داستانی درباره هدایت الهی | قسمت 2

دیدگاه زیبا و تأثیرگزار مرضیه عزیز به عنوان متن انتخابی این فایل:

خدای من عجب بوی عطری این سایت رو گرفته. الله اکبر،همه منتظر برای اومدن فایل جدید‌. همه منتظر جواب سوالشون هستن واقعا چی شد و چطور شد که استاد عباسمنش اینقدر راحت مهاجرت کرد به امریکا

استاد یادتونه اینجا وقتی ماه رمضان یا ماه محرم میشد،خیلی هامون بیشتر حواسمون بود کمتر غیبت کنیم،کمتر دروغ بگیم و…چون این ماه ها رو معنوی میدونستیم،اما استاد از وقتی که قدمی برداشتم برای بودن در این سایت،هر لحظه ی من داره اینجوری پیش میره،درستکار باشم،قضاوت نکنم،شکرگزار باشم،لذت ببرم،شاد باشم و…این سایت برای من هر لحظه ش ماه رمضان،ماه محرمه که دارم سعی میکنم حقیقت ذات درونم رو بیدار کنم تا ضمیرناخودآگاهم پر بشه از عطر خداوند،الله اکبر

الله اکبر استاد دیوانه شدم،من تووی این داستان فقط و فقط خدا رو دیدم،بعد شما میگی،اینارو میگی که ما ایمانمون بیشتر بشه،باورهامون تقویت بشه،بابا استاد تک تک کلماتمون تا مغز استخونم رفت،دیوانه شدم،قدم به قدم معجزه‌،معجزاتی که به قدر تبدیل شدن عصای حضرت موسی به اژدهها شگفت انگیزه،باور نکردنیه،اما من با سلول به سلول بدنم باورش دارم،خدایا شکرت

خدایا شکرت منو به جایی هدایت کردی،که ادمهاش بوی تورو میدن،صحبتهاشون،نگاهشون،ایمانشون فقط و فقط بوی تورو میدن‌،الله اکبر

خدای من بعضی از اطرافیانم نگرانن،من عارف بشم و از عشق خداوند دیوانه بشم،استاد بگو چجور این عشق به خداوند رو کنترل کردی که داری طبیعی زندگی میکنی،هر روز یه کشش عجیبی درونم اتفاق میوفته که بزنم به کوه و بیابون برم،برمو برم و با خدای خودم عاشقی کنم الله اکبر الله اکبر

ادامه ی داستان هدایت الهی به سمت مهاجرت به امریکا

خدای من تو چقدر عظیمی که اینقدر دقیق داری کارها رو انجام میدی،بدون ذره ایی خطا،آخه تو چقدر بزرگی،استاد میره ماشین بگیره کارتی که تا اون روز فعال بود،غیر فعال میشه،نه ماشینی هست،نه پولی،نه سایتی،نه خونه ایی،اما استاد میگه که لین موقع ست که باید ذهنمون رو کنترل کنیم،استاد این اگه ایمان حضرت ابراهیم نیست‌،واقعا پس چیه؟

بخدا دیوانه شدم،اون تصویری خانم مریم شایسته تووی ذهنش میبینه،همه ی پلهای پشت سر رو توو ایران خراب میکنی و با ایمان میوفتی توو جاده و سایت میره توو هوا،میفهمین که دیگه باید مهاجرت کنین‌،بعد اونهمه اتفاق تازه خانم شایسته میگه که خدا داره میگه دارید میرید،ماشین نمیخواید الله اکبر،مگه انسانی میتونه با ذهن منطقیش همچین داستانی رو که مثه افسانه هاست بنویسه،جز اینکه این داستان کارگردانش فقط میتونه خدا باشه.

استاد میدونی توو این سایت دنبال چی هستم،دنبال اینم که ببینم شما داری چجوری فکر خدا رو میخونی،من دنبال اون تفکر قانونمندتم‌،که جهان برات کن فیکون شده،استاد بخدا فهمیدم ماشین بنز و خیلی چیزهای دیگه برای من حاشیه ست،من بنز رو میخوام چون میخوام به خدا برسم،من آبشار نیاگارا رو میخوام،چون میخوام با نیاگارا آزادی و رها بودن ذاتمو درک کنم الله اکبر الله اکبر

خدایا چنان جنبشی درونم راه انداختی که احساس میکنم الان میتونم کوهی رو جابجا کنم،الله اکبر

استاد واقعا هنوز جایگاهمو پیدا نکردم،از بچگی همیشه توو ذهنم خودمو میدیدم که با کوله پشتی دارم شهر به شهر میرم،این مدت همش خودمو دارم بر فراز کوهی میبینم که دارم خدارو فریاد میزنم،شکرش میکنم،همین الان که دارم مینویسم این صحنه تووی ذهنم تداعی شده،من اینجوری حالم بی نهایت خوبه،خدایا شکرت

استاد یادتونه تووی لایو شماره سیزده قبل از این بیماری گفتی که حستون گفته برید واشنگتن سیتی پاسپورتها تمدید کنید‌،بعد این بیماری اومد و همه جا تعطیل شد،بی نهایت مشتاقم هدایت خداوند رو در این مورد هم بشنوم

خدایا دوست دارم هدایت هاتو تووی زندگی خودمم درک کنم،کلامتو بفهممم،نشونه هاتو پیگیری کنم،کمکم کن کمکم کن

دو روز مونده به وقت سفارت،اونهمه اتفاق به ظاهر بد،استاد تازه میگه بریم دیزنی دلند عشق و حال،الان موقعی که باید ذهنمون رو کنترل کنیم،بابا بخدا این خیلی حرفه،خدایا به منم اون ایمانی رو بده که استاد عباسمنش بهت داره،بیشتر از اونم میشه،بیشتر،میخوام با تموم وجودم میخوام

و جمله ایی طلایی از استاد عباسمنش: اونی که پاداش بزرگ میخواد باید بتونه این موقع ها ذهنشو کنترل کنه.

خدای من،این مرد چه کارهای بزرگی کرده،بچه ی دو سالش فوت میشه دو ساعت بعد میخنده میگه مال خوده خدا بوده،بردش،خونه زندگیش رو تووی بندرعباس میبخشه،دست خالی میره تهران،همه ی چیزاشو چه میبخشه،چه میفروشه میوفته توو جاده،پروژه های با درآمد ماهی سی،چهل میلیارد رو کنسل میکنه،سایتش میره توو هوا،اما این مرد با هر اتفاق ایمانش قوی تر و قوی تر میشه،واقعا صادقانه به خودم میگم،آیا من جسارت این کارها رو دارم؟؟واقعا نمیدونم،نمیدونم خدایا شکرت

و روز موعود رسید میرن سفارت،مریم جانم توو قسمت ۲۸ سفر به دور امریکا توو همین سفارت بود گفتی حست بهت گفت یه زمانی انتخاب کردی تووی ایران به دنیا بیای،حالا هم انتخاب میکنی بری امریکا زندگی کنی و شما حرف قلبتون رو پذیرفتی و پای کانتر رفتی،بخدا بخدا اینقدر توو عمق ماجراتون هستم،همش احساس میکنم اون لحظات منم پیشتون بودم،به نوعی تماشاگر بودم که شما میرفتید جلو و من پشت سرتون داشتم تماشا میکردم قدم به قدم ماجرای مهاجرتتون رو،الله اکبر

و اون روز شما با خانمی مصاحبه میکنید که با اینکه ایرانی نیست‌،اما فارسی حرف میزنه و به شما میگه دوست دارم شما برید امریکا‌،استاد بخدا این کلام خدا بودا از زبان اون خانم،گفت دوست دارم شما برید امریکا،الله اکبر

و یکی از کاربران سایت پیگیر میشه،برا شما خونه میگیره،و به شما میگه بیاید میامی فلوریدا،قدم به قدم دستان خدا،کارها رو دارند براحتترین شکل ممکن انجام میدن،و این چیزا برای کسی اتفاق میوفته که به خدا ایمان داره،این ایمان با سلول به سلول بدنش آمیخته شده،خدایا میشه منم به این ایمان برسم؟؟بخدا بخدا حس درونم گفت البته که میشه،الله اکبر،خدایا با تموم وجودم میخوام،میخوام هر آنچه که منو به تو نزدیکتر میکنه،هدایتم کن

و با پروازی با کیفیت،خالی مهاجرت کردید به امریکا

و دستی دیگر از دستان خداوند،آقای افسر که به صورت معجزه،خودش میره میگرده برگه ی انگلیسی پیدا میکنه،خودش پرش میکنه‌،مهره شیش ماهه میزنه،چمدونها رو نمیگرده،استاد بخدا دیوانه شدم،من میخوام از چشم شما به قوانین نگاه کنم،بهاش هر چی باشه،با تموم وجودم آماده ام که بپردازم،خدایا هدایتم کن

و بعد از یک ماه خیلی اتفاقی تووی پیتزایی متوجه میشید که جام جهانی کشتیه توو لس آنجلس،اونم با پنج هزار کیلومتر،الله اکبر،استاد با تموم وجودم کلمه به کلمه حرفاتون رو باور دارم،اما درکش اونقدر سخته که دلم میخواد تووی سکوتی عمیق فرو برم و ساعتها فکر کنم.الله اکبر

هماهنکی ساعت حرکت با ساعت شروع مسابقه،یکیه،هماهنگی باز کردن درب با سوت شروع مسابقه یکیه،و توو دل این همزمانی ها آرزوی خانم مریم شایسته مستجاب میشه دیدن معماری این ورزشگاه،الله اکبر

استاد واقعا فکر میکنم اگه بخوام توو عمقش برم که خدا برای شما چه کرده و داره میکنه،ممکنه به معنای واقعی دیوانه بشم،اونقدر درونم پر شده از عشق به خدا که واقعا کنترلش سخته،الله اکبر هدایتم کن

و استاد شماره ایی رو اسکرین کرده،که الان مصادف شده با بیلبوردی که دیده،و باز هم خداوند دستی از دستانش چون خانم وکیل رو میزاره سر راهه استاد که به راحتی کارها رو انجام بده و مدارک رو میفرسته درب خونه و استاد عزیزم،خانم مریم شایسته و مایک عزیز اقامت امریکا رو میگیرن.الله اکبر

خدای من این اتفاقات برای کسانی اتفاق میوفته که به غیب ایمان دارند و باور دارند هر مسیر سخت،مسیر اشتباهیه،خدایا شکرت

و خداوند میتونه به همین شکل هدایتمون کنه برای هر چیز دیگه ایی

خدایا شکرت بابت هدایت استاد عباسمنش به امریکا

خدایا شکرت بابت بهترین کشور دنیا چون امریکا

خدایا شکرت بابت بهترین ایالت کشور امریکا چون فلوریدا

خدایا شکرت بابت هوای معتدل و همیشه بارونیه ایالت فلوریدا

خدایا شکرت بابت طبیعت بینظیر امریکا

و خداوند هر لحظه پاسخ میدهد به خواسته های ما،خواسته هایی که ما روشون تمرکز میکنیم،ایمان داریم که خداوند پاسخ میده و پاسخ میدهد،خدایا شکرت

استاد وقتی خداوند بهتون گفت برید پیش آقای تات و شما رفتی و چه تجربه هایی به دست آوردی،الان یه لحظه فکر کردم گفتم خداوند استاد رو هدایت کرد تووی خود امریکا تا تجربه کنه،و اطلاعاتی رو بهش میده که خیلی از امریکایی ها نمیدونند اینم چون استاد اون کنجکاویی مقدسی که انیشتین گفته رو تووی زندگیش عملی کرده،اما ما نیومده به امریکا داریم اطلاعات بدست میاریم،واقعا این خودش حکمتی داره،درسته ما بعد از شما بیدار شدیم و داریم آگاه میشیم،اما قدم به قدم که شما دارید پیش میرید راه رو دارید برای ما هموارتر و هموارتر میکنید و به اندازه ایی که باور داشته باشیم،خداوند هدایتمون میکنه.

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    637MB
    55 دقیقه
  • فایل صوتی داستانی درباره هدایت الهی | قسمت 2
    22MB
    55 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

702 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «علیرضا میرزاجانی» در این صفحه: 1
  1. -
    علیرضا میرزاجانی گفته:
    مدت عضویت: 2479 روز

    سلام

    یکی از بهههههههههترین فایل هایی بود که دیدم، جوری ک رفتم کلوچه و آبجوش نبات آوردم نشستم، قششششنگ میخ کوب شدماااا

    عجب هدایتی

    عجب بهشتی

    عجب جاده ای

    چقد میون حرفاتون آرزو کردم، چقد حالم خوب شد، چقد حسم خوب شد،

    و دقیقا من هم هدایت میشم، خیلی وقتا چ توی خدمت سربازیم و چ الان همیشه در حال هدایت بودم،

    یه وقتایی ک توی در و دیوار بودم، قشششنگ حس کردم خدا اومده یقمو گرفته گفته ببین منو، من باهاتم حالیته؟ من نمیذارم ب تو رنجی وارد بشه پس نه بترس و نه اندوهگین شو،

    مثلا منه بچه تهران، تک پسر، لوس مامانی، آموزشی خدمتم افتاد کرمان، من کجا کرمان کجا!

    منی که تا بحال یک شب بیرون از خونه نخوابیده بودم، خلاصه اخر آموزشی امید داشتم ک با وضعیت تک پسر بودنم حتما میفتم تهران شهر خودم! که اواخر آموزشی من همه کارامو کردم ینی مادرمینا رفتن ثبت احوال رسید بگیرن ک من تنها فرزند ذکورم ک نامشو ارائه بدیم به ارتش که بندازنمون تهران

    اواخر خدمت گفتن این قانون برداشته شد😂

    انگار آب یخ ریختن روم

    خلاصه برگه امریه من اومد (امریه برگه ایه ک بهت میگه یگان اصلی خدمتت کدوم شهره) پر از دلهره بودم

    دم در کرمان صدا میکردن، نامه اعمالتو میدادنو ده روز میرفتی خونه و بعد خودتو به یگانت معرفی میکردی

    اسممو صدا زدن، برگمو دادن

    روش اطلاعاتم بود، درجه م بود و نوشته بود یگان خدمتی: آذربایجان غربی، مهاباد، تیپ تهاجمی فلان😂

    آقا منو میگی، اصن مغزم ارور میداد همش

    من کجا کرمان کجا، مهاباد کجا، آذربایجان کجا!

    رو ب آسمون میکردم میگفتم خدایا شوخیت گرفته؟ چیکار داری میکنی، من اخه مال اونجا نیستم

    ولی هیچ خبر نداشتم بهترینا در انتظارمه

    پادگان ۰۵ کرمان معروفه، ینی بهر کس بگی ۰۵ افتادم میگه اوه اوه، دهنت صافه، نرو، سرباز فراری شو😂

    خیلیا بهم گفتنا

    گفتن اوه اوه، جا بهتر نبود، چقد بد شانسی تو😂

    ولی من در کرمان زندگی کردم، اصن سختی ندیدم

    و از تهران برام راحت تر بود

    چون هم کرمان هم آذربایجان غربی و هم تهران خدمت کردم، قشنگ میفهمم کی کجا سختشه،

    آقا ما شب راه افتادیم با اتوبوس از آزادی تهران رفتیم، صب خروس خون رسیدیم مهاباد،

    مهابادی ها اکثرا کرد هستن، (مهاجر ها ترکن، که از تبریز، مراغه، میاندوآب و شهرهای اطراف اومدن)،شغلشونم کشاورزی و یا کولبرن.

    من رسیدم پشت در پادگان

    ی نگاه ب آسمون یه نگاه ب خودم

    گفتم خدایا منو آوردی اینجا ک بگی چی، بگی هیچی نیستم؟؟؟ میخوای مفهوم ایاک النعبدوا و ایاک النستعین رو بهم یاد بدی؟

    اخه خیلی رو زدم ب اینو اون ک منو بیارن تهران ولی همشون وعده دادن و عمل نکردن

    ویو پادگان: یه در بزرگ، یه جاده طولانی که منتهی میشد به کوه های اطرافش، دور تا دور پادگان کوه و تپه بود، شاه راه های پادگان آسفالت بقیش خاک، خار، سنگلاخ!

    بعد از یک هفته علف زنی از ۷ صب تا نهار، و کارهایی ک‌ اصن همش مغزت میپرسید چرا تو باید اینجا باشی و اینکارارو بکنی، تو مال اینجا نیستی!

    بعد از یکهفته پسر داییم زنگ زد

    گف همکارش، در پیرانشهر سالها پیش خدمت کرده، فرمانده وقت اونجا با همکار من دوست بودن، که زنگ میزنن خیلی هدایتی به دفتر فرمانده و بهش موضوع رو میگن ( من بعدها فهمیدم اصن صحبت کردن با دفتر فرمانده هر پادگان مگه الکیه! اصن نیستن ک ج بدن، اصن باشن هم باید خود شخص فرمانده رده بالاتری باشه تا ج بدن)

    بعد چن ساعت گف برو پیش ستوان فلانی اونجا منتظرته

    من رفتمو خودمو معرفی کردم

    ایشون خیلی تحویل گرفتن مارو

    و زنگ زدن ب فرمانده پیرانشهر تشکر کردن

    و همونروز ب من ۶ روز مرخصی دادن من شاد و خرم اومدم تهران😂

    (هر هفته ام خونه بودم😂)

    وقتی بعد شش روز برگشتم پادگان

    کسانی ک با من بودن در یگان های مربوطه به بدترین وضعیت ممکن توسط جانشین فرمانده تقسیم شده بودن، این هم هدایتی بود ک من اصن حضور نداشته باشم ( یاد خوابیدن حضرت علی ع در جایگاه حضرت محمد ص افتادم زمانی ک مشرکان میخواستن ایشون رو به قتل برسونن)

    و اصن قانون اینه ک یهفته ده روز شما در قسمت جایگزینی هستید تا تعیین تکلیف بشید ک کجا باید فعالیت کنید.

    خلاصه من دیدم ی لنگ در هوام!

    رفتم پیش همون فردی ک آشنا شده بودیم با ایشون و

    قضیه رو گفتم.

    گف غمت نباشه فردا ردیفش میکنم

    و من شنیده بودم ک میگفتن فلان جا بیفتی دهنت صافه عا.

    خب توی پادگان تهاجمی، یگان های مختلفی هست اعم از پیاده، توپخونه، پدافند، مخابرات، قرارگاه و …

    یگان لاکچریه قرارگاه بود، معمولا کسایی ک پارتی داشتن اونجا خدمت میکردن.

    فردای اونروز شد

    و اون اشنای ما (ستوان) با جانشین فرمانده صحبت کرد و نامه من رو زدن برای توپخونه😂

    گفتم ستوان شما ک منو ب خاک سیاه نشوندی

    اونجا برم ک خیلی خدمتم سخت میشه

    گف ببین تو اگه پیاده ام میرفتی من میگفتم اونجا هواتو داشتن

    خیالت راحت باشه، هر جای اینجا خدمت کنی تا من هستم انگار توی بهشت خدمت کردی.

    یکم دلم آروم شد

    رفتم ی چرخی توی پادگان زدم و بعد رفتم گفتم من از طرف ستوان فلانی اومدم خودمو معرفی کنم

    استوار وقت ی نگاه عاقل اندر صفیحی بهم کرد و زنگ زد ب ستوان، تایید گرفت و خوش آمد گفت و پرسید چیکار دوس داری بکنی

    و من گفتم هر چی‌ ک شما مناسب‌ میدونید، من اشنا نیستم با سیستم نظامی.

    خلاصه ک من منشی شدم و دو‌روز‌ بعد فرمانده جوان و خوش بر ورویی وارد یگان ما شد، و از قضا خیلی انسان خوبی بود

    یک شبایی در طول ماه بصورت مقرر ب اسم رزم شبانه در محوطه پادگان چادر میزدیم و حالت آماده باش بودیم، ایشون سر صحبت رو با بنده باز کردن و بایوگرافی من رو از خودم شنیدن،

    و چون من مکانیک خونده بودم، من رو در جایگاهی مرتبط ب رشته ام بود فرستادن.

    فردای اون روز من با فردی به نام اقای اکبری وارد پارک موتوری پادگان شدم و اونجا فعالیت کردم.

    حالا فرض کنید من در تبعیدگاه مهاباد، وسط اون همه ترک زبون و کرد زبون!

    در بدترین یگان خدمتی!

    ولی در بهترین جایگاه خدمتی!

    صب بدون به خط شدن میرفتم پارک موتوری، در یک دفتر، میشستم، دو تا نامه اگه بود مینوشتم، تا ظهر، بعد میومدم نهار، و ول میچرخیدم تا شام بعدشم خواب و فردا بهمین منوال.

    دیگران از صب جارو میزدن، کار میکردن، کتابچه ای مخصوص رزم انفرادی بود ک باید حفظ میکردن، ک اگه هر سوالی بلد نبودن از مرخصیشون کم میشد، من ازین قرطی بازیا نداشتم!

    هر هفته خونه بودم تقریبا!😂

    جوری بود ک خانواده میگفتن یماه بمون شاید خوشت اومد😂

    من حدودا سه ماه با همین فرمون اونجا بودم، و همزمان دنبال کارهای انتقالیم ب تهران.

    خیلی اتفاقی گفتن میتونیم ب صورت‌ مامور‌ بفرستیمت تهران دوس داری؟

    گفتم ینی چی

    گفتن ینی حقوق‌ و مزایای نظامی اینجارو بگیری ولی تهران خدمت کنی

    گفتم مگه میشه

    گفتن چرا ک ن

    مزایای لب مرز این بود ک بخاطر موقعیت سخت نظامی و جغرافیایی شامل دو تا سه ماه کسری خدمت بود😅

    و چی ازین عالی تر!

    من در صف اقدام بودم

    دوستم قاسم توسط پارتیش‌ در حال اقدام بود

    جواد دوستم هم در انتها در حال اقدام شد.

    این دو دوست بسیار به فرکانس من نزدیک بودن، بسیار زیاد!

    یروزی زنگ‌ زدن از دفتر فرماندهی به یگان من ک، بنده رو صدا کنید بیاد

    خب چون پیگیر بودم از طرق مختلف، مطمعن بودم خبرهای خوبی توی راهه،

    و چون چندین بار از دفتر فرماندهی من رو خواسته بودن، فک میکردن پارتی من خود فرماندس😂 در صورتی ک جز خدا کسی نبود.

    جوری بود ک یکی از بچه ها اذیت کن شده بود، یکی دیگه خطاب ب اون اذیت کنا در گوشی یواش میگفتن ببین اینو اذیت نکنیدا، پارتیش کلفته، یهو دیدید ب پارتیش گف انداختنتون یگان پیاده😂

    منم قیافه میگرفتم و این موضوع واقعی تر نمایان میشد!

    رفتم دفتر فرمانده

    و منشی فرمانده پسر عموی همون ستوانی بود ک از ابتدای کار باهاش اشنا شده بودم، و من رو جلو جلو میشناخت.

    تا وارد دفترش شدم دیدم قاسم نشسته اونجا

    حال احوال کردم گفتم تو کجا اینجا کجا

    گف میخوان منو بفرستن تهران (من قاسم جواد بچه های تهران بودیم)

    گفتم عه منم دارن میفرستن😅

    دل تو دلم نبود

    ینی میخواستم بترکم از خوشحالی.

    بعد دو دقه منشی فرمانده اومد گف ی کدومتون فردا میره تهران، انتخاب میکنید یا انتخاب کنم؟

    من تا اینو شنیدم سفت در نشستم تو جام ولی بروز نمیدادم، بخودم میگفتم من ک عمرا بمونم اینجا!

    بعد دو دقه اومد دوباره و پرسید چیشد، جفتمون ساکت بودیم تا اینکه گف خودم باید انتخاب کنم پس.

    ب من نگاهی کرد و گف تو برو پایین

    بعدا خبرت میکنم

    انگار آب یخخخخخ ریختن رو من

    اصن منقلب شدم

    حالم عوض شد

    ب دیوار لگد میزدم

    ب زمین و زمان فش میدادم،

    اون موقع با قوانین کائنات آشنا بودم ولی مدارم خیلی پایین بود،

    خود کنترلی نداشتم به اندازه الان،

    نشستن بغض کردم، کوه ها رو نگاه کردم، ب تهران زنگ زدم، ب پدر مادرم، ب عرب و عجم و همه زنگ زدم ک بابا منو نجات بدین، خسته شدم از اینجا!!!

    یادمه رو ب آسمون ب خدا میگفتم این بود وعدت؟ منو بیاری تا لب رفتن بعد بگی بشین سرجات؟؟؟ خیلی نامردی، دیگه اصن باهات حرف نمیزنم و مث بچه های دو ساله رفتار میکردم.😂

    و مطمعن بودم خدا داره بهم میخنده😂

    (چون سختی نچشیده بودم اصن، بقیه سربازا توی یگان های مختلف مرگ رو میدیدن با چشاشون.

    اونقد سخت بود ک آمار خودزنی و خودکشی داشتیم.)

    فقط کولی بازی در میاوردم

    یهو قاسم اومد و گف من فردا برمیگردم تهران.

    من با حالت افسوس پرسیدم برای همیشه؟؟؟

    گف اره دیگه، چته!

    گفتم هیچی

    قاسم ک دید حال من خرابه رف دفتر فرماندهی، ب منشی فرمانده گف ک منو جای اون بفرسته

    ک منشیش گفته بود برو خجالت بکش، زیادی حرف بزنی جفتتونم نگه میدارما

    بعد در ادامه قاسم گف نگران نباش، گف تو رو هم ماه بعد میفرسته.

    قاسم صب رف

    من دل شکسته و غمگین روزها رو گذروندم تا جایی ک نوید نزدیک شدنم ب انتقالیم ب گوشم میرسید

    از طرفی هم جواد اقدام کرده بود برای انتقالی

    و من سو ظن داشتم ک اینم میخواد جای منو بگیره

    باهاش ناخوداگاه بد شده بودم

    فک میکردم حق منو میخواد بخوره و بهم از پشت خنجر بزنه

    در صورتی ک اصن اینطور نبود

    از طرق مختلف اقدام ب انتقالی کردم ولی هر بار ب در بسته میخوردم تا اینکه یروز از دفتر فرماندهی گفتن بیا

    رفتم و منشی فرمانده گف از تهران دو نفر دارن در یک تاریخ ترخیص میشن، تو یکی از جایگزین هایی

    و توضیح داد ک با کلی دنگ و فنگ خودش بصورت خودجوش، امضای نه نمیشه فرمانده رو به بله میشه از جانشین فرمانده گرفته بود

    و گف از توپخونه برو قرارگاه😂

    من دیگه اصن رو هوا بودم

    اصن انقد خوشحال ک داشتم بال در میاوردم

    فرمانده توپخونه برای دوره ای به تهران منتقل شد

    و فرمانده ما یه اقای بداخلاقی ک از تهرانیا بدش میومد و خصوصا از من جایگزین شد

    یروز منو صدا کرد من نرفتم پیشش

    روز بعد از سر لجبازی منو کشید دفترش جلو همه خواست ضایم کنه، بهم مسؤلیت داد و تخت داد (نگهداری و آنکارد تخت مسئولیت داشت و من بدم میومد ازین کارا😂) و‌گف دیگه پارک موتوری نمیری و پایین خدمت میکنی، ورزش میکنی، کوه میری و صبحگاه میای

    (من هیچکدومو انجام نمیدادم، نه ک خودم نخواما، اونجا چیزی دل بخواهی نیس، جزو تعاریف خدمتیم نبود)

    همونجا یکی از بچه ها استوار، ایشون فردا میرن قرارگاه😂

    من دیگه اصن در پوست خودم نمیگنجیدم

    (استوار ک دندون تیز کرده بود منو آدم کنه، کنف شد بنده خدا😂)

    خلاصه من از فرداش رفتم پیش جواد!

    اون قرارگاه خدمت میکرد بود

    معمولا زمانایی هم ک توپخونه بودم، بعد تایم خدمتی تا شب باهم از قانون جذب حرف میزدیم،

    منی ک هیچ پارتی ای نداشتم، قرار شده بود تا ماه دیگه برگردم تهران! (بعدا فهمیدم نفر دومی ک قراره با من بیاد تهران جواده😂)

    یکهفته صب ها تا شب من ول بودم توی پادگان، ینی ول به معنای واقعی!😂

    ولی جواد مسئولیت داشت.

    از ۵ صب ک بیدار میشدیم تا ۱ ظهر ول بودم تا جواد بیاد

    بعد ازظهرها تا شب از قوانین بدون تغییر خداوند حرف میزدیم تا شب.

    شب ها هم قبل خواب خودمون رو توی تهران تجسم میکردیم.

    معمولا با جواد از مهاباد تا تهران برای مرخصی میومدم

    و فواصل تهران تا مهاباد و بالعکس رو ویس های استاد عباسمنش گوش میدادیم.

    و من قششششنگ حس میکردم ک دارم پیشرفت میکنم، و فرکانسم داره روز به روز عوض میشه.

    جواد فرکانسش از من قوی تر بود، چون زود تر هدایت شده بود.

    ب من میگف ببین من این حرفارو ب همه میزنم، ولی کسی موفق میشه ک مقاومت نکنه در مقابل فهمیدن، ب من میگف تو اصن مقاومتی نداری واسه همینم هس ک تشنه ی شنیدنی و خیلی زود داری پیشرفت میکنی!

    (بعد ها از استاد عباسمنش شنیدم ک ترمز نکردن عین گاز دادنه!)

    خود خدا هدایتمون میکنه اگه با ورودی ها مون مانع نشیم.

    خیلی زود دوستی از خطه جنوب کشور، ب مدت بیست روز رفت مرخصی و سمت ایشون رو دادن به من،

    در رکن دوم تیپ، مسئول اتاق افسر نگهبانی شدم، ینی نهار و شام ببرم براشون و هیچ کار دیگه ای نداشتم و این هم هدایت خداوند بود😂

    (خیلی زحمت کشیدم من😂)

    بعد از تقریبا ۲۵ روز

    دوستانمون از تهران اومدن، و نامه ی منو جواد رو زدن،

    و ما عملا برگه ترخیصمون زده شد!

    دیگه از خوشحالی دلمون میخواست همو کتک بزنیم😂

    دیونه شده بودیم😂

    بعد از کلی آیه یاس خوندنه سایر دوستان و نجواهای شیطان و ناامید کردنمون، رفتیم داخل آسایشگاه

    ارشد اسایشگاه سربازی بود ک از ما کوچیکتر بود

    و به ما فشار میومد ک یه نفر از ما بچه تر،بهمون امر و نهی بکنه

    من و جواد رو صدا زد و گف یکیتون میز رو تمیز کنه یکی دیگ رو بشوره

    چون با لحن بدی گف جواد لجش گرف گف نمیشوریم😂

    چون خیالمون راحت بود ک داریم فردا میریم، ینی قرارمون با جواد این بود ک مراسمی ک بود رو اجرا کنیم و بعد بریم (منو جواد مداحی هم میکردیم، البته جواد خیلی پر رنگ تر)😂

    ارشد اسایشگاه با لهجه ترکی گف

    ببین اگه شما رفتین من اسممو عوض میکنم،

    اسمتون توی لوح نگهبانیه😂

    جواد هم خیال راحت ب من گف برگه هارو بده،

    ارشد اسایشگاه وقتی برگه های ترخیص رو دید صورتش کش اومد، جواد گف کیه ک روی امضای فرمانده کل حرف بزنه؟؟؟

    ارشد قفل بود

    گف من نمیدونم اسمتون توی لوح نگهبانیه ولی مطمعن باشین امروز فردا نمیرین

    (دو روز هم تعطیلات بود، سه شمبه چهارشمبه تعطیلات، و پنج شمبه ام ک همیشه وصله ب جمعه) ارشد میگف شاید شمبه برید😂

    جواد گف بذا از دم در بپرسم ببینم میتونیم شبونه بریم یا ن

    رف پرسید تایید گرفت

    و ب من گف ببین شامتو ک خوردی کمد رو خالی کن میریم

    😂

    اقا ما کم کم راه افتادیم و خدافظی کردیم و رفتیم

    موقع رفتن ارشد گف ببین الان برمیگردین

    دم در اجازه خروج نمیدن

    و هی کری میخوند😂

    ولی ما شبونه اومدیم و صب رسیدیم تهران

    شمبه هم خودمونو معرفی کردیم پادگان مستقر در تهران

    و اونجا جوری هدایت شدیم ک

    ۶ صب میرفتیم، دفتری بود، ۸ صبونه میخوردیم، بعد میخوابیدیم، ۱۱ بیدار میشدیم صبونه دوم، و ۱ ظهر هم میومدیم خونه😂

    پنجشمبه جمعه تعطیل

    نگهبانی دو‌تا در ماه

    نهار شامتم میدادن

    ینی هتل اینجور نبودا😂

    من چاق شده بودم اصن😂

    صبونه ای اونجا میخوردیم هیچ کجا گیر نمیومد

    سنگک پنیر هندونه طالبی خیار شو، خیار گوجه لیمو چای کره خامه املت و … 😂

    خودمون میخریدیم ولی دنگی دونگی بود چیزی نمیشد😅

    بعدشم من کسری از جبهه پدرم گرفتم

    با کسری منطقه جنگیم جمع شد

    و زودتر از همه خدمتم تموم شد

    تازه حقوقمونم حقوق لب مرز بود😂

    موقع ترخیصم لباس نو های خدمتمم اوردم تهران فروختم😂

    همه اینارو گفتم ک بگم

    بعد از هر اتفاق زیبا خدارو شکر میکردم

    و میگفتم الخیر فی ما وقع

    ینی هر چی خیره جهانه برای منه

    و بسمت بهترینا هدایت میشدم

    و همه دوستانی ک باهم حرف میردیم به شرایط بسیار عالی ای ک میخواستیم برامون رقم میخورد

    مثلا یه رضا نامی داشتیم، ک این بچه از ادب و متانت و خوش رویی همیشه حسن خطاب من بود،

    وقتی جویای داستان هدایت شد، و من با اگاهی های کمی ک داشتم براش توضیح دادم

    ایشون هم زودتر از ما منتقل شد به شهر خودش،

    پارتی ما فقط خدا بود.

    و خودش ما رو هدایت کرد.

    روزای آخر دیگه قشنگ حس میکردم خدا منو بغل کرده هی نگام میکنه، پنج ثانیه یبار میگه جوون، لپمو میبوسه میگه تو مال منیااااا، نبینم ناراحت بشی بترسی، من همه جا هر نفس به نفست هواتو دارم،

    و اصن مهم نیس چ رنگی داری، چ شکلی هستی، زشتی، زیبایی، چاقی یا لاغر

    برای خدا فرقی نمیکنه ک

    ازش وقتی میخوای و میفهمی ک نظم این دنیا بدست خدایی حی و زنده هست، ک در درون توعه، دیگه فارغ از غوغای جهان هدایت میشی بسمت مدار خودت،

    و همه دنیا دست به دست هم میدن تا تو لذت ببری

    لذت بردنت بر میگرده به شناخت تو، به درک تو.

    هر چقد بیشتر به یگانگی و قوانین بی نقص خداوند پی ببری، شفاف تر و واضح تر هدایت میشی.

    من در دوران خدمت دلم میخواست خوب پول در بیارم و بهش میرسیدم

    جواد در دوران خدمت میلیونی ثروت میساخت.

    قاسم هم از لحاظ ثروت در فرکانس مناسبی بود، و هم زن گرف😂

    سرباز باشی کار کنی و زن بگیری، کار بسیار بزرگیه!!!

    اینا همش از فضل و رحمت خداست.

    اگه میخوای رحمت خدا رو درک کنی، یه نگاه به وضعیت الانت بنداز.

    در پناه رب العالمین

    خالق علم الیقین

    خدای حب المتین

    در بالاترین درجه و بالاترین فرکانس” سلامت، ثروتمند، سعادتمند” در پناه الله یکتا باشید.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 22 رای: