گام به گام

یکی از مهم ترین کلیدهایی که استاد عباس منش در آموزه های قرآنی به ما آموخته تا برای تجربه خوشبختی، اصل را از فرع تشخیص دهیم، درک منظور خداوند درباره استفاده از “افعال مضارع در آیات قرآن” است و هدف خداوند تأکید بر این اصل که:

“برای تجربه خوشبختی پایدار، ما همواره باید در صراط مستقیم حرکت کنیم”. زیرا جهان طبق قانون فرکانس، در هر لحظه به فرکانس های ما پاسخ می دهد و -بدون استثناء- بازتاب آنها را به شکل تجربه وارد زندگی ما می کند.

به عنوان یادآوری، یکی از جاهایی که استاد این مفهوم را در آیات قرآن به ما توضیح داده است، در آیات اولیه سوره بقره است:

الم (1)

ذلِکَ الْکِتابُ لا رَیْبَ فیهِ هُدىً لِلْمُتَّقینَ (2)

الَّذینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ وَ یُقیمُونَ الصَّلاهَ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ (3)

وَ الَّذینَ یُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَیْکَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ وَ بِالْآخِرَهِ هُمْ یُوقِنُونَ (4)

أُولئِکَ عَلى‏ هُدىً مِنْ رَبِّهِمْ وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (5)

این کتاب (قرآن) که هیچ تردیدی در درستی آن نیست، راهنماى متقین است (2)

متقین افرادی هستند که در هر لحظه به غیب ایمان می آورند؛ در هر لحظه صلوه می کنند؛ مرتباً از آنچه به آنها روزی داده ایم، انفاق می کنند. (3)

افرادی که همواره بر اصولی که بر تو و پیامبران پیشین نازل شده است ایمان دارند و در هر لحظه به “آخرت” یقین دارند. (4)

این افراد با چنین ویژگی شخصیتی، همواره هدایت های خداوند را دریافت می کنند و رستگار هستند. (5)

این آیات به خوبی مفهوم “ماندن در فرکانس خداوند” و “دریافت هدایت های این نیرو” را به خوبی به ما نشان می دهد.

اما از آنجا که همواره یک فاصله فرکانسی وجود دارد بین “فرکانس هایی که ارسال می کنیم” و “نتایجی که تجربه می کنیم“، به محض خارج شدن از مسیر، نتایج زندگی ما نادلخواه نمی شود. زیرا آن فرکانس های ناخواسته جدید، نیاز به یک فاصله زمانی دارد تا بازتاب خود را در تجربه ما نشان دهد. به همین دلیل وقتی کار کردن روی خود را رها کرده ایم اما می بینیم هنوز اوضاع خوب است، دچار این سوء برداشت می شویم که:

“من دیگر نیازی به کار کردن روی خودم ندارم و اوضاع قرار است بدون کار کردن من روی خودم همواره خوب بماند”

و به همین راحتی تمام خط قرمزهایی را فراموش می کنیم که تعیین کرده بودیم برای اینکه از مسیر هدایت خارج نشویم؛ حساسیت خود را درباره فیلتر کردن ورودی های ذهن از دست می دهیم؛ ذهن خود را در معرض هرگونه ورودی نامناسبی قرار می دهیم و فکر می کنیم که ما دیگر ضد ضربه شده ایم و…

این گمراهی از مسیر را تا آنجا ادامه می دهیم که جهان آخرین ضربه را خیلی محکم به ما بزند تا دوباره به خود آییم، تفکر کنیم و دلیل آن نتایج دلخواه را ربط بدهیم به کنترل ذهن هایی که همواره داشتیم. در واقع، ما معمولا به صورت یو یویی روی فرکانس های خود کار می کنیم. کار کردن روی بهبود فرکانس ها برای اکثر افراد شبیه رژیم گرفتن است. یعنی با تعهد کار را شروع می کنند و به شدت مراقب ورودی های غذایی هستند اما به محض رسیدن به نتیجه، فکر می کنند که بدن آنها دیگر به ثبات رسیده، ضد ضربه شده و برای تکرار این سلامتی و تناسب اندام، نیازی به ادامه آن سبک سالم ندارند. در نتیجه سبک سالم غذایی را رها می کنند، هر غذای بی کیفیت و حتی سمی را به راحتی وارد بدن می کنند و این روند خارج شدن از مسیر را تا آنجا ادامه می دهند که دوباره با مسائل قبلی در سلامتی و تناسب اندام مواجه می شوند. آنجاست که به فکر فرو می روند و تصمیم جدیدی می گیرند…

اما مسئله اساسی این است که تقریبا اکثر ما تجربه “بارها از مسیر خارج شدن و دوباره برگشتن به مسیر” را داشته ایم اما این تجربه، هنوز به یک تصمیم جدی برای حضور همیشگی در مسیر، ختم نشده است.

“بخش گام به گام” به همین منظور طراحی شده است تا هر روز یک گام کوچک اما تاثیر گذار برای ماندن در مسیر بردارید:

  • هر روز یک گام برای تشخیص و دریافت هدایت های خداوند به عنوان نیرویی که “صاحب قدرت اعظم + بخشندگی بی حساب” است؛
  • یک گام برای نزدیک تر شدن به فرکانس خداوند به عنوان منبع خیر و برکت؛
  • یک گام برای بیشتر ماندن در مدار خداوند؛
  • یک گام برای بیشتر ماندن در احساس خوب و تجربه اتفاقات خوب بیشتر؛
  • یک گام برای بیشتر جدا ماندن از باورهای محدود کننده اکثریت جامعه؛
  • یک گام برای “تجدید میثاق با اصول اساسی” ای که از آموزه های استاد عباس منش یاد گرفته ایم تا شخصیت خود را هر بار بهبود دهیم؛

این شما و این هم راهکاری آسان برای ورود به مدار خداوند و “نشستن روی شانه های خداوند” در هر لحظه و برای پیمودن هر مسیری:

 


منتظر خواندن تجربیات شگفت انگیز شما از حرکت مستمر در مسیر صراط مستقیم و نشستن روی شانه های خداوند هستیم.

196 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «عارفه محمودی» در این صفحه: 3
  1. -
    عارفه محمودی گفته:
    مدت عضویت: 1439 روز

    ■گفت وگو با خدا

    خدای مهربانم شکرت برای هر چه برایم خواسته‌ای و می‌خواهی, یاریم کن در مسیر جاری شدن اراده‌ات در زندگی‌ام سد راهت نباشم, یاریم کن جریان عشقت را که در هر لحظه بر قلبم جاری می‌کنی دریافت و احساس کنم و قلبم آنقدر خالی و پاک شود تا تنها نور و عشق تو را منعکس کند, یاریم کن آنقدر آرام باشم که هر اتفاقی برایم تنها صحنه‌ای در گذر باشد و من بدون واکنش ذهنی به آن, فقط ببینم حس کنم, بپذیرم و رها کنم, و بدانم هر چه تو می‌خواهی خیر است و این منم که غیر از خیر برای خود می‌آفرینم اگر دستم در دستانت نباشد و قلبم به عشقت وصل نباشد. من یه گم شده ای سرگردان بیش نیستم.

    واگر دستم را در دستان تو باشد و تو دستام را بگیری و قلبم را در عشقت غوطه ور کنی من دربهشت تو ملکه میشم.عارفه ای میشم که تو می خواهی به قول استادعزیزم سیدحسین عباس منش من رو دوش تو میشینم از بهشت تو لذت می برم منو از روی سخره ها کوه ها رود خانه ها رد می کنی فقط لذت ببرم از زیبایی آره من با تو همه چیز می شم رهایم نکن. تو فقط در زندگیم باش تو باشی همه چیز هست همه چیز می شود همه غیر ممکن ها،ممکن می شود….

    ─━━━━━─━━━━━─━━━━━─━━━━━──━━━━━─━━━━

    ■ برگه ای از کتاب هدایت

    ■آیه 5 سوره فاتحه:إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ

    ● ترجمه آیه:پروردگارم.خدایا،خداجونم تنها تو را می‌پرستم؛ و تنها از تو یاری می‌جویم.

    اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِیمَ تو مرا به راه راست هدایت کن.

    راه کسانی که به آنها نعمت دادی؛ نه کسانی که بر آنان غضب کرده‌ای؛ و نه گمراهان.

    ─━━━━━─━━━━━─━━━━━─━━━━━──━━━━━─━━━━

    ■ سلام درود الله یکتا به شما استاد توحیدیم. و خانم شایسته مهربانم سلاااامم.

    ─━━━━━─━━━━━─━━━━━─━━━━━──━━━━━─━━━━

    ■ پروژه گام به گام (یادداشت های شخصی)

    خانم شایسته عزیزم،عزیز دل سایت عباس منش سلام.ممنون سپاسگزارم بابت پروژه هایی که در سایت برگزار می کنید. و هرکسی به اندازه ظرف خودش بهرمنده میشه.

    می خوام درمورد همزمانی که رخ داد و تمرینی که دیشب بعد سفرم به تبریز به ذهنم آمد و نوشتم بعد آمدم توی سایت دیدم خدا چی برام برنامه ریزی کرده پروژه گام به گام با محوریت توحید. باشد که به یاری خودش در این پروژه باشم‌.

    ■تمرینی که به ذهنم رسید اینه تمرین شناخت شرک های وجودیم در فتارهام و تفکرهای شرک زده خودم ر و شناسایی کنم و به یاری خودش که به دلم انداخت این تمرین موفق بشم به توحیدی رفتار کردن عمل کردن

    پیش به سوی کامنت نوشتن..

    سفر به تبریز

    استادعزیزم و خانم شایسته مهربانم‌. مجددد سلام.

    عارفه که باآموزش های شما یکم بزرگتر شد.

    دیروز یه سفر کاری به تبریز داشتم و تنها

    چندماه پیش تصمیم گرفتم،برای گرفتن پروژه به تبریز سفرکنم طی پیگیری ها قرار شد یه جلسه برم.از تهران تا تبریز مسافت کمی نیست‌. شب سوار اتوبوس شدم راس ساعت 7 صبح رسیدم.تبریز

    قبل سفر به خدا گفتم خدایاااا من نمی دونم بهم پروژه رو می دن یا نمی دن ببین من هیچ نمی دونم و برای اولین بار دارم سفر می کنم به تبریز کمکم کن خدا یاری ام کن. خدایش ترمینال تبریز خیلی تمیز بزرگ با کلاس بود نسبت به ترمینال هایی که رفته بودم برام خیلی قابل تحسین بود.

    تماس هایی که من با کارشناس مربوط داشتم به زبان ترکی بود نمی دونم چرا یادم نیست اما فک کنم به خاطر(باور مخرب که از جامعه به من تحمیل شده و باتوجه به تجربه سربازی که برادرکوچکم (لبخندخواهر سیو توی گوشیم ) داشت که محبورشده بود ترکی حرف بزنه ،اگه ترکی حرف نزنی باهشون کارتو راه نمی اندازن و….

    خلاصه وارد اداره که شدم.مشخصاتم جلو ورودی به زبان ترکی ازم پرسیدن و گفتم و گفتن برو طبقه 3

    شماره اتاق پرسیدم گفت برو طبقه 3 قسمت کارشناس نظارت…

    رفتم هدایت خدا رو 4یا5تا اتاق بود اون قسمت در همه شون باز بود نگاه کردم اما برگشتم رفتم اتاق پشت سریم به شخصی که پشت میز نشسته بود ترکی گفتم اتاق آقای مهندس نجف لو کدوم اتاق

    گفت خودمم بفرمایید. و مدارک های خودم و شرکتی براش کار می کنم تحویلش دادم و بررسی کرد بهم گفت خانم مهندس دوتا برگه کم برام پرینت گرفت گفت مُهرت همراه گفتم بله پاش مُهر زدم و امضا

    چقدر برخورد خودش و همکارش که پشت سیستم روبه روی نشسته بود با من خوب بود خیلی خیلی احساس خوبی داد،اون فرکانس مثبت حاکم در فضا رو آدم می تونه درک کنه که این اتاق جاری بود…..

    بعداز بررسی و تکمیل باهم رفتیم پیش کارشناس پروژه (این آقاااا اصلااا بهم احساس خوبی نداد چرا چون بهانه های بخودی گرفت مدیر عامل شرکت منو بعنوان نماینده شرکت معرفی کرده بود نامه مهر شده با امضا کتبی زده بود برای این سازمان و حتی کتبی دستم بود گفت نه باید مدیر عامل شرکت و اعضای کلیدی پروژه باشه. من یکم مقاومت نشون دادم‌. گفتم ببینید من بعنوان مدیر پروژه و دستیار هم ندارم خودم. و اعضای کلیدی هنوز که معلوم نیست پروژه به ما داده میشه یاونه و چرا الان بیان الکی داشت سخت می کرد به قول گفتنی حرف مفت می زد الکی بهانه تراشی می کرد،دلم می خواست بزنم نابودش کنم :) اما خندیدم اما سعی کردم خودم رو حفظ کنم و با خنده حرف مو بزنم ،…. (می دونم روند این پروژه ها چیه ها این داشت سختش می کرد من مقاومت کردم گفت باشه همراه من بیا بالاخره رسیدیم پیش ریئس بخش شون توضیحاتش داد،منم توضیحاتم دادم. اونم ترکی :) خلاصه پایین نامه دستور نوشتن و قرار شد نتیجه تا یک ماه دیگه بهم ابلاغ بشه و گفتن که

    نامه رو ببرم دبیر وثبت کن و بعدا بهت اطلاع می دهیم.

    رفتم دبیر خونه 2تا آقا بودند وقتی ترکی که صحبت کردم. یکیشون خیلی خوش اخلاق مهربان بود باهم فارسی حرف زد گفتم بهشون من اینقدر ترکی صحبت کردنم تابلو بود.خندید گفت اتفاقااا برعکس این فارسی صحبت کردن ماس تابلو.

    این خوبه که شما ترکی می توتی صحبت کنی و وقتی فارسی صحبت می کنی نشون نمی ده( دید مثبت این آقا و توجه به نکات مثبت من، اما توی فکر من احساس خود تخریبی که تو بلد نیستی خوب ترکی خوب حرف بزنی)

    نگاه به ساعت کردم دیدم ساعت 9:20 بود فک کنم همین حدودها

    خواستم که از در سازمان بیام بیرون گفتم برم درخواست آبجوش کنم از آقایی که جلوی ورودی نشسته بود پرسیدم گفت برو طبقه 2 و 3

    رفتم طبقه 2 دیدم آبدارخانه اش خیلی شلوغ بود

    رفته طبقه 2 گفتم میشه فلاسکم آبجوش پرکنم‌. آقای گفت بله بدش من ازم گرفت تمیز برام شست و دورش برام خشک کرد و آبجوش پرکرد با احترام بهم داد….(چیزی که برام جالب بود توی این اداره حتی یه کارمند خانم نداشتن،اگه عارفه قبل بود یه احساس بدی پیدا می کردم اما دیروزاصلاااا متوجه این موضوع نداشتم تماسی که شب توی خونه با خواهر داشتم متوجه شدم. اح اصلا کارمند خانم من ندیدم و جالب اون لحظه هم متوجه نشدم)

    خلاصه دیدم ساعت 9:20 دقیقه اس کار منم تمام شده باید برگردم. گفتم اسنپ نمی گیرم پیاده یکم می رم توی خیابان هاش قدم می زنم محیط شهرشو یکم تجربه کنم ،بعد اسنپ می گیرم 10 دقیقه پیاده روی کردم تقریبا یه خیابان آمدم پایان

    که رسیدم به یک 4 راه

    هر دو سمتش تاکسی ایستاده بودند اون لحظه حسم گفت برو ازشون بپرس ترمینال می رن سوار شو ( گوش نکردم آمدم اینور 4 راه دیدم باز میگه برو بپرس نمی دونم چرا قصد تاکسی سوار شدن نداشتن می خواستم یکم پیاده برم اسنپ بگیرم بعدش اما به حسم گوش کردم رفتم پرسیدم می خوام برم ترمینال گفت ایستگاهش اونور خیابان برو آخرین ردیف. درست همان جایی بود اولین بار حسم بهم گفت بپرس با تاکسی برو

    خلاصه سوار تاکسی که شدم یه آقا جلو نشسته بود به آقا پشت و من،بعداز چند دقیقه یه آقای دیگه سرش از در راننده آورد داخل گفت نفری 20 بدید برید. اون آقای پشت کنار من نشسته بود گفت تو از جیب خودت بده برو جای دیگه روضه بخون اون آقای رفت،جلویی ترکی چیزی گفت من متوجه نشدم درست،اون آقا که کنارم نشسته بود فارسی گفت حاضری 20 بدی بریم،گفتم آره مگه کرایه چنده گفت 15 ،گفتم من مشکلی ندارم. اون یکی مسافر هم موفقت کرد راه افتاد ،نزدیک پیاده شدن از این آقا کنارم نشست بود پزسیدم این ایستگاه که سوار شدیم اسمش چی بود … گفت آبرسان گفتم من تصمیم نداشتم تاکسی سوار شم، گفت بابا مسافر زیاده و زود پر میشه و من گفتم من تصمیم داشتم اسنپ بگیرم حتی آمدنا این مسافت اسنپ گرفتم پرسید چقدر هزینه دادی گفتم 54 تومان هزینه اسنپ دادم،بهم گفت اوه بیا خط رو بهت یاد بدم با 3تومان این مسیر رو برو …. خلاصه مکالمه ما صورت گرفت. ازم پرسید از تهران می آیی گفتم بله و پرسید برای چی منم گفتم مهندسم به خاطر پروژه آمده بودم….خلاصه

    من 9نیم رسیدم ترمینال . این آقا هم با من پیاده شد گفت بزار ایستگاه ها رو بهت نشون بدم آمدی بلد باشی. ایستگاه تاکسی و بی ارتی ها رو بهم نشون داد.و قسمت های مختلف ترمینال رو ازشون پرسیدم ببخشید شما برای چی آمدید تبریز گفت من وکیل دادگستریم برای کارشناسی یه زمین آمدم پرسیدم از کجا گفت از آذربایجان غربی. گفت بیا بریم یه تعاونی خوب که بلیط بگیر گفتم مگه شما تهران هام می آیید گفت بله من توی مجلسم هستم یهو چشام گرد شد متوجه شد من باور نکردم جوری تعجب کردم بنده خدا خندید آخه به تیپش نمی خورد یه گوشی از اون دکمه ای ها داشت،…. بعد فهمیدم به خاطر کارش، رفتیم من بلیط بگیرم گفت نداریم 12نیم داریم با 2 گفتم ببین توی سایت زده 10 بلیط هست شما می گید نداریم،آقاهم کنارم ایستاده بود گفت یه وکیل کنارت ایستاد تو نگران بلیطی،توجه ای بهش نکردم.سکوت کردم گوشی درآوردم که بلیط ها رو چک کنم دیدم این آقای به فروشنده چی گفت در گوشش، فروشنده شماره خودش داد گفت اینو سیو کن هر وقت بلیط خواستی هرساعت ما برات رزو می کنیم به همکارش گفت با خانم برید تعاونی فلان(سایت پراز بلیط بودااا نمی دونم چرا اینا اینجوری کردن یهو )

    خلاصه برای ساعت 10 بلیط گرفتم سوار شدم.

    این آقا که همراه من بود همش نمی دونم چرا انگاری مامور شده بود تا من سوار اتوبوس بشم بعدا بره.

    بلیط گرفتم ردیف 2 تک صندلی

    همراه من آمد داخل اتوبوس چند نفری نشست بودن داخل اتوبوس،یه خانم جای من نشسته بود اون آقای مسئول بلیطی گفت پاشو جای این خانم یهو دیدم خانم داره ترکی بدبیراه می گه من پا نمیشم فکر کردید چرا جاهای خوب تون برای دخترخوشگلای تهران و…..

    با دست زدم پشت اون آقا پسر گفتم ول کنید بحث نکنید من هرجا باشه میشینم.دیدم اون خانم پاشد اما با غُر و بدبیراه و…. اون آقای وکیل گفت کیف توبزار بیا پایین کیف گذاشتم آمدم پایین.

    چقدرباهم حرف زد تا اتوبوس راه بیفته

    از پرونده هاش گفت از رای و نظر دیوان هایی که صادر شده بود و ایشون تونسته بود رائ ها رو مجدد به نحو موکل خودش برگردونه و…. زمان انگاری کش پیدا کرد بود،

    اون لحظه یاد مشکل زمین خواهرم افتادم که چندبار رفته دیوان اما نتیجه درست مشخصی صادر نمیشه 4سال یه نظر قطعی ندادن … براشون گفتم گفت این مدارک یادداشت کن برام بفرست. شماره شو گرفته بودم. دیدم داره شماره منو سیو می کنه و….

    اهان اینم بگم موقعی که بلیط گرفتم آقا پسر روی بلیط نوشت بود سکو شماره 1 آمدم سکو شماره 1 دیدیم اتوبوس نیست برگشتیم به اون قسمت که بلیط گرفته بودم گفت خانم سکو شماره 7 گفتم اینجا نوشتی یک ، گفت ببخشید اشتباه شد.

    این آقا که ول کن من نبود هما وکیل :)

    بهم گفت پسرا تا یه دختر ببین دست پاشون گم می کنند چشاش یه چیزی دیگه می بینه دستش یه چیز دیگه می نویسه.

    با خنده به آقای گفتم خوبه من خوشگل آرایش کرده نبودم …. که ازم پرسید مجردی گفتم بله گفت چرا،سکوت کردم، سنش سن پدر بزرگ منو داشت وگرنه اگه جوان بود که از همان اول اجازه هم صحبتی رو نمی دادم بهش (مقاومت دارم با آقایون جوانزود گارد می گیرم براشون اما با پیر مردها اینجوری نیستم،اما باید برای پیرمردهام همان نوع برخورد که جوان ها دارم داشته باشم. به قول استاد توی دوره احساس لیاقت باندری هام مشخص کنم با اینم برمی گرده به باورهای شخصی ) و یه باور مخرب باور ندارم که خوشگل و زیبارو هستم.

    احساس می کنم سکوت کردم ایشون اجازه داد

    که بهم گفت ببین تو خیلی خوشتیپی اما یکم لاغری اون لحظه برق سه فاز از وسط مغزم رد شد چرا این آقا مرد غریبه این حرف به من زد. که بهم گفت لاغری( یه چندتا بدبیراا توی دلم نثارش کردم….. ) اما باید فرکانس هام ریز بشم و باز ببینی کنم (باور مخرب و فرکانسی که هم خودم و هم اطرافیان بهم گفتن خیلی لاغر شدی ….و اما خیلی هام بهم گفتن خوشبحالت چست و چابکی حتی توی سفر یه خانم گردشگر شیرازی بهم گفت هیکلت برای کوهنوردی خوبه …. )

    برگردم ادامه کامنتم ناراحت شدم وقتی اینجوری بهم گفت و زود

    بهشون گفت ساعت 10 من باید سوار شم خداحافظی کردم 5 دقیقه مونده بود به 10 من سوار اتوبوس شدم دیدم ایستاد بود تا اتوبوس حرکت کنه وقتی حرکت کرد ایشونم رفت یه دست تکون دادم پیش به سوی تهران.

    نگاه کردم به این خانم دیدم خداروشکر کنارش خالی چون می گفت من خانم تنهام چرا باید صندلی دوتایی بشینم یه آقا کنارم بشینه چون ما فقیریم شما ….. توی دعواهاش می گفت این مسئول بلیط هم می گفت برو بلیط فروش بگو الان پاشو….

    نگاه کردم بهش یه لبخند زدم اما هنوز اخم هاش برام ریخته بود. زنگ زدم خواهرم فاطمه حرف زدم…. دیدم اتوبوس هنوز توی ترمینال بود ایستاد تماسم تمام شد برگشتم پشت به این حانم گفتم چرا اتوبوس ایستاد گفت نمی دونم خراب شده با یه لحن بدی هم گفت یهو خنده ام گرفت وقتی صورتم برگردونم دوتا آقاهم اونورم نشسته بودن با تعجب به من نگاه می کردن فکر کردن من متوجه نمیشم ترکی این داره منو مورد عنایت قرار می ده….

    ( اما طی سفر باهاش هم صحبت شدم وقتی داشت برای نماز ظهر بعد وضوش سرمه می کشید ازش نحو ساخت سرمه با روغن حیوانی پرسیدم،و یکم فارسی گفت،گفت نمی تونم فارسی حرف بزنم گفتم اشکال نداره ترکی بگید من متوجه میشم،80 درصد متوجه شدم کامل و اون 20 درصدم کلماتش فوق ترکی بود نتونستم متوجه شم. من دیگه نماز خونه و رستوران ترفتم آمدم بیرون پیش اتوبوس از منظر زیبا کوهستانی هوای سردش لذت ببرم یهو دیدم این خانم آمد بهم گفت من ناهار آورده بودم می آمدی پیش من باهم می خوردیم،گفتم خیلی ممنون. و طوری که می خواستم پیاده شم بهم گفت به مامانتیان سلام برسون جا خودم اینو گفت حتی اون دوتا آقا تعجب کردند این خانم اینقدر با من خوب شد.خلاصه که خانم دوست داشتنی نازی بود دوست نداشتم. این حس نسبت به من داشت رو با خودش ببره، )

    و یه چیزی دیگه بنویسم برای خودم یادم نره

    زمانی که سوار شدم یه دختر خانم صندلی جلو من نشستخ بود متوجه نشدم کی ایشون رفتن عقب دیدم صندلی پشت راننده خالی آخ خیلی دوست دارم اتوبوس که سوار میشم کنار پنجره و صندلی جلو باشم که دید روبه رو باز باشه پاشدم یه صندلی آمدم جلو ( اخه موقع رفت من درست صندلی پشت سرراننده نشسته بودم به خدا گفتم خدایا میشه برگشتم همین صندلی جلو بشینم. که الان اجابت شده بود…

    ─━━━━━─━━━━━─━━━━━─━━━━━──━━━━━─━━━━

    ■حالا بریم برای تحلیل خودم از سفرم و تمرینی که به ذهنم رسید انجام بدم.

    ■ به ذهنم رسید که فردا صبح که بیدار شدم یه برگه بردارم کل آدم هایی که باهشون برخورد داشتم اسامی شون بنویسم و نوع دیدگاهی و حسی که باهشون داشتم و منجر به رفتار من شد با این بزرگواران بنوسم و

    باورهای شرک آلود خودم بشناسم و کار کنم روشون.

    و

    از شما دوست عزیز که کامنت مو خوندی اگه باور مناسبی در ذهنت رسید خوشحال میشم برام بنویسی.

    ●باور مخرب که حتماا باید ترکی حرف بزنی تبریز وگرنه کارت درست پیش نمی ره

    ●باوری که من از جامعه بهم رسیده مردمان تبریز آدماهای درستی نیستن با غریبه ها به خصوص

    اما چیزی که من دیدم توی همان ملاقات اول حضوری

    آدمای خیلی با محبت وخوب بودند به خصوص مهندس نجف لو و همکارش،اون آقایی که آبدار خانه بود اون آقای که جلو در ورودی بهش گفتم آبجوش می خوام ،موقع خروج ازم پرسید آبجوش گرفتی،دبیر خانه اون آقا که فارسی حرف زد که من اذیت نباشم و راحت باشم خیلی مرد شریف دوست داشتی و مثبتی بود خدا به همه شون خیر سلامتی برسونه

    ● احساس بدی که به آقای ص داشتم

    که بهم احساس بدی داد نوع نگاهش فرکانس و احساسی که از مکالمه باهش داشتم جنسش منفی بود

    باوری که باید ساخته بشه. هیچ آدمی در زندگی من قدرت نداره،به قول استاد کسی که بخواد انرژی منو تحت تاثیر خودش قرار بده نشانه ضعف منه که خوب کار نکردم. یه ترسی بهم داد که این آدم مانع ترشی می کنه …. هیچ کس هیچ قدرتی در زندگی من نداشته و نداره ونخواهد داشت من خدایی رو دارم که غیرممکن ها رو ممکن می کند و دیدم که خدای من این کار کرد و می کند و خواهد کرد (چون این سفر با امید به خدا صورت گرفت ) این نوع رفتار این بزرگوار هم نشانه ای ببینم برای توحیدی رفتار کردنم.

    -هیچ کس هیچ قدرتی در زندگی من نداره و نداشته،

    هر اتفاقی بیفته به نفع منه.

    -توجهی بهش نکنم بهش انرژی ندم.در مورد حتی با خودم و خدای خودم حرف نزنم اصلااا من چنین شخصی رو انگار ندیدم.

    -خدای من بالاتر ازهمه اس

    -خدای من قادر مطلق و همیشه می خواهد که من برنده باشم‌من شادخوشحال باشم.خداوند در وجود من جاریه

    -خداوند سرگرم کار منه تا نتیجه باعث خوشحالی من باشه

    ● نوع احساس و برخوردی که به آقای آقای اک…. رییس طرح ها و پروژه ها داشتم.

    -احساس کردم خیلی قدرتمند(باور مخرب ) هیچ آدمی قدرت نداره ،این شرک که ما قدرت رو می دخیم به آدم ها

    ●اون آقای به اصطلاح وکیل

    -چطور خدا هدایتم که برم سوار تاکسی بشم و اون آشنایت شکل گرفت.

    -چرا شماره شو ازش گرفتم(به خاطر اینکه اگه توی دفاتری که اسمش برد و اون آشنا داشت نیاز شد بهش زنگ بزن درست اسم سازمان هایی رو برد که من توی سازمان ها باید برم برای انجام پروژه ام.) چرا به خدای خودم ایمان نداشتم همان خدا که اینهمه کارااا برام کرد می تونه بعدااا هم بکن من نیاز به هیچ کس ندارم

    -چرا اجازه دادم اینقدر باهم صحبت کنه ؟ :

    به خاطر اینه سنش بالا بود این اجازه دادم،

    باید باور درست کنم همه آدم ها چه جوان چه مسن دریک سطح باشن.

    چه باوری دارم در مورد ازدواج که دیگران ازم می پرسم مجردی در همان اولین ملاقات،

    چون مجردی در سن 30 سالگی رو ضعف خودم می دونم بازم احساسی که جامعه بهم داده

    چون خودم هنوز هنوز احساس می کنم همان دختر 13 و14 سالم هیچ متوجه نشدم چطور 30 شدم

    اما هیچ وقت این قدرتی که سر رد کردن خواستگار دارم خودم خودم رو تحسین نکردم تا قبل از ورود به دوره احساس لیاقت بعدش فهمیدم بابا این یه قدرت با اینکه خیلی از حرفها رو میشنوم . اما اینقدر قوی هستم حرفهای دیگران و نوع نگاه ها تصمیم غلط نگیرم(بازم برمی گرده به فرکانس ها و ورودی های کنترل نشده که از جامعه شنیدم ) خداروشکر واقعااا خداروشکر اصلااا توی امر ازدواج من هیچ کس حتی نظر پدر مادرم در نظر نگرفتم فقط خودم دیدم که توی دروه احساس لیاقت فهمیدم واقعااا درستش همین بوده.

    و یه فکریم هست اینکه همیشه میگم یه حلقه دستم کنم اداره ها می دم مثل دانشگاه برام مشکل پیش نیاد، آموزش های دوره احساس لیاقت باعث شد این کار نکنم. تا الان بعدااا نمی دونم….اینو شما دوست عزیز که کامنت رو خوندی من چه باور بسازم براش،

    -اهل آرایش نیستم،چون اصلااا دوست ندادم وقتی می رم برای کارهای اداریم آرایش کنم و راحت نیستم هنگام مکالمه چشم در چشمی با آقایان حس فوق العاده بدی می ده. خلاصه که بدم می اد،اما توی مهمونی و عروسی هم در حد مختصری انجام می دم که آخر مهمونی اثرشون نیست :) :)

    اما فک می کنم آرایش نمی کنم. باکلاس و مهم دیده نمیشم.

    اما چندوقت پیش در یه جلسه مناقصه پروژه ها شرکت کردم یه الگو دیدم خانم لیدا معروفی که معاونت شهرسازی و معماری اداره کل راه شهرسازی استان قزوین رو برعهده دارند. اون جلسه تعداد حاضرین 10 نفر بیشتر نبود انگاری خدا اون جلسه چید که من برم این خانم دکتر ببینم،یه خانم فوق العاده خوش برخور مقتدر و قوی هیچ آرایشی حتی یه کرم پودر ساده نزده بودن حتی مدل ابروهاشون مال خودش (طبیعی بود) نوع برخوردش با آقایون جمع در جلسه، خیلی برام مهم بود دقت کردم و واقعاااا عالی بود … درکل خیلی برام قابل احترام بود خوشم آمدش واقعاااا شایستگی این سمت رو داره. یادم یکی از آقایون هنگام ورود ایشون گفت خانم دکتر بیا اینجا بشین چندبار تکرار کرد اما این خانم ترجیح داد جایی که دوست داره بشینه ،کنار خانمی نشست که سِمت مهمی نداشت. صرفا جهت ثبت گزارش کتبی از جلسه حضور داشت.

    بالاخره خیلی الگو خوبی برام بود وهست.

    ● باور به این که خوشگل نیستم. اینم برمی گرده به باوری که جامعه و اطرافیان دادن منو در مقایسه با خواهر برادرام که سفید برفی هستند با چشمانی آبی و سبز با ابروهای طلایی طوری که ابرهای داداشام نگاه می کنید فکر می کنید برداشتن :) بنده خداا توی دبیرستان اینقدر مورد عنایت گیر می دادن مدیر و ناظم می شدن خدایش الانشم خیلی ابروهاشون تمیز

    اما ابروهای من برعکس داداشام پرپشت مشکی کشیده با چشمان قهوه ای تیره. مثال جوجه اردک زشت بودم همه می گفت فامیل غیر فامیل اصلا جوری متفاوت بودم که اکثرااا می گفتن تو بیمارستان عوض شدی. این نگاه باعث شد هیچ وقت باور نکنم من خوشگلم درصورتی خوشگل بی بی فیس دماغ کوچولو انگار عملی چشمان قهوه ای خودم از رنگ چشام راضیم …. توی بحث خوشگلی برمی گردیم له موضوع مقایسه جلسه اول احساس لیاقت…. استاد همیشه بهمون گفتن همیشه روی دوره هایی که ازمن می خرید روشون کار کنید….

    ─━━━━━─━━━━━─━━━━━─━━━━━──━━━━━─━━━━

    خلاصه وقتی این تمرین آمد ذهنم که فردا صبح اینو انجام بدم ساعت 4 صبح بیدار شدم دیدم خانم شایسته عزیز باز به ندای قلب شون گوش کرده یه پروژه را انداخت.

    انگاری خدا برام خواسته چون با تمام وجودم از خدا خواستم نوع رفتار و برخوردم توحیدی باشه آگاهانه و ناآگاهانه طوری رفتار کنم و برخورد و حرف بزنم بعدااا که فکر کردم خودم رو تحسین کنم آفرین بگم که توحیدی رفتار کردم خلاصه خیلی از تبریز خوشم آمد خیلی دوست دارم که کارم بگیره تبریز برم لذت ببرم از طبیعتش،و شهرسازیش از دید خودم نسبت به کرج،قم ،و حتی تهران خیلی خوب کار شده بود خب اینم یه برداشت سطحی از چندتا خیابانی که رفتم نمیشه نظر قطعی در مورد کل شهرش داد خلاصه دوست داشتم تبریز رو خیلی بهم خوش گذشت.

    و وقتی با برادرم درمورد سفرم حرف زدم بهم یه باور خوب که داد گفت تبریز شهر پولدارهاس

    توی یکی از صحبت های استادم شنیدم که تبریز گدا نداره

    و یه چیزی که جالب بود برام من ماشیین پراید ندیدم خب اول صبح بود تایم اداری بود خلاصه که پراید ندیدم خیلی خوشم آمد و حتی به تاکس هاشونم نگاه کردم تا جایی که من دیدم پژو و سمند بود…. واقعاا من پراید توی خیابان هم می بینم می گم خدا به اینا چه دلی داده که سوار این ماشین شدن زدن به دل جاده و سفر…. اونم توی اتوبان و بزرگراه ها که همه ماشین ها با سرعت می رن.

    به امید روزی که پرایدها از کف خیابان های ایران جمع بشه.

    ─━━━━━─━━━━━─━━━━━─━━━━━──━━━━━─━━━━

    ■ سپاسگزاری:

    ● خدارو شاکر سپاسگزارم به من فرصت داد تا بار دیگر پای آموزه های شما استاد توحیدیم‌بنشینم.

    ● از شما استاد عزیز و خانم شایسته مهربان بابت این آگاهی هایی که به ما آموزش می دهید ممنون و سپاسگزارم

    ꧁꧂در پناه الله مهربان شاد ،سلامت، ثروتمند خوشبخت وسعادتمند در دنیا وآخرت باشید. ꧁꧂

    خدایا تنها تورا می پرستم و تنها از تو یاری می جویم تو بال پروازم باش در مدار خود ارزشمندی بیشتر ودر مدار ثروت و موفقیت و آگاهی بیشتر قرار بگیرم.آمین یا رب العالمین.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 22 رای:
  2. -
    عارفه محمودی گفته:
    مدت عضویت: 1439 روز

    سلام به بانوی ایران زمینم سلام.

    سمیه جان خیلی خیلی ممنون سپاسگزارم.بابت کامنت زیبات آره من شهر تبریز رو فقط به خاطر طبیعت بکرش انتخاب کردم. یه استان متفاوت برای من،هدایت خدا بود یکی از چیزهایی که به من انگیز داد این شهر جزو گزینه های کاریم باشه و رزومه نامه دعوت به همکاری بدم، سریال سفر به دور آمریکا بود،و واقعیت آموزهای استاد بود که اگه می خواهی رشد کنی مهاجرت کن،فعلا شرایط مهاجرت دائمی ندارم. اما همین یه قدم برای منی که اول راه هستم وارد یه محیط کاملا متفاوت شم برای رشد درونی خودم یه انقلاب بزرگ می دانم.خدا شکر قدم اول با یاری خدا برام رضایت بخش بود. واقعیت من از پارسال دارم به صورت غیر مستقیم روی پروژ هایی که شرکت و مهندسین مشاور از استان ها می گیرند کار می کنم اما تبریز جذابیتش برام خیلی متفاوت بود…. من عاشق کوه هستم تایم برگشتم این رشته کوههای البرز از تبریز تاتهران مثل یه خط کشیده شده بود و نگاه می کردم تا خود خونه همش از خدا خواستم خدایااا الهی کارم تبریز بگیر من هرماه بیام این مسیر رو من 7 ساعت توی راه بودم اینقدر محو این زیبایی بودم که متوجه نشد… مرسی عزیز دلم از کامنتی برام نوشتی لذت بردم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  3. -
    عارفه محمودی گفته:
    مدت عضویت: 1439 روز

    سلام درود فراوان به شما برادر ایران زمینم سلام…

    خیلی ممنون سپاسگزارم بابت کامنت پراز عشق محبت که برام نوشتید به قول استاد عزیز فرکانس شما رو دریافت کردم سپاسگزارم.

    به قدری زیبایی های مسیر بی نظیر بود که همش می گفتم خدا روشکر که بلیط قطار و هواپیما جور نشد و من با اتوبوس آمدم. 7 ساعت توی راه بودم فقط محو زیبایی های مسیر. موقع رفت شب بود وقتی چراغ های روشن روستاها رو در دامنه کوه می دیدم یا یه جاهایی این روستا در دره بودند همش می گفتم خدایاااا حیف شد روز نیست من اینها رو ببینم،موقع برگشت من 5 دقیقه پلک رو هم نزاشتم مثل اینااا که از یه قاره دیگه آمده باشن ، همش داشتم زیبایی هارو می دیم و شگفت زده،جوری محو دیدن زیبایی از پنجره ماشین بودم که خاطراتی از سفر به دوره آمریکا و دوران کودکی خودم در ذهنم مرور میشد…. به خدااا که می ارزید برای من که با اتوبوس برم من 14 ساعت و 3 توی اداره 17 ساعت توی مسیر بودم اما اینقدر فرکانس مناظری که دیدم برام لذت بخش بود به خدا گفتم من تبریز تا جایی که بشه با همین اتوبوس می رم،تصور این من توی بهار این مسیر رو برم از الان برام دیونه کننده اس ،یا الله یا خدایاااااا چی میشه اگه بشه. یا توی پاییز برگ ریزان درختان یعنی دقیقاااا همان صحنه های سفر به دور آمریکا رو برام تداعی خواهد کرد یه جاهایی می دیدم هنوز درختان برگ دارند می گفتم اححح دقیقااا چنین صحنه رو من توی سفر به دور آمریکا دیدم.

    خلاصه که یه جوری عاشق زیبایی های مسیر شدم. و تبریز که بی صبرانه منتظرم دوباره که چه عرض کنم 100 باره 1000 باره به خاطر طرح ها و پروژه هام برم….

    اتفاقااا یکی از انگیزه هام برای ترکی حرف زدن اینکه بتونم در آینده به ترکیه سفر کنم. من ترکی بلدم اما یکسری کلمات رو نه، خانواده پدری من ترک زبان هستند اما خانواده مادریم فارس زبان هستند.. مامانم هیچ وقت نه با ما نه با پدرم و نه با هیچ یک از اقوام ترکی صحبت نکردحتی هرکسی باهش ترکی صحبت کنه متوجه میشه ااا اما فارسی جواب می ده. برام تعریف کرده زمانی که تازه ازدواج کرده بود جاری هاش ، باهاش فارسی حرف نمی زدند، الانم همینه زن عموهام هیچ وقت با مامانم فارسی حرف نمی زنن نه اینکه بلد نباشن نه،….

    اما عموهام همیشه با مامانم فارسی حرف زدن.

    خلاصه که مامانم می گفت زن عموهات خواستن من ترکی یادبگیرم و حرف بزنم من نخواستم. من همیشه پاسخ اونا رو فارسی دادم.اتفاقاا مامانم روشون تاثیر گذاشت طوری یکی زن عمو هام که بچه آخرش با من تقریبا همسن آمد دنیا با بچه ش فارسی حرف می زنه…

    به خدا که جوک بودند هستند. هیچ کدومشون کوتاه نیامدن تا الانش ،مامانم میگفت چون جاری بودند با این رفتارشون به من بیشتر انگیزه می دادند ترکی حرف نزنم. و بعدا براشون عادی شد هرجور که راحت بودند باشند زن عموهای من با ترکی حرف زدن راحتن مامانم با فارسی حرف زدن خلاصه که متوجه منظور هم میشن. اما برای دیگران که تازه وارد فامیل ما میشه. براشون جالب.

    منم هرچی یاد گرفتم از بچه های فامیل بود.اعداد ریاضی اصلااا ترکی بلد نیستم وحتی متوجه هم نمیشم….

    امادوست دارم ترکی رو یادبگیرم.خوبه برام هم فان میشه هم تجربه :)

    حتماااااااااا از نتیجه قطعی قرار دادم. توی کامنت هام در آینده خیلی خیلی نزدیک خواهم نوشت…..

    در پناه الله یکتا خدای زیبایی های عالم دل شاد،سلامت ثروتمند باشد.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای: