با یه نفر حرف میزنه پرسیدم گفت خواهرمه و گفت میگه که طیبه میای بریم پارک
گفتم خدای من ،میخواستم من بگم بهش که خودش زنگ زد گفت بریم پارک و منم گفتم چه هماهنگی که در زمان درست اتفاق افتاد
خواهرم گفت من یکم دیر میام تو برو ما میایم
من خودم رفتم پارک و تو راه دوباره سرمو بالا بردم دیدم دوباره ابرا شکل پرنده و فرشته هست
دوباره عکس گرفتم جدیدا خیلی طرح فرشته میبینم
وقتی رسیدم پارک به درختا توجه میکردم ،امروز همه اش نگاه میکردم به درختا که چجوری تسبیح میکنن خدا رو و به خودم میگفتم ببین طیبه ،تمام درختا شاخ و برگاشون به سمت آسمونه و مثل حالت قنوت حتی به شکلاشون که توجه میکردم قشنگ مثل چهره انسان که حالت نشسته یا ایستاده هستن میدیدم که در حال قنوت هستن
من خیلی عکس گرفتم از درختایی که دیدم شکل انسان هست طرح کلی برگا و شاخه ها که در حال قنوت هستن
میدونم که هر وقت زمانش برسه خدا به من طراحی این ایده هارو که داده رو آموزش میده تا بتونم اونی که دیدم رو طراحی کنم
بعد که رسیدم داخل پارک ورودیش یه عمارت کوشک بزرگ هست هر بار که میام میگم خونه من هست ،خونه منم مثل اینجا بزرگ و زیباست و بعد نشستم طراحی کردم و وقت غروب رفتم سمت ساختمون اداری پارک یه حوض بزرگ با مجسمه های غاز بود که به شکلای مختلف در حال پرواز بودن و نصب شده بودن رو حوض آب
نشستم و دیدم گنجشکا میان و از گوشه حوض خم میشن و آب میخورن و گفتم الان که سرشو برد بالا حتما داره سپاسگزاری خدا رو به جا میاره
و همینجور نگاه میکردم تا خواهرم اومد و دیدم تخمه آورده گفت مادرم گفت که ببرین اونجا بفروشین
یکم که نشسته بودیم دو تا پسر اومدن با موتورشون من هی نگاه میکردم و تو دلم بین ذهنم و قلبم جنگ بود
ذهنم میخواست شرک بورزم و قلبم تشویق میکرد تا بگم تخمه میفروشم 5 و 10 تمنه
هی خواستم بگم نشد آخرش گفتم نه باید بگم و برگشتم گفتم آقا آقا وقتی نگاه کرد گفتم تخمه میفروشم و این قیمته میخواین
گفت نه مرسی
و من انقدر خوشحال بودم که تونستم تا ایمانم رو به خدا نشون بدم و بعد که پاشدیم که بریم هوا تاریک بود اذان گفت و من رفتم با خواهر و خواهر زاده ام
دختر و پسرا رو صندلی نشسته بودن باز جنگ بود بین ذهن و قلبم وقتی از کنارشون رد شدیم گفتم سلام ، تخمه 5 و 10 هست تخمه میخواین
گفت نه و پول همراهم نیست اگر کارت خوان دارین بخرم که من کارتخوان نداشتم
برخلاف دفه های قبل که هر کس میگفت کارت خوان و میگفتم ندارم ،حس ناخوبی میگرفتم میگفتم چرا نداریم
ولی اینبار همین که راه افتادم با چنان ذوقی گفتم خدایا شد ، گفتم ، گفتم که تخمه میخواین و گفت نه
اشکالی نداره اگر نگرفت ، مهم اینه من تونستم بگم
و میدونم دارم پیشرفت میکنم
بعد رفتیم مسجد پارک یه حسی بهم گفت برو نمازتو بخون بعد بیا برین خونه رفتم و برگشتیم خونه
دیدم داییم اومده و برای شام موندن و بعد رفتن گفتم حتما باز برای همین گفتی خدا که برو تو پارک نمازتو بخون ،که تو سر وقتش بخونی که وقتی رسیدی مهمون هست خونه تون و ممونه نمازت بمونه و دیر بیای باهام حرف بزنی
خیلی حس خوبی دارم که هر لحظه دارم با دقت به تمام هدایتا درکشون میکنم و میبینم که خدا داره هدایتم میکنه حرف میزنه باهام و من با تمام وجود حسش میکنم