دیدگاه زیبا و تأثیرگزار مرضیه عزیز به عنوان متن انتخابی این فایل:
خدای من عجب بوی عطری این سایت رو گرفته. الله اکبر،همه منتظر برای اومدن فایل جدید. همه منتظر جواب سوالشون هستن واقعا چی شد و چطور شد که استاد عباسمنش اینقدر راحت مهاجرت کرد به امریکا
استاد یادتونه اینجا وقتی ماه رمضان یا ماه محرم میشد،خیلی هامون بیشتر حواسمون بود کمتر غیبت کنیم،کمتر دروغ بگیم و…چون این ماه ها رو معنوی میدونستیم،اما استاد از وقتی که قدمی برداشتم برای بودن در این سایت،هر لحظه ی من داره اینجوری پیش میره،درستکار باشم،قضاوت نکنم،شکرگزار باشم،لذت ببرم،شاد باشم و…این سایت برای من هر لحظه ش ماه رمضان،ماه محرمه که دارم سعی میکنم حقیقت ذات درونم رو بیدار کنم تا ضمیرناخودآگاهم پر بشه از عطر خداوند،الله اکبر
الله اکبر استاد دیوانه شدم،من تووی این داستان فقط و فقط خدا رو دیدم،بعد شما میگی،اینارو میگی که ما ایمانمون بیشتر بشه،باورهامون تقویت بشه،بابا استاد تک تک کلماتمون تا مغز استخونم رفت،دیوانه شدم،قدم به قدم معجزه،معجزاتی که به قدر تبدیل شدن عصای حضرت موسی به اژدهها شگفت انگیزه،باور نکردنیه،اما من با سلول به سلول بدنم باورش دارم،خدایا شکرت
خدایا شکرت منو به جایی هدایت کردی،که ادمهاش بوی تورو میدن،صحبتهاشون،نگاهشون،ایمانشون فقط و فقط بوی تورو میدن،الله اکبر
خدای من بعضی از اطرافیانم نگرانن،من عارف بشم و از عشق خداوند دیوانه بشم،استاد بگو چجور این عشق به خداوند رو کنترل کردی که داری طبیعی زندگی میکنی،هر روز یه کشش عجیبی درونم اتفاق میوفته که بزنم به کوه و بیابون برم،برمو برم و با خدای خودم عاشقی کنم الله اکبر الله اکبر
ادامه ی داستان هدایت الهی به سمت مهاجرت به امریکا
خدای من تو چقدر عظیمی که اینقدر دقیق داری کارها رو انجام میدی،بدون ذره ایی خطا،آخه تو چقدر بزرگی،استاد میره ماشین بگیره کارتی که تا اون روز فعال بود،غیر فعال میشه،نه ماشینی هست،نه پولی،نه سایتی،نه خونه ایی،اما استاد میگه که لین موقع ست که باید ذهنمون رو کنترل کنیم،استاد این اگه ایمان حضرت ابراهیم نیست،واقعا پس چیه؟
بخدا دیوانه شدم،اون تصویری خانم مریم شایسته تووی ذهنش میبینه،همه ی پلهای پشت سر رو توو ایران خراب میکنی و با ایمان میوفتی توو جاده و سایت میره توو هوا،میفهمین که دیگه باید مهاجرت کنین،بعد اونهمه اتفاق تازه خانم شایسته میگه که خدا داره میگه دارید میرید،ماشین نمیخواید الله اکبر،مگه انسانی میتونه با ذهن منطقیش همچین داستانی رو که مثه افسانه هاست بنویسه،جز اینکه این داستان کارگردانش فقط میتونه خدا باشه.
استاد میدونی توو این سایت دنبال چی هستم،دنبال اینم که ببینم شما داری چجوری فکر خدا رو میخونی،من دنبال اون تفکر قانونمندتم،که جهان برات کن فیکون شده،استاد بخدا فهمیدم ماشین بنز و خیلی چیزهای دیگه برای من حاشیه ست،من بنز رو میخوام چون میخوام به خدا برسم،من آبشار نیاگارا رو میخوام،چون میخوام با نیاگارا آزادی و رها بودن ذاتمو درک کنم الله اکبر الله اکبر
خدایا چنان جنبشی درونم راه انداختی که احساس میکنم الان میتونم کوهی رو جابجا کنم،الله اکبر
استاد واقعا هنوز جایگاهمو پیدا نکردم،از بچگی همیشه توو ذهنم خودمو میدیدم که با کوله پشتی دارم شهر به شهر میرم،این مدت همش خودمو دارم بر فراز کوهی میبینم که دارم خدارو فریاد میزنم،شکرش میکنم،همین الان که دارم مینویسم این صحنه تووی ذهنم تداعی شده،من اینجوری حالم بی نهایت خوبه،خدایا شکرت
استاد یادتونه تووی لایو شماره سیزده قبل از این بیماری گفتی که حستون گفته برید واشنگتن سیتی پاسپورتها تمدید کنید،بعد این بیماری اومد و همه جا تعطیل شد،بی نهایت مشتاقم هدایت خداوند رو در این مورد هم بشنوم
خدایا دوست دارم هدایت هاتو تووی زندگی خودمم درک کنم،کلامتو بفهممم،نشونه هاتو پیگیری کنم،کمکم کن کمکم کن
دو روز مونده به وقت سفارت،اونهمه اتفاق به ظاهر بد،استاد تازه میگه بریم دیزنی دلند عشق و حال،الان موقعی که باید ذهنمون رو کنترل کنیم،بابا بخدا این خیلی حرفه،خدایا به منم اون ایمانی رو بده که استاد عباسمنش بهت داره،بیشتر از اونم میشه،بیشتر،میخوام با تموم وجودم میخوام
و جمله ایی طلایی از استاد عباسمنش: اونی که پاداش بزرگ میخواد باید بتونه این موقع ها ذهنشو کنترل کنه.
خدای من،این مرد چه کارهای بزرگی کرده،بچه ی دو سالش فوت میشه دو ساعت بعد میخنده میگه مال خوده خدا بوده،بردش،خونه زندگیش رو تووی بندرعباس میبخشه،دست خالی میره تهران،همه ی چیزاشو چه میبخشه،چه میفروشه میوفته توو جاده،پروژه های با درآمد ماهی سی،چهل میلیارد رو کنسل میکنه،سایتش میره توو هوا،اما این مرد با هر اتفاق ایمانش قوی تر و قوی تر میشه،واقعا صادقانه به خودم میگم،آیا من جسارت این کارها رو دارم؟؟واقعا نمیدونم،نمیدونم خدایا شکرت
و روز موعود رسید میرن سفارت،مریم جانم توو قسمت ۲۸ سفر به دور امریکا توو همین سفارت بود گفتی حست بهت گفت یه زمانی انتخاب کردی تووی ایران به دنیا بیای،حالا هم انتخاب میکنی بری امریکا زندگی کنی و شما حرف قلبتون رو پذیرفتی و پای کانتر رفتی،بخدا بخدا اینقدر توو عمق ماجراتون هستم،همش احساس میکنم اون لحظات منم پیشتون بودم،به نوعی تماشاگر بودم که شما میرفتید جلو و من پشت سرتون داشتم تماشا میکردم قدم به قدم ماجرای مهاجرتتون رو،الله اکبر
و اون روز شما با خانمی مصاحبه میکنید که با اینکه ایرانی نیست،اما فارسی حرف میزنه و به شما میگه دوست دارم شما برید امریکا،استاد بخدا این کلام خدا بودا از زبان اون خانم،گفت دوست دارم شما برید امریکا،الله اکبر
و یکی از کاربران سایت پیگیر میشه،برا شما خونه میگیره،و به شما میگه بیاید میامی فلوریدا،قدم به قدم دستان خدا،کارها رو دارند براحتترین شکل ممکن انجام میدن،و این چیزا برای کسی اتفاق میوفته که به خدا ایمان داره،این ایمان با سلول به سلول بدنش آمیخته شده،خدایا میشه منم به این ایمان برسم؟؟بخدا بخدا حس درونم گفت البته که میشه،الله اکبر،خدایا با تموم وجودم میخوام،میخوام هر آنچه که منو به تو نزدیکتر میکنه،هدایتم کن
و با پروازی با کیفیت،خالی مهاجرت کردید به امریکا
و دستی دیگر از دستان خداوند،آقای افسر که به صورت معجزه،خودش میره میگرده برگه ی انگلیسی پیدا میکنه،خودش پرش میکنه،مهره شیش ماهه میزنه،چمدونها رو نمیگرده،استاد بخدا دیوانه شدم،من میخوام از چشم شما به قوانین نگاه کنم،بهاش هر چی باشه،با تموم وجودم آماده ام که بپردازم،خدایا هدایتم کن
و بعد از یک ماه خیلی اتفاقی تووی پیتزایی متوجه میشید که جام جهانی کشتیه توو لس آنجلس،اونم با پنج هزار کیلومتر،الله اکبر،استاد با تموم وجودم کلمه به کلمه حرفاتون رو باور دارم،اما درکش اونقدر سخته که دلم میخواد تووی سکوتی عمیق فرو برم و ساعتها فکر کنم.الله اکبر
هماهنکی ساعت حرکت با ساعت شروع مسابقه،یکیه،هماهنگی باز کردن درب با سوت شروع مسابقه یکیه،و توو دل این همزمانی ها آرزوی خانم مریم شایسته مستجاب میشه دیدن معماری این ورزشگاه،الله اکبر
استاد واقعا فکر میکنم اگه بخوام توو عمقش برم که خدا برای شما چه کرده و داره میکنه،ممکنه به معنای واقعی دیوانه بشم،اونقدر درونم پر شده از عشق به خدا که واقعا کنترلش سخته،الله اکبر هدایتم کن
و استاد شماره ایی رو اسکرین کرده،که الان مصادف شده با بیلبوردی که دیده،و باز هم خداوند دستی از دستانش چون خانم وکیل رو میزاره سر راهه استاد که به راحتی کارها رو انجام بده و مدارک رو میفرسته درب خونه و استاد عزیزم،خانم مریم شایسته و مایک عزیز اقامت امریکا رو میگیرن.الله اکبر
خدای من این اتفاقات برای کسانی اتفاق میوفته که به غیب ایمان دارند و باور دارند هر مسیر سخت،مسیر اشتباهیه،خدایا شکرت
و خداوند میتونه به همین شکل هدایتمون کنه برای هر چیز دیگه ایی
خدایا شکرت بابت هدایت استاد عباسمنش به امریکا
خدایا شکرت بابت بهترین کشور دنیا چون امریکا
خدایا شکرت بابت بهترین ایالت کشور امریکا چون فلوریدا
خدایا شکرت بابت هوای معتدل و همیشه بارونیه ایالت فلوریدا
خدایا شکرت بابت طبیعت بینظیر امریکا
و خداوند هر لحظه پاسخ میدهد به خواسته های ما،خواسته هایی که ما روشون تمرکز میکنیم،ایمان داریم که خداوند پاسخ میده و پاسخ میدهد،خدایا شکرت
استاد وقتی خداوند بهتون گفت برید پیش آقای تات و شما رفتی و چه تجربه هایی به دست آوردی،الان یه لحظه فکر کردم گفتم خداوند استاد رو هدایت کرد تووی خود امریکا تا تجربه کنه،و اطلاعاتی رو بهش میده که خیلی از امریکایی ها نمیدونند اینم چون استاد اون کنجکاویی مقدسی که انیشتین گفته رو تووی زندگیش عملی کرده،اما ما نیومده به امریکا داریم اطلاعات بدست میاریم،واقعا این خودش حکمتی داره،درسته ما بعد از شما بیدار شدیم و داریم آگاه میشیم،اما قدم به قدم که شما دارید پیش میرید راه رو دارید برای ما هموارتر و هموارتر میکنید و به اندازه ایی که باور داشته باشیم،خداوند هدایتمون میکنه.
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD637MB55 دقیقه
- فایل صوتی داستانی درباره هدایت الهی | قسمت 222MB55 دقیقه
به نام خداوند هدایتگر
استاد ،خانم شایسته و دوستان گرامی سلام و درود
برای منی که حس گناه داشتم و همین جوریشم همیشه خودم رو گناهکار و مقصر بابت خیلی از مشکلات می دونستم، اتفاق جالبی دو شب پیش افتاد. همین جور که سرگرم نوشتن بودم به این مسئله مهم رسیدم که باید حقیقتاً خودم رو ببخشم بعد به این فکر کردم گفتن صرف اینکه من خودم رو می بخشم دردی دوا نم یکنه و من چندان باهاش ارتباط برقرار نمی کنم. بعد شروع کردم به نوشتن از کودک درون و احترام و توجهی که باید با اون برقرار کرد. نوشتم که دردرون همه ما یک کودک 3 ساله وجود داره که خیلی وقته باهاش خوب برخورد نمیکینم و ازون دلگیره. جرقه ای در ذهنم زده شد. کودک درونم!!
من دارم ازش می نویسم و توصیه می کنم باهاش خوب برخورد کنید.چشمام پر از اشک شد. دیدم حقیقتا اینقده خودم رو بابت کارهاو افکارم سرزنش و تحقیر کردم و اینقده حس گناه به خودم دادم که عملاً هیچ رابطه ای با کودک درونم نمیتونم برقرار کنم.
به فکرم رسید که اون رو همینجوری با زبان مورد خطاب قراربدهم. و گفتم و گفتم و گفتم….
اولین حرفم این بود :به خاطر مشکلاتی که برات پیش اومده ببخشید!! تو مقصر نبودی! تو بیگناهی! آگاهی نابی رو کشف کرده بودم! هدایت عظیمی بود. نزدیک به نیم ساعت باهاش حرف زدم و دلداریش دادم که به خاطر فلان مشکل فلان کار فلان مسئله تو بی گناه بودی تو معصوم بودی ببخشید و من میدونستم تموم این افکار و اعمال گناه آلود و اشتباه ناشی از باورهایی بوده که اطرافیان داشتند و من نیز باور کرده و در عمل انجام داده بودم. اینکه می گم گناه منظور اعمال پلید نیست! همین که شما بابت یک مسئله خودت رو نمی بخشی (یا همون به خودت گرفتن) باعث میشه کودک درون افسرده بشه! دعوا های پدر و مادرم حس می کردم به خاطره منه! بی پولی هایی که داشتم و بابت آن خودم رو گناهکار می دونستم و هزاران فحش به خودم میدادم! بابت همین خونه اجاره ای در سن 36 سالگی بارها خودم رو گناهکار دونستم! بابت ضرر مالی که 3 سال قبل کردم بارها حتی در خواب خودم رو گناهکار می دونستم و با الفاظی ناراحت کننده خودم رو خطاب قرار میدادم!و این رشته سر دراز دارد. دیدم در تمام طول عمرم من مدام خودم رو سرزنش کرده ام و خودم رو مقصر و گناهکار دونستم!اینقده این حس گناه و باور بی لیاقتی در درونم ریشه دوونده بود که با گفته های استاد حتی ارتباط هم برقرار نمی کردم. ولی اون روز که داشتم می نوشتم به این شهود عالی رسیدم! تموم آنچه به یادم می اومد از افکار و اعمال و احساس گناه هایی که کرده بودم رو از زیر خروارها خاطرات بیرون کشیدم و بابت همه اونا به کودک درونم که کم کم داشت بغضش می ترکید،ببخشید گفتم و خطاب بهش گفتم تو مقصر نبودی! توی بیگناه بودی!
خدای من خدای بزرگوارم چقدر بابت این کارم شکرگزار هستم! یعنی این پاکسازی واقعیه! این خانه تکانیه این احساس باعث شدبه شدت سبک شوم! باعث شد شجاعت انجام یه سری کارهای عقب افتاده و اساسی رو پیدا کنم!حس گناه بدترین حسیه که به خودم داده بودم و ازش بی خبر بودم. غافل بودم که چقدر این حس من رو از نعمات بی پایان خداوند دور می کند.خلاصه اون روز کلا با کودک درونم حرف زدم و ازش دلجویی کردم. دیدم داره از خشم نهفته ای که دارم کم میشه! دوستان تمام آنچه هست در درون خود ما پیدا میشود. اگر خشمگینید اگر افسرده اید اگر از وضعیت پیش آمده رضایت ندارید! خودتون رو با ذکر کلمه ببخشید معاف کنید. خلاصه اون روز و شبش خیلی خوش خوش گذشت بهم. شبش کلا! با یادآوری اینکه فلان جا هم فلان وقت قلان حس هم باعث شده تو (کودک درونم) ناراحت بشه ازش دلجویی کردم و خطاب بهش گفتم ببخشید! من گذشته رو نمی تونم تغییر بدهم ولی اکنون باید خودم را ببخشم و حس گناه رو از خودم دور کنم. همینکه حس گناه دور شود حس زیبای داشتن لیاقت جایگزینش میشود.من با حس گناه جلوی خیلی از اتفاقات خوب رو برای خودم گرفته بودم و بعد فکر میکردم چرا قانون جواب نمی دهد! جواب دادن قوانین الهی بستر میخواد و اون بستر خلوص درونه!
خلاصه من دو روز داشتم با کودک درون زیبا حرف می زدم! الفاظ ناراحت کننده به کار نمی بردم! حقیقتا دوستش داشتم و اون موجود نازنین و مقدس درونم داشت کم کم بیدار میشد. من اکنون او را به شدت دوست دارم و این عشق تازه داره جریان پیدا می کنه!
شب که شد شروعکردم به پیاده روی ارام و مدام خداوند مهربان ر بابت آنچه هست شکر گزاری می کردم! در یکی از کتابهای تاثیر گذار که خونده بودم میگفت باید به همه چیز از دیدگاه عشق و دوستداشتن نگاه کنی و خطاب به انها ذکر ((متاسفم ببخشید دوستت دارم و متشکرم)) را بگویی اینگوه پاک میشوی! ولی از آنجایی “”””که بیرون ز تو نیست انچه در عالم هست “”””” من این اذکار را به خودم می گفتم البته با حذف کلمه متاسفم چون قرار نیست دیگه متاسف باشم و خودم را مقصر نشان دهم. و مدام این حرفها تکرار میشد. و صد البته خدایا شکرت رو هم قاطیش می گفتم بعد یه شهود دیگه اومد. همینجوری که داشتم با خودم عشق و حال می کردم و قدم می زدم (جالبه حتی خیابونها به شدت خلوت شده بودند) یه حسی گفت با خدا حرف بزن!
گفتم سلام خدایا!
درونم بهم گفت: علیک السلام!
گفتم خدایا من می خوام پیشرفت کنم! می خوام به سمت کاری که براش ساخته شدم هدایتم کنی! می خوام به خود حقیقیم برسم! اون حس درونم
گفت:وارد ترسهایت بشو!! گفتم چه ترسی! گفت همین که می ترسی نشود! می ترسی کارهایت راه نیفتد! برو واردشون شو!
گفتم یه کم واضحتر بگو!
گفت عزیز دلم وقتی مدت درگیر سیگار و … بودی مدام بهت می گفتم این تو نیستی و این کارها اصلا بهت نمیاد! و خودت بعدها فهمیدی آره درسته اینکاره نیستم!من اونوقتها بهت می گفتم اینکاره نیستی و تو نباید خودت رو اذیت کنی و بعد تو عمل کردی و دیدی واقعا تو آدم بیماری بودی که خودش رو فریبداده بود!اون موقع بهت می گفتم تو اینکاره نیستی و مدت 15 سال این حرف و گوش نکردی! بعد به حقیقت شیرین رسیدی و فهمیدی من درست میگم!
گفتم اره واقعا این حرفت رو قبول دارم عینه حقیقته!
ادامه داد حالا از وقتی تونستی از اون حالات بیرون بیای مدام دارم بهت می گم تو می تونی یک الگو از خودت به دیگران نشان دهی! تو یک رسالت داری! تو باید به دیگران این آگاهی های ناب و که باعث نجاتت شد برسونی! و این بار هم تو مقاومت کردی! در ظاهر می گویی آره اینکار رو می کنم ولی در باطن می ترسی! تو شجاعی ولی نمی خواهی وارد ترسهایت شوی! ترس از روبرو شدن با مردم! آره گفتم درسته من از این می ترسم که نشود از این راه پول در آورد! می ترسم حرفهام خریدار نداشته باشه! می ترسم بهم گیر بدهند! میترسم افرادی مسخره ام کنند! می ترسم امکانات فراهم نشود! میترسم!
اون حس زیبا گفت: پس نترس چون من همیشه اینجام! خودت رو دوست داشته باش و همانطوری که خودت را بخشیدی و پاکسازی کردی، اینبار شجاع باش و وارد کارزار شو.
گفت یادته وقتی میخواستی از دام سیگار رها بشی چیکار کردی؟
گفتم اره یک کتاب بود گفتم می خونمش فوقش سیگار رو ترک می کنم و اگر هم نشد یک کتاب خوندم ضرر که نکردم!!
گفت خوب این هم مثه همونه تو فردا برو با این چند نفر حرف بزن! با فلانی جلسه بزار! کتابت رو بنویس! گزارشاتت رو تهیه کن! مصاحبه کن! سمینار حضوری برگزار کن! اگه شد که چه بهتر و اگرم نشد تو تلاشت رو کردی!
گفتم احسنت!! افرین واقعاً همینه! من میرم دنبال کارهام! فلان دفتر خوبه برم اونجا آخه فلانی اونجا کار می کنه!!
گفت: صبر کن قرار نیست قضاوت کنی! کارهات رو بسپار به من ! از تو حرکت از من برکت!
وَإِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَهَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْیَسْتَجِیبُوا لِی وَلْیُؤْمِنُوا بِی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ
و هر گاه [ای پیامبر!] بندگانم از تو درباره ی من پرسش کنند، از جانب من [به آنها] بگو: «من [خداوند متعال] نزدیک [آنها] هستم، دعای دعا کننده را، به هنگامی که مرا می خواند، پاسخ می گویم، پس آنها باید دعوت مرا گردن نهند و به من ایمان بیاورند تا ارشاد و هدایت شوند.»سوره بقره آیه 186
گفتم راستی اگه من شجاع باشم و وارد ترسهایم شوم و تو کارهایم را به عهده بگیری و من فقط عمل کنم و تو هدایتم کنی، وضعیت موجود رو میبینی که ! خونه اجاره ای! بی پولی! کمبود! و….
گفت: تو شروع کن و به من اعتماد کن! ثروت بخش کوچکی از نعمتهایی است که قراره نصیبت شود! سلامتی،رابطه خوب،عزت نفس و اعتماد به نفس،فراوانی نعمات، آدمهای خوب، و ایمان بخشی از نعمتهایی است که نصیبت خواهند شد. تو شجاع باش!
بعد به یه شیر آب رسیدم و کمی اب خوردم! ساعت1:30 نصفه شب بود! گفتم خدایا شکرت عجب آبی بود! همون صدای درونی بهم گفت نوش جانت!
واقعا خدا داشت باهام حرف میزد! و از اون شب مدام دارم به این فکر می کنم که خداوند چقدر به من نزدیک بوده ولی من مدام داشتم نادیده اش می گرفتم.
دوستان رابطه ی مستقیمی با کودک درون با خداوند وجود داره! یعنی هر چقدر ما خود را بیشتر ببخشیم و دوست داشته باشیم، بیشتر با خدا در ارتباط خواهیم بود. ما همه مثال شیشه ای پاک هستیم که مقداری گردو خاک (باورهای غلط) روی آن را پوشانده اند و تا با خود مهربانانه تر و عاشقانه تر زندگی کنیم و خود را بیشتر و بهتر ببخشیم این شیشه خالصتر خواهد شد!
ونتیجه تمام این احساسات و افکار و اعمال به توحید میرسد . به این فکر خواهم رسید که هیچکسی بزرگتر از خداوند درونم نیست. همان خدایی که بهترین ها را برای من م یخواهد . همان خدایی کهه میشه با من بوده و خواهد بود. همان بودن زیبا که به من می گوید :
هُوَ الَّذی جَعَلَ لَکُمُ الْأَرْضَ ذَلُولاً فَامْشُوا فی مَناکِبِها وَ کُلُوا مِنْ رِزْقِهِ وَ إِلَیْهِ النُّشُور ملک، ۱۵٫
او کسى است که زمین را براى شما رام کرد، بر شانههاى آن راه بروید و از روزیهاى خداوند بخورید و بازگشت و اجتماع همه به سوى او است
فردای اون شب به چندین جا مراجعه کردم برای انجام یک سری کارها و شجاعتی که شب قبلش بهم الهام شده بود و اینکه وارد ترسهایم شوم و حقیقتاً دیدم که از دور ترسناک هستند وقتی واردشان میشوی جز خوبی ضفافیت صداقت زیبایی چیزی وجود ندارد! همه باهام خوب بودند. همه ازم استقابل کردند و گفتند کار خوبی رو شروع کردم و صعی می کنند با تمام توان بهم کمک کنند و من خداوند را شکر م یگفتم برای خاطر اینکه اینقد رارحت کارهایم را درست می کند. شکرگزار وجودی بودم که بهم گفته بود چی کار کنم. و این شهود ادامه خواهد داشت.
به نام خداوند هدایتگر مهربان
سلام استاد و دوستان گرامی
فردا قراره یک سفر کوله گردی رو که چندین ساله می خوام انجام بدهم به امید خداوند متعال و هدایتگر شروع کنم.
امروز داشتم وسایل سفر رو آماده می کردم که دیدم کپسول گاز خالیه و رفتم پرش کنم. چند روز قبل ه خواستم پرش کنم ولی یه تبدیل داشت که اونو با خودم همراه نداشتم و نشده. امروز تبدیلشم برداشتم و رفتم تا پرش کنم. با دو چرخه در هوای نسبتا گرم ! ولی حقیقتش من داشتم همینجوری واسه خودم فایل گوش می دادم و اوضاع بیرون خیلی برام مهم نبود. نزدیک خونمون دو مغازه گاز پرکنی هست که وقتی رسیدم بسته بودند.رفت اون سر شهر و دیدم اونجا هم بسته بود. دقیقا من ۶ مغازه گاز پرکنی رو سر زدم که همشون بسته بودند. درسته که اگر باز بودن
کارم راه می افتاد ولی حقیقتش اصلا ناراحت نشدم، همین جوری داشتم واسه خودم دوچرخه سواری می کردم و فایلهای عزت نفس رو گوش میدادم و لذت میبردم. ته دلم یه چیزی گفت باید یه مغازه ای این موقع روز باشه که گاز پر بکنه و از این حرفا که وقتی سرم رو سمت راست چرخوندم دیدم یک کانکسی هست که چندین ماشین جلوش وایستادن و خیلی هم خوب مشخص نیست ولی چشمم به یک کپسول گاز افتاد و گفتم خودشه!! یعنی نمی دونید چقدر خوشحال شدم و چقدر خدا رو شکر کردمو چقدر ممنون این هدایت شدم. درسته که کارم راه افتاد ولی درسی که من از این حرکت کوچیک گرفتم اینه که سعی کنم اگه اتفاقات بیرونی به میل من هم نبودند در درون امیدوار و شاد بمانم! سعی کنم ورودی هام رو کنترل کنم . حال دلم رو خوب نگاه دارم و ایمان داشته باشم اگه افکار و گفتار و کردارم در یک مسیر زیبا و همسو باشند،۱۰۰% اتفاقات عالی و زیبا برایم رخ خواهد داد.
خداوند هدایتگر رو بابت این هدایت و درس زیبا شاکرم.
حالا همین جوری که داشتم واسه خودم راه می رفتم و اتفاقات رو با صدای خودم ضبط می کردم به یکی از دوستانم برخوردم که اونم باید داستان خودش رو برام تعریف می کرد. و خوندنش خالی از لطف و هدایت نیست.
قبلا با ایشون در اداره پست همکار بودیم. ایشون نامه رسان بودند. آدم صادق و زحمت کشی بود.منظورم از صادق اینه که همیشه کار خودش رو انجام میدادو مثه بقیه نبود.آدم سر به زیر و محجوبی بود.من که از اداره استعفا دادم ایشون هم ۳ ماه بعد من اومدند بیرون. چند وقت بود که یه سری تضاد در کارش براش پیش امده بود و با هم حرف می زدیم. منم بهش می گفتم خودت بهتر می دونی ولی این کاری که الان داری انجام می دی هم زحمت و استرس زیادی داره و هم دستمزدش بسیار کمه. خودش هم اینو احساس می کرد. چون قراردادی بودند دستمزدشون به تعداد مرسوله هایی که پخش می کردند کم و زیاد میشد. ایش.ون تعریف کردند که ۲ ماه بعد اینکه رفتی از اداره پیش حسابدار اداره رفتم و گفتم من فردا ساعت ۱۰میام و واسیلم رو تحویل می دم و دیگه اداره نمیام.! خلاصه شبش اون حسابدار رفته بود و براش هزار دلیل اورده بود که بهتره دوباره فکر کنی کار به این خوبی گیرت نمیاد آدم باید صبور باشه تا به یه جایی برسه بهش وعده وعید هم داده بودند ولی ایشون مرغش یه پا داشت و گفت فوق یه ماه دیگه تحمل می کنه و بعدش نمیاد.
اینو هم اضافه کنم شغل نامه رسانی برای ایشون خیلی استرس داشت. مثلا با هم که می رفتیم کوهنوردی عصرش که بر میگشتیم این دوستم و بقیه باید میرفتند و مرسولاتی که جمعه رسیده بود رو باز می کردند!! و اغلب هم بار بسیار زیادی براشون می اومد. یعنی به جای اینکه استراحت کنند باید می رفتند و با یه حجم کار زیاد همون شبش سر می رکدند. خلاصه همیشه استرس داشتند و الان هم اونایی که اونجا هستند دارند چون نیرو خیلی کمه و بهشون نیرو نمی دهند در نتیجه به کارمنداشون فشار میاد و کارمندا هم به افراد قراردادی و نامه رسان فشار می آوردند.
خلاصه یک ماه گذشت و ایشون گفت پسر عمه اشون که همکار نامه رسانش بود یکی رو به جای اون پیدا می کنه!
و دوستم از اونجا میاد بیرون ! هنوز از اونجا خلاص نشده بود که یکی رئیس یکی از شرکتهایی که کارتخوان و دستگاههای سیار پرداخت رو سرویس می کنند باهاش تماس می گیره و می گه یه طرحی اومده که قراره استخدامی داشته باشیم و اون دوستم میره و فوری استخدام میشه!
و جالب اینجاست چون قبلا پستچی بوده تموم سوراخ سنبه های شهرمون رو مثه کف دستش بلده و همون تضاد قبلی در کار قبلیش اینجا براش به شکل یک مزیت عالی جبران میشه! و جالبتر اینکه اون مقدار کار که همکارانش در شرکت سرویس کارتخوان در ۱ ماه انجام میدهند ایشون در ۱۵ روز انجام میدهند. خوشد رئیس خودشه . می گه ساعت ۱۰ از خواب بیدار میشم. فوری کارهام رو انجام میدم. اونایی که باید بهشون برسم رو فوری سر می زنم. اضافه کاری رو چون همیشه جلوتر از بقیه هستم ،واسم واریز می کنند. حقوق ثابت ۳۵۰۰ در ماه دارند. به اضافه هزینه ایاب ذهاب. پنجشبه و جمعه تعطیل هستند. به مناسبت اعیاد مذهبی بهشون عیدانه می دهند. انواع بیمه تکمیلی رو واسشون واریز می کنند. از همه جالبتر اینه که دفتر شرکتشون در یک شهرستان دیگه است و رئیس اون دفتر خیلی از کار ایشون در طی این چند ماه راضی هستند.ایشون تقلایی نمی کنند و واقعا دارند سوت می زنند و لذت می برند. دوست عزیزم واقعا آدم شکرگزاریه و همیشه سعی می کنه از کوچکترین چیزها لذت ببره برای همین این اتفاقات زیبا براش رخ میدهد. خودش هم می گفت مطمئنم اینجا هم نمی مونم و قراره خیلی بالاتر برم. جالب اینه که ایشون رو امروز دیدم و داستان هدایت و تضادهایی که براش پیش اومده بود رو برام تعریف کرد.
خلاصه من درس گرفتم و فهمیدم کههمیشه باید امیدوار موند . باید ایمان داشت. ایمانی که گاهی چون یک شمع در طوفان میماند ولی خاموش نمیشود بعد همین شمع کوچک به یک اتشفشان تبدیل میشود اگه امید داشته باشم و ادامه دهم. همین چند وقت پیش برام تضاد بزرگی پیش اومد که نزدیک بود خودم رو ببازم. حتی در دفتر خاطراتم هم نوشتم که بماند یادگاری…. و الان که دارم می نویسم شکر خدا اوضاع بهتر شده و قراره خیلی بهتر هم بشه ! به امید خدا ادامه می دهم. ورودی هام رو کنترل می کنم.تمرکزم را بر داشته هایم می گذارم و شکرگزار باقی خواهم ماند. خدایا هزاران بار شکرت به خاطر این حس به خاطر این هدایتها بی پایان به خاطر معجزاتت به خاطر لطفت به خاطر این سایت و استاد و دوستان عزیز خدایا شکرت به خاطر قوانین بدون تغییرت که افکار و احساسات ما زندگیمون رو میسازه. پس شاد و متوکل باقی خواهم ماند.