داستانی درباره هدایت الهی | قسمت 2

دیدگاه زیبا و تأثیرگزار مرضیه عزیز به عنوان متن انتخابی این فایل:

خدای من عجب بوی عطری این سایت رو گرفته. الله اکبر،همه منتظر برای اومدن فایل جدید‌. همه منتظر جواب سوالشون هستن واقعا چی شد و چطور شد که استاد عباسمنش اینقدر راحت مهاجرت کرد به امریکا

استاد یادتونه اینجا وقتی ماه رمضان یا ماه محرم میشد،خیلی هامون بیشتر حواسمون بود کمتر غیبت کنیم،کمتر دروغ بگیم و…چون این ماه ها رو معنوی میدونستیم،اما استاد از وقتی که قدمی برداشتم برای بودن در این سایت،هر لحظه ی من داره اینجوری پیش میره،درستکار باشم،قضاوت نکنم،شکرگزار باشم،لذت ببرم،شاد باشم و…این سایت برای من هر لحظه ش ماه رمضان،ماه محرمه که دارم سعی میکنم حقیقت ذات درونم رو بیدار کنم تا ضمیرناخودآگاهم پر بشه از عطر خداوند،الله اکبر

الله اکبر استاد دیوانه شدم،من تووی این داستان فقط و فقط خدا رو دیدم،بعد شما میگی،اینارو میگی که ما ایمانمون بیشتر بشه،باورهامون تقویت بشه،بابا استاد تک تک کلماتمون تا مغز استخونم رفت،دیوانه شدم،قدم به قدم معجزه‌،معجزاتی که به قدر تبدیل شدن عصای حضرت موسی به اژدهها شگفت انگیزه،باور نکردنیه،اما من با سلول به سلول بدنم باورش دارم،خدایا شکرت

خدایا شکرت منو به جایی هدایت کردی،که ادمهاش بوی تورو میدن،صحبتهاشون،نگاهشون،ایمانشون فقط و فقط بوی تورو میدن‌،الله اکبر

خدای من بعضی از اطرافیانم نگرانن،من عارف بشم و از عشق خداوند دیوانه بشم،استاد بگو چجور این عشق به خداوند رو کنترل کردی که داری طبیعی زندگی میکنی،هر روز یه کشش عجیبی درونم اتفاق میوفته که بزنم به کوه و بیابون برم،برمو برم و با خدای خودم عاشقی کنم الله اکبر الله اکبر

ادامه ی داستان هدایت الهی به سمت مهاجرت به امریکا

خدای من تو چقدر عظیمی که اینقدر دقیق داری کارها رو انجام میدی،بدون ذره ایی خطا،آخه تو چقدر بزرگی،استاد میره ماشین بگیره کارتی که تا اون روز فعال بود،غیر فعال میشه،نه ماشینی هست،نه پولی،نه سایتی،نه خونه ایی،اما استاد میگه که لین موقع ست که باید ذهنمون رو کنترل کنیم،استاد این اگه ایمان حضرت ابراهیم نیست‌،واقعا پس چیه؟

بخدا دیوانه شدم،اون تصویری خانم مریم شایسته تووی ذهنش میبینه،همه ی پلهای پشت سر رو توو ایران خراب میکنی و با ایمان میوفتی توو جاده و سایت میره توو هوا،میفهمین که دیگه باید مهاجرت کنین‌،بعد اونهمه اتفاق تازه خانم شایسته میگه که خدا داره میگه دارید میرید،ماشین نمیخواید الله اکبر،مگه انسانی میتونه با ذهن منطقیش همچین داستانی رو که مثه افسانه هاست بنویسه،جز اینکه این داستان کارگردانش فقط میتونه خدا باشه.

استاد میدونی توو این سایت دنبال چی هستم،دنبال اینم که ببینم شما داری چجوری فکر خدا رو میخونی،من دنبال اون تفکر قانونمندتم‌،که جهان برات کن فیکون شده،استاد بخدا فهمیدم ماشین بنز و خیلی چیزهای دیگه برای من حاشیه ست،من بنز رو میخوام چون میخوام به خدا برسم،من آبشار نیاگارا رو میخوام،چون میخوام با نیاگارا آزادی و رها بودن ذاتمو درک کنم الله اکبر الله اکبر

خدایا چنان جنبشی درونم راه انداختی که احساس میکنم الان میتونم کوهی رو جابجا کنم،الله اکبر

استاد واقعا هنوز جایگاهمو پیدا نکردم،از بچگی همیشه توو ذهنم خودمو میدیدم که با کوله پشتی دارم شهر به شهر میرم،این مدت همش خودمو دارم بر فراز کوهی میبینم که دارم خدارو فریاد میزنم،شکرش میکنم،همین الان که دارم مینویسم این صحنه تووی ذهنم تداعی شده،من اینجوری حالم بی نهایت خوبه،خدایا شکرت

استاد یادتونه تووی لایو شماره سیزده قبل از این بیماری گفتی که حستون گفته برید واشنگتن سیتی پاسپورتها تمدید کنید‌،بعد این بیماری اومد و همه جا تعطیل شد،بی نهایت مشتاقم هدایت خداوند رو در این مورد هم بشنوم

خدایا دوست دارم هدایت هاتو تووی زندگی خودمم درک کنم،کلامتو بفهممم،نشونه هاتو پیگیری کنم،کمکم کن کمکم کن

دو روز مونده به وقت سفارت،اونهمه اتفاق به ظاهر بد،استاد تازه میگه بریم دیزنی دلند عشق و حال،الان موقعی که باید ذهنمون رو کنترل کنیم،بابا بخدا این خیلی حرفه،خدایا به منم اون ایمانی رو بده که استاد عباسمنش بهت داره،بیشتر از اونم میشه،بیشتر،میخوام با تموم وجودم میخوام

و جمله ایی طلایی از استاد عباسمنش: اونی که پاداش بزرگ میخواد باید بتونه این موقع ها ذهنشو کنترل کنه.

خدای من،این مرد چه کارهای بزرگی کرده،بچه ی دو سالش فوت میشه دو ساعت بعد میخنده میگه مال خوده خدا بوده،بردش،خونه زندگیش رو تووی بندرعباس میبخشه،دست خالی میره تهران،همه ی چیزاشو چه میبخشه،چه میفروشه میوفته توو جاده،پروژه های با درآمد ماهی سی،چهل میلیارد رو کنسل میکنه،سایتش میره توو هوا،اما این مرد با هر اتفاق ایمانش قوی تر و قوی تر میشه،واقعا صادقانه به خودم میگم،آیا من جسارت این کارها رو دارم؟؟واقعا نمیدونم،نمیدونم خدایا شکرت

و روز موعود رسید میرن سفارت،مریم جانم توو قسمت ۲۸ سفر به دور امریکا توو همین سفارت بود گفتی حست بهت گفت یه زمانی انتخاب کردی تووی ایران به دنیا بیای،حالا هم انتخاب میکنی بری امریکا زندگی کنی و شما حرف قلبتون رو پذیرفتی و پای کانتر رفتی،بخدا بخدا اینقدر توو عمق ماجراتون هستم،همش احساس میکنم اون لحظات منم پیشتون بودم،به نوعی تماشاگر بودم که شما میرفتید جلو و من پشت سرتون داشتم تماشا میکردم قدم به قدم ماجرای مهاجرتتون رو،الله اکبر

و اون روز شما با خانمی مصاحبه میکنید که با اینکه ایرانی نیست‌،اما فارسی حرف میزنه و به شما میگه دوست دارم شما برید امریکا‌،استاد بخدا این کلام خدا بودا از زبان اون خانم،گفت دوست دارم شما برید امریکا،الله اکبر

و یکی از کاربران سایت پیگیر میشه،برا شما خونه میگیره،و به شما میگه بیاید میامی فلوریدا،قدم به قدم دستان خدا،کارها رو دارند براحتترین شکل ممکن انجام میدن،و این چیزا برای کسی اتفاق میوفته که به خدا ایمان داره،این ایمان با سلول به سلول بدنش آمیخته شده،خدایا میشه منم به این ایمان برسم؟؟بخدا بخدا حس درونم گفت البته که میشه،الله اکبر،خدایا با تموم وجودم میخوام،میخوام هر آنچه که منو به تو نزدیکتر میکنه،هدایتم کن

و با پروازی با کیفیت،خالی مهاجرت کردید به امریکا

و دستی دیگر از دستان خداوند،آقای افسر که به صورت معجزه،خودش میره میگرده برگه ی انگلیسی پیدا میکنه،خودش پرش میکنه‌،مهره شیش ماهه میزنه،چمدونها رو نمیگرده،استاد بخدا دیوانه شدم،من میخوام از چشم شما به قوانین نگاه کنم،بهاش هر چی باشه،با تموم وجودم آماده ام که بپردازم،خدایا هدایتم کن

و بعد از یک ماه خیلی اتفاقی تووی پیتزایی متوجه میشید که جام جهانی کشتیه توو لس آنجلس،اونم با پنج هزار کیلومتر،الله اکبر،استاد با تموم وجودم کلمه به کلمه حرفاتون رو باور دارم،اما درکش اونقدر سخته که دلم میخواد تووی سکوتی عمیق فرو برم و ساعتها فکر کنم.الله اکبر

هماهنکی ساعت حرکت با ساعت شروع مسابقه،یکیه،هماهنگی باز کردن درب با سوت شروع مسابقه یکیه،و توو دل این همزمانی ها آرزوی خانم مریم شایسته مستجاب میشه دیدن معماری این ورزشگاه،الله اکبر

استاد واقعا فکر میکنم اگه بخوام توو عمقش برم که خدا برای شما چه کرده و داره میکنه،ممکنه به معنای واقعی دیوانه بشم،اونقدر درونم پر شده از عشق به خدا که واقعا کنترلش سخته،الله اکبر هدایتم کن

و استاد شماره ایی رو اسکرین کرده،که الان مصادف شده با بیلبوردی که دیده،و باز هم خداوند دستی از دستانش چون خانم وکیل رو میزاره سر راهه استاد که به راحتی کارها رو انجام بده و مدارک رو میفرسته درب خونه و استاد عزیزم،خانم مریم شایسته و مایک عزیز اقامت امریکا رو میگیرن.الله اکبر

خدای من این اتفاقات برای کسانی اتفاق میوفته که به غیب ایمان دارند و باور دارند هر مسیر سخت،مسیر اشتباهیه،خدایا شکرت

و خداوند میتونه به همین شکل هدایتمون کنه برای هر چیز دیگه ایی

خدایا شکرت بابت هدایت استاد عباسمنش به امریکا

خدایا شکرت بابت بهترین کشور دنیا چون امریکا

خدایا شکرت بابت بهترین ایالت کشور امریکا چون فلوریدا

خدایا شکرت بابت هوای معتدل و همیشه بارونیه ایالت فلوریدا

خدایا شکرت بابت طبیعت بینظیر امریکا

و خداوند هر لحظه پاسخ میدهد به خواسته های ما،خواسته هایی که ما روشون تمرکز میکنیم،ایمان داریم که خداوند پاسخ میده و پاسخ میدهد،خدایا شکرت

استاد وقتی خداوند بهتون گفت برید پیش آقای تات و شما رفتی و چه تجربه هایی به دست آوردی،الان یه لحظه فکر کردم گفتم خداوند استاد رو هدایت کرد تووی خود امریکا تا تجربه کنه،و اطلاعاتی رو بهش میده که خیلی از امریکایی ها نمیدونند اینم چون استاد اون کنجکاویی مقدسی که انیشتین گفته رو تووی زندگیش عملی کرده،اما ما نیومده به امریکا داریم اطلاعات بدست میاریم،واقعا این خودش حکمتی داره،درسته ما بعد از شما بیدار شدیم و داریم آگاه میشیم،اما قدم به قدم که شما دارید پیش میرید راه رو دارید برای ما هموارتر و هموارتر میکنید و به اندازه ایی که باور داشته باشیم،خداوند هدایتمون میکنه.

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    637MB
    55 دقیقه
  • فایل صوتی داستانی درباره هدایت الهی | قسمت 2
    22MB
    55 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

702 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «الهه استادی» در این صفحه: 1
  1. -
    الهه استادی گفته:
    مدت عضویت: 2542 روز

    استادجونم سلام، خانم شایسته ی نازنینم سلام

    سلام به همه ی عزیزانم در خانواده ی صمیمی استاد عباس منش

    با نام و یاد الله یکتا سفرنامه ی خودم رو با عشق آغاز میکنم

    نتایج من وقتی عوض میشه که باورهای بنیادین من عوض شه!

    استاد جونم برامون از تکرار و تکرار و تکرار گفتین، من بارها و بارها فایل های محصولات رو گوش کردم، دقیقا تجربه کردم؛ همینه که میگین ذهن اولش خیلی خیلی مقاومت داره! اما کم کم شروع میکنه به رام شدن، من یه لیست ترس داشتم که مداوم توی صف انتظار بودن برای تبدیل شدن به یه توهم و بعد هم به یه تبسم؛ انتظار برای رسیدن به این جمله که؛ همین بود!!!! این همون ترمزیه که اینهمه وقت من رو متوقف کرده بود و من در جا میزدم…

    و تازه وقتی به این نقطه میرسی، اونوقته که فرصت تجربه ی دو نوع احساس رو داری، یک) خاک بر سر بی عُرضت کنن که اینهمه سال عقب افتادی، دو) یافتم یااااافتم پس میشه اینجوری هم میشه زندگی کرد، میشه اینجوری هم به ترس ها نگاه کرد، میشه به ترس ها حمله کرد، میشه به خودم اجازه بدم بترسم اما یواش یواش هی بهش نشون بدم الهه توهمه، و اجازه بدم الهه به نقطه ای برسه که تبسم کنه..

    از اونجایی که یاد گرفتم، ایمانی که عمل نیاره حرف مفته میخوام بنویسم از تکراره که با آدم چه کارا که نمیکنه! استاد جونم من و همسر جان عزیزم سال 1400 تصمیم گرفتیم بزنیم به دل جاده و اولین سفر مشترکمون رو تجربه کنیم، استااااد نگم براتون از اینکه چقد لذت بردیم و بهترین سفر عمرمون تا به امروز بود..

    استااااد باورتون میشه ما هیچ هتلی رزرو نکردیم، و زدیم به دل جاده، مبدأ مشهد، مقصد ما نمیدونیم خدا باس هدایتمون کنه فقط میدونستیم که دوس داریم بریم سمت جنوب، استاد راه افتادیم با چه جمله ای؟!

    با نام و یاد الله یکتا سفرمون رو آغاز میکنیم، خدایا درخواست میکنیم که ما رو در زمان مناسب در مکان و موقعیت مناسب قرار بده، خدایا ما به هر خیری که ازسمت تو به ما برسه محتاجیم، خدایا تو به ما بگو از کدوم مسیر بریم، کجا بمونیم، کجاها بریم و…

    سفر ما آغاز شد، اولین موسیقی که پلی شد چی بوووود؟؟؟!!!! سفر یه شعره سفر یه قصه است سفر رهایی از فصل غصه است … استاد وقتی داشت این موسیقی پخش میشد این ذهن من مدام تصویر شما رو در حین رانندگی با اتوبوس لوکس RV میدید، عاشق اون لحظه هایی بودم که با دست راستتون ملودی مینواختین و کنار همنوایی با موسیقی به مریم جون میگفتین عاااااشقتم من..

    و قشنگی این داستانه برام کجاست؟! که من خلقش کردم توی رابطم، عشق منم داشت با موسیقی میخوند، با دست راست ملودی میزد و میگفت عاااااشقتم من، استادتوی مسیر چقدر لذت بردیم، از پسته ی فیض آباد گرفته، تا انار بجستان، رفتیم و رفتیم و لذت بردیم از جاده و زیباییهاش، از وسعتی که توی لحظه هامون ایجاد شده بود.. استاد جونم غروب جاده رو نگم براتون، منی که عاشق طلوع و غروب زندگی در بهشت بودم، انگاری خدا اومده بود تا برای من تابلوی غروب رو در نهایت جذابیت به نمایش بزاره! خدای من عاشقتم

    استاد جونم رسیدیم طبس، هیچ ایده ای نداشتیم کجا بریم، استاد ما هدایت شدیم به بهترین هتل شهر، با یه قیمت مناسب، و خدا میدونه که چقدر لذت بردیم و چقدر با همسرم از قانون گفتیم و لذت بردیم، استاد چقد من عاشق صحبتای خودم و همسرمم، بررسی بارها و بارهای قانون از زوایای مختلف باعشق، اصلاً نمیفهمیم چطور زمان میگذره!!! استاد جونم یه هدایتی به ما گفت برین باغ گلشن، مام گفتیم چشم، خدای من چقدر زیبا بود دیزاین و تلفیق درختها اونم از گونه های مختلف، من بار اولی بود که میرفتم باغ گلشن، داشتیم قدم میزدیم و صحبت میکردیم، یهویی سوپرااااایز، یه حوض جذاب با کلی غااااز و مرغابی، خدای من دیوانه شده بودم از دیدن این تصویر، استاد منی که خیلی وقتها نگران قضاوت دیگران بودم، فارغ از نگاه دیگران با این موجودات دوس داشتنی حرف میزدم، میخندیدم، با وجود اینکه میترسیدم از غاز اما رفتم نزدیک توی فاصله ای کمتر از چند سانتی متر، استاد جونم یه غازی لبه ی جوی آب وایساده بود و باصدای بلند انگاری کمک میخواست، دوستاش از توی آب بیرون اومده بودن، و از روی جوی پریده بودن و داشتن چمن های خوشمزه و خوش رنگ و لعاب رو دسته دسته میزدن بر بدن، استاد، غازه فقط وایساده بود و انگاری با حسرت فریاد میزد، همسرم در حال فیلم گرفتن بود، رفت پشت سرش، باورتون میشه پرید!!! آره پرید!!!! همون غاز درمونده و ناتوان پرید!!! استاد ناخودآگاهم گفت زییییینگ، الهه اهرم اینه این! با چه ذوقی منم پریدم تو سبزه ها، مثل ارشمیدس و داستان یافتم یافتم!! استاد به همسرم گفتم همینه! همینه! اهرم رنج و لذت همینه! میتونست غاز جان بایسته و فریاد بزنه و با یه ترس باز بزرگتر از قبلی مواجه بشه اما پرید و حالشو برد، دسته دسته اونم سبزه زد بر بدن…

    استاد جونم ما شنیده بودیم طبس خرماهای خیلی خوبی داره، از یکی دو نفر پرسیدیم و قدم قدم هدایت شدیم به مرکز شهر، استاد جونم قرار من و همسرم این بود که اصل سفر رو بزاریم روی هدایت، اینجوری هر روز که میگذشت ما مصادیق بیشتری داشتیم برای ذهن منطقیمون که خدا هر لحظه داره ما رو هدایت میکنه! استاد ماشین رو گذاشتیم توی میدون اصلی شهر، و گفتیم خدایا هدایتمون کن! کمی رفتیم جلوتر یه احساسی به من گفت از این فروشگاه سوال کنین، منم همسری رو صدا زدم و گفتم عشقم از اینجا یه سوال بپرسیم، خلاصه یه فرکانس عجیبی داشت اون فروشگاه، همسرم رفت بپرسه، از فروشگاه اومد بیرون، گفت الا جان عجب انسان شریفی بود این آقا، چقدر متواضع، چقدر دوس داشتنی،…خلاصه اون دست پرمهر خدا گفته بودن همین مسیری که اومدین رو برگردید عقب و دو تا چهارراه برید بالاتر، ما هم گفتیم خدا گفته از اینور بریم، به روی چشم، بریم ببینیم چه خبره، مسیر رفته رو برگشتیم و پیاده عازم شدیم به سمت فروشگاه مورد نظر، استاااااد باورکردنی نبود شاید، اما برای ما به شدت باور پذیر بود، استاد ما از خداوند هدایت خواسته بودیم، و خداوند ما رو هدایت کرده بود به فروشگاهی تحت عنوان شهر خرما، بیش از 70 مدل خرما، حلوای خرما، اب نارنج اونم اب نارنجی که قبل از آبگیری هسته هاش گرفته شده بود و این آب نارنج ذره ای تلخی نداشت! خداای من آخه ما با کدوم اپلیکیشن و راهنمایی میتونستیم اون مغازه رو پیدا کنیم، مغازه ای که یه فروشنده ی متخصص داشت، اونم با یه روی گشاده، کسی که عاشق کارش بود، تازه میگفت هرچی با هر میزانی خواستین براتون میفرستم، خدای من، چقدر ما لذت بردیم از خرید کردن از شهر خرما، اون آقا توی شهرشون یه انسان ثروتمند خودساخته بود، و من ناتوانم از اینکه بتونم نامی جز هدایت برای این پروسه بزارم..

    خدای من، استاد ما برگشتیم سمت ماشین، و استاااااد شیشه ی سمت من بااااااز بود، و گوشی هامون، چمدون هامون و کلی وسیله همه و همه در دسترس کامل، ما حداقل چهل پنجاه دیقه بود که رفته بودیم، بعد این تایم برگشتیم، شیشه کاملا باز، اما هیچ اتفاقی برای ماشین و تک تک وسایل گرانبهای توی ماشین نیفتاده بود!!!! خدای من اگه این خدا بهترین حامی و حافظ مانیست، پس من چی بزارم اسم این اتفاق رو، آیا چیزی جز اینه که ما در مداری بودیم که بایستی هرچه که داریم در امنیت کامل باشه! و آیا این چیزی جز رویاهایی که رویا نیستند بود!!!!

    استادم جونم براتون بگه، دوباره زدیم به جاده، به ما گفته شد بریم شهر یزد، رسیدیم یزد، از کنار هتل الزهرا رد شدیم، همسرم با یه لبخند معناداری گفت الا جان بریم الزهرا، اما من از نشونه ها غافل شده بودم، محکم گفتم نه! رفتیم بافت قدیمی شهر یزد، دو ساعت تمام گشتیم و گشتیم، جایی که ما پسند میکردیم اتاق خالی نداشت و جایی هم که خالی داشت مورد پسند ما نبود، برگشتیم تو ماشین، گفتم خدایا من تسلیمم، همسرم گفت الهه جانم میخوای بریم الزهرا رو از نزدیک ببینیم، با یه درماندگی گفتم آره، خسته شده بودم اما یادم رفته بود که رها باشم، چون تو مشهد یه رستوران الزهرا بود که بی کیفیت و افتضاح بود، ذهن من به این هتل هم برچسب ناخوب زده بود، استااااد رفتیم داخل هتل، همون اول یه خانومی با روی گشاده خوشامدگویی کرد، و جالبه که اون هتل همه ی اتاقاش رزرو بود، و فقط یه اتاق دو تخته داشت که کنسل شده بود!!! خدای من! من رفتم، مقاومت کردم، گشتم و گشتم وبعد برگشتم سر نقطه ی اول، خدایا من به هر خیری که تو به من برسونی فقیرم!!! و ما مستقر شدیم، اینقدر این هتل تمیز و خوب بود و به ما احساس خوبی میدادکه تصمیم گرفتیم دو شب بمونیم، صبح که اعلام کردیم گفتن اتاق شما برای امشب رزرو شده، استاد ما تمام وسایلمون رو جمع کردیم و گذاشتیم تو یه اتاق مخصوص، تا وقتی برگشتیم به راحتی توی اتاق جدید مستقر بشیم، استاد باورتون میشه وقتی شب برگشتیم و کلید اتاق جدید رو گرفتیم، وَوو، یه اتاق نورگیرِ بزرگِ فوق العاده با چهارتا پنجره، رو به درختای زیبایی که هر برگش یه رنگ بود، خدای من، صحنه ای که میدیدم دیوانه کننده بود، من به شدت مشتاق دیدن این صحنه توی مهرماه بودم، اونم توی مناطقی مثل طرقبه شاندیز مشهد، مهرماه بنا به دلایلی نشد بریم، و وقتی رفتیم برگی به درختها نبود، و من توی آخرین روزهای پاییز، داشتم این صحنه رو توی شهر یزد درک میکردم!!! خدای من!!! من خلقش کردم!!! من دیوانه وار درختهای رنگ و وارنگ سریال سفر به دور آمریکا و زندگی در بهشت رو میدیدم و با اینکه زماانش گذشته بود، جهان منو آورده بود به یزد تا بتونم این طنازی و نقاشی بی نقص خدا رو توی برگها به تماشا بشینم و به وجد بیام!!! استادم از درختای نارنج و قدم قدم هدایت شدنامون به زیباییهای یزد که نگم براتون، از هدایت شدنامون به با کیفیت ترین رستوران های شهر، خدای من چقدر من تو این سفر لذت بردم، استااااد جونم اگه بخوام فقط یه مورد رو بگم آتشکده بود، اصلا یه آرامش عجیبی بود، موسیقی ای که پخش میشد، جملاتی که نوشته شده بود، و مردمانی که خودشون بودن، مهم نبود مذهب اونا چیه من توی این آدما انسانیت رو میدیدم، آرامش موج میزد، برای من تعهد و تمرکزشون روی خاموش نشدن آتیش جالب بود، اگه من برای عمل کردن به آگاهی هایی که دارم، چنین تعهدی داشته باشم، آیا بهشت رو همینجا، توی همین دنیا تجربه نمیکنم؟! خدای من چقدر زیبا، یه تکیه کلامی از یزدی های عزیز یاد گرفتم که خیلی برام جالب بود، چی چیه مگه!!! اونم با یه کشش شیرین صدا!! استاد خواستیم سوغات بخریم به هدایت گوش نکردیم، چون انسان فراموشکاره! دو تا فروشگاه انتخاب کردیم رفتیم اونم با کلی مسافت، اما یکی اونچیزی که ما میخواستیم نبود، اون یکی هم بسته بود!!! وای خدای من دست خالی برگشتیم هتل، روز بعد گفتیم خدایا ما تسلیمیم تو بگو کجا بریم!! هدایت شدیم به حاج خلیفه ی اصلی، چه سوغاتی های با کیفیتی خریدیم، لذت بردیم از خرید کردنمون، از اینکه پولمون رو جایی هزینه کردیم که برای کارشون عجیب ارزش قائل بودن، خدای من عجیب سپاسگزارم، استاد راست میگفتین توی ستاره ی قطبی، نشونه ی هدایت فرق داره اصلاً، قلبمون انگار فراخوان میزنه! خدای من، استاد جنس هدایت اینجور بود که قلبمون بااااز میشد، یه آرامش شیرین و دلنشین…

    خدای من، چقدر من داشتم بزرگ و بزرگتر میشدم، استااااد من آگاهانه داشتم یکی یکی میرفتم توی ترس های ریز و درشتم، داشتم قدم به قدم اجازه میدادم تا هدایت بشم تا نخوام دست و پای بیخود بزنم، تا اعتماد کنم، به قول رُزای عزیزم توی گفتگو با دوستان

    Just trust in God, Just trust in God

    استاد جونم منی که محو زیبایی های باغ گلشن طبس بودم، باز هدایت شدم به یه جای زیباتر، باغ دولت آباد یزد، چقدر درختای نارنج رو دوس داشتم. اصلا انگاری ما زمانی سفر کرده بودیم که رستاخیز رنگ برگها بود، اما درختای نارنج همچنان سرسبز و راست قامت توی ردیف های منظمی، دلبری میکردن. استاد جونم داشتیم میرفتیم سمت مدرسه ضیائیه که سه تا دختر بچه ی ناز دبستانی نشسته بودن کنار هم، یهویی یکیشون رو کرد به من و گفت، چقده شما خوشگلیییین، اصلا من انتظارشو نداشتم، حالا خود اون دختر، نهایت موزونی و زیبایی، منم تو دوره عزت نفس یاد گرفته بودم نگم اصلنم اینطور نیست منم سپاسگزاری کردم و گفتم شمام خییییلی زیبا و جذابی عزیزم، چه احساس زلال و فوق العاده ای داشت مکالمه ی من و دختر کوچولو ، از زیباییهای بافت قدیمی و میدون امیر چخماق و خانه ی لاری ها و میدون ساعت و .. که بگذریم، دوس دارم یه جریان هدایت دیگه رو بگم براتون، استاد جونم یه مغازه ی سنتی بود که یه احساسی به من گفت برو داخل فروشگاه، اینقدر این مغازه عالی و سنتی و جذاب دیزاین شده بود که آدم دلش سیر نمیشد از نگاه کردن، یه خانوم جوان نازنینی هم داشت فیلم میگرفت از داخل فروشگاه، یهو وسط حرفاش به فروشنده گفت من نویسندم و کلی فالور دارم، شما رو حتما تگ میکنم، زیییییینگ، گفت نویسنده! من یکی از آرزوهام نویسندگیه استاد و قلم خوبی هم دارم، سریع گفتم ببین الهه جان، این خانوم نه شاخ داره نه دُم، فقط یه سری باورهای متفاوت داشته، اگه اون تونسته پس تو هم میتونی! به دو شرط ….

    خلاصه استاد جونم اون خانوم زودتر از ما از فروشگاه خارج شد، ما همینجور آهسته آهسته داشتیم توی بافت قدیمی قدم میزدیم، نمیدونم چی شد که یهو مجدد رسیدیم به اون خانوم نازنین، بی مقدمه به ما گفتن شما رفتین نمایشگاه سوسمارا، مام گفتیم نه! گفت حتما برین فوق العادست. و با آرزوی نیک از ما فاصله گرفتن، استاااااد اون خانوم دست خدا شده بود تا قدم بعدی رو بگه به ما، وای استاد دقیقا شمام رفته بودین پیش الیگیتورها ، حالا فاصله ی زمانی با نمایشگاه چقده، پنج دیقه، همه نشونه ها میگفت بچه ها برین! مام رفتیم استاد جونم! آخ که استاد جونم در بدو ورود باس به ترسام غلبه میکردم! سگ ها و گربه های مجموعه که حول و حوش هشت تایی بودن همه آزاد بودنمن که قالب تهی کرده بودم از ترس، گفتم خدا گفته بریم، میریم، آب دهنمو قورت دادم و زدم به دل ترسام، رفتیم داخل، اونجا در اصل یه نمایشگاهی بود از خزندگان، از ایگوانا گرفته تا مار و رتیل، تا گونه های مختلف ماهی های عجیب، یه راهنما قدم به قدم برامون بیوگرافی تک تک اون خزنده ها رو گفت، اونجا بود که من برای اولین بار مار کبری دیدم، واکنشش، و بهتر بگم همه جور مار دیدم، منی که تا چند دیقه قبل چندشم میشد نگاه کنم حالا مشتاقانه سوال هم میپرسیدم ، راستی استاد جونم شاهین و جغدم دیدم اونجا، جغده یه جوری متعجب نگاه میکرد که انگاری اونم باورش نمیشد که الهه ی اونجا همون الهه ی یه ساعت پیشه، احساس میکردم داره برام شعر میخونه، حالا چی میخونه؟ تو پای در راه بنه و هیچ مپرس، خود راه بگویدت که چون باید کرد

    استاد اونجا با یه ماهی آشنا شدیم که به نام اکسولوتل، استااااد این ماهی دو زیست بود، دست و پا داشت، و نکته ی مهم این بود که میتونست قسمت های آسیب دیده یا قطع شده ی بدن خودش رو( دم، پوست، قلب، جگر و کلیه) ترمیم کنه، و من اون لحظه یاد فایل اول دوره صلح با خود و فایل های سلامتی مربوط به آرامش در پرتوی آگاهی افتادم که بدن ما عجیب قدرت بازسازی خودش رو داره، و اولین نشونه های خارج شدنمون از مسیر با نشونه هایی از عدم سلامتی، خودشو نشون میده! خدایا شکرررت برای داشتن این آگاهی های ارزشمند، استاد جونم موقع خروج از نمایشگاه یه عکسی توجه من رو جلب کرد، آقایی که یه مار بزرگ قهوه ای با لکه های زرد، رو دوشش گذاشته بود، درست مثل یه شالگردن!! وَووو، همه چیز در تسخیره انسانه!!!

    استاد جونم قدم بعدی که به ما گفته شده بود، این بود که عازم بشیم سمت شیراز، و ما حرکت کردیم به سمت شیراز، اونجام هدایت شدیم به یه هتل خوب، با این تفاوت که این هتل پارکینگ اختصاصی داشت، هتل های قبلی ما عالی بودن، ولی اینجا ما یه آپشن جدیدم داشتیم، پارکینگ! و ما این فرصت رو داشتیم که به راحتی مجدد همه چی رو با نگاه جدیدتر، بهینه تر از قبل بچینیم، خدای من، هیچ کدوم از این شهرها رو من تجربه نکرده بودم.روز آخر آذرماه بود، در آستانه ی شب یلدا، استااااد من عاشق دو نفره های خودمو عشقمم، عاشق حرفهامون، عاشق پیدا کردن ترمزامون، عاشق مراقبت از ورودی هامون، اگر من مشهد بودم کیفیت شب یلدام افول میکرد چون من هنوز به عزت نفسی نرسیده بودم که بتونم به یه سری دورهمی ها بگم نه، و چون ما رو خودمون کار کرده بودیم جهان ما رو آورده بود به یکی از زیباترین شهرهای کشورمون!!! شیراااااز !!! خدای من چقدر فرکانس دقیق کار میکنه، رویای من این بود که جایی باشم که خیلی بهم خوش بگذره و حالا من هدایت شده بودم به شیراز، استااااااد جونم ما مشهد زندگی میکنیم، اون حالتایی که من اونجا دیده بودم چقد متفاوت بود، من هیچ وقت تو مشهد ندیده بودم قدم قدم گل نرگس بفروشن و مردم هم با عشق گل نرگس بخرن، و حالا من متوسط هر بیست نفر، میدیدم یه نفر دسته گل نرگس به دست داره حرکت میکنه، یکی پیاده میشه میپره نرگس میخره، یکی راه میره نرگس بو میکنه، یکی با نگاه کردن به نرگس داره عشق بازی میکنه!! خدای من!! چقدر فرهنگ این شهر متفاوته! من این رقابت رو توی مشهد فقط توی یه چیز دیدم! توی خرید شمع! اونم شب شام غریبان! ملت همه سیاه پوش، گِل میمالن به سر و روشون، با اشک و آه و ناله، سرازیر میشن سمت حرم! اونم با یه لیست آرزو که امام رضا باس شفاعت کنه و واسطه ای بشه برای این دریافت ها!!! استاد من از شدت شاد بودن این مردم گاهی متعجب بودم!!! استاد خود من کسی هستم که سالها مثل همه ی اون آدمای شمع به دست عمل میکردم، خداااای من، من چقدر تغییر کردم!!! نفهمیدم کی من اینقدر تغییر کردم!! من هدایت خواسته بودم و با تمام وجودم بهاش رو هم پرداخته بودم و حالا میدیدم که چقدر جهان من عوض شده!!! منی که فکر میکردم گریستن و روضه رفتن و صف اول نماز جماعت بودن و دوره قران رفتنا اصله!!! حالا اصل زندگیم بر لذت بردنه!! چقد کمتر مردم رو قضاوت میکنم! وای من موهام دیده میشه اما نمیترسم برم جهنم!!! اون خدای غریبه برام شده یه رفیق، استاد یادتونه میگفتین ابراهیم بود و ابراهیم!!! من از رفتن آدما دیگه نمیترسم! وقتی هر روز که داره میگذره بیشتر دارم صدای رفیقمو میشنوم، عاشق اون جمله ی شمام که میگین وظیفه ی من بندگی کردنه و وظیفه ی اون خدایی کردنه!!! استادجونم من عاشق اون خدایی هستم که قانون رو با این دقت در اختیارم گذاشته، عاشق خدایی هستم که از رگ گردن به من نزدیک تره، عاشق اون خدایی هستم که همسری از جنس عشق کنارم قرار داد چرا که فرکانس من عشقه، استاااد نمیدونین من چقدر سپاسگزار خداوندم که چنین همسر ارزشمند و همسویی در کنار من قرار داد، استاااد جونم ما کنار هم، هر روز که میگذره بیشتر و بیشتر به خودمون عشق میورزیم و بیشتر و بیشتر داریم خودمون رو تجربه میکنیم!!! ما کنار هم نیومدیم تا دلخواسته هامونو برا هم دیکته کنیم، کنار همیم تا لذت مضاعف تری رو تجربه کنیم، هیچ کدوم از ما نیومده تا اون یکی رو خوشبخت کنه، هر کدوم از ما مسیر خودشو میره اما عجیب این مسیره آسفالته و همواره، دستامون گره خورده به هم سوت میزنیم و لذت میبریم، فانوس و ستاره قطبی از اون وجه مشترکای بین ماست که هربار شگفت زده ترمون میکنه!!!

    استاد جوووونم یلدای 1400 من و عشقم دو تایی رفته بودیم حافظیه، آره استاد، حااااافظیه!!! آخ که چقدر مردم شاد بودن، همه از هم پیشی میگرفتن که برن حافظیه، استاد جونم چقدر من سپاسگزار شما هستم، همه چیز عالی بود، ولی من بیشتر از هر زمان دیگه ای سپاسگزار حضور شما و خانم شایسته ی نازنین و جسورم توی زندگیمون بودم، خدای من وقتی میدیدم که مردم با چشمان اشکبار فال میگرفتن، فقط یه چیز داشتم بگم خدایااااااا شکرررررررت، شکررررررت که قدرت خلق زندگی خودمو بهم دادی و من چقدر رها شدم از استخاره، فال، یا هرچیزی که بخواد آینده من رو پیش بینی کنه یا مسیر من رو تعیین کنه!!! استاد جووونم از وقتی با شما آشنا شدم خدایی رو دارم که باهام حرف میزنه، منو میشنوه، منو میبینه، قضاوتم نمیکنه و من رو همینجوری که هستم دیوانه وار دوس داره…

    کافیه من ورودی هام رو کنترل کنم تا زندگی جذاب تری رو تجربه کنم. استاااااد دیگه من گدایی محبت نمیکنم، من درس ها آموختم از برکت دوره ی عزت نفس اثرگذار شما، دارم می آموزم که هر روز بیشتر و بهتر روی عزت نفسم کار کنم، استاد جونم کنار شما یاد گرفتم قوی باشم تا اینکه بخوام احساس گناه یا قربانی بودن رو تجربه کنم!! یاد گرفتم برای خودم ارزش قائل باشم، استاد جونم چقدر خوشحالم که در فرکانسی قرار گرفتم که با شما آشنا شدم و با سلول سلول وجودم ازتون سپاسگزارم…

    استاد جونم حالا ما شیراز کجا رفتیم، باغ ارم، نگم براتون از انسانها موقر و دوس داشتنی توی پارک، داشتم عکس میگرفتم یه آقای فوق العاده اتوکشیده، مرتب و شیک پووش دیدم ایستاده، تا من عکسمو به راحتی بگیرم، استااااد یاد اون فایلی افتادم که خانم شایسته داشتن عکس و فیلم میگرفتن و مردم منتظر میشدن تا کارشون تموم شه! یعنی همینجا با همین شرایط فعلی من داشتم تجربش میکردم!!! خدای من این یعنی ما تغییر کرده بودیم چرا که انسانهای دوس داشتنی تر و متفاوت تری رو هر بار میدیدیم! استااااد زیبایی انتهایی نداره، منی که تا روز قبلش دیوانه ی باغ گلشن طبس و باغ دولت آباد یزد شده بودم، دیگه نمیتونستم از سروهای باغ ارم و زیباییهای خیره کننده ی عفیف آباد بگذرم، خدایا شکرت برای این همه زیبایی و فراوانی، استاد جونم از شیراز هدایت شدیم به بندر چارک، اختلاف ارتفاع از سطح دریا رو تازه داشتم تجربه میکردم، دیوانه ی گردنه ها و عظمت تجلی یافته توی طبیعت بودم، استااااد فراوانی مووووج میزد، گردنه ها رو طی میکردیم اونم با چی، با صدای شیرین ودلنشین شما (گفتگو با دوستان قسمت 37) ، وای خدای من، من عاااااشق اون بغضی بودم که از شدت شوق احساسش میکردم، همزمانی دیدن طبیعتی فوق العاده جذاب، با شنیدن صدای دلنشین استادجونم و همسفری با همسفری بینظیر، همسفری که نه تنها عاشق خودشه که عاشقانه به من هم عشق میورزه!!! استااااد هرچقدر ما میومدیم توی مسیر این سفر، مداوم خداوند با غروبای فوق العاده ما رو شگفت زده میکرد، اما استاد بگم براتون از بندر چارک، ساعات اولیه ی شب، ما رسیدیم بندر چارک، خدای من، چنان احساس ناامنی من رو فراگرفت که نگو و نپرس، ما تصمیم گرفته بودیم شب چارک بمونیم و صبح ماشین رو بزاریم چارک و بریم کیش، اما این احساس ناامنی داشت منو عجیب اذیت میکرد، تنها مکانی که برا موندن بود رو رفتیم دیدیم، افتضاح بود، و هی این احساس ناامنیِ داشت فشار بیشتری میاورد، اینقدر زیاد شد که از همسرم درخواست کردم شبانه بریم کیش، حالا ما هیچ فرش قرمزی برامون پهن نشده بود، خدای من یه احساسی میگفت الهه امشب برین! و من احساسمو به همسرم گفتم و عشقمم با سعه ی صدر پذیرفت، تمام این مسیر برای ما ناشناخته بود، و ما توی تک تک این لحظه ها توی دل ناشناخته هامون حرکت کرده بودیم، و الان وقت این بود که ایمانمون رو دوباره اثبات کنیم، استاد من نمیتونستم خودم رو آروم کنم، همسرم رفت و پیگیر لندی گراف شد، ما نه تنها تصمیم گرفتیم که شب نمونیم که ماشین رو هم ببریم، خدای من ما اونشب مدارک رو دادیم و قرار شد تا سی دیقه دیگه کارامون انجام شه، خدای من، توی این تایم هدایت شدیم به یه مغازه که یه سری نون های سنتی محلی پخته میشد، یه مادربزرگی که نشسته بود و داشت نون محلی میپخت و هنرنمایی میکرد، و ما هم شام نخورده بودیم، استااد من اینقدر ناآروم بودم که نمیتونستم هیچی بخورم و کلا به هم ریخته بودم، خدای من، استااااااد من عاشق بچه هام و عجیب کودک درونم فعال میشه، و اون مادر بزرگ یه نوه ی شیرین به اسم فاطمه داشت، یه دختر حدودا پنج ساله با یه لباس محلی قرمز با یه لبخند شیرین، و خداوند از طریق این دختر چقدر من رو آروم کرد، جهان به کمکم اومد تا فرکانسم رو مدیریت کنم، اینقدر این دختر قربون صدقه ی من شد، دستای من رو میگرفت میبوسید برام شیرین زبونی میکرد، این دختر دست خدا شد تا من به آرامش بیشتری برسم، خدای من چطور من میتونم سپاسگزار تو باشم، سپاسگزار تغییر حالم از جهنمی که خودم داشتم میساختمش به بهشتی که تو با منی و اعتماد بی قید و شرط بهت …

    استاد جونم ما رفتیم مدارک رو گرفتیم و به لطف الله یکتا رفتیم که سوار لندی گراف بشیم، باورتون نمیشه استاد، وقتی سوار شدیم، دقیقا ماشین ما گوشه ی سمت راست لندی گراف قرار گرفت، و من به راحتی پیاده شدم و به راحتی کنار ماشین ایستادم و به دریا نگاه میکردم، و این درحالی بود که تقریبا هشتاد درصد ماشین هایی که توی لندی گراف بودن، امکان پیاده شدن نداشتن و اگرم پیاده میشدن به سختی باید خودشون رو میرسوندن به کناره ها!!! استاد جونم من از جاده ی دو طرفه میترسیدم، از مسیرهایی که نود وپنج درصد ماشین هایی که توش عبور میکردن کامیون بودن میترسیدم، از تردد توی جاده اونم شب اونم بیابون وحشت داشتم و از شب دریا هم به شدت میترسیدم و توی این سفر همه رو تجربه کردم، استاااااد باورتون میشه من از همه ی این ترس ها گذر کردم و هیچ اتفاقی هم نیفتاد، ترمزی که دو سال و نیم تمام باعث شده بود، سفرمون رو به تعویق بندازه!!! خدای من شکرررررت، استاد جونم مرررسی برای دوره ی ارزشمند کشف قوانین..

    استاد جونم من پیاده شدم از ماشین و داشتم تلاش میکردم تا به صلح برسم با ترسم، یه جورایی داشتم ورودی های قشنگ تری به ذهنم میدادم تا به ترسم غلبه کنم، در همین حین ملوان لندی گراف اومد تا طناب رو جمع کنه، و من پام رو طناب بود، پاهام از ترس منقبض شده بود، همسرمم کنارم بود، گفت میترسی، منم گفتم آره، خلاصه یه فتح بابی شد برای صحبت ملوان و همسرم، استااااااد جونم این ملوان اسمش محمد علی بود، دستی شد از دستان پر مهر خدا، کلی با همسرم صحبت کردن، استااااد میدونین محمد علی به همسرم چی گفته بود؟! این آخرین لندی گرافه که داره میره سمت کیش، و تا سه روز آینده دریا طوفانیه، و لندی گرافی از چارک نمیره کیش، خدای من سپاسگزارم برای قطب نمای درونم، ( یعنی اگر ما اونشب میموندیم، نمیتونستیم لذت سفر به کیش رو تجربه کنیم و ما خیلی دوس داشتیم که حتما کیش رو تجربه کنیم) استاد جونم لابه لای دیالوگ ها به مکان استقرار هم اشاره شده بود که آقا محمد علی گفته بود یکی از اقوام ما کیشه، اینم شمارش، دوس داشتی باهاش تماس بگیر، ما هیچ پلنی نداشتیم برای کیش، وقتی ما سوار لندی گراف شدیم، دوست صمیمی همسرم تماس گرفته بود و اشاره کرده بود که منطقه ی میرمهنا بافت بسیار خوبیه برای اسکان، و استااااااد میدونین چی جالبه، فامیل آقا محمدعلی هم سوئیتش کجاست؟! میرمهنا، خدای من، من چی میتونم بگم برای این نشانه ها، استاد جونم انسانها به طرز عجیبی در طی این سفر میخواستن به ما کمک کنن، عشق بورزن و صادقانه هر کاری که از دستشون برمیومد برای ما انجام بدن، استاد من بارها و بارها این جمله ی تاکیدی رو نوشته بودم که؛ جهان سرشار از مردمان بینظیر، فوق العاده، دوس داشتنی، مهربان، صادق و نازنینی است که از هر جهت به من کمک میکنند… و حالا توی این سفر داشتم نتیجه ی تکرار و تکرار رو میدیدم، میدیدم که این باور به طرز معجزه آسایی انسانهای فوق العاده ای در مسیر حرکت ما، کنارمون با عشق میچید!! خدایااااا شکررررت…

    استاااااد، عشقم با (فامیل آقامحمدعلی) آقای صادق پور تماس گرفتن و هماهنگی های لازم رو انجام دادن، خدای من ما ساعت یک شب رسیدیم کیش، استاد باورتون میشه آقای صادق پور در کمتر از پنج دیقه خودشو رسوند، کلید سوئیت رو با کلی خوشامدگویی و حس خوب به ما داد، بدون دریافت هیچ مدرک و سندی، بدون دریافت حتی یه دونه یه ریالی از ما، خدای من شکرت، چقدر انسانهای خوب زیادن، بماند که آقای محمد علی مجدد با همسرم تماس گرفتن و پیگیر بودن که مستقر شدیم یا نه و خلاصه ما به راحت ترین شکل ممکن مستقر شدیم، با کلی حس خوب، با تمامی امکانات، توی یه محله ی فوق العاده زیبا، که هر چقدر بگم از زیبایی و تمیزیش کم گفتم، خدای من در رو باز میکردی بیای بیرون یه درخت با کلی گل های کاغذی صورتی بهت سلام عاشقانه میداد، خدای من آخه دیگه چجور میخوای ما رو سوپرایز کنی..

    استادجونم ما که توی فایل های شما با طلوع آشنا شده بودیم، ساعت 6 صبح زدیم بیرون، حالا کجا؟!!! ساااااحل، طلوع، مرغای دریایی، سکوت، زلالی آب، خدای من شکرررررت، چقدر طلوع زیباست …

    استاد جونم چقدر ما به ساحل شرقی که اتفاقأ جون میداد برای دیدن طلوع نزدیک بودیم، و استاد جان از شما یادگرفتم که هیچ چیزی در این جهان اتفاقی نیست !!!! خلاصه استاد جونم ما دنبال یه ادکلن برند برای خواهرم بودیم، اتفاقا آقای صادق پورهم صبح روز اول تماس گرفتن که اگر دوس داشتین بیاین بازار، ما اینجا یه سری فروشگاه هم داریم، خدای من دقیقا تخصص عطر و ادکلن، خلاصه رفتیم و با عشق ازشون با یه تخفیف خوب خرید کردیمالبته نه یکی که سه تا ادکلن مارک ، دوباره همین آقای صادق پور ما رو با یه دوست دیگه ای آشنا کرد، برای تجربه ی بهتر تفریحات کیش، دوستان به ما گفته بودن رفتین کیش حتما کلبه ی وحشت و سافاری رو تجربه کنین، حالا پیشنهاد اون دوست عزیز چی بود، پارک دلفین، جُنگ، پاراسل و غواصی، استااااد توی دوره ی کشف قوانین شما غواصی میکردین و این خواسته برای ما هم شکل گرفته بود، ولی استاااااد من به شدت از آب میترسیدم، من کسی بودم که شنا هم بلد نبودم، وحالا باید انتخاب میکردم، گفتم باشه میریم تجربش میکنیم، خدای من از شدت ترس دستاام داشت میلرزید، بلیط ها رو خریدیم و حالا نجواها من رو رها نمی کرد، ترس همه وجودم رو گرفته بود ولی گفتم حالا بزار وقتش بشه بعد بررسیش میکنیم آقاجان تهش نمیری دیگه و….

    استاد جونم برنامه ی اول پارک دلفین بود، وارد پارک دلفین شدیم، و اصلا من بغض کرده بودم، هرچه این سفر جلوتر میرفت من باید بیشتر به ترس هام غلبه میکردم، باید به ذهنم نشون میدادم که ترس ها، توهمی بیش نیستن، استاااااد من قبلنم اومده بودم پارک دلفین اما داستانی مبنی بر غلبه بر ترس نداشت!!! یا خود خدا، اولین آیتم یه ایگوانا که تو چشات نگاه میکرد و تو باید دستتو میزاشتی روی پشتش و منتظر میشدی تا چند تا عکس بگیرن!! و استاااااد من موفق شدم به ترسم غلبه کنم و دستم رو بزارم روی ایگوانا و همسرمم دستشو گذاشت روی دست من و دیگه خووووب به ترسم غلبه کردم، آیتم دوم گذاشتن یه عقاب روی دست، گفتم اشکالی نداره، میرم و تجربش میکنم، استاااااااد من رفتم و روی دستم گذاشتم،( یاد لحظه ای افتادم که خانم شایسته ی جسورم الیگیتور رو اولین نفر دستشون گرفتن، خدای من چه الگویی داشتم من برا ذهنم، که ساکت بشینه و فقط نگاه کنه)، آیتم بعدی گرفتن عکس با اسب مشکی، خدای من برم نرم؟! میییییرم! اگر من تونستم روی دستم عقاب بزارم و ایگوانا رو چند دقیقه لمس کنم پس به ترسم از اسب هم میتونم غلبه کنم. و خلاصه رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به نقطه ای که باید مار میزاشتیم روی دوشمون، خدایا دیگه گونه هام داشت میسوخت، ولی باز برا خودم الگو گذاشتم و انجامش دادم، اگه من همونیم که تونستم به ترس از ایگوانا، عقاب و اسب غلبه کنم پس اینم میتونم، و استااااااد جونم من انجامش دادم، مار ناقلا هم نامردی نکرد، حسابی تکون خورد، غضروفای دمش زیر انگشتام داشت جابه جا میشد و من حسااااابی لمسش کردم و هیچ اتفاقی هم نیفتاد، استاد جونم منی که عقاب رو دستم گذاشته بودم دیگه ماکائو های آبی طلایی ترسی نداشتن، باورم نمیشد من همون الهه ی ترسو هستم!!! نازنازی و ترسووو!!! چقد سفر من رو بزرگتر کرده بود!!! خودمم باورم نمیشد اما واقعا من خودم بودم که داشتم بارها و بارها و بارها غلبه به ترسم و متولد شدن یه الهه ی قوی تر رو تجربه میکردم!!

    و با چه دقت و ظرافتی خداوند این برنامه رو چیده بود، من توی یزد رفتم به اون نمایشگاه، فهمیدم که ایگوانا و یه سری از مارها هیچ خطری نداره، و حتی دیدن تصویر اون آقا، مار به دوش!!! و حالا من خلقش کرده بودم، خدایا شکرت که فرکانس با چنین دقتی عمل میکنه، استاد جونم توی بهترین نقطه ی ممکن مستقر شدیم برای دیدن برنامه ی دلفین ها و من مداام یاد جمله ی شما بودم و با همسرم تکرار میکردیم که آسمانها و زمین مسخر انسانه!!! یاد اون کلیپ نهنگ های قاتل و دوره ی دوازده قدم و طبیعی بودن رفتار سلیمان، و اون وجه دوس داشتنی خانم شایسته ی عزیزم موقع صحبت کردن از سخّر..

    و همه ی این پروسه ی پارک دلفین اومده بود تا من رو قوی تر کنه! و من هم به حق چه جسورانه به ترسام حمله کردم، خدایا شکرت برای تجربه ی این الهه ی قوی تر…

    استاد جونم، جونم براتون بگه که بعد پارک دلفین، رفتیم جُنگ، تا برگشتیم حول و حوش ساعت 3 صبح شده بود، حالا ما فردا باید ساعت 9 صبح می‌رفتیم برا غواصی و پاراسل، خلاصه استاد جونم، جونم براتون بگه، ما صبح خواب افتادیم، ساعت چند بیدار شدیم، ساعت 11، خدای من، گفتیم الخیر فی ما وقع، رفتیم ساحل برا غواصی و پاراسل، یعنی استااااد من عاشق این همزمانی های خداوندم، باورتون میشه استاد، گفتن از صبح دریا ناآروم بوده، کسی رو برا غواصی نبردن!!! ناگفته نماند که منی که شنا هم بلد نبودم، حالا میخواستم برم غواصی، احساس میکردم هر لحظه ممکنه پاهام خالی کنه، ولی به قول میکائیل عزیز تو سفر به دور آمریکا، هر آنچه مرا نکشد، قوی ترم خواهد ساخت، به محض رسیدن ما، اسامی خانوما رو خوندن و گفتن بیان برا غواصی، استاد جونم منم دل رو زدم به دریا و رفتم، سوار قایق شدیم و ناخدا ما رو رسوند به منطقه غواصی، نفر اول و نفر دوم رفتن تو آب، یه جوری نفر دوم ترسیده بود، که من داشتم قالب تهی میکردم، ولی باز گفتم نه، بزار فرصت این تجربه رو از خودم نگیرم، استااااد نگم براتون، برعکس نشستم لب قایق و با تجهیزات سنگین، آقای ناخدا ما رو انداخت تو آب، منی که تپش قلب داشتم، یعنی استاااد حس میکردم ضربانم 200 داره میزنه، خلاصه دستمو از طناب بغل قایق گرفتم و یک دل که نه صد دل، به ناخدا التماس که آقا جان من رو بکش بالا، من اصلا نمیخوام برم، از ما اصرار و از ایشونم انکار، می‌گفت بیای بالا دیگه نمیتونی بری داخل، خلاصه هی گفت نفس گیری رو تمرین کن، سرتو ببر زیر آب، منم چسبیده به قایق، چندباری این کارو انجام دادم، که مربی که نفرات قبلی رو برده بود، اومد، دست منو گرفت و اشاره کرد بریم، منم دل رو سپردم به خدا، رفتم به دنیای زیر آب، اعتراف میکنم که نتونستم اونجوری که باید و شاید توی لحظه باشم، ولی خوب جالب اینجا بود که همون چند دقیقه که پایین بودم، چقدر احساس سبکی کردم، مثل آدمی شده بودم که با خودش زمزمه میکنه، باید پارو نزد وا داد، باید دل رو به دریا داد، خودش میبردت هر جا دلش خواست، به هرجا رفت، بدون ساحل همونجاست، استاد جونم چه عظمتی بود زیرآب، جالب اینجا بود، که همون موقع ها، ما شاهد فایل های آموزشی غواصی شما بودیم و ما باتوجه آگاهانه به فایل ها، هدایت شده بودیم به غواصی، خلاصه استاد جونم مربی بعد حول و حوش ده دقیقه زیر آب بودن، منو آورد کنار قایق و نفرات بعدی رو با خودش برد، جونم براتون بگه، من دیگه ترسم ریخته بود و شیر شده بودم، حاضر نبودم برم داخل قایق، همون بغل قایق هی سرمو می‌بردم زیر آب و لذت میبردم، اینقدر این کارم برا همه عجیب بود، که بقیه ی دوستان تو قایق میخندیدن و میگفتن نه به اون نرفتن و نه به الان که نمیاااای بالا دختر، خلاصه استاد جونم غواصی رو هم تجربه کردم، اومدم بالا، دیدم به به، همسری جان تو قایقی با فاصله ی خیلی کم از ماست، و تازه آقایون رو آوردن برا غواصی، خلاصه با شجاعت تمام، مثل یه پیروز میدان، برای همسری جانم دست تکون دادم، بماند که عزیزدلم بعدا گفت که خیلی دل نگرونت بودم و وقتی دیدم دست تکون دادی، قلبم باز شد…

    استاد جونم گفته بودم دیر رسیدیم ولی الخیر فی ما وقع، در بهترین زمان رسیدیم و بدون پرت زمانی، رفتیم غواصی، از غواصی برگشتیم و بعدم رفتیم پاراسل، و از اونجایی که همه قبل غواصی پاراسل رو رفته بودن، برا ما قایق شده بود vip، ناخدام که دست خدا شده بود، انگار اومده بود، تا به ما نشون بده که جهان به شجاعان پاسخ میده، خدای من، الهه جون نانازی و ترسو، حالا اومده پاراسل، قایق می‌رفت و ما هی بیشتر و بیشتر ارتفاع میگرفتیم، خلاصه منی که تجربه ی غواصی رو پشت سر گذاشته بودم، اینبار بهتر به خودم مسلط شده بودم، استااااد یهو به خودم اومدم میدونین چی دیدم، یه تصویر فوق العاده از جزیره، که میکس شده بود با غروب آفتاب، آره استاد جونم، ما که پیوسته تحسین میکردیم چشم نوازی غروب زیبا رو، اینبار بر فراز دریا، در کنار جزیره ی زیبای کیش میهمان خان رحمت الهی شده بودیم و غروب عجیب توی نگاه ما طنازی می کرد، راستش استاد جونم، ما برناممون این بود که غروب کشتی یونانی رو بریم ولی خدا سوپرایزمون کرد، مگه ما می‌توانستیم با عقل محدود خودمون چنین همزمانی دلنشینی رو رقم بزنیم، یه بغض شیرین توی گلوم نشسته بود، اشک تو چشام حلقه زده بود، و اون بالا احساس میکردم، درست تو بغل خداییم، و این حس بینظیر بوداستاد جانم بینظیر، وقتی اومدیم پایین تو قایق، آقای ناخدا هم حسابی با قایق سرعتی و فوق العاده زیباش، با یه موسیقی فوق العاده زیبا، ما رو توی دریا چرخوند. ( من قایق موتوری دوست نداشتم سوار شم و حالا خداوند با یک قایق بزرگ مهمونمون کرده بود به تجربه ی لذتی بی حساب از دریای زیبا )…

    خدا جونم من به هر خیری که از سمت تو به من برسه محتاجم، خدایا من تسلیمم، من نمیدونم، تو به من بگو، تو مسیرها رو برام باز کن؛ استاد جان جانانم، این هم گوشه ای از جریان هدایت سفرما در سال 1400، و من عاشق این جنس هدایتم..

    الیس الله بکاف عبده..

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای: