غذای روح چگونه تأمین می‌شود؟

 ما هرگز گوشت فاسد را نمی‌خوریم. به غذایی بدبو و گندیده لب نمی‌زنیم.

حتی دیدن یک مو در غذایی لذیذ و سالم‌، حالمان را بد می‌کند یا اگر احساس کنیم آشپزی که این غذای خوشمزه را پخته اصولاً آدم بی‌سلیقه‌ای است که اهمیتی به بهداشت خود نمی‌دهد‌، باز هم حاضر به خوردن آن غذا نیستیم.

ما به شدت مراقب هستیم تا غذایی سالم و مورد تإیید را وارد بدن‌مان نماییم. چون می‌خواهیم جسم سالمتری داشته‌باشیم.

اما نوبت به تغذیه ذهن که می‌شود‌، هیچ اهمیتی نمی‌دهیم. در حالیکه تمام اتفاقات زندگی ما بدون استثنا‌ء نتیجه کانون توجه و ورودی‌هایی است که به ذهن‌مان راه داده‌ایم.

اما درباره ورودی های ذهن‌مان وسواس چندانی به خرج نمی‌دهیم. ساعت‌ها پای اخبار می‌نشینیم تا از تک تک فجایعی آگاه شویم که ممکن است در گوشه و کنار جهان رخ داده باشد.

ساعت ها درباره ناخواسته‌های زندگی‌مان‌، درباره رابطه‌ای که از آن رضایت نداریم و مسائل مالی‌ای که درگیر آن شده‌ایم‌، لب به گله و شکایت می‌نشینیم. مرتباً با دوست و آشنایی که از اوضاع بد اقصادی می‌نالد‌، همراه و همداستان می‌شویم و گفته‌هایش را تأیید می‌کنیم.

ساعت‌ها پای فیلم‌هایی می‌نشینیم که تمرکز آن بر کمبود است و غافلیم از اینکه تمام این گله و شکایت‌ها‌‌، شنیدن این درد و دلها و تأیید کردن آنها‌، یک غذای مسموم و بدبو است که به ذهن خود می‌خورانیم.

چرا با اینکه تا این حد به تغذیه جسم‌مان اهمیت می‌دهیم‌، از تغذیه ذهن غافلیم؟!

چرا نمی‌توانیم درک کنیم که هر موضوعی که آرامش ما را مختل می‌کند‌، هر تصویری که احساس‌مان را بد می‌کند‌، هر اخباری که ما را نگران‌تر می‌کند و هر توجهی که ترس‌‌، تردید و اضطراب را در وجودمان می‌کارد‌، همان غذای مسمومی است که ذهن‌مان را بیمارتر و باورهای‌مان را محدود کننده‌تر می‌گرداند و سپس خودش را در قالب بدهی‌، نگرانی‌های تمام نشدنی مالی‌، روابط پرتنش‌، جسم بیمار‌ و… نشان می‌دهد.

توجه به هر ورودی مسموم‌، یعنی ارسال فرکانس یک ناخواسته‌ی دیگر که نتیجه‌ی آن ورود اتفاقات ناخواسته‌ی بیشتری است که راه را برای گله و شکایت ها‌‌، ترس‌ها و نگرانی‌های بیشتر باز می‌کند.

اتفاقات ناخواسته‌ی بیشتری را به زندگی‌ات جذب می‌کند تا دوباره موضوعات بیشتری برای گله و شکایت‌ و نگرانی داشته باشی.

تنها راه خروج از این حلقه معیوب‌، تغذیه ذهن با غذایی مناسب است.

به همین دلیل لازم است همانگونه که با وسواس‌، غذاهای سالم‌، خوشرنگ و بو و خوشمزه را وارد بدنت می‌کنی‌، درباره غذای ذهنت هم وسواس به خرج دهی و تنها ذهنت را در معرض ورودی‌هایی قرار دهی که احساس بهتری به تو می‌بخشد و تو را سپاس‌گزارتر می‌نماید.

یکی از بهترین راه‌ها برای تغذیه ذهن‌، شروع کار با دوره کشف قوانین زندگی‌، است.

دوره کشف قوانین زندگی‌، یک راهنمای تمام عیار برای مسیر زندگی شما در تمام جنبه‌هاست و  با زبانی ساده و با فرمولی ۱۰۰٪ عملی‌، قوانین زندگی را به شما یاد می‌دهد. همان قوانینی که راه ورود نعمت و ثروتهایی بی انتها را به زندگی‌ات باز می‌کند و به شما کمک می‌کند تا خالق شایسته‌ای برای زندگی‌ات باشی و فارغ از اینکه الان در چه شرایطی هستی‌، بتوانی با هماهنگ شدن با قوانین زندگی‌، همان شرایطی را خلق کنی که دوست داری داشته باشی.


متن بخشی از صحبت های استاد عباس منش در این قسمت:

باید همیشه این سوالو از خودم بپرسم که همیشه که اینقدر به غذای جسمم اهمیت میدم آیا به همون اندازه به غذای روحم هم اهمیت میدم⁉️

برای غذای جسمم خیلی وسواس بخرج میدم و حواسم هست که این غذا سالم باشه و خیلی مراقبم که چی میخورم آیا در مورد ورودی های ذهنم هم مراقبم که:

چه آهنگی گوش میکنم؛ چه صدایی میشنوم؛ چه کتابی میخونم؛ چه فیلمی نگاه میکنم؛ چه سریالی میبینم؛ با چه آدمایی صحبت میکنم؛

اصلاً دارم به چی توجه میکنم؟! به بیماری یا به سلامتی؛ به فقر یا ثروت‍️؛

اونایی که ورودی های ذهنم هستن، چرا اصلا بهشون توجه نمیکنم؟؟؟

چرا خیلی راحت حرف های چرت و پرت میشنوم؟؟

چرا اخباری که همش در مورد مشکلات و بدبختی و گرونی و جنگ و تروریسمه رو به راحتی گوش میکنم؟؟

چرا اجازه میدم که این ورودی ها رو دریافت کنم؟؟

چرا در مورد مهمترین موضوع زندگیم که داره زندگیمو رقم میزنه اهمیتی نمیدم؟؟

وقتی به چیزی توجه میکنم، فرکانسی رو در مورد همون موضوع به جهان ارسال میکنم، جهان هم اتفاقات، شرایط و موقعیت هایی رو برام به وجود میاره که بر اساس فرکانس های ارسالی خودمه

اگه غذای سالم و تمیز رو انتخاب کنم که به ذائقم خوش نمیاد و اون غذا رو بخورم، همون لحظه از اون غذا بدم میاد و برام خوشایند نیست و همون لحظه تاثیرشو میبینم

اگه یه غذای فاسد بخورم، زود دل پیچه میگیرم و تاثیرش خیلی سریعِ

اما وقتی به موضوع نامناسب توجه میکنم، یه غذای نامناسب به ذهنم میدم، همون موقع تاثیرشو نمیبینم، هفته های بعد، ماه های بعد تاثیرش رو میبینم

چون یه فاصله زمانیه، بین اون موقعی که دارم به موضوعات نامناسب توجه میکنم فیلم نامناسب میبینم

اخبار نامناسب گوش میکنم

“حرف های نامناسب، بحث های بیهوده با همدیگه

این کارها رو انجام میدم

همون موقع که بلا سرم نمیاد

یواش یواش کانون توجهم، اتفاق های مشابه با اونو برام میاره

اخبار بیشتر وارد زندگیم میکنه

بحث های بیهوده بیشتر

حرف های نامناسب بیشتر

وقتی به یه موضوع مناسب یا نامناسب توجه میکنم، خیلی زود توی مدارش قرار میگیرم، اونوقت از در و دیوار اساس اون موضوع بیشتر و بیشتر بهم نشون داده میشه

بعد از مدتی هم آثار عینی اونو تو زندگیم میبینم

این فاصله زمانی باعث میشه که نتونم ارتباط دقیقی بین ورودی های ذهنم و نتایج و اتفاقات و شرایط و بلاهایی که سرم میاد رو درک کنم

چون این فاصله زمانی زیاده

به خاطر این فاصله زمانی، میام تعبیرهای مختلفی میکنم

میگم بدشانسیه، خدا خواسته، شاید اینجوری بوده، دیگه سرنوشت منم همینه،و هزارتا دلیل دیگه

دلیل اصلی این اتفاقات اینه که خودم دارم غذای نامناسب به ذهنم میدم

خودم دارم به چیزهای نامناسب توجه میکنم

خودم دارم یه مشت آشغال و چرت و پرت وارد مغزم میکنم

خودم دارم به چیزهایی توجه میکنم که اصلا

نمیخوامشون

برام مناسب نیستن

احساسمو بد میکنن

گریه ام رو در میارن

اوقاتم رو تلخ میکنن

خودم این فرکانسا رو ارسال میکنم، جهان هم اتفاقات، شرایط، موقعیت‌ها افرادی رو برام توی زندگی میاره که هم مدار با کانون توجه خودمه

پس همون طور که مواظب غذای جسمم هستم و غذای جاهای نامناسب رو نمیخورم به همون اندازه هم باید مواظب باشم که

دارم به ذهنم چی میدم؟

چه خوراکی رو دارم به خودم میدم؟

چه افکاری رو دارم توی ذهنم میسازم؟

چه باورهایی رو دارم ایجاد می کنم؟

“خدا هم توی قران میگه اونچه که بهش توجه میکنم و بهش فکر میکنم، همون چیزیه که توی زندگیم رخ میده

پس تموم اتفاقایی که توی زندگیم میفته به خاطر اونچه هست که خودم انجام دادم

خدا که به بنده هاش ظلم نمیکنه

اگه میخوام خوشبخت زندگی کنم، باید تموم تمرکزمو بزارم روی توجه به نکات مثبت توجه به اونچه که بهم قدرت میده

سعی کنم کانون توجهم رو به سمت خواسته هام ببرم

باورهای محرک و محدود کننده گذشته، میتونن با تغییر افکارم، با تغییر کانون توجهم، اونها هم تغییر کنن

اونوقت اتفاقات زندگیم تغییر میکنه

پس ارزشش رو داره که هر روز روی خودم و ذهنم کار کنم، چون هرچی که بخوام بهم داده میشه.

پس به دنبال افکار مناسبی باشم که احساس بهتری بهم میده و متعهد باشم که فقط اون افکارو به ذهنم بدم

اونوقت زندگیم به سمتی میره که از در و دیوار ثروت و سلامتی و خوشبختی و سعادت وارد زندگیم میشه

بدون اینکه بخوام کار خاصی انجام بدم چون ساز و کار جهان اینه

پس براش زمان و وقت بزارم، برام مهم باشه، چون تموم اتفاقات زندگیم رو داره کانون توجهم به وجود میاره

باید همون وسواسی که برای غذا خوردن دارم، در مورد کانون توجهم هم داشته باشم

پس حواسم باشه که ذهنمو دارم با چی تغذیه میکنم؟؟

چون در هر لحظه به وسیله اونچه که میگم،

میشنوم،میبینم،

به یاد میارم،یا بهش فکر میکنم،

دارم به ذهنم غذا میدم و اینا باورهای من هستن

پس یا در حال قدرتمند تر کردن یه باور قدرتمندم

یا درحال محدود کننده تر کردن یه باور محدود کننده

پس یه ایستگاه بازرسی قوی برای ورودی ذهنم درست کنم

ذهنمو شرطی کنم که:

هر ورودی که منو غمگین یا نگران میکنه

میترسونه

بهم احساس بدی میده

“مثل همون غذای گندیده و سمیِ که حاضر نیستم بهش نگاه کنم

چه برسه که بخوام اونو بخورم

هر وقت به غذای گندیده و سمی اجازه عبور از این ایستگاه رو دادم و خوردمش

اون وقت اجازه دارم تا ذهنمو با ورودی های نامناسب مثل

اخبار

نگرانی درباره مشکلات

موندن توی احساس بد، که هزاران دلیل هم براش دارم تغذیه کنم

تموم اتفاقات زندگیم بدون استثنا نتیجه کانون توجه و ورودی هایه که به ذهنم میدم پس

چرا در مورد ورودی های ذهنم اهمیت

نمیدم

چرا ساعت ها پای اخباری میشینم تا از مشکلاتی که اتفاق افتاده خبر دار بشم

چرا در مورد ناخواسته های زندگیم صحبت

میکنم؟

چرا درباره رابطه ای که از اون رضایت ندارم حرف میزنم

چرا در مورد مسائل مالی که درگیرش شدم گله و شکایت میکنم؟

چرا با دوست و آشنایی که مرتب از اوضاع بد اقتصادی ناله میکنه، همراه میشم و گفته‌هاشوتایید میکنم؟؟

چرا ساعت ها پای فیلم هایی میشینم

که تمرکزشون روی کمبوده؟؟

تموم این گله و شکایت ها

شنیدن این درد و دل ها و تایید کردن اونها یه غذای مسموم و بدبوییه که به ذهنم

میدم

چرا اینقدر که به غذای جسمم اهمیت میدم از غذای روحم غافلم؟؟

چرا نمیتونم درک کنم که هر موضوعی که آرامشمو بهم میریزه

هر تصویری که احساسمو بد میکنه

هر خبری که منو نگران تر میکنه

هر توجهی که ترس و تردید و اضطراب رو در وجودم بیشتر میکنه

همون غذای سمیِ که ذهنمو بیمارتر و باورهامو محدود کننده تر میکنه

بعد هم خودشو تو قالب بدهی، نگرانی‌های مالی تموم نشدنی

رابطه های پر تنش و ناراحت کننده

و جسم بیمار نشون میده

وقتی به هر ورودی مسمومی توجه میکنم دارم یه فرکانس ناخواسته رو ارسال میکنم که نتیجش ورود اتفاق ناخواسته بیشتره

اونوقت با این کار راه گله و شکایت و ترس و نگرانی بیشتری به زندگیم باز میشه

اتفاقات ناخواسته بیشتری به زندگیم جذب میشه تا موضوعات بیشتری برای گله و شکایت و نگرانی داشته باشم

تنها راه خارج شدن از این گرفتاری ها

و مشکلات، تغذیه ذهنم با غذای مناسبه

پس همونطور که با وسواس غذا های سالم رو وارد بدنم میکنم

برای غذای ذهنم هم وسواس به خرج بدم و ورودی هایی رو وارد ذهنم کنم که احساسمو بهتر میکنه و منو سپاسگزار تر میکنه

با تشکر از ساحل عزیز برای نوشتن متن این فایل در قسمت نظرات.

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    146MB
    12 دقیقه
  • فایل صوتی غذای روح چگونه تأمین می‌شود؟
    11MB
    12 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

1378 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «سیده ملیکا مرتضوی» در این صفحه: 2
  1. -
    سیده ملیکا مرتضوی گفته:
    مدت عضویت: 783 روز

    به نام خدای قشنگم

    سلام پدر فافا

    سلام خانواده ی عزیز و دوست داشتتی و بزرگ من

    دوست دارم در این باره یه داستانی بگم

    داستانی که از گذشته ی خودم میاد

    من از بچگی نمیدونم چطور سا چجوری ولی همیشه این درونم جریان داشت که هر اتفاقی که بیوفته برای من عالیه و اون بهترین اتفاقه … توی چیزای حتی کوچیک .. توی مثلا 8یا7 سالگی وقتی که سر صف ها می ایستادیم تا مشخص بشه که چه افرادی در کلاس کدوم معلمی باید بروند …اون لحظه رو هیچ وقت یادم نمیره که حتی اسم اون خانم مهربونی که توی تابستون باهاش بودم 0ی بود سر صف همون لحظه توی دلم گفتم خدایا هرجا خوبه برم هرجا حس خوبی دارم ولی اگه خوبه با اون خانم مهربون تپله بیوفتم ولی اگر غیر از اونم بود اشکالی تداره حتما من اونجا شاد ترم …

    اسم منو صدا زدن توی صف دوم ایستادم و یوهو گفتم این صف بره کلاس خانم گرجیان …رو به دیگران کردم گفتم منم هستم ؟میریم کلاس خانم گرجیان …

    گفتن اره دیگه برو

    هنوز نمیدونستم کجا باید برم ولی دعای قبلم انچنان حس خوبی بهم داده بود که انگار داره خدا بهم میگه یه جایی میری که خوشحال باشی نگران نباش با خوشحالی از پله ها اومدم پایین و رفنیم توی کلاس اولی سمت راست … دیگه مطمئن شدم که همون خانومیه که دوسش دارم ولی این وسط یاومه یوهو انگار شیطان گفت نه بابا کلاسش همونه شاید خانومش عوض شده باشه ولی بازم خندیمو گفتم این بهترین اتفاقه ….بعد ورود معلم دیدم خود خودشه …

    بهترین و خوشحال ترین دوران من وقتی بود که هیچ چیز رو نمیدیدم غیر خودم …منظورم این نیست که مغرور بودم …نه …منظورم اینکه روی خودم تمرکز میکردم ..می خواستم ..لذت میبردم … و به لذت های بیشتر هدایت میشدم ..ولی از 10یا 11 سالگی به بعد اصلا اینطور نبود ….

    که بعد ها مامانم میگفت چون هقلت میرسید ..تاره داشنی میفهمیدی …

    راست میکفت مشکلات خانوادگی بود ولی من تا قبل 10سالگی جرعه ای توجه نمیکردم نمرات ناجالب بود وای اهمیت نداشت …

    ولی از بعد اون انگار من خودمو یادم رفت درگیر مشکلات خانوادگی و افکار ثوچ و بیهوده و حرف های ناجالب والدین و مشکلات اقتصادی شدم … یعنی خودم رو درگیر کردم …فکر میکردم این کاریه که درسته …فکر میکردم دیگه به سن تکلیف رسیدم دیگه بزرگ شدم فارق از اینکه دارم چقدر جهانمو تغییر میدم ….

    کلاس سوم بهترین شاگر شدم و حتی به یکی از بچه هایی درسش خیلی بد بود کمک کردم اونم اوردم توی رده ی خوبا …

    روزی که بهم جایزه دادن رو هیچ وقت فرتموش نمیکنم …

    اینقدر خوشحال بودم که نگو …

    مدیر مدرسه اومد دم در کلاس و گفت ما دوست داریم از این ملیکا ها تو مدرسمون زیاد باشه ….

    بی نظیر بود تشویق ها تحسین ها …

    وقتی اومدم خونه همه چیز رو با خوشحالی تعریف کردمو جایزم رو نشون دادم …

    و بعد مامانم بعد افرین ها و تحسین ها گفت خب تو هم این جایزه رو میدادی به اون که درسش خوب شده …

    همون لحظه بهم برخورد به خودم گفتم چرا …من این کارو کردم …من باعث شدم درسش خوب بشه…من بهش کمک کردم …

    (چیزی که کلاس چهارم د پنجم که درسم افت کرده بود بهش گفتم غرور ….)

    ولی بعد از کلاس چهارم که درسم کمی افت داشت خودم نمیخوندم و خودمو درگیر عوامل و مشکلات بیرونی کرده بودم …

    و من اون روز فهمیدم که غرور دقیقا چه حسی بود و اون موقع به خدا میگفتم من فقط 10 سالمه اشتباه کردم نباید اینقدر به خاطرش مثلا عذاب بدی که …میتونسنی چشم پوشی کنی مثلا یا به روم نیاری …فارق از اینکه الان متوجه شدم قوتنین سن نمیشناسه ….

    در همون دوره که توجهم روی ناخواسته و چیز های ناجالب اطرافیانم مخصوصا روابطشون بود اتفاقات ناجالب می افتاد …با اینکه هر بار دعایم همون بود و سعی میکردم اعتمادم به خدا و اتفاقاتی که پیش میاد همون باشه ولی اون چیز ها اتفاق نمیوفتاد …مثلا با معلمی که می خواستم نمیوفتادم و ختی برعکس با معلمی میوفتادم که کلاس دوم از قیافش اصلا خوشم نمیومد …

    بازم سعی میکردم که حس خوبی نشون بدم ولی باز تمرکزم میرفت روی چیز های منفی ….

    سعی میکردم ارتباط خوبی برقرار کنم … و حتی یک همکلاسی خیلی خوبی هم دلشتم ولی اصلا به اون اتفاق خوب توجه نکردم …به اندازه که کلاس پنجم فهمیدم اون اولین هم نیمکتی و دوست من بود …

    کلاس چهارم بد نبود تا یک روزی که همه از کلاس رفتن بیرون و معلم با من کار داشت …

    بهم میگفت ملیکا چرا از من خوشت نمیاد …

    من تعجب کردم

    انکار میکردم و اون هی مثال میزد هی میگفت از روش تدریسم از چی …

    من هی میخندیدم و مردد بودم که بگم یا نه …

    ناراحت میشه نگو …بگو دیگه خیلی داره اصرار میکنه …

    وای خدایا کمکم کن خلاص بشم …

    بعد از کلی اصرار ملیکای ساده

    بهش گفت که کلاس دوم وقتی حامله بوده از قیافش خوشش نمیومده …

    اون جا خورد و لبنخدی زدو گفت اون سر پسرمه …)اسمشو گفت ( و گفت الان یکی دوسالشه …

    گفتم اره میدونم اون مال اون روزا بود …

    بعد با بغلو اینا تموم شد …

    نمیدونم چی شد چی نشد ولی حس خوبی از اینکه اون حرفو بهش زدم نداشتم …

    ولی دیگه دوست نداشتم کلاس پنجم هم با اون باشم …

    ولی باز با اون بودم و با معلمی که دوست داشتم نبودم …

    یکی دیگه از چیزایی که می خواستم این بود که در کنار همون دوست ضعیفی باشم کمکش کردم و به خاطرش جایزه گرفتم …ولی از اون سال به بعد کاملا کلاسامون جدا شد

    حتی یه روز بچه های اون کلاس ازش شکایت داشتن پیش مدیر و من به مدیرمون گفتم چرا منو نزاشتین با اون باشم که این مشکلات پیش نیاد و اون گفت اون باید روی پای خودش وایسه نمیتونه که همش به تو تکیه کنه …

    من بعد از اون متوجه شدم که در کنار اون بودن رو برای خودم می خواستم که خودم ازش بالاتر ببینم و خوشحال باشم که پایین تر نیستم …

    با اینکه من باید یادمیگفتم بالا تر از حد انتظار دیگران از خودم انتظار داشته باشم نه کمتر …

    خلاصه کلاس پنجم بدترین سال بود …

    اونجا ترس و گریه و ناامیدی رو فهمیدم …تمرکزم کامل روی بقیه و اطرافیان و مشکلات بود …

    ولی حتی اون موقع هم میگفتم اینا اتفاقی نیست …

    شانسی نیست …

    و به اون دوستم نگاه میمردم که همه چیز براش بی نظیر بود و برای من سخت بود با اینکه هر دو مون توی یک کلاس بودیم ….

    اون معلم کلاس پنجم که معلم کلاس چهارمم هم بود معلم هردو ما بود ….

    من یعی میگردم عوامل بیرونی رو به شاگرد اول کلاس بدم ولی هی با خودم میگفتم نه اتفاقی نیست …

    اون سال درس نمیخوندم یادمه اولین روز مدرسه ی کلاس پنجمم ضرب کردن رو هم یادم رفته بود …پای تابلو وقتی بچه ها حل میکردن میگفتم وای خدای من سه تا چهار ماه گذشته و من الان اینا فقط برام اشناس …

    اون موقع درس نمیخوندم و اینو تقصیر بقیه مینداختم ولی فقط تا چند روز حالت افسرده و اینا داشتم …

    چون اعتقاد دلشتم این اتفاقات شانسی نیست میدیدم که با ناراحتی و اینا انگار دارم خودم رو توی باطلاق فرو میبرم و اوضاع داره بدترو بدتر میشه .‌.

    از اونجا گفتم خب بزار تغییر بدم من این باطلاق رو نمیخوام …من شور و هیجان و شادی رو می خوام …

    پس شروع به فعالیت کردم

    همچنان از درس و معلم فرار میکردم

    ولی توی کارای دیگه عالی بودم جوری که من اون سال بدون تبلیغ نفر اول شورا شدم …..

    بدون حتی چسبوندن یک برگه …

    خیلی خوشحالم که این پاداش رو گرفتم چون الان با ایمان بیشتری برای تبلیغ خرج نمیکنم …

    اون سال ایده میدادم حتی یادم مامانم برام میکروسکوپ خریدع بود برای تولدم که اونم خودم جذب کرده بودم …

    اونو میبردم مدرسه و زنگای 15 دقیقه ای تفریح با یک میز میبردم توی حیات و راهش مینداختم و همه باید میومدن توی صف می ایستادن تا بتونن مصلا بال پروانه رو میدیدند ….اینقدر صف طولانی بود که همیشه وقتی زنگ میخورد به تعداد زیادی نمیرسید و همیشه از دم کلاسم تا دم حیات پشت من و دور من شلوغ بود تا زود تر نوبتشون بشه

    توی سرود توی نقاشی توی نهج البلاغه همه جا شرکت میکردم …

    بعد از اون روز هم در سال های بعد حتی همین الان هم زیاد درس نمیخونم …ولی توی فعالیت های عملی عالیم…

    اهان فهمیدم …چون درس خوندن برام ناخشاینده …اهرم رنج و لذت …وای خدایا شکرت …

    برای این اگاهی …

    توی دوره ی کلاس پنجم یکی از اتفاقاتی که خیلی جالب بود برام این بود که من توی ذهنم خودم رو لایق این مدرسه نمیدونستم …مدرسه ی غیر دولتی …و میگفتم من اگه مدرسه دولتی بودم شاگرد اولشون بودم …

    و دقیقا اون معلم هم همینو به من بازتاب میداد …و من هر لحظه در حال تایید این نالایقی بودم …

    کلاس ششم دوباره با همون بچه ها توی یک کلاس بودم با این تفاوت که معلم هامون یکی بودن و برای تقریبا هر دو درس یک معلم داشتیم …

    وقتی دیدم همونجام به خودم گفتم من باید تغییر کنم …با اینکه شاید اگر در همون کلاس میموندم درس بهتر بود ولی نمیخواستم دوباره با همون افرادی باشم که این مالایقی و سطح پایین توی اون کلاس بودن رو تایید میکنه …

    با یکی از دوستام

    به یه بهونه ی کوچیک به یکی از معاون هامون گفتم نمشدر امسال ما دو تا رو پیش هم بزارین …؟

    فکر نمیکردم جواب بده …

    اون دوستم زیاد درس خون نبود ولی بچه ی معلم کلاس سومم بود و معلممون خیلی ازش میگفت …

    بعد یوهو سر یک کلاسا گفتن که برم توی کلاس دیگه …

    خیلی خوشحال بودم …

    من با اغوش باز برای خودم تغییر ایجاد کردم …

    خیلی سال خوبی بود …

    بهتر از پارسال بود خوشحال تر بودم …

    با افراد جدیدی بودم …دوستای جدید …

    ولی همچنان درسم زیاد خوب نبود با اینکه نسبت به همکلاسی ها بد تبود و حتی یک بار شاگرد اول بودم ولی کلا سطح کلاس سطح بالایی نبود …

    همچمان در امور دیگر فعالیت کردن و ایناااا

    بعد از اونم کلی چیز دیگه داره …که یه روز که باید حتما میگم …

    با مرپر بدون قضاوت اینقدر چیز یادگرفتم که نگو …

    ولی در کل من اون روز و و در واقع اون سال فهیدم که چقدر کانون توجهم مهمه …

    تون موقع که به این صورت نمیدونستم که ….

    یا کسی بهم نگفته بود که تو به هرچیزی توحه کنی همون رو به زندگیت دعوت میکنی

    من تجربی یاد گرفته بودم …

    اگه شاد باشم فکر مثبت بکنم خوش بین باشم اتفاقات اینطوری بازم میوفته و اگه برعکس باشم هم اتفاقات همونطوری بازم میوفته …

    من اینو یاد گرفتم و از همون سال به بعد سعی میکردم اجرا کنم جوری که به وضوح هر کس منو میدید بهم میگفت که چقدر تو خوش شانسی یا چقدر خوش بینی …

    من از بعدش تبدیل شدم به شاگرد مثبت کلاس …

    و با اینکه خیلی ها بدشون میومد از این اسم ولی من خوشم میومد و میگفتم چون همین مثبت بودن من داره اتفاقات باحال تر رو رقم میزنه …

    اهان

    یه چیز دیگه …

    یه اتفاق دیگه هم که باعث شد من کمتر روی ناخواسته هام توجه کنم یک فیلم انگیزشی بود

    توی اون فیلم( که بعد ها انگار به صورت صوت شنیدم به نحوی دیگه) میپرسید خب شما چه مثلا خونه ای می خوای ؟ شاید بگی خونه ای که کثیف نباشه کوچیک نباشه دور نباشه و…. ولی من ازت پرسیدم تو چی می خوای

    ….ولی تو داری چیزایی که نمیخوای رو میگی …..

    این بازیه همیشه ی ماست …

    ممنون که تا اخرش خوندین

    یکی از جملات فوق العاده پدر فافا رو هم از نظرات خانواده ی دوست دلشتنیم کپی کردم که خیلی به نظرم مهمه

    اونم اینه

    وقتی به چیزی توجه میکنم، فرکانسی رو در مورد همون موضوع به جهان ارسال میکنم، جهان هم اتفاقات، شرایط و موقعیت هایی رو برام به وجود میاره که بر اساس فرکانس های ارسالی خودمه

    عاشقوتنم مرسی از همتون ….

    کلی عشق و سلامتی و خوشبختی رو برای تک تکتون می خوام …

    فعلا خدانگهدار ….

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  2. -
    سیده ملیکا مرتضوی گفته:
    مدت عضویت: 783 روز

    سلام فاطمه

    خواهر عزیزم

    راسشو بگم منم در موقیتی همینجور بودم …

    به نظرم این به خاطر این چند چیز …اول اینکه خیلی خودمون رو قضاوت میکنیم …قضاوت از نوع مقایسه …

    و دوم که خیلی به قبلی ربط داره حس لیاقته …

    من خودم (قبلا بیشتر )وقتی در کنار کسی بالاتر از خودم هستم خودم رو باهاش مقایسه میکنم ..اون اینو داره اونو داره ولی من نه و اینطوری حس حسودی رو تقویت میکنم …

    خودم رو سرزنش میکنم …

    و همه اینا یک حس بدی در من ایجاد میکنه وه خس لیاقتم رو تخریب میکنه و منو رو درونم نالایق میکنه و این مورد حس بد رو تشدید میکنه ….

    خب حالا همون من …

    در کنار افرادی که در سطح من هستن و یا حتی پایین تر هم همینکارو میکنه …

    خودم رو باهاش مقایسه میکنم ..اون اینو داره منم دارم حتی بهتر …اونو نداره ولی من دارم و اینطوری حس دارا بودن رو تقویت میکنم …

    خودم رو سرزنش نمیکنم … چون بهتر از اونا یا حداقل از اونا کم ندارم

    و همه اینا یک حس خوبی در من ایجاد میکنه و حس لیاقتم رو در همون جایی که هستم نگه میداره جوری که انگار بهم میگه تو همینجا باشی خوشحال تری و منو رو درونم نالایق میکنه برای سطح های بالاتر و این مورد حس بد رو درباره ی افراد بهتر هم باز تشدید میکنه …

    .

    نمیدونم دقیقا متوجه منظورم میشی یا نه ولی بازی همینه …

    .

    من خودم هنوز خیلی نمیدونم ولی فکر میکنم یکی از عواملش میتونه اعتماد به نفس و عزت نفس باشه …

    و درباره ی راه کار ها هم

    باید بگم باید سعی کنیم اعتماد به نفسمون رو تقویت کنیم …

    یه راه عالی تحسین کردنه …

    به جای مقایسه و حسودی کردن

    بهتره تحسین کنییم .

    .

    میدونی مثلا بزار یه مثال بگم تا بهتر بفهمیم این موضوع رو …

    اگر من در کنار یک فردی هم سن خودم باشم ولی با این تفاوت که اون یک فردی با روابط بهتر از من با ازادی مالی و مستقله …

    به جای حسودی و حس بد باید

    باهاش اشنا بشم …

    با صدا یا بی صدا تحسین کنم و بهش بگم چقدر خوب درک میکنی چقدر خوب تلاش میکنی چقدر خوب ارتباط میگری ….

    اینجوری انچنان حسم خوب میشه که اصلا دیگه به کمبود های خودم فکر نمیکنم چه برسه بخوام مقایسه کنم …

    در مرحله ی دوم سعی میکنم تا جای ممکن باور بساز و تایید کنم

    مثلا با دیدنش بگم چقدر خوب پول در میاره چقدر خوبه که ازادی مالی داره این یعنی میشود با این سن با این اندام با این جنسیت ازادی مالی داشت ….می شود می شود و حتی بهتر و باشکوه تر هم میشود …

    .

    در مرحله ی بعد این تایید ها رو به سپاسگذاری تبدیل میکنم .

    .

    وای خدایاشکرت پس میشه منم داشته باشم …میشه و منم میتونم خدایاشکرت که این توانایی رو دارم و خدایاشکرت که این فرد فوق العاده رو امروز دیدم تا متوحه بشم چه قدرت هایی درونم نهفته است که میتونم زندگیم رو اونجوری می خوام و میتونم ازش لذت ببرم تغییر بدم …

    خدایاشکرت برای این توانایی

    خدایاشکرت …که لایق همچین چیزی میتونم باشم و لایقش هستم …

    .

    در این مرحله سعی میکنم حس لیاقت رو همراه با لذت و شکر گذاری در خودم ایجاد کنم …

    .

    حس لیاقت حس ارزشمندی اعتماد به نفسم خیلی بهتر میشه …

    و سعی میکنم تا وقتی در کنارشم لذت ببرم …

    .

    باورت میشه خودم چقدر چیز یادگرفتم …

    ممنون از سوال خوبت دختر …امیدوارم جوابم برات مفید باشه …

    دوستت دارم …

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای: