داستانی درباره هدایت الهی | قسمت 2

دیدگاه زیبا و تأثیرگزار مرضیه عزیز به عنوان متن انتخابی این فایل:

خدای من عجب بوی عطری این سایت رو گرفته. الله اکبر،همه منتظر برای اومدن فایل جدید‌. همه منتظر جواب سوالشون هستن واقعا چی شد و چطور شد که استاد عباسمنش اینقدر راحت مهاجرت کرد به امریکا

استاد یادتونه اینجا وقتی ماه رمضان یا ماه محرم میشد،خیلی هامون بیشتر حواسمون بود کمتر غیبت کنیم،کمتر دروغ بگیم و…چون این ماه ها رو معنوی میدونستیم،اما استاد از وقتی که قدمی برداشتم برای بودن در این سایت،هر لحظه ی من داره اینجوری پیش میره،درستکار باشم،قضاوت نکنم،شکرگزار باشم،لذت ببرم،شاد باشم و…این سایت برای من هر لحظه ش ماه رمضان،ماه محرمه که دارم سعی میکنم حقیقت ذات درونم رو بیدار کنم تا ضمیرناخودآگاهم پر بشه از عطر خداوند،الله اکبر

الله اکبر استاد دیوانه شدم،من تووی این داستان فقط و فقط خدا رو دیدم،بعد شما میگی،اینارو میگی که ما ایمانمون بیشتر بشه،باورهامون تقویت بشه،بابا استاد تک تک کلماتمون تا مغز استخونم رفت،دیوانه شدم،قدم به قدم معجزه‌،معجزاتی که به قدر تبدیل شدن عصای حضرت موسی به اژدهها شگفت انگیزه،باور نکردنیه،اما من با سلول به سلول بدنم باورش دارم،خدایا شکرت

خدایا شکرت منو به جایی هدایت کردی،که ادمهاش بوی تورو میدن،صحبتهاشون،نگاهشون،ایمانشون فقط و فقط بوی تورو میدن‌،الله اکبر

خدای من بعضی از اطرافیانم نگرانن،من عارف بشم و از عشق خداوند دیوانه بشم،استاد بگو چجور این عشق به خداوند رو کنترل کردی که داری طبیعی زندگی میکنی،هر روز یه کشش عجیبی درونم اتفاق میوفته که بزنم به کوه و بیابون برم،برمو برم و با خدای خودم عاشقی کنم الله اکبر الله اکبر

ادامه ی داستان هدایت الهی به سمت مهاجرت به امریکا

خدای من تو چقدر عظیمی که اینقدر دقیق داری کارها رو انجام میدی،بدون ذره ایی خطا،آخه تو چقدر بزرگی،استاد میره ماشین بگیره کارتی که تا اون روز فعال بود،غیر فعال میشه،نه ماشینی هست،نه پولی،نه سایتی،نه خونه ایی،اما استاد میگه که لین موقع ست که باید ذهنمون رو کنترل کنیم،استاد این اگه ایمان حضرت ابراهیم نیست‌،واقعا پس چیه؟

بخدا دیوانه شدم،اون تصویری خانم مریم شایسته تووی ذهنش میبینه،همه ی پلهای پشت سر رو توو ایران خراب میکنی و با ایمان میوفتی توو جاده و سایت میره توو هوا،میفهمین که دیگه باید مهاجرت کنین‌،بعد اونهمه اتفاق تازه خانم شایسته میگه که خدا داره میگه دارید میرید،ماشین نمیخواید الله اکبر،مگه انسانی میتونه با ذهن منطقیش همچین داستانی رو که مثه افسانه هاست بنویسه،جز اینکه این داستان کارگردانش فقط میتونه خدا باشه.

استاد میدونی توو این سایت دنبال چی هستم،دنبال اینم که ببینم شما داری چجوری فکر خدا رو میخونی،من دنبال اون تفکر قانونمندتم‌،که جهان برات کن فیکون شده،استاد بخدا فهمیدم ماشین بنز و خیلی چیزهای دیگه برای من حاشیه ست،من بنز رو میخوام چون میخوام به خدا برسم،من آبشار نیاگارا رو میخوام،چون میخوام با نیاگارا آزادی و رها بودن ذاتمو درک کنم الله اکبر الله اکبر

خدایا چنان جنبشی درونم راه انداختی که احساس میکنم الان میتونم کوهی رو جابجا کنم،الله اکبر

استاد واقعا هنوز جایگاهمو پیدا نکردم،از بچگی همیشه توو ذهنم خودمو میدیدم که با کوله پشتی دارم شهر به شهر میرم،این مدت همش خودمو دارم بر فراز کوهی میبینم که دارم خدارو فریاد میزنم،شکرش میکنم،همین الان که دارم مینویسم این صحنه تووی ذهنم تداعی شده،من اینجوری حالم بی نهایت خوبه،خدایا شکرت

استاد یادتونه تووی لایو شماره سیزده قبل از این بیماری گفتی که حستون گفته برید واشنگتن سیتی پاسپورتها تمدید کنید‌،بعد این بیماری اومد و همه جا تعطیل شد،بی نهایت مشتاقم هدایت خداوند رو در این مورد هم بشنوم

خدایا دوست دارم هدایت هاتو تووی زندگی خودمم درک کنم،کلامتو بفهممم،نشونه هاتو پیگیری کنم،کمکم کن کمکم کن

دو روز مونده به وقت سفارت،اونهمه اتفاق به ظاهر بد،استاد تازه میگه بریم دیزنی دلند عشق و حال،الان موقعی که باید ذهنمون رو کنترل کنیم،بابا بخدا این خیلی حرفه،خدایا به منم اون ایمانی رو بده که استاد عباسمنش بهت داره،بیشتر از اونم میشه،بیشتر،میخوام با تموم وجودم میخوام

و جمله ایی طلایی از استاد عباسمنش: اونی که پاداش بزرگ میخواد باید بتونه این موقع ها ذهنشو کنترل کنه.

خدای من،این مرد چه کارهای بزرگی کرده،بچه ی دو سالش فوت میشه دو ساعت بعد میخنده میگه مال خوده خدا بوده،بردش،خونه زندگیش رو تووی بندرعباس میبخشه،دست خالی میره تهران،همه ی چیزاشو چه میبخشه،چه میفروشه میوفته توو جاده،پروژه های با درآمد ماهی سی،چهل میلیارد رو کنسل میکنه،سایتش میره توو هوا،اما این مرد با هر اتفاق ایمانش قوی تر و قوی تر میشه،واقعا صادقانه به خودم میگم،آیا من جسارت این کارها رو دارم؟؟واقعا نمیدونم،نمیدونم خدایا شکرت

و روز موعود رسید میرن سفارت،مریم جانم توو قسمت ۲۸ سفر به دور امریکا توو همین سفارت بود گفتی حست بهت گفت یه زمانی انتخاب کردی تووی ایران به دنیا بیای،حالا هم انتخاب میکنی بری امریکا زندگی کنی و شما حرف قلبتون رو پذیرفتی و پای کانتر رفتی،بخدا بخدا اینقدر توو عمق ماجراتون هستم،همش احساس میکنم اون لحظات منم پیشتون بودم،به نوعی تماشاگر بودم که شما میرفتید جلو و من پشت سرتون داشتم تماشا میکردم قدم به قدم ماجرای مهاجرتتون رو،الله اکبر

و اون روز شما با خانمی مصاحبه میکنید که با اینکه ایرانی نیست‌،اما فارسی حرف میزنه و به شما میگه دوست دارم شما برید امریکا‌،استاد بخدا این کلام خدا بودا از زبان اون خانم،گفت دوست دارم شما برید امریکا،الله اکبر

و یکی از کاربران سایت پیگیر میشه،برا شما خونه میگیره،و به شما میگه بیاید میامی فلوریدا،قدم به قدم دستان خدا،کارها رو دارند براحتترین شکل ممکن انجام میدن،و این چیزا برای کسی اتفاق میوفته که به خدا ایمان داره،این ایمان با سلول به سلول بدنش آمیخته شده،خدایا میشه منم به این ایمان برسم؟؟بخدا بخدا حس درونم گفت البته که میشه،الله اکبر،خدایا با تموم وجودم میخوام،میخوام هر آنچه که منو به تو نزدیکتر میکنه،هدایتم کن

و با پروازی با کیفیت،خالی مهاجرت کردید به امریکا

و دستی دیگر از دستان خداوند،آقای افسر که به صورت معجزه،خودش میره میگرده برگه ی انگلیسی پیدا میکنه،خودش پرش میکنه‌،مهره شیش ماهه میزنه،چمدونها رو نمیگرده،استاد بخدا دیوانه شدم،من میخوام از چشم شما به قوانین نگاه کنم،بهاش هر چی باشه،با تموم وجودم آماده ام که بپردازم،خدایا هدایتم کن

و بعد از یک ماه خیلی اتفاقی تووی پیتزایی متوجه میشید که جام جهانی کشتیه توو لس آنجلس،اونم با پنج هزار کیلومتر،الله اکبر،استاد با تموم وجودم کلمه به کلمه حرفاتون رو باور دارم،اما درکش اونقدر سخته که دلم میخواد تووی سکوتی عمیق فرو برم و ساعتها فکر کنم.الله اکبر

هماهنکی ساعت حرکت با ساعت شروع مسابقه،یکیه،هماهنگی باز کردن درب با سوت شروع مسابقه یکیه،و توو دل این همزمانی ها آرزوی خانم مریم شایسته مستجاب میشه دیدن معماری این ورزشگاه،الله اکبر

استاد واقعا فکر میکنم اگه بخوام توو عمقش برم که خدا برای شما چه کرده و داره میکنه،ممکنه به معنای واقعی دیوانه بشم،اونقدر درونم پر شده از عشق به خدا که واقعا کنترلش سخته،الله اکبر هدایتم کن

و استاد شماره ایی رو اسکرین کرده،که الان مصادف شده با بیلبوردی که دیده،و باز هم خداوند دستی از دستانش چون خانم وکیل رو میزاره سر راهه استاد که به راحتی کارها رو انجام بده و مدارک رو میفرسته درب خونه و استاد عزیزم،خانم مریم شایسته و مایک عزیز اقامت امریکا رو میگیرن.الله اکبر

خدای من این اتفاقات برای کسانی اتفاق میوفته که به غیب ایمان دارند و باور دارند هر مسیر سخت،مسیر اشتباهیه،خدایا شکرت

و خداوند میتونه به همین شکل هدایتمون کنه برای هر چیز دیگه ایی

خدایا شکرت بابت هدایت استاد عباسمنش به امریکا

خدایا شکرت بابت بهترین کشور دنیا چون امریکا

خدایا شکرت بابت بهترین ایالت کشور امریکا چون فلوریدا

خدایا شکرت بابت هوای معتدل و همیشه بارونیه ایالت فلوریدا

خدایا شکرت بابت طبیعت بینظیر امریکا

و خداوند هر لحظه پاسخ میدهد به خواسته های ما،خواسته هایی که ما روشون تمرکز میکنیم،ایمان داریم که خداوند پاسخ میده و پاسخ میدهد،خدایا شکرت

استاد وقتی خداوند بهتون گفت برید پیش آقای تات و شما رفتی و چه تجربه هایی به دست آوردی،الان یه لحظه فکر کردم گفتم خداوند استاد رو هدایت کرد تووی خود امریکا تا تجربه کنه،و اطلاعاتی رو بهش میده که خیلی از امریکایی ها نمیدونند اینم چون استاد اون کنجکاویی مقدسی که انیشتین گفته رو تووی زندگیش عملی کرده،اما ما نیومده به امریکا داریم اطلاعات بدست میاریم،واقعا این خودش حکمتی داره،درسته ما بعد از شما بیدار شدیم و داریم آگاه میشیم،اما قدم به قدم که شما دارید پیش میرید راه رو دارید برای ما هموارتر و هموارتر میکنید و به اندازه ایی که باور داشته باشیم،خداوند هدایتمون میکنه.

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    637MB
    55 دقیقه
  • فایل صوتی داستانی درباره هدایت الهی | قسمت 2
    22MB
    55 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

702 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «بهار بختیاری» در این صفحه: 1
  1. -
    بهار بختیاری گفته:
    مدت عضویت: 1689 روز

    سلام استاد جانم

    سلام مریم جانم

    سلام به شما دوست عزیزم که به اینجا هدایت شدی…

    چقدر خوب هست در جایی نوشته ام منتشر میشود که خواننده اش مفهموم «هدایت» را میداند.

    آخر «هدایت» فرمان داده تا بنویسم و خدا شاهد است نمیدانم چه میخواهم بنویسم….

    زیر فایلی که برای من سمبل «هدایت» است، هدایتی خواهم نوشت…

    سمعا و طاعتا

    از کدام هدایت بنویسم ؟

    از کجا شروع کنم؟

    آخر احساسم میگوید هر ثانیه در حال هدایت هستم.

    آخر طرف حسابم خدایی است «هادی»

    خدایی همواره هدایت کننده…

    از نحوه ی هدایتم به این سایت بنویسم ؟

    از نحوه هدایت مشتریانمبه سمتم، بنویسم؟

    از نحوه هدایت بیزنسم به سمتم بنویسم؟

    از نحوه هدایت پول ها به سمتم؟

    از نحوه هدایت عشق ها؟

    از نحوه هدایت نعمت ها؟

    از جواب هایی که به قلبم جاری میشود در پاسخ به دوستانم؟؟؟

    مانده ام…

    «هدایت» هر لحظه هست…

    متن انتخابی این جلسه نوشته ی مرضیه پری پور عزیزم هست. از قسمت بیست و هشت سفرنامه صحبت کرده، رفتم و بعد از این فایل آن را نوش جان کردم…

    آری مریم جان شایسته ام در آن فایل میگوید: «هدایت» به قلبم جاری شد و بهم گفت: هیچ مرزی وجود ندارد، فقط بحث انتخاب هست ، در ابتدا انتخاب کردی در ایران به دنیا بیایی و حال انتخاب کردی در آمریکا زندگی کنی… در گیر بازیچه ی آدمها و اسمی که برای کشورها انتخاب کردند نشو،در گیر قوانین آدمها نشو، انتخاب، انتخاب توست. من گوش به فرمان توام، تا همه چیز را به تسخیر تو در بیاورم. تو جاری باشد و لذت ببر. مثل نیاگارا، به وسعت نیاگارا( گفته های مریم عزیزم همراه با درک خودم را نوشتم)

    آری هدایت در دبی به من نیز همین را گفت. گفت: تو در زمین من سفر میکنی،هیچ‌ مرزی وجود ندارد و بزودی این مرزهای سمبلیک محو خواهند شد، جا و مکانت با من، هتلت با من، تخفیف هتلت با من. بخدا که عهد کردم درخواست تخفیف نکنم از سر بی پولی و باور کمبود، اما پذیرش هتل خودش به من گفت: میخواهی تخفیف بدهم؟

    اصلا بگذارید قصه هدایت هتلم را در دبی بگویم. قصه اش هوش از سرم میبرد، مثل قصه ی مهاجرت استادم که هر بار میشنوم، مدهوش ، تسلیم، عاشق، مومن و جسور میشوم و اشک از چشمانم جاری میشود.

    ( الان «هدایت» گفت این قصه را بگو. الله اکبر)

    وارد شارجه شدم، رفتم که یک صد دلاری را چنج کنم و ریال سعودی بگیرم. با صراف که یک پسر مودب هندی بود در مورد هتل صحبت کردیم، چون به امر خدا بدون رزرو پرواز گرفته بودم. پسر، اسم هتل «سیتی مکس» را روی کاغذ نوشت و به دستم داد. هتل در دبی بود و من قصد داشتم دو روز در شارجه بمانم. به همین دلیل با بی اعتنایی کاغذ را در جیبم گذاشتم.

    دو روز در شارجه ماندم و عشق کردم، وای که چقدر شارجه خوب و صمیمی بود. ساحلش، مردمش، غذاهایش، مغازه هایش…

    و حالا روز موعود، باید به سمت دبی حرکت کنم، با تاکسی حدود چهل دقیقه راه بود…

    گوگل مپ را باز کردم، در دبی هتل ها را سرچ کردم، ترجیحم هتل های نزدیک برج خلیفه بود. دوست داشتم از اتاقم منظره ی برج خلیفه را داشته باشم و هتل اینقدر به برج نزدیک باشد که بتوانم پیاده هر زمان دوست داشتم به تماشای برج از نزدیک بروم.

    آخر برج خلیفه در ذهنم، نماد قدرت خلق کنندگی انسان، فارغ از کشور و دین و مذهب و موقعیت جغرافیایی است. برایم نماد « کن، فیکون» است. باید ببینمش و هر بار دیدنش به خودم یادآوری کنم، من رویایم را خلق کردم، احسنت به من.

    من قادرم تمام آرزوهایم را بسازم.

    قدرت در دستان من هست.

    خداوند قادر، قدرت را تمام و کمال به دست من داده…

    باید این ها و هزار جمله ی دیگر را به خورد ذهنم بدهم تا در لحظات حساس، این جملات را به من تحویل دهد. آری، باید ذهنم را تربیت میکردم.

    خدا را هزاران مرتبه شکر آزادی مالی ام بهم اجازه میداد هر هتلی را انتخاب کنم، خدا را شکر.

    و من منتظر «هدایت»

    چندین بار نقشه را باز کردم، چک کردم، نظرات روی هتل های مختلف را خواندم ولی دلم راضی نبود.

    در آخرین بازدید نام یک هتل جلوی چشمم، درخشید, «سیتی مکس»

    چقدر آشنا بود! کجا اسم هتل را شنیده بودم! باید فکر میکردم. آخر شب اول، در هیجان ورود به شارجه خیلی در بند اسم هتل در دبی نبودم و کاغذی که پسر مودب صراف بهم داده بود همان روز اول غیب شده بود.

    اما، آری آن پسر هم برایم نوشته بود:«سیتی مکس»

    اوه جریان «هدایت» را ببین…

    رفتم و نظرات مردم روی هتل سیتی مکس را خواندم. همه ی نظرات خوب بود و یکی از نظرات علاوه بر تعریف از هتل نوشته بود: به دلیل موقعیت جغرافیایی هتل، پیاده و آسان به برج خلیفه دسترسی دارید.

    تمام شد.

    سمعا و طاعتا.

    سوار تاکسی شدم به سمت هتل سیتی مکس.

    بدون رزرو

    بدون اطلاع دقیق از قیمت ها!

    رسیدم هتل و به پذیرش گفتم اتاق میخواهم با منظره ی برج خلیفه.پسری که کار پذیرش را انجام میداد گفت: شبی حدود هشتصد ریال

    (بگذارید عذرخواهی کنم، قیمت ها حدودی است و ممکن است واحد پول هم اشتباه باشد. این جور اطلاعات را در حافظه ام نگه نمیدارم، چون که هست، همیشه بوده و هست و خواهد بود، لذا از جریان ثروتم لذت میبرم، سعی ام بر این امر است.)

    گفتم اتاق ارزان تر؟

    گفت چهارصد و هفتاد ریال ولی منظره ی برج را ندارد.

    اما اتاق رو به برج در طبقات بالا بوده و سوییت یک خوابه می‌باشد، اتاق دیگر اما، اتاق است و تخت همین.

    کمی فکر کردم و گفتم: اتاق کوچک را میخواهم.

    پذیرش شروع کرد به ثبت اطلاعاتم، گفتگوی درونی ام آغاز شد. جریان «هدایت» آغاز شد.

    گفت: چرا اتاق کوچک و بدون منظره را انتخاب کردی؟

    گفتم: به خاطر قیمتش.

    گفت: باور کمبود؟

    کمی فکر کردم و گفتم: آری

    گفت: این پول از کجا آمده؟

    گفتم: تو با مشتریانی که به سمتم هدایت کردی و پول هایی که به سمتم هدایت کردی، این پول را ساختم.

    گفت: آیا دیگر نمی‌توانی بسازی؟ «هدایت» تمام شده است؟

    قاطعانه گفتم: معلوم است که میتوانم بسازم. هزاران برابرش را میسازم، هست و تو «هدایت» می‌کنی.

    گفت: پس الان بگو سوییت یک خوابه با منظره ی برج را میخواهی.

    گفتم: خجالت میکشم، پاشنه ی آشیلم هست عوض کردن حرفم.

    اما اجازه ندادم چیزی بگوید.

    خودم در جواب خودم گفتم: وارد ترسم میشوم. قربانی اش میکنم. حرف مردم را سر می‌برم. هر چه میخواهد فکر کند، من و خواسته ام و رویایم از همه چیز مهم تر است. من لایق سوییت یک خوابه با منظره ی برج خلیفه هستم. من لایق زندگی ملکه وار هستم، من لایق زندگی در خور خلیفه الله هستم…

    رو کردم به پذیرش، گفتم من الان میتوانم اتاقم را عوض کنم و سوییت یک خوابه را بگیرم؟

    پسرک نگاهی بهم کرد و گفت: بله، میخواهید بهتون تخفیف بدم؟ ( خدای من!!! فروشنده خودش به من پیشنهاد تخفیف میدهد!!! من عهد کرده ام با باور کمبود درخواست تخفیف نکنم ولی خودش به من پیشنهاد تخفیف میدهد و این در حالی است که اگر حرفی از تخفیف نزند من حاضرم تمام پول را پرداخت کنم!!! الله اکبر ، خدایا تو با من چه میکنی، معجزه همین است دیگر!!!)

    گفتم: بله

    گفت: اگر تخفیف میخواهید از سایت بوکینگ دات کام سوییت یک خوابه را رزرو کنید، رزرواسیون به دست ما برسد میتوانیم به شما تخفیفی که در آن سایت هست را بدهیم.

    گفتم: من قبلاً عضو بوکینگ دات کام شدم ولی الان پاکش کردم و ترجیحم اینه دوباره اپلیکیشن را دانلود نکنم.

    پسرک پذیرش گفت: یک لحظه صبر کنید.

    پاسپورتم را برداشت و وارد اتاق مدیریت شد ، نمیدانم دقیقا چقدر گذشت اما وقتی آمد با لبخندی گفت: مسیله را حل کردیم، نیازی به رزرو شما نیست، اتاق را با تخفیف بهتون میدهم.

    گفتم: حالا باید چقدر پرداخت کنم؟

    گفت: ششصد ریال.

    دیگر دقیقا یادم نیست چه شد، زیرا وارد دنیای خودم شدم، گفتم: دست مرا گرفتی و آوردی این هتل، خودت بهم تخفیف دادی، خودت بهم سوییت یک خوابه دادی و خودت بهم منظره ی برج دادی.

    سپاسگزارم ، سپاسگزارم ، سپاسگزارم.

    گفتم: همیشه هادی من بودی و هستی و هر لحظه مرا «هدایت» می‌کنی. سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم.

    میگویم نمیدانم دقیقا چه شد، پول را چطور پرداخت کردم، چطور چمدانها به اتاق رسید، چطور وارد سوییت شدم، فقط میدانم من در حال تشکر از خالقِ هادیِ حامی خودم بودم و وقتی به خودم آمدم دیدم در یک سوییت شاهانه هستم که وقتی پنجره را کنار زدم، برج خلیفه برایم تعظیم کرد. نماد «بخواه تا بشود» برایم تمام قد ایستاد و تشویقم کرد.

    من نیز خودم را.

    رویای دیگری از رویاهایم را خلق کردم.

    الحق که شایسته ام.

    الحق که کارم درست است.

    الحق که ارزشمندم.

    من توانایی خلق تک تک خواسته هام را دارم.

    من خدایی دارم بالاتر از تمام قدرت ها، و او به من قدرت خلق خواسته هام را داده است.

    خدای یگانه ام،

    سپاسگزارم

    سپاسگزارم

    سپاسگزارم.

    و استاد جان از شما نیز ممنونم،

    بعد از دوره ی احساس لیاقت، نوشته هایم ، عطر واضحی از احساس لیاقت را دارند.

    وقتی به انتهای متن نزدیک شدم با تمام وجودم درک کردم که این دوره چه تغییرات اساسی ای در نحوه ی گفتگوهای ذهنی ام، نوشته ام و حسم نسبت به خودم دارد.

    سپاسگزارم

    سپاسگزارم

    سپاسگزارم.

    دوست عزیزم،

    آری این یکی از میلیون ها بار«هدایت» های زندگی ام،

    تقدیم با عشق

    باشد که راهگشای من باشد برای تجربه خوشبختی بیشتر در تمام زمینه ها به بهترین شکل زیرا من لایق و پذیرای آن هستم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای: